خب در این متن به بخش دوم از خلاصه ی کتاب «شغل مورد علاقه» نوشته ی آلن دوباتن می پردازیم. اگه بخش اول رو نخوندید پیشنهاد می کنم روی این لینک کلیک کنید و بعد این متن رو بخونید. خب بریم سراغ اصل ماجرا.
در بخش قبلی گفتیم که بسیاری از ما در عمل معتقدیم که برای پیدا کردن شغل مورد علاقمون تنها کافیه که به «ندای درونی» که احتمالا به طرز شگفت انگیزی در مواقع حساس به ما الهام خواهد شد گوش کنیم. درحالی که آلن دوباتن معتقده که این موضوع، یعنی تعیین یک هدف شغلی، مشکلی جدی و فراگیریست که اگر شما هم با او موافق هستید باید بدانید که اغلب، واکنش بقیه به این موضوع بسیار کم رنگ تر از این حرفاست. به طوری که به احتمال زیاد شما را فردی غرغرو و مشکل پسند خطاب کرده یا بهتان می گویند که ناز کردن بس است دیگر و باید به خاطر داشتن همین شغل هم شاکر باشید.
اما آلن می خواهد به ما بگوید که چرا ما این موضوع را جدی نمی گیریم. او معتقد است که علت این موضوع آن است که ما تحت طلسم ایده ای بزرگ به اسم «اسطوره ی رسالت» قرار داریم که برگرفته از داستان های دینی است. برای فهم بهتر ماجرا بگذارید مثالی بزنیم. تا پیش از دوره ی رنسانس، هنرمند بودن صرفا نوعی پیشه و حرفه محسوب می شد و دقیقا مانند هر شغل دیگری در آن زمان یک فرد به این دلیل به آن روی می آورد که پدر یا عمویش قبلا این کاره بوده است. اما به تدریج هنرمندان که تحت تاثیر داستان های دینی بودند، خودشان را «صاحبان رسالت» می دانستند که تقدیر آن ها را به این سمت هدایت کرده است. میکل آنژ (1475 – 1564) یکی از بارزترین نمونه های این ماجراست؛ او باور داشت که روحش وی را ملزم کرده است که نقاشی آبرنگ در سقف ها و دیوارها بپردازد و قطعات مرمر را بتراشد !
حضور ایده ی رسالت در زندگی نامه بسیاری از بزرگان مشهود است، مانند ماری کوری و یا سنت آگوستین. تاثیر چنین نمونه هایی باعث شده ما هم تصور کنیم که اگر در زندگی رسالتی داشته باشیم آنگاه شکی نخواهد بود بر اینکه مقدر شده ایم در زندگی کار بزرگ و عظیمی انجام بدهیم. در نتیجه، فقدان رسالت در زندگی نه تنها نوعی بد شانسی محسوب می شد بلکه نشانه فرودستی در زندگی نیز دانسته می شد. بدتر آنکه تصور می کنیم برای «کشف رسالت مان در زندگی» تنها کار لازم این است که منتظر فرا رسیدن لحظه ی موعود باشیم.
یکی از چیزهایی جالبی که نشان دهنده ی این رویکرد ماست این عادت ماست که از کودکان- حتی در سنین بسیار کم- می پرسیم که می خواهند وقتی بزرگ شوند چه کاره شوند. این پیش فرض ضعیف اما واضح نشان می دهد که از میان پاسخ های کودک(فوتبالیست، خلبان و....) نخستین بارقه های ندای درونی را می شنویم که تقدیر ازلی کودک را اعلام می کند. گویا اصلن برایمان عجیب نیست که انتظار داریم کودک چهار ساله درکی از هویت خویش در بازار کارِ بزرگسالان داشته باشد. همه این ها تا حدی نشان می دهد که چرا جامعه کم و بیش نسبت به این مسئله بی تفاوت است که هر یک از ما باید چگونه شغل و تخصص مورد علاقه مان را پیدا کنیم.
اغلب دوستان و خانواده در برخورد با افرادی که در تصمیم شغل شان دچار سردرگمی شده اند صرفا توصیه می کنند که فعلا صبر کنند و می گویند سر انجام روزی به شغلی برخواهند خورد که کاملا برایشان مناسب است اما بر خلاف این تصور تاسف بار و سرکوب گرانه ی رسالت، کاملا منطقی- و حتی نشانه ی سلامت- است که استعدادهای خویش را نشناسیم و ندانیم که چگونه باید آن ها را به کار گیریم. طبیعت انسان آنقدر پیچیده و اقتضائات زمانه آنقدر بی ثبات است که کشف بهترین همخوانی بین یک فرد و یک شغل مستلزم میزان بالایی از فکر،کاوش و کمک دانایان است و چه بسا سالها ذهن ما را به خود مشغول کند. از این رو کاملا منطقی و قابل درک است که ندانیم باید سراغ چه کاری برویم و در واقع اینکه متوجه شویم جواب این پرسش را نمیدانیم یکی از نشانههای مهم بلوغ است.
حتی وقتی این موضوع را پذیرفته باشیم، برای فهمیدنِ اینکه چه کار کنیم، باید طی سالهای متمادی توجه بسیاری را وقف این پرسش کنیم و در اینجا باز با معضل دیگری روبرو هستیم و آن مشکل ذهن ماست. مغز ما برای تفسیر و فهم خودش به شکل بد و ناجوری تجهیز شده است. چه بسا بتوانیم از خودمان بپرسیم که به چه غذایی علاقه داریم، اما نمیتوانیم یک جا بنشینیم و بهسادگی از خود مستقیما بپرسیم که احتمالا میخواهیم با زندگی حرفهایمان چه کنیم. این "ما" عقبنشینی میکند، سکوت پیشه میکند . در بهترین حالت، سطوحِ ژرفتر ذهنمان هر از گاهی بهشکل منقطع پیام هایی صادر میکند که به برخی چیزها اشتیاق دارد و یا از برخی چیزها منزجر است؛ مثلا "دلم میخواهد کارم تاثیرگذار باشد" و .... . چنین خواستههایی چه بسا منطقی است، اما در عین حال به دلیل فقدان تعریف روشن و مشخص، بسیار غیرعاقلانه است.
درحقیقت دراینجا با یکی از معضلات بنیادی اندام اندیشهورز انسان روبهرو میشویم. پرسش های مهم دیگری نیز هستند که در مواجهه با آنها نیز چنین پاسخهای ازهمگسیخته و آشفتهای بروز میکند؛ مثلا وقتی کسی از ما بخواهد بگوییم "عشق" حقیقتا چیست؟ یا اینکه "دوستیها" مبتنی بر چیست؟ در چنین مواقعی احساس میکنیم سردرگم شدهایم و به احتمال زیاد نمیتوانیم یک تحیلی بیان کنیم که دستکم قدری معنادار باشد. ما همین حالا هم مقادیر عظیمی از مطالب مرتبط در اختیار داریم تا بتوانیم بینشهایی گسترده و بسیار تاثیرگذار بهبیان درآوریم چون با موقعیتهای خوب و بد بسیاری سروکار داشتهایم که میتوانیم بهسادگی از آنها برای ارائهی پاسخهایی گیرا استفاده کنیم. اما به دلیلی نامعلوم نمیتوانیم بهسادگی تجربیاتمان را بهصورت یک پاسخ محکم و استوار گرد آوریم. مسئله این است که اغلب اوقات ایدههامان به شکل پراکنده و نامنظم در ذهنمان وجود دارد. اما اگر به قوهی تفکرمان اعتماد بیشتری داشته باشیم و در این کار مهارت بیشتری بیابیم، همهی ما این قابلیت را داریم که چشماندازهایی بسیار پرارزش مطرح کنیم. درست مانند نویسندگان بزرگ که فرارترین افکار را به دام میاندازند. ما هماکنون چیزهای بسیاری میدانیم، اما نمیدانیم که آنها را میدانیم؛ زیرا در فن گردآوری و تفسیر تجربیاتمان هیچ آموزشی ندیدهایم.
بگذارید مثال دیگری در این باب برایتان بزنم. به این فکر کنید که یک شهر زیبا چگونه است؟ یک تعطیلات ایدهآل به چه معناست؟ یک گفتوشنود خوب چگونه جریان مییابد؟ این سوال ها شاید هراسآور به نظر برسند، اما ما پیشاپیش جوابهایی برای آنها جوابهایی داریم؛ زیرا همهی ما در بخشی از حافظهمان خاطراتی در مورد آن ها داریم. اینکه فکر میکنیم که پاسخ این سوالها را نمیدانیم صرفا یکی از علائم گرایشی فراگیر است برای دستکم گرفتن قابلیتهایمان. چه اندوهناک است که مرتب از کنار این واقعیت میگذریم که ما پیشاپیش در درونمان واجد این توانایی هستیم که به پردازش و تحلیل عظیمترین امور هستی بپردازیم. ازین رو چندان عجیب نیست و بنابراین نباید چندان مایهی نگرانی باشد که هنگام پرسوجو در باب اینکه با زندگی شغلیمان بهتر است چه کنیم، نتوانیم پاسخی سرراست و تمیز ارائه دهیم. این صرفا نمونهی دیگری است از این قاعده که ذهن ما متاسفانه عضلات خودتاملگرِ ضعیف و ناورزیده ای دارد.
از آنجا که ذهن نمیتواند بهسادگی به برنامهی شغلی روشنی برسد، اما در عین حال مادهی خام لازم برای چنین برنامههایی در آن وجود دارد، باید زمان قابل توجهی را صرف این کنیم که آگاهانه شواهد مرتبط را گرد آوریم، کتابخانهای از آنها بسازیم، در باب آن ها بیندیشیم و تحلیل شان کنیم؛ و یقین داشته باشیم که این افکار سرگردان و ادراک حسی گریزپا سرانجام روزی به شکل گزاره ها و جملاتی روشن و مشخص درمیآیند. هنگامی که واکاوی این پرسش می پردازیم که با زندگی شغلیمان چه کنیم، بایستی با یقین باور داشته باشیم که بخش عمدهای از پاسخ صحیح پیشاپیش در درون ما حضور دارد اما این اطلاعات و تجربیات در پوششها و نقابهایی در ذهنمان جریان مییابند که خودبهخود نمیتوانیم آنان را بشناسیم یا درک کنیم. نکتهی تناقض آمیز این است که آنچه عموما بیش از هر چیز برای هدایت ما به شغلی رضایت بخش مفید واقع میشود، افکار گذشتهی ما نیستند که ربط مستقیمی به کار و شغل دارند بلکه جستجوهای ما برای کاری است که به آن علاقه داشته باشیم و نه شغل هایی که تا کنون داشته ایم؛ از همین رو لازم است پیش از آنکه عجولانه و شتابزده یک برنامهی شغلی برای خودمان بچینیم، چیزهای بسیاری در مورد علائقمان و دلیل علاقهمان به آنها بفهمیم. چه بسا اوایل توجه مان را معطوف به آن انبار تصورات خاممان در باب مشاغل بیندازیم یعنی کودکی.
در این قسمت کتاب چند تمرین برای ریشه یابی کردن و پیدا کردن این علایق مطرح کرده است. برای مثال از ما می خواهد سه کاری که در کودکی از انجام آن ها لذت می بردیم را به خاطر بیاوریم یا محیطی را که معمولا در آنجا بازی میکردیم، توصیف کنیم. در مرحله ی بعدی از ما می خواهد در پاسخ به هر کدام از این سوال ها دست به قلم شویم و چند سطری بنویسم و در گام بعدی تصور کنیم که داریم این ها را برای کس دیگری توضیح می دهیم که چرا این کارها را دوست داشته ایم. حال نوبت گام آخر و نتیجه گیری کردن است برای مثال نتایج کلی مانند « من کسی هستم که ... نظم را دوست دارم» و .. را می توان برداشت کرد. علتی که آلن دوباتن برای توجه به لحظه های شاد در کودکی بیان می کند آن است که تنها دوره ای از زندگی که به ما احساس لذت بی واسطه و شدید دست می دهد کودکی است. زیرا بعد از کودکی که دچار بلوغ می شویم، به تدریج بازیگوشی کنار می رود و به دنبال موقعیت اجتماعی می افتیم و در نهایت جذب نظام اقتصادی می شویم و در پس انجام کارهایمان هدف های پیچیده ای را دنبال می کنیم.
مثال ها و تمرین های بیشتری در کتاب آورده شده که اینجا از آوردنش صرف کردم و به نظرم اگر جانِ کتاب رو دوس داشتید حتما سری به کتاب بزنید. این بود بخش دوم خلاصه ی کتاب «شغل مورد علاقه» که توسط انتشارات کتاب سرای نیک منتشر میشه با ترجمه ی آقای محمد هادی حاجی بیگلو. امیدوارم که خوشتون اومده باشه و کتاب را خریداری کنید و اون رو مطالعه کنید. در پایان خوشحال میشم اگر نظر یا پیشنهادی دارید در بخش نظرها برای من بنویسید و اگه کسی رو میشناسید که در حال انتخاب مسیر شغلیه و یا فکر می کنید که این مطالب براش مفیده،کتاب و خلاصه من رو بهش معرفی کنید.