این متن ترجمه مدخل دایرهالمعارف آنلاین ویکیپدیای انگلیسی در مورد اسکندر مقدونیست.
https://en.wikipedia.org/wiki/Alexander_the_Great

اسکندر سوم مقدونی، که با نامهای اسکندر کبیر ، اسکندر مقدونی و اسکندر دو شاخ(ذوالقرنین) (یونانی : Ἀλέξανδρος ὁ Μέγας؛ آوانگاری : Alexandros Omegas) نیز شناخته میشود، پادشاه مقدونیه و یکی از مشهورترین رهبران نظامی و فاتحان تاریخ بود. او حدود سال ۳۵۶ پیش از میلاد در پلا متولد شد و تا شانزده سالگی تحت تعلیم فیلسوف و دانشمند مشهور، ارسطو، قرار گرفت . او در سن سی سالگی، یکی از بزرگترین و باشکوهترین امپراتوریهای جهان باستان را تأسیس کرد که از دریای ایونی در غرب تا هیمالیا در شرق امتداد داشت . او یکی از موفقترین رهبران نظامی تمام دوران محسوب میشود و هرگز در هیچ نبردی شکست نخورده است.
اسکندر در سال ۳۳۶ پیش از میلاد، پس از ترور پدرش، فیلیپ دوم مقدونی ، معروف به «یکچشم»، به تخت سلطنت نشست. اسکندر وارث یک پادشاهی تثبیتشده و ارتشی نیرومند از سربازان کارآزموده شد. فرماندهی تمام ارتشهای یونان به او واگذار شد که از آن برای پیشبرد جاهطلبیهای توسعهطلبانه پدرش استفاده کرد. در سال ۳۳۴ پیش از میلاد، او لشکرکشیای علیه پارسها آغاز کرد و پارسها را شکست داد و آنها را از آسیای صغیر بیرون راند. سپس در یک سری لشکرکشیهای نظامی که ده سال به طول انجامید، سرزمینهای آنها را یکی پس از دیگری تصرف کرد. در این مدت، اسکندر قاطعانه ارتش ایران را در چندین نبرد محوری، بهویژه نبردهای ایسوس و گوگاملا ، در هم شکست و قدرت نظامی پارسها را در هم شکست. اسکندر سرانجام موفق شد داریوش سوم ، شاه ایران، را سرنگون کند و کل قلمرو امپراتوری او را فتح کند.
اسکندر در پی رسیدن به «پایان جهان و دریای بزرگ بیرونی» بود، بنابراین در سال ۳۲۶ پیش از میلاد به هند حمله کرد تا مسیر رسیدن به آن دریا را کشف کند. با این حال، به دلیل اصرار فرماندهان نظامیاش و شورش در ارتشش مجبور به بازگشت شد. اسکندر در سال ۳۲۳ پیش از میلاد در بابل درگذشت، پیش از آنکه چندین لشکرکشی نظامی جدید را که برنامهریزی کرده بود، آغاز کند که اولین آنها فتح شبه جزیره عربستان بود . چند سال پس از مرگ او، جنگهای داخلی ویرانگری بین پیروانش درگرفت که امپراتوری او را از هم پاشید و منجر به ظهور چندین ایالت شد که هر کدام توسط یک «جانشین» اداره میشدند. این ایالتها به عنوان دیادوکی(یونانی : Διάδο·οι، لاتین : Diadochi) شناخته میشدند، که هر کدام حاکم مستقلی بودند که فقط به خودش وفادار بودند. اینها فرماندهان بازمانده ارتش اسکندر بودند که در لشکرکشیهای گذشته او شرکت کرده بودند.
میراث اسکندر شامل تلفیق فرهنگی ایجاد شده توسط فتوحات اوست. او فرهنگ یونانی هلنیستی را با فرهنگهای متنوع شرقی مردمانی که فتح کرد، در هم آمیخت. او همچنین بیش از بیست شهر با نام خود در سراسر امپراتوری خود تأسیس کرد که برجستهترین و مشهورترین آنها اسکندریه در مصر است . علاوه بر این، تأسیس مستعمرات متعدد یونانی توسط اسکندر در سراسر سرزمین، باعث ظهور تمدن جدید هلنیستی شد که تأثیر آن تا اواسط قرن پانزدهم در سنتهای امپراتوری بیزانس مشهود بود . اسکندر به چهرهای برجسته در اساطیر، افسانهها و تاریخ یونان و تقریباً جهان تبدیل شد و با قهرمان افسانهای آشیل رقابت میکرد . او به معیاری تبدیل شد که رهبران نظامی موفقیت یا شکست خود را با آن قضاوت میکردند و روشها و تاکتیکهای او هنوز هم در آکادمیهای نظامی در سراسر جهان تدریس میشود.
اسکندر در ششمین روز از ماه هکاتومبایون ( به یونانی : Ἑκατομϐαιών) طبق تقویم یونان باستان، مطابق با 20 ژوئیه 356 پیش از میلاد، به احتمال زیاد، در پلا، پایتخت پادشاهی مقدونیه ، متولد شد. پدرش شاه فیلیپ دوم ، ملقب به فیلیپ یک چشم، و مادرش المپیاس، دختر نئوپتولمی اول، پادشاه اپیروس، و همسر چهارم فیلیپ بود. اگرچه فیلیپ با هفت یا هشت زن ازدواج کرده بود، المپیاس برای مدتی مورد علاقه و نزدیکترین فرد به او بود، احتمالاً به این دلیل که او وارث مرد خود، اسکندر، را برای او به دنیا آورد.
چندین افسانه پیرامون تولد و تربیت اسکندر وجود دارد. به گفته پلوتارک ، نویسنده یونان باستان، المپیاس در شب ازدواجش با فیلیپ، خواب دید که رعد و برق به رحم او برخورد کرد و باعث آتشسوزی شد که قبل از خاموش شدن، "همه جا" پخش شد. مدتی پس از ازدواج، گفته میشود که فیلیپ خواب دیده است که رحم همسرش را با حلقهای با تصویر شیر مهر و موم کرده است . پلوتارک در نوشتههای خود چندین تفسیر از این رویاها ارائه داده است، از جمله: اینکه المپیاس قبل از ازدواج باردار بوده است، همانطور که از رحم مهر و موم شدهاش پیداست؛ یا اینکه پدر واقعی اسکندر زئوس، رئیس خدایان یونان، بوده است. وقایعنگاران باستان در مورد اینکه آیا المپیاس داستان ریشههای الهی اسکندر را تبلیغ کرده و آن را برای خود اسکندر تأیید کرده است، یا اینکه این تفسیر را به طور کلی به عنوان بدعت رد کرده است، اختلاف نظر دارند.
فیلیپ دوم در روز تولد پسرش، خود را برای محاصره مستعمره پوتیدایا در شبه جزیره خالکیدیکه آماده میکرد. در همان روز، به او خبر رسید که یکی از برجستهترین ژنرالهایش، پارمنیون، ارتشی متشکل از اتحاد ایلیریاییها و پائونیاییها را شکست داده و آنها را به عقب رانده است و اسبهایش در مسابقهای که به عنوان بخشی از بازیهای المپیک برگزار میشد، پیروز شدهاند. همچنین گفته میشود که در این روز، معبد آرتمیس ، یکی از عجایب هفتگانه جهان باستان، در افسس در آتش سوخت. این رویداد، مورخ آئگیسائوس اهل ماگنزی را بر آن داشت تا ادعا کند که معبد به دلیل غیبت آرتمیس، که برای تماشای تولد اسکندر و کمک به مادرش در طول دردهای زایمان رفته بود، سوخته است. ممکن است این افسانهها زمانی به وجود آمده باشند که اسکندر بر تخت پادشاهی نشست و با هر فتح جدید رشد کرد، یا اینکه او عمداً آنها را رواج داده باشد تا تأکید کند که او بالاتر از سطح انسانهای عادی است و از همان لحظهای که مادرش او را باردار شد، مقدر شده بود که بزرگ باشد.
اسکندر در سالهای اولیه زندگیاش توسط دایهای به نام لانیکِس، خواهر کلیتوس سیاه ، یکی از ژنرالهای آینده اسکندر، بزرگ شد. بعدها، اسکندر نزد لئونیداس اپیروسی، از خویشاوندان مادرش، و لیسیماخوس، فرمانده ارتش در خدمت پدرش، شاگردی کرد. اسکندر به شیوه یک اشرافزاده جوان مقدونی بزرگ شد و خواندن و نوشتن ، نواختن چنگ، اسبسواری، کشتی گرفتن و شکار را آموخت.
وقتی اسکندر ده ساله بود، تاجری اهل تسالیا اسبی زیبا نزد شاه فیلیپ آورد و پیشنهاد داد که آن را به قیمت سی تالنت به او بفروشد. وقتی پادشاه سعی کرد سوار اسب شود، اسب مقاومت کرد و اجازه نداد او یا هر کس دیگری سوار آن شود. پادشاه دستور داد اسب را بکشند، زیرا آن را سرکش و رام نشدنی میدانست. با این حال، اسکندر از پدرش خواست که به او اجازه دهد اسب را آرام کند و سوار آن شود و گفت که اسب از سایه خودش میترسد. فیلیپ موافقت کرد و به پسرش اجازه داد تا حیوان را رام کند و او موفق شد و اسب کاملاً از او اطاعت کرد. پلوتارک میگوید که فیلیپ، از شجاعت و عزم راسخی که پسرش نشان داد، بسیار خوشحال شد و او را بوسید و گریست و گفت: «پسرم، باید پادشاهی پیدا کنی که بتواند جاهطلبی تو را در خود جای دهد. مقدونیه برای تو خیلی کوچک است.» سپس اسب را خرید و به پسرش داد. اسکندر اسب خود را «بوکفالوس» (یونانی : Βουκέφαλος یا Βουκεφάλας) نامید، به معنی «سر گاو نر». این اسب در تمام طول زندگی اسکندر او را همراهی میکرد و در بیشتر فتوحاتش او را حمل میکرد، و هنگامی که سرانجام به دلیل پیری درگذشت، اسکندر یکی از شهرهایی را که تأسیس کرد، به نام او، یعنی شهر «بوکفالوس»، که در شرق رودخانه سند واقع شده بود، نامگذاری کرد.
وقتی اسکندر سیزده ساله بود، پدرش شروع به جستجوی معلمی کرد تا فلسفه و دانشهای مختلف انسانی را به او بیاموزد . گروه بزرگی از دانشمندان به او معرفی شدند و او ارسطو را انتخاب کرد و معبد نیمفها، دختران خدای دریا، پوزئیدون ، را به عنوان مکانی برای استفاده به عنوان مدرسه خود تعیین کرد. فیلیپ در ازای آموزش اسکندر، موافقت کرد که استاگیرا، زادگاه ارسطو، را که پادشاه قبلاً با خاک یکسان کرده بود، بازسازی کند. او همچنین موافقت کرد که ساکنان آن را در آنجا اسکان دهد، همه کسانی را که به بردگی گرفته شده بودند، بخرد و آزاد کند و کسانی را که تبعید شده بودند عفو کند و از آنها دعوت کند تا به خانه بازگردند.
این معبد به عنوان مدرسهای برای اسکندر و دیگر پسران اشراف مقدونی، مانند بطلمیوس ، هفستیون و کاساندر ، که دوستان نزدیک اسکندر و فرماندهان نظامی آینده او شدند و اغلب به عنوان همراهان و رفقای اسکندر از آنها یاد میشد، عمل میکرد. این مردان جوان اصول پزشکی ، فلسفه ، اخلاق ، دین ، منطق و هنر را از ارسطو آموختند. اسکندر علاقه زیادی به آثار هومر، به ویژه ایلیاد ، پیدا کرد و ارسطو نسخهای حاشیهنویسی شده از آن را به او هدیه داد که اسکندر در تمام لشکرکشیهای نظامی خود آن را با خود حمل میکرد.
اسکندر تحصیلات خود را در شانزده سالگی به پایان رساند. در آن زمان، پدرش، فیلیپ، برای جنگ علیه بیزانس رفت و امور کشور را به دست پسر کوچکش سپرد. اسکندر به عنوان وارث قانونی از طرف پدرش حکومت کرد. پس از عزیمت فیلیپ، قبایل مادی تراکیایی با سوءاستفاده از جوانی و فقدان تجربه سیاسی و نظامی اسکندر، علیه حکومت مقدونیه شورش کردند. با این حال، اسکندر آنها را غافلگیر کرد و به شدت پاسخ داد، آنها را از سرزمینهایشان بیرون راند و یونانیان را در آنجا ساکن کرد. او شهری را تأسیس کرد که آن را "الکساندروپولیس" به معنای "شهر اسکندر" نامید.(اسکندریه) بعدها همین نوع کار را در جاهای دیگری هم انجام داد. امروزه مهمترین شهری که به این اسم هست یکی از همین شهرهاییست که او تاسیس کرده در مصر در کرانه دریای مدیترانه به نام الکساندروپلیس که بعدها شد الکساندریا و یا اسکندریه.
پس از بازگشت فیلیپ، اسکندر در رأس ارتشی کوچک به جنوب تراکیه فرستاده شد تا شورشهای جاری را سرکوب کند. این لشکرکشی با حمله به شهر پرینتیوس آغاز شد، جایی که گفته میشود اسکندر جان پدرش را هنگام حمله نجات داده است. در آن زمان، شهر آمفیسا شروع به گسترش به سرزمینهای وقفی نزدیک دلفی ، سرزمینهایی که مقدس و وقف خدای آپولو بودند، کرده بود . فیلیپ از این وضعیت برای مداخله در امور یونان سوءاستفاده کرد و ادعا کرد که از ایمان دفاع میکند و از اماکن مقدس در برابر هتک حرمت محافظت میکند. در حالی که فیلیپ هنوز درگیر درگیری در تراکیه بود، به اسکندر دستور داد تا ارتشی را جمع کند و برای لشکرکشی علیه یونان آماده شود . اسکندر به فریب متوسل شد و وانمود کرد که قصد حمله به ایلیریا به جای آمفیسا را دارد، زیرا میترسید که سایر شهرهای یونانی علیه او قیام کنند و به کمک شهر خواهرشان بیایند. در بحبوحه این هرج و مرج، ایلیریها واقعاً به مقدونیه حمله کردند، اما اسکندر به سرعت آنها را دفع کرد.
فیلیپ و ارتشش در سال ۳۳۸ پیش از میلاد به اسکندر پیوستند و پس از مقاومت شدید و سرسختانه پادگان تبس که در آن منطقه اردو زده بود، از طریق دروازههای سوزان به سمت جنوب پیشروی کردند. آنها به پیشروی خود برای تصرف الاسیا ، شهری که تنها چند روز با تبس و آتن فاصله داشت، ادامه دادند . آتنیها، به رهبری دموستن ، خطیب ، برای دفع تهدید مقدونیها، به اتحاد با تبس رأی دادند و سفیرانی را به شهر فرستادند تا آنها را از این پیشنهاد مطلع کنند. فیلیپ، در همان زمان، سفیران خود را برای جلب حمایت تبسها به سمت خود فرستاده بود، اما ساکنان شهر پیشنهاد مقدونی را رد کردند و اتحاد با دیگر آتنیها را ترجیح دادند. فیلیپ و سربازانش تا رسیدن به آمفیسا پیشروی کردند و تمام مزدورانی را که دموستن برای آزار و اذیت ارتش مقدونی به آنجا فرستاده بود، دستگیر کردند. در مواجهه با این موضوع، شهر تسلیم مقدونیها شد. سپس آنها به الاسیا بازگشتند، جایی که فیلیپ پیشنهاد نهایی صلح را به آتن و تبس فرستاد، اما آنها دوباره آن را رد کردند.
آتنیها و تبیها در حالی که ارتش مقدونیه به سمت جنوب پیشروی میکرد، با آن مقابله کردند و پیشروی آن را در نزدیکی شهر خایرونیا در بئوتیا قطع کردند. این منجر به نبردی سهمگین شد که به نبرد خایرونیا معروف است. در طول این نبرد، فیلیپ فرماندهی جناح راست ارتش را بر عهده داشت، در حالی که اسکندر، به همراه گروهی از فرماندهان مورد اعتماد، جناح چپ را رهبری میکرد. منابع باستانی این نبرد را تلخ و طولانی توصیف میکنند و فیلیپ را بر آن داشتند تا برای فریب مخالفان خود و تضمین پیروزی، استراتژیای ابداع کند. او به سربازان خود دستور عقبنشینی داد، به این امید که سربازان بیتجربه آتنی از آنها پیروی کنند و بدین ترتیب خطوط مقدونیها را بشکنند. اسکندر اولین کسی بود که خطوط تبیها را شکست و فرماندهان فیلیپ نیز به دنبال او رفتند. فیلیپ با دیدن اینکه انسجام ارتش با عقبنشینی آتنیها به خطر افتاده است، به سربازان خود دستور داد تا پیشروی کرده و آنها را محاصره کنند. تبیها پس از مشاهده شکست متحدان آتنی خود و محاصره آنها توسط مقدونیها، به سرعت تسلیم شدند و پیروزی از آن اسکندر و پدرش بود.
پس از این پیروزی بزرگ، اسکندر و فیلیپ بدون هیچ مقاومتی به شبه جزیره پلوپونز لشکرکشی کردند . در واقع، تمام شهرهای یونانی از آنها استقبال کردند و دروازههای خود را به روی ارتش مقدونی گشودند. با این حال، وقتی به اسپارت رسیدند ، اوضاع تغییر کرد، اسپارت از گشودن دروازههای خود خودداری کرد اما در عین حال جنگ را انتخاب نکرد. در کورینت ، فیلیپ اتحادیه هلنی را تأسیس کرد و از اتحاد ضد ایرانی که در طول جنگهای باستانی مادها تشکیل شده بود، الهام گرفت . این اتحاد جدید شامل تمام شهرهای یونانی به جز اسپارت بود. سپس فیلیپ به عنوان فرمانده عالی اتحادیه هلنی اعلام شد،و خیلی زود قصد خود را برای حمله به امپراتوری ایران اعلام کرد و نیروهای یونانی را متحد نمود.
پس از بازگشت فیلیپ به پلا ، پایتخت خود، عاشق زنی به نام کلئوپاترا ائورودیکه، خواهرزاده یکی از سردارانش، آتالوس، شد و با او ازدواج کرد. این ازدواج موقعیت اسکندر را به عنوان وارث تاج و تخت به خطر انداخت، زیرا هر پسری که از این زن برای فیلیپ به دنیا میآمد، وارث مشروع تاج و تخت بود، زیرا از والدین مقدونی متولد شده بود، در حالی که اسکندر از طرف پدری تنها نیمی از تبار مقدونی داشت. مورخان نقل میکنند که در طول جشن عروسی، آتالوس مست از خدایان دعا کرد که به فیلیپ وارث مشروعی عطا کنند:
در جریان عروسی فیلیپ و کلئوپاترا، که او با وجود اینکه کلئوپاترا از او بسیار جوانتر بود، عاشقش بود و با او ازدواج کرد، عمویش آتالوس، مست از شراب ، مقدونیها را ترغیب کرد که از خدایان التماس کنند که از خواهرزادهاش وارث مشروعی برای به ارث بردن پادشاهی به آنها عطا کنند. این موضوع اسکندر را چنان خشمگین کرد که با جامی به سر خطیب کوبید و فریاد زد: «ای بدبخت! من چی هستم؟ حرامزاده؟» فیلیپ، که به پهلوی آتالوس تکیه داده بود، نزدیک بود پسرش را بکشد، اما سرنوشت مداخله کرد. او، یا از خشم کورکورانهاش یا از شراب زیادی که نوشیده بود ، لیز خورد و به زمین افتاد. اسکندر و جمعیت حاضر با تمسخر او را سرزنش کردند و گفتند: «این مردی است که برای فتح آسیا آماده میشود و هنگام حرکت از یک صندلی به صندلی دیگر میافتد!» - پلوتارک، در توصیف نزاعی که در عروسی فیلیپ مقدونی رخ داد.
پس از این حادثه، اسکندر به همراه مادرش مقدونیه را ترک کرد و او را نزد برادرش، عمویش الکساندر اپیروس، در دودونا، پایتخت قبیله مولوسیا، گذاشت. سپس سفر خود را به ایلیریا ادامه داد ، جایی که به پادشاه ایلیریا پناه برد، که او را به گرمی پذیرفت و با احترام فراوان با او رفتار کرد، حتی با وجود اینکه چند سال قبل ارتش او را شکست داده بود. اسکندر حدود شش ماه را در ایلیریا گذراند و در این مدت، یکی از دوستان خانوادگی او، دماراتوس اهل کورینت، نزد فیلیپ وساطت کرد تا پسرش را ببخشد و او را به خاطر کاری که انجام داده بود ببخشد. ظاهراً فیلیپ اصلاً قصد نداشت پسرش را مجازات کند یا او را طرد کند، به خصوص از آنجایی که او یک سیاستمدار و متخصص نظامی زیرک بود، اما به او اجازه داد مدتی در تبعید بماند تا آبروداری کند.
اسکندر پس از اطلاع از عفو پدرش به مقدونیه بازگشت. سال بعد، فرماندار ایرانی کاریا دخترش را به ازدواج برادر ناتنی اسکندر، فیلیپ آریدائوس، درآورد. المپیاس و چند تن از حامیان اسکندر ادعا کردند که این پیشنهاد ازدواج، قصد فیلیپ را برای وارث خود کردن آریدائوس تأیید میکند. اسکندر فرستادهای به نام تسالیوس اهل کورینت را نزد فرماندار ایرانی فرستاد و به او اطلاع داد که پیشنهاد ازدواج دخترش با پسری نامشروع، شایسته مقام او نیست و باید او را به اسکندر بدهد. فیلیپ پس از اطلاع از این موضوع، فوراً مذاکرات خود را با فرماندار ایرانی متوقف کرد و اسکندر را به شدت سرزنش کرد و به او گفت که برای او نامناسب است که یک زن کاریایی ایرانی بگیرد و قصد داشته او را با زنی بهتر ازدواج دهد. فیلیپ چهار نفر از دوستان اسکندر را که او را به این کار تشویق کرده بودند، یعنی هارپالوس، نئارخوس، بطلمیوس و اریگائوس، تبعید کرد و مردم کورینت را واداشت تا همشهری خود تسالیوس را در زنجیر به حضور او بیاورند.
در سال ۳۳۶ پیش از میلاد، فیلیپ برای شرکت در مراسم عروسی دخترش کلئوپاترا با الکساندر اول، پادشاه اپیروس و برادر همسرش المپیاس، به اژه رفته بود. او توسط محافظ شخصیاش پاوسانیاس اورستیایی، ترور شد و سپس به سمت دروازه شهر دوید و سعی کرد فرار کند، اما پایش به یک درخت مو گیر کرد. تعقیبکنندگانش او را گرفتند و بلافاصله کشتند، از جمله دو نفر از همراهان اسکندر، پردیکاس و لئوناتوس. پس از مرگ فیلیپ، اشراف با اسکندر به عنوان پادشاه مقدونیه و فرمانده کل ارتش آن بیعت کردند ، اگرچه او هنوز بیست سال نداشت.
اسکندر سلطنت خود را با حذف رقبایش، کسانی که ممکن بود ادعای او بر تخت سلطنت را به چالش بکشند، آغاز کرد. او دستور اعدام پسرعمویش آمینتاس چهارم ، برجستهترین مدعی و مدعی تاج و تخت مقدونیه، و دو شاهزاده مقدونی دیگر از منطقه لینستس را صادر کرد، اما نفر سوم، الکساندر لینستس، را نجات داد. المپیاس همچنین دستور اعدام کلئوپاترا ائورودیکه، آخرین همسر فیلیپ، و دخترش اروپا، که از او به دنیا آمده بود، را صادر کرد. آنها زنده زنده سوزانده شدند. به نظر میرسد که اسکندر اعدام این زن و دختر بیگناهش را تأیید یا تمایلی به آن نداشت، زیرا منابع نشان میدهند که او پس از اطلاع از مرگ آنها خشمگین شد. از دیگر کسانی که قربانی شمشیر اسکندر شدند میتوان به آتالوس، فرمانده مرزبانان ارتش مستقر در آسیای صغیر و عموی کلئوپاترا ائورودیکه اشاره کرد. آتالوس در مورد احتمال جدایی از ارتش مقدونیه و پیوستن به ارتش آتن با دموستن ، رهبر آتنی، تماس گرفته بود . اسکندر هنوز از آتالوس کینه به دل داشت، چرا که آتالوس در مراسم عروسی خواهرزادهاش با فیلیپ، او را علناً تحقیر کرده بود. پس از مرگ هر دو مرد و تأیید ارتباط آتالوس با آتنیها، اسکندر برای رهایی از شرارت او، دستور اعدام او را صادر کرد. اسکندر برادر ناتنی خود، فیلیپ آریدائوس، را به دلیل ناتوانی ذهنیاش ، که احتمالاً ناشی از سمی بود که مخفیانه توسط المپیاس به او خورانده شده بود، نجات داد.
پس از انتشار خبر مرگ فیلیپ، چندین شهر مقدونی علیه حاکمان خود شورش کردند، از جمله تبس ، آتن و تسالی و همچنین قبایل تراکیایی ساکن سرزمینهای شمال پادشاهی. اسکندر با شنیدن این شورش، علیرغم توصیههای مشاورانش برای راهحلهای دیپلماتیک ، ارتشی متشکل از 3000 سوارکار را گرد هم آورد و به سمت جنوب به سمت تسالی لشکرکشی کرد. با رسیدن به گذرگاه بین کوه المپ و کوه اوسا، با کمال تعجب دید که تسالیاییها آن را اشغال کرده و نیروهای خود را در آنجا مستقر کردهاند. او به افرادش دستور داد تا از کوه اوسا بالا بروند، تسالیاییها را دور بزنند و یک حمله غافلگیرانه را آغاز کنند. تسالیاییها وقتی صبح روز بعد از خواب بیدار شدند و مقدونیها را در پشت سر خود دیدند، شوکه شدند. آنها بلافاصله تسلیم شدند و سواران آنها داوطلبانه به ارتش اسکندر پیوستند که به سمت جنوب و به سمت پلوپونز ادامه یافت.
اسکندر به پیشروی خود ادامه داد تا به گذرگاه دروازههای سوزان رسید و به سمت جنوب پیش رفت تا به کورینت رسید . در آنجا، آتنیها از او درخواست حمایت کردند و وفاداری خود را به مقدونیه اعلام کردند. او آنها را بخشید و امنیت و اموال آنها را تضمین کرد. اسکندر در طول اقامت خود در کورینت، با فیلسوف زاهد معروف، دیوژن کلبی ، که بسیار او را تحسین میکرد، ملاقات کرد. او از دیوژن پرسید که آیا درخواستی دارد که میتواند برآورده کند، که فیلسوف با تحقیر پاسخ داد: «کمی کنار برو؛ تو جلوی خورشید را از من میگیری.» به نظر میرسد این پاسخ اسکندر را خوشحال کرده است، زیرا برخی از مورخان از او نقل میکنند که گفته است: «به راستی به شما میگویم، اگر اسکندر نبودم، آرزو میکردم دیوژن باشم.» در حالی که در کورینت بود، به اسکندر عنوان فرمانده عالی اتحادیه هلنی داده شد و به جانشینی پدرش در رهبری تمام ارتشهای یونان در جنگ آینده با امپراتوری ایران منصوب شد . او همچنین خبر قیام تراکیاییها علیه حکومت خود را دریافت کرد.
اسکندر آرزو داشت قبل از عبور از داردانل به آسیا ، مرزهای شمالی پادشاهی خود را امن کند . در بهار 335 پیش از میلاد، او لشکرکشیای را برای سرکوب شورشها و قیامهای جاری در سرزمینهای خود آغاز کرد. اسکندر از آمفیپولیس به سمت شرق به سرزمین تراکیان مستقل لشکرکشی کرد و شکست سختی را بر نیروهای آنها در دامنه کوههای بالکان وارد کرد. سپس او پیشروی خود را به قلمرو تربالیانها ادامه داد و آنها را در نزدیکی رودخانه لیگینوس، شاخهای از دانوب ، شکست داد . سپس ارتش به شاخه اصلی رودخانه رفت، جایی که در ساحل مقابل با گائتیانها روبرو شدند . اسکندر به مردانش دستور داد تا در تاریکی عبور کنند و گائتیانها غافلگیر شدند و پس از اولین درگیری بین دو سواره نظام مجبور به عقبنشینی شدند. سپس او فهمید که کلیتوس، پادشاه ایلیریا ، و گلوکیاس، پادشاه تولنتیان، علیه او شورش کردهاند. سپس اسکندر ارتش خود را به سمت غرب، به سمت ایلیریا، هدایت کرد، جایی که دو پادشاه را به ترتیب شکست داد و ارتشهای آنها را پراکنده کرد. با این پیروزی، اسکندر مرزهای شمالی پادشاهی خود را امن کرده بود.
تبایها و آتنیها در طول لشکرکشی شمالی اسکندر، دوباره علیه حکومت مقدونیه شورش کردند. او پس از اطلاع از این موضوع، با تمام سرعت به سمت جنوب لشکرکشی کرد تا شورش را قبل از گسترش آن سرکوب کند. مانند شورشهای قبلی، تمام شهرهای یونانی پس از اطلاع از نزدیک شدن اسکندر، به جز تبای که تصمیم به جنگ گرفت، در مواجهه با او تردید کردند. مقاومت تبای کاملاً بیهوده بود، زیرا اسکندر و ارتشش مانند طوفانی سهمگین شهر را درنوردیدند و شهرشان را با خاک یکسان کردند و زمینهای آن را بین سایر شهرهای بئوسی تقسیم کردند . سقوط تبای تأثیر مخربی بر آتنیها گذاشت، که از ترس ابتلا به همان سرنوشت، تسلیم مقدونیه شدند و بدین ترتیب، حداقل به طور موقت، صلح را برای تمام یونان به ارمغان آوردند. با این اتفاق، اسکندر آزاد شد تا کاملاً بر لشکرکشی آسیایی خود تمرکز کند. او سربازان و تدارکات را جمعآوری کرد و به سمت شرق حرکت کرد و یکی از فرماندهان نظامی خود، آنتیپاتر ، را به عنوان نایبالسلطنه باقی گذاشت.
اسکندر در سال 334 پیش از میلاد با ارتشی متشکل از 48100 پیاده نظام ، 6100 سواره نظام و ناوگانی متشکل از 120 کشتی با 38000 خدمه از تنگه داردانل عبور کرد، که از مقدونیه و شهرهای مختلف یونان آورده شده بودند. این ارتش همچنین شامل مزدوران و اربابان فئودال از تراکیه ، پائونیا و ایلیریا بود. اسکندر با کاشت نیزه در سرزمین اصلی آسیا به محض ورودش، قصد خود را برای فتح تمام امپراتوری ایران نشان داد و اعلام کرد که آسیا را به عنوان هدیهای از خدایان پذیرفته است. این رویداد همچنین جنبه مهم دیگری را آشکار کرد: اشتیاق اسکندر برای جنگ با ایرانیان و تمایل او به راهحلهای نظامی، برخلاف پدرش که همواره دیپلماسی را ترجیح میداد. مقدونیها در اولین نبرد خود در سواحل رودخانه گرانیکوس ، که اکنون با نام رودخانه بیگا شناخته میشود، در شمال غربی آسیای صغیر در نزدیکی محل تروا ، با ایرانیان درگیر شدند . پارسیان شکست خوردند و کلیدهای ساردیس، پایتخت آن منطقه، را به اسکندر تسلیم کردند که پیروزمندانه وارد آن شد، گنجینههای آن را تصرف کرد و سپس به پیشروی خود در امتداد سواحل ایونی ادامه داد . اسکندر هالیکارناسوس را در کاریا ، اولین شهر خود، محاصره کرد. این محاصره چنان موفقیتآمیز بود که فرمانده مزدور شهر، ممنون رودسی، و فرماندار ایرانی منطقه، آرندآباد، که در شهر ساکن بود، مجبور به عقبنشینی از طریق دریا شدند. اسکندر حکومت کاریا را به «آدا کاریا»، حاکم سابق منطقه، واگذار کرد، که وفاداری خود را به مقدونیه اعلام کرد و رسماً اسکندر را به فرزندی پذیرفت تا حکومت منطقه پس از مرگش به طور قانونی به او منتقل شود.
اسکندر و ارتشش از هالیکارناسوس به منطقه کوهستانی لیکیه در جنوب آناتولی پیشروی کردند، سپس از دشت پامفیلیه عبور کردند و هر شهر ساحلی را یکی پس از دیگری فتح کردند و ایرانیان را از بسیاری از بنادر مهم دریایی محروم کردند. پس از فتح پامفیلیه، اسکندر به سمت داخل آناتولی پیشروی کرد، زیرا بقیه خط ساحلی فاقد هرگونه بندر یا پایگاه دریایی قابل توجهی بود. پس از رسیدن به شهر ترمسوس در پیسیدیه ، از حمله به آن خودداری کرد و آن را با لانه عقاب ، پرندهای که توسط زئوس ، پادشاه خدایان، شخصیتپردازی شده بود، مقایسه کرد، زیرا میترسید که این کار خشم زئوس را برانگیزد و لشکرکشی او را به خطر بیندازد. پس از ترمسوس، هدف بعدی اسکندر و ارتشش گوردیوم بود، جایی که او گره گوردی را که قبلاً حل نشده بود، باز کرد ، گرهای که گفته میشد فقط توسط پادشاه واقعی آسیا حل نمیشود. مورخان گزارش میدهند که اسکندر گره را با شمشیر خود برید و اعلام کرد که دانستن روش صحیح باز کردن آن ضروری نیست.
پس از آنکه اسکندر و ارتشش تمام زمستان را صرف فتح و تصرف شهرها و قلعهها در آسیای صغیر کردند ، پیشروی خود را به سمت جنوب ادامه دادند و در سال 333 پیش از میلاد از دروازههای کیلیکیه عبور کردند. در آنجا، آنها دوباره در ایسوس با ایرانیان به رهبری خود داریوش سوم روبرو شدند . دو ارتش در نبردی شدید با هم درگیر شدند و در نتیجه پیروزی قاطعی برای اسکندر حاصل شد. ارتش ایران شکست خورد و شاه برای نجات جان خود فرار کرد. همسر، دو دختر و مادرش، سیسیگامبیس، اسیر شدند. مقدونیها گنج بزرگی را که او با خود آورده بود، به همراه مقادیر زیادی آذوقه و سلاح، به غنیمت گرفتند. شاه پیشنهاد داد که با اسکندر پیمان صلح ببندد ، به موجب آن دومی سرزمینهای فتح شده را حفظ میکرد و خانوادهاش را در ازای 10000 تالنت آزاد میکرد. اسکندر در پاسخ به این پیشنهاد اظهار داشت که تنها او حق تقسیم سرزمینهای آسیا را دارد، زیرا او ارباب آن شده است. نه داریوش و نه هیچ کس دیگری حق نداشت آنچه را که نگه میدارد و آنچه را که رها میکند، دیکته کند.
اسکندر این پیروزی را که دروازههای سوریه را به روی او گشود، با تأسیس شهری در شمال کشور در مرزهای آناتولی که آن را الکساندرتا نامید، جاودانه کرد . اکنون اسکندر باید بین دو نقشه یکی را انتخاب میکرد: یا ایرانیان را تا سرزمین خودشان تعقیب کند ، یا به سمت جنوب لشکرکشی کند تا شهرهای فنیقی و مصر را قبل از حمله به ایران فتح کند. اسکندر نقشه دوم را انتخاب کرد تا خطوط ارتباطی خود را ایمن کند و هرگونه تلاش ناوگان ایرانی را برای تحریک یونانیان به شورش علیه خود خنثی کند. شهرهای فنیقی که زیر یوغ سنگین حکومت ایرانیان رنج میبردند، دروازههای خود را به روی اسکندر گشودند و از او به عنوان یک آزادکننده استقبال کردند.
اسکندر میخواست برای مِلکارت، خدای صور، قربانی کند، اما صوریها امتناع ورزیدند و این را حقی منحصراً متعلق به پادشاه خود میدانستند. اسکندر امتناع آنها را توهینی شخصی تلقی کرد و تصمیم گرفت شهر سرکش را مجازات کند. سپس صور به دو بخش تقسیم شد: سرزمین اصلی صور و جزیره صور. اسکندر تصمیم گرفت ابتدا سرزمین اصلی را فتح کند، سپس سدی بسازد که آن را به جزیره متصل کند و به او اجازه دهد از دریا عبور کند و جزیره را محاصره کند و بدین ترتیب آن را تحت کنترل خود درآورد. او به راحتی سرزمین اصلی صور را تصرف کرد، سپس به افرادش دستور داد ساختمانهای آن را تخریب کنند و آوار را به دریا بریزند و درختان جنگلهای اطراف را برای استفاده در خاکریزیهای عظیم قطع کنند. با این حال، صوریها با شجاعتی چشمگیر در برابر فاتح مقاومت کردند، تا جایی که ناامیدی تقریباً او را فرا گرفت. سرانجام، اسکندر موفق شد یک نیروی دریایی قدرتمند جمعآوری کند، جزیره را محاصره کرد و در ژوئیه 332 پیش از میلاد، پس از هفت ماه محاصره، به دست او افتاد. اسکندر از صور انتقام گرفت، شش هزار نفر از ساکنان آن را کشت ، دو هزار نفر را به صلیب کشید و سی هزار نفر را اسیر کرد. سپس وارد معبد ملکارت شد و برای خدای صور قربانی کرد و جشنواره بازیها را برای جشن پیروزی خود برگزار کرد.
پس از نابودی صور، اکثر شهرها و شهرستانهای شام، به جز غزه ، بدون هیچ جنگی تسلیم اسکندر شدند، زیرا او در مسیر خود به مصر از میان آنها عبور میکرد . فرماندار ایرانی شهر از باز کردن دروازههای آن به روی فرمانده مقدونی خودداری کرد و قصد خود را برای مقاومت در برابر او اعلام کرد. غزه یکی از مستحکمترین شهرهای شام بود و موقعیت آن بر روی تپه به این معنی بود که هر ارتشی برای تصرف آن باید آن را محاصره میکرد. مقدونیها سه بار متوالی سعی کردند به شهر حمله کنند، اما شکست خوردند. در تلاش چهارم، آنها پس از استفاده از وسایل محاصرهای که به طور خاص از صور آورده بودند، موفق شدند. با این حال، اسکندر بهای سنگینی برای محاصره پرداخت، زیرا از ناحیه شانه زخمی جدی برداشت. همانطور که در صور انجام داده بود، اسکندر انتقام وحشتناکی از ساکنان شهر گرفت. شمشیر او تمام مردانی را که قادر به حمل سلاح بودند، از پا درآورد و زنان و کودکان به بردگی فروخته شدند. او همچنین با بستن پاهای فرماندار به ارابه و کشیدن او زیر دیوارهای شهر، او را عبرت آموز کرد و این کار را تا زمانی که بر اثر زخمهایش درگذشت، ادامه داد.
شهر اورشلیم دروازههای خود را با صلح به روی اسکندر گشوده بود، بنابراین او بدون مقاومت وارد آن شد. مورخ یهودی-رومی، یوسفوس فلاویوس، اشاره میکند که خاخامها فصل هشتم کتاب دانیال را به اسکندر تقدیم کردند، که در آن از آنچه دانیال نبی به او گفته بود، سخن میگوید: اینکه یک پادشاه بزرگ یونانی سرزمینهای امپراتوری ایران را فتح خواهد کرد و شاه بزرگ ایران، کسی که دو شاخ دارد، نمیتواند مانع او شود: « در حالی که من فکر میکردم، یک بز نر از غرب بر روی تمام زمین آمد و زمین را لمس نکرد و بز نر شاخ برجستهای بین چشمانش داشت.» سپس او به قوچی با دو شاخ که من آن را در کنار رودخانه ایستاده دیدم، رسید و با تمام قدرت به سمت آن دوید. دیدم که او به کنار قوچ آمده است و از آن خشمگین شد و قوچ را زد و دو شاخ آن را شکست، به طوری که قوچ دیگر توان ایستادن در مقابل او را نداشت. او آن را به زمین انداخت و پایمال کرد، و کسی نبود که قوچ را از دست او نجات دهد . [دانیال ۸] به نظر میرسد که اسکندر از شنیدن پیشگویی درباره خود خوشحال شد، بنابراین به مردم اورشلیم احترام گذاشت، مدتی در شهر ماند و در طی آن از معبد هیرودیس بازدید کرد، سپس آنجا را ترک کرد و به راه خود به سمت جنوب ادامه داد.
اسکندر در پاییز 332 پیش از میلاد به پلوسیوم (الفرامه)، دروازه شرقی مصر، رسید. او با هیچ مقاومتی از سوی مصریها یا پادگان پارسها در مرز مواجه نشد و به راحتی آن را فتح کرد. سپس از نیل عبور کرد و به پایتخت مصر ،ممفیس ، رسید ، جایی که ساکنان آن از او به عنوان یک آزادکننده پیروز استقبال کردند که آنها را از ظلم پارسها نجات دادهست. سپس یک جشنواره فرهنگی و تفریحی به سبک یونانی برای جشن گرفتن این پیروزی بزرگ برگزار کرد. پس از آن، ارتش خود را در امتداد شاخه کانوپیک نیل به سمت ساحل مدیترانه حرکت داد . او در نزدیکی دریاچه ماریوت اردو زد و اهمیت استراتژیک این مکان بین دریاچه و دریای مدیترانه، به ویژه با توجه به نزدیکی آن به رودخانه نیل که آب شیرین را برای او فراهم میکرد، آشکار بود . او جزیره کوچکی را در نزدیکی ساحل به نام فاروس کشف کرد و سپس یکی از دستیارانش، دموکریتوس، را مأمور نظارت بر ساخت شهری در آنجا کرد. گذرگاهی از سنگ و شن، ساحل را به جزیره متصل میکرد و شهر جدید قرار بود به نام رهبر مقدونی، اسکندریه ، نامگذاری شود. قرار بود این شهر بعدها، در زمان سلطنت بطالسه، جانشینان اسکندر، پایتخت مصر شود .
مورخان نقل میکنند که وقتی اسکندر کبیر اسکندریه را به عنوان پایتخت امپراتوری خود انتخاب کرد، از توصیههای معلم معنوی خود ، هومر، نویسنده ایلیاد و ادیسه، راهنمایی گرفت. هومر در خواب بر اسکندر ظاهر شد و اشعار معروف خود از ادیسه را هنگامی که قهرمان حماسه و همراهانش به جزیره فاروس پناه بردند، برای او خواند. در پاسخ به این خواب، اسکندر فوراً اتاق خود را ترک کرد و به فاروس رفت که در آن زمان هنوز جزیرهای کوچک در جنوب غربی مصب نیل بود.
در حالی که مهندسان کار طراحی خود را آغاز میکردند، اسکندر تصمیم گرفت سفری معنوی به معبد آمون، معادل یونانی زئوس، در واحه سیوا در صحرای غربی مصر داشته باشد. معبد آمون در سیوا به عنوان یکی از مهمترین معابد برای پیشگویی و میانجیگری معنوی در منطقه مدیترانه در آن زمان مشهور بود. هنگامی که اسکندر کبیر به معبد رسید و وارد شد، کاهنان منتظر آمون به استقبال او رفتند و او را فرعون مصر خواندند و پسر آمون، رئیس خدایان مصر، اعلام کردند. آنها تاجی به شکل سر قوچ با دو شاخ بر سر او گذاشتند و بدین ترتیب لقب "اسکندر دو شاخ" را به او دادند. از آن به بعد، اسکندر ادعا کرد که زئوس-آمون پدر واقعی اوست و بعداً سر او روی سکههایی که با شاخ قوچ، نمادی از جاودانگی، تزئین شده بودند، ظاهر شد . پس از آن، اسکندر به ممفیس بازگشت و قبل از ترک مصر، اطمینان حاصل کرد که کشور به طور دقیق سازماندهی شده است. او مراقب بود که نظامهای قدیمی مصر را حفظ کند، حکومت را بین مصریان و یونانیان متنوع کند، که قدرت نظامی و مالی را به آنها واگذار کرد، در حالی که اقتدار اداری را برای مصریان حفظ میکرد. او قدرت را به طور مساوی توزیع کرد و یک فرماندار کل مقدونی منصوب نکرد، در نتیجه رضایت مصریان را تضمین کرد و از شورشهای ملی جلوگیری کرد. بدین ترتیب مصر به یک استان یونانی تبدیل شد و اسکندر ممفیس را به عنوان پایتخت آن نگه داشت. او همچنین درهای مصر را به روی مهاجران یونانی، به ویژه مقدونیها، گشود، زیرا رهبر مقدونی، مصر را به عنوان یک استان مقدونی-یونانی در حکومت، اندیشه و فرهنگ تصور میکرد. این نقطه عطفی در تاریخ مصر بود ، زیرا وارد مرحله جدیدی از تمدن متنوع خود شد. اسکندر قبل از ترک مصر، از سربازان خود برای خداحافظی استقبال کرد و یک جشنواره ورزشی و فرهنگی برای مردم مصر و یونان به عنوان نمادی از همکاری بین دو تمدن باستانی برگزار کرد. او همچنین به مأموران خود دستور داد تا برخی تعمیرات را در معابد انجام دهند و معبد کارناک را بازسازی کنند. سپس او به راه افتاد و دوباره با ارتش خود به سمت شرق حرکت کرد.
اسکندر ارتش خود را به قلب ایران لشکرکشی کرد و مصمم بود قدرت نظامی آن را نابود کند. او به بینالنهرین رسید ، جایی که داریوش سوم شاه ، ارتش عظیمی را گرد آورده بود که تعداد آنها، طبق منابع باستانی، بین 200000 تا 250000 سرباز بود، در حالی که منابع مدرن نشان میدهند که این تعداد شاید بین 50000 تا 100000 سرباز بوده است، در حالی که ارتش مقدونی تنها 47000 سرباز داشت. شاه با دقت محل نبرد سرنوشتساز را انتخاب کرد و آن را یک دشت مسطح و باز قرار داد تا بتواند تمام نیروی عددی خود را مستقر کند و بدین ترتیب از آنچه دو سال قبل در ایسوس اتفاق افتاده بود، اجتناب کرد، زمانی که زمین مانع از استفاده از تمام ارتش او میشد و به اسکندر اجازه میداد از این موضوع سوءاستفاده کند و او را شکست دهد. اکنون، او میخواست تمام وزن نظامی خود را علیه مقدونیها به کار گیرد تا پیروزی را تضمین کند.
فرماندهان اسکندر در آستانه نبرد، حملهای غافلگیرانه به ایرانیان را پیشنهاد کردند و در تاریکی شب به آنها کمین کردند و آنها را غافلگیر کردند. آنها استدلال کردند که رویارویی مستقیم با چنین ارتش قدرتمندی بسیار دشوار، اگر نگوییم غیرممکن، خواهد بود. با این حال، اسکندر این ایده را رد کرد و اعلام کرد که پیروزی را نخواهد دزدید، بلکه به حق پیروز خواهد شد. چگونه او میتوانست پادشاه واقعی آسیا باشد اگر آن را به حق پیروز نمیشد؟ در هر صورت، چنین حملهای احتمالاً محکوم به شکست بود، همانطور که داریوش پیشبینی کرده بود و به مردانش دستور داد که در طول شب هوشیار باشند و آماده دفع هرگونه حمله احتمالی باشند. صبح روز بعد، ارتش مقدونی به میدان نبرد رفت و ایرانیان را در صفوف خود دید. در میان صفوف آنها ارابههای متعدد و پانزده فیل جنگی وجود داشت که به طور ویژه از هند آورده شده بودند . اسکندر در آغاز نبرد نبوغ نظامی خود را به نمایش گذاشت. او در امتداد جناح راست ارتش ایران، به همراه گروهی منتخب از بهترین سواره نظام خود، حمله کرد. بخشی از ارتش او را دنبال کردند و وقتی شکافی در صفوف آنها ظاهر شد، اسکندر به سرعت وارد آن شد و به پرچم شاه رسید. شاه که از دیدن مقدونیها که خطوط او را شکسته بودند وحشت زده شده بود، با برخی از فرماندهان خود فرار کرد و ارتش خود را در زیر یورش اسکندر و سربازانش فرو ریخت. اسکندر بقایای ارتش ایران را به دنبال خود کشید و مشتاق دستگیری شاه بود. او او را تا شمال آربالا دنبال کرد ، اما نتوانست او را دستگیر کند زیرا شاه از کوههای زاگرس عبور کرده و به همدان پناه برده بود . پس از آن، اسکندر با پیروزی وارد بابل ، پایتخت ایران، شد. ساکنان آن از او به گرمی استقبال کردند و او به آنها اجازه عبور امن داد و سربازان خود را از ورود به خانهها بدون اجازه صاحبان خانه یا بردن چیزی منع کرد.
اسکندر پس از فتح بابل، به سمت شوش ، یکی از پایتختهای مهم هخامنشیان، لشکرکشی کرد و وارد آن شد و گنجینههای آن را تصرف کرد. سپس او با بخش عمدهای از ارتش خود از طریق جاده سلطنتی به سمت تخت جمشید ، پایتخت مذهبی پارس، حرکت کرد. گفته میشود که او شخصاً سربازان را، هر کدام به نام، برای این مأموریت انتخاب کرد. هنگامی که مقدونیها به دروازههای پارس رسیدند، ارتش کوچکی را یافتند که به رهبری فرماندار منطقهای ، آرئوپرازنه(آریوبرزن)، در انتظار آنها بود. آنها او را در نبرد دروازه پارس شکست دادند و نیروهایش را پراکنده کردند، سپس قبل از اینکه پادگان آن بتواند خزانهاش را غارت کند و فرار کند، به داخل شهر هجوم آوردند. اسکندر پس از ورود به تخت جمشید، به افرادش اجازه داد تا چند روز آن را غارت کنند، و پنج ماه در آنجا ماند. در طول اقامت او، آتشسوزی بزرگی در کاخ شرقی خشایارشا رخ داد و به بقیه شهر سرایت کرد. این حادثه احتمالاً توسط یک مست که نمیدانست چه میکند، یا توسط کسی که عمداً آتش را با هدف سوزاندن یک بنای تاریخی مهم ایرانی، به تلافی آتش زدن آکروپولیس آتن توسط ایرانیان در طول جنگ دوم پارسیها با یونانیها برافروخته است، رخ داده است.
البته در این مورد شک هست. چون اسکندر اصلا یونانی نبود و خود یونانیها رو هم سلاخی کرده بود چرا باید برای یونانیها دلبسوزونه که وای پارسها شهرشان را آتش زده بودند در حالی که خودش هم همینکار رو کرده بود و البته تحقیقات باستانشناسی در تختجمشید خلاف آن را نشان میدهد و هیچ اثری از سوختگی و آتشسوزی در آن نیست. اسکندر کاری با آن بنا نکرد و این در اصل داستانیست که بعدها یونانیان ساختند که خب بگن اسکندر اینکارو کرد برای انتقام آتشسوزی آتن در صورتی که اسکندر اصلا خودش دشمن یونانیها و قاتل آنها بود چرا باید برای اونا انتقام بگیره؟
اسکندر بیوقفه داریوش سوم را تعقیب میکرد، ابتدا به ماد و سپس به پارت . داریوش در موقعیت متزلزلی قرار داشت. او که در تمام نبردهای خود به اسکندر و بیشتر سرزمینهایش باخته بود، احترام و اعتماد معدود افسران باقیماندهاش، از جمله اردشیر، معروف به بسوس، حاکم باکتریا و خویشاوندش را نیز از دست داده بود. اردشیر از اسکندر نافرمانی کرده بود، و نه تنها این، بلکه اسکندر او را بسته و به اسارت به آسیای مرکزی برده بود . بسوس پس از اطلاع از نزدیک شدن اسکندر، به افرادش دستور داد تا داریوش را با ضربات چاقو از پا درآورند. سپس خود را جانشین داریوش اعلام کرد و نام اردشیر پنجم را برای خود برگزید و به لشکرکشی خود به آسیای مرکزی ادامه داد تا مجموعهای از لشکرکشیهای نظامی را علیه رهبر مقدونی آغاز کند. طلایهداران ارتش مقدونی، داریوش را در حالی که در ارابهاش دراز کشیده بود و درد میکشید، یافتند. وقتی اسکندر رسید، داریوش از دنیا رفته بود . به نظر میرسد که اسکندر از دیدن مرگ دشمن قدیمیاش، این پادشاه بزرگ سابق، در چنین وضعیتی، بسیار غمگین شد. او او را با شنل خود پوشاند و جسدش را به تخت جمشید منتقل کرد، جایی که پس از برگزاری مراسم تشییع جنازه باشکوه، در کنار اجداد سلطنتیاش به خاک سپرد . برخی روایتها، از جمله روایت خود اسکندر، نشان میدهد که وقتی او به آنجا رسید، داریوش هنوز زنده بود و اسکندر را جانشین خود بر تخت سلطنت ایران معرفی کرد. مورخان مرگ داریوش سوم را پایان امپراتوری هخامنشی میدانند.
اسکندر بسوس را غاصب میدانست و به دنبال او روانه شد. لشکرکشی برای تصرف بسوس به یک سفر گسترده در آسیای مرکزی تبدیل شد. اسکندر شهر به شهر و شهرک به شهرک را فتح کرد و چندین شهر تأسیس کرد که همه آنها را "اسکندریه" نامید. برخی از این شهرها هنوز هم وجود دارند، اگرچه نام آنها تغییر کرده است، مانند قندهار در افغانستان و اسکندریه المغسوعه در تاجیکستان . در طول این سفر، اسکندر چندین منطقه از جمله ماد، پارت، آریانا (غرب افغانستان)، زرنکا و رخچ (مرکز و جنوب افغانستان)، باختر (شمال و مرکز افغانستان) و سکاها را به امپراتوری خود ضمیمه کرد.
اسکندر پس از خیانت اسپنتامن، حاکم سغد ، که او را در سال 329 پیش از میلاد به بطلمیوس تحویل داد، بسوس را دستگیر کرد. بطلمیوس او را نزد اسکندر آورد و اسکندر دستور اعدام فوری او را داد. بینی و گوشهایش بریده شد. برخی منابع میگویند که او در همان مکانی که داریوش کشته شد، مصلوب شد، در حالی که برخی دیگر میگویند که او در همدان شکنجه و سر بریده شد. پلوتارک میگوید که جسد او در باختر تکه تکه شد. اندکی پس از این واقعه، اسپنتامن علیه اسکندر شورش کرد و مردم سغد را به شورش تشویق کرد و از غیبت ارتش مقدونی برای دفع حمله سکاها به سواحل سیر داریوش استفاده کرد. اسکندر موفق شد سکاها را شکست دهد، سپس توجه خود را به سمت سغد معطوف کرد، جایی که با ارتش سپتیموس سوروس روبرو شد و شکست سختی به او وارد کرد و او را مجبور به فرار کرد. کمی بعد، سربازانش او را با دست خود کشتند و برای اسکندر پیام فرستادند و درخواست بخشش و صلح کردند و وفاداری خود را به او اعلام نمودند.
پس از مرگ داریوش و حذف همه رقبای تاج و تخت ایران، اسکندر عنوان «شاهنشاه» به معنای «شاه شاهان» را برای خود برگزید و بسیاری از آداب و رسوم ایرانی، از جمله آداب مربوط به لباس، غذا و مراسم را بر دربار خود تحمیل کرد. شاید برجستهترین این آداب، بوسیدن دست یک مقام عالیرتبه و سجده در برابر او بود، رسمی که ایرانیان به طور سنتی با پادشاه خود رعایت میکردند. اکنون که او این عنوان را داشت، به افرادش دستور داد که از این رسم پیروی کنند. یونانیان این را نوعی پرستش میدانستند که فقط مختص خدایان بود و معتقد بودند که اسکندر با درخواست اجرای آن، خود را به سطح پرستش رسانده است. در نتیجه، بسیاری او را رد کردند، طرد کردند و بایکوت کردند و در نهایت او را مجبور به ترک این عمل کردند. اسکندر توطئه تروری را که توسط یکی از سردارانش، فیلوتس، پسر پارمنیون، طراحی شده بود، کشف کرد. او در اعدام فیلوتس تردیدی نکرد، زیرا قبلاً گزارشهای متعددی مبنی بر قصد فیلوتس برای کشتن اسکندر دریافت کرده بود. این کشف اخیر، تیر خلاص را به تیر خلاص زد. فیلوتس توسط کمیتهای از افسران ارشد محاکمه شد، شکنجه شد تا نام همدستان خود را فاش کند و سپس سنگسار شد . برخی منابع میگویند که او با نیزه مورد اصابت ضربات نیزه قرار گرفت . اعدام فیلوتس مستلزم اعدام پدرش، پارمنیون، بود که اسکندر او را به عنوان فرماندار همدان منصوب کرده بود تا از انتقامجویی او جلوگیری کند. اسکندر به سرعت کسی را برای کشتن او فرستاد. یکی از مهمترین وقایع این دوره و رویدادی که اسکندر را عمیقاً نگران کرد، قتل مردی بود که جان او را در نبرد رودخانه گرانیکوس در آسیای صغیر نجات داده بود ، کلیتوس سیاه . این اتفاق در جریان یک نزاع مستانه بین این دو در سمرقند رخ داد . گفته میشود وقتی اسکندر هوشیار شد، از کاری که کرده بود وحشت کرد و عمیقاً پشیمان شد. بعدها، هنگام سفر و فتح شهرهای جدید در آسیای میانه ، اسکندر نقشه جدیدی برای ترور خود کشف کرد که این بار توسط خدمتکاران خودش طراحی شده بود. همچنین مشخص شد که مورخ شخصی او، کالیستنس اهل اورلیان، در این توطئه دست داشته است، اگرچه مورخان مدرن هنوز در این مورد به اجماع نرسیدهاند. شایان ذکر است که کالیستنس زمانی که اسکندر رهبر مخالفانی شد که به دنبال لغو رسم بوسیدن دست و تعظیم در برابر پادشاه بودند، از چشم او افتاد.
اسکندر پیش از عزیمت به آسیا ، مقدونیه را به آنتیپاتر ، یکی از ژنرالهای باتجربه و سیاستمداران زیرک خود ، سپرد. در طول غیبت اسکندر، تمام شهرهای یونانی آرام ماندند و هیچ شورشی رخ نداد، زیرا از سرنوشت تبس میترسیدند. اسپارت تنها استثنا بود. در سال 331 پیش از میلاد، پادشاه آن ، آگیس سوم ، از مردان و مردم شهرش خواست تا علیه مقدونیه قیام کنند و از حکومت آن رهایی یابند. آنتیپاتر سال بعد در نبردی در مگالوپولیس، آگیس سوم را شکست داد و کشت. آنتیپاتر در مورد قیام اسپارتیها به اسکندر در آسیا خبر داد و پرسید که آیا مایل به مجازات آنها است یا خیر. اسکندر پاسخ داد که کسی را مجازات نخواهد کرد و آنها را به خاطر اعمالشان بخشیده است. همچنین تنشهایی بین آنتیپاتر و المپیاس، مادر اسکندر، ایجاد شد. آنها اغلب با هم اختلاف نظر داشتند و هر کدام گهگاه نامههایی برای اسکندر میفرستادند و از رفتار دیگری شکایت میکردند. در مجموع، میتوان گفت که یونان و مقدونیه در دوران غیبت اسکندر از دورهای از صلح و رفاه برخوردار بودند، به ویژه از زمانی که او مبالغ هنگفتی پول که در فتوحات خود جمعآوری کرده بود، برای آنها فرستاد. این امر اقتصاد آنها را تحریک کرد و فعالیت تجاری را در سراسر امپراتوری افزایش داد. با این وجود، به دلیل نیاز مداوم اسکندر به سرباز، کشور به طور فزایندهای از مردان تهی میشد. او دستور داد که تعداد بیشتری اعزام شوند، یا برای خدمت در ارتش یا برای اسکان در شهرهایی که او تأسیس کرده بود، که قصد داشت الگوی شهرهای مختلط هلنیستی باشند. مهاجرت فزاینده مردان، تواناییهای نظامی مقدونیه را در سالهای پس از مرگ اسکندر تضعیف کرد و آن را به طعمه آسانی برای رومیان تبدیل کرد .
پس از مرگ سپنتامنش، اسکندر برای تقویت روابط با حاکمان سرزمینهای جدید خود، با یک شاهزاده خانم باختری به نام رکسانا ازدواج کرد. سپس توجه خود را به شبه قاره هند معطوف کرد و فرستادگانی را به رهبران قبایل گندهارا ( قندهار )، واقع در شمال پاکستان امروزی ، فرستاد و به آنها دستور داد که از اقتدار او اطاعت کنند. اومفیس، حاکم تاکسیلا، که قلمرو او از رودخانه سند تا رودخانه جهلم امتداد داشت، از دستور اسکندر پیروی کرد. با این حال، بزرگان برخی از قبایل تپهای، به ویژه قبایل متعلق به قبیله کامبوج، به شدت امتناع ورزیدند. سپس اسکندر در زمستان 327/326 پیش از میلاد، لشکرکشی علیه این قبایل را آغاز کرد و آنها را به دژهای مربوطهشان برد: دره کانار، دره پنجگرا، دره سوات و دره بونر. نبردهای اسکندر با این قبایل با وحشیگری شدید مشخص میشد. هنگامی که با آسپاسیان روبرو شد، تنها پس از زخمی شدن توسط تیری در شانه، آنها را شکست داد. وقتی توجه خود را به آساکینا معطوف کرد، آنها را در چندین مکان مستحکم یافت: مساگا، اورا و اورنوس. او مجبور شد آنها را محاصره کند و پس از چند روز نبرد شدید، که در طی آن اسکندر از ناحیه مچ پا به شدت زخمی شد، مقدونیها موفق شدند قلعه مساگا را بشکنند و آن را کاملاً نابود کنند. مورخ رومی، کوینتوس کورتیوس روفوس، مینویسد: « اسکندر نه تنها کل جمعیت مساگا را قتل عام کرد، بلکه تمام ساختمانهای آن را نیز ویران کرد و آنها را به خاک تبدیل کرد .» جنگجویانی که در اورا سنگر گرفته بودند، در معرض قتل عامی مشابه آنچه بر سر برادرانشان در مساگا آمد، قرار گرفتند. وقتی خبر به آساکینواهای باقی مانده رسید، بسیاری از آنها به قلعه اورنوس گریختند، اما این کار فایدهای برایشان نداشت، زیرا اسکندر و ارتشش آنها را تعقیب کردند. او به دلیل موقعیت استراتژیک و اهمیت این قلعه در محافظت از مسیرهای تجاری، مصمم بود آن را فتح کند. پس از چهار روز خونین، این مکان به دست او افتاد.
پس از پیروزی در اورنوس، اسکندر با ارتش خود حرکت کرد و از رودخانه سند عبور کرد تا در سال 326 پیش از میلاد ، در نبردی حماسی - به نام نبرد هوداسپس - که در آن زمین با خون آغشته شد، با راجه پور، فرمانروای پادشاهی پوراوا، واقع در منطقه امروزی پنجاب ، روبرو شود. این نبرد دشوارترین نبردی بود که اسکندر تا به حال در آن شرکت کرده بود، زیرا سربازان زیادی را در آن از دست داد و راجه هندی با تمام توان در برابر او مقاومت کرد و مانند قهرمانان از کشور خود در برابر پیشروی فاتح مقدونی دفاع کرد، اما تجربه نظامی اسکندر حرف آخر را در تعیین پیروز زد و فرماندهان و سربازان باتجربه او به راحتی شکست نمیخوردند، بنابراین آنها بر ارتش هند غلبه کردند و شکست وحشتناکی به آن وارد کردند. اسکندر تحت تأثیر شجاعت و دلاوری راجه پور در دفاع از سرزمین خود قرار گرفت، بنابراین او را متحد خود کرد و او را به عنوان حاکم سرزمینهایی که پادشاهی او را تشکیل میدادند، نگه داشت. او همچنین سرزمینهای دیگری را که تحت کنترل او نبودند، اضافه کرد و بدین ترتیب کنترل خود را بر آن منطقه که بسیار دور از یونان بود، تضمین کرد . اگر او یک حاکم خارجی را در آنجا مستقر میکرد، در صورت بروز شورش علیه او، نمیتوانست به راحتی آن را پس بگیرد. اسکندر دو شهر روبروی یکدیگر در سواحل رودخانه جهلم تأسیس کرد. او یکی را بوکفالا به نام اسب خود که تقریباً در همین زمان مرده بود، و دیگری را نیقیه به معنای "پیروزی" نامید که در نزدیکی شهر مونگ در پاکستان امروزی واقع شده بود.
امپراتوری ناندا ماگادی در شرق پادشاهی راجاپور، نزدیک رودخانه گنگ قرار داشت، در حالی که امپراتوری بنگالی گانگریدای در شرق آن قرار داشت. این ایالتها چالشی جدید و وسوسهانگیز برای اسکندر بودند و سربازان او، که از سالها جنگ و مهاجرت خسته شده بودند، در نزدیکی رودخانه بیاس در شمال هند شورش کردند و از پیشروی به سمت شرق خودداری کردند. بنابراین، این رودخانه به شرقیترین حد فتوحات اسکندر تبدیل شد. پلوتارک مینویسد :
«در مورد مقدونیها، رویارویی با پور آنها را تضعیف کرده، شجاعتشان را کاهش داده و عزم و ارادهشان را برای پیشروی به سمت شرق به هند کاهش داده بود. پس از آنکه تمام تلاش خود را برای دفع دشمنی که بیست هزار پیاده نظام و دو هزار سواره نظام را گرد هم آورده بود، به کار گرفتند، با اسکندر مخالفت کردند و هنگامی که تصمیم گرفت از رودخانه گنگ عبور کند، سرسختانه در برابر او ایستادند. گفته میشد که این رودخانه سی و دو فرلانگ عرض و صد فاتوم عمق دارد. آنها فهمیده بودند که در کرانه مقابل چه چیزی در انتظار آنهاست: انبوهی از مردان مسلح سنگین، با اسب و فیل. به آنها گفته شده بود که پادشاهان هند هشتاد هزار سواره نظام، دویست هزار پیاده نظام، هشت هزار ارابه و شش هزار فیل را برای آماده شدن برای قتل عام همه آنها گرد هم آوردهاند.»
اسکندر سعی کرد سربازانش را برای مدت کوتاهی به پیشروی به سمت شرق ترغیب کند، اما فایدهای نداشت. یکی از فرماندهانش، کوینیوس، مداخله کرد و از او التماس کرد که تجدید نظر کند و برگردد و گفت: « مردان آرزوی دیدن پدران و مادران، همسران و فرزندانشان، سرزمین و وطن خود را دارند .» اسکندر با سخنان او متقاعد شد و به سربازانش دستور داد تا برای بازگشت به خانه آماده شوند. ارتش در امتداد رودخانه سند حرکت کرد و سرزمینهای قبیله مول، واقع در مولتان امروزی ، و سایر سرزمینهای متعلق به قبایل مختلف هندی را فتح کرد. اسکندر بخش عمدهای از ارتش خود را به فرماندهی دوستش کراتروس به کرمان در جنوب ایران فرستاد و نئارخوس را مأمور کرد تا ناوگانی را برای کاوش و بررسی سواحل خلیج فارس رهبری کند . او با سربازان باقی مانده به سمت بابل حرکت کرد و کوتاهترین، هرچند دشوارترین، مسیر را از طریق صحرای ماد که در سراسر بلوچستان و مکران ، در جنوب پاکستان و ایران کنونی امتداد دارد، انتخاب کرد. اسکندر در سال 324 پیش از میلاد به شهر شوش رسید ، در حالی که به دلیل گرمای بیابان ، افراد زیادی را از دست داده بود.
اسکندر پس از ورود به شوش متوجه شد که بسیاری از فرمانداران ایالتی که منصوب کرده بود، در غیاب او بدرفتاری کردهاند، بنابراین اکثر آنها را اعدام کرد تا درس عبرتی برای دیگران باشند. او همچنین به عنوان قدردانی از فداکاریهای سربازانش، حقوق معوقه آنها را پرداخت کرد و اعلام کرد که کهنه سربازان و افراد دارای معلولیت جسمی را به فرماندهی کراتروس به مقدونیه خواهد فرستاد . با این حال، سربازان نیت فرمانده خود را اشتباه فهمیدند و در شهر اوپیس شورش کردند و از بازگشت به وطن خود امتناع ورزیدند، زیرا معتقد بودند که اسکندر قصد دارد آنها را با سربازان ایرانی جایگزین کند یا واحدهای ایرانی و مقدونی را ادغام کند. پس از سه روز که اسکندر نتوانست افراد خود را متقاعد کند که نظر خود را تغییر دهند، چندین افسر ایرانی را به ارتش خود منصوب کرد و به تعدادی از واحدهای ایرانی عناوین نظامی مقدونی اعطا کرد. سپس مقدونیها خود را به پای او انداختند و از او التماس کردند که در تصمیم خود تجدید نظر کند و از او طلب بخشش کردند. اسکندر تمام سربازانش را که علیه او شورش کرده بودند، عفو کرد و ضیافتی باشکوه برای آنها برگزار کرد که هزاران نفر در آن شرکت کردند. در تلاش برای ترمیم شکاف بین مقدونیها و پارسیان و متحد کردن صفوف و قلبهای آنها، به افسران ارشد خود دستور داد تا با شاهزاده خانمهای پارسی ازدواج کنند و برای آنها مراسم عروسی دسته جمعی در شوش برگزار کرد. با این حال، به نظر میرسد که تعداد کمی از این ازدواجها بیش از یک سال دوام آوردهاند. اسکندر پس از حل و فصل امور شوش، آن را ترک کرد و به سمت همدان حرکت کرد . به محض ورود، متوجه شد که نگهبانانی که او برای محافظت از مقبره کوروش کبیر به آنها سپرده بود ، به آن بیاحترامی کردهاند، بنابراین به سرعت آنها را اعدام کرد.
پس از ورود اسکندر به همدان، هفائستیون، نزدیکترین دوست و احتمالاً معشوق او، به شدت بیمار شد و اندکی پس از آن درگذشت. گفته میشود که کسی او را مسموم کرده است . مرگ هفائستیون تأثیر مخربی بر اسکندر گذاشت، که عمیقاً برای او سوگوار بود. او دستور داد یک کوره جسدسوزی بزرگ در بابل برای سوزاندن جسدش آماده کنند و یک دوره عزای عمومی اعلام کرد. پس از ورود به بابل، اسکندر شروع به برنامهریزی مجموعهای از لشکرکشیهای جدید کرد که اولین آنها فتح شبه جزیره عربستان بود، اما مقدر نبود که هیچ یک از آنها را آغاز کند، زیرا خیلی زود پس از آن درگذشت.
اسکندر در 10 یا 11 ژوئن 323 پیش از میلاد، در سن سی و دو سالگی در کاخ نبوکدنصر در بابل درگذشت. مورخان در تعیین علت مرگ کمی اختلاف نظر دارند. پلوتارک اظهار میکند که حدود 14 روز قبل از مرگش، اسکندر نئارخوس را به حضور پذیرفت و آنها شب را تا سپیده دم در کنار مدیوس لاریسا به گفتگو و نوشیدن شراب گذراندند. پس از آن، او دچار تب شدیدی شد که شدت گرفت تا جایی که دیگر قادر به صحبت کردن نبود. سربازانش، که نگران جان او بودند، اجازه یافتند تا برای ادای احترام در مقابل او صف بکشند و او با اشارهای به سلام آنها پاسخ داد. دیودوروس بیان میکند که اسکندر پس از نوشیدن یک فنجان شراب خالص به افتخار هراکلس ، درد زیادی را متحمل شد و سپس پس از تحمل عذاب شدید درگذشت. مورخان دیگر این حادثه را به عنوان توضیح جایگزین احتمالی برای مرگ اسکندر ذکر کردهاند، اما پلوتارک کاملاً آن را انکار میکند.
یکی دیگر از دلایل احتمالی مرگ اسکندر، ترور او توسط اشراف مقدونی بود. این نظریه توسط دیودوروس، پلوتارک، آریان و جاستین ذکر شده است که گفته بودند اسکندر توسط برخی از نزدیکانش مسموم شده است. با این حال، پلوتارک آن را رد کرد و اظهار داشت که این یک داستان ساختگی و بدون هیچ پایه و اساسی در حقیقت است. دیودوروس و آریان گفتند که آنها فقط برای کامل کردن ماجرا به آن اشاره کردهاند. شواهد موجود نشان میدهد که اگر مسمومیت علت مرگ اسکندر بوده باشد، مظنون اصلی آنتیپاتر است که اسکندر در غیاب خود او را به مقدونیه سپرد، سپس او را برکنار و به بابل احضار کرد. آنتیپاتر ممکن است احضار خود را به منزله حکم اعدام در نظر گرفته باشد، از ترس اینکه به سرنوشتی مشابه پارمنیون و فیلوتس دچار شود، بنابراین به پسرش ایولائوس، که به عنوان ساقی اسکندر خدمت میکرد، دستور داد تا شراب یا آب او را مسموم کند . برخی از محققان حتی دخالت خود ارسطو را در این ماجرا مطرح کردهاند. برخی از محققان با اشاره به اینکه دوازده روز بین بیماری اسکندر و مرگ او فاصله بوده است، این نظریه مسمومیت را رد کردهاند، که زمان قابل توجهی برای هر سمی است که در آن زمان شناخته شده بود تا به طور کامل اثر کند. سموم کنداثر احتمالاً در آن زمان ناشناخته بودند. یکی از نظریههای مدرن که در سال 2010 ظهور کرد، بیان میکرد که علائم بیماری اسکندر که در اسناد باستانی ذکر شده است، با علائم مسمومیت ناشی از آب سیاه رودخانه استیکس مطابقت دارد که حاوی ترکیب بسیار خطرناک "کالیکسمیسین" است که توسط نوعی باکتری کشنده ایجاد میشود.
برخی گفتهاند که مرگ اسکندر به دلیل یکی از بیماریهای مزمنی بوده که ممکن است در طول سفرهایش به آن مبتلا شده باشد. از جمله بیماریهایی که به عنوان علل احتمالی مرگ نابهنگام او در نظر گرفته میشوند، مالاریا و تب تیفوئید هستند. مقالهای در سال 1998 در مجله پزشکی نیوانگلند گزارش داد که اسکندر بر اثر تب تیفوئید درگذشت که منجر به عوارض متعددی شد و در نهایت به سوراخ شدن معده و روده و فلج صعودی متعاقب آن منجر شد . تحقیقات جدیدتر نیز مننژیت را به عنوان علت احتمالی مرگ مطرح کردهاند. سایر بیماریهایی که علائم آنها با علائم اسکندر مطابقت دارد شامل پانکراتیت حاد و ویروس نیل غربی است. نظریههای مرگ ناشی از علل طبیعی تمایل دارند تأکید کنند که سلامت اسکندر احتمالاً از زمان ترک مقدونیه و شروع لشکرکشیهایش به دورترین نقاط جهان شناخته شده، رو به زوال بوده است. او در آب و هوای متضاد در معرض بیماریهای مختلفی قرار گرفت، آنها را در میدانهای نبرد از اجساد پراکنده استنشاق کرد، برخی را از طریق زخمهای شدید مبتلا کرد و در نهایت، نوشیدن بیش از حد او تأثیر قابل توجهی در تضعیف بدنش در طول سالها داشت. به همین ترتیب، غم و اندوهی که اسکندر پس از مرگ هفستیون احساس کرد، ممکن است نقش عمدهای در کاهش سلامتی او داشته باشد. یکی دیگر از علل برجسته، مصرف بیش از حد داروهای ساخته شده از خربق سفید توسط اسکندر بود که در صورت مصرف زیاد کشنده است.
جسد اسکندر در یک تابوت طلایی به شکل انسان قرار داده شد که سپس آن را در یک تابوت طلایی قرار دادند. برخی متون بیان میکنند که پیشگویی به نام آریستاندر پیشگویی کرده بود که کشوری که اسکندر در آن دفن خواهد شد "برای تمام روزهای خود شادی را تجربه خواهد کرد و هیچ کس قادر به فتح یا مطیع کردن آن نخواهد بود." احتمالاً هر یک از جانشینان اسکندر، به دست آوردن جسد پادشاه متوفی خود را عملی میدانستند که جانشینی خود را مشروعیت میبخشید، به ویژه از آنجایی که دفن پادشاه قبلی به عنوان مدرک قطعی حق پادشاه فعلی بر تخت سلطنت در نظر گرفته میشد. هنگامی که مراسم تشییع جنازه اسکندر از بابل به مقدونیه میرفت ، بطلمیوس آن را متوقف کرد و مسیر را به ممفیس، پایتخت مصر ، تغییر داد، جایی که جسد مومیایی و دفن شد. جانشین او ، بطلمیوس دوم، سپس تابوت را به اسکندریه منتقل کرد، جایی که تا کمی قبل از آغاز قرون وسطی در آنجا باقی ماند . بطلمیوس نهم ، یکی از آخرین جانشینان بطلمیوس اول، مومیایی اسکندر را از تابوت طلایی خود به یک تابوت شیشهای منتقل کرد تا تابوت طلایی ذوب شود و از مایع آن سکه ضرب شود. رهبران رومی ، پمپی ، جولیوس سزار و آگوستوس سزار، همگی از مقبره اسکندر بازدید کردند. گفته میشود که آگوستوس به طور تصادفی بینی او را کند و طبق گزارشها، جولیوس سزار پس از 33 سالگی گریه کرد و گفت که با وجود تمام دستاوردهایش، به شکوهی که اسکندر در آن سن داشت، دست نیافته است. همچنین گفته میشود که امپراتور روم، کالیگولا، صفحه سینهای را از مومیایی برداشته و آن را برای خود نگه داشته است. امپراتور سپتیموس سوروس در سال ۲۰۰ میلادی مقبره اسکندر را به روی عموم بست، اما پسرش کاراکالا ، از ستایشگران بزرگ اسکندر، در دوران سلطنت او از مقبره بازدید کرد. پس از این دوره، شواهد و متونی که از این زیارتگاه صحبت میکنند به تدریج کاهش یافت تا اینکه بسیار نادر شدند، به طوری که مکان و سرنوشت آن به یکی از مسائل تاریخی تبدیل شد که در حال حاضر در هالهای از ابهام قرار دارد.
در سال ۱۸۸۷ ، محقق و پژوهشگر عثمانی، عثمان حمدی بیگ ، تابوت سنگی را در نزدیکی صیدا، لبنان کشف کرد که در برخی صحنهها تصاویری از نبرد اسکندر با ایرانیان و در برخی دیگر تصاویری از شکار حیوانات بر روی آن نقش بسته بود . او این تابوت سنگی را « تابوت سنگی اسکندر » نامید، نامی که باعث شد بسیاری به اشتباه تصور کنند که بقایای رهبر مقدونی در آن قرار دارد. در ابتدا تصور میشد که این تابوت سنگی حاوی بقایای عبدالونیموس، پادشاه صیدا که پس از نبرد ایسوس توسط اسکندر منصوب شد ، است. با این حال، برخی شواهد اخیر نشان میدهد که قدمت این تابوت سنگی به دورهای قبل از ۳۱۱ قبل از میلاد، سال مرگ عبدالونیموس، برمیگردد.
مرگ اسکندر چنان ناگهانی بود که وقتی خبر آن به یونان رسید ، بسیاری از مردم آن را باور نکردند و ادعا کردند که این یک شایعه بیاساس است. در زمان مرگش، اسکندر هنوز وارثی برای تاج و تخت خود باقی نگذاشته بود؛ پسرش از خشایارشا ، اسکندر چهارم ، ماهها بعد به دنیا آمد. دیودوروس نقل میکند که همراهان اسکندر در بستر مرگ از او پرسیدند که امپراتوری وسیع خود را به چه کسی واگذار میکند، که او به سادگی پاسخ داد: «به قویترین». هم آریان و هم پلوتارک این داستان را ساختگی میدانند، زیرا اسکندر در این زمان تمام توانایی صحبت کردن خود را از دست داده بود. مورخان دیگر روایتی باورپذیرتر، حداقل به صورت سطحی، ارائه دادهاند: اسکندر انگشتر خود را در حضور یک شاهد به پردیکاس ، یکی از نگهبانان شخصی و فرمانده سواره نظام خود، داد و بدین ترتیب او را به عنوان جانشین خود تأیید کرد.
پردیکاس پیشنهاد داد که پسر اسکندر پس از رسیدن به سن بلوغ ، با فرض مرد بودن، زمام امور را به دست گیرد و تا آن زمان، او، کراتروس، لئوناتوس و آنتیپاتر به عنوان نایبالسلطنه عمل کنند. با این حال، پیادهنظام به رهبری افسری به نام ملئاگر، این توافق را رد کرد و استدلال کرد که با آنها مشورت نشده است و فیلیپ آریدائوس ، برادر ناتنی اسکندر، را برای تاج و تخت نامزد کرد. در نهایت، دو طرف پس از تولد اسکندر چهارم به یک مصالحه مورد توافق دو طرف رسیدند و او و فیلیپ را، هرچند به طور اسمی، به عنوان پادشاهان مشترک معرفی کردند.
اختلافات به زودی بین مقدونیها بالا گرفت و منجر به شکاف و رقابت بین افسران ارشد شد که قلبهایشان از حرص و طمع و قدرتطلبی هر یک سوخته بود. برای جلوگیری از خونریزی بیشتر، پردیکاس سرزمینهای امپراتوری را بین آنها تقسیم کرد و هر منطقه به پایگاهی تبدیل شد که هر فرمانده میتوانست از آنجا گسترش یابد و به سرزمینهای رقیب خود حمله کند. پس از ترور پردیکاس در سال 321 پیش از میلاد، وحدت مقدونیه کاملاً از هم پاشید. برادران سابق به مدت 40 سال در میان خود جنگیدند و جنگ تنها پس از آن پایان یافت که جهان هلنیستی، که توسط اسکندر تأسیس شده بود، به چهار بخش تقسیم شد: پادشاهی بطلمیوسی در مصر و مناطق اطراف آن، امپراتوری سلوکی در شرق، پادشاهی پرگامون در آسیای صغیر و پادشاهی مقدونیه . اسکندر چهارم و فیلیپ آریدائوس نیز ترور شدند.
دیودوروس بیان میکند که اسکندر پیش از مرگش، دستورالعملها و توصیههای کتبی مفصلی به کراتروس داده بود. کراتروس با پشتکار شروع به اجرای وصیتنامه اسکندر کرد، اما جانشینان اسکندر او را مهار کردند و تصمیم گرفتند بیش از آنچه که او انجام داده بود، اجرا نکنند و خواستههای باقیمانده را غیرعملی، بیملاحظه و بیش از حد اسرافآمیز دانستند. با این وجود، کراتروس وصیتنامه اسکندر را برای سربازان خواند، و آشکار کرد که او از آنها خواسته است تا به حوضه مدیترانه جنوبی و غربی گسترش یابند ، بناهای تاریخی بزرگی بسازند و با مردمان شرق درآمیزند. این دستورالعملها شامل موارد زیر بود:
او آرامگاهی یادبود برای پدرش و پادشاه سابقشان ، فیلیپ دوم ، ساخت که «با شکوه اهرام مصر رقابت میکرد .»
ساخت سازههای بزرگ در هر یک از: جزیره دلوس، شهرهای دلفی ، دودونا، دیون و آمفیپولیس، و ساخت معبدی اختصاص داده شده به الهه آتنا در تروا .
فتح شبه جزیره عربستان و کل حوزه مدیترانه.
ناوبری در اطراف آفریقا و برنامهریزی خطوط ساحلی آن.
ساختن شهرهای جدید و «انتقال جمعیت از آسیا به اروپا و برعکس، به منظور متحد کردن دو قاره و نزدیک کردن قلبهای مردم از طریق ازدواج بین قومی و ایجاد پیوندهای خانوادگی.»
مورخان بر این باورند که اسکندر به دلیل موفقیتهای نظامی بینظیرش، شایسته عنوان "کبیر" یا "بزرگ" بود. او هرگز در هیچ نبردی شکست نخورد، اگرچه بیشتر ارتشهایی که با آنها جنگید از نظر تعداد و اسلحه از ارتش خودش بیشتر بودند. این به دلیل استفاده ماهرانه او از زمین، آموزش پیادهنظام و سواره نظام خود در تاکتیکهای استثنایی، استراتژیهای جسورانه و جسورانه و وفاداری تزلزلناپذیر سربازانش بود. اسکندر لژیونهای خود را با نیزههای بلندی تا 6 متر (20 فوت) مجهز کرد. این لژیونها از زمان فیلیپ دوم به شدت آموزش دیده بودند، و به اوج قدرت نظامی در دوران خود رسیده بودند. حرکت سریع و مانورپذیری آنها در میدان نبرد قابل توجه بود و اسکندر از این مزایا برای غلبه بر نیروهای بزرگتر و متنوعتر ایرانی در مقایسه با نیروهای همگن خود استفاده کرد. اسکندر همچنین به دلیل تنوع قومی و زبانی و تفاوت در سلاحهای ارتش خود، احتمال اختلاف نظر را درک کرد، بنابراین با شرکت شخصی در نبردها، به عنوان پادشاه مقدونی، بر این مشکل غلبه کرد.
وقتی اسکندر اولین نبرد خود را در آسیا ، نبرد رودخانه گرانیکوس، انجام داد، بخش کوچکی از ارتش خود، احتمالاً متشکل از ۱۳۰۰۰ پیاده نظام و ۵۰۰۰ سواره نظام ، را علیه نیروی ۴۰۰۰۰ نفری پارسیان به کار گرفت. اسکندر سپاه نیزهدار خود را در مرکز و کمانداران و سواران خود را در پهلوها مستقر کرد، به طوری که خط دفاعی او تقریباً به طول خط سواران پارسیان، حدود ۳ کیلومتر (۱.۸۶ مایل) بود. پارسیان پیاده نظام خود را در پشت سواران خود قرار دادند، که مانع از دور زدن اسکندر توسط آنها میشد. نیزههای اسکندر این مزیت را داشتند که به نیزههای بلند مسلح بودند ، که به آنها اجازه میداد چندین سرباز پارسی را قبل از نزدیک شدن از پا درآورند، در حالی که پارسیان باید به اندازه کافی نزدیک میشدند تا با شمشیرها و نیزههای کوتاه خود با مقدونیها درگیر شوند. تلفات مقدونیها در این نبرد در مقایسه با تلفات پارسیان ناچیز بود، که همه به لطف نبوغ نظامی اسکندر بود.
اسکندر در اولین نبرد خود علیه داریوش سوم در سال 333 پیش از میلاد، یعنی نبرد ایسوس ، از همین تاکتیک استقرار نیروها استفاده کرد . او نیزهداران خود را در مرکز قرار داد و آنها توانستند بار دیگر خطوط پارسیان را بشکنند. خود اسکندر حمله را در مرکز رهبری کرد و ارتش دشمن را به نفع خود تغییر داد. در نبرد سرنوشتساز علیه ایرانیان در گوگاملا ، داریوش ارابههای خود را به داسهایی بر روی چرخهایشان مجهز کرد تا خطوط نیزهداران را بشکنند و پیادهنظام خود را با نیزههای بلندی شبیه به نیزههای مقدونیها مسلح کرد. با این حال، اسکندر این نقشه را پیشبینی کرد و نیزهداران خود را در صفهای دوتایی قرار داد و مرکز با زاویهای پیشروی کرد. آنها با نزدیک شدن ارابهها پراکنده میشدند، سپس در پایان حمله دوباره جمع میشدند و به پیشروی خود ادامه میدادند. این تاکتیک بسیار موفقیتآمیز بود و از مرکز ارتش پارس عبور کرد و شاه و سربازانش را مجبور به عقبنشینی کرد.
وقتی اسکندر با ارتشهایی روبرو میشد که از تاکتیکهای جنگی ناآشنا استفاده میکردند، مانند ارتشهای آسیای مرکزی و هند ، او از سربازانش میخواست که سبک جنگی دشمن را اتخاذ کنند. برای مثال، در باختر و سغد ، او از کمانداران و نیزهداران سبک خود برای جلوگیری از حمله دشمن به پهلو استفاده میکرد، در حالی که سواران او در مرکز متمرکز بودند. وقتی در هند در طول نبرد با راجهپور با سپاه فیلها روبرو شد ، از سربازانش خواست که در صفوف خود شکافهایی ایجاد کنند تا فیلها بتوانند وارد شوند، سپس آنها را ببندند و با نیزههای بلند خود به فیلها ضربه بزنند و آنها را از پشت بیاندازند.
پلوتارک، مورخ یونانی (حدود ۴۵–۱۲۰ میلادی)، ظاهر اسکندر را به شرح زیر توصیف کرده است :
«بهترین تصویر از اسکندر اثر لیسئوموس در مجسمههایش است. این تنها مجسمهسازی بود که اسکندر به دلیل دقت کارش، ساخت مجسمههای او را به او سپرد. در مورد آن ویژگیهای دقیقی که بسیاری از جانشینان و همراهانش سعی در تقلید از او داشتند، به ویژه شکل گردنش که کمی به سمت چپ متمایل بود و برق چشمانش، این هنرمند آنها را تا حد نهایت به کمال رساند. در مورد آپولیوس ، که او او را در حالی که صاعقه زئوس را در دست دارد به تصویر کشیده است ، در رنگ پوستش اشتباه کرد و آن را بسیار تیره ساخت، در حالی که گفته میشود او پوست روشنی داشته و رنگ زیبایش به تدریج روی سینه و صورتش به قرمز متمایل شده است. علاوه بر این، عطر دلپذیری از بدن و نفس او ساطع میشد و حتی لباسهایش نیز از آن معطر بودند، همانطور که در خاطرات آریستوکسنوس میخوانیم .
مورخ آریان (لوسیوس فلاویوس آریانوس "گزنفون"، بین سالهای ۸۶ تا ۱۶۰ میلادی) اسکندر را اینگونه توصیف کرد:
«آن رهبر قوی، خوشقیافه و تنومند، با چشمانی درخشان، یکی به سیاهی شب و دیگری به آبی آسمان روز. »
اسطورهشناسی «عاشقانه اسکندر» نشان میدهد که اسکندر از هتروکرومی رنج میبرد، وضعیتی که در آن فرد با چشمانی با رنگهای مختلف متولد میشود؛ در مورد اسکندر، یک چشم سیاه و دیگری آبی بود. پیتر گرین، مورخ بریتانیایی، با استناد به مجسمهها و نسخههای خطی باستانی، ظاهر فیزیکی اسکندر را به شرح زیر توصیف کرد:
«اسکندر از نظر ظاهری مرد جذابی نبود. او حتی با معیارهای مقدونی نیز بسیار کوتاه قد و تنومند و قوی هیکل بود. ریش نامرتبی داشت و با تراشیدن کامل آن، خود را از فرماندهانش متمایز میکرد. گردنش کمی کج بود، به طوری که به نظر میرسید کمی به سمت بالا نگاه میکند. چشمانش (یکی آبی و دیگری قهوهای) ویژگیهای زنانه و شبنمآلودی را نشان میداد. او همچنین به خاطر خلق و خوی تند و صدای خشنش متمایز بود. »
مورخان و نویسندگان باستان گزارش میدهند که اسکندر مجسمهها و نقاشیهایی را که توسط لیسیپوس برای او خلق شده بود، بسیار تحسین میکرد، تا جایی که دیگر مجسمهسازان و نقاشان را از به تصویر کشیدن او منع میکرد، زیرا هیچ اثری را کاملتر از اثر لیسیپوس نمیدانست. لیسیپوس اغلب هنگام به تصویر کشیدن اسکندر و چهرههای دیگر، مانند خراشنده، هرمس و اروس ، از ژستی متضاد استفاده میکرد . یکی از دلایلی که مجسمههای او دقیقترین مجسمهها در نظر گرفته میشوند این است که آنها سفت، بیجان یا خشک به نظر نمیرسند.
والدین اسکندر تأثیر عمیقی بر شکلگیری شخصیت و ویژگیهای او داشتند. مادرش بسیار جاهطلب بود و این باور را در او القا کرد که سرنوشت او فتح امپراتوری پارس است ، واقعاً هم همینطور بود. پلوتارک میگوید که این جاهطلبی قلب و روح اسکندر را مغرور و مصمم نگه میداشت، و در عزم و اراده و پیگیری خستگیناپذیر پیروزی در طول آن سالهای لشکرکشیها و فتوحات تزلزلناپذیر بود. در مورد پدرش، او الگوی او بود و اسکندر در هر قدم از او تقلید میکرد. او با تماشای فتح قلعههای مستحکم و سرزمینهای تسخیرناپذیر توسط اسکندر سال به سال و دستیابی به پیروزی پس از پیروزی، با وجود تحمل زخمهای جدی، بزرگ شد. رابطه اسکندر با پدرش جنبه رقابتی شخصیت او را تقویت کرد. او نیاز شدیدی به پیشی گرفتن از او و تحت الشعاع قرار دادن دستاوردهایش احساس میکرد، که شاید بسیاری از اقدامات بیپروای او در میدان نبرد را توضیح دهد. الکساندر نگران بود که پدرش «هیچ دستاورد مهم یا بزرگی برای او باقی نگذارد تا به جهانیان نشان دهد»، اما با این وجود، دستاوردهای پدرش را در برابر دوستانش کماهمیت جلوه میداد.
پلوتارک گزارش میدهد که برجستهترین ویژگیهای اسکندر، تندخویی، بیپروایی و تکانشگری او بود، که بدون شک بر تصمیمگیریهای او تأثیر میگذاشت. اسکندر به خاطر سرسختی و انعطافناپذیری شدیدش شناخته میشد، اما در عین حال پذیرای بحث و گفتگو بود و مایل به گوش دادن به استدلالهای منطقی بود. اسکندر همچنین دارای جنبهای منطقیتر بود که با بصیرت، منطق و هوشیاریاش مشخص میشد. او تمایل شدیدی به علم و عشق به فلسفه داشت ، کتابها را میبلعید و به سرعت حکمت آنها را جذب و حفظ میکرد . این امر عمدتاً به دلیل مربی او، ارسطو ، بود . هوش و طبیعت تکانشی اسکندر به موفقیت او به عنوان یک رهبر نظامی کمک شایانی کرد. اسکندر توانایی زیادی در کنترل خود و جلوگیری از غرق شدن در «لذتهای نفسانی» داشت، اما برعکس، وقتی صحبت از شراب میشد ، نمیتوانست خود را کنترل کند و به نوشیدن آن بدون هیچ محدودیتی ادامه میداد.
اسکندر مردی با دانش گسترده بود که هم علوم و هم هنرها را دوست داشت و از آنها حمایت میکرد . با این حال ، برخلاف پدرش، علاقه کمی به ورزش و بازیهای المپیک داشت و همیشه برای آرمانهای هومری افتخار و شکوه تلاش میکرد . رهبر مقدونی دارای کاریزما، تواناییهای متقاعدکننده و قدرت شخصی زیادی بود - عناصر سازنده یک رهبر بزرگ. قابل توجهترین دستاورد او در متحد کردن مقدونیه، تمام یونان و ایران در یک امپراتوری واحد و حفظ انسجام آن با وجود تناقضات فراوان، موفقیت او در حفظ این وحدت پس از مرگش بود. امپراتوری به چندین ایالت مختلف تقسیم شد.
اسکندر در سالهای پایانی عمر خود، به ویژه پس از مرگ دوست صمیمیاش هفستیون، از توهمات خودبزرگبینی و خودبزرگبینی رنج میبرد. این احتمالاً به دلیل دستاوردهای قابل توجه او در مدت زمان نسبتاً کوتاهی، حس غیرقابل توصیف او برای تحقق سرنوشتش، و ستایش و تحسینی بود که از همراهانش دریافت میکرد. وضعیت و توهمات اسکندر در وصیتنامهاش مشهود است که برخی آن را به عنوان ابراز تمایل به فتح جهان تفسیر میکنند. به نظر میرسد که اسکندر معتقد بود که یک خداست ، یا حداقل به دنبال خدایی کردن خود بود. به این دلیل بود که، طبق برخی منابع، مادرش همیشه اصرار داشت که او پسر زئوس است . به نظر میرسد که این داستان توسط کاهنان مصری در معبد آمون در واحه سیوا برای او تأیید شده است و از آن زمان به بعد او خود را "پسر زئوس-آمون" مینامید. پس از اتخاذ چندین رسم پارسی، او اصرار داشت که سربازان و فرماندهان ارتشش در مقابل او سجده کنند و دست او را ببوسند، همانطور که پارسیان با پادشاهِ خداگونه خود این کار را میکردند. با این حال، مقدونیها قاطعانه این را رد کردند، و رهبر خود را تحریم کردند تا اینکه تصمیم گرفت این رسم را کنار بگذارد. با این وجود، اسکندر پادشاهی عملگرا بود. او دشواریهای حکومت بر امپراتوریای را که مردمانی با فرهنگهای مختلف در آن ساکن بودند، درک میکرد، برخی از آنها تمام عمر خود را در پادشاهیای زندگی کرده بودند که در آن پادشاه خدایی برای پرستش در نظر گرفته میشد. بر این اساس، میتوان گفت که او احتمالاً به خودبزرگبینی مبتلا نبود، بلکه اقدامات او تلاشی عملی برای تحکیم حکومت خود و متحد نگه داشتن سرزمینهای امپراتوریاش بود.
اسکندر با دوست و محرم اسرار زندگیاش، هفستیون، پسر یک نجیبزاده مقدونی، محافظ شخصی او و فرمانده ارتش اسکندر، ارتباط نزدیکی داشت. این دو چنان به هم نزدیک بودند که مرگ هفستیون در ماههای آخر عمر اسکندر به وخامت بیشتر سلامت او و احتمالاً به وضعیت روانی او کمک کرد.
منابع تاریخی بیان میکنند که اسکندر با سه زن ازدواج کرد: رکسانا، دختر وخشاراد ، یک نجیبزاده باختری ، پس از دیدن او و عاشق شدن به او؛ استاترا دوم ، دختر داریوش سوم ، به دلایل کاملاً سیاسی؛ و پاروشات دوم، کوچکترین دختر اردشیر سوم، که او در شوش با او ازدواج کرد ، به همراه چند تن از افسرانش که ترتیب ازدواج آنها را با شاهزاده خانمهای ایرانی داده بود. به نظر میرسد که اسکندر تنها دو پسر داشت: اسکندر چهارم از رکسانا، و هرکول مقدونی از کنیزش بارسین. او یک فرزند خود را هنگامی که رکسانا در بابل سقط جنین کرد، از دست داد .
گرایش جنسی اسکندر قرنها موضوع بحث و تردید بود. هیچ متن باستانی نشان نمیدهد که او همجنسگرا بوده یا درگیر چنین رابطهای بوده یا رابطهاش با هفاستیون جنسی بوده است. با این حال، مورخ یونانی، آلیانوس تاکتیکوس، داستانی را نقل میکند که در آن، هنگامی که اسکندر از تروا بازدید کرد، به مقبره آشیل رفت و آن را با گل آذین کرد، در حالی که هفاستیون به مقبره پاتروکلوس رفت و آن را به همان روش آذین بست. این ممکن است نشان دهد که او معشوق اسکندر بود، همانطور که پاتروکلوس معشوق آشیل بود، زیرا اگر برای این منظور نبود، چرا هر یک از آنها به مقبره دیگری میرفت و نه مقبره دیگری؟ آلیانوس همچنین به اصطلاح "هرومنوس" به معنای "معشوق" در یونان باستان اشاره میکند و میگوید که لزوماً بار جنسی ندارد. این میتواند به این معنی باشد که هفاستیون یکی از نزدیکترین همراهان اسکندر بود. در هر صورت، اگر همجنسگرایی اسکندر حقیقت داشته باشد، در زمان او ممنوع یا غیرطبیعی نبوده، بلکه امری رایج بوده است.
پیتر گرین میگوید متون و اسناد باستانی نشان نمیدهند که اسکندر علاقه زیادی به زنان داشته است؛ شاید برجستهترین گواه این امر این باشد که او تا آخرین روزهای زندگیاش صاحب پسری نشد. دیگر محققان به این فرض پاسخ دادهاند و اظهار داشتهاند که اسکندر در حالی که هنوز نسبتاً جوان بود، درگذشت، اما با وجود این، او زنان بیشتری نسبت به پدرش در همان سن ازدواج کرده بود، و زنان زیادی غیر از همسرانش را میشناخت، بنابراین مانند شاه ایران قبل از خود حرمسرایی داشت ، اما در برخورد با آنها میانهرو بود؛ و او خویشتنداری زیادی نشان داد و از غرق شدن در «لذتهای جسمانی» خودداری کرد ، اگرچه در شب عروسی خود به رکسانا زور نگفت، اگرچه او او را بسیار مجذوب خود کرده بود. گرین اضافه میکند که اسکندر با تعدادی از زنان دوستی نزدیکی برقرار کرد، به ویژه آدا از کاریا که او را به فرزندی پذیرفت، و حتی سیسیگامبیس، مادر داریوش سوم، که اسکندر را مانند پسر خود دوست داشت و گفته میشود که از غم فراق او درگذشت.
میراث اسکندر بسیار فراتر از فتوحات نظامی او است. لشکرکشیهای او باعث افزایش ارتباطات و مسیرهای تجاری بین جهان غرب و شرق شد و فرهنگ و تمدن یونان را در بسیاری از جنبههای زندگی شرقی معرفی کرد. بسیاری از شهرهایی که او تأسیس کرد به مراکز فرهنگی بزرگی تبدیل شدند که برخی از آنها هنوز هم وجود دارند. مورخان یونانی که اسکندر را در لشکرکشیهایش همراهی میکردند، اطلاعات ارزشمندی در مورد مناطقی که از آنها عبور کردند ثبت کردند و برای اولین بار، یونانیان احساس کردند که در جهانی بزرگتر از دنیای مدیترانهای آشنای خود زندگی میکنند.
مهمترین و برجستهترین میراث اسکندر، بدون شک گسترش نفوذ مقدونیه در مناطق وسیعی از آسیا بود. در زمان مرگ او، امپراتوری اسکندر 5,200,000 کیلومتر مربع را در بر میگرفت و آن را به بزرگترین دولت زمان خود تبدیل میکرد. برای دویست یا سیصد سال بعدی، بیشتر این سرزمینها، چه مستقیم و چه غیرمستقیم، تحت کنترل مقدونیه باقی ماندند. دولتهای جانشین اسکندر یا پادشاهان سلسله اسکندر ، حداقل در مراحل اولیه خود، از قدرتمندترین دولتهای جهان بودند. بنابراین، مورخان به طور سنتی از این دوره به عنوان دوران هلنیستی یاد کردهاند .
سرزمینهای واقع در مرزهای شرقی امپراتوری مقدونیه، در حالی که اسکندر هنوز زنده بود، یکی پس از دیگری شروع به تجزیه شدن کرده بودند. خلأ سیاسی ایجاد شده توسط اسکندر در شمال غربی شبه قاره هند منجر به ظهور یکی از بزرگترین سلسلههای حاکم در تاریخ هند، یعنی سلسله موریا ، شد که توسط امپراتور فروتن چاندراگوپتا موریا، پس از تصرف پنجاب و استفاده از آن به عنوان پایگاهی برای راهاندازی لشکرکشیهای نظامی برای فتح سرزمینهای امپراتوری ناندا، تأسیس شد.
اسکندر بیش از بیست شهر با نام خود در سراسر امپراتوری خود، در بسیاری از بخشهای سرزمینهایی که در طول لشکرکشیهای نظامی خود فتح کرد، تأسیس کرد، اگرچه بیشتر آنها در شرق رودخانه دجله واقع شده بودند . بزرگترین این شهرها بدون شک اسکندریه در مصر بود که قرار بود بعداً جایگاه برجسته و ممتازی در بین شهرهای جهان به طور کلی و به ویژه حوضه مدیترانه داشته باشد . شهرهایی که توسط اسکندر تأسیس شدند در مسیرهای تجاری مهم، اغلب در مکانهای مستحکم، قرار داشتند و یونانیان و ساکنان بومی در آنها ساکن بودند. پس از مرگ او، بسیاری از یونانیان این شهرها سعی کردند به وطن خود بازگردند، در حالی که برخی دیگر تصمیم گرفتند بمانند. حدود یک قرن پس از مرگ اسکندر، شهرهای او عصر طلایی خود را تجربه میکردند. بیمارستانها، رصدخانههای نجومی ، معابد و سایر مؤسسات ساخته شدند و جمعیت آنها، متشکل از یونانیان، ساکنان بومی و عنصر جدیدی با منشأ مختلط، افزایش یافت.
«هلنیزاسیون» ترجمه فرانسوی اصطلاح آلمانی-لاتین «هلنیسموس» است که توسط مورخ آلمانی ، یوهان گوستاو درسن، برای توصیف گسترش زبان ، فرهنگ و جمعیت یونانی در سراسر امپراتوری ایران در طول و پس از فتوحات اسکندر ابداع شد. این گسترش غیرقابل انکار است و هنوز هم میتوان ردپای آن را در برخی از شهرهای بزرگ هلنیستی مانند اسکندریه ، انطاکیه ، و سلوکیه ، مشاهده کرد ، چه در بناهای تاریخی، چه در اشکال خاصی از غذاهای با منشأ یونانی یا جنبههای دیگر. اسکندر به عظمت تمدن یونان اعتماد زیادی داشت و آرزو داشت نفوذ آن را به هر سرزمینی که اسبهایش پایمال میکردند، گسترش دهد. او حتی رویای اشباع تمام جهان با فرهنگ یونانی را در سر میپروراند. در عین حال، او به ضرورت متحد کردن مردم اعتقاد داشت و برای این منظور، تلاش کرد عناصری از آن فرهنگ را به تمدن ایران وارد کند و بدین ترتیب ترکیبی از این دو را ایجاد کرد. جانشینان او به این امر اعتقادی نداشتند و سیاستی را که رهبر درگذشتهشان دنبال میکرد، نادیده گرفتند. با این حال، علیرغم این، یونانی شدن مردمان شرق در طول سلطنت آنها ادامه یافت و یونانیانی که در سرزمینهای جدید ساکن شدند، به تدریج شرقیتر شدند.
فرهنگ آتنی پایه و اساس فرهنگ اصلی هلنیستی را تشکیل داد ، و استخدام مردان از سراسر یونان توسط اسکندر ، در ادغام گویشهای مختلف یونانی در یک زبان واحد نقش داشت و منجر به پیدایش چیزی شد که به عنوان یونانی کوینه یا یونانی عامیانه شناخته میشود. یونانی کوینه به سرعت در سراسر جهان هلنیستی گسترش یافت و برای سالهای زیادی به زبان میانجی تبدیل شد و یونانی مدرن از آن زاده شد. علاوه بر این، برنامهریزی شهری ، سیستمهای آموزشی، ساختارهای دولت محلی و سبکهای هنری بر اساس همتایان سنتی یونانی خود بودند و با گذشت زمان، به سبکهای متمایزی که به عنوان سبکهای هلنیستی شناخته میشوند، توسعه یافتند. برخی از جنبههای فرهنگ هلنیستی در سنتهای امپراتوری بیزانس در اواسط قرن پانزدهم مشهود بود.
برخی از ویژگیهای متمایز هلنیستی هنوز هم در هند، به ویژه در منطقهای که چندین پادشاهی هندویونانی در آن ظهور کردند، یافت میشود . انزوای ساکنان اولیه یونانی آن، دور از سرزمین مادری اروپایی خود ، منجر به ادغام فرهنگ یونانی آنها با فرهنگ هندی، به ویژه فرهنگ بودایی شد. اولین مجسمههای بودا با چهره انسانی در این دوره ظاهر شدند که از خدای یونانی آپولو الگوبرداری شده بودند. اعتقاد بر این است که چندین سنت بودایی به شدت تحت تأثیر دین یونان باستان قرار گرفتهاند . به عنوان مثال، بودیساتوا معادل شرقی اساطیر قهرمانی یونان در نظر گرفته میشود، و برخی از آیینهای ماهایانا ، مانند سوزاندن عود ، تکریم و تقدیم غذا در محرابها، شبیه به آیینهای یونانیان باستان است. علاوه بر این، بودیسم ذن برخی از ایدهها و اصول خود را از فلسفه رواقی یونان گرفته است . اعتقاد بر این است که یکی از پادشاهان یونانی، مناندر اول، "ناجی"، با تمام وجود بودیسم را پذیرفت و یاد او در متون بودایی جاودانه شده است، جایی که از او به عنوان "ملنادا" یاد میشود. هلنی شدن هند محدود به جنبههای فرهنگی و مذهبی نبود؛ بلکه به علوم نیز گسترش یافت. بسیاری از ایدهها و نظریههای نجومی به سمت شرق گسترش یافتند و به هند رسیدند و تا قرنهای اولیه میلادی بر نجوم تأثیر زیادی گذاشتند. ابزارهای یونانی برای مطالعه موقعیت سیارات و ستارگان در شهر یونانی-باختری آی خانم، واقع در افغانستان امروزی، یافت شدهاند . مدلهای کروی یونانی از زمین، که توسط مدلهای کروی دیگر از سیارات احاطه شدهاند ، نیز در هند یافت شدهاند. این ابزارها، همراه با اطلاعات ارزشمندی که ارائه میدادند، منجر به ایده زمین کروی شد که جایگزین نظریه زمین تخت که مدتها در هند رواج داشت، شد.
اسکندر و دستاوردهایش تحسین رومیان را به طور کلی و رهبران نظامی آنها را به طور خاص برانگیخت، که او را به عنوان الگو میگرفتند و اغلب زندگی خود را با او مقایسه میکردند. این پس از آن بود که آنها اثر مورخ یونانی، پولیبیوس، با عنوان "تاریخها" (لاتین : Historiae) را خوانده بودند، که در آن او دستاوردهای اسکندر را به رومیان یادآوری میکرد. ژنرال رومی، پمپی، عنوان "مگنوس" (لاتین : Magnus) را به افتخار اسکندر برگزید و حتی موهای خود را به همان سبک دومی کوتاه کرد. تحسین او از رهبر مقدونی آنقدر زیاد بود که در سرزمینهای فتح شده توسط مقدونیها به دنبال شنل 260 ساله اسکندر گشت، شنلی که آن را به عنوان نمادی از عظمت میپوشید. جولیوس سزار به مجسمهسازان خود دستور داد تا یک مجسمه برنزی سوار بر اسب از او ، کپی یکی از مجسمههای اسکندر، بسازند و صورت او را با صورت اسکندر جایگزین کنند. به همین ترتیب، امپراتور آگوستوس سزار در طول سفر خود به اسکندریه ، نقش ابوالهول روی انگشتر خود را با نیمرخ اسکندر جایگزین کرد . از دیگر امپراتوران برجسته رومی که اسکندر را تحسین میکردند میتوان به تراژان ، نرو و کاراکالا اشاره کرد . ماکرینیدها، سلسله حاکم رومی در زمان سلطنت امپراتور ماکرینوس ، تصاویر اسکندر را روی وسایل خود، مانند جواهرات ، نگه میداشتند یا آنها را روی لباسهای خود گلدوزی میکردند.
برخی از نویسندگان رومی، به ویژه جمهوریخواهان، از داستان زندگی اسکندر برای هشدار دادن به مردم در مورد خطرات استبداد و چگونگی کاهش درگیریهای ناشی از آن با پایبندی به آرمانهای والای جمهوریخواهی استفاده کردند. نویسندگان دیگر، ویژگیهای اسکندر را به عنوان نماینده همه حاکمان معرفی کردند و گفتند که آنها به دوستان خود وفادار و با دشمنان خود مهربان بودند، اما سریع عصبانی میشدند و میل بیش از حدی به جلال داشتند.
زندگینامه اسکندر شامل تعدادی افسانه و اسطوره است که ممکن است خود اسکندر انتشار و نگارش آنها را تشویق کرده باشد. مورخ شخصی او، کالیستنس، ادعا میکند که وقتی او در کیلیکیه بود، دریا از ترس او عقبنشینی کرد. اندکی پس از مرگ اسکندر، مورخ دیگری به نام اونسیکریتوس داستانی را اختراع کرد مبنی بر اینکه تالیتریس، ملکه آمازونها، به دیدار اسکندر رفته و دوستی بین آنها شکل گرفته است. وقتی اونسیکریتوس داستان را برای لیسیماخوس ، یکی از جانشینان اسکندر، خواند، دومی پاسخ داد: «من تعجب میکنم که آن موقع کجا بودی؟»
تمام افسانههای مربوط به اسکندر قرنها پس از مرگ او در کتابی به نام «رمان اسکندر» جمعآوری شد، احتمالاً در اسکندریه. این کتاب به اشتباه به کالیستنس نسبت داده شد و به همین دلیل، گاهی اوقات شبه کالیستنس نامیده میشود. این کتاب در طول دوران باستان و تا قرون وسطی دستخوش ویرایشها و اضافات متعددی شده است، و بنابراین شامل تعدادی داستان مشکوک است. این کتاب به زبانهای زیادی از جمله یونانی، ارمنی، سریانی، لاتین و بیشتر زبانهای اروپای غربی ترجمه شده است.
اسکندر و دستاوردهای بزرگ او در متون چندین تمدن، چه باستانی و چه مدرن، ذکر شده است. اولین کسانی که از او در متون خود نام بردند، خود یونانیان در زمان حیاتش بودند و دیگران نیز به نقل داستانهای این رهبر از نسلی به نسل دیگر تا به امروز ادامه دادند. کتابها و رمانهای «الکساندر رومانس» نقش مهمی در تأثیرگذاری بر تصویر او در تمدنهای بعدی، به ویژه تمدنهای ایرانی، اروپای مرکزی و یونان معاصر، ایفا کردند.
اسکندر در فولکلور معاصر یونان، بیش از هر چهره باستانی دیگری، حضور برجستهای دارد. شکل محاورهای نام او در یونانی مدرن (Omegalexandros) به یک نام خانوادگی تبدیل شده است و او تنها قهرمان باستانی است که در نمایشهای عروسکی برای سرگرمی کودکان ظاهر میشود. یکی از افسانههای محبوب در میان دریانوردان یونانی، از یک پری دریایی تنها میگوید که در هنگام طوفان به دماغه کشتیها میچسبد تا از کاپیتان بپرسد: «آیا شاه اسکندر هنوز زنده است؟» کاپیتان باید پاسخ دهد: «او زنده و سالم است و بر تمام جهان حکومت میکند!» اگر کاپیتان پاسخ دیگری بدهد، پری دریایی به یک گورگون خشمگین تبدیل میشود و کشتی و مسافرانش را به قعر دریا میکشد.
پیش از گرویدن به اسلام، ایرانیان از اسکندر به عنوان «ملعون» یاد میکردند و او را به سوزاندن معابد و نابودی متون و کتابهای مقدسشان متهم میکردند. با این حال، پس از ورود اسلام به ایران ، افول زرتشتیگری به مناطق کوچک و دورافتاده، و مواجهه ایرانیان با «الکساندر رومانس»، تصویر جدید و مثبتتری به تدریج جایگزین تصویر قدیمی شد. در کتاب پادشاهان (به فارسی : شاهنامه) که در اصل ویرایش اسلامی از خداینامههای ساسانیست، از اسکندر در میان پادشاهان مشروع ایران یاد شده و به عنوان شخصیتی افسانهای توصیف شده است که در جستجوی چشمه جوانی به اقصی نقاط زمین سفر کرده است . برخی از نویسندگان بعدی ایرانی، اسکندر را به فلسفه پیوند دادند و او را در حال بحث با فیلسوفان بزرگی مانند ارسطو ، سقراط و افلاطون به تصویر کشیدند که در مورد چگونگی دستیابی به راز جاودانگی بحث میکردند.
نسخه سریانی «رمان اسکندر» رهبر مقدونی را به عنوان یک پادشاه مسیحی صالح و دعاگو به تصویر میکشد که برای خشنودی خدا ، پادشاهیهای مستحکم را فتح میکند و مردم را به پرستش او به عنوان خدای حقیقی فرا میخواند. کاهنان و نویسندگان مصر باستان، اسکندر را پسر نکتانبو دوم، آخرین فرعون مصر قبل از حمله پارسیان، توصیف میکردند، و شکست او از داریوش سوم، شاه مصر، نجاتی بود که مصر مدتها در انتظار آن بود و اکنون مصر توسط یک مصری اداره میشود.
کتاب مقدس به صراحت از اسکندر نام میبرد و قرآن داستان رهبری صالح به نام ذوالقرنین یا صاحب دو شاخ یا «لقرانائیم» را روایت میکند . برخی از مفسران تورات و قرآن معتقدند که این شخص ممکن است اسکندر کبیر باشد. از جمله جاهایی که با قطعیت و بدون قطعیت از او نام برده شده است، کتاب اول مکابیان است :
اسکندر، پسر فیلیپ مقدونی، پس از ترک سرزمین کتیم و شکست دادن داریوش، پادشاه پارس، و پادشاه ماد به جای او، و تبدیل شدن به اولین حاکم یونان، جنگهای بسیاری را به راه انداخت، قلعههای متعددی را فتح کرد و پادشاهان را کشت. او به اقصی نقاط زمین سفر کرد و ملتهای بسیاری را غارت کرد، به طوری که زمین در برابر او آرام گرفت. او مغرور و متکبر شد. او ارتشی بسیار قدرتمند گرد آورد و سرزمینها، ملتها و حاکمانی را که به او خراج میدادند، فتح کرد. پس از آن، او در حالی که مرگ قریبالوقوع خود را حس میکرد، بر تخت خود دراز کشید. او خادمان ارشد خود، کسانی که از کودکی با او بزرگ شده بودند، را احضار کرد و در طول زندگی خود پادشاهی خود را بین آنها تقسیم کرد. اسکندر دوازده سال قبل از مرگش سلطنت کرد. [اول مکابیان]
و کتاب دانیال :
«قوچ دو شاخی که دیدی، نماد پادشاهان مادها و پارسیان است. بز سالم، نماد پادشاه یونان است و شاخ بزرگ بین چشمانش، نماد پادشاه اول است. وقتی شکسته شود و چهار شاخ به جای آن بلند شوند، چهار پادشاهی از این ملت ظهور خواهند کرد، اما هیچکدام قدرت آن را نخواهند داشت.» در پایان پادشاهی آنها، هنگامی که گناهان به اوج خود رسیده باشند، پادشاهی ظهور خواهد کرد که چهرهای خشن و حیلهگر دارد. قدرت او عظیم خواهد بود، اما نه با قدرت خودش. او شگفتیها را نابود خواهد کرد و موفق خواهد شد و عمل خواهد کرد. او بزرگان و قوم مقدسین را نابود خواهد کرد. با حیلهگری خود، فریب نیز در دست او رواج خواهد یافت و در قلب خود مغرور خواهد شد. و با خودپسندی، بسیاری را نابود میکند و علیه شاهزاده شاهزادهها قیام میکند و بدون دست، شکسته میشود. [دانیال ۸]
اما در مورد قرآن ، از جمله مواردی که ذکر شده و گفته شده است که احتمالاً به اسکندر اشاره دارد، آیهای است که در سوره کهف آمده است :
« و از تو درباره ذوالقرنین میپرسند. بگو: من از او برای شما خبری خواهم خواند.»۸۳به راستی ما او را در زمین قدرت بخشیدیم و از هر چیزی به او قدرت دادیم.۸۴پس او مسیری را دنبال کرد۸۵تا آنگاه که به غروبگاه خورشید رسید، [خورشید را] یافت که در چشمه ای گل آلود غروب می کند، و نزدیک آن قومی را یافت. گفتیم: ای ذوالقرنین، یا آنها را عذاب می کنی یا با آنها به نیکی رفتار می کنی.۸۶و نیز میفرماید: « تا آنگاه که به میان دو کوه رسید، در ورای آن دو کوه، قومی را یافت که هیچ سخنی را نمیفهمیدند.»۹۳گفتند: «ای ذوالقرنین، یأجوج و مأجوج در زمین فساد میکنند. آیا ممکن است برای تو خراجی قرار دهیم تا میان ما و آنها سدی قرار دهی؟»۹۴گفت: «آنچه پروردگارم مرا بدان قادر ساخته بهتر است، پس مرا با نیرو یاری دهید تا میان شما و آنها سدی قرار دهم.»۹۵قطعات آهن برای من بیاورید. هنگامی که دو طرف کوه را هموار کرد، گفت: «با دمیدن [در آن] بدمید.» هنگامی که آن را [مانند] آتش گردانید، گفت: «مس [گداخته شده] برای من بیاورید تا روی آن بریزم.»۹۶آنها نه توانستند از آن بالا بروند و نه توانستند به آن نفوذ کنند.۹۷گفت: «این رحمتی از جانب پروردگار من است. اما هنگامی که وعده پروردگارم فرا رسد، آن را با خاک یکسان خواهد کرد. و وعده پروردگارم حق است.»۹۸[ الکهف : 93-98] .
علمای تفسیر میگویند که این ذوالقرنین بندهای صالح بود که به دور دنیا سفر کرد و سدی عظیم در برابر قوم یأجوج و مأجوج، که فساد را در زمین گسترش میدادند، ساخت. برخی گفتند که این مرد اسکندر بود، در حالی که دیگران مخالف بودند. در هند و پاکستان ، به ویژه در پنجاب، نام «اسکندر» یا «سکندر» به فردی جوان و با استعداد اشاره دارد که تواناییهایش به تدریج رشد میکند. اسکندر در اروپای قرون وسطی به عضویت «نه دلاور» درآمد ، گروهی که شامل مردانی بود که از جوانمردترین و شریفترین شوالیههای زمان خود، مانند شارلمانی ، جولیوس سزار و دیگران، محسوب میشدند.
تمام متون نوشته شده توسط افرادی که با اسکندر زندگی میکردند و او را در لشکرکشیهایش همراهی میکردند، یا کسانی که آنها را از روایتهای همراهان و دوستانش جمعآوری کرده بودند، از بین رفتهاند و تنها چند نسخه خطی، برخی کامل و برخی دیگر ناقص، باقی مانده است. در میان معاصران اسکندر که درباره زندگی او نوشتند، میتوان به کالیستنس، مورخ شخصی او، بطلمیوس و نئارخوس، ژنرالهای ارتش او ، یک افسر جوان به نام آریستوبولوس و اونسیکریتوس، دریانورد ارشد، اشاره کرد. تمام متونی که به زندگی اسکندر میپرداختند، بر اساس متون نوشته شده توسط این افراد بودند. قدیمیترین این متون، متن مورخ دیودوروس سلوکوس ( قرن اول پیش از میلاد ) بود و پس از آن متن کوینتوس کورتیوس روفوس (اواسط تا اواخر قرن اول پیش از میلاد)، سپس آریان ( قرن اول تا دوم میلادی )، پلوتارک ( قرن اول تا دوم میلادی ) و در نهایت جاستین، نویسنده اثر قرن چهارم میلادی قرار دارند . نویسندهی آریان عموماً قابل اعتمادترین نویسنده محسوب میشود، چرا که او به متون بطلمیوس و آریستوبولوس به عنوان منابع اصلی تکیه کرده و پس از او نویسندهی دیودور قرار دارد.