
جستجویی سقراط وار برای سه سوال امیال انسان
در این مطلب طولانی( لطفا شوق شایان و حوصله ی فراوان با خود در چشم به همراه بیاورید برای خواندش) سعی می کنم این بار با ذهنی روشن و بهتر به انسان بپردازم. در نوشته های پیشین از بی کرانگی انسان و متضادی و دوگونگی انسان نوشتم. خیلی سپاس از دوستانی که انرا می خوانند و یا خواندند. امیدی افزون تر و ناب تر به درونم تزریق می کنند تا باز بنویسم. دستانشان را به گرمی می فشرم از این همراهی شان.
بیایید با هم مثل سقراط به سراغ این پرسش برویم که چرا این همه میل در انسان نهاده شده است؟
آیا برای به چالش کشیدنمان بوده یا برای حفظ بقا؟ و چگونه است که این تمایلات بیدار می شود.؟
من نیز با رویکردی سقراطی باید بگویم واقعا خیلی از جواب این سه سوال را نمی دانم؛ ولی بیایید با هم تلاش کنیم به پاسخی دست بیابیم، روشن و خوب و مجاب کننده و لااقل آنقدر مجاب کننده که از بعضی عذاب های ذهنی و درونی ما را نجات بدهند. ( یا بهتر است بگویم تسلی مان بدهند)
چرا این همه میل در ما هست.؟ خب برای این که شاید چون انسان برترین و بهترین نوع موجودات باشد( گفتن این اصلا به معنای برتری نوع بشر بر همه موجودات نیست. نوعی کرامت است که خدا عنایت کرده. اینگونه نگاهش کنیم حقیقی تر است.) پس باید میل های فراوان در این موجود باشد تا ظرفیت ها و توانایی ها و انچه هست را به منصه ی ظهور برسانند. امیال فراوان سرگشتگی نمی آورند. این نوع شناخت اندک ما و درست بهره نبردن از آنچه هستیم است که ما را سرگشته ی این همه امیال می کند!. به قول مولانا:
ساعتی گرگی در آید در بشر
ساعتی یوسف رخی همچون قمر
می رود از سینه ها در سینه ها
از ره پنهان صلاح و کینه ها
پس فراوانی امیال بستری ست برای آزمودن ما. برای درک بهتر خودمان. برای اینکه خداوند با تدبر و تدبیری ویژه این ها را نهاده است. زیرا انسان جا داشته و ظرفیت اش را داشته. زیرا انسان به قول تورات شبه خدایی ست در صورت خاک. و حدیثی نیز هست که می فرماید: خدا انسان را بر صورت خویش بیافرید. و خدا فراوانی ست. پس این امیال باید بتوانند بستری ناب باشند برای به کمال رساندن انچه هستیم. هم بستری برای اسفل سافلین شدن هم بستری برای اَحسن موجودات شدن. و در این میان اراده و انتخاب داشتن و اختیار داشتن انسان است که این امیال را رنگی ناب و بهتر و روشن تر می زند. اگر با این همه امیال، ما اختیار نداشتیم خب دیگر فاتحه ی معنویت راباید خواند. و دیگر با حیوانات شباهتی نداشتیم. و نفخه ی خدایی در ما وجود نداشت. و اخلاق ما را مُجاز به هر پستی می ساخت. و این فراموش کردن و نادیده گرفتن ابعاد روحانی و امیال ناب خدایی ست که افسار گسیخته و هولناک راه رابرای نابودی عشق و زیبایی و پاکی فراهم می کند. نمی دانم توضحیاتم چقدر خوب بوده اما امیدوارم خوب بوده باشد.
بیایید سوال دوم را مرور کنیم . آیا برای به چالش کشیدنمان بوده یا برای حفظ بقا؟
می گویند به کسی گفتند خربزه بیشتر دوست داری یا هندوانه.؟ گفت: هردوانه.
حال باید بگوییم. هردوانه.( لبخندتان شکرین تر) آری هم برای بقا بوده هم برای به چالش کشاندن ما.
میل غریزی جنسی برای بقای ما بوده و اگر نبود که نسل بشر ادامه نمی یافت. گرچه همین میل ریشه ی خیلی از معظات بزرگ. گاه جنگ ها گاه نزاع های کلان و خُرد بوده است. و لجام گسیختگی در این میل بسیار تاریک و بد و نابسامانانه است. همین میل بقاآور باعث به چالش کشیده شدن ما می شود. زیرا با مبارزه با نفسانیت بد این میل می توان رشدی خوب در خود بوجود اورد. و طهارت و تزکیه در این میل می تواند در بستری از چالش باشد تا ابعاد معنوی انسان را پدیدارتر و بهتر کند.
به عبارتی دیگر امیال انسان بیشتر در جهت بقا پیش می روند و چالش ها نوعی عارضه است که در این بستر به میان می آید. چالش ها شکلی عارضی دارند نه ذاتی. ذاتی انسان نیستند این چالشانگی امیال. اگر هم باشد نمی تواند نوعی شر را توجیه کند تا سبب نفرت ما از این امیال باشد.
یکی از شخصیت های داستانی دوریان گِری هست که در این رمان شخصی به نام دوریان است که بشدت دلربا و جذاب و سیمای مردانه ی ناز و بدنی ظریف و محبتی خاص دارد و بسیار با زن ها مهربان ست و با آن ها گرم می گیرد و ستایششان می کند. اما این همه را نه برای نیکی اخلاقی و وجود با صداقت و یا در جهت تکمیل معنویت بلکه آنها را می خواهد برای خلوتانه ( به جای آمیزیش یا سکس ازین واژه بهره می برم. تنش و حالت کلمه سکس را ندارد) . و در این میان دوستی نقاش دارد که تابلویی بسیار زیبا از انچه دوریان هست را به تصویر می کشد و باعث تحسین همگان می شود این دوست نقاش نماد اخلاق و نجابت انسانی و هنر و پاکی ست و می گوید دست بکش از اینکه تمام زندگی ات سیراب ساختن میل جنسی ات باشد. انسان امیال گوناگون دارد و تو لذت را تنها در این میل خلاصه می کنی. تو با دختری 18 ساله خلوتانه داشتی و بی خیال عواطف پاک او شدی و دلش را شکستی و با مادر او که قصد داشت تو را از این ازردگی دخترش نجات بدهد هم خلوتانه داشتی و او را مقهور جذابیت و دلربایی و لذت بخشی که به او دادی کردی. بترس از روزی که این میل تو را به قهقهرای خویش غرق کند. و از ان روز به بعد در تصویر دوریان گری در نقاشی خللی و زشتی هویدا گشت. با هر خلوتانه ی بد و قبیحی که با زنان داشت این نقاشی زشت تر میشد. نیمه صورت او زشت و ناپیند و قبیح شد. اما او گاه نقاشی را می دید باز ادامه می داد. گاه به خود می امد اما نهادینگی این لذت غیرمشروع و لجام گسیختگیِ حیوان وار در این میل باعث شد نتواند این هشدار را جدی بگیرد . انقدر زن فریفت و خلوتانه داشت تا تمام صورتش را فرا گرفت. زشتی و حقارت و نکبت امیال تاریک.
حال این امیال انسانی ما هستند که بخشی از انها در جهت بقا پیش می روندو بخشی در جهت زیستن مسالمت آمیز و بخشی در جهت رعایت اخلاق و بخشی در راستای زندگی کردن میان جامعه. و به چالش کشیده شدن ها عارضه ای ست برای بهبود انها و بهتر کردن اخلاق انسانی.
حال سوال سوم. و چگونه است که این تمایلات بیدار می شود.؟
خب این ها بیدار می شودند زیرا عاملی ، آلتی ، دستی ، چیزی آنها را بیدار می کند. نمی دانم سوال بیدار شدن در جهت بیداری این امیال بد ست یا امیال خوب.. به هر حال خدا فرمودهفَالهَمَها فُجورَها و تَقواها. ما به آدمی نیکی و بدی را الهام نمودیم.
یعنی هم امیال تاریک دادیم هم ایمان نورانی تا در این چالش کشیده شدن ها خویشتن را بهتر کند و به شدنِ خویش دست بزند. و در جایی یدگر به زیبایی رد قران زیبا فرموده است:
انا هَدَیناهُ السَبیل اِما شاکِرا و اِما کَفورا: ما انسان را هدایت کردیم خواه شکر بورزد خواه کفر.
مولانا، عارف معنانوردِ دریاسرشت، داستان مارگیر و اژدها را در همین جهت آورده است.
مارگیری که مار خفته ای در برف می بیند و می وارد در بازار عراق و خورشید بر او می تابد و یخ وا می شود و اول ماگیر را می خورد و جممعیت خام ریش نادان که معرکه مار را بیش از خواندن کتاب می پیسندیدند. در هر صورت مولانا در ادامه میگوید:
آدمی کوهیست چون مفتون شود
کوه اندر مار حیران چون شود
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
صد هزاران مار و که حیران اوست
او چرا حیران شدست و ماردوست
و ضمن توبیخ انسان او را بیدار می سازد که با توام انسان تو کوهی چرا مفتون امیال بد خویش می شوی؟!. صد هزار کوه و مار و پرنده و جانور حیران شان و کرامت و ارزش و مقام والای توست و اما تو مفتون امیالی شدی که زیاده روی در ان ها تو را از شان انسانی ات دور می کند انقدر که در قران درباره افراد نادانِ شهوت ران ظالم می فرماید. بل هم اضل سبیلا. از حیوان شاید هم از حیوان پست ترتند.
ویکتور هوگو می گوید : هیچ حیوانی هم نوع خود را نمی کشد جز انسان !
واقعا دردآور ست جمله ی هوگو.
مولانا خوب میداند چه می گوید زیرا در ادامه تاکید می کند.
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است
اژدها را دار در برف فراق
هین مشک او را به خورشید عراق
یعنی بعضی امیال در ما خفته اند باید خواب باشند و انها رابیدار نسازیم زیرا ویرانی و تخریب شان اگر خدا و عشق و اخلاق نباشد خیلی خییییییییییییلی هولناک است.
آلتی و چیزی و دستی اگر باشد انها بیدار می شوند. پس اژدها ( بخوانید امیال بد) را در برف فراق ( بخوایند تحریک نکردن شان. میدان ندادنشان) نگاه بدار. شای برای همین ست که حدیث زیبایی هست که می فرماید . زن و مردی در خلوت اگر باشند شیطان نفر سوم میشود. شیطان شاید تجسمی از همان امیال خفته ما هستند که خلوت دستی برای بیداری این امیال است. اما این امیال در چنگ ما هستند و نمی توانند تمام ما را در خویش اسیر کنند مگر اینکه ما خودمان این اجازه رابه انها بدهیم.
خور و خواب و خشم وش هوت طرب ست و عیش و عشرت
حَیَوان خبر ندارند ز جهان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پای بندِ شهوت
به درآی تا ببیینی طیران آدمیت
آفرین سعدی.
جنگ و خونریزی و جنایت و تبعیض و تفاخر و نژادپرستی هم بیش از اینکه ریشه در امیال داشته باشد ریشه در باور ادم دارد.
باوری که نیروی خویش را از امیال بد می گیرید. گویی خون سیاه رگ های باور ماست که باعث ادامه حیات انها می شود.
انسان جنگ می کند زیرا باور دارد قدرت داشتن حق اوست. کشورگشایی حقی ست که برای ملت خویش باید قائل بشوند. هیچ گاه جنگیدن میل نیست. باور انسان است که به او در بستر امیال صحنه های درناک بشری را رقم می زند.
تبعیض ها در بدترین شکل شان در قالب برده داری قیام می کنند. اینکه من از تو برترم زیرا من سفیدم. زیرا من ملیتم این است. زیرا من مذهبم این ست. این ها همه ریشه در خودخواهی دارند. و خودخواهی باوری ست که به ان می توان اعتقاد پیدا کرد. از اول تولد که انسان خودخواه نیست. اسکندر با این باور که نژاد یونانی از دیگران برتر است این حق را به خود داد دیگران را زیردست خود کند و ان همه انسان کشت و کشور گشاد تا خودخواهی اش را سیراب کند. و آنقدر شراب خورد تا روده درد گرفت و مُرد . ان هم در 33 سالگی. این لذت جویی از طریق شراب و خونریزی و و بزرگ نمایی خود همه عقده ها و رفع حقارت هایی بود که در کودکی و نوجوانی از پدر خویش می دید و مادری که او را با داستان های اساطیری به شخصیتی می خواست نائل کند که برترین خودش بادش و اما اسکندر نمی توانست از ظرفیت انسانی خویش درست بهره بگیرد. درست است روح بلندی داشت که توانست این همه فتوحات کند و ادم ها را با خود همراه کند اما عظمتش در جهت امیال ناخوبش بود.
منطق غلطی که پشت تبعیض نژادی هست از همین خودبرتر بیینی و خودحق بینی است. و این دو بدترین نوع خودخواهی هاست و خیلی ادم بیگناه را فدای خود کرده. شما را دعوت میکنم به
"کتاب تسلی بخشی های فلسفه اثر آلن دوباتن ترجمه عرفان ثابتی نشر ققنوس" بخشی که از مونتنی فیلسوف عالی و خوب اندیش فرانسوی در قرن 16 که ریشه تبعیض نژاد را خوب بررسیده است. و نمونه هایی مثال می اورد از رفتار کاشفان اسپانیایی در امریکای لاتین قرن 15 که با بومیان امریکای لاتین و سرخ پوست ها و آزتک ها و اینکاها چه کردند!!!.
و این خودحق بینی از جهل است. جهل جهل جهل. جهل است که در لباس مذهب گاهی به جان ادم ها می افتد و انها را از زندگی ساقط می کنتد.
نمونه اش همین کاتولیک های قرن 15 که به فرمان مریِ خونریز در انگلیس جان بسیاری از پروتستان ها را به نام اینکه ما بر حقیم و شما گمراه گرفت. و نمونه ی وحشی گری مدرن اش در داعش ست که به نام الله اما در حقیقت برای ارضای خوی حیوانی و امیال کثیف شان دست به جنایت می زنند.
دین ها و مذاهب جنگی با هم ندراند. این دینمداران اند که با هم جنگ داردند. و این ها همه از سر جهل و تعصب و خامی و کوته بینی و درک حقیر و نادرستی در باور نیک و متواضع نبودن در برابر دیگران و احترام نگذاشتن به انچه دیگری می اندیشد می باشد.
حتما باز دعوت می کنم "کتاب راه عشق اثر آکنات ایسواران ترجمه ی شهرام نقش تبریزی نشر ققنوس"
را نیز بخوانید . داستان تحول روحی مهاتما گاندی ست. و حرف هایی که از امیال بد ما می گوید. وچاره ی عشق را به زیباترین شکل ممکن شرح می دهد آنقدر که این کتاب را 4 بار خواندم و هر بار برای درک حلاوت بهتر کلمات گاندی . و رنج هااااااااااااای بسیااااااااااااااار زیادی که برای کشتن تعصب و خونریزی میان هندو و مسلمان کشیده است. حتی جانش را نیز بر سر این رفع تبعیض دینی و نژادی نهاد. و یک هندو از خودشان به جرم نزدیکی و تلاش برای رفع تبعیض دینی و اینکه هندو و مسلمان صلاح و صلحی ندارند با هم گاندی عزیز را کشت. و گاندی در لحظه ی تیر خوردن سه بار به قاتل خود گفت: هو راما هو راما هو راما.
یعنی به نام خدا بخشیدمت.
تا با اینکار جلوی زنجیره ی تاریک نفرت افکنی و کینه خواهی را بگیرد.
یک بار از او پرسیدند جناب گاندی شما چه دینی دارید ؟ و او با لبخندی متواضعانه که برق از چشمانش را خوب می نمایاند گفت ( نه ببخشید فرمود) :
من یک مسیحیِ مسلمانِ هندیِ سرخپوستِ بوداییِ سیکِ شینتوییِ یهودی ام.
خب حقیقتا راست می گوید.
مولانا ریشه تعصب و تبعیض خواهی را در خامی و جهل می داند و می فرماید:
سخت گیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خون آشامی است.
چقدرررررررر زیباست خدای من. راست می گوید. ادم متعصب بسته و محدود و مثل جنین نپخته و محدود و کوچک است و این محدودیت ست که باعث شده خون اشامی کند. و خون بریزاند.
یک کتاب دیگر هست ( شد سه کتاب . گویی سه کتاب برای بهتر درک کردن پاسخ سه سوال بیان شده. کتاب ها را نه فقط بخوانید بلکه با انها نفس بکشید. بخوابید برخیزید راه بروید سر کار بروید. این کتاب ها برهان هستند.سال هاست این سه کتاب را می خوانم و همچنان مشعوف و شادمان و تشنه از خواندشان هستم) نام این" کتاب وجدان بیدار اثر اشتفان تسوایک است ترجمه سیروس آرین پور" است. حتما با این ترجمه بخوانید. بی نهایت شکوهمندانه و فارسی نویسانه و گرم و عالی ست.
در این کتاب ماجرای تعصب خشک ( که تر و خشک را می سوزاند) و کور و حقیرانه و بد ژان کالوَن عالم پروتستانی مسیحی قرن 16 را در ژنو سوسیس بیان می کند. و به نام پروتستان ( گرچه رهبرش لوتر که داعیه مهربانی در حق دیگران داشت) دست به کشتن عالمان مسیحی کاتلویک میزند. و از جمله عالم کاتولیک و خوش بین و تیزبین میکائیل سِروِه که به چوبه ی آتش سپرده شد به جرم قرائتی دیگر داشتن بر خلاف قرائت کالون از مسیحیت و انجیل. و در این میان یک معلم نجیب، هوشیار، اخلاقمند تیزبین، شجاع و عالم به نام سباستین کاستلیو روبروی کالون قد علم می کند. اگر چه می داند نبرد او نبرد پشه با فیل است اما برای ایندگان هم که شده باید تکلیف مدارا و تعصب، تکلیف آزاداندیشی دینی و خودبرترینی جاهلانه را مشخص کرد. و رساله ای در برابر این متعصب خردسوز نوشت. و با او به مبارزه پرداخت.
این کتاب برای همیشه مرا از تعصب ( اگر در من جایی ولو کوچک داشت) نجات داد و دستم را در دست آزاداندیشی و تواضع در برابر ادیان و احترام به اندیشه ها گذاشت. دستی مهربان که هیچگاه رهایش نمی کنم. و صبرم را در برابراین تعصب ها فراوان کرد. زیرا می دانم جهل و تعصب چه غول بی شاخ و دمی ست که باید با اخلاق و مهربانی و صبر خیلی زیااااااااااد با ان مقابله کرد. حتی اگر محکوم به شکست بود باید دست نکشید از مبارزه زیرا باید برای آیندگان الگوهایی باشیم که دنیا شکل بهتری بگیرد. ما با سباستین کاستلیوها و گاندی ها و سروه ها و لاماها و فارابی ها و حسابی ها و انشتین ها و تولستوی ها و مونتنی ها و برگسون ها و هانری کربن ها و علامه طباطبایی ها بشددددددددتتتتتت نیازمندیم. و به ماریتن لوتر کینگ ها که تلاش هایشان برای رفع تعصب نژادپرستی بسیار ستودنی بود و حتی جان بر سر این کار نهادند.
در هر حال همیشه گفته ام باز فریااااااااااد می زنم:
انسان امید من است
هرچقدر هم جنگ و جنایت و پستی و رزالت باشد باز هم انسان می تواند در لحظه اخر خوب شود. هنوز می توان به انسان و بشریت امید داشت. اگر قرن دومجنگ جهانی را یک احمق دلقک پست به نام هیتلر راه می اندازد و 51 میلوین انسان کشته میشود در همین قرن گاندی هست. که باعث رهایی هند از استثمار انگلیس شد و قدم های بزرگ بریا تواضع بین ادیان در هند ایجاد نمود و پیام ها صلح و درس های قوی عدم خشنونت به دنیا داد و خود یک تنه یک جریان بزرگ جهانی شد.
پس در نهایت هیتلرها اگر چه بیشتر از گاندی هاست. اما باید دانست. با یک شمع کوچک هم می شود خیل بی شمار لشکر تاریک ها را تاراند.
یک خورشید به تمام تمامی لشکر شب را شکست می دهد. و هیچ شبی همیشگی نیست.
من خوب می دانم در دنیا چقدر هنوز جنگ و کشتار و کودک کشی و سوتغذیه و تعصب و خودحق بینی هست. اما اگر ما از این وضع بد خیلی خیلی هم بد ناامید شویم نمی توانیم به اندزه خود در رفع این وضع در شهر و استان و کشور خود قدمی برداریم. باید امید داشت و به اندزاه خود شمعی بود در رفع جهل. و خیره به روح های بزرگی مثل گاندی و مولانا و سقراط و تولستوی و مسیح و مولا علی و آلبرت شوایتزر باشیم تا بداینم هنوز امید هست. یک گاندی به تنهایی صد هیتلر را می تواند شکست بدهد اگر ما ادم ها از راه گاندی و پیام او تبعیت کنیم.
جهان ما زخم خورده ی جهالت و خودخواهی ست میدانم. تیرخورده ی جنگ ست می دانم. جیغ زنان از گرسنگی ست می دانم. اما امید آخرین و بهترین راه حل است. باید به اندازه ی تمام جهان در خود نور داشت. و نور از خدا گرفت و در تلاش بود جهان را بعد خود جای بهتری برای زندگی تبدیل کرد.
وظیفه ماست صلح بان این جهان باشیم ولو در مراقبت از گُلی که دارد زیر پاها له می شود. ولو با جمع کردن یک بطری آب معدنی از کنار رودخانه باشد. ولو صلحدوست کردنِ کودک خود باشد.
اگر هر چه امید و صلح و نیکی و خوشبینی را در خود به وفور نیابیم دیگر چه فرقی داریم با کسی که تاریکی به دنیا می دهد. بی تفاوتی و نامید شدن نور ندارد. کمکی در جهت تاریک تر کردن دنیاست.
باید به این گفته کنفوسیوس حکیم چینی ایمان داشت که
اینقدر بر تاریکی لعنت نفرست. شمعی روشن کن!