ویرگول
ورودثبت نام
عرفان سلیمانی
عرفان سلیمانی
خواندن ۹ دقیقه·۵ ماه پیش

آنتوان چخوف: اتاقی با خانه زیر شیروانی

آنتوان چخوف
آنتوان چخوف


بخشی از داستان کوتاه اتاقی با خانه زیر شیروانی که بندهایی مربوط به گفتگوهای قهرمان داستان که نقاش است با دختر جوان که فعال اجتماعی و به فکر تاسیس مدرسه و بیمارستان و برنده شدن در انتخابات زمستووست می‌باشد.

لیدا که از جایی برگشته بود و دستکش هایش را در می آورد گفت: « شاهزاده در روستای مالازیوف مهمان بود و به شما سلام رساند. حرف های جالب زیادی زد. قول داد که بار دیگر موضوع درمانگاه مالازیوف را در جلسه ایالتی مطرح کند اما گفت که امید زیادی نیست.» رو به من کرد و گفت:« ببخشید من همیشه فراموش می کنم که این حرف ها ممکن است برای شما جالب نباشد.»

خشمگین شدم.

شانه بالا انداختم و گفتم:« چرا جالب نباشد؟ شما نمی خواهید عقیده مرا بدانید، اما به شما اطمینان می دهم که این موضوع خیلی هم برایم جالب است.»

« واقعا.»

«واقعا. به عقیده‌ی من در مالازیوموف اصلاً به درمانگاه نیازی نیست.»
حس کرد که عصبانیم، نگاهی به من انداخت، چشما هایش را تنگ کرد و پرسید: « پس چه لازم است؟ نقاشی دورنما؟»
« دورنما هم لازم نیست. آنجا هیچ چیز لازم نیست.»

لیدا دستکش هایش را درآورد و روزنامه ای را که تازه از پستخانه آورده بودند باز کرد؛ بعد از چند لحظه در حالی که آشکارا می کوشید بر خود مسلط باشد، به آرامی گفت:« هفته گذشته آنا سر زایمان مرد، اما اگر در آن نزدیکی ها درمانگاهی بود، می توانست نجات پیدا کند. به نظرم آقایانی که دورنما می کشند باید در این مورد عقیده ای داشته باشند.»

« مطمئن باشید که در این مورد عقیده مشخصی دارم.» لیدا خود را پشت روزنامه پنهان کرد انگار که نمی خواهد به حرفهایم گوش بدهد، « به عقیده من در شرایط فعلی درمانگاه مدرسه کتابخانه و داروخانه تنها به بردگی مردم کمک میکند. مردم اسیر زنجیرهای گرانی هستند و شما این زنجیرها را پاره نمی کنید، تنها حلقه های جدیدی به آن اضافه میکنید. این هم عقیده من!»

لیدا نگاهی به من کرد و با تمسخر لبخندی زد. من، در حالی که می کوشیدم از فکر اصلی ام دور نیفتم، ادامه دادم:

« این که آنا در موقع زایمان مرد مهم نیست، مهم آن است که پشت این آناها، ماوراها و پلاگه یاها از صبح زود تا تاریکی شب زیر فشار کار خم شده، از کار کمر شکن رنج میکشند در سراسر زندگی از ترس گرسنگی و بیماری کودکانشان به خود می لرزند از مرگ و بیماری در هراسند، یکسره در حال معالجه اند، زود پژمرده میشوند و غرق در کثافت و گند زود پیر می شوند و می میرند؛ و فرزندانشان بزرگ میشوند و باز همان داستان تکرار می شود. به این ترتیب صدها سال میگذرد و میلیاردها انسان بدتر از حیوان زندگی می کنند و تنها برای یک لقمه نان در هراس دائمی اند. ترسناک ترین جنبه زندگی شان این است که فرصت ندارند به معنویات فکر کنند، هیچ وقت به خاطر نمی آورند که هستند و چه هستند؛ گرسنگی، سرما، ترس حیوانی و کار زیاد چون توده های بهمن راه آنها را به سوی فعالیتهای معنوی سد کرده است یعنی درست همان فعالیتی که انسان را از حیوان متمایز میکند و به حقیقت یگانه ای شکل می دهد که به زندگی ارزش می بخشد. شما می خواهید با بیمارستان و مدرسه به آنها کمک کنید اما هیچ کدام از اینها نمی تواند آنها را از این دام خلاص کند بلکه بیشتر اسیرشان میکند به این ترتیب به زندگی شان موهومات بیشتری افزوده میشود، و نیازهایشان بیشتر میشود، بگذریم از این که باید برای مگس تاول زا و کتابخانه هم پولی به زمستو و بپردازند و این پشت شان را بیشتر خم میکند.»

لیدا چشم هایش را پایین انداخت و گفت: « من با شما نمی توانم بحث کنم، قبلاً این حرف ها را شنیده ام. فقط یک چیز بگویم: نباید بیکار نشست. درست است ما بشریت را نجات نمیدهیم، شاید در اکثر موارد هم اشتباه می کنیم، اما کاری را میکنیم که ممکن است و ما درست می گوییم. پرداختن به عالی ترین و مقدس ترین مسائل فرهنگ بشری کار شایسته ای است و ما هم می کوشیم تا آنجا که میتوانیم به آن بپردازیم. شما خوشتان نمی آید، اما بالاخره همه را نمی شود راضی کرد.»

مادرشان گفت: «درست است لیدا، درست است.»

او در حضور لیدا همیشه بیمناک بود و حرف که میزد با نگرانی به او نگاه میکرد که مبادا حرف غیر لازم و یا بی جایی زده باشد، هیچ گاه در مخالفت با او چیزی نمیگفت و همیشه تأییدش میکرد درست است لیدا، درست است.

گفتم: «با سواد شدن دهقانان اندرزنامه های احساساتی، مطالب فکاهی و درمانگاه ها نمی توانند نه جهالت و نه درصد مرگ و میر را کم کنند. همان طور که روشنایی پنجره شما نمیتواند این باغ عظیم را روشن کند.... شما هیچ چیز به آنها نمی دهید شما با دخالتهای خود در زندگی این مردم فقط نیازهای تازه ای وارد زندگیشان میکنید و انگیزه تازه ای برای کار بیشتر.» لیدا با آزردگی گفت: «آه خدایا، اما بالاخره باید کاری کرد. از لحن صدایش آشکار بود که استدلالهای مرا بی اهمیت می داند و حقیر می شمارد.

گفتم: «لازم است آدمها را از کار بدنی سخت نجات داد، از بردگی رهاندشان و به آنها اجازه نفس کشیدن داد تا همه زندگی شان را کنار اجاق طشت رختشویی و در مزرعه نگذرانند باید فرصتی داشته باشند تا به معنویات و به خدا فکر کنند باید بتوانند تواناییهای درونی شان را به طور وسیع تری آشکار کنند. وظیفه هر انسانی فعالیتهای معنوی جستجوی مدام حقیقت و معنای زندگی است. به جای آنها کار خشن پست و حیوانی را انجام بدهید، بگذارید احساس آزادی بکنند و بعد در واقعیت، مسخره بودن این کتابها و داروخانه ها را ببینید. وقتی که انسان وظیفه واقعی خود را تشخیص بدهد. فقط میتوان با مذهب علم و هنر او را راضی کرد نه با این مزخرفات.»

لیدا پوزخندی زد: «رهایی از کار! واقعاً ممکن است؟»
« بله بخشی از کارشان را به عهده بگیرید. اگر ما ساکنان شهر و روستا، بدون استثنا موافقت کنیم که در کار سهیم بشویم کاری که بشریت صرف برآوردن نیازهای مادی میکند شاید سهم هر یک از ما بیش از دو تا سه ساعت کار در روز نباشد. تصور کنید که همه ما ثروتمند و فقیر، فقط سه ساعت در روز کار بدنی بکنیم و بقیه ساعات را آزاد باشیم. تصور کنید برای حقیقت و ر آن که کمتر متکی به قدرت بدنی و کار باشیم، ماشین هایی اختراع کنیم که جانشین کار بدنی بشوند و ضرورت آن را به حداقل برسانند. آن وقت وضع فرزندان خود را از این نظر که دیگر از سرما و گرسنگی نترسند تحکیم کرده ایم، و خود ما هم چون آنا ماورا و پلاگه پای امروزی دیگر نگران سلامتی آنها نخواهیم بود. تصور کنید که تحت درمان نباشیم و داروخانه ها و کارخانه های سیگار و مشروب سازی را نداشته باشیم، آن وقت ببینید که در آخر چند ساعت وقت آزاد باقی میماند! همه با هم این فراغت را صرف علوم و هنرها بکنیم و مثل مواقعی که موژیک ها با هم راهی را مرمت می کنند همه با هم حقیقت و معنای زندگی را بجوییم و من مطمئنم که خیلی زود به حقیقت میرسیم و انسان از این عذاب مداوم و ترس ستمکار، و حتی از خود مرگ رها می شود.»

لیدا گفت: «حرفهای شما متناقض است، از علم میگویید اما سواد را رد می کنید.»

« سواد! سواد خواندن تابلوی سر در میخانه و گهگاه کتابی که آدم نمی فهمد را از زمان ریوریک داریم پتروشکای گوگول مدت هاست در همان دهکده هایی که در زمان ریوریک هم بود به خواندن سرگرم است و این وضع تا امروز تغییر نکرده سواد لازم نیست بلکه آزادی برای آشکار کردن توانایی های روحی لازم است مدرسه لازم نیست دانشگاه لازم است.»

« اما شما دانش پزشکی را نفی میکنید.»

« بله. دانش پزشکی تنها برای مطالعه بیماریها به مثابه یک پدیده طبیعی لازم خواهد آمد و نه درمان آنها. اگر هم درمانی در کار باشد، درمان ریشه های بیماری است و نه خود آن. ریشه اصلی یعنی کار بدنی را کنار بگذارید دیگر اثری از بیماری نخواهد ماند. من آنچه را که درمان میکند علم نمی دانم.» با هیجان افزودم: «دانش و هنر واقعی مشتاق واقعیات گذرا و یا اهداف مشخص نیستند، آنها در جستجوی جاودانگی و مسائل کلی هستند در جستجوی حقیقت و معنای زندگی هستند خدا و روح را می جویند، وقتی دانش و هنر را به احتیاج ها و نیازهای روزمره به داروخانه و کتابخانه محدود کنید فقط زندگی را پیچیده می کنند راه آن را میبندند ما پزشک داروساز و وکیل زیاد داریم، با سوادها خیلی زیاد شده اند! اما زیست شناس، ریاضی دان، فیلسوف و شاعر نداریم همه مغزها همه توانهای روحی به خاطر ارضای نیازهای موقت و گذرا به هدر میرود... از تمام وجود دانشمندها، نویسنده ها و شاعرها کار سرریز میکند، به یمن وجود آنها رفاه زندگی و نیازهای مادی هر روز بیشتر میشود و در این شرایط تا حقیقت فاصله ای زیاد هست و انسان همچنان حریص ترین و کثیف ترین حیوانات باقی مانده است. و دنیا به سویی می رود که در آن انسان در اساس انحطاط می یابد و همه نیروهای حیاتی اش را از دست میدهد. در چنین شرایطی زندگی یک نقاش مفهوم ندارد و هر چه استعدادش بیشتر باشد نقش او عجیب تر و نامفهوم تر است. نتیجه اش هم این است که او در عمل برای سرگرم کردن حیوانی حریص و کثیف کار میکند و حامی نظم موجود میشود من نمیخواهم کار کنم و نخواهم کرد .... هیچ چیز لازم نیست بگذار دنیا در نیستی بی پایان سقوط كند!»

لیدا گفت: «میسیوس برو بیرون.» آشکار بود که سخنان مرا مناسب حال دختری جوان نیافته است.

ژنیا اندوهگین به خواهر و مادرش نگاه کرد و بیرون رفت.

لیدا گفت: «آدم ها وقتی درباره چنین مطالبی گران قدر حرف می زنند که می خواهند بی اعتنایی خود را توجیه کنند. نفی بیمارستان و مدرسه آسان تر است تا درمان و آموزش.»

مادرشان گفت: «درست است لیدا درست است.»

لیدا ادامه داد: «شما تهدید میکنید که کار نخواهید کرد، روشن است که به کارتان خیلی اهمیت میدهید بحث را تمام کنیم، ما هیچ وقت به توافق نمی رسیم چون من ناقص ترین کتابخانه و داروخانه را که شما آن قدر با تحقیر از آن حرف زدید از همه دورنماها مهم تر می دانم.» و بی درنگ رو به مادرش کرد و با لحن کاملاً متفاوتی گفت: «شاهزاده خیلی لاغر شده و از زمانی که پیش ما بود خیلی تغییر کرده است. می خواهند او را به ویشی (منطقه ای در فرانسه) بفرستند.»

با مادرش حرف می زد تا با من همکلام نشود. چهره اش می سوخت و برای آنکه بی قرار خود را پنهان کند، مثل آدمی نزدیک بین، سرش را روی میز پایین برده و وانمود میکرد روزنامه می خواند. ماندنم دیگر موردی نداشت، خداحافظی کردم و به خانه رفتم.

معنای زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید