
سلام این شعر رو توی حیاط امامزاده عبدالله شوشتر نوشتم. در یک عصر زیبا. اردیبهشت 98
باد تمام صورتم را در آغوش دارد
رهایم می کند آواز بال کبوتران
درونم را میان این آغوش رهای باد مهمان به روشنی می کند
حیاط امامزاده
یک سدر کهنسال
کبوتری که کنار پایت در طلب گندم ست
و من در طلب بال هایش
آه که چقدر اینجا باد بشارت ست
چقدر اینجا زمزمه های گنجشک ها جوانه زده اند بر شانه هاي من
پرستوها آرام آرام فروروین را در من ترجمه می کنند
و چشم هایم از این بالا باردار دختر نور می شود
غروب ست و حیاط این امامزاده مرا دعوت می کند
به طربستان عرفان
به آوازستان تلاوت های گنجشک بر سدر
به سیبستان ترنم های شادمانگی
به انارستان معانی
به کتابستان تماشا
به غزلستان رهایی های ابدی
به بهارستان بال های کبوتران
به باد
باد
باد
که هیچ استعاره ای
هیچ تشبیهی
یارای به دوش کشیدن زیبایی اش نیست
امامزاده
باد
سدر کهنسال
کبوتران
گنجشک ها
پرستوها
موتورسیکلت ها
غروب
بوسه جارو بر صحن
زنی تنها بر نیمکت
چه ها که می بینم
چه ها که نمی بینم
این لحظه ی وزیدن جوان باد، درونم را از پیری نجات می دهد
و شوق شعله ور رفتن و رفتن و رفتن را در من بیدار می سازد
وای باد
به قوب برادرم سهراب
من مخاطب تنهای بادهای جهانم
من اکنون این را می فهمم. نمی دانم چرا
به یقین آبی ام سوگند
بادها نشانه اند
نه!
نه!
بشارت اند
گویی خدا دم ملکوتی اش را از میان لب های نورانی اش نثار خاک می کند
و تنها گویی در این امامزاده ست که این هم دم که دم مسیحایی در برابرش کودک ست بر من می وزد
و خدا باد را آفرید
تا قلب ها عاشق تر شوند
باد
دست های زنانه اش را بر گیسوان پریشان و پیر سدر حیاط می کشد
و زمزمههای حیرت آوری را در سدر بیدار می سازد
دارم می شنوم سدر در پیشانی ام نجوا می کند
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
حق دارد!
این باد جوان هر انسانی را جوان می سازد
چه رسد به سدری پیر!
روبروی وضوح کبوتران
دلم را در آواز بال هایشان می شویم
و قلبم را در چشم هایشان دخیل می بندم
ضریح پرهایشان استجابت هزار آمین ست به دعای من
دعاهای من
خدایی من رفیق اعلی من!
بر شانه های روحم جای بال هایم خالی ست
یک نگاه تو هزار شادمانی ست
نوشیدن جاودانی ست
ای کبوتران شوق های بی کرانم مرا تا طلوع باران
تا دوشیزگی دریا
تا حیات سنگ ها
تا تنهایی خورشید سفر دهید
بگذارید از سلوک در بال های باد
به دست های خدا بوسه بزنم