وینسنت ونگوگ یا ونسان ونگوگ هنرمند مجنونی بود که در یک دهه فعالیت هنری خود آثار شگفتانگیزی را تولید کرد او بیش از ۱۰۰۰ نقاشی از خود به یادگار گذاشت. او از دوران جوانی تا زمان مرگ شرایط روحی بسیار متغییری را تجربه کرد و زندگی اش فراز و نشیب های فراوانی داشت. ما امیدواریم که میراث ونگوگ را تا آنجا که میتوانیم با دیگران به اشتراک بگذاریم و از نبوغ وی قدردانی کنیم زیرا که او این قدردانی را در زندگی اش کم داشت. من در این مقاله به زندگی، آثار معروف ونگوگ و نقاشی های او میپردازم.
این نقاش خارجی در طول زندگی خود بیش از هشتصد نامه به خانواده و دوستانش نوشت که بیشتر آنها به برادر محبوبش تئو ونگوگ بود. این نامه ها به ما این امکان را میدهد که بیش از هر هنرمند دیگری درباره زندگی و نحوه تفکر و همچنین بینش او برای زندگی هنری و زندگی شخصی اش بدانیم. او با نقاشی هایی همچون شب پرستاره و آفتابگردان یکی از بزرگترین هنرمندان جهان نامیده می شود اگرچه قبل از مرگش ناشناخته بود و تا آخر عمر در حسرت قدردانی آثارش بود.
ونسان یا وینسنت ونگوگ متولد ۳۰ مارس ۱,۸۵۳ یک نقاش پست امپرسیونیسم و همچون رامبرانت یک هنرمند هلندی بود. که آثارش به زیبایی، احساسات و رنگ شهرت داشتند. آثار او بر هنر قرن بیستم تاثیر بسزایی داشتند او در سالهای پایانی زندگیاش با بیماری روانی دست و پنجه نرم میکرد و در طول زندگی خود فقیر و عملاً ناشناخته ماند.
پدرش تئودوروس ونگوک یک وزیر ریاضت کشوری بود و مادرش کورنلیا کاربنتوس یک هنرمند بدخلق بود که از خود عشق به طبیعت، نقاشی، آبرنگ و بیماری روانی را در وجود پسرش ونسان به ارث گذاشت. ونسان دقیقا یک سال پس از تولد پسر اول خانواده که همین اسم را بر روی او نیز گذاشتند به دنیا آمد اما متاسفانه پسر اول خانواده در بدو تولد از دنیا رفت. ونسان ونگوگ در تمام طول زندگی اش با نام و تاریخ تولد برادرش که روی سنگ قبرش حک شده بود زندگی کرد. به همین دلیل مادر ونسان با وجود اینکه به جز ونسان 5 فرزند دیگر به دنیا آورد اما همیشه در افسردگی از دست دادن فرزند اولش ماند. و به کلی از دیگر فرزندانش به خصوص ونسان قافل شد. زیرا که ونسان بالافاصله یک سال بعد از فرزند اول به دنیا آمده بود.
ونسان بزرگترین فرزند از شش فرزند زنده این خانواده بود. او دارای دو برادر کوچکتر (تئو ، که به عنوان فروشنده هنر کار می کرد و از هنر برادر بزرگترش حمایت می کرد، و کور) و سه خواهر کوچکتر (آنا، الیزابت و ویلمین) بود. از میان خواهر برادر های ونسان تئو نقش بسزایی در زندگی برادر بزرگتر خود تا پایان زندگی این هنرمند به عنوان یک رازدار، طرفدار و فروشنده هنر بازی کرد.
در سن ۱۵ سالگی خانواده ونگوگ از نظر اقتصادی سختی در شرایط بسیار بدی به سر میبردند که به همین دلیل ونسان مجبور شد مدرسه را رها کند و به دنبال کار برود. او در نمایندگی خرید و فروش محصولات هنری که متعلق به عموی او بود در لاهه مشغول به کار شد. او در آن زمان به زبانهای فرانسوی آلمانی و انگلیسی و همچنین هلندی که زبان مادری اش بود تسلط کامل داشت. در ژوئن سال 1873 ، ون گوگ به گالری گروپیل در لندن منتقل شد. در آنجا عاشق فرهنگ انگلیسی شد. او در اوقات فراغت خود از گالری های هنری بازدید می کرد ، و همچنین طرفدار نوشته های چارلز دیکنز و جورج الیوت شد. او عاشق دختر صاحبخانه اش اوژنی لویر شد هنگامی که از او درخواست ازدواج کرد و جواب رد شنید، ونگوگ فرو پاشید. او همه کتابهای خود را به جز کتاب مقدس دور انداخت و زندگی خود را وقف خدا کرد.مشکلات روانی او آرام آرام از این نقطه آغاز شد. او هنگام کار کردن از مشتریان و مردم عصبانی می شد و به مشتریان می گفت که این هنرهای بی ارزش را خریداری نکنید. و سرانجام این کارها باعث اخراج شدن او شد.
پس از گذشتن از این روزها ونسان شروع به تدریس در یک مدرسه ی پسرانه متدیست، برای ترویج دین کرد. با وجود این که ونگوگ در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود اما این زمان بود که به طور جدی شروع به وقت زندگی خود به کلیسا کرد. او به امید وزیر شدن خود را برای شرکت در آزمون ورودی دانشگاه الهیات آمستردام آماده کرد و پس از یک سال مطالعه مجدانه از شرکت در امتحانات لاتین خودداری کرد و زبان لاتین را “زبان مرده” افراد فقیر نامید و پس از آن از ورود به دانشکده محروم شد. در کلیسای بلژیک نیز همین اتفاق رخ داد: در زمستان سال 1878، مسئولین کلیسا ون گوگ را داوطلبانه به یک معدن زغال سنگ فقیر در جنوب بلژیک فرستادند، مکانی که معمولاً مبلغان به عنوان مجازات به آنجا اعزام می شدند. اما ونسان خودخواسته به آنجا رفت. ونسان برای معدنچیها دین را تبلیغ میکرد و به بیماران خدمت رسانی میکرد. حتی زمان هایی بود که ونسان خانه ی خود را به یک پیرزن بیمار داد و خود بر روی زمین میخوابید. او همچنین از معدن کاران و خانوادههای آنها که او را “مسیح معادن ذغال سنگ” نامیده بودند، نقاشی میکشید. او در آن محل به سختی و با وضعیت بدی زندگی میکرد. پس از مدتی که مسئولان کلیسا از نحوه زندگی ونسان مطلع شدند، آنچنان راضی نبودند، آنها با سبک زندگی ونگوگ که شروع به لحن شهادت طلبی می کرد، مخالف بودند. معتقد بودند مرد خدا نباید در سختی زندگی کند. آنها از تمدید قرارداد ون گوگ خودداری کردند و او مجدد شغل خود را از دست داد و مجبور به پیدا کردن شغل دیگری پیدا شد.
در پاییز 1880 بود که ونگوگ تصمیم گرفت به بروکسل برود و یک هنرمند شود. گرچه او هیچ آموزش رسمی هنری ندیده بود، و هیچ پولی برای این کار نداشت و به معنای واقعی شکست خورده بود ولی با این حال وقتی این موضوع را با برادرش تئو مطرح کرد. برادرش به شدت از تصمیمش حمایت کرد و به او پیشنهاد حمایت مالی داد و از ونسان خواست تا به دنبال علاقه اش برود. او به تنهایی شروع به فراگرفتن و مطالعه کتاب هایی که متعلق به افرادی چون ژان فرانسوا میله و شارل بارگو بود، شد. هنر ونسان به او کمک کرد تا از نظر احساسی متعادل بماند. در سال 1885، او کار بر روی اولین شاهکار خود، “سیب زمینی خواران” را آغاز کرد. و برای تئو، که در این زمان در پاریس زندگی می کرد، و یک دلال آثار هنری بود، فرستاد تا شاید بتواند آن را بفروشد. اما تئو معتقد بود که این سبک نقاشی ها در پایتخت فرانسه، جایی که سبک امپرسیونیسم آن زمان بسیار فراگیر شده بود، مورد استقبال قرار نمی گیرد.
ونگوگ بارها در نامه هایش به تئو گفته بود که دوست دارد به پاریس نقل مکان کند و آنجا نقاشیهایش را ادامه دهد ولی هیچ ب اری با استقبال یا دعوتی از سمت تئو روبهرو نشده بود. با این وجود، ون گوگ تصمیم گرفت به پاریس نقل مکان کند و بدون دعوت تئو در پاریس حاظر شد و به تئو گفت من در پاریس هستم به دنبالم بیا. در مارس 1886 بود که تئو از برادرش در آپارتمان کوچکش استقبال کرد. در پاریس، ون گوگ ابتدا هنر امپرسیونیسم را دید و از رنگ و نور الهام گرفت، و تحصیلات خود را با افرادی چون Henri de Toulouse-Lautrec, Camille Pissarro و دیگران آغاز کرد. او و دوستانش برای پس انداز پول به جای استخدام مدل، برای یکدیگر ژست میگرفتند. ونسان بسیار پرشور بود و با دیگر نقاشان درباره کارهایشان بحث می کرد و حتی با هنرمندانی که از مشاجره و بحثهای او خسته میشدند دعوا میکرد. و آنها را از گروه دور میکرد.
وینسنت ونگوگ هنگامی که با پل گوگن، هنرمندی که مدتی در ارل با او کار میکرد به مشکل برخورد دچار حملات روانی میشد. بیماری ونگوگ رفته رفته خود را نشان داد: او شروع به توهم کرد و دچار حملاتی شد که در آن بیهوش میشد. در یکی از این حملات، او از چاقو استفاده کرد و گوش خود را برید. او بعد از به هوش آمدن نتوانست چیزی راجع به این واقعه بیاد بیاورد. در رابطه با علت های این واقعه حدس و گمان ها بسیار است. یک سری از گفته ها به این سمت و سو است که ونگوگ دچار اختلالات روانی شده بوده و شب ها دچار حملات وحشتناکی میشده و توهم هایی همیشه با اون همراه بوده است در یکی از نامه هایش به برادرش تئو گفته بوده که: “احساس میکنم افرادی مرا تعقیب میکنند و قصد کشتن مرا دارند.” این هنرمند رنجور و حساس که مدتی بود در گوش چپ خود صداهایی تحملناپذیر میشنید، تصمیم گرفت با اقدامی قطعی، خود را از شر گوش و این صداها راحت کند.
نظریه های دیگری که د رابطه با این ماجرا وجود دارد این است که ونگوگ به یک روسپی به اسم راشل دل بسته بود و از آنجایی که مال و منالی نداشت تا به او بدهد به او قول داده بود تا یک هدیه گرانبها به او خواهد داد و این هدیه چیزی نبود جز گوش خودش. برای این روایت گواه واقعی وجود دارد، زیرا راشل واقعا گوش بریده را دریافت کرد.
ونسان ونگوگ نیز همچون فریدا کالو هنرمندی خاص و مجنون بود در زمانه ی خود، که هر دوی این هنرمندان پر استعداد زمان زیادی را برای شکوفایی خود نداشتند و هر دو در جوانی در گذشتند. ونگوگ در 37 سالگی بر اثر شلیک گلوله به قفسه سینه اش از دنیا رفت.