ویرگول
ورودثبت نام
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
خواندن ۱۵۶ دقیقه·۳ ماه پیش

بلوهر و بودا(روایت بلوهر و بوذاسف)

براساس جلد دوم از ترجمه کتاب کمال الدین شیخ صدوق(ابنبابویه)

مقدمه

بلوهر و بوذاسف یکی از افسانههای هندی است که در دورۀ ساسانی به پهلوی ترجمه شد و پس از اسلام به عربی درآمد و ابان لاحقی نیز آن را به نظم کشید. موضوع این کتاب زندگی بوداست. کتابهایی که ابن ندیم با عناوین کتاب البد، بوناسف و بلوهر و بوناسف مفرد آورده، نیز احتمالاً روایتهای دیگری از زندگی بودا بوده است. بوذاسف صورت فارسیشدۀ واژۀ سنسکریت بُدهیسَتوه است که لقب بودا پیش از بودا شدن (=به آگاهی رسیدن) او بوده و بلوهر زاهدی است که راه رسیدن به حقیقت را بدو مینمایاند. از ترجمۀ عربی بلوهر و بوذاسف دو تحریر موجود است: یکی به قلم یکی از پیروان اسماعیلیه و دیگری تحریری که ابن بابویه آورده است. کهنترین ترجمۀ موجود فارسی از بلوهر و بوذاسف، دو قطعۀ منظوم به خط مانوی است که در واحۀ تورفان در ترکستان چین یافت شده است و اکنون در مجموعۀ بزرگ دستنوشتههای مانوی آکادمی برلین نگهداری میشود. این دو قطعه شامل ۲۷ بیت ناقص در بحر رَمَل مُسَدَّس است. احتمالاً این منظومه را نخست شاعری مسلمان در سمرقند یا بخارا سروده و به خط عربی به نگارش درآورده است. شاید شاعر این منظومه رودکی بوده باشد، زیرا دو منظومۀ دیگر او (کلیله و دمنه و سندبادنامه) نیز در همین بحر سروده شده است. در این دو قطعه نام بلوهر و بوذاسف به صورت بیلوهر و بودیسف آمده است. دقت شود که این یک متن بودایی خالص نیست بلکه در اصل نسخهی مانوی از داستان بودا بوده که در دوران ساسانی و یا دوره اسلامی ترجمه شده و بعد شیخ صدوق آن را براساس گزارش زکریای رازی که ظاهرا تمایلاتی به مانویت داشته و کتب آنها را مطالعه میکرده اقتباس شده و در کتاب کمالالدین او نقل شدهست. این در اصل بازخوانیست که از این داستان(یا بهترست گفت بازخوانیهای پیشین از آن) در دوره اسلامی شدهست و دربردارنده ارزشها و باورهاییست که در دوره اسلامی مطرح بوده. متاسفانه نسخهی اصلی آن یعنی نسخه مانوی آن دیگر نیست(به جز قطعاتی که از واحه تورفان بدست آمده) و برای همین تنها همین را داریم. با اینحال هستهی اصلی داستان هنوز بوداییست ولی با اینحال اضافاتی که در دوران اسلامی و یا حتی ساسانی به آن اضافه شده هم درش دیده میشود.

داستان

محمّد بن زكريّا گويد: راويان اخبار چنين روايت كنند كه در زمانهاى گذشته در هندوستان پادشاهى بود كه لشكريانى فراوان و كشورى پهناور داشت، مردم از او مى ترسيدند و بر دشمنانش پيروز بود و با وجود اين مردى شهوت ران و اهل عيش و نوش و پيرو هوى و هوس بود، هر كس از اين شيوه دنياپرستى او تمجيد مى كرد نزد او عزيز و گرامى بود و هر كس كار ديگرى به او پيشنهاد مى كرد و از فرمان وى سر مى پيچيد دشمن و فريبكار به حساب مى آمد، از دوران كودكى و نوجوانى به پادشاهى رسيده بود و داراى انديشه اى اصيل و لسانى بليغ بود، تدبير امور مردم و اداره كردن آنها را نيكو مى دانست و مردم هم او را به اين صفت شناخته بودند و منقاد و مطيع وى بودند و هر سخت و آسانى در برابر وى خاضع بود، مستى جوانى و مستى پادشاهى و شهوت و خودبينى در وى جمع شده بود و پيروزى بر دشمنان و تسلّط بر مردم و انقياد آنها نيز بر آن افزوده بود، مردم را مى كشت و حقير مى شمرد و چون مردم او را مى ستودند و كارش را تمجيد مى كردند بر عجب و تكبّر وى مى افزود، همّتى جز دنيا نداشت و دنيا هم به او روى آورده بود و هر چه مى خواست بدان مى رسيد، جز آنكه فرزندانش همه دختر بودند و پسرى برايش به دنيا نيامد، پيش از آنكه وى به سلطنت برسد دين رواج يافته بود و دينداران فراوان شده بودند و شيطان دشمنى با دين و دينداران را در نظر وى آراست و به واسطه ترس از پادشاهى خود بر دينداران آسيب رسانيد و آنان را تبعيد كرد و بت پرستان را مقرّب كرد و براى آنها بتهايى از طلا و نقره ساخت و آنان را محترم و شريف شمرده و بر بتهاى آنان سجده كرد. چون مردم چنين ديدند به پرستش بتها شتافتند و دينداران را خوار شمردند. روزى از روزها پادشاه احوال يكى از شهروندان مورد عنايت و صاحب منزلت خود را پرسيد و مى خواست او را معاون خود در بعضى از امور قرار بدهد و او را احترام و تكريم مى كرد. گفتند: پادشاه او از دنيا كناره گيرى كرده و به جمع زاهدان پيوسته است، اين گزارش بر او گران آمد و به دنبال او فرستاد و او را آوردند و چون او را در لباس اهل زهد و رياضت ديد به او تندى كرد و دشنام داد و گفت: مگر تو از چاكران درگاه ما و از رجال و اشراف مملكت ما نيستى؟

چرا خود را رسوا كردى و خاندان و اموالت را تباه ساختى و دنبال زيانكاران و بى كاران را گرفتى و خود را مضحكه و ضرب المثل قرار دادى؟ من تو را براى كارهاى مهمّ و يارى رساندن در امور خطير آماده كرده بودم. گفت: اى پادشاه! اگر من بر تو حقّى ندارم، عقلت بر تو حقوقى دارد، بدون خشم و غضب گفته مرا گوش كن و پس از فهم و درك به هر چه خواهى فرمان ده كه غضب دشمن عقل است و ميان فهم و صاحبش حائل مى شود. پادشاه گفت: هر چه مى خواهى بگو. زاهد گفت: آيا تو مرا سرزنش مى كنى كه بر خود گناهى كرده ام يا سابقه گناهى بر تو دارم؟

پادشاه گفت: نزد من گناهى كه بر خود كرده اى از بزرگترين گناهان است و كسى از رعاياى من حقّ ندارد خود را به هلاكت بيندازد و من از او صرف نظر نمايم اگر تو خود را هلاك كنى مثل اين است كه يكى از اهل كشور مرا كه مسئول حفظ او هستم هلاك كرده اى و از تو بازخواست مى كنم چون خود را به هلاكت افكنده اى. زاهد گفت: پادشاها تو نبايد بدون دليل عليه من حكم كنى و دليل بايد در محكمه قاضى طرح شود و در ميان مردم كسى نيست كه عليه تو داورى كند ولى در وجود تو قاضيانى هستند كه من به داورى بعضى از آنها راضى هستم و از داورى بعضى ديگر بيمناكم.

پادشاه گفت: آن قاضيان كيانند؟ گفت: آنكه به قضاى او راضيم عقل توست و آنكه از قضاى او بيمناكم هواى نفس توست. پادشاه گفت: هر چه مى خواهى بگو و راست بگو و بگو از چه زمانى اين عقيده را پيدا كرده اى و چه كسى تو را از راه به در كرده است؟ گفت: من در نوجوانى كلامى را شنيدم كه در دلم نشست و مانند دانه مزروع در دلم ريشه دوانيد و رشد كرد تا به غايتى كه چنان كه مى بينى درختى بارور گرديد و آن چنين بود كه شنيدم مردى مى گفت: نادان ناچيز را چيز به حساب مى آورد و چيز را ناچيز مى شمرد و كسى كه ناچيز را واننهد به حقيقت نمى رسد و كسى كه حقيقت را نبيند به وانهادن ناچيز خشنود نباشد و آن چيزى كه حقيقت است عبارت از آخرت است و آنچه كه ناچيز است عبارت از دنياست و اين كلام را پذيرفتم زيرا مى ديدم كه حيات دنيا مرگ و غناى آن فقر و شادى آن اندوه و سلامتى آن بيمارى و قوّت آن ضعف و عزّت آن خوارى است، و چگونه حيات آن مرگ نباشد در حالى كه حيات آن براى مرگ است و انسان يقين دارد كه حياتش برچيده شده و خواهد مرد، و چگونه غناى آن فقر نباشد در حالى كه هيچ كس چيزى را به دست نمى آورد مگر آنكه براى آن نيازمند چيز ديگرى مى شود كه از به دست آوردن آن گريزى ندارد.

براى مثال مردى كه نيازمند مركب سوارى است چون آن را به دست آورد نيازمند علوفه و تيماردار و افسار و ابزار مى شود و چون آنها را به دست آورد براى هر كدام آنها نيازمند اشياى ديگرى مى شود كه گريزى از آنها نيست پس نياز چنين فردى كى منقضى خواهد شد؟ و چگونه شادى آن اندوه نباشد، در حالى كه هر كس يك وسيله شادى يافت از ناحيه همان شادى دچار اندوه مضاعف مى شود، اگر به واسطه فرزند شاد است بايد در انتظار اندوه بيمارى و مرگ و آسيب وى باشد، و اگر به داشتن مال شاد است، هراس تلف شدن آن افزون بر آن شادى است و چون چنين است بهتر آن باشد كه كسى خود را به آن آلوده نسازد و چگونه سلامتى آن بيمارى نباشد در حالى كه سلامتى آن از اخلاط است و نزديكترين اخلاط به حيات خون است و خون خودش مايه مرگ ناگهانى و درد گلو و طاعون و درد اعضاى بدن و بيمارى قلبى مى شود، و چگونه قوّت آن ضعف نباشد در حالى كه قدرت مضرّات را گرد مى آورد، و چگونه عزّت آن خوارى نباشد در حالى كه هيچ عزّتى ديده نشده است جز آنكه براى اهل خود خوارى طولانى به دنبال داشته است، علاوه بر آنكه ايّام عزّت كوتاه و ايّام خوارى طولانى است و سزاوارترين مردم به مذمّت دنيا كسى است كه بساط دنياى او گسترده و حاجتش روا شده است، و هر ساعت و هر لحظه منتظر است مالش از ميان برود و نيازمند شود و خويشاونديش ربوده شود و آن چه گرد آورده غارت شود و آنچه ساخته است از بنيان منهدم شود و مرگ به جمع او راه يابد و مستأصل گردد و به همه عزيزان خود داغدار گردد.

پس نزد تو اى پادشاه مذمّت مى كنم دنيايى را كه آنچه عطا كرد باز مى گيرد و وبال آن برگردن آدمى مى ماند و بر هر كه جامه اى پوشانيد از او مى كند و وى را عريان مى سازد و هر كه را بلند كرد پست مى گرداند و به جزع و بى تابى مى افكند و عاشقان و طالبان خود را ترك مى كند و به شقاوت و محنت مى افكند و گمراه كننده است كسى را كه اطاعتش كند و به آن مغرور شود و غدّار است بر هر كسى كه از آن ايمن باشد و بر آن اعتماد كند، حقّا دنيا مركبى است سركش و مصاحبى است خائن و بى وفا و راهى است لغزنده و منزلى است در غايت پستى، گرامى دارنده اى است كه كسى را گرامى نداشت جز آنكه در عاقبت وى را خوار ساخت، محبوبه اى است كه هرگز به كسى محبّت نكرد، ملازمت او را كنند امّا او ملازم هيچ كس نگرديده است، به آن وفا كنند و آن غدر و مكر مى كند. و به او راست مى گويند و او دروغ مى گويد، با آن در وعده وفا كنند ولى آن خلف وعده مى كند و با هر كس كه با آن راست است كجى مى كند و قدرتمندان آن را به بازى مى گيرد، در حالى كه به كسى طعام مى دهد ناگاه او را طعمه ديگرى مى سازد، و در حالى كه او را خدمت مى كند ناگاه او را خدمتگار ديگرى مى گرداند و در حالى كه او را مى خنداند ناگاه بر او مى خندد، و در اثناى آنكه او را به شماتت ديگران وامى دارد ناگاه او را مورد شماتت قرار مى دهد، و در حالى كه او را بر ديگران گريان مى سازد ناگاه ديگران را بر وى گريان مى كند، و در هنگامى كه دستش را به عطا مى گشايد ناگاه او را به مسألت و گدايى وامى دارد، و در عين عزّت او را ذليل مى كند، و در عين بزرگوارى او را خوار مى سازد، و در اثناى بزرگى حقير مى سازد، و در اثناى رفعت به پستى مى افكند، و بعد از آنكه مطيع او شد نافرمانيش مى كند، و پس از سرور به اندوه مى افكند، و پس از سيرى به گرسنگى مبتلا مى كند، و در ميانه حيات مى ميراند. پس اف باد بر خانه اى كه حالش چنين و كردارش چنان باشد، صبح تاج سرورى بر سر شخصى مى گذارد و شب روى او را بر خاك مذلّت مى مالد، شب دستش را با دستبند طلا زينت مى دهد و صبح دستش را به بند مى كشد، صبح بر تخت پادشاهى مى نشاند و شب به زندانش مى افكند، شب فرش ديبا برايش مى گسترد و صبح خاك را بستر او مى گرداند، صبح آلات لهو و لعب برايش مهيّا مى كند و شب نوحه گران را به نوحه اش وامى دارد، شب او را به حالى مى افكند كه اهلش به او تقرّب جويند و روز كارى مى كند كه همانها از او گريزان شوند، بامداد او را خوشبو مى سازد و شامگاه او را مبدّل به جيفه گنديده اى مى گرداند، چنين شخصى در دنيا پيوسته در ترس از سطوت ها و قهرهاى آن است و از بلايا و فتنه هاى آن نجات ندارد، نفس از چيزهاى تازه دنيا و چشم از امور خوش- آيند آن لذّت مى برد و دستش به گردآورى متاع دنيا مشغول است امّا به زودى مرگ فرا مى رسد و دستش خالى مى ماند و ديده اش خشك مى شود: رفتند و افتادند و نابود شدند و به هلاكت آمدند و دنيا ديگرانى را به عوض آنها مى گيرد و به بدل آنها خشنود مى شود و امّتى را در خانه هاى ديگران جا مى دهد و مانده خوراك جمعى را به جمعى ديگر مى خوراند، و اراذل را به جاى افاضل و ناتوانان را بر جاى خردمندان مى نشاند و اقوامى را از تنگى عيش به فراخى نعمت مى كشاند و از پياده روى به مركب سوارى و از شدّت به نعمت و از تعب به استراحت مى رساند و چون آنها را غرق اين نعمتها و راحتها كرد منقلب مى سازد و آسايش و قوا را از آنها باز مى ستاند و آنان را به نهايت عجز و فقر و سختى مى افكند.

و امّا اى پادشاه! آنچه گفتى كه من اهل خود را ترك و ضايع كرده ام، من چنين نكرده ام، بلكه به آنها پيوسته ام و براى آنها از هر چيزى بريده ام، و ليكن بر ديده من مدّتى پرده غفلت آويخته بود و گويا ديدگانم مسحور بود، اهل و غريب را از يك ديگر تميز نمى دادم و دوست و دشمن خود را نمى شناختم و چون پرده سحر از پيش ديدگانم برخاست و ديدگانم صحيح و بينا شد ميان دوست و دشمن و يار و بيگانه تميز قائل شدم و دانستم آنهايى كه اهل و دوست و برادر و آشنا مى شمردم جانوران درنده اى بودند كه همگى در مقام اضرار من بودند و همّتشان بر دريدن و خوردن من مصروف بود و ليكن مراتب آنها در اضرار به حسب اختلاف قوّت و ضعف مختلف بود، بعضى در تندى و شدّت مانند شير بودند و بعضى ديگر در غارت كردن مانند گرگ بودند و بعضى ديگر در سر و صدا مانند سگ بودند و بعضى ديگر در حيله و دزدى مانند روباه بودند و مقصود همه آنها اضرار به من بود ليكن از راههاى مختلف.

اى پادشاه! تو با اين عظمتى كه دارى از ملك و پادشاهى و فرمانبران از اهل و لشكر و حوالى و حواشى و اطاعت كنندگان، اگر در حال خود نيك بنگرى خواهى دانست كه تنها و بى كسى و از جميع مردمان روى زمين حتّى يك دوست هم ندارى، زيرا مى دانى كه آنان فرمانبردار تو نيستند بلكه دشمن تواند، و آنان كه رعيّت و فرمانبردار تواند گروهى پرحسد از اهل عداوت و نفاقند كه دشمنى آنها بر تو از دشمنى جانوران درّنده و خشم آنها بر تو از خشم طوايف ديگرى كه مطيع تو نيستند بيشتر است و چون در حال فرمانبران و يارى دهندگان و خويشان خود بنگرى در مى يابى كه آنها كار تو را براى دريافت مزد انجام مى دهند و همگى آنها تمايل دارند كه كار كمترى انجام دهند و مزد بيشترى دريافت كنند و چون در حال خاصّان و خويشان نزديك خود بنگرى مى يابى كه تو مشقّت و زحمت و كار و كسب خود را براى ايشان بر خود تحميل كرده و نسبت به آنها به منزله غلامى شده اى كه آنچه كسب كند قدرى مقرّر به آقاى خود دهد، با اين حال هيچ يك از آنها از تو راضى نيستند، هر چند جميع مال خود را بر آنها قسمت كنى و اگر مقرّرى آنها را از ايشان برگيرى البتّه با تو دشمن خواهند شد، پس معلوم شد كه بى كس و تنهايى و خويش و مالى ندارى.

امّا من كه صاحب اهل و مال و برادران و خواهران و دوستانم، مرا نمى خورند و براى خوردن مرا نمى خواهند، من دوست ايشانم و ايشان دوست من اند و هرگز دوستى ميان من و آنها زايل نمى شود و ايشان ناصح و خيرخواه من اند و من نيز ناصح و خيرخواه ايشانم، نفاق در ميان من و آنها نيست، ايشان به من راست مى گويند و من هم به آنها راست مى گويم و دروغ در ميان ما نيست، با يك ديگر دوستى داريم و دشمنى در ميان ما نيست، يك ديگر را يارى مى كنيم و همديگر را فرو نمى گذاريم، خير و خوبى را خواستارند، اگر من نيز خواستار آن شوم خوف آن ندارند كه من بر آنها غلبه كنم و خير ايشان را از آنها باز گيرم و آن را به خود اختصاص دهم و فساد و حسدى در ميان ما نيست، ايشان براى من كار مى كنند و من نيز براى آنها به خاطر اجورى كار مى كنم كه هرگز تمام نمى شود و آن عمل پيوسته در ميان ما برقرار است، اگر گمراه شوم آنان هاديان من اند، و اگر نابينا شوم آنان نور بصر من خواهند بود، و اگر بر من بتازند دژ استوار من خواهند بود، و اگر به سوى من تير افكنند سپر من خواهند شد، اگر بترسم اعوان من خواهند بود، من و ايشان در فكر خانه و مسكن نيستيم و خواهش آن را از دل به در كرده ايم، ذخاير و مكاسب دنيا را ترك كرده و آن را براى اهل دنيا گذاشته ايم و در تكاثر با كسى منازعه نمى كنيم و بر يك ديگر ستم روا نمى داريم و دشمنى و تباهى و حسد و جدايى در ميان ما نيست، اى پادشاه اينها اهل و خويشان من اند، برادران و نزديكان و دوستان من اينها هستند آنها را دوست مى دارم و از غير آنها بريده ام و چون آنها را شناختم كسانى را كه مسحورانه به آنها مى نگريستم رها ساختم و درخواست سلامتى از آنها را كرده ام.

اى پادشاه! اين است دنيايى كه تو را از آن خبر دادم و در حقيقت پوچ و ناچيز است و حسب و نسب و عاقبت آن چنين است كه شنيدى، چون دنيا را به اين اوصاف شناختم تركش كردم و امر اصيل حقيقى را كه آخرت باشد شناختم و آن را اختيار كردم و اگر بخواهى آنچه را كه دانسته ام از اوصاف آخرت كه امرى اصيل است برايت تعريف كنم پس مهيّاى شنيدن باش تا بشنوى آنچه را كه نشنيده اى. اين سخنان در دل سنگ پادشاه هيچ تأثير نكرد و گفت: تو دروغ مى گويى و به حقيقتى نرسيده اى و به غير از تعب و رنج و مشقّت بهره اى نبرده اى، بيرون رو و در مملكت من مباش كه تو خود فاسدى و ديگران را نيز فاسد خواهى كرد.

تولّد بوذاسف

و در اين ايّام براى پادشاه پسرى متولّد شد از آن پس كه از داشتن فرزند ذكور نااميد گشته بود، پسرى كه در زيبايى و جمال و نورانيّت روزگار مانند آن را نديده بود و چندان از ولادت اين فرزند خوشحال شد كه نزديك بود از خوشحالى قالب تهى كند و پنداشت بتهايى كه به عبادت آنها مشغول بوده آن فرزند را به او بخشيده اند و جميع خزائن خود را بر بتكده ها قسمت كرد و فرمان داد مردم به مدّت يك سال به عيش و نوش مشغول شوند و آن فرزند را بوذاسف نام نهاد و دانشمندان و منجمان را گرد آورد تا طالع مولود را ملاحظه كنند و پس از تأمّل گفتند: از طالع اين فرزند چنين ظاهر مى شود كه از شرافت و منزلت به مرتبه اى رسد كه هيچ كس در سرزمين هند به آن مرتبت نرسيده باشد و همه منجّمان بر اين سخن اتّفاق كردند جز آنكه يكى از منجّمان گفت: گمان من اين است كه اين شرافت و بزرگى كه در طالع اوست مربوط به بزرگى و شرافت آخرت او باشد و مى پندارم كه او پيشواى دينى باشد و در مراتب اخروى صاحب درجات عاليه شود، زيرا اين شرافتى كه در طالع اوست مربوط به شرافتهاى دنيوى نيست و شبيه شرافت اخروى است. اين سخن بر پادشاه گران آمد و او را محزون ساخت و نزديك بود شادى او در ولادت فرزند زايل گردد. منجّمى كه اين سخن را گفته بود در نظر او از همه منجّمان ديگر راستگوتر و داناتر بود، بعد از آن فرمان داد شهرى براى آن پسر خالى كردند و جمعى را كه بر آنان اعتماد داشت از دايگان و خدمتكاران براى او مقرّر كرد و به آنها سفارش كرد كه در ميان خود سخن مرگ و آخرت و اندوه و مرض و فنا و زوال بر زبان نياورند تا آنكه زبانشان به ترك اين سخنان عادت كند و اين معانى از خاطرشان محو شود و فرمان داد كه چون آن پسر به حدّ تميز رسد از اين باب سخنان نزد وى نگويند تا مبادا در دل او تأثير كند و به امور دين و عبادت راغب شود و مبالغه تمام در اجتناب از اين قسم سخنان به خدمتكاران خود نمود تا به غايتى كه هر يك را جاسوس و نگهبان ديگرى قرار داد و از ترس آنكه مبادا پسرش به جانب دينداران راغب شود بر آنها غضبناك گرديد. و آن پادشاه وزيرى داشت كه جميع تدابير سلطنت را متحمّل گرديده بود و به او خيانت نمى كرد و هيچ چيز را بر خيرخواهى وى ترجيح نمى داد و در هيچ كارى از كارهاى او سستى و تكاهل نمى كرد و هيچ كارى از كارهاى وى را ضايع و مهمل نمى گذاشت و با وجود اين مردى لطيف الطبع و خوش زبان بود و به خير و خوبى اشتهار داشت و همگى مردم او را دوست مى داشتند و از وى خشنود بودند و ليكن مقرّبان پادشاه بر او حسد مى بردند و بر او تفوّق مى طلبيدند و قرب و منزلت او نزد پادشاه بر طبع آنان گران بود.

وزير و مرد زمين گير

روزى از روزها پادشاه به قصد شكار بيرون رفت و آن وزير در خدمت او بود، وزير در ميان درّه به مردى زمين گير برخورد كه در پاى درختى افتاده بود و ياراى حركت نداشت، وزير از حال او پرسش كرد، گفت مرا جانوران درنده آسيب رسانيده و به اين حال افكنده اند و وزير براى او دلسوزى كرد، آن مرد گفت: اى وزير! مرا با خود ببر و از من محافظت فرما كه از من سودى بسيار عايد تو خواهد شد. وزير گفت: من تو را محافظت مى كنم، هر چند اميد سودى از تو نباشد، و ليكن بگو كه چه منفعتى از تو متصوّر است كه مرا به آن وعده مى دهى؟ آيا كارى انجام مى دهى؟ و يا اينكه هنرى دارى؟ آن مرد گفت: من رخنه سخن را مى بندم تا از آن فسادى بر صاحب سخن مترتّب نشود، وزير به سخن او اعتمادى نكرد و دستور داد تا او را به خانه برند و معالجه كنند تا آنكه پس از مدّتى امراى پادشاه براى دفع وزير آغاز به حيله گرى كردند و تدبيرها نمودند تا اينكه رأى همگى بر اين قرار گرفت كه يكى از آنها به پادشاه چنين بگويد: اين وزير طمع در هلاكت تو دارد و مى خواهد پس از تو پادشاه بشود و پيوسته احسان و نيكى به مردم مى كند و مقدّمات اين امر را فراهم مى سازد و اگر خواهى كه صدق اين مقال بر تو ظاهر شود به وزير بگو: كه مرا اين اراده پديد آمده است كه ترك پادشاهى كنم و به اهل عبادت بپيوندم و هنگامى كه اين سخن را با وزير مى گويى شادى و سرور را در سيماى او خواهى يافت، و اين حيله را براى آن كردند كه رقّت قلب وزير را در هنگام ذكر فناى دنيا و مرگ مى دانستند و مى دانستند كه اهل دين و عبادت را تواضع بسيار مى كند و محبّت بسيار به ايشان دارد و چنين پنداشتند كه از اين راه بر وى ظفر يابند.

پادشاه گفت: اگر از وزير چنين حالى را مشاهده كنم ديگر با او سخن نگويم و چون وزير به خدمت وى درآمد پادشاه گفت: تو مى دانستى كه من بر دنيا و به دست آوردن ملك و پادشاهى حريص بودم، اكنون ايّام گذشته خود را ياد مى كنم و مى بينم كه هيچ نفعى از آن عايد من نشده است و به زودى همه چيز زايل خواهد شد و در دست من چيزى نخواهد ماند، حال مى خواهم كه براى آخرت خود توشه برچينم چنان كه براى تحصيل دنيا چنين كردم و به عبّاد ملحق شوم و پادشاهى را به اهلش واگذارم. اى وزير! رأى تو در اين باب چيست؟

وزير از استماع اين سخنان رقيق القلب شد به حدّى كه پادشاه نيز آن را دريافت، سپس گفت: اى پادشاه! آنچه باقى است و زوال ندارد، اگر چه به دشوارى به دست آيد سزاوار است آن را طلب كنند و هر چه فانى است و نابود مى شود، اگر چه آسان به دست آيد سزاوار است كه آن را ترك كنند. اى پادشاه! رأيى نيكو دارى و اميدوارم كه حق تعالى شرف دنيا و آخرت را يك جا به تو بدهد. امّا اين سخنان بر پادشاه گران آمد و كينه وزير را در دل گرفت ولى چنين اظهار نكرد گرچه وزير آثار گرانى و تغيّر را در چهره پادشاه مشاهده كرد و محزون به خانه خود بازگشت و ندانست كه سبب اين واقعه چه بوده و چه كسى اين دام را براى وى گسترده است و چاره آن چيست؟ در آن شب يكسره به اين حادثه مى انديشيد و خواب به چشمانش راه نيافت ناگهان سخن آن مرد به خاطرش آمد كه گفته بود من رخنه سخن را مى بندم، او را طلب كرد و گفت: تو مى گفتى كه من شكاف سخن را سدّ مى كنم، آن مرد گفت: آرى مگر به چنين چيزى محتاج شده اى؟

وزير گفت: آرى من مصاحب اين پادشاه بودم از آن هنگام كه او به پادشاهى نرسيده بود تا امروز كه فرمانرواى مملكت است، در اين مدّت از من دلگير نشده بود، زيرا مى دانست كه من خيرخواه و مشفق اويم و در همه امور خير او را بر خير خود ترجيح مى دهم، تا امروز كه او را از خود بسيار دور يافتم و گمان ندارم پس از اين با من بر سر شفقت آيد، آن مرد گفت: آيا براى اين امر هيچ سبب و علّتى گمان مى برى؟ گفت: آرى، ديشب مرا طلبيد و آنچه گذشته بود به او باز گفت، آن مرد گفت: اكنون رخنه سخن را دانستم و آن را سدّ مى كنم تا فسادى از آن حاصل نشود، ان شاء اللَّه. بدان اى وزير كه پادشاه گمان برده است كه مى خواهى پادشاه دست از سلطنت بردارد و تو بر جاى او بنشينى چاره آن است كه بامداد جامه ها و زينتهاى خود را فروگذارى و كهنه ترين لباس عبّاد را بپوشى و موى سر خود بتراشى و به اين حال به در خانه پادشاه روى، پادشاه تو را خواهد طلبيد و از علّت اين عمل از تو مى پرسد. آنگاه بگو: اين همان چيزى است كه ديروز مرا به آن فراخواندى و سزاوار نيست كسى چيزى را براى مصاحب خود بپسندد و خود با آن موافقت ننمايد و بر مشقّت آن صبر نكند گمان من آن است كه آنچه ديروز فرا مى خواندى محض خير و صلاح است و از اين حالى كه داريم بهتر است، اى پادشاه من مهيّا شده ام، هر وقت اراده فرمايى برخيز تا متوجّه آن كار شويم، وزير به گفتار آن مرد عمل كرد و به سبب آن، سوء ظنّ پادشاه زايل گشت.آنگاه پادشاه فرمان داد جميع عبّاد را از بلادش بيرون كنند و آنها را به قتل تهديد كرد و آنها هم گريختند و مخفى شدند. روزى پادشاه به عزم شكار بيرون رفت و از دور دو مرد را مشاهده كرد و امر به احضار آنان فرمود و چون آنها را آوردند ديد دو نفر عابد و زاهدند، به آنها گفت: چرا از بلاد من بيرون نرفته ايد؟ گفتند: رسولان تو فرمان تو را به ما رسانيدند و ما اينك در راه خروجيم، پادشاه گفت: چرا پياده مى رويد؟ گفتند: ما مردمى ضعيفيم، چهارپا و توشه نداريم و به اين سبب از ملك تو دير خارج مى شويم، پادشاه گفت: كسى كه از مرگ مى ترسد و مركب و توشه هم ندارد بيشتر شتاب مى كند، گفتند: ما از مرگ نمى ترسيم بلكه سرور و روشنى چشم ما در مرگ است. پادشاه گفت: چگونه از مرگ نمى ترسيد و حال آنكه خود مى گوئيد: وزير و مرد زمين گير آمدند و وعده كشتن به ما دادند و ما اينك در راه خروجيم، آيا اين گريختن از مرگ نيست؟

گفتند: ما از ترس مرگ نمى گريزيم، و از تو ترسى در دل نداريم و ليكن از آن مى گريزيم كه مبادا خود به دست خويشتن خود را به هلاكت اندازيم و نزد خداوند معاقب باشيم. پادشاه از اين سخن به غضب آمد و فرمان داد تا آن دو را بسوزانند و بقيه عابدان را نيز دستگير كنند و به آتش بسوزانند و رؤساى بت پرستان همّت خود را بر دستگيرى عبّاد و زهّاد مصروف كردند و جمع كثيرى از آنها را در آتش سوزانيدند و سنّت آتش زدن مردگان از اين زمان در سرزمين هند جارى شد و در سر تا سر هندوستان تنها گروه اندكى از عابدان و زاهدان باقى ماندند كه نخواستند از آن بلاد بيرون روند و غايب و مختفى شدند تا بتوانند هادى و داعى ديگران باشند.

 پسر پادشاه بزرگ مى شد و در نهايت قوّت و قدرت و حسن و جمال و عقل و علم و كمال نشو و نما مى كرد، و ليكن تنها به او آدابى كه پادشاهان نيازمند آن هستند آموخته بودند و هيچ سخنى از مرگ و زوال و فنا نزد وى مذكور نساختند و دانش و هوش و حافظه اين پسر به حدّى بود كه نزد مردم از عجائب محسوب مى گرديد و پدرش نمى دانست كه از اين حالت و مرتبت فرزند شاد باشد و يا محزون؟ زيرا مى ترسيد كه فهم و قابليّت باعث حصول آن امرى شود كه منجّم دانا در شأن او خبر داده بود.

و آن پسر به فراست دريافت كه او را در آن شهر محبوس كرده اند و از بيرون رفتن او ممانعت مى كنند و از گفت و شنود با مردم بيگانه او را باز مى دارند و پاسبانان به حراست و حفظ او قيام كرده اند، از اين رو شكّى در خاطر او بهم رسيد و در سبب آن حيران ماند و با خود گفت: اين جماعت صلاح مرا بهتر مى دانند امّا چون سنّ و تجربه اش افزون شد با خود انديشه كرد كه اين جماعت را بر من فضيلتى در عقل و دانايى نيست و مرا سزاوار نيست كه در كارهاى خود تقليد آنان كنم و تصميم گرفت چون پدرش به نزد او آمد حقيقت را از وى بپرسد امّا بعد از آن با خود گفت اين امر از جانب پدر من است و او مرا بر اين سرّ مطّلع نخواهد كرد، بايد از كسى پرسش كنم كه اميد استكشاف اين امر از او داشته باشم. و در زمره مربّيان او مردى بود كه از ساير خدمتكاران مهربانتر بود و اين پسر به او انس بيشترى داشت و اميدوار بود كه حقيقت اين حال از ناحيه او معلوم گردد، پس ملاطفت و مهربانى را نسبت به او افزون كرد و شبى از شبها با نهايت ملاطفت و نرمى با او آغاز سخن كرد و گفت: تو مرا به منزله پدرى و از هر كس ديگر به من نزديكترى و بعد از آن گاه از روى تطميع و گاه از روى تهديد سخن مى گفت تا آنكه گفت: گمان من آن است كه پادشاهى پس از پدر به من خواهد رسيد و در آن حال تو در نزد من يكى از دو حال را خواهى داشت، يا مرتبت و منزلت تو از هر كس بيشتر خواهد بود و يا بدحالترين مردم خواهى بود.

مربّى گفت: چرا خوف آن داشته باشم كه نزد تو بدترين مردمان باشم؟ گفت:

اگر حقيقتى را از من پنهان كرده باشى و فردا آن را از ديگرى بشنوم به سختى از تو انتقام خواهم گرفت، مربّى آثار صدق از فحواى كلام پسر پادشاه استنباط كرد و اميدوار شد كه به وعده خود وفا كند، آنگاه حقيقت حال را به تمامى از گفته منجّمان و آنچه كه پدرش از آنها منع كرده است به او بازگفت. پسر پادشاه از او سپاسگزارى كرد و آن راز را مخفى نگاه داشت تا روزى كه پدر به نزد او آمد. پسر گفت: اى پدر جان! اگر چه من كودكم امّا خود را مى بينم و اختلاف احوال خود را مى نگرم و به آنچه برايم ياد آورى نشود و تعريف نگردد آگاهم و مى دانم پيوسته در اينجا نخواهم ماند و تو نيز بر اين منوال پايدار نخواهى ماند، زود باشد كه روزگار تو را از خود بگرداند اگر مراد تو اين است كه امر فنا و زوال و نيستى را از من مخفى دارى، اين امر بر من پوشيده نيست و اگر مرا از بيرون رفتن حبس كرده اى و از اختلاط با مردمان بازداشته اى تا نفسم به غير اين حالت مشتاق نشود، بدان كه نفس من از شوق آن چيزى كه ميان من و او حائل شده اى بى قرار است به حدّى كه به غير از آن خيالى ديگر ندارم و دلم به هيچ امر ديگر الفت نمى گيرد، اى پدر! مرا از اين زندان خلاصى ده و از امور مكروه بر حذر كن تا از آن احتراز نمايم و رضاى تو را اختيار كنم.

چون پادشاه اين سخنان را از پسر شنيد دانست كه او از حقيقت احوال مطّلع شده است و حبس و منع او موجب زيادتى حرص او بر خلاصى مى شود. آنگاه گفت: اى پسر! مقصود من از منع كردن تو اين بود كه آزارى به تو نرسد و چيزى كه مكروه طبع تو باشد به نظر تو در نيايد و هر چه مى بينى موافق طبع تو باشد و هر چه مى شنوى باعث سرور و خوشحالى تو بشود و اگر ميل تو در غير اين است من هيچ چيز را بر رضاى تو اختيار نمى كنم.

بعد از آن پادشاه فرمان داد كه پسرش را بر مركبهاى زينت شده سوار كنند و از سر راه او هر امر ناخوش و زشتى را دور سازند و در طريق او أسباب لعب و طرب را از دف و نى و غير آنها فراهم آورند و چنين كردند و پس از آن شاهزاده بسيار بر مركب مى نشست و گشت و گذار مى كرد.

روزى شاهزاده در حالى كه موكّلان از او غافل بودند بر راهى عبور كرد و به دو نفر سائلى برخورد كه يكى از آنها بدنش ورم كرده و رنگش زرد شده بود و آب و رنگ بر صورتش نبود و منظرش به زشتى گرائيده بود و ديگرى نابينايى بود كه آن ديگرى دست وى را گرفته و راه مى برد چون شاهزاده آنها را ديد بر خود لرزيد و از حال آنها پرسش كرد، گفتند: صاحب ورم دردى در اندرون دارد كه اين حالت را در وى ظاهر كرده است و آن ديگر آفتى به ديده هايش رسيده است و او را نابينا ساخته است شاهزاده گفت: آيا اين آفتها در ميان ساير مردمان هم هست؟ گفتند: آرى، گفت: آيا كسى هست كه از اين آفتها ايمن باشد؟ گفتند: نه، شاهزاده غمگين و محزون و گريان به خانه خود بازگشت در حالى كه عظمت پادشاهى و شاهزادگى در ديدگانش خفيف گرديده بود و چند روزى در اين حال و انديشه بود.

بعد از آن دوباره بر مركب سوار شد و در اثناى راه پيرمردى را ديد كه از پيرى پشتش خم و حياتش متغيّر و مويهايش سپيد و رخسارش سياه گرديده بود و از ضعف پيرى گامها را كوتاه بر مى داشت، شاهزاده از

ديدار او شگفت زده شد و از حال او پرسيد: گفتند: اين حالت پيرى است، گفت: در چه وقت آدمى به اين مرتبه مى رسد؟ گفتند: در حدود صد سالگى، گفت: حالت پس از آن چيست؟ گفتند: مرگ. گفت: آيا براى آدمى آنچه از عمر خواهد ميسّر نخواهد شد؟ گفتند: نه، بلكه در اندك زمانى بدين حال مى رسد كه مى بينى.

گفت: ماه سى روز است و سال دوازده ماه و انقضاى عمر صد سال و چه زود روزها ماه را پر مى سازد و چه زود ماهها سال را پر مى كند و چه زود سالها عمر آدمى را فانى مى كند، آنگاه به خانه خود بازگشت و اين سخن را مكرّر بر زبان جارى مى كرد.

شاهزاده سراسر آن شب را بيدار بود و خواب به چشمانش نمى رفت او دلى زنده و پاك و عقلى مستقيم داشت، نسيان و غفلت بر او چيره نمى شد و بدين سبب غم و اندوه بر وى غالب آمد و دل بر ترك دنيا و خواهشهاى آن نهاد و با اين حال با پدر خود مدارا مى كرد و حال خود را از او مخفى مى نمود و هر كس سخنى مى گفت بدان گوش فرا مى داد تا شايد كلامى بشنود كه موجب هدايتش باشد. روزى با آن شخص كه راز خود را از او پرسيده بود خلوت كرد و از او پرسيد: آيا كسى را مى شناسى كه حال او غير حال ما باشد و طريقى غير طريق ما بپيمايد؟ آن مرد گفت: آرى، جماعتى بودند كه آنان را عبّاد مى گفتند ترك دنيا و طلب آخرت مى كردند و ايشان را سخنان و علومى بود كه ديگران آشناى به آنها نبودند، و ليكن با آنها عناد ورزيدند و دشمنى كردند و به آتش سوزانيدند و پادشاه همگى آنها را از مملكت بيرون راند و معلوم نيست كسى از آنها در بلاد ما باشد، زيرا از ترس پادشاه خود را پنهان كرده اند و انتظار فرج مى كشند تا چون به عنايت الهى امر دين رواج گيرد ظاهر شوند و خلق را هدايت كنند و پيوسته دوستان خدا در زمان دولتهاى باطل چنين بوده اند و سنّت و طريقه ايشان همين بوده است.

شاهزاده از اين خبر دلتنگ شد و حزن و اندوه عميقى بر وى مستولى گرديد و مانند كسى شده بود كه چيزى گم كرده باشد و چاره اى از آن نداشته باشد، و آوازه عقل و علم و كمال و تفكّر و تدبّر و فهم و زهد و ترك دنياى شاهزاده در اطراف عالم منتشر شد.

اين خبر به مردى از اهل دين و عبادت رسيد كه به او بلوهر مى گفتند و در سرزمين سرانديب زندگانى مى كرد، او مردى عابد و حكيم بود و بر كشتى سوار شد و به جانب سولابط آمد و قصد قصر شاهزاده را كرد و ملازم آنجا شد، لباس عبّاد را از تن بركند و در زىّ تجّار در آمد و به در خانه شاهزاده آمد و شد مى كرد تا آنكه دوستان و ياران و اهل قصر را شناخت و چون لطف مربّى شاهزاده و منزلت والاى وى را دانست وى را زير نظر گرفت و در خلوت به او گفت: من مردى از تاجران سرانديب هستم و چند روزى است كه به اين ولايت آمده ام و متاعى گرانبها و نفيس و ارزشمند دارم و در جستجوى مرد موثّقى بودم و تو را برگزيدم، متاع من از كبريت احمر بهتر است، كور را بينا مى كند و كر را شنوا مى گرداند و دواى جمله دردهاست و آدمى را از ضعف به قوّت مى آورد و از ديوانگى حفظ مى كند و بر دشمن يارى مى دهد و كسى را سزاوارتر از شاهزاده نديدم تا كالاى خويش را به وى تقديم كنم اگر مصلحت مى دانى اوصاف متاع من در نزد وى بازگو چنانچه اين متاع به كار او آيد مرا به نزد او ببر تا به او بنمايم كه اگر او متاع مرا ببيند قدرش را خواهد دانست.

مربّى شاهزاده به حكيم گفت: تو سخنى مى گويى كه ما تاكنون از كسى چنين سخنانى نشنيده ايم و نيكو و عاقل مى نمايى و ليكن فردى مثل ما تا حقيقت چيزى را نداند آن را نقل نمى كند، تو متاع خود را به من بنما اگر آن را قابل دانستم به شاهزاده عرضه خواهم كرد.

بلوهر گفت: من در ديده تو ضعفى مشاهده مى كنم و مى ترسم اگر به متاع من نظر نمايى ديده تو تاب ديدن آن نياورد و ضايع شود، امّا شاهزاده جوان و ديده اش صحيح است و بر ديده او اين خوف را ندارم، نظرى به متاع كند اگر او را خوش آيد در قيمت آن با وى مضايقه نمى كنم و اگر نخواهد نقصانى و تعبى براى او نخواهد بود، متاع عظيمى است حيف است شاهزاده را محروم گردانى و اين خبر را به وى نرسانى، آن مربّى به نزد شاهزاده رفت و خبر بلوهر را به عرض رسانيد شاهزاده در دلش افتاد كه نيازمنديش از ناحيه بلوهر زايل خواهد شد، آنگاه گفت: چون شب شود البتّه آن مرد تاجر را در پنهانى نزد من آور كه اين چين امر عظيمى را نمى توان سهل شمرد.

آن مربّى به بلوهر پيام رسانيد كه براى ملاقات با شاهزاده مهيّا باشد، بلوهر سبدى كه كتابهاى خود را در آن مى گذاشت برداشت مربّى گفت: اين سبد چيست؟ گفت: متاع من در اين سبد است مرا به نزد او ببر. او را به نزد شاهزاده برد و چون داخل شد سلام كرد، شاهزاده در نهايت تعظيم و تكريم سلام او را پاسخ گفت و آن مربّى خارج شد، حكيم به خلوت نزد شاهزاده نشست و گفت: اى شاهزاده مرا زياده از غلامان و بزرگان اهل بلادت تحيّت فرمودى، شاهزاده گفت: تو را براى آن تعظيم كردم كه اميدوارى بسيارى به تو دارم، حكيم گفت: اكنون كه با من چنين سلوك كردى پس اين حكايت را بشنو.

در گوشه اى از دنيا پادشاهى به خير و خوبى معروف بود، روزى با لشكر خود به راهى مى رفت كه به ناگاه دو نفر را ديد كه جامه هاى كهنه پوشيده بودند و اثر فقر و درويشى در آنها ظاهر بود، چون نظرش بر آنها افتاد از مركب فرود آمد و ايشان را تحيّت گفت و با آن دو مصافحه كرد، چون وزراء اين حال را مشاهده كردند غمين شدند و به نزد برادر پادشاه كه بر او جسور بود آمدند و گفتند: امروز پادشاه خود را خوار ساخت و اهل مملكت خود را رسوا نمود، براى دو نفر پست و بى مقدار بر زمين افتاد، سزاوار است كه او را ملامت نمايى تا ديگر چنين نكند. برادر پادشاه به گفته وزراء عمل كرد و پادشاه را ملامت كرد و پادشاه در جواب او سخنى گفت و او ندانست كه پادشاه راضى و خشنود است و يا آنكه رنجيده است برادر به خانه خود برگشت و چند روز بر اين منوال بگذشت، بعد از آن پادشاه به منادى خود كه او را منادى مرگ مى گفتند فرمان داد تا نداى مرگ در خانه برادر خود سر دهد. طريقه آن پادشاه چنان بود كه اگر اراده قتل كسى را داشت به آن منادى فرمان مى داد كه در سراى او ندا كند، پس از اين ندا نوحه و شيون در خانه برادر پادشاه بلند شد و او جامه مرگ پوشيد و به در خانه پادشاه آمد و مى گريست و موى ريش خود را مى كند، چون پادشاه از حضور او مطّلع شد وى را طلبيد و چون آمد بر زمين افتاد و فرياد وا ويلاه و وا مصيبتاه برآورد و دو دست خود را به زارى و تضرّع بالا آورد. پادشاه او را به نزد خود خواند و گفت: اى بى خرد! آيا جزع مى كنى از نداى آن منادى كه بر در خانه تو ندا كرده است به امر مخلوقى كه خالق تو نيست بلكه برادر توست و تو مى دانى كه در پيشگاه من گناهى نكرده اى كه مستوجب كشتن باشى و با اين حال مرا ملامت مى كنى كه چرا بر زمين افتادم در حالى كه منادى پروردگار خود را ديدم و من از شما داناترم به گناهانى كه بر درگاه پروردگارم كرده ام، برو، من دانستم كه وزراى من تو را بر اين كار برانگيخته و فريب داده اند، زود باشد كه خطاى آنها بر ايشان ظاهر گردد.

آنگاه فرمان داد تا چهار تابوت از چوب ساختند و دستور داد دو تاى آنها را به طلا زينت كردند و دو تاى ديگر را به قير اندودند، بعد از آن دو تابوت قيراندود را از طلا و ياقوت و زبرجد پر ساختند و دو تابوت زينت شده با طلا را از مردار و خون و فضله آكنده كردند و در آنها را محكم بستند، آنگاه وزرا و اشرافى را كه گمان مى برد ايشان او را بر آن عمل ملامت كرده اند فراخواند و تابوتها را بر آنها عرضه كرد و گفت: اينها را قيمت كنيد، آنها گفتند: به حسب ظاهر و دريافت بر اين دو تابوت طلا قيمتى نمى توان نهاد از بس كه قيمتى هستند و آن دو تابوت قير هم قيمتى ندارد زيرا بى مقدار و بى ارزش است. پادشاه گفت: اين رأى شما به واسطه ميزان علم شماست و فرمان داد تا تابوتهاى قيراندود را گشودند و به واسطه جواهرهايى كه در آنها بود خانه روشن شد، آنگاه گفت: مثل اين دو تابوت مثل آن دو مردى است كه شما حقير و خوار شمرديد، لباس و ظاهر آنها را سهل شمرديد و حال آنكه باطن آنها از علم و حكمت و راستى و نيكويى و ساير مناقب خير آكنده بود، مناقبى كه از ياقوت و لؤلؤ و جواهر و طلا برتر است.

بعد از آن فرمان داد تابوتهاى طلا را گشودند و اهل مجلس از زشتى منظر و گند و تعفّن آنها بر خود بلرزيدند و متأذّى شدند. پادشاه گفت: اين دو تابوت مثل آن قوم است كه ظاهرشان را با جامه و لباس آراسته اند و باطنشان از انواع بديها از قبيل جهل و كورى و دروغ و ظلم آكنده است كه از اين مردارها به مراتب رسواتر و شنيع تر و بدنماتر است.

همه وزراء و اشراف گفتند: اى پادشاه! منظور شما را يافتيم و به خطاى خود واقف شديم و پند گرفتيم.

آنگاه بلوهر گفت: اى شاهزاده! اين مثل شماست كه مرا تحيّت فرمودى و اكرام كردى. شاهزاده كه تكيه زده بود چون اين سخن را شنيد راست نشست و گفت: اى حكيم باز هم از اين مثلها بازگو حكيم گفت: زارع بذر نيكويى را براى كاشتن مى آورد و چون كفى از آن را برگرفت و پاشيد، بعضى از آنها بر كنار راه مى افتد و بعد از اندك زمانى مرغان آن را مى ربايند و بعضى ديگر بر سنگى مى افتد و بعد از اندكى خاك و رطوبت بر روى آن است آن دانه ها سبز مى شود و به حركت مى آيد و چون ريشه اش به سنگ رسد حيات خود را از دست مى دهد و خشك مى شود، و بعضى ديگر بر زمين پرخارى مى افتد كه چون روئيد و خوشه داد آن علفها و خارها بر آن مى پيچد و آن را ضايع و تباه مى سازد و تنها آن بذرى كه بر زمين پاكيزه واقع شده است هر چند اندك باشد سالم مى ماند و رشد مى كند. زارع همان حكيم است و بذر او انواع سخنان حكيمانه او و آن دانه هايى كه بر كنار راه مى افتد و مرغان آن را مى ربايند سخنى است كه گوش آن را مى شنود و در دل اثر نمى كند و آنچه كه بر سنگى مى افتد كه اندكى خاك و رطوبت بر آن است و ريشه اش خشك مى شود، سخنى است كه كسى آن را بشنود و او را خوش آيد و به آن دل بدهد و آن را بفهمد، امّا ضبط آن ننمايد و مالك آن نشود و آنچه كه رويد و خار و علف آن را تباه كند سخنى است كه شنونده آن را دريابد و ضبط كند و چون هنگام عمل به آن فرا رسد خار و خاشاك شهوات و خواهشهاى نفسانى مانع او گردد و او را تباه سازد. و امّا آنچه سالم ماند و به بار آيد سخنى است كه عقل آن را دريابد و حافظه آن را ضبط كند و شخص عزم كرده باشد كه آن را عمل كند و اين در وقتى است كه ريشه شهوات و خواهشها و صفات ذميمه را از دل بركنده و آن را تطهير كرده باشد.

شاهزاده گفت: اى حكيم! اميدوارم آن بذرى كه در دلم كاشتى از آن قسمى باشد كه نمو كند و سالم ماند، مثل دنيا و فريب خوردن اهل آن را بيان كن.

بلوهر گفت: شنيده ام كه مردى را فيل مستى در قفا بود و او مى گريخت و فيل هم از پى او مى شتافت تا به او رسد. آن مرد مضطرّ شد و خود را به چاهى افكند و دو شاخه در كنار آن چاه روئيده بود و به آنها آويخت و پاهاى او بر سر مارى چند واقع شد كه در ميان آن چاه سر بر آورده بودند و چون به آن دو شاخه نظر كرد ديد دو موش بزرگ به كندن ريشه هاى آن دو شاخه مشغولند، يكى سفيد و ديگرى سياه و چون به زير پاى خود نظر كرد ديد كه چهار افعى از سوراخهاى خود سر بيرون كرده اند و چون به قعر چاه نظر افكند ديد اژدهايى دهان گشوده است كه چون به قعر چاه درافتد او را فرو بلعد. در اين حال آن مرد سر برآورد و ديد بر سر آن دو شاخه اندكى عسل وجود دارد و به ليسيدن آن عسل مشغول شد و لذّت شيرينى آن او را از مارها غافل ساخت كه كى او را مى گزند و از فكر كردن در امر آن اژدها بازداشت كه چه زمان او را مى بلعد.

امّا آن چاه دنياست كه از بلاها و آفتها و مصيبتها آكنده است و آن دو شاخه، عمر آدمى است و آن دو موش، شب و روزند كه او را به سوى مرگ مى كشانند و آن چهار افعى اخلاط اربعه اند كه به منزله زهر كشنده اند از سودا و صفرا و بلغم و باد و خون و صاحب آن نمى داند كه چه زمانى از آنها به هيجان مى آيد و آن اژدها مرگ است كه منتظر است و پيوسته در طلب آدمى است و آن عسل كه او را فريفته و از همه چيز غافل كرده بود لذّتها و خواهشها و نعمتها و عيشهاى دنياست از خوردنى و آشاميدنى و بوئيدنى و لمس كردنى و شنيدنى و ديدنى.

شاهزاده گفت: اين مثل شگفتى است و با احوال دنيا مطابق است، براى دنيا و آنان كه فريب آن را خورده اند و در آن سستى مى كنند مثلى ديگر بيان كن.

بلوهر گفت: روايت كرده اند كه مردى را سه همنشين و رفيق بود يكى از آنها را بر همه مردم ترجيح مى داد و براى او انواع سختيها و شدايد را تحمّل مى كرد و خود را به مهلكه مى انداخت و شب و روزش را در برآوردن حوائج او سپرى مى كرد، رفيق دوم گرچه به پايه رفيق اوّل نبود امّا او را نيز دوست مى داشت و به وى ملاطفت مى كرد و او را خدمت و اطاعت مى نمود و هرگز از وى غافل نبود، امّا رفيق سوم را جفا مى كرد و حقير مى شمرد و از محبّت و مال خود بهره اندكى به وى مى داد. ناگاه براى مرد حادثه اى رخ داد و محتاج به اعانت رفيقان شد و مير غضبان پادشاه نيز فرا رسيدند تا او را ببرند، آن مرد به رفيق اوّل پناه برد و گفت: مى دانى كه من چه ايثارى در باره تو كرده ام و چگونه خود را فداى تو نموده ام، امروز روز نيازمندى من به توست، چه كمكى مى توانى كنى؟ گفت:

من مصاحب تو نيستم، مرا يارانى ديگر است كه گرفتار آنها هستم امروز آنها به من نزديكترند و ليكن ممكن است تو را دو جامه دهم تا از آن منتفع شوى.

سپس به رفيق دوم پناه برد و گفت: مكرمت و ملاطفت من نسبت به تو معلوم است، پيوسته خواستار مسرّت و شادى تو بودم و امروز روز نيازمندى من به توست، چه كمكى از تو ساخته است؟ گفت: آنقدر به كار خود گرفتارم كه نمى توانم به تو رسيدگى كنم، خود براى خويشتن فكرى كن و بدان كه آشنايى ميان من و تو بريده شده است و راه من با راه تو مغاير است و ممكن است كه چند گامى به همراه تو بيايم امّا سودى از آن عايد تو نخواهد شد و به دنبال كارهاى مهمتر خود خواهم رفت.

آنگاه به رفيق سوم پناه برد كه در ايّام وسعت و راحت به وى جفا مى كرد و او را حقير مى شمرد و التفاتى به وى نمى نمود و به او گفت: من از روى تو شرمنده ام، و ليكن احتياج و اضطرار مرا به سوى تو آورده است آيا در چنين روزى مى توانى مرا كمك كنى؟ گفت: غمخوار و حافظ تو خواهم بود و از تو غافل نخواهم شد، تو را بشارت باد و چشمت روشن باد كه من مصاحبى هستم كه تو را فرو نمى گذارم و از تقصيراتى كه در باره من كرده اى دلگير مباش كه آنچه به من داده اى برايت ضبط كرده ام و به آن هم راضى نشدم بلكه با آن اموال برايت تجارت كرده ام و سود بسيار به هم رسانيده ام. اكنون چندين برابر آنچه به من داده اى از براى تو نزد من موجود است، بشارت باد تو را و اميدوارم اين اموال تو باعث رضاى پادشاه گردد و تو را از اين بليّه بزرگت كه پيش آمده است خلاصى بخشد. آن مرد چون احوال رفيقان را مشاهده كرد گفت: نمى دانم بر كدام يك از اين دو حسرت خورم؟ آيا بر تقصيرى كه در باب رفيق نيك كرده ام؟ يا بر رنج و مشقّتى كه در باب رفيق بد متحمّل شده ام؟ آنگاه بلوهر گفت: رفيق اوّل مال است و رفيق دوم اهل و فرزندان و رفيق سوم عبارت از عمل صالح است.

شاهزاده گفت: اين سخنى حق و ظاهر است، در باره دنيا و فريب خوردگان و دلبستگان به آن، مثل ديگرى بيان كن.

بلوهر گفت: شهرى بود كه عادت مردم آن شهر چنين بود كه مرد غريبى را كه از احوال آنها اطّلاعى نداشت بر مى گزيدند و بر خود يك سال پادشاه و فرمانروا مى كردند و آن مرد چون بر احوال ايشان مطّلع نبود گمان مى برد هميشه پادشاه خواهد بود، چون يك سال مى گذشت او را عريان و دست خالى و بى چيز از شهر به در مى كردند و به بلا و مشقّتى مبتلا مى شد كه هرگز به خاطرش خطور نكرده بود و از آن پادشاهى و سرورى جز وبال و اندوه و مصيبت براى وى باقى نمى ماند. يك بار اهل آن شهر مرد غريبى را براى يك سال براى خود امير و پادشاه كردند آن مرد به فراستى كه داشت ديد در ميان ايشان بيگانه و غريب است و با كسى مأنوس نيست ناچار به دنبال مرد خبيرى از همشهريان خود فرستاد و او را يافت، او نيز سرّ اين قوم را براى وى فاش ساخت و گفت: صلاح تو در آن است كه تا آنجا كه مى توانى در طىّ اين يك سال از اموال و اسباب خود به آن مكان كه تو را خواهند فرستاد ارسال كنى تا چون به آنجا روى اسباب عيش و رفاهيت تو مهيّا باشد و هميشه در راحتى و نعمت باشى و پادشاه نيز به سفارش آن مرد خبير عمل كرد و آن را فرو نگذاشت.

آنگاه بلوهر گفت: اى شاهزاده! اميدوارم كه تو آن پادشاه باشى كه با بيگانگان و غريبان مأنوس نشوى و به پادشاهى چند روزه دنيا فريب نخورى و من آن كسى باشم كه براى دانستن صلاح خود طلب كرده اى و من تو را راهنمايى مى كنم و احوال دنيا و اهل آن را به تو مى شناسانم و ياور تو خواهم بود.

شاهزاده گفت: اى حكيم راست گفتى، من همان پادشاه غريبم و تو آن كسى هستى كه پيوسته در طلب او بوده ام، اكنون امر آخرت را برايم وصف كن كه به جان خود سوگند كه آنچه در باب دنيا گفتى محض صدق و حقيقت است و من نيز از احوال دنيا امورى را مشاهده كرده ام و زوال و فناى آن را دانسته ام و ترك آن بر ذهنم خطور كرده است و در نظرم حقير و بى مقدار شده است.

بلوهر گفت: اى شاهزاده! ترك دنيا كليد درهاى سعادت اخروى است، هر كس طلب آخرت كند و در آن را كه ترك دنياست بيابد به زودى در آن سرا پادشاهى خواهد يافت و چگونه در اين دنيا زهد نورزى در حالى كه حقّ تعالى عقلى چنين به تو كرامت كرده است و تو مى بينى كه اهل دنيا آن را براى اين اجساد فانيه گرد مى آورند و بدن نه ثباتى دارد و نه قوامى و هيچ ضررى را نمى تواند از خود دفع نمايد، گرما آن را مى گدازد و برودت آن را منجمد مى سازد و بادهاى سموم آن را از هم مى پاشد و آب غرقش مى كند و آفتاب مى سوزاندش، هوا به تحليلش مى برد و جانوران درنده او را مى درند و مرغان آن را به منقار سوراخ مى كنند و به آهن بريده مى شود و به صدمه ها در هم مى شكند و قطع نظر از عوارض خارجى معجونى است كه از بيماريها و دردها و مرضها تركيب شده است، چنين شخصى در گرو اين بلاها و منتظر آنهاست و پيوسته از آنها ترسان است و از آنها سالم نيست، همچنين به هفت آفت قرين است كه هيچ بدنى از آنها خلاصى ندارد: گرسنگى و تشنگى و گرما و سرما و درد و ترس و مرگ. و امّا آنچه از امر آخرت پرسيدى، اميدوارم آنچه را در اين دنيا بعيد مى دانستى قريب باشد و آنچه را كه سخت مى پنداشتى آسان باشد و آنچه را كه اندك مى شمردى بسيار باشد.

شاهزاده گفت: چنين مى پندارم كه آن جماعتى كه پدرم ايشان را كشت و به آتش سوزانيد و از بلاد خود بيرون كرد، اصحاب و ياران تو بودند و طريقه تو را داشتند. بلوهر گفت: آرى، گفت: شنيده ام كه جميع مردم بر عداوت و مذمّت ايشان اتّفاق كرده بودند، بلوهر گفت: آرى چنين بوده است گفت: اى حكيم سبب آن چه بوده است؟ بلوهر گفت: اى شاهزاده امّا آنچه در باب بدگويى مردمان نسبت به آنها گفتى، چه مى توان گفت در باره جماعتى كه راست گويند نه دروغ، عالم باشند، نه جاهل، آزارشان به مردم نرسد، نماز بسيار به جاى آورند و خوابشان اندك باشد، و روزه گير باشند، نه مفطر، و به انواع بلاها مبتلا شوند و صبر پيشه كنند و در احوال دنيا تفكّر كنند و عبرت گيرند، و دل به مال و اهل نبسته و طمع در مال و اهل مردم نداشته باشند؟

شاهزاده گفت: پس چگونه اهل دنيا در عداوت ايشان متّفق شدند در حالى كه در ميان خود كمال اختلاف و نزاع دارند؟ بلوهر گفت: مثل ايشان در اين باب مثل سگان مختلف و رنگارنگى است كه بر مردارى جمع شده باشند و بر روى يك ديگر فرياد مى كنند و با يك ديگر در مى آويزند، در اين هنگام اگر مردى به نزديك آنان بيايد آنها دست از نزاع برداشته و متّفق شده و بر آن مرد حمله مى آورند و بر روى آن مرد مى جهند و فرياد برمى آورند در حالى كه آن شخص را با مردار ايشان كارى نيست و منازعه اى در آن جيفه ندارد، امّا چون آن مرد را غريب و بيگانه مى شمرند از او وحشت مى كنند و با يك ديگر انس و الفت مى گيرند، با يك ديگر اتّفاق مى كنند هر چند پيش از آن در ميان خود اختلاف و نزاع داشتند.

بلوهر در دنباله گفت: آن مردار مثل متاع دنياست و آن سگهاى رنگارنگ مثل انواع اهل دنياست كه براى دنيا با يك ديگر نزاع مى كنند و خون يك ديگر مى ريزند و اموال خود را براى تحصيل اعتبارات آن صرف مى كنند و آن شخص كه سگان بر او حمله مى آورند و او را به جيفه ايشان كارى نيست مثل ديندارى است كه ترك دنيا كرده و از آن كناره گرفته و با ايشان در امر دنيا منازعه ندارد، با اين حال اهل دنيا با او دشمنى مى كنند زيرا كه نزد آنان غريب است. اگر تعجّب كردى پس تعجّب كن از اهل دنيا كه جميع همّت ايشان مصروف است بر جمع اموال دنيا و افزون طلبى و تفاخر و غالب آمدن در آن و چون كسى را ديدند كه دنيا را براى ايشان رها ساخته و از آن دورى كرده است با او منازعه بيشترى دارند تا آن جماعتى كه با آنها بر سر دنيا منازعه مى كنند، اى شاهزاده! اهل دنياى مختلف الاحوال در منازعه كردن با آن جماعت چه حجّتى دارند؟ شاهزاده گفت: بيشتر سخن گوى و نياز مرا برطرف ساز. بلوهر گفت: چون طبيب مهربان ببيند كه بدن را اخلاط فاسده ضايع كرده است و بخواهد آن را تقويت كند و فربه سازد ابتدا به تجويز غذاهاى كه مورث قوّت و مولّد گوشت و خون است مبادرت نمى كند، زيرا مى داند كه با وجود اخلاط فاسده در بدن اين غذاهاى مقوّى باعث قوّت مرض و زيادت فساد بدن مى گردد و نفعى براى قوّت نمى بخشد بلكه ابتدا او را به امساك و پرهيز فرا مى خواند و براى دفع اخلاط فاسده دوا تجويز مى كند و چون اخلاط فاسده را از بدن زايل كرد براى او طعامهاى مقوّى تجويز مى كند و در اين هنگام مزه طعام را درمى يابد و فربه و قوى مى شود و مى تواند بارهاى گران را به خواست الهى بردارد.

شاهزاده گفت: اى حكيم از طعام و شراب خود براى من بازگو و حكيم پاسخ وى را چنين گفت: روايت كرده اند كه پادشاه بزرگى بود كه لشكريان و اموال فراوانى داشت و به نظرش رسيد كه براى زيادتى ملك و مال خويش با پادشاهى ديگر به كارزار بپردازد و با جميع لشكريان و اسباب و اسلحه و اموال و زنان و فرزندان خود به جانب آن پادشاه روان شد و اتّفاق را آن پادشاه مخالف بر وى ظفر يافت و بسيارى از ايشان را كشتند و پادشاه با بقيه لشكر خود منهزم شدند و با زن و فرزندان خود مى گريخت تا چون شب درآمد در نيستانى كه در كنار نهرى بود با عيال خود پنهان شد و اسبهاى خود را رها كردند تا مبادا به آواز آنها دشمن بر مكان ايشان مطّلع گردد و شب در نهايت خوف در آن نيستان بسر بردند و هر لحظه صداى سم اسبهاى دشمن به گوش ايشان مى رسيد و موجب زيادتى خوف آنها مى گشت.

چون صبح فرا رسيد در آنجا محصور بماند و نتوانست بيرون بيايد زيرا عبور از آن نهر ممكن نبود و از ترس دشمن نمى توانست به جانب صحرا برود، پس او و عيالش در آن جاى تنگ بماندند و با نهايت مشقّت از سرما و گرسنگى روبرو بودند و هيچ طعام و توشه اى همراه آنان نبود و فرزندانش از سرما و گرسنگى مى گريستند، دو روز بر اين منوال بگذشت تا آنكه يكى از فرزندانش از اين شدّت هلاك شد و او را به آب انداختند و روزى ديگر بر اين حال سپرى گرديد.

آنگاه پادشاه به همسر خود گفت: ما همه مشرف بر هلاكت هستيم اگر بعضى از ما بميرد و بعضى ديگر زنده بماند بهتر از آن است كه همگى هلاك شويم، مرا به خاطر رسيده است كه يكى از اين طفلان را بكشيم و او را قوت خود و باقى اطفال قرار دهيم تا خدا ما را از اين بليّه نجات بخشد و اگر اين كار را به تأخير بيندازيم طفلان ما لاغر و ضعيف مى شوند به غايتى كه از گوشت ايشان سير نخواهيم شد و چندان ضعيف شويم كه اگر گشايشى روى دهد از غايت ضعف طاقت حركت نداشته باشيم، و آن زن نيز رأى پادشاه را پسنديد و يكى از فرزندان خود را كشتند و گوشت او را خوردند، اى شاهزاده! گمان تو در چنين حالى به اين مرد مضطرّ چيست؟ آيا از آن رو كه گرسنه است و به طعام رسيده است مانند سگى حريص بسيار خواهد خورد يا به مانند مضطرّى كه به ضرورت لقمه اى خورد اندكى خواهد خورد؟  شاهزاده گفت: او اندكى از آن را در نهايت سختى خواهد خورد. حكيم گفت: اى شاهزاده! خوردن و آشاميدن من در دنيا چنين است.

شاهزاده گفت: اى حكيم به من بگو آيا اين امرى كه مرا به آن فرا مى خوانى مردم آن را به عقل خود يافته اند و بر امور ديگر ترجيح داده اند يا آنكه حقّ سبحانه و تعالى مردم را به آن فراخوانده است و ايشان نيز او را اجابت كرده اند.

حكيم گفت: امرى كه به آن دعوت مى نمايم بلندتر و لطيف تر از آن است كه از اهل زمين باشد يا مردم به عقل خود تدبير آن كنند، زيرا كار اهل دنيا اين است كه مردم را به اعمال دنيا و زينتها و عيش و رفاهيت وسعت نعمت و لهو و لعب و خواهشها و لذّتهاى آن بخوانند، بلكه اين امرى شگفت و دعوتى پرتو گرفته از جانب خداى تعالى و هدايتى مستقيم است كه اعمال اهل دنيا را در هم مى شكند و مخالف طريقه ايشان است، و زشتى و بدى اعمال ايشان را ظاهر مى كند و ايشان را از هوى و هوس و خواهشهاى نفسانى به طاعت پروردگارشان مى خواند، و اين امر براى كسى كه آگاهى جويد روشن است و از غير اهلش پنهان است تا آنكه خداوند حقّ را بعد از خفايش ظاهر و دين حقّ را رفيع گرداند و مذهب اهل جهل و فساد را پست گرداند.

شاهزاده گفت: راست گفتى اى حكيم آنگاه حكيم گفت: بعضى از مردم هستند كه به فطرت مستقيم و فكر درست خويش پيش از آمدن پيامبران حقّ را در مى يابند و به آن راغب مى شوند و بعضى ديگر هستند كه بعد از بعثت پيامبران و شنيدن دعوت آنها اطاعت مى كنند و تو اى شاهزاده از كسانى هستى كه با عقل و فراست خود به حقّ و حقيقت رسيده اى.

شاهزاده گفت: آيا غير از گروه شما جمع ديگرى هستند كه مردم را به ترك دنيا فراخوانند؟ حكيم گفت: امّا در بلاد شما نه و امّا در غير اين بلاد جمعى هستند كه به زبان اظهار دين مى نمايند ولى اعمالشان اعمال دينى نيست و از اين رو راه ما با راه آنان مختلف شده است. شاهزاده گفت: به چه سبب حقّ تعالى شما را سزاوارتر از آنها به حقّ نموده است و حال آنكه آن امر شگفت آسمانى از يك محلّ و يك سرچشمه به شما رسيده است؟ حكيم گفت: حقّ به تمامى از جانب خداى تعالى است و حقّ تعالى جميع بندگان را به سوى خود خوانده است، پس جمعى قبول كرده و به شرايط آن عمل كرده اند و ديگران را به آن راه حقّ به فرموده الهى هدايت نموده اند، ظلم و خطا نمى كنند و آن را فرو نمى گذارند، و جمعى ديگر قبول كرده اند امّا آن را چنانچه بايد برپا نمى دارند و به شرايط آن عمل نمى نمايند و به اهلش نمى رسانند،  و ايشان را در اقامت حقّ و عمل نمودن به شرايع عزمى و اهتمامى نيست و آن را فرو مى گذارند و گران مى شمارند، پس فروگذار مانند حافظ نيست و تبهكار مانند مصلح نيست و صابر مانند جزع كننده نيست و از اين جهت است كه ما به حقّ سزاوارتر از آنها هستيم.

سپس حكيم فرمود: بر زبان آن جماعت امرى از امور دين و ترك دنيا و دعوت مردم به سوى خدا جارى نمى شود مگر آنكه آن را از اصل حقّ فرا گرفته اند چنان كه ما نيز از اصل حق فرا گرفته ايم و ليكن فرق ما و ايشان در آن است كه آنها در دين بدعتها احداث كرده اند و طالب دنيا شده اند و دل بر اعتبار آن بسته اند، و تفصيل اين حقيقت چنان است كه سنّت الهى چنين جارى بوده است كه در هر قرنى از قرون گذشته پيامبران (ص) براى دعوت خلايق به زبانهاى مختلف و گوناگون فرستاده شده اند و چون دين ايشان رواج مى گرفت و اهل حقّ به آنها مى گرويدند و همه بر يك امر مستقيم مى شدند، راه حقّ واضح و دين و شريعت آن پيامبر آشكار بود و هيچ گونه اختلاف و نزاعى در ميان آنها نبود و چون پيامبران رسالتهاى پروردگارشان را تبليغ كردند و حجّت الهى (ع) را بر مردم تمام نمودند و معالم دين و احكام آن را به پا داشتند خداى تعالى با انقضاى آجال و سرآمد روزگارشان آنان را قبض روح كرد و بعد از رحلت آن پيامبران امّتشان زمانى كوتاه بر طريقه آنان ماندند و دين آنان را تغيير ندادند، و ليكن پس از مدّتى مردم تابع شهوتهاى نفسانى شدند و بدعتها در آن احداث كردند و علم را فرو گذاشتند، عالم بالغ ره يافته آنها خود را نهان مى ساخت و علمش را آشكار نمى نمود و چنان بود كه نامش را مى دانستند و به منزل و مأوايش پى نمى بردند و قليلى از ايشان كه در ميان مردم بودند اهل جهل و باطل آنها را سبك شمردند و بدين سبب علم پنهان ماند و جهل ظاهر گرديد و هر چند قرنها بيشتر مى گذشت جهالت زيادتر مى شد تا به غايتى كه مردم به غير جهل راهى نداشتند و جهّال غالب شدند و علما خمول ذكر گرفته و اندك شدند و معالم دين الهى و احكام شرايع الهى را تغيير دادند و از جاده شريعت منحرف شدند و با اين حال دست از كتاب و دين بر نداشتند و به كتاب الهى اقرار داشتند امّا به تأويلات باطله و موافق غرضهاى خود معانى آن را تحريف كردند، مدّعى اصل دين بودند ولى حقيقت آن را ترك كردند و احكام شريعت را تباه ساختند و بدين سبب اختلاف در ميان هر دين بهم رسيده است. پس ما با هر صفتى از اوصاف آنها كه پيامبران نيز بدان فراخوانده اند موافقيم امّا در احكام و سيرت با آن جماعت مخالفيم و ما در هيچ امرى با آنها مخالفت نمى كنيم جز آنكه ما را بر آنها حجّتها و دلايل واضح است از كتابهايى كه خدا فرستاده و در دست ايشان است. پس هر يك از ايشان كه به حكمتى متكلّم شود آن حجّت ما بر ايشان است و آنچه از آثار دين و كلمات حكيمانه بيان مى كنند گواه ما بر بطلان آنهاست زيرا آن صفات همه موافق سيرت و صفت و طريقه ما و مخالف آداب و طريقه آنهاست، آرى آنان از كتاب الهى جز لفظى و از ياد خداوند جز اسمى نمى دانند و در حقيقت ديندار نيستند تا بتوانند آن را اقامه كنند.

شاهزاده گفت: چرا پيامبران در بعضى زمانها مبعوث مى شوند و در بعضى زمانها مبعوث نمى شوند؟ حكيم گفت: مثل آن مثل پادشاهى است كه زمين مواتى داشته باشد كه هيچ آبادانى در آن نباشد و بخواهد كه آن زمين را آباد سازد و مرد كاردان ساعى امين خيرخواهى را به آن زمين بفرستد و به او فرمان دهد كه آن زمين را آباد كند و در آن انواع درختان بكارد و انواع زراعتها به عمل آورد و نام درختانى چند و بذرهاى معيّنى را به او بگويد و سفارش كند كه جز آن چيزى در آن زمين نكارد و بفرمايد كه در آن زمين نهرها جارى كند و حصارى بر گرد آن زمين بكشد و آن را از فساد و خرابى مفسدان محافظت كند. پس آن فرستاده بيايد و موافق فرموده پادشاه درختان و زراعات بكارد و نهرى عظيم جارى سازد و درختان و زراعتها برويد و به يك ديگر متّصل شود و بعد از اندك زمانى آن مرد بميرد و كسى را جانشين خود سازد امّا جمعى از آن جانشين اطاعت نكنند و در خرابى آن زمين بكوشند، نهرها و درختان خشك و زراعت تباه گردد، چون پادشاه از نافرمانى آن جماعت و خرابى آن زمين خبردار شود فرستاده ديگر تعيين نمايد تا احياى آن زمين نمايد و آن را اصلاح كند و به آبادانى اوّل برگرداند و بر اين منوال است فرستادن حقّ تعالى پيامبران را كه چون يكى از آنها رفت و بعد از او امور مردم تباه گرديد باز ديگرى را براى اصلاح آنان بفرستد.

شاهزاده گفت: آيا آنچه انبياء و رسل از جانب حقّ تعالى مى آورند مخصوص جمعى است و يا آنكه شامل جميع خلق مى گردد. بلوهر گفت: هر گاه انبياء و رسل از جانب خدا مبعوث شدند عامّه مردم را فراخواندند هر كه اطاعت ايشان كرد داخل در زمره ايشان است و هر كه نافرمانى آنها كرد از آنها نيست و هرگز زمين از وجود كسى كه در جميع امور اطاعت حقّ تعالى نمايد خالى نخواهد بود و او از پيامبران و رسولان و يا اوصياى او خواهد بود و براى اين امر مثلى است: گويند در ساحل دريا مرغى بود كه به آن قرم مى گفتند و بسيار تخم مى گذاشت و بر جوجه آوردن و تكثير آن بسيار راغب بود و زمانى فرا رسيد كه بر چنين امرى توانا نبود و چاره اى جز اين نديد كه جلاى وطن كند و به سرزمين ديگرى مهاجرت نمايد تا آن زمان منقضى گردد. و از خوف آنكه مبادا نسلش منقطع گردد تخمهاى خود را بر آشيانه مرغان ديگر متفرّق كرد، آن مرغان نيز تخمهاى آن مرغ را با تخمهاى خود زير بال و پر گرفتند و جوجه هاى آن مرغ با جوجه هاى ديگر سر از تخم درآوردند. چون مدّتى گذشت آن جوجه ها با جوجه هاى قرم الفت گرفتند با يك ديگر مأنوس شدند و چون ايّام مهاجرت قرم از وطن خود منقضى گرديد و شبانه به سرزمين خود بازگشت بر آشيانه هاى آن مرغان عبور مى كرد و آواز خود را به گوش جوجه هاى خود و جوجه هاى ديگر مى رسانيد، جوجه هاى قرم چون صداى او را شنيدند در پى او شدند و جوجه هاى مرغان ديگر هم كه با آنها مأنوس بودند به دنبال آنها رهسپار شدند و تنها مرغانى كه جوجه او نبودند و با جوجه هاى او الفت نگرفته بودند از پى آواز قرم نرفتند و چون قرم محبّت فرزند بسيار داشت جوجه هاى خود و جوجه هاى ديگر را به جانب خود جلب نمود. همچنين پيامبران دعوت الهى را بر همه مردم عرضه مى نمايند و اهل حكمت و عقل اجابت ايشان مى كنند زيرا فضيلت و رتبه حكمت را مى دانند. پس مثل آن مرغ كه به آواز خود جوجه ها را فراخواند مثل پيامبران است كه همه مردم را به راه حقّ مى خوانند و مثل آن تخمها كه بر آشيانه مرغان پراكنده كرد مثل حكمت است و آن جوجه ها كه از تخمهاى آن حاصل شد مثل دانايانى است كه بعد از غيبت پيامبر به بركت او بهم مى رسند و مثل ساير جوجه هاى آن مرغ كه الفت گرفتند مثل جماعتى است كه اجابت دعوت علما و حكما و دانايان در زمانه پيش از بعثت پيامبران مى نمايند، زيرا حقّ تعالى پيامبران را بر جميع خلق تفضيل داده است و از براى هر يك از آنها حجّتها و براهين و معجزات و كراماتى چند مقرّر فرموده كه به ديگران نداده است تا آنكه رسالت ايشان در ميان مردم ظاهر گردد و حجّتهاى آنها بر خلايق تمام شود، از اين رو هنگام بعثت پيامبران جمعى به آنها مى گرويدند كه پيش از آن اجابت علما و دانشمندان اهل دين نمى كردند و اين براى آن است كه حقّ تعالى دعوت پيامبران را روشنى و وضوح و تأثير ديگر داده كه به دعوت ديگران نداده است.

شاهزاده گفت: اى حكيم اگر تو مى گويى كه آنچه پيامبران و رسولان مى آورند كلام مردم نيست، مگر نه اين است كه كلام خداى تعالى نيز كلام است و كلام ملائكه نيز كلام است؟ حكيم گفت: آيا نمى بينى كه چون مردم بخواهند به بعضى از حيوانات و يا مرغان مطلبى را بفهمانند مثلا نزديك آيند و يا آنكه دور شوند از آنرو كه حيوانات و مرغان سخن ايشان را نمى فهمند، صدايى چند براى فهمانيدن آنها از صفير و اصوات وضع مى كنند تا به آن وسيله مطلب خود را به آنها بفهمانند و اگر به زبان خود سخن گويند آنها نخواهند فهميد. همچنين بندگان چون از فهم كنه كلام ذات اقدس الهى و لطف و كمال كلام ملائكه ناتوان هستند آنها شبيه به سخنان بندگان كلام خود را به آنها مى رسانند و به آن نوع سخنى كه در ميان ايشان شايع است حكمت را به آنها تفهيم مى كنند، همانند آوازهايى كه مردم براى فهمانيدن حيوانات و مرغان وضع كرده اند و به امثال اين مصطلحات كه در ميان آنها جارى است دقايق حكمت شريفه را براى آنها توضيح داده و حجّت خود را بر ايشان تمام كرده اند و جايگاه اين اصوات به حكمت مانند جسد و مسكن است و جايگاه حكمت به اصوات مانند جان و روح است و ليكن اكثر مردم به غور و كنه كلام حكمت نمى رسند و عقل ايشان به آن احاطه پيدا نمى كند و به اين سبب تفاوت و تفاضل ميان علما در علم حاصل مى شود و هر عالمى علم را از عالمى ديگر فرا گرفته است تا آنكه به علم الهى منتهى مى شود كه از ناحيه او به خلايق رسيده است و بعضى از علما را آن قدر از علم و دانش كرامت فرموده كه آنها را از جهل نجات مى بخشد و تفاوت مراتب ايشان به قدر زيادتى علم ايشان است و نسبت مردم به علوم و حقايقى كه از آنها منتفع مى شوند ولى به كنه آنها نمى رسند مانند نسبت ايشان به آفتاب است كه از روشنايى و حرارت آن منتفع مى شوند و تقويت ابدان و تمشيت امور معاش خود مى كنند و ديده ايشان از ديدن قرص آفتاب ناتوان است. مثل ديگر اين حكمتها و علوم، مثل چشمه اى است كه آبش جارى و ظاهر و منبعش معلوم نباشد ولى مردم از آب چشمه فايده ها مى برند و حيات مى يابند ولى به اصل منبع آن واقف نيستند و مثل ديگر آن، ستارگان درخشان است كه مردم به آن راه مى جويند امّا جايگاه آنها را نمى دانند و حكمت شريف تر و رفيع تر و بزرگ تر از جميع مثالهاى مذكور در فوق است، آن كليد درهاى خير و خوبى است كه آرزو مى كنند و موجب نجات و رستگارى از شرورى است كه از آن پرهيز مى شود و آن آب حياتى است كه هر كه از آن بنوشد هيچ گاه نمى ميرد و شفاى جميع دردهاست كه هر كس خود را بدان مداوا كند هرگز بيمار نمى گردد و راه راستى است كه هر كس در آن سالك شود هرگز گمراه نخواهد شد و ريسمان محكمى است كه آويختن بدان آن را كهنه و فرسوده نمى سازد و هر كس بدان متمسّك شود كورى از وى زايل شود و رستگار و مهتدى خواهد شد و به عروة الوثقى درآويخته است.

شاهزاده گفت: چرا جميع مردم از اين حكمت و علم كه آن را به اين درجه از فضل شرف و رفعت و كمال و روشنى وصف كردى، منتفع نمى شوند؟

حكيم گفت: مثل حكمت مثل آفتاب است كه بر جميع مردم از سفيد و سياه و كوچك و بزرگ طالع مى گردد و هر كس از دور و نزديك بخواهد از آن منتفع شود نفع خود را از او منع نمى كند و او را از روشنى خود محروم نمى سازد و هر كس نخواهد از آفتاب منتفع شود او را بر آفتاب حجّتى نخواهد بود و آفتاب فيض خود را از هيچ كس دريغ نمى دارد.

حكمت نيز در ميان مردم تا روز قيامت چنين است و همه مردم مى توانند از آن بهره مند شوند، هيچ گاه حكمت از كسى منع فيض نكرده است و ليكن انتفاع مردم از آن متفاوت است، چنانچه مردم از انتفاع به نور آفتاب بر سه قسم اند:  بعضى ديده سالم دارند و از نور آفتاب بر وجه كمال سود مى برند و اشياء را به آن مى بينند و بعضى ديگر كورند به حدّى كه اگر چندين آفتاب بتابد از آن بهره اى نمى برند و بعضى ديگر بيمار چشم اند كه آنها را نه مى توان كور شمرد و نه بينا.

حكمت نيز اين چنين است، آن آفتابى است كه بر دلها مى تابد بعضى كه صاحب بصيرت اند و ديده دل ايشان روشن است آن را مى يابند و به آن عمل مى كنند و بعضى ديگر كه ديده دل آنها كور است دل آنها از حكمت تهى است زيرا آن را انكار كرده و نپذيرفته اند همچنان كه آن كور از آفتاب عالم تاب بهره اى نمى برد و بعضى ديگر با كسانى هستند كه دلهاى آنها به افتهاى نفسانى بيمار است و از نور خورشيد علم و حكمت بهره ضعيفى مى برند و علمشان ناچيز و عملشان اندك است و چندان ميان نيك و بد و حقّ و باطل تميز نمى دهند.

شاهزاده گفت: آيا كسى هست كه چون سخن حقّ را بشنود اجابت ننمايد و انكار كند و بعد از مدّتى اجابت و قبول نمايد. بلوهر گفت: آرى، بيشتر حالات مردم در باب حكمت چنين است.

شاهزاده گفت: آيا هيچ گاه پدرم چيزى از اين كلام را شنيده است؟ بلوهر گفت:  گمان ندارم شنيده باشد شنيدن درستى كه در دل او جا كرده باشد و خيرخواه مهربانى در اين باب به وى سخن گفته باشد.

شاهزاده گفت: چرا حكما در اين مدّت مديد پدرم را به اين حال گذاشته اند و امثال اين سخنان حقّ را به وى نگفته اند؟

بلوهر گفت: او را ترك كرده اند زيرا محلّ سخن خود را مى دانند و بسيار باشد كه سخن حكمت را با كسى كه از پدر تو بهتر باشد ترك كنند، كسانى كه انصاف و مهربانى و شنوايى بهترى از پدر تو دارند تا به غايتى كه دانايى با كسى در تمام عمر معاشرت كند و در ميان ايشان نهايت انس و مودّت و مهربانى باشد و هيچ جدايى نباشد مگر در دين و حكمت، آن حكيم دانا دلسوز و غمخوار او باشد، امّا وى را قابل نداند تا اسرار حكمت را به وى بازگويد.

گويند پادشاهى بود عاقل و مهربان و پيوسته در اصلاح امور خلايق مى كوشيد و انصاف را در باره ايشان مراعات مى كرد، اين پادشاه وزيرى صادق و صالح داشت كه او را در اصلاح امور ياور بود و رنج او را مى كاست و محلّ اعتماد و مشورت وى بود. آن وزير در كمال عقل و ديندارى و پرهيزكارى و دورى از دنياخواهى بود و با اهل دين ملاقات مى كرد و سخنان آنها را مى شنيد و برترى آنها را مى دانست و محبّت ايشان را به دل و جان قبول كرده بود و او را نزد پادشاه قرب و منزلتى عظيم بود و پادشاه هيچ امرى را از او مخفى نمى كرد و وزير نيز با پادشاه چنين بود و ليكن از امر دين و اسرار حكمت و معارف چيزى به پادشاه اظهار نمى كرد. بر اين حال ساليانى گذشت و وزير هر گاه به خدمت پادشاه مى آمد به ظاهر بتان را سجده مى كرد و از روى بقيّه تعظيم آنها مى نمود و ساير لوازم كفر را به جاى مى آورد، و از غايت مهربانى به آن پادشاه پيوسته از گمراهى او دلگير و غمگين بود، تا آنكه روزى با برادران و ياران خود كه اهل دين و حكمت مى بودند در باب هدايت پادشاه مشورت كرد، ايشان گفتند:مراعات حفظ جان خود و دوستانت را بنما و اگر مى دانى كه قابل هدايت است و سخن تو در او تأثير مى كند با او سخن بگو و از كلمات حكيمانه او را آگاه ساز و گر نه با او سخن مگو كه موجب ضرر او به تو و اهل دين خواهد شد، زيرا نبايد فريفته پادشاهان شد و از قهر ايشان ايمن بود، بعد از آن، وزير پيوسته با پادشاه اظهار خيرخواهى و اخلاص مى نمود و منتظر فرصت بود تا در محلّ مناسبى او را نصيحت و هدايت كند و پادشاه نيز گرچه گمراه بود ولى در نهايت تواضع و ملايمت بود و روزگار خود را در مقام رعيّت پرورى و اصلاح امور و تفقّد احوال ايشان سپرى مى كرد و وزير و پادشاه روزگار را چنين مى گذرانيدند.

شبى از شبها بعد از آنكه مردم به خواب فرو رفته بودند، پادشاه به وزير گفت: بيا بر مركب سوار شويم و در شهر بگرديم و احوال مردم و آثار بارانهايى كه در اين ايام فرو باريده است مشاهده كنيم. وزير گفت: بسيار خوب و بر مركبهاى خود سوار شدند و در نواحى شهر مى گشتند در اثناى راه به مزبله اى رسيدند كه شبيه حياط سرايى بود، پادشاه نورى را ديد كه از گوشه آن مزبله مى تافت، و به وزير گفت: اينجا داستانى است پياده شويم و نزديك رويم تا ببينيم چه خبر است، پياده شدند و رفتند تا به نقبى رسيدند كه شبيه غارى بود و از آنجا روشنى مى تافت، مسكينى از مساكين در آنجا بود و به گونه اى كه متوجّه نشود به او نگريستند، مرد درويش بد قيافه اى بود كه جامه هاى بسيار كهنه كه در مزبله مى افكندند پوشيده بود و از زباله ها متكايى براى خود ساخته و بر آن تكيه زده بود و در پيش روى او ابريقى سفالين و پر از شراب بود و ساز و طنبورى در دست داشت و مى نواخت و زنش كه در بد تركيبى و كهنگى لباس مانند خودش بود در برابرش ايستاده بود و هر گاه شراب مى طلبيد ساقى او مى شد و هر گاه ساز مى نواخت آن زن برايش مى رقصيد و چون شراب مى نوشيد او را به مانند پادشاهان تحيّت مى گفت و آن درويش زن خود را سيّدة النّساء مى ناميد و هر دو يك ديگر را به حسن و جمال مى ستودند و به اندازه اى در سرور و خنده و طرب بودند كه زبان از بيان آن قاصر است. پادشاه و وزير آهسته بر روى پاهاى خود برخاستند و احوال آن دو را مخفيانه نيك نظاره كرده و از لذّت و شادى آنها در آن مزبله تعجّب كردند و بازگشتند.

پادشاه به وزير گفت: گمان ندارم كه به من و تو در تمام عمر اين اندازه لذّت و سرور و شادى رسيده باشد كه به اين زن و مرد در اين شب رسيد و مى پندارم كه اين برنامه هر شب آنها باشد. وزير آن را غنيمت شمرد و فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اى پادشاه مى ترسم كه اين دنياى ما و پادشاهى تو و بهجت و سرورى كه به اين لذّتهاى دنيوى داريم در نظر آن جماعتى كه ملكوت دائمى را مى شناسند مانند اين مزبله و اين دو نفر باشد و كاخهاى ما كه سعى در بنا و استحكامش مى كنيم و نزد كسانى كه در پى مساكن نيك بختى و ثواب آخرتند مانند اين غار در چشمان ما باشد و بدنهاى ما نزد آن كسانى كه پاكيزگى و نضارت و حسن و جمال معنوى را ادراك كرده اند مانند بدن اين دو بدتركيب زشت در چشمان ما باشد و تعجّب آن نيك بختان از لذّت و شادى ما به عيشهاى دنيوى مانند تعجّب ما باشد از لذّت اين دو شخص به حال ناخوشى كه دارند.

پادشاه گفت: آيا جمعى را كه بدين صفات موصوف باشند مى شناسى؟ وزير گفت: آرى. پادشاه گفت: آنان چه كسانى هستند؟ وزير گفت: دينداران، كسانى كه ملك و پادشاهى آخرت و لذّات آن شناختند و خواستار آن شدند پادشاه گفت: ملك آخرت چيست؟ وزير گفت: نعمتهايى است كه پس از آن هيچ گونه سختى نيست و غنايى است كه فقرى پس از آن وجود ندارد و سرورى است كه اندوهى در وراى آن نيست و صحّتى است كه هيچ مرضى در پى ندارد و رضايى است كه خشمى در پس آن نخواهد بود و امنى است كه به ترس مبدّل نمى شود و حياتى است كه مرگ به دنبال ندارد و پادشاهى بى زوال است، آن سراى بقا و دار حياتى است كه انقطاع و تغيّر احوال در آن نيست و خداوند از ساكنان آن بيمارى و پيرى و شقاوت و درد و مرض و گرسنگى و تشنگى و مرگ را در بر داشته است. آرى اى پادشاه اينها اوصاف و اخبار آخرت است.

پادشاه گفت: آيا براى داخل شدن به آن خانه بابى و راهى مى شناسى؟ وزير گفت: آرى آن خانه براى هر كس كه آن را از راهش طلب كند مهيّاست و هر كس از درگاهش به آن درآيد البتّه توفيق خواهد يافت. پادشاه گفت: چرا مرا پيش از اين به چنين خانه اى رهنمون نشدى و اوصاف آن را برايم بيان نكردى؟ وزير گفت: از جلالت و هيبت پادشاهى شما حذر مى كردم. پادشاه گفت: اگر اين امرى كه وصف مى كنى واقع شود، سزاوار نيست آن را ضايع كرده و خود را از آن محروم نمائيم و ليكن بايد تلاش كنيم تا به اخبار صحيح آن دست يابيم. وزير گفت:

اگر شما رخصت فرمايى در بيان اوصاف آخرت مداومت كنم و آن را مكرّر بازگو كنم تا يقين شما زيادت گردد پادشاه گفت: بلكه تو را امر مى كنم كه شب و روز در اين كار باشى و نگذارى كه به كار ديگرى مشغول باشم كه آن امر عجيبى است و نمى توان در آن سستى كرد و نبايد از چنين امورى غافل بود و راه آن پادشاه و وزير راه نجات و رستگارى بود.

 شاهزاده گفت: من از انديشه راه نجات به هيچ امر ديگرى مشغول نخواهم شد تا به آن واصل شوم و با خود چنين انديشه كرده ام كه شبانه هر وقت بروى با تو بگريزم.

بلوهر گفت: تو كجا طاقت آن دارى كه با من بيايى و چگونه مى توانى بر رفاقت و مصاحبت من صبر پيشه سازى در حالى كه مرا خانه اى نيست كه در آن آرام گيرم و مركبى نيست كه بر آن سوار شوم و طلا و نقره اى نيندوخته ام و هنگام صبح در فكر فراهم ساختن غذاى شب نيستم و به غير از اين كهنه جامه لباسى ندارم، در شهرها بجز اندكى نمى مانم و از شهرى به شهر ديگر گرده نانى نمى برم.

شاهزاده گفت: اميدوارم آن كس كه به تو چنين توانايى و صبرى داده است به من نيز كرامت كند. بلوهر گفت: البته اگر مصاحبت مرا اختيار كنى شايسته آن خواهى بود كه مانند آن توانگرى باشى كه دامادى مردى فقير را اختيار كرد.

بوذاسف گفت: داستان آن چيست؟ بلوهر گفت: روايت كرده اند كه جوان ثروتمندى بود كه دختر عموى ثروتمند و زيبايى داشت و پدرش مى خواست پيوند زناشويى بين آن دو برقرار كند، امّا آن جوان موافق نبود و كراهت خود را از پدر مخفى مى كرد تا آنكه پنهانى از شهر خود فرار كرد و متوجّه بلاد ديگر شد، در راه دخترى را ديد كه لباس كهنه اى در برداشت و بر در خانه اى از خانه هاى فقيران ايستاده بود. از او خوشش آمد و عاشق وى شد به او گفت: اى دختر تو كيستى؟ گفت: من دختر پيرمرد فقيرى هستم كه در اين خانه است، جوان ثروتمند پيرمرد را فراخواند و به او گفت: آيا دخترت را به ازدواج من در مى آورى؟ پيرمرد گفت: تو از فرزندان ثروتمندانى و با فرزندان فقرا ازدواج نخواهى كرد. آن جوان گفت: از دختر تو خوشم آمده است در حالى كه مى خواستند دختر ثروتمند زيبايى را به ازدواج من درآورند و از او خوشم نمى آمد و از دست آنها گريخته ام، دخترت را به ازدواج من درآور كه از من خير و نيكويى مشاهده خواهى كرد ان شاء اللَّه.

پيرمرد گفت: چگونه دختر خود را به تو بدهم در حالى كه ما دوست نداريم او را از ميان ما ببرى و علاوه بر آن گمان ندارم كه خانواده تو هم راضى باشند كه اين دختر را به نزد آنان ببرى؟ جوان گفت: ما با شما در همين منزلتان مى مانيم.

پيرمرد گفت: اگر راست مى گويى زيب و زيور خود را بيفكن و جامه در خور ما بپوش. آن جوان چنين كرد و چند جامه كهنه از جامه هاى آنها گرفت و در بر كرد و با ايشان بنشست، پيرمرد از احوال جوان پرسش كرد و باب گفتگو را باز كرد تا عقل او را بسنجد و دانست كه او عاقل است و آن كار را از روى ديوانگى انجام نداده است، آنگاه به جوان گفت: چون ما را برگزيدى و به ما راضى شدى و درويشى ما را پسنديدى برخيز و با من بيا و او را برد، آن جوان به ناگاه در پشت آن منزل خانه ها و مسكنهايى را ديد كه در نهايت وسعت و غايت زيبايى بود و در سراسر عمر خود چنان سراهايى را نديده بود و خزاينى را ديد كه آنچه آدمى به آن محتاج است در آنها بود و كليد تمام خزاين خود را به او داد و گفت: جميع اين خزاين و مساكن تعلّق به تو دارد و اختيار آنها با توست هر چه خواهى كن كه جوانى نيكو هستى و به سبب ترك خواهش به تمام خواهشها خواهى رسيد.

بوذاسف گفت: اميدوارم من نيز مثل آن جوان باشم، آن پيرمرد عقل آن جوان را آزمود تا بر او اعتماد كرد و چنين مى نمايد كه تو نيز در مقام آزمودن عقل من هستى. بفرما در باب عقل من بر تو چه ظاهر شده است؟ حكيم گفت: اگر اين امر در دست من بود در آزمودن عقل تو به همان مكالمه اوّل اكتفا مى كردم، امّا بر من لازم است كه از آن سنّتى كه پيشوايان هدايت و امامان طريقت مقرّر ساخته اند پيروى كنم تا به غايت توفيق و علمى كه در سينه هاست نايل شوم و من مى ترسم كه اگر مخالفت سنّت ايشان كنم بدعتى را احداث كرده باشم. من امشب از تو جدا مى شوم ولى هر شب به در خانه تو مى آيم. در باره اين سخنان تفكّر كن و از آنها عبرت گير و بايد كه فهم خود را ملاك قرار دهى، استوار باش و در تصديق شتاب مكن تا آنكه بعد از تأمّل و تفكّر و تأنّى بسيار حقيقت بر تو ظاهر گردد و بر حذر باش كه مبادا هواها و شبهه ها و كوريها تو را از حق به باطل سوق دهد و در مسائلى كه مى پندارى در آنها شبهه وجود داشته باشد انديشه كن آنگاه با من در ميان گذار و هر گاه عزم بيرون رفتن كردى مرا آگاه ساز، و در آن شب به همين مقدار اكتفا نمود.

حكيم بار ديگر به نزد شاهزاده آمد سلام كرد و او را دعا گفت و نشست و از جمله دعاهاى او اين بود: از خداوندى درخواست مى كنم كه اوّل است و قبل از همه اشياء بوده و هيچ چيز پيش از او نبوده است و آخر است و بعد از همه اشياء خواهد بود و هيچ چيز با او باقى نمى ماند، باقى است و هرگز فنا در او راه ندارد، عظيم و بزرگوارى است كه عظمت او را نهايت نيست، يگانه اى است كه احدى در خداوندى با او همراه نيست و قاهرى است كه همتايى براى او وجود ندارد و پديدآورنده اى است كه در آفرينش كسى را شريك خود نساخته است و توانايى است كه ضدّى ندارد، صمدى است كه مانندى ندارد، پادشاهى است و هيچ كس همراه او نيست تا تو را پادشاه عادل و پيشواى هدايت و رهبر پرهيزكاران قرار دهد و تنها اوست كه تو را از كورى ضلالت مى رهاند و در دنيا زاهد و دوستدار خردمندان و دشمن گمراهان مى سازد، تا آنكه تو را و ما را به آنچه بر زبان پيامبرانش از بهشت و رضوان وعده فرموده برساند، كه رغبت ما به سوى خداى تعالى آشكار و خوف ما از او نهان و ديدگان ما به سوى كرامت وى باز و گردنهاى ما در طاعت او خاضع و جميع امور ما به او بازگشت خواهد كرد.

شاهزاده تحت تأثير اين دعا قرار گرفت و رغبتش در امور خير افزون گشت و از كمال و حكمت و دانايى آن حكيم متعجّب شد و پرسيد: اى حكيم از عمرت چند سال گذشته است؟ او گفت: دوازده سال، شاهزاده به خود آمد و گفت: فرزند دوازده ساله طفل است و من تو را در سن كهولت و شصت سالگى مى بينم.

حكيم گفت: آرى از ولادتم شصت سال مى گذرد امّا تو از عمر من سؤال كردى و عمر عبارت از حيات است و حياتى وجود ندارد مگر در دين و عمل به آن و دورى از دنيا و از آن زمانى كه به اين حالات موصوف شده ام تا حال دوازده سال مى گذرد و پيش از آن به سبب جهالت در زمره مردگان بودم و آن را از عمر خود حساب نمى كنم. شاهزاده گفت: چگونه كسى را كه مى خورد و مى نوشد و حركت مى كند مرده مى خوانى؟ حكيم گفت: زيرا با مردگان در كورى و كرى و گنگى و ضعف حيات و فقر شريك است و چون در صفات با مردگان شريك است لا جرم در نام هم شريك خواهد بود.

شاهزاده گفت: اگر تو اين حيات ظاهرى را حيات نمى دانى و به آن غبطه نمى خورى، سزاوار نيست كه مرگ را هم مرگ بدانى و از آن كراهت داشته باشى. حكيم گفت: اى شاهزاده اگر به اين زندگانى اعتماد مى نمودم خود را به چنين مهلكه اى نمى افكندم كه به نزد تو بيايم با وجود آنكه مى دانم پدرت بر اهل دين خشم بسيار دارد و در صدد قلع و قمع آنهاست، آرى من مرگ را مرگ نمى دانم و اين حيات را نيز حيات به حساب نمى آورم و از مرگ كراهت ندارم و چگونه رغبت در اين حيات داشته باشد كسى كه ترك لذّتهاى دنيوى كرده است و چگونه از مرگ مى گريزد كسى كه نفس خود را با دست خود كشته است. اى شاهزاده آيا نمى بينى كه دينداران ترك دنيا از اهل و مال خود كرده اند و رضا به داده داده اند و رنج عبادت بر خود خريده اند به گونه اى كه جز به مرگ نمى آسايند؟ پس كسى كه از لذّتهاى حيات متمتّع نگردد اين حيات به چه كار او آيد و كسى كه آسايش وى جز از مرگ نباشد چرا از آن بگريزد؟

شاهزاده گفت: راست مى گويى اى حكيم، آيا دوست مى دارى كه فردا مرگت فرا رسد؟ حكيم گفت: بلكه سرور من در آن است كه همين امشب مرگم فرا رسد نه فردا، زيرا كسى كه نيك و بد را فهميد و دانست كه جزاى هر يك نزد خداى تعالى است بدى را به خاطر عقابش ترك مى كند و نيكى را به واسطه ثوابش به جا مى آورد و كسى كه به وجود خداى يكتا يقين داشته باشد و وعده هاى او را تصديق كند البتّه مرگ را دوست مى دارد به دليل آنكه به آسايش پس از مرگ اميدوار است دنيا را نمى خواهد و از آن كراهت دارد زيرا مى ترسد كه مبادا به شهوتهاى دنيا فريفته شود و مرتكب معصيت حقّ تعالى گردد. چنين شخصى مرگ را دوست مى دارد تا از شرّ فتنه دنيا ايمن شود و به سعادت عقبى فائز گردد. شاهزاده گفت: چنين شخصى زيبنده است كه با دست خود خويشتن را به هلاكت افكند زيرا در آن نجات و رستگارى وجود دارد. مثل مردم اين روزگار را كه در عبادت بتهاى خود اهتمام مى ورزند بيان فرما.

حكيم گفت: مردى بود كه باغى داشت و در آبادانى آن باغ مى كوشيد و سعى وافر مى نمود. روزى گنجشكى را ديد كه بر روى درختى از درختان باغ او نشسته و ميوه آن را مى خورد. به خشم آمد و تله اى نصب كرد و آن گنجشك را شكار نمود و چون قصد كشتن آن را كرد حقّ تعالى به قدرت كامله خود آن گنجشك را به سخن درآورد و آن پرنده به صاحب باغ گفت: بر كشتن من همّت كرده اى ولى در من آن قدر گوشت نيست كه تو را از گرسنگى سير كند و از ضعف برهاند. آيا دوست دارى تو را به كارى هدايت كنم كه از كشتن من بهتر باشد؟ آن مرد گفت: چه كارى؟ گنجشك گفت: مرا رها كن و من سه كلمه به تو مى آموزم كه اگر آنها را حفظ كنى از اهل و مال برايت بهتر خواهد بود. مرد گفت: چنين خواهم كرد، آن كلمات را بازگو، گنجشك گفت: آنچه به تو مى گويم حفظ كن: بر آنچه كه از دست داده اى اندوه مخور و امر محال را باور مكن و آنچه را كه به آن نتوانى رسيد مخواه، چون اين كلمات به پايان رسيد آن را رها كرد، گنجشك پرواز كرد و بر شاخه درختى نشست و گفت: اى كاش مى دانستى كه با از دست دادن من چه چيز گرانبهايى را از دست داده اى، مرد گفت: چه چيزى را از دست داده ام؟ گنجشك گفت: اگر مرا مى كشتى از چينه دان من درّ سپيدى بيرون مى آوردى كه به اندازه تخم غاز بود و تو را در تمام عمر بى نياز مى كرد، آن مرد چون اين سخن شنيد پشيمانى خود را از رها ساختن آن نهان ساخت و گفت: از گذشته سخن مگو، بيا تا تو را به منزل خود برم، نزد من عزيز خواهى بود و جايگاه نيكويى برايت مهيّا خواهم ساخت. گنجشك گفت: اى مرد جاهل من مى دانم كه چون بر من دست يابى مرا خواهى كشت و بدان كه از آن كلماتى كه بتو گفتم منتفع نشدى، آيا نگفتم بر آنچه كه از دست داده اى اندوه مخور و امر محال را باور مكن و آنچه را كه به آن نتوانى رسيد مخواه؟ آيا اكنون بر آنچه كه از دست داده اى اندوهگين نيستى و بازگشت مرا درخواست نمى كنى و چيزى را كه به آن نتوانى رسيد طالب نيستى؟ آيا تو باور نكردى كه در چينه دان من درّ سپيدى هست كه به اندازه تخم غاز است در حالى كه جميع بدن من به اندازه آن تخم نيست! آيا چنين امور محالى را باور مى كنى؟

و مردم اين روزگار نيز چنين اند، به دست خود بتهايى ساخته اند و آنها را خالق خود مى پندارند و از ترس آنكه مبادا دزد آنها را ببرد به محافظت آنها مشغولند و گمان مى كنند بتها محافظت آنها مى كنند و اموال و مكاسب خود را خرج بتها مى كنند و مى پندارند آنها رازق ايشانند. پس آنها نيز در جستجوى چيزى هستند كه به دست نمى آيد و امرى را كه محال است باور كرده اند، و به اندوهى كه صاحب باغ دچار شد مبتلا خواهند گرديد.

شاهزاده گفت: راست مى گويى، من نيز همواره بر حال اين بتها عارف بوده ام و هرگز متمايل به عبادت آنها نبوده ام و اميد خيرى از آنها نداشته ام حال مرا از آن چيزى خبر ده كه مرا به سوى آن مى خوانى و براى خود پسنديدهاى.

 بلوهر گفت: مدار آن دينى كه تو را به آن فرا مى خوانم بر دو چيز است: يكى شناخت حقّ تعالى و ديگر عمل كردن به امورى كه موجب خشنودى اوست.

شاهزاده گفت: حقّ تعالى را چگونه مى شناسند؟

حكيم گفت: تو را فرا مى خوانم به شناسايى خداوند يكتايى كه شريكى ندارد و همواره يكتا و پروردگار بوده است و جز ذات او همه مخلوق اويند و اينكه تنها او قديم است و هر چه غير اوست حادث است و تنها او صانع است و ما سواى او مصنوع است و تنها او تدبير مى كند و ديگران تدبير مى شوند و تنها او باقى است و ديگران فانى هستند و تنها او عزيز است و ما سواى او ذليل اند و او نمى خوابد و غفلت نمى كند و نمى خورد و نمى آشامد و ناتوان نمى شود و مغلوب و دلتنگ نمى گردد و چيزى او را عاجز نمى سازد، آسمان و زمين و هوا و برّ و بحر مانع او نمى شود و او اشيا را از عدم پديد آورده است هميشه بوده و پيوسته خواهد بود و حوادث در او تأثير ندارد و احوال او را دگرگون نمى كند و روزگار او را مبدّل نمى سازد و از حالى به حالى ديگر در نمى آيد و هيچ مكانى از او خالى نيست و مكانى خاصّ او وجود ندارد و به مكانى نزديكتر از مكانى ديگر نيست و هيچ چيزى از وى نهان نيست و بر هر چيزى داناست، توانايى است كه چيزى از قدرت او بيرون نيست و بايد او را با صفات رأفت و رحمت و عدالت بشناسى و اينكه او براى مطيعان خود ثوابى مهيّا كرده است و براى عاصيان خود عذابى تدارك ديده است و بايد كه كردار تو براى خداوند و در جهت خشنودى او باشد و از آنچه باعث خشم و غضب وى مى گردد اجتناب نمايى.

شاهزاده گفت: كدام اعمال موجب رضاى خالق يكتا مى شود؟ حكيم گفت: اى شاهزاده رضاى او در طاعت و ترك نافرمانى اوست و اينكه با غير خود آن كنى كه دوست دارى با تو آن كنند و از غير خود بازدارى آنچه را كه دوست دارى از تو بازدارند كه اين عدل است و در عدل رضاى او نهفته است و اينكه از آثار انبيا و رسولان الهى پيروى كنى و از طريقه سنّت ايشان تجاوز نكنى.

شاهزاده گفت: اى حكيم، دگرباره در باب زهد و ترك دنيا سخن بگو و مرا از احوال آن باخبر گردان.

حكيم گفت: من چون ديدم كه دنيا در تغيّر و زوال و تقلّب احوال است و ديدم كه اهل دنيا آماج بلاها و مصائب اند و همگى در گرو مرگ و فنا هستند و ديدم كه پس از صحّت دنيا بيمارى و پس از جوانيش پيرى و به دنبال توانگريش فقر و در پى شادى آن اندوه و پس از عزّتش ذلّت و به دنبال آسايش آن شدّت و در پى امنيّت آن خوف و از پس حيات آن ممات است و ديدم كه عمرها كوتاه و مرگها در كمين و تيرهاى قضا آماده پرتاب و بدنها در نهايت ضعف و سستى اند و نمى توانند دفع بلا از خود كنند، از مشاهده اين احوال دانستم كه دنيا منقطع و زوال پذير است و از آنچه در دنيا ديدم احوال آنچه را كه نديدم دانستم و از ظاهر دنيا پى به باطنش بردم و سخت آن را با آسانش و سرّ آن را با آشكارش و صادرات آن را با وارداتش شناختم و چون حقيقت دنيا را دانستم از آن پرهيز كردم و زمانى كه به عيبهاى آن بينا شدم از آن گريختم.

اى شاهزاده! در آن حال كه مردى را در دنيا مى بينى كه در پادشاهى و نعمت و شادى و راحت و عيش و رفاهى است كه مردم بر او رشك مى برند و در شادى جوانى و شادمانى سلطنت و كامرانى و سلامتى است، ناگاه در اوج سرور و بهجت و راحتى و خوشوقتى دنيا از او بر مى گردد و دنيا همه اوصاف فوق را زايل مى سازد، عزّتش را به ذلّت و شاديش را به اندوه و نعمتش را به نقمت و بى نيازيش را به فقر و فراخى اش را به تنگى و جوانيش را به پيرى و رفعتش را به پستى و حياتش را به مرگ مبدّل مى گرداند و او را به حفره اى تنگ و وحشتناك راهنمايى مى كند كه در آن تنها و بى كس و غريب است در حالى كه از دوستانش جدا مى شود و دوستانش نيز از او مفارقت مى كنند و برادرانش او را فرو مى گذارند و از وى حمايتى نمى كنند و دوستانش او را فريفته و از وى دفع مضرّتى نمى كنند و عزّت و ملك و پادشاهى و اهل و مال او از پس وى به غارت مى رود و چنان از خاطره ها فراموش مى شود كه گويا هرگز در دنيا نبوده و نامش بر زبانها جارى نگرديده و او را جاه و منزلتى و بهره اى در زمين نبوده است. اى شاهزاده! چنين دنيايى را سراى خود قرار مده و ملك و عقارى از آن مطلب، افّ بر اين دنياى غدّار و تفو بر اين سراى ناپايدار.

شاهزاده گفت: افّ بر آن باد و بر كسانى كه فريب آن را مى خورند چنان كه احوال آن چنين باشد، آنگاه بر شاهزاده حالى دست داد و گفت: اى حكيم! باز هم سخن بگو كه شفاى سينه دردمند من در كلمات توست.

حكيم گفت: عمر آدمى كوتاه است و شب و روز با سرعت آن را طىّ مى كنند و رحلت از دنيا به زودى و با جديّت واقع مى شود و عمر هر چند دراز باشد مرگ فرا مى رسد و كسى كه بار بسته مى كوچد و هر چه كه فراهم آورده پراكنده مى شود و هر كارى كه در دنيا كرده ناتمام مى ماند و هر چه كه ساخته ويران مى شود نامش گم و يادش فراموش و حسبش بر باد و تنش پوسيده و شرفش به ذلّت مبدّل مى گردد و تنعّمهاى دنيا وبال او مى شود و كسبهاى دنيوى باعث زيانكارى او مى گردد و پادشاهى او به ميراث به ديگران مى رسد و فرزندانش به خوارى مبتلا مى شوند و زنانش را ديگران به تصرّف در مى آورند و پيمانهايش شكسته مى شود و پناهش بى پناه و آثارش مندرس و اموالش منقسم و بساطش برچيده و دشمنش شاد و ملكش بر باد مى گردد، تاج سلطنتش را ديگرى بر سر نهاده و بر سرير دولتش تكيه مى زند و او را برهنه و خوار و بى معاون و يار از خانه خود بيرون مى برند و در گودال قبرش مى افكنند، در تنهايى و غربت و تاريكى و وحشت و بيچارگى و ذلّت از خويشان خود جدا مى شود و دوستانش او را تنها مى گذارند و هرگز از آن وحشت به در نيايد و از آن غربت نياسايد.

اى شاهزاده! بدان كه بر هر مرد خردمند لازم است كه خود را تربيت كند مانند امام عادل و دور انديشى كه عموم مردم را تأديب مى كند و رعيّت را به صلاح مى آورد و به آنچه مصلحت آنهاست فرمان مى دهد و از آنچه آنها را به تباهى مى افكند باز مى دارد، آنگاه عاصيان را كيفر مى كند و مطيعان را اكرام مى نمايد، همچنين بر مرد خردمند لازم است كه خود را از نظر اخلاق و هوى و هوس تأديب كند و خويش را به رعايت مصالح وادارد گرچه نفسش را ناخوش آيد و از زيانها بركنار دارد و بايد براى نفسش ثواب و عقاب مقرّر كند، آنگاه كه نيكى كند او را شاد سازد و چون بدى كرد او را مغموم گرداند.

و بر خردمند لازم است كه در كارهايى كه براى او پيش مى آيد بنگرد و درست آن را برگزيند و نفسش را از نادرست آن باز دارد و به دانش و رأى خود نبالد تا خودبين نگردد كه خداى تعالى خردمندان را ستوده و خودبينان را مذمّت كرده است. به واسطه عقل و با اذن خداى تعالى مى توان به همه خيرات دست يافت و به واسطه جهل نفوس هلاك مى شوند، و نزد خردمند ادراكات عقلى و تجارب عملى و مشهودات آدمى در ترك هوى ها و شهوات نفسانى از موثّق ترين و معتمدترين امورات است و بر خردمند سزاوار نيست كه كار خير را و لو اندك باشد حقير شمارد و ترك كند، بلكه آنچه از اعمال خير ميسّر و مقدور است بايد به جاى آورد، اين يكى از سلاحهاى پنهانى شيطان است كه آن را نمى بيند مگر كسى كه در آن تدبّر كند و حقّ تعالى او را حفظ فرمايد و از جمله سلاحهاى كشنده شيطان دو سلاح است: يكى از آنها انكار عقل است بدين ترتيب كه در دل مرد عاقل وسوسه مى كند كه تو عقل و بصيرتى ندارى و از دانايى منفعتى به تو عايد نمى گردد و غرضش از اين وسوسه آن است كه محبّت دانش و دانش جويى را از خاطر او بيرون كند و مشغول شدن به غير علم را همچون ملاهى دنيايى در نظر او بيارايد. و اگر آدمى از اين راه فريب وى را خورد و پيروى وى نمايد مغلوب مى شود و اگر فريب نخورد و بر وى غالب آيد شيطان به سلاح ديگر متوسّل مى شود بدين ترتيب كه چون آدمى اراده انجام عملى از اعمال خير كند و بدان كار بينا باشد كارهاى ديگرى را بر وى عرضه مى كند كه بدانها بينا نيست تا او را به واسطه چيزى كه نمى داند غمگين و منزجر نمايد تا به غايتى كه آن عمل خير را مبغوض وى قرار مى دهد و در آن شبهه مى كند و مى گويد: آيا نمى بينى كه تو بر انجام اين امر توانا نيستى و نمى توانى آن را به انجام برسانى پس چرا خود را به زحمت مى افكنى و رنج بيهوده مى برى؟ و با اين سلاح بسيارى از مردان را به خاك افكنده و از تحصيل كمالات محروم ساخته است.

پس اى شاهزاده! از شرّ شياطين بر حذر باش و از اكتساب علومى كه نمى دانى غافل مباش و در آنچه دانسته اى فريب شيطان را مخور و بدان عمل كن كه تو در خانه اى هستى كه شيطان به حيله هاى رنگارنگ و وجوه ضلالت بر اهل آن خانه مستولى شده است و بعضى را پرده ها بر گوشها و عقلها و دلهايشان آويخته است و ايشان را نادان رها كرده است و آنها مانند حيوانات از مجهولات خود پرسش نمى كنند. و عامّه خلايق را مذاهب و طريقه هاى مختلفى است: بعضى از ايشان در ضلالت خود سعى وافر دارند تا به غايتى كه خون و مال مردم را بر خود حلال كرده اند و گمراهى و باطل خود را در لباس حقّ به مردم مى نمايند تا دين مردم را بر آنها مشتبه كنند و ضلالت خود را در نظر جمعى ضعيف العقل بيارايند و از دين حقّشان باز دارند، پس شيطان و لشكريانش پيوسته در هلاكت و گمراهى مردم مى كوشند و در اين راه هيچ گاه خسته نمى شوند و عدد آنها را كسى جز خدا نمى داند و جز با توفيق و عون الهى و چنگ زدن در متابعت دين حقّ دفع مكائد ايشان نمى توان كرد، از خدا مى خواهيم كه در طاعت خود ما را توفيق دهد و ما را بر دشمنان خود نصرت عنايت فرمايد و هيچ حول و قوّه اى جز به واسطه او ميسّر نمى شود.

شاهزاده گفت: اى حكيم! خداى تعالى را بر من چنان وصف كن كه گويا او را مى بينم. حكيم گفت: خداى تعالى ديدنى نيست و عقول به كنه وصف او و زبانها به كنه مدح او نمى رسند و بندگان احاطه به علوم او ندارند مگر آنچه را كه بر زبان پيامبران جارى كرده و آنان از صفات كماليّه او بيان كرده اند و عظمت پروردگار را اوهام ادراك نمى كنند كه او رفيع تر و بزرگوارتر و لطيف تر از آن است كه عقل و وهم بتواند او را ادراك كند، پس به توسط پيامبران از علوم خود آنچه را كه خواسته است بر مردمان ظاهر گردانيده و بر شناخت خود راهنمايى فرموده است و با ايجاد اشياء از كتم عدم و معدوم كردن آنچه ايجاد فرموده به شناخت ربوبيّت خود دلالت كرده است.

شاهزاده گفت: بر وجود پروردگار چه حجّتى وجود دارد؟ حكيم گفت: چون مصنوعى را ببينى كه صانع آن از ديدگان تو نهان باشد، عقل حكم مى كند كه كسى آن را ساخته باشد، آسمان و زمين و آنچه در بين آنهاست نيز چنين است گرچه صانع آن را نمى بينى ولى عقل به وجود او حكم مى كند، آيا حجّتى قوى تر و ظاهرتر از اين وجود دارد؟

شاهزاده گفت: مرا آگاه كن آيا به قضا و قدر الهى است كه بيماريها و دردها و فقر و احتياج و مكروهات به مردم مى رسد و يا آنكه به قضا و قدر الهى نيست؟

بلوهر گفت: اينها همه به قضا و قدر الهى است. گفت: مرا آگاه كن آيا كارهاى بد و گناهان مردم به قضا و قدر الهى است يا نه؟ گفت: خداوند از كارهاى بد ايشان مبرّاست و ليكن براى مطيعان خود ثوابى عظيم و براى عاصيان خويش عذابى سخت مقرّر كرده است.  

شاهزاده گفت: مرا خبر ده چه كسى عادلترين مردم است و ظالمترين و زيركترين و احمقترين و بدبخت ترين و خوشبخت ترين مردم چه كسانى هستند؟

حكيم گفت: عادلترين مردم كسى است كه انصاف بيشترى از جانب خود در باره مردم به كار بندد. و ظالمترين مردم كسى است كه ظلم و جور خود را عدل پندارد و عدل عادلان را جور و ستم شمارد. و زيركترين مردم كسى است كه آمادگى لازم را براى آخرت خود فراهم كند. و احمقترين مردم كسى است كه همّت خود را مصروف دنيا كند و اعمالش به تمامى خطا باشد. و خوشبخت ترين مردم كسى است كه عاقبت به خير باشد. و بدبخت ترين مردم كسى است كه ختم اعمالش خشم و غضب پروردگار را به دنبال داشته باشد.

سپس حكيم گفت: كسى كه با مردم به نحوى عمل نمايد كه اگر با او همان عمل را كنند موجب هلاكت وى گردد خداوند را به خشم آورده و نارضايى وى را فراهم كرده است و اگر كسى با مردم به گونه اى عمل نمايد كه اگر با او همان عمل را كنند موجب صلاح وى گردد، او مطيع خداوند است و تحصيل رضاى الهى را كرده و از غضب وى اجتناب كرده است. سپس گفت: زينهار كه كار نيك را بد مشمارى اگر چه فاجران كننده آن كار باشند، و زينهار كه كار بد را نيك مشمارى هر چند كه نيكان كننده آن كار باشند.

شاهزاده گفت: مرا خبر ده كه سزاوارترين مردم به سعادت و شقاوت چه كسانى هستند؟

بلوهر گفت: سزاوارترين مردم به سعادت كسى است كه مطيع پروردگار باشد و از معاصى اجتناب ورزد، و سزاوارترين مردم به شقاوت كسى است كه نافرمانى پروردگار كند و اطاعت وى را ترك نمايد و شهوات نفسانى را بر رضاى رحمانى ترجيح دهد. پرسيد: چه كسى خداوند را فرمانبردارتر است؟ گفت: آن كسى كه بيشتر متابعت فرموده الهى كند و در دين حق را سختر باشد و از اعمال بد دورتر باشد.

شاهزاده گفت: حسنات و سيّئات كدام است؟ حكيم گفت: حسنات عبارت از صدق نيّت و عمل صالح و سخن نيكو است و سيّئات عبارت از سوء نيّت و سوء عمل و سخن بد است. گفت: صدق نيّت چيست؟ گفت: ميانه روى در قصد و همّت، گفت: سخن بد چيست؟ گفت: دروغ، گفت: سوء عمل چيست؟ گفت: معصيت خداى تعالى، گفت: مرا خبر ده كه ميانه روى در قصد و همّت چيست؟ گفت: در ياد داشتن زوال و انقطاع دنيا و ترك امورى كه موجب غضب الهى و وبال اخروى است.

شاهزاده گفت: سخا چيست؟ حكيم گفت: اعطاى مال در راه رضاى خداوند، پرسيد: كرم چيست؟ گفت: تقوى، پرسيد: بخل چيست؟ گفت منع كردن حقوق از اهلش و گرفتن آن از غير محلّ خويش، پرسيد: حرص چيست؟

گفت: ميل به دنيا و نظر انداختن به امورى كه در آن فسادى است و ثمره آن نيز عقوبت اخروى است، پرسيد صدق چيست؟ گفت: آن كه خود را فريب ندهى و به خود دروغ نگويى، پرسيد: حماقت چيست؟ گفت: دل به دنيا دادن و ترك كردن امور بادوام و باقى، پرسيد دروغ چيست؟ گفت: آنكه انسان به خودش دروغ بگويد و به هواى نفسانى شادان باشد و امور دين خود را به تأخير بيندازد، پرسيد: كدام يك از مردم در صلاح و شايستگى كاملترند؟ گفت: آنكه عقلش كاملتر باشد و عواقب امور را بيشتر ملاحظه كند و دشمنانش را بهتر بشناسد و از آنها بيشتر دورى كند. گفت: مرا خبر ده كه اين عاقبت چيست و آن دشمنان كه گفتى عاقل آنها را مى شناسد و از آنها حذر مى كند چه كسانى هستند؟ گفت: عاقبت عبارت از آخرت است و فنا عبارت از دنياست، پرسيد: آن دشمنان چه كسانى هستند؟ گفت: حرص و غضب و حسد و حميّت و شهوت و ريا و لجاجت در راه باطل.

شاهزاده پرسيد: كدام يك از اين دشمنانى كه برشمردى قوى تر و احتراز از آن سزاوارتر است؟ حكيم گفت: در حرص خشنودى نيست و موجب شدّت غضب مى گردد و در غضب جور غالب و شكر اندك است و موجب دشمنى بسيار مى گردد، و حسد بدترين عمل براى نيّت و بدترين پندار است و حميّت باعث لجاجت عظيم و گناهان شنيع مى شود، و كينه سبب طولانى شدن عداوت و كمى رحمت و شدّت قهر و سطوت است، و ريا از هر مكرى شديدتر و مكتوم تر و دروغ تر است، و لجاجت آدمى را در خصومت زود عاجز مى كند و موجب قطع اعتذار مى گردد.

پرسيد: كدام يك از مكرهاى شيطان در هلاك انسان بليغ تر است؟ گفت: مشتبه كردن نيك و بد و ثواب و عقاب و اينكه هنگام ارتكاب شهوات انسان را از ديدن عواقب امور باز مى دارد. پرسيد: حق تعالى چه قوّه اى به آدم كرامت فرموده است كه به واسطه آن بتواند بر اين صفات ذميمه و اعمال قبيحه چيره شود؟ گفت: علم و عقل و عمل نمودن به آن دو و صبر كردن بر خواهشها و اميد داشتن به ثوابهايى كه در دين بيان فرموده و بسيار ياد كردن فناى دنيا و نزديكى آجال و محافظت كردن بر آنكه امور فانيه ناقض امور باقيه نگردد و عبرت گرفتن از امور گذشته براى عواقب آنها و محافظت كردن بر آنچه خردمندان مى دانند و بازداشتن نفس از عادات سيّئه و واداشتن آن به عادات حسنه و خلق نيكو و اينكه انسان آرزوهايش را به اندازه عيش محدود خود قرار دهد كه آن عبارت از قناعت و عمل صبورانه و رضاى به كفاف و ملازمت قضاى الهى است، و شناختن آنچه كه در آن شدايد و سختى هاست و آنچه كه در افراط اكتساب وجود دارد و تسلّى دادن خود بر چيزهايى كه در دنيا از آدمى فوت مى شود خوشدل بودن بر آنها و دست برداشتن از امورى كه تمامى ندارد و بينا شدن به امورى كه بازگشت آدمى به آن است، و برگزيدن راه رشد و فرو گذاشتن راه گمراهى، و اطمينان داشتن بر آنكه كار نيك پاداش و كار بد كيفر دارد و شناخت حقوق و حدود تقوى و عمل كردن بر نصيحت و خوددارى از پيروى هوى و ارتكاب شهوات و پيشه ساختن حزم و ايستادگى تا اگر به او بلايى رسد معذور باشد و ملامت نشود.

شاهزاده پرسيد: كدام خلق و خو گرامى تر و عزيزتر است؟ گفت: تواضع و نرم سخن گفتن با برادران دينى؟ پرسيد: كدام عبادت نيكوتر است؟ گفت: وفا و دوستى. گفت: مرا خبر ده كه كدام روش افضل است؟ گفت: دوست داشتن صالحان. پرسيد: كدام ذكر افضل است؟ گفت: آن كه در باره امر به معروف و نهى از منكر باشد، پرسيد: كدام دشمن سخت تر است؟ گفت: گناهان. شاهزاده گفت: مرا خبر ده كه كدام يك از فضيلتها افضل است؟ گفت: راضى بودن به كفاف در معيشت، گفت: مرا خبر ده كه از آداب كدام يك بهتر است؟ گفت: آداب دينى، پرسيد: چه چيزى جفاكارتر است؟ گفت: پادشاه سركش و دل سر سخت، پرسيد: چه چيزى داراى غايت دورترى است: گفت: چشم حريص كه از ديدن دنيا پر نمى شود. پرسيد: كدام كار عاقبت پليدترى دارد؟ گفت: جستن رضايت مردم در كارى كه موجب غضب خداوند است، پرسيد: آن چيست كه زودتر بر مى گردد و زير و رو مى شود؟ گفت: دل پادشاهانى كه براى دنيا كار مى كنند.

گفت: مرا خبر ده كه كدام فسق زشت تر است؟ گفت: با خدا پيمان بستن و آن را شكستن، پرسيد: چه چيز است كه زودتر از هر چيز قطع مى شود؟ گفت: دوستى فاسق، پرسيد: چه چيزى خيانتكارترين است؟ گفت: زبان دروغگو، پرسيد: آن چيست كه پنهان ترين است؟ گفت: شرّ رياكار نيرنگ باز، پرسيد: شبيه ترين امور به دنيا چيست؟ گفت: خوابهاى پريشان، پرسيد: راضى ترين مردم چه كسى است؟ گفت: آن كس كه به خداى تعالى خوشبينتر و باتقواتر باشد و از ذكر خدا و مرگ و انقطاع مدّت غفلت نورزد، پرسيد: در دنيا چه چيزى موجب سرور بيشتر است؟ گفت: فرزند باادب و زن سازگار كه در تحصيل آخرت ياور وى باشد، پرسيد: در دنيا كدام درد ملازمتر است؟ گفت: فرزند و زن بد كه گريزى از آنها نيست، پرسيد: كدام آسايش راحتى بيشترى دارد؟ گفت: راضى بودن آدمى به بهره خود در دنيا و مأنوس بودن با صالحان.

سپس شاهزاده به حكيم گفت: اى حكيم حواست را جمع كن كه مى خواهم مهمترين سؤال خود را از تو بپرسم بعد از آنكه حقّ تعالى مرا بينا گردانيد بر امورى كه بدان جاهل بودم و دين را روزى من كرد بعد از آنكه از آنها نااميد بودم.

حكيم گفت: از هر چه مى خواهى بپرس. شاهزاده گفت: مرا خبر ده از حال كسى كه در طفوليّت به پادشاهى رسيده و عمر خود را به بت پرستى گذرانيده و از لذّات دنيا تغذيه كرده و به آنها معتاد شده و با آنها پرورش يافته تا آنكه به پيرى رسيده و ساعتى از اين روش نادانى به خداى تعالى و از شهوترانى بركنار نبوده و براى رسيدن به نهايت اين شهوات دنيويه آماده بوده و آن را پيشه خود ساخته و بر هر كارى ترجيح داده و بر انجام آن جسور شده تا به جايى كه همان را راه هدايت تصوّر كرده و گذشت روزگار او را بيشتر گرفتار ساخته و فريفته و شيفته آن مذهب باطل و پيروانش كرده است.

و بصيرتش وى را واداشته كه نسبت به امر آخرتش جهالت ورزد و آن را فراموش كرده و خوار شمارد و به واسطه قساوت قلب و خبث نيّت و سوء رأى در آن سهل انگارى كند و روز به روز عداوتش زياده گردد با جماعتى كه مخالف دين او و پيرو دين حق اند و از ترس ظلم و دشمنى وى حق را اظهار نمى كنند و خود را نهان كرده و چشم به راه فرج هستند، آيا چنين كسى با اين اوصاف را اميد آن هست كه در آخر عمر آن مذهب باطل را ترك كند و از آن اعمال قبيحه نجات يابد و به جانب امرى كه فضيلت آن ظاهر و حجّت آن واضح و بهره هاى آن بسيار است ميل كند و به دين حق درآيد و به مرتبه اى برسد كه گناهان گذشته اش آمرزيده شود و اميد ثوابهاى اخروى داشته باشد.

حكيم گفت: صاحب اين اوصاف را شناختم و دانستم چه چيز تو را به بيان اين مسأله فراخوانده است.

شاهزاده گفت: اين دريافت و فراست از تو بعيد نيست با آن درجه علم و فهمى كه خداوند به تو كرامت فرموده است.

حكيم گفت: صاحب اين اوصاف پادشاه است و آنچه كه تو را به بيان آن فراخوانده عنايتى است كه به او دارى و اهتمامى است كه در باره كارهاى او معمول مى دارى، زيرا كه بر پدر شفقت دارى و مى ترسى كه مبادا در آخرت به عذابهايى كه براى امثال او مقرّر فرموده معذّب شود و نيّت تو آن است كه حقوق الهى را در باره پدر ادا كنى و مى پندارم كه در هدايت پدر نهايت سعى و اهتمام به جاى آورى و او را از هولهاى عظيم و عذابهاى دائمى رهايى بخشى و به سلامت و راحت ابدى كه حقّ تعالى در ملكوت سماوات براى مطيعان مقرّر فرموده برسانى.

شاهزاده گفت: در بيان منويّات من حرفى را فروگزار نكردى و آنچه در خاطر من بود بيان فرمودى، پس آنچه در امر پدرم اعتقاد دارى بيان كن كه مى ترسم او را مرگ فرا رسد و به حسرت و ندامت گرفتار شود در آن وقتى كه پشيمانى او هيچ فايده اى ندارد و مرا در اين امر صاحب يقين گردان و اين عقده را از خاطره من بگشا كه بسيار غمگينم و چاره اش را نمى دانم. حكيم گفت: اعتقاد ما آن است كه هيچ مخلوقى را از رحمت پروردگارش دور نمى دانيم و هيچ كس را نااميد از لطف و احسان حقّ نمى كنيم مادام كه زنده است هر چند كه سركش و طاغى و گمراه باشد زيرا حقّ تعالى خود را براى ما به رحمت و مهربانى و شفقت وصف فرموده است و ما به اين صفات او را شناخته ايم و با اين اوصاف به او ايمان آورده ايم و جميع عاصيان را به استغفار و توبه فرمان داده است، از اين رو اميدوار به هدايت او هستيم ان شاء اللَّه.

روايت كرده اند كه در زمانهاى پيشين پادشاهى بود كه صيت دانش او در آفاق منتشر شده بود و بسيار ملايم و مهربان و مدبّر بود و دوست مى داشت كه در ميان امّتش عدل و صلاح جارى كند و در ميان ايشان مدّتى با نهايت نيكى پادشاهى كرد و چون در گذشت رعايا بر او ناله و افغان كردند و يكى از زنان وى باردار بود و منجّمان و كاهنان مى گفتند كه فرزند او پسر خواهد بود و آنها هم كسى را بر خود پادشاه نكردند و وزراى پادشاه سابق امور مملكت را اداره مى كردند و موافق قول منجّمان پسرى متولّد شد و اهل مملكت تا يك سال پس از تولّد آن پسر به جشن و سرور و لهو و لعب و عيش و نوش روزگار گذرانيدند تا آنكه جمعى از دانشمندان و ربّانيّون آنها به مردم گفتند: اين فرزند عطيّه اى بود كه حقّ تعالى به شما كرامت فرموده و سزاوار بود در برابر اين نعمت حقّ تعالى را شكرگزارى مى كرديد كه معطى اين نعمت است، شما به جاى شكر او كفران نعمت كرديد و شيطان را از خود راضى ساختيد، اگر اعتقاد شما آن است كه اين فرزند را شيطان اعطا كرده است پس او را شكرگزار باشيد.

مردم گفتند: ما اين عطيّه را از جانب خدا مى دانيم و او بر ما اين نعمت را ارزانى داشته است. دانشمندان گفتند: اگر شما مى دانيد كه خدا اين نعمت را به شما كرامت فرموده است، پس چرا او را به خشم مى آوريد و غير او را خشنود مى كنيد؟ مردم گفتند: اى حكما و اى دانشمندان الحال آنچه بايد كرد بفرمائيد نصيحت شما را پذيرفتيم و به فرموده شما عمل مى كنيم. دانشمندان گفتند: بايد ترك متابعت شيطان كنيد و مسكرات و سازها و لهو و لعب را به كنارى نهيد و به طاعات و عبادات خشنودى پروردگار خود را طلب كنيد و چند برابر آنچه شكر شيطان و اطاعت او كرديد شكر خداوند به جاى آوريد تا حقّ تعالى گناهان شما را بيامرزد. مردم گفتند: بدنهاى ما تاب تحمّل جميع آنچه شما فرموديد ندارد.

دانشمندان گفتند: اى نادانان! چگونه اطاعت كرديد كسى را كه هيچ حقّى بر شما نداشت و معصيت مى كنيد كسى را كه حقّ واجب و لازمى بر شما دارد؟ و چگونه بود كه بر انجام كارهايى كه سزاوار نبود توانا بوديد امّا در انجام اعمال نيكو و سزاوار اظهار ضعف و ناتوانى مى كنيد؟

گفتند: اى پيشوايان دانش و حكمت، شهوتها در نفس ما قوى و لذّتهاى دنيا بر ما غالب شده است، چون اين دواعى در نفس ما قوى است انجام كارهاى بد بر ما آسان است و مى توانيم متحمّل مشقّتهاى آن شويم و نيّات خير در ما ضعيف شده است و به اين سبب مشقّت طاعات بر ما گران و دشوار است، پس از ما راضى باشيد كه به تدريج از اعمال ناشايست خود دست برداريم و به طاعات روى آوريم و اين بار گران را يكباره بر ما تحميل نكنيد. گفتند: اى سفيهان! شما زادگان نادانى و برادران گمراهى نباشيد كه انجام شهوات بر شما سبك و اسباب سعادت اخروى بر شما گران باشد. گفتند: اى آقايان حكما و اى پيشوايان دانشمند ما از فشار سرزنش شما به آمرزش خداى تعالى پناه مى بريم و از شدّت و عنف شما به پرده عفو الهى مى گريزيم، شما ما را به ضعف و سستى و جهالت و پستى نسبت ندهيد زيرا پروردگار ما كريم و مهربان و آمرزنده است، پس اگر اطاعت او نمائيم گناهان ما را مى بخشد و عبادات ما را چند برابر مى كند، ما سعى مى كنيم او را به همان اندازه كه در راه باطل سستى كرديم عبادت كنيم و به مقصود خود مى رسيم و خداوند ما را به حوائجمان مى رساند و بر ما ترحّم خواهد كرد، چنان كه بر ما ترحّم فرمود و ما را لباس وجود پوشانيد.

چون چنين گفتند: دانشمندان اقرار بر صدق آنان كردند و به گفته ايشان راضى شدند و يك سال تمام نماز خواندند و روزه گرفتند و به عبادت مشغول شدند و صدقات عظيم دادند و چون سال عبادت منقضى گرديد كاهنان گفتند: اعمال اين مردم دلالت دارد كه اين پادشاه زمانى فاجر و ستمكار و گنهكار و زمانى ديگر نيكوكار و متواضع و خوش رفتار خواهد بود و منجّمان نيز با ايشان در اين سخن اتّفاق كردند.

به آنها گفتند: اين حال را از كجا دانستيد؟ كاهنان گفتند: چون مردم به سبب اين مولود در ابتدا مشغول لهو و لعب شدند و در آخر به عبادت و بندگى روى آوردند دانستيم كه اين مولود نيز چنين خواهد بود. منجّمان هم گفتند: ما از استقامت زهره و مشترى چنين استنباط كرديم و زهره تعلّق به اهل طرب و بطالت و مشترى تعلّق به اهل علم و عبادت دارد و دانستيم كه اين دو حالت در او خواهد بود.

اين طفل در نهايت تكبّر و سرمستى نشو و نما كرد و ستمى پيش گرفت كه مردم طاقت آن را نداشتند، دستوراتش همه جائرانه و ظالمانه بود و محبوبترين مردم نزد او كسى بود كه در اين امور با او موافقت كند و دشمن ترين مردم نزد او كسى بود كه با يكى از اين دستورات مخالفت ورزد و به جوانى و سلامتى و توانايى و پيروزى بر دشمن مغرور شده بود و سرور و خود بينى همه وجود وى را فراگرفته و از هر حيث كامروا شده بود تا آنكه به سنّ سى و دو سالگى رسيد، روزى زنان شاهزاده و پسران و كنيزان و پرده نشينان و اسبان نفيس و مركبهاى فاخر و خدمتكاران خاصّ خود را گرد آورد و دستور داد بهترين جامه هاى خود را بپوشند و خود را با بهترين زيورهايشان بيارايند و مجلسى در مقابل مطلع آفتاب براى وى بنا كنند كه سنگ فرش آن از طلا و به انواع جواهر آراسته شده باشد و طول آن مجلس يك صد و بيست ذرع و عرض آن شصت ذرع باشد و سقف و ديوارهاى آن نيز به زيورهاى قيمتى و انواع نقشهاى فاخر آراسته شده باشد و آنچه در خزاين او از نفايس اموال و جواهرات بود بيرون آوردند و مقابل وى در آن مجلس چيدند و فرمان داد امراى لشكرى و كشورى از سپهسالاران و نويسندگان و دربانان و اشراف و بزرگان و دانشمندان اهل مملكت همگى با نهايت زيب و زينت حاضر شوند و سواره نظام خود را فرمان داد كه بر اسبان نفيس خود سوار شوند و در مكانهاى مخصوص استقرار يابند تا از ايشان سان ببيند و مقصود او اين بود كه بر منظر رفيعى برآيد و عظمت پادشاهى و اسباب سلطنت و جمعيّت رعيّت و وسعت مملكت و كثرت لشكريان خود را مشاهده كند تا عيش و طرب او كامل گردد.

چون چنين مجلسى را ترتيب داد با زيب و جلال به آن درآمد و بر تخت خود جلوس كرد و بر تمام بزرگان مملكت مشرف شد و آنان نيز به زمين افتاده و وى را سجده كردند، آنگاه به بعضى از غلامان خاصّ خود فرمود: اهل مملكت و رعيت خود را بر احسن وجوه مشاهده كردم اكنون مى خواهم منظر خويش را مشاهده كنم آئينه اى بياوريد و در آن نگريست و در اين اثنا كه جمال خود را مى ديد ناگاه نظرش به موى سپيدى افتاد كه در ميان ريش او مانند زاغ سپيدى كه در ميان زاغ هاى سياه ظاهر شده باشد نمودار بود و از مشاهده اين حال بسيار هراسان و غمگين شد و حالت چشمانش دگرگون گرديد و اثر اندوه بر جبينش نشست و شادى اش مبدّل به غم گرديد.

سپس با خود گفت: اين نشانه آن است كه جوانى به پايان رسيده و ايّام سلطنت و كامرانى رو به زوال است، اين موى سپيد رسول نااميدى است كه خبر زوال پادشاهى را بر من مى خواند و پيشاهنگ مرگ است كه خبر مردن و پوسيدن را به گوش جانم مى رساند، هيچ نگهبانى نتوانست مانع آن شود و هيچ كس نتوانست آن را دفع كند تا آنكه به ناگاه به من رسيد و خبر مرگ و زوال پادشاهى را به من داد و چه زود شادى و خرّمى من دگرگون گردد و توانائيم منهدم شود و دژها و لشكريان من نتوانند مانع او شوند، اين است رباينده جوانى و نيرو و زايل كننده توانگرى و عزّت، اين است پراكنده كننده جمعيّت و قسمت كننده ميراث ميان دوستان و دشمنان و تباه كننده زندگى و لذّتها و خراب كننده عمارات و متفرّق سازنده جمعيّتها و پست كننده رفيعان و ذليل كننده عزيزان، اينك بر من فرود آمده و بار خود را فرود آورده و دامهاى خود را بر من گسترده است.

آنگاه با پاى برهنه از تختش فرود آمد در حالى كه او را با محمل بالا برده و بر آن نشانيده بودند و لشكريان و معتمدان خود را فراخواند و گفت: اى مردم من در ميان شما چه كردم و در دوران پادشاهى با شما چه نوع سلوك نمودم؟ گفتند: اى پادشاه نيكو خصال از شكر نعمتهاى تو عاجزيم و اينك جانهاى خود را در راه فرمانبردارى تو فدا مى كنيم، آنچه خواهى بفرما كه به جان آماده ايم. گفت: دشمنى كه از او نهايت بيم و خوف را داشتم بر من درآمده است و هيچ يك از شما او را مانع نشديد تا بر من مستولى گرديد با آنكه شما معتمدان من بوديد و به شما اميدها داشتم گفتند: اى پادشاه اين دشمن كجاست؟ آيا ديده مى شود يا نه؟

گفت: خودش ديده نمى شود امّا آثار و علاماتش را مى توان ديد، گفتند: اى پادشاه ما حقّ نعمتهاى تو را فراموش نكرده ايم و براى دفع دشمنان شما آماده ايم در ميان ما خردمندان و مدبّران فراوانند، دشمن خود را به ما بنما تا دفع شرّ او كنيم، گفت: من فريب شما را خوردم و به خطا بر شما اعتماد كردم و شما را براى خود به منزله سپر مى دانستم و چه اموالى به شما بخشيدم و چقدر شما را شريف گردانيدم و شما را از خاصّان خود قرار دادم تا مرا از شرّ دشمنان حفظ و حراست كنيد، آنگاه براى يارى شما شهرهاى محكم بنا كردم و قلعه هاى استوار ساختم و سلاح در اختيار شما قرار دادم و غم تحصيل مال و روزى را از شما برداشتم تا شما را انديشه اى غير از محافظت من نباشد و گمان من آن بود كه با وجود شما آسيبى به من نخواهد رسيد و اگر شما بر گرد من باشيد رخنه اى بر بنيان وجود من راه نخواهد يافت، اكنون با وجود جمعيّت شما چنين دشمنى به سراغ من آمده است، اگر اين از سستى و ضعف شماست كه قدرت بر دفع آن نداريد پس من در استحكام كار خود خطا كرده ام كه شما را با اين ضعف ياور خود كرده ام و اگر شما قادر بر دفع آن بوده ايد امّا از آن غفلت كرده ايد پس شما خيرخواه و مشفق من نبوده ايد. گفتند:اى پادشاه! اگر با سلاح و حربه و خيل بتوان مانع دشمن شما شد تا خون در رگ ماست در اجراى اين مهمّ آماده ايم، امّا اگر دشمنى به ديده ما درنيايد و او را نشناسيم نمى توانيم او را دفع كنيم.

گفت: آيا من شما را براى دفع دشمنانم استخدام نكرده ام؟ گفتند: آرى. گفت: از كدام قسم دشمنان مرا محافظت مى كنيد؟ آيا از دشمنانى كه به من ضرر مى رسانند يا دشمنانى كه ضرر نمى رسانند؟ گفتند: از دشمنى كه ضرر مى رساند.

گفت: آيا از هر دشمن ضرر رساننده اى محافظت مى كنيد يا از بعضى آنها؟ گفتند: از تمامى دشمنان ضرر رساننده تو را محافظت مى كنيم. گفت: اينك رسول مرگ در رسيده و خبر تباهى بدن و زوال پادشاهى مرا مى دهد و مى خواهد آنچه را بنيان كرده ام خراب كند و آنچه را جمع كرده ام پراكنده سازد و آنچه را درست كرده ام تباه كند و آنچه را اندوخته ام قسمت كند و كارهاى مرا تبديل كند و هر چه را استوار ساختم برباد دهد، و اين رسول از جانب مرگ خبر آورده كه به زودى دشمنان مرا شاد خواهد كرد و با فناى من درد سينه آنها را شفا خواهد داد و به زودى لشكر مرا پراكنده كند و انس مرا به تنهايى مبدّل گرداند و مرا بعد از عزّت خوار كند و فرزندان مرا يتيم سازد و جماعات مرا متفرّق كند و برادران و خاندان و نزديكان مرا بر عزاى من بنشاند و بند از بند من بگسلد و دشمنانم را در مساكن من جاى دهد.

گفتند: اى پادشاه! ما مى توانيم تو را از شرّ مردم و جانوران درنده و حشرات زمين محافظت كنيم، امّا نمى توانيم مرگ و زوال را چاره كنيم و قوّت دفع آن نداريم. گفت: آيا چاره اى بر دفع اين دشمن وجود دارد؟ گفتند: نه. گفت: دشمنى دارم كه از اين دشمن خردتر است، آيا مى توانيد آن را دفع كنيد؟ گفتند: آن كدام است؟ گفت: درد و غم و اندوه گفتند: اى پادشاه! اينها را قدير و لطيف تقدير كرده است و چنان است كه از بدن و نفس برانگيخته مى شود و به تو مى رسد و هيچ كس بر دفع آنها قادر نيست و به حاجب و حارس ممنوع نگردد.

گفت: دشمنى دارم كه از اين هم خردتر است. گفتند: آن كيست؟ گفت: آنچه كه در قضا گذشته است. گفتند: اى پادشاه! كيست كه پنجه در پنجه قضا افكند و مغلوب نگردد و كيست كه با آن ستيزه نمايد و مقهور نشود؟ گفت: پس شما چكاره هستيد؟ گفتند: ما قدرت بر دفع قضا و قدر نداريم و تو توفيق يافته اى و به حقايق امور پى برده اى، اكنون چه اراده مى فرمايى؟ گفت: مى خواهم به عوض شما يارانى را برگزينم كه مصاحبت من با آنها دائمى باشد و به عهد خود وفا كنند و برادرى آنها بپايد و مرگ حاجب ما و ايشان نشود و پوسيدگى و زوال آنها را از مصاحبت من باز ندارد و مرا بعد از مرگ تنها نگذارند و در زندگانى ترك يارى من نكنند و بتوانند امر مرگ را كه شما از دفع آن عاجزيد دفع نمايند.

گفتند: اى پادشاه اينها كه وصف مى فرمايى چه كسانى هستند؟ گفت: كسانى كه من خود براى اصلاح شما آنها را تباه كردم و از بين بردم. گفتند: اى پادشاه! احسان خود را از ما باز مگير و با ما و ايشان هر دو ملاطفت فرما كه اخلاق تو پسنديده و كامل و رأفت و مهربانى تو عظيم و شامل است. گفت: مصاحبت شما براى من سمّ قاتل است و پيروى شما موجب كرى و كورى است و موافقت با شما زبان را لال مى كند. گفتند: اى پادشاه چرا چنين مى گويى؟ گفت: زيرا مصاحبت شما با من در فزون طلبى است و موافقت شما با من در جمع خزاين و اموال است و پيروى من از شما در امورى است كه موجب غفلت از امور آخرت مى گردد و شما مرا از آخرت دور مى كنيد و دنيا را در نظرم مى آراييد و اگر خيرخواه من بوديد مرگ را به من يادآورى مى كرديد و اگر مشفق من بوديد زوال و پوسيدگى را يادآور من مى شديد و براى من آنچه كه باقى مى ماند فراهم مى آورديد و در گردآورى امور فانيه زياده روى نمى كرديد كه اين منفعتى كه شما مدّعى آن هستيد سراپا ضرر است و اين دوستى كه اظهار مى كنيد بى گمان عداوت است و من به آنها نيازى ندارم و جملگى ارزانى شما باد! گفتند: اى پادشاه حكيم نيكو خصال! گفتارت را فهميديم و از صميم دل تو را اجابت مى كنيم و ما را بر تو حجّتى نيست كه حجّت تو تمام و غالب است، و ليكن اگر هيچ نگوئيم موجب فساد مملكت و نابودى دنيا و شماتت دشمنان ما خواهد شد كه به واسطه تبدّل رأى و انديشه و عزم شما حادثه بزرگى رخ داده است. گفت: آنچه به خاطرتان مى رسد بگوئيد و نترسيد و هر حجّتى كه داريد بيان كنيد كه من تا به امروز مغلوب حميّت و تعصّب بودم ولى امروز بر هر دو غالبم و تا به امروز هر دو بر من مسلّط بودند ولى اكنون بر آنها مسلّط شده ام و تا به امروز پادشاه شما بودم و ليكن بنده بودم امّا امروز از بندگى آزاد شده ام و شما را نيز از فرمانبردارى خود آزاد ساختم. گفتند: در زمان فرمانروايى بنده چه كسى بودى؟ گفت: من در آن زمان بنده هوى هاى نفسانى خود بودم و مقهور و مغلوب جهل و نادانى شده بودم و بندگى شهوات خود مى كردم، اما امروز اين بندگيها و طاعتها را از خود بريده ام و پشت سر افكنده ام.

گفتند: اى پادشاه اكنون عزم شما چيست؟ گفت: قناعت و خلوت گزينى براى آخرت و ترك دنياى فريبنده و افكندن اين بار گران از دوش و آماده شدن براى مرگ و فراهم آوردن توشه براى آخرت، كه پيك مرگ در رسيده است و مى گويد به من فرموده اند كه از تو جدا نشوم تا مرگ فرارسد. گفتند: اى پادشاه اين پيك مرگى كه به سراغ تو آمده است كيست كه ما او را نمى بينيم و نشنيده ايم كه مرگ سفير مقدّمى داشته باشد! گفت: امّا آن پيك اين موى سپيد است كه در ميان موهاى سياه ظاهر شده و بانگ زوال و فنا در ميان جميع جوارح و اعضا در- داده است و همه او را اجابت كرده اند و امّا آن سفير مقدّم سستى و پيرى است كه اين موى سپيد نشانه آن است.

گفتند: اى پادشاه آيا مملكت خود را فرو مى گذارى و رعيّت خود را به حال خود رها مى سازى؟ و آيا از وبال اين گناه نمى هراسى كه رعيّت را معطّل بگذارى؟ آيا نمى دانى كه بهترين ثوابها در اصلاح امور خلايق است و بالاترين صلاح امّت پيروى آنها از پادشاه و عدم هرج و مرج است پس چگونه است كه از گناه نمى ترسى و حال آنكه در هلاك خلايق گناهى است كه از ثوابى كه در اصلاح خود توقع دارى بيشتر است؟ آيا نمى دانى كه بهترين عبادت عمل است و دشوارترين عملها سياست بر رعيّت است و تو اى پادشاه بر رعيّت خود عدل مى كنى و با تدبير خود آنها را به صلاح مى آورى و به اندازه اى كه امور آنها را به صلاح آورى مستحقّ ثواب خواهى بود؟ اى پادشاه اگر صلاح امّت را فروگذارى آنان را تباه ساخته اى و اگر امّت خود را تباه كنى گناهى عايد تو مى شود كه از ثواب اصلاح نفس خود عظيم تر است.

اى پادشاه آيا نمى دانى كه دانشمندان گفته اند: هر كه نفسى را تباه سازد نفس خود را تباه كرده است و هر كس نفسى را به صلاح آورد نفس خود را به صلاح آورده است و كدام تباهى بزرگتر از آنكه ترك رعيّتى كنى كه رهبر آنانى و ترك اقامت در امّتى كنى كه باعث انتظام امور ايشانى؟ اى پادشاه رداى پادشاهى را از دوش ميفكن كه آن وسيله شرافت دنيا و آخرت توست. گفت: سخن شما را فهميدم و در باره آن انديشه كردم، امّا اگر براى اجراى عدالت و صلاح در ميان شما و دريافت اجر از خداى تعالى پادشاهى را برگزينم و ياران و وزرايى نداشته باشم كه بعضى از امور مرا متكفّل شوند و خيرخواه و معاون من باشند، گمان ندارم بر اين كار توفيق يابم، آيا همگى شما مايل به دنيا نيستيد و به شهوات و لذّات آن رغبت نداريد؟ و با اين احوال اگر در ميان شما باشم از حال خود نيز ايمن نيستم و ممكن است به دنيايى كه اكنون قصد ترك و فروگذاشتن آن را دارم متمايل گردم و فريفته آن بشوم و اگر چنين كنم مرگ فرا مى رسد و مرا از تخت پادشاهى به دل خاك خواهد برد و پس از جامه هاى ديبا و لباسهاى مطرّز به طلا كه پوشيده ام خاك مرا مى پوشاند و بعد از منازل وسيع در قبر تنگ سكنى مى دهد و پس از لباس مكرمت جامه ذلّت مى پوشاند و در آنجا بى كس مى مانم و هيچ كس از شما با من نباشد، شما مرا از آبادانى به در مى بريد و در محلّ ويرانى مى اندازيد و گوشت بدن مرا خوراك پرندگان وحشى و حشرات زمينى قرار مى دهيد كه از مورچه تا حشرات بزرگتر از آن ارتزاق كنند و بدن من مردار گنديده شود و عزّت از من بيگانه گردد و خوارى يار من شود، در آن روز كسانى كه بيشتر از همه مرا دوست مى دارند با سرعت مرا زير خاك مى كنند و مرا با كرده هاى بد خود تنها مى گذارند در آن روز به غير از حسرت و ندامت چيزى براى من باقى نخواهد ماند و شما پيوسته به من وعده مى داديد كه دشمنان ضرر رساننده را از من دفع مى كنيد امّا در آن حال نه نفعى از شما به من مى رسد نه قادر بر دفع ضرر از من هستيد، پس من امروز چاره كار خود مى كنم، زيرا شما با من مكر كرديد و دامهاى فريب گسترديد.

گفتند: اى پادشاه نيكو خصال ما آن نيستيم كه پيشتر بوديم چنان كه تو آن نيستى كه پيشتر بودى، آن كسى كه تو را از حال بد به حال نيك آورد ما را نيز متبدّل ساخت و راغب به خير و خوبى گردانيد، توبه ما را بپذير و خيرخواهى ما را از خود دريغ مدار. گفت: تا شما بر سر قول خود باشيد من نيز در ميان شما خواهم بود و اگر بر خلاف اين قول عمل كنيد مفارقت شما را بر مى گزينم.

آن پادشاه در ملك خود باقى ماند و لشكريان او همگى بر سيرت و بندگى حق تعالى مشغول شدند و در بلاد آنها نعمت فزونى گرفت و بر دشمنانشان پيروز شدند و ملك آنها زيادت گرفت تا آن كه آن پادشاه درگذشت. مدّتى كه آن پادشاه با اين خصال حميده در ميان آنها زندگانى كرد سى و دو سال بود و تمامى عمر او به شصت و چهار سال بالغ گرديد.

بوذاسف گفت: به شنيدن اين سخن جدّا مسرور شدم از اين باب حكايتى ديگر بيان كن تا موجب خوشحالى من گردد و شكر الهى را به جاى آورم.

 حكيم گفت: روايت كرده اند كه پادشاهى بود از پادشاهان صالح كه لشكريان خداپرست و خداترسى داشت و در زمان پادشاهى پدرش شدّت و تفرقه اى در ميان مردم بود و دشمنان برخى از شهرهاى آنان را تصرّف كرده بودند، ولى او مردم را به تقواى خداى تعالى و ترس از وى و يارى جستن از او فرا مى خواند و مردم را به مراقبت اعمال خود و پناه بردن به حقّ تعالى وامى داشت. و هنگامى كه پدرش از دنيا رفت و او بر سرير سلطنت نشست بر دشمنان ظفر يافت و رعايا جمعيّت خاطر يافتند و بلادش معمور و منتظم گرديد و چون فضل خداى تعالى را مشاهده كرد به خوشگذرانى و طغيان روى آورد و عبادت خداى تعالى را فرو گذاشت و كفران نعمت كرد و خداپرستان را كشت. بر اين حال پادشاهى او به طول انجاميد تا آنكه مردم دين حقّى را كه پيش از پادشاهى او برگزيده بودند فراموش كردند و اوامر او را اطاعت نمودند و به ضلالت و گمراهى شتافتند و بر اين حال بودند تا آنكه فرزندان آنها هم بر اين جهالت و بطالت نشو و نما كردند و عبادات الهى به كلّى از ميان آنها رفت و نام خداى تعالى را نمى بردند و به خاطرشان خطور نمى كرد كه غير از پادشاه معبودى در جهان باشد. و اين شاهزاده در زمان حيات پدرش با خداى تعالى عهد كرده بود كه اگر روزى پادشاه شود به گونه اى اطاعت الهى كند كه هيچ يك از پادشاهان گذشته نكرده باشند و بر آن توانا نشده باشند. امّا چون به پادشاهى رسيد غرور سلطنت آن نيّت را از خاطرش محو كرد و مستى فرمانروايى چندان او را بيهوش كرد كه چشم نگشود و به جانب حقّ نظر نيفكند. و در ميان امراى او مرد صالحى بود كه قرب و منزلتش نزد آن پادشاه بيشتر از ديگران بود و چون آن گمراهى و فراموشى پادشاه را مى ديد دلتنگ مى شد و مى خواست به او يادآورى كند كه چه پيمانى با خداى تعالى بسته است و ليكن از شدّت صولت و جبروت او جرأت نمى كرد و از دينداران كسى غير از او و يك شخص ديگر كه در اطراف مملكت مخفى شده بود و كسى نام و نشانش را نمى دانست باقى نمانده بود.

روزى آن مرد مقرّب جمجمه پوسيده اى را برداشت و در جامه اى پيچيد و به مجلس پادشاه درآمد و چون به جانب راست پادشاه نشست آن جمجمه را بيرون آورد و در پيش خود گذاشت و با پاى خود بر آن مى زد تا آنكه استخوانهاى ريز و پوسيده آن مجلس را آلوده كرد. پادشاه از آن عمل بسيار خشمگين شد و اهل مجلس همه متحيّر شدند و جلّادان با شمشيرهاى خود منتظر اشاره پادشاه بودند تا خونش را بريزند ولى پادشاه جلوى خشم خود را گرفت و پادشاهان آن دوره با همه جبّارى و كفر خود براى رعيّت دارى و آبادى كشور خود بردبار بودند تا مردم را بهتر جلب كنند و بيشتر ماليات بستانند پادشاه به سكوت خود ادامه داد تا آنكه آن مرد جمجمه را در جامه پيچيد و برخاست. و

روز دوم و سوم هم اين عمل را تكرار كرد و چون ديد كه پادشاه از اين جمجمه پرسش نمى كند و استنطاق به عمل نمى آورد روز ديگر يك ترازو و مشتى خاك هم با خود آورد و چون كار هر روز خود را تكرار كرد ترازو را به دست گرفت و درهمى در يك كفّه آن نهاد و در كفّه ديگر اندكى خاك ريخت تا دو كفّه برابر شد پس آن خاك را در چشم آن جمجمه ريخت و خاكى ديگر برگرفت و در دهان آن جمجمه ريخت.

در آن حال ديگر پادشاه را طاقت نماند و گفت: مى دانم كه زيادى قرب و منزلت تو باعث شده است كه اين اعمال را در مجلس من انجام دهى مى پندارم كه از اين اعمال غرضى داشته باشى. آن مرد بر زمين افتاد و بر پاى پادشاه بوسه زد و گفت: اى پادشاه! ساعتى با خرد خود به من توجّه كن كه مثل كلام حكمت مثل تير است كه اگر بر زمين نرمى افتد مى نشيند و اگر بر زمين سخت افكنده شود قرار نمى گيرد، همچنين كلمه حق مانند باران است كه اگر بر زمين پاكيزه قابل كشت ببارد از آن گياه مى رويد و اگر بر شوره زار ببارد چيزى از آن نمى رويد. و هوسهاى مردم مختلف است و پيوسته عقل و هوس در دل آدمى خلجان مى كند و اگر هوس پيروز شود سفاهت و تندى كند و اگر عقل بر هوس ظفر يابد خطا و لغزشى از وى صادر نمى گردد. من از هنگام طفوليّت تاكنون دوستدار علم و دانش و به تحصيل آن راغب بوده ام و آن را بر هر كارى ترجيح داده ام و هيچ علمى نمانده است مگر آنكه از آن بهره وافر برده ام تا آنكه روزى در قبرستانى مى گشتم و اين جمجمه پوسيده را ديدم كه از قبرهاى پادشاهان سر برآورده است از غيرتى كه به امر پادشاهان دارم بر من ناگوار آمد و آن را با خود برداشتم و به منزل بردم و با گلاب شستشو دادم و ديبا بر آن پوشانيدم و گفتم اگر اين جمجمه پادشاهى است اكرام من در آن اثر كند و به زيبايى و خرّمى خود باز گردد و اگر جمجمه گدايى باشد اكرام من در او اثر نكند و چندين روز اين عمل را تكرار كردم و هيچ تغييرى در او حاصل نگرديد و چون اكرام من در او تأثير نكرد يكى از غلامان خود را كه از ديگران پست تر بود طلبيدم و به او فرمان دادم كه به آن جمجمه اهانت كند و ديدم كه اين حالت نيز در او هيچ تأثير نكرد، آنگاه دانستم كه اكرام و اهانت به حال او يكسان است و چون اين حالت را در او مشاهده كردم به نزد حكيمان رفتم و از احوال آن جمجمه از ايشان پرسش كردم، ايشان نيز علمى نداشتند و چون مى دانستم كه پادشاه منتهاى علم و معدن حلم است هراسان به نزد تو آمدم و چون مرا نسزد كه از شما پرسش كنم لا جرم سكوت كردم و دوست داشتم كه مرا آگاه كنى كه آيا آن جمجمه پادشاه است يا جمجمه گدا؟ و چون در تفكّر حال آن درمانده شدم با خود گفتم كه ديده پادشاهان را هيچ چيز پر نمى كند و حرص ايشان به مرتبه اى است كه اگر تمام زير آسمان را به تصرّف درآورند قانع نمى شوند و بر تسخير بالاى آسمان همّت مى گمارند امّا ديده آن جمجمه با خاكى به وزن يك درهم پر شد و همچنين نظر كردم به دهان اين جمجمه و با خود گفتم اگر اين دهان پادشاهان باشد چيزى آن را پر نمى سازد امّا مشتى خاك آن را پر كرد، حال اگر مى گويى كه اين جمجمه گدايى است با تو احتجاج مى كنم كه آن را از قبرستان پادشاهان برداشتم و اگر باور نمى كنى مى روم و جمجمه هاى پادشاهان و گدايان را مى آورم و اگر براى جمجمه هاى آنها فضلى باشد مطلب آن چنان است كه تو مى گويى و اگر بگويى آن از جمجمه هاى پادشاهان است پس بدان اى پادشاه! كه او نيز به مانند تو داراى شوكت و زينت و رفعت و عزّت بوده و اكنون به اين حالت رسيده است و نمى پسندم اى پادشاه كه روزى جمجمه تو به اين حال افتد و لگدمال شود و به خاك درآميزد و كرمها آن را بخورد و كثرت تو به قلّت و عزّت تو به ذلّت مبدّل گردد و حفره اى كه طول آن كمتر از چهار ذراع است تو را در بر گيرد و پادشاهيّت را به ميراث برند و يادت منقطع گردد و هر چه كردى تباه شود و آنان كه اكرام كردى خوار شوند و آنان كه خوار ساختى گرامى شوند و دشمنانت شاد شوند و دوستانت گم شوند و زير خاك نهان شوى كه اگر تو را بخوانيم نشنوى و اگر اكرامت كنيم نپذيرى و اگر اهانتت كنيم خشم نگيرى و فرزندانت يتيم شوند و زنانت بيوه گردند و شوهرانى غير تو را براى خود برگزينند.

چون پادشاه اين سخنان را شنيد بر خود لرزيد و اشك از ديدگانش روان شد و فرياد وا ويلا بلند كرد و چون آن مرد اين تغيير حال را در او ديد دانست كه گفتارش در دل پادشاه تأثير كرده است جراتش افزون شد و از اين سخنان با او مكرّر گفت. پادشاه گفت: خدا به تو جزاى خير دهد و به بزرگان ديگرى كه در اطراف من هستند خير ندهد. مقصود تو را دانستم و در كار خود بصيرت يافتم و مردم داستان توبه او را شنيدند و دانشمندان به جانب او آمدند و عاقبتش به خير شد و مدّتى ديگر در قيد حيات بود آنگاه در گذشت.

شاهزاده گفت: فصلى ديگر از اين امثال برايم بازگو حكيم گفت: روايت كرده اند كه در زمانهاى بسيار دور پادشاهى بود كه فرزندى نداشت و علاقمند بود كه فرزندى داشته باشد و به انواع معالجاتى كه مردم خود را علاج كنند متوسّل شد و فايده اى نبخشيد تا آنكه در اواخر عمرش يكى از زنان او باردار گرديد و پسرى به دنيا آورد و رشد كرد و چون به راه افتاد روزى گامى برداشت و گفت: به معاد خود جفا مى كنيد آنگاه گام ديگرى برداشت و گفت: پير مى شويد. آنگاه گام سوم را برداشت و گفت: سپس مى ميريد. و بعد از آن به حال صباوت خود بازگشت.

پادشاه دانشمندان و منجّمان را طلبيد و گفت: در طالع اين فرزندم نظر كنيد و مرا از حال او خبر دهيد. آنها در شأن و كار او نگريستند و چيزى عايدشان نشد و درماندند چون پادشاه دانست كه آنان نيز در امر او حيرانند او را به دايگان داد تا تربيت كنند. تنها يكى از منجّمان گفت: اين طفل پيشوايى از پيشوايان دين خواهد شد و پادشاه نگهبانان بر او گماشت كه از او جدا نشوند تا آنكه به سنّ شباب رسيد و روزى خود را از دست نگهبانان رهانيد و به بازار آمد و ناگهان چشمش به جنازه اى افتاد، پرسيد: اين چيست؟ گفتند: انسانى است كه در گذشته است. گفت: چه او را كشته است؟ گفتند: پير شد و ايّام عمرش به سرآمد و اجلش فرا رسيد و مرد. پرسيد: آيا پيشتر صحيح و زنده بود؟ راه مى رفت و مى خورد و مى آشاميد؟ گفتند: آرى، از آنجا به راه خود ادامه داد و پيرمرد فرتوتى را ديد، از روى تعجّب در او نگريست و گفت: اين چيست؟ گفتند: پيرمردى فرتوت است كه جوانيش فنا شده و عمرى طولانى از وى سپرى شده است. گفت: آيا اين كودك بوده سپس پير شده است؟ گفتند: آرى. از آنجا به راه خود ادامه داد و مرد مريضى را ديد كه بر پشت خوابيده بود از روى تعجّب در وى نگريست و پرسيد: اين چيست؟ گفتند: مردى مريض است، گفت: آيا او تندرست بوده و سپس مريض شده است؟ گفتند: آرى. گفت: به خدا سوگند اگر راست مى گوئيد همه مردم ديوانه اند.

از طرفى ديگر چون شاهزاده در جايگاه خود نبود به جستجوى وى برآمدند و او را در بازار يافتند آمدند و او را گرفتند و بردند و وارد خانه كردند و چون بر سراى خود داخل شد به پشت خوابيد و چشم به سقف خانه انداخت و مى گفت: اين چوبها چه بوده است؟ گفتند: زمانى درخت بوده آنگاه خشك شده و آن را بريده اند و اين بنا را ساخته اند و روى آن انداخته اند و در حينى كه مشغول اين سخنان بود پادشاه به نزد موكّلان كس فرستاد كه ببينيد آيا تكلّم مى كند يا چيزى مى گويد؟ گفتند: آرى سخن مى گويد ولى از روى وسواس و خيالبافى سخن مى گويد. چون آن سخنان را براى پادشاه نقل كردند بار ديگر دانشمندان و منجّمان را طلبيد و از حال شاهزاده پرسش كرد، هيچ كس چيزى نمى دانست مگر همان مرد كه گفته بود او پيشواى دينى خواهد شد. و پادشاه نيز از سخن او خوشش نيامد. يكى از آنان گفت: اى پادشاه اگر زنى را به همسرى وى در آورى اين حال از وى زايل خواهد شد. پادشاه سخن او را پسنديد و در اطراف تفحّص كردند و زنى را كه نيكوتر و زيباتر از آن نبود يافتند و او را به همسرى شاهزاده درآورد و براى جشن عروسى وى مجلسى آراست و نوازندگان به نواختن و بازيگران به بازى مشغول شدند و چون هياهو و صداهاى آنها بلند شد شاهزاده پرسيد: اين صداها چيست؟ گفتند: اينها بازيگران و نوازندگانند كه براى عروسى شما گرد آمده اند. شاهزاده ساكت شد و پاسخى نگفت. چون مجلس به پايان رسيد و شب فرا رسيد، پادشاه عروس را طلبيد و گفت: فرزندى به غير از اين پسر ندارم و او را بسيار عزيز مى دارم. مى خواهم چون تو را به نزد او برند به شيوه مهربانى و ملاطفت و به افسون شيرين زبانى و حسن مصاحبت دل او را به سوى خود متمايل كنى، و چون عروس به نزد وى به حجله درآمد مهربانى و ملاطفت آغاز كرد و دست در گريبان پسر انداخت. شاهزاده گفت: شتاب مكن كه شب دراز و ايّام صحبت بسيار است، مبارك باد، صبر كن تا شام بخوريم و شراب بنوشيم و دستور داد شام آوردند خود به خوردن طعام مشغول شد آن زن شراب مى نوشيد و آن قدر صبر كرد تا مستى آن زن را ربود و به خواب رفت.

آنگاه برخاست و دربانان و پاسبانان را نيز غافل كرد و از خانه به در رفت و در شهر گردش مى كرد تا آنكه به پسرى هم سنّ و سال خود برخورد لباس خود را به دور افكند و بعضى از لباسهاى آن پسر را پوشيد و تا توانست خود را ناشناس كرد و به اتّفاق آن پسر از شهر بيرون رفتند و تا نزديك صبح راه مى رفتند و چون هوا روشن شد از ترس تعقيب در گوشه اى نهان شدند. از طرف ديگر، بامدادان كسان ملك نزد عروس آمدند و ديدند كه او خواب آلود است و پسر را نديدند، پرسيدند: همسرت كجاست؟ گفت: الساعه در كنار من بود، و چندان كه او را طلب كردند نيافتند. امّا شاهزاده و دوستش شبها راه مى رفتند و روزها خود را نهان مى كردند تا آنكه از مملكت پدر خارج شد و به مملكت پادشاهى ديگر درآمد.

و اين پادشاه ديگر را دخترى بود در نهايت حسن و جمال، و از بسيارى محبّتى كه به آن دختر داشت عهد كرده بود كه وى را به شوهر ندهد مگر به كسى كه خود او بپسندد. به اين سبب غرفه اى رفيع و عالى براى او بنا كرده بود كه بر شارع عام مشرف بود، آن دختر پيوسته در آن غرفه مى نشست و بر مردمى كه از آن شارع رفت و آمد مى كردند مى نگريست تا اگر كسى را بپسندد اعلام نمايد. ناگاه چشمش به شاهزاده افتاد كه به همراه دوستش با جامه هاى كهنه مى رفتند. كس نزد پدر فرستاد كه اينك من كسى را براى همسرى خود برگزيدم، اگر مرا به كسى تزويج مى كنى، آن كس همين جوان است، و مادر دختر نيز سررسيد و به او گفتند: دخترت جوانى را به شوهرى برگزيده است و چنين مى گويد. مادر از شنيدن اين سخن مسرور شد. آن پسر را به او نشان دادند و او به سرعت تمام به نزد پادشاه آمد و گفت دخترت مردى را پسنديده است. پادشاه نيز خواست تا او را ببيند، آنگاه گفت: پسر را به من نشان بدهيد و او را از دور به پادشاه نشان دادند. پادشاه دستور داد لباس رعايا براى او بياورند و آن را پوشيد و از كاخ فرود آمد، و از پسر بازپرسى كرد و پرسيد: تو كيستى و اهل كجايى؟ پسر گفت: چرا از من بازپرسى مى كنى من يكى از مردمان فقيرم. گفت: تو غريبى و رنگ و رويت به رنگ و روى مردمان اين شهر مانند نيست. پسر گفت: من غريب نيستم، پادشاه تلاش بسيارى كرد تا او را به درستى بشناسد

ولى او سرباز زد و چيزى نگفت. پادشاه دستور داد مأموران مخفى او را زير نظر بگيرند و ببينند كجا مى رود و چه مى كند؟ امّا چيزى دستگيرشان نشد. پادشاه به خانه خود بازگشت و به خانواده خود گفت مردى را ديدم كه گويا شاهزاده بود و توجّهى به خواسته هاى شما ندارد. ديگر بار به طلب او كس فرستاد تا او را حاضر كنند، به او گفتند: پادشاه تو را مى طلبد. پسر گفت: مرا با پادشاه چكار است؟ به او حاجتى ندارم و او چه مى داند كه من كيستم؟ به اجبار او را به نزد پادشاه آوردند براى او تختى نهاد و او بر آن نشست و همسر و دخترش را نيز فراخواند و در پس پرده نشانيد. آنگاه به آن پسر گفت: تو را براى امر خيرى طلبيده ام، مرا دخترى است كه عاشق تو شده، مى خواهم او را به عقد تو درآورم و اگر فقيرى پروا مكن تو را بى نياز مى كنم و شريف و رفيع مى گردانم. پسر گفت: مرا به آنچه مى خوانى نيازى نيست، اى پادشاه! اگر خواهى مثلى برايت بيان كنم. پادشاه گفت: بگو.

جوان گفت: روايت كرده اند كه پادشاهى بود و پسرى داشت و آن پسر دوستانى براى خود برگزيده بود، روزى آن دوستان طعامى مهيّا كرده و پسر پادشاه را دعوت كردند تا به خارج شهر روند، رفتند و به ميگسارى مشغول شدند تا آنكه همه مست شدند و افتادند، نيمه هاى شب شاهزاده از خواب بيدار شد و به ياد خانواده خود افتاد به قصد منزل بيرون آمد و كسى از دوستانش را بيدار نكرد و مستانه به راه افتاد، در مسير راه گذارش به قبرستانى افتاد و در عالم مستى گمان كرد كه مدخل خانه اوست، داخل شد، بوى مردگان به مشام مى رسيد و او پنداشت روائح طيّبه است، به يك مشت استخوان مردگان برخورد و گمان كرد بستر آسايش اوست، و به جسدى كه به تازگى مرده بود رسيد و پنداشت معشوقه اوست، دست در گردن آن جسد انداخت و تمام شب آن را مى بوسيد و با آن عشقبازى مى كرد، چون صبح شد و به هوش آمد ديد دست در گردن مرده اى متعفّن كرده و جامه هاى خود را به انواع كثافات آلوده كرده است، نظرى به قبرستان و مردگان افكند و به هراس افتاد از آنجا بيرون آمد و در نهايت شرمندگى و انفعال و دور از چشم مردم خود را به دروازه شهر رسانيد و ديد باز است. داخل شد و به نزد خانواده خود رفت و از اينكه كسى او را نديده است مسرور بود، آن لباسها را از تن به درآورد و شستشويى كرد و لباسهاى پاكيزه پوشيد و خود را معطّر ساخت.

اى پادشاه! خدا عمر تو را طولانى كند، آيا مى پندارى چنين شخصى ديگر بار و به اختيار خود به آن قبرستان برود و چنان كند؟ گفت: نه. جوان گفت: آن منم! پادشاه به همسر و دخترش رو كرد و گفت: آيا نگفتم كه اين جوان به آنچه شما مى خواهيد رغبتى ندارد؟ مادر دختر گفت: اوصاف و كمالات دختر مرا چنان كه بايد براى او بيان نفرمودى! اگر رخصت فرمايى من بيرون آيم و با وى سخن گويم. پادشاه به آن پسر گفت: زن من مى خواهد به نزد تو آيد و با تو سخن گويد و تاكنون به حضور مردى نيامده و با هيچ مردى سخن نگفته است. پسر گفت: اگر دوست دارد بيايد. زن بيرون آمد و در مقابل او نشست و گفت: از اين معامله ابا مكن، حقّ تعالى خير فراوان و نعمت بى پايان به سوى تو فرستاده است و ردّ چنين نعمتى سزاوار نيست، بيا تا دختر خود را به عقد تو درآورم اگر بدانى كه پروردگار چه بهره اى از حسن و جمال و رعنايى به او كرامت فرموده است قدر اين نعمت را خواهى دانست و محسود عالميان خواهى شد. آن پسر به جانب پادشاه رو كرد و گفت: آيا براى اين حال مثلى بيان كنم؟ گفت: بگو.

گفت: جمعى از دزدان با يك ديگر اتفاق كردند كه به خزانه پادشاه دستبرد زنند و از زير ديوار خزانه نقبى زدند و داخل شدند و كالاهايى ديدند كه هرگز نديده بودند و در ميان آنها سبويى از طلا بود كه مهرى از طلا بر آن زده بودند.

گفتند: از اين سبو بهتر چيزى نيست آن را از طلا ساخته اند و مهرى از طلا بر آن نهاده اند و آنچه در آن است البتّه از اين هم برتر است. آن را برداشتند و بردند و به نيستانى درآمدند و همگى همراه بودند كه مبادا بعضى خيانت كنند، چون در آن سبو را گشودند، چند افعى زهرآگين در آن بود از جا جستند و آنها را كشتند.

اى پادشاه خدا عمر تو را طولانى كند، آيا مى پندارى كسى باشد كه احوال آن جماعت را شنيده باشد و حال آن را سبو را بداند و دستش را درون آن سبو و در دهان آن افعى ها برد؟ گفت: نه گفت: آن منم، آنگاه دختر به پدرش گفت:مرا رخصت ده كه خود بيرون آيم و با وى سخن گويم كه اگر حسن و جمال و تركيب و زيبايى خداداد مرا ببيند بى اختيار خواستگارى مرا قبول خواهد كرد.

پادشاه به آن پسر گفت: دخترم مى خواهد به حضور تو آيد و بى حجاب با تو سخن گويد و تاكنون به حضور مردى نيامده و با هيچ اجنبى سخن نگفته است، گفت: اگر خواهد بيايد و دختر با نهايت حسن و جمال و غنج و دلال از پرده بيرون خراميد سلام كرد و گفت: آيا هرگز دخترى به مانند من در تندرستى و زيبايى و كمال و نيكويى ديده اى؟ من تو را دوست دارم و عاشقت هستم. آن پسر به جانب پادشاه روى كرد و گفت: آيا براى اين حال مثلى بيان كنم؟ گفت: بگو.

گفت: روايت كرده اند كه پادشاهى دو پسر داشت و يكى از آن دو توسّط پادشاهى ديگر اسير شد و فرمان داد او را در سرايى حبس كردند و گفت هر گاه كسى بر آن سرا گذر كرد سنگى بر آن اسير زند و آن پسر در اين حال مدّتى در حبس بود تا آنكه برادر آن پسر به پدر گفت: اگر رخصت فرمايى به جانب برادر خود بروم شايد بتوانم بجاى او فديه اى دهم و يا با حيله اى او را خلاصى بخشم.

پادشاه گفت: برو و آنچه از اموال و امتعه و اسبان خواهى با خود بردار و زاد و راحله همراه او كرد و خوانندگان و نوحه گران به همراه وى روان شدند و چون به نزديكى شهر آن پادشاه رسيد پادشاه را از قدوم او آگاه كردند و او به مردم شهر فرمان داد كه از او استقبال كنند و در بيرون شهر منزلى مناسب براى وى معيّن كرد. آن پسر در آن منزل فرود آمد و كالاهاى خود را گشود و به غلامان خود دستور داد كه با مردم خريد و فروش كنند و در معامله با آنها مساهله و مسامحه كنند و كالاها را هم به قيمت ارزان بفروشند و آنان نيز چنين كردند و چون ديد كه مردم سرگرم خريد و فروش اند ايشان را غافل ساخته و به تنهائى به شهر درآمد و از جايگاه حبس برادر آگاه بود خود را به آنجا رسانيد و سنگريزه اى برداشت و به آنجا پرتاب كرد تا از وجود برادر در آنجا اطمينان حاصل كند.

چون سنگريزه به برادر اصابت كرد فرياد برآورد و گفت: مرا كشتى، نگهبانان به هراس آمده و به سراغ او آمدند و پرسيدند چرا فرياد كشيدى؟ در اين مدّت تو را عذابها و آزارها كرديم و مردم بر تو سنگهاى گران انداختند، جزع نكردى و فريادى نكشيدى، اكنون از سنگ ريزه اين مرد چرا به فرياد آمدى؟ گفت: مردم مرا نمى شناختند امّا اين مرد مرا مى شناسد. برادر به سر منزل و بر سر بنه خود بازگشت و به مردم گفت: فردا صبح زود بياييد تا پارچه ها و كالاهايى را براى شما بيرون بياورم كه هرگز مانند آن را نديده باشيد، آن روز برگشتند و فردا صبح همگى آمدند دستور داد پارچه ها را گشودند و خوانندگان و نوحه گران و اصحاب لهو و لعب را فرمود كه هر يك به شيوه خود مردم را سرگرم كند و مردم سرگرم شدند آنگاه به نزد برادر آمد و زنجيرهاى او را پاره كرد و گفت غم مخور كه تو را مداوا مى كنم و او را برگرفت و از شهر بيرون آورد و بر جراحتهاى او مرهم نهاد چون اندكى آسوده شد و قدرت حركت بهم رسانيد او را بر سر راه گذاشت و گفت از اين راه برو كه به دريا مى رسى و كشتى مهيّا كرده ام بر آن كشتى بنشين كه تو را به وطن مى برد چون اندكى راه رفت از بخت بد به چاهى درافتاد كه در آن اژدهايى عظيم بود و در آن چاه درختى روئيده بود چون به آن درخت نظر افكند ديد بر آن درخت دوازده غول مأوا كرده اند و در زير درخت دوازده شمشير برهنه برّان نهاده اند پس سعى بسيار كرد و به انواع حيله ها از آن درخت بالا رفت و خود را از شاخه اى به شاخه اى ديگر رسانيد و به صد افسون از آن مهلكه خلاصى يافت و خود را به دهانه چاه رسانيد و از آنجا به ساحل دريا آمد و ديد كشتى آماده حركت است در آن نشست و به جانب وطن رهسپار گرديد.

 اى پادشاه! خدا عمر تو را طولانى گرداند. آيا مى پندارى چنين كسى دوباره به آن چاه مخوف باز گردد؟ گفت: نه. گفت: آن منم، و از ازدواج با آن جوان مأيوس شدند و آن جوانى كه به همراهى هم از شهر فرار كرده بودند پيش آمد و آهسته به شاهزاده گفت: مرا به ياد آنان بياور و او را به عقد من در آور.

شاهزاده به پادشاه گفت: اين جوان مى گويد: اگر پادشاه مصلحت مى داند اين سايه مرحمت را بر سر من افكند و دختر خود را به عقد من درآورد. گفت: چنين نمى كنم. گفت در اين باب مثلى بيان كنم؟ پادشاه گفت: بگو.

 گفت: مردى رفيق جمعى شده بود و همگى به كشتى نشستند و چندين شبانه روز طىّ مسير كردند آنگاه در نزديكى جزيره اى كه غولان در آنجا ساكن بودند كشتى آنها شكست و رفيقان آن مرد همگى غرق شدند و امواج دريا تنها آن مرد را سالم به جزيره افكند. آن غولان در جزيره دريا را نظاره مى كردند و آن مرد به نزد ماده غولى آمد و عاشق او شد و با او نكاح كرد تا آنكه شب گذشت و چون صبح شد آن ماده غول مرد را كشت و اعضاى او را ميان ياران خود قسمت كرد و بعد از مدّتى كه از اين واقعه گذشت شخص ديگرى به آن جزيره درآمد و دختر شاه غولان عاشق او شد و او را برد تا با او نكاح كند، ولى چون آن مرد از واقعه مرد سابق خبر داشت تا صبح از ترس نخوابيد و هنگام صبح كه آن غول به خواب رفت گريخت و خود را به ساحل رسانيد اتّفاق را كشتى در نزديكى ساحل بود، اهل كشتى را ندا كرد و به آنها استغاثه نمود و ايشان بر او ترحّم آوردند و او را سوار كشتى كردند و با خود بردند و به اهلش رسانيدند.

بامدادان غولان ديگر به سوى آن غول آمدند و پرسيدند: آن مردى كه با او شب را به روز آوردى چه شد؟ گفت: از نزد من گريخت. غولان تكذيب وى كردند و گفتند: او را به تنهايى خورده اى و به ما حصّه اى نداده اى، اگر او را حاضر نكنى تو را مى كشيم. آن غول به ناچار سفر كرد تا به خانه آن مرد درآمد و به نزد او نشست و گفت: اين سفر بر تو چگونه گذشت؟ گفت: بلاى عظيمى در اين سفر پيش آمد و حقّ تعالى به فضل خود مرا از آن نجات داد و قصّه غولان را براى او باز گفت. آن غول گفت: اكنون از آن بلا خلاصى يافته اى؟ گفت: آرى، گفت: من همان غولم كه دوش نزد من بودى و اكنون آمده ام تا تو را ببرم. آن مرد شروع به تضرّع و استغاثه كرد و او را سوگند داد كه از كشتن من بگذر و من به عوض خود تو را به كسى دلالت مى كنم كه از من بهتر باشد. آن غول بر او ترحّم كرد و التماسش را پذيرفت و رفتند تا به پادشاه وارد شدند. غول گفت: اى پادشاه سخن مرا بشنو و ميان من و اين مرد حكم كن. من زن اين مرد هستم و او را بسيار دوست دارم ولى او از من كراهت دارد و از صحبت من بيزار است. اى پادشاه! موافق حقّ ميان من و او حكم كن. چون پادشاه آن زن را در نهايت حسن و جمال مشاهده كرد او را پسنديد و شيفته او شد و آن را به خلوت طلبيد و گفت: اگر تو اين زن را نمى خواهى او را به من واگذار كه من شيفته و عاشق وى شده ام. گفت: هر گاه پادشاه را ميل مصاحبت او هست، من دست از او بر مى دارم و الحقّ لياقت مصاحبت پادشاه را دارد و چنين زنى مناسب شاهان است و امثال ما فقيران قابل او نيستيم. پادشاه او را به خانه برد و با او بيتوته كرد و چون سحرگاه پادشاه به خواب رفت آن غول وى را پاره پاره كرد و گوشت او را به جزيره برد و ميان ياران خود قسمت كرد. اى پادشاه! آيا كسى را مى شناسى كه آن غول را بشناسد و باز همراهى وى كند؟ گفت: نه. و چون آن پسر اين سخن را از شاهزاده شنيد گفت: من نيز اين دختر را نمى خواهم و از تو مفارقت نمى كنم.

آنگاه هر دو از نزد پادشاه خارج شدند و پيوسته حق تعالى را مى پرستيدند و در اطراف زمين سياحت مى كردند و از احوال جهان عبرت مى گرفتند و خداى تعالى به واسطه آن دو جمعيّت بسيار را هدايت كرد و شأن آن شاهزاده و آوازه او در آفاق منتشر شد و به فكر پدر خود افتاد و گفت: رسولى به نزد او بفرستم شايد او را از گمراهى برهانم و رسولى به نزد او فرستاد و به او گفت: فرزندت به تو سلام مى رساند و اخبار او را باز گفت. پادشاه و خانواده اش به نزد او آمدند و او نيز ايشان را از گمراهى رهانيد.

سپس بلوهر به منزل خود بازگشت و چند روزى ديگر به نزد او آمد و شد مى كرد تا آنكه دانست ابواب هدايت را بر وى گشوده و او را به راه صواب دلالت كرده است آنگاه با او وداع كرده و از آن ديار بيرون رفت و بوذاسف حزين و غمگين باقى ماند و زمانى گذشت تا آنكه هنگام آن فرا رسيد كه به جانب اهل دين و عبادت رود و عامّه خلايق را هدايت كند، حق تعالى ملكى از ملائكه را به سوى وى ارسال كرد و در خلوت بر وى ظاهر شد، نزد او ايستاد و گفت: خير و سلامتى بر تو باد! تو در ميان بهائم و حيوانات گرفتارشده اى كه همگى به فسق و ظلم و جهالت گرفتارند. از جانب حقّ با تحيّت به نزد تو آمده ام و پروردگار خلايق مرا به نزد تو فرستاده است تا تو را بشارت دهم و امورى چند از امور دنيا و آخرت را كه بر تو نهان است به تو بياموزم، پس بشارت و مشورت مرا بپذير و از كلامم غافل مشو و لباس دنيا را از خود بيفكن و شهوات دنيا را رها كن و از ملك و سلطنت فانى دنيا كناره گيرى كن كه دوامى ندارد و عاقبت آن پشيمانى و حسرت است و ملك بى زوال و شادى هميشگى و آسايشى را كه هرگز متغيّر نشود طلب كن و راستگو و عدالت پيشه باش كه تو پيشواى مردمى و ايشان را به بهشت فرا مى خوانى.

چون بوذاسف بشارت آن ملك را شنيد به سجده درافتاد و خداوند را شكرگزارى كرد و گفت: من مطيع پروردگار خويشم و از فرموده او در نگذرم پس اى ملك! مرا به اوامر خود فرمان ده كه سپاسگزار توأم و شاكر آن كسى كه تو را به نزد من فرستاده است كه او به من رحمت و رأفت دارد و مرا بين دشمنان رها نكرده است و من به آنچه برايم آورده اى اهتمام مى ورزم و در اجراى آن كوشش مى كنم. آن ملك گفت: من پس از چند روز به نزد تو بازمى گردم و تو را با خود خواهم برد، براى آن آماده باش و از آن غفلت مكن. پس بوذاسف عزم رفتن كرد و همّتش را بر آن كار قرار داد و هيچ كس را خبردار نكرد، تا آنكه هنگام رفتن فرا رسيد و در دل شب كه مردم در خواب بودند آن ملك آمد و گفت: برويم و آن را به تأخير ميفكن، بوذاسف برخاست و چون سرّ خود را با كسى جز وزيرش نگفته بود او نيز همراه شد و هنگامى كه خواست بر مركب سوار شود يكى از حاكمان بلاد كه جوانى خوش سيما بود آمد و او را سجده كرد و گفت: اى شاهزاده! كجا مى روى كه ما را در اين ايّام تنگى و سختى رخ داده است، اى مصلح و حكيم كامل آيا ما و مملكت و بلاد خود را ترك مى كنى؟ نزد ما بمان كه ما از هنگام ولادت تو تاكنون در رفاه و كرامت بوده ايم و آفت و بلايى به ما نرسيده است. بوذاسف او را ساكت كرد و گفت: تو در بلاد خود باش و همراهى اهل مملكت خود كن، امّا من به آنجا خواهم رفت كه مرا مى فرستند و چنان مى كنم كه مرا بدان فرمان مى دهند و اگر تو نيز مرا مدد كنى از عمل من نصيبى خواهى داشت.

آنگاه بر مركب سوار شد و آن مقدار كه خداوند مقرّر فرموده بود سواره رفت بعد از آن از مركب فرود آمد و وزيرش اسب او را مى كشيد و با صداى بلند مى گريست و به شاهزاده مى گفت: با چه رويى پدر و مادر تو را ديدار كنم و به ايشان چه بگويم و به چه عذابى مرا خواهند كشت و تو چگونه طاقت سختى و آزارى را خواهى داشت كه به آن عادت نكرده اى و چگونه وحشت تنهايى را تحمّل خواهى كرد در حالى كه حتّى يك روز تنها نبوده اى و پيكر تو چگونه تحمّل گرسنگى و تشنگى و خوابيدن بر زمين و خاك را خواهد داشت؟ شاهزاده او را نيز ساكت كرد و تسلّى داد و اسب و كمربند خود را به وى بخشيد. وزير به پاى شاهزاده افتاد و بر آن بوسه مى زد و مى گفت: اى آقاى من! مرا در وراى خود تنها مگذار، مرا نيز همراه خود ببر كه پس از تو براى من كرامتى نخواهد بود و اگر مرا همراه خود نبرى سر به بيابانها مى گذارم و در سرايى كه انسانى باشد پا نمى نهم. شاهزاده باز او را ساكت كرد و تسلّى داد و گفت: دل برمدار كه من كس نزد پادشاه مى فرستم و به او سفارش مى كنم كه به تو اكرام و احسان كند.

آنگاه شاهزاده جامه پادشاهى را از تن بدر آورد و به وزيرش داد و گفت: لباس مرا در بركن و ياقوت گرانبهايى كه بر سر داشت به او داد و گفت: آن را بردار و به همراه اسبم روان شو و چون بر پادشاه وارد شدى او را سجده كن و اين ياقوت را به وى بده و سلام مرا به او و همگى بزرگان برسان و به آنها بگو: چون من در حال دنياى فانى و آخرت باقى متردّد شدم در باقى رغبت كردم و از فانى كناره گرفتم و چون اصل و حسب ملكوتى خود را دانستم و دوست و دشمن خود را شناختم و ميان يار و بيگانه تميز قائل شدم، دشمنان و بيگانگان را ترك كردم و به اصل و حسب خود پيوستم. امّا پدرم چون اين ياقوت را ببيند خوشحال مى شود و چون جامه هاى مرا در بر تو ببيند به ياد من خواهد افتاد و محبّت مرا به تو خواهد دانست و اين معنى مانع از آن مى شود كه به تو آسيبى برساند.

سپس وزير برگشت و بوذاسف به پيش مى رفت تا آنكه به فضاى پهناورى رسيد و سر بالا كرد و درخت بسيار بزرگى را ديد كه در كنار چشمه اى روئيده است درختى به زيبايى تمام كه شاخه ها و برگها و ميوه هاى شيرين فراوان داشت و پرندگان كثيرى بر شاخه هاى آن درخت نشسته بودند از ديدن آن مسرور و خوشحال شد و پيش رفت تا به آن رسيد و پيش خود آن را تعبير و تفسير مى كرد و مى گفت: آن درخت بشارت نبوّتى است كه به او رسيده است و آن چشمه آب علم و حكمتى است كه آن را سيراب مى كند  و آن پرندگان مردمانى هستند كه نزد من آيند و دين و حكمت بياموزند، و در اين ميان كه او ايستاده بود و چنين تعبير و تشبيه مى كرد، ناگاه چهار ملك را ديد كه پيشاروى او حركت مى كردند و او هم در پى ايشان روان شد و آنها او را برداشته و به آسمانها بردند و از علوم و معارف آن قدر به وى كرامت شد كه احوال نشئه اولى كه عالم ارواح است و نشئه وسطى كه عالم ابدان است و نشئه اخرى كه عالم قيامت است همگى بر او ظاهر گرديد و احوال آينده نيز بر وى نمايان شد، بعد از آن او را بر زمين آوردند و حقّ تعالى يكى از آن چهار ملك را مقرّر فرمود كه پيوسته همراه وى باشد و زمانى در آن بلاد درنگ كرد، و بعدها به سرزمين سولابط كه سرزمين پدرش بود بازگشت. چون پادشاه خبر آمدن وى را شنيد با اشراف و امرا و اعيان مملكت به استقبال او بيرون آمد و او را گرامى داشتند و توقير و تعظيم فراوان كردند و جميع خويشان و دوستان و لشكريان و شهروندان به خدمت او آمدند و بر او سلام كردند و نزد او نشستند. او هم سخنان بسيارى گفت و مهربانيها كرد و گفت:

سخنان مرا به گوش جان بشنويد و دلهاى خود را فارغ سازيد تا بر استماع سخنان حكمت ربّانى كه نور بخش جانهاست توفيق يابيد و به علم كه راهنماى راه نجات است اعتماد كنيد و عقولتان را بيدار كنيد و حقّ و باطل و گمراهى و هدايت را از يك ديگر بازشناسيد.

و بدانيد آنچه من شما را به آن دعوت مى كنم دين حقّى است كه حقّ تعالى بر انبياء و رسولان در قرون گذشته فرو فرستاده است و خداوند در اين زمان به سبب رحمت و شفقت خود ما را به آن دين مخصوص گردانيده است و خلاصى از آتش جهنّم به واسطه متابعت از آن حاصل مى شود و هيچ كس به ملكوت آسمانها نمى رسد و به آن داخل نمى گردد مگر آنكه ايمان بياورد و عمل خير انجام دهد، پس در اين دو امر كوشش كنيد تا راحتى جاويد و حيات ابدى بيابيد و بايد كه ايمان شما از روى طمع به زندگانى دنيا يا اميد به ملك زمين و طلب مواهب دنيوى نباشد بلكه بايد در ملكوت آسمانها طمع كرد و اميد به خلاصى از دوزخ داشت و نجات از ضلالت و رسيدن به راحت و آسايش آخرت را خواستار شد، زيرا كه پادشاهى و سلطنت در زمين زايل مى شود و لذّات آن منقطع مى گردد و كسى كه فريفته آن شود در هنگامى كه نزد جزا دهنده روز جزا بايستد هلاك و مفتضح مى شود و مرگ قرين بدنهاى شماست و پيوسته در كمين شكار ارواح شما نشسته است تا آن را به همراه اجساد به خاك مذلّت افكند.

و بدانيد همچنان كه پرنده براى ادامه حيات از امروز به فردا بايد از قوّه بينايى و بالها و پاهاى خود استفاده كند آدمى براى حيات ابدى و نجات واقعى بايد از ايمان و عمل صالح و كارهاى نيك و تمام استفاده كند پس اى پادشاه و اى اشراف در آنچه كه مى شنويد تفكّر كنيد و آن را بفهميد و عبرت بگيريد و تا كشتى حاضر است از دريا عبور كنيد و تا راهنما و مركب و توشه هست از بيابان عبور نمائيد و مادام كه چراغ روشن است راه را طى كنيد و به معاونت اهل دين گنجهاى خير را بيندوزيد و با ايشان در اجراى خير و عمل صالح مشاركت كنيد و پيروان خود را اصلاح كنيد و يار آنها باشيد و آنها را به كار خير واداريد تا با شما به ملكوت نور درآيند و نور را بپذيريد و از فرائض خود مراقبت كنيد و مبادا به آرزوهاى دنيوى اعتماد كنيد و از شراب خمر و زناكارى و هر عمل زشت و نكوهيده ديگر كه كشنده روح و تن است بپرهيزيد و از حميّت و غضب و دشمنى و سخن چينى و هر چه كه براى خود بد مى شماريد بركنار باشيد و پاكدل و درست نيّت باشيد تا چون شما را اجل فرا رسد در راه راست باشيد.

سپس از شهر سولابط نقل مكان كرد و به ساير بلاد رفت و شهرهاى كثيرى را درنورديد تا آنكه به سرزمينى رسيد كه آن را كشمير مى گفتند و در آن شهر مقام كرد و دلهاى مرده اهل آن را زنده نمود و در آنجا درنگ كرد تا مرگش فرا رسيد و تن را رها و به عالم نور صعود كرد و پيش از مرگش يكى از شاگردانش را كه ايابد مى ناميدند و پيوسته در خدمت و ملازمت وى بود فراخواند. او مردى كامل در امور بود و به او وصيّت كرد و گفت: پرواز من از اين عالم خاك نزديك شده است، شما فرائض الهى را محافظت كنيد و از حق به باطل متمايل نشويد و زهد و عبادت را پيشه سازيد. سپس دستور داد ايابد براى او مكانى بسازد و پاهاى خود را دراز كرد، سر به جانب مغرب و پاها به جانب مشرق نهاد و جان به جان آفرين تسليم كرد.

بودا
۳
۰
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید