
دلم نوشتن از بی کرانگی جان آدمی را خواهان است.
در بن چاهی همی بودم نگون در همه عالم نمی گنجم کنون
مولانا چه تحولی شگرف را خویش جشن گرفت! یا بهتر بگویم چه ابعادی از وجود خویش را در یک سماع سراسر سرور تجربه نمود که اینگونه از یک خودشکوفایی و تعالی و «اراده ی معطوف به تعالی» سخن گفته است. ؟ همیشه این بیت مولانا برایم بسیار پر از سوال و حیرانی بوده است. چگونه کسی در بن چاهی از تصورهای نادرست یا درست و محکوم به خطا بوده و خودِ حقیقی خویش را نیافته و دچار غرورهای زیبا بوده توانسته آنقدر فطرت یا خودِ حقیقی اش را بسیط و منبسط کند که در تمام عالم برای او جا نباشد.؟ به قول دکتر سروش فربه شود . این فربه شدن درون را از کجا گرفت؟ از کجا در او بیدار شد؟ از کی ان را درخشان در خویش یافت؟ شمس با مولانا چه کرد او را به اراداه ی معطوف به تعالی کشاند؟این فربه شدن به من آموخت انسان جانی بی کرانه و حقیقتی شگرف دارد. و این یعنی نباید به ابتذال ها و لهوها و آنچه ناحقیقی ست انقدر میدان داد که بتوانند در ما پرده هایی از شک و اوهام و ترس های کاذب برویانند.
به عبارتی دیگر دانستن و درک و حس کردن اینکه والایی جایگاه مقام آدمی در جهان کمک می کند نوعی سلوک درونی کنیم و این مقام را در خویش متجلی تر ببینیم. بی شک خدا در ما ودیعه ای بزرگ و نابی به نام عشق نهاده ست و این ست که انسان را می تواند به چشیدن طعم گوارای این والایی برساند. انسن موجود شگرف و عجیبی ست.
انسان این موجود عالی و پست. این نیمه فرشته نیمه شیطان. به قول دکتر شریعتی. انسان موجودی از لجن تا ملکوت.
آری این اراده هاست و توفیق ها که می فرمایند ما کدامین باشیم ؟! یا در میانه باشیم.؟ نه فرشته نه شیطان.
حقیقتا چه نیرویی در انسان است که گاه او را گرگ صفت می کند و گاه او را یوسف ناب خویش؟
با کدام بینش به انسان بنگریم که او را بهتر درک کنیم؟ روانشانسی؟ عرفان؟ تاریخ؟ ادبیات؟ زیست شناسی؟ دینی؟ اساطیری؟
گویی همه ی این ها انسان اند و نیست!
گویی راهی جز این نیست از همه ی این مناظر به انسان نگریست و ان گاه با خود خلوت کرد و ان ها در خود ریخت و خود را دید تا درک بهتری زا آنچه هستیم را نائل شویم.
انسان از منظر من موجودی متعالی و خداخواه و زیبا و در عین حال لجام گسیخته است. و همیشه دلیلی یا معنایی ( بهتر از معنایی را ترجیح بدهم) هست تا انسان از آنچه کمی است و حقارت و رزالت و پستی و خودخواهی دامان خویش به دور بدارد و سر در آستان بلند انچه باید باشد بگذارد و روح خویش را جلا ده و بشود انی که می خواهد و به باور این کوچک، عشق عمیق ترین و ریشه دارترین و زیباترین و نیرومندترین و عالی ترین و بهترین و تحول آرینانه ترین معنایی است که می تواند با تمسک بدان به حقیقت نهایی و شیرین و فطری خویش برسد.
هفته پیش فیلمی دیدم به نام سن پل ،ناجی مسیحیان که داستان حقیقی سن پل را می گفت. کسی که رساله ( نامه ی پولس هم معروف است) او در انجیل جز ارکان اصلی است . کسی که دوست لوقاست. و لوقا نویسنده یکی از انجیل های چهارگانه( سه تای دیگر مرقس و برنابا و یوحنا) ست و هر دو شاگرد پیتر که حواری عیسی مسیح اند. این همه تفصیل کردم تا بدانید از کجا به کجا نائل شده است و ان هم به مدد عشق.
این پولس در ابتدا ا قاتلان مسیحیان شصت سال اول میلادی در منطقه ی فلسطین بود. یهودی متعصب و خونریزی که از مسیح و مسیحیان بیزار که نه متنفر بود. روزی در راه دمشق برای کشتار دیگر یهودیان بود که مسیح ع بر او متجلی می شود. گویا در حالتی شبیه مکاشفه او را می بیند که به او می گوید: مرا رنج نده بیشاز این پولس. از من چه می خواهی؟
و پولس بر زمین می افتد و خیلی متاثر می شود. او حقیقتا به آغوش خدا باز می گردد. دست می کشد از آنچه بود. و عشق سراسر وجودش را دربر میگیرد. و تجلی عشق مسیحایی می شود برای مسیحیان. و زمانی که نرون خونخوار بخشی زا رم را اتش زد و مقصر را مسیحیان می دانست و خیلی ها را کشت و بقیه را ازار داد و بعضی ها را در کلسیوم ( جایگاه جنگ کلادیاتورها با برده ها و شیرهای گرسنه) خوراک شیرهای گرسنه کرد پولس از مسیحیان خخواست که خخون را با خخون نشویند. سلاح بر زمین بگذراند و نفرت ازخویش بتکانند.
او با شورش خونریزانه بعضی جوانان مسیحی موافق نبود . و می گفت سرورمان عیسی مسیح می فرماید: شمشیرهای خونی تان را در دریای محبت بشوئید. نکشید! دوست بدارید!
بگذریم. غرضم تحول یافتگی و کران یافتگی یک انسان است که توانست با نیروی عشق، تحولی شگرف و ژرف در خویش بیافریند و جانِ خویش را بی کرانه کند. عیسی مسیح تنها از برکتی بی کران سخن نمی گفت. بلکه خود برکتی بی کران بود. زیرا سراسر جانش عشق بود.
و عشق ، برکت بی کران زندگی و جان و درون و وجود است.
انسان می تواند خداگونه شود. کافی ست اراده کند و توفیق الهی یارش شود. توفیق الهی که همیشه هست. زیرا خدا در قرآن زیبا فرموده: کَتَبَ علی نفسِهِ رَحمه. من رحمت و برکت به همگان( عاللم و آدم ) را بر خویش واجب نمودم.
پس می ماند اراده.
آه که سینه ام پر از حرف است و داستان ها و حرف ها دارم. چه کنم که ناز می کنند از بیان شدن. تشنه همکلامی با جانی هستم که برکت باشد وجودش و درونش از برهان حق روشن و معطر باشد و دست هایش بشارت تحول. آن هنگام است که از کوهسار بلند درونم آبشار آبشار سخن و داستان و کلمه آه کلمه فرو می بارد.
یک دهان خواهم به پنهای فلک
تا بگویم شرح رشک آن ملک
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
آفرین مولانا