ویرگول
ورودثبت نام
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
خواندن ۴۴ دقیقه·۴ ماه پیش

تاریخ فلسفه غرب(برتراند راسل)(۴)

فصل چهارم-مسیحیت اولیه

در دوره یونانی-رومی، مانند امروز، فلسفه اساساً مستقل از دین بود. درست است که فیلسوفان می‌توانستند سؤالاتی را مطرح کنند که می‌توانست برای کسانی که به مسائل مذهبی علاقه‌مند بودند نیز جالب باشد. با این حال، سازمان‌های کاهنی هیچ نفوذ یا اقتداری بر متفکران آن دوران نداشتند و بنابراین دوره بین سقوط روم و پایان قرون وسطی از این نظر با دوره‌های قبل و بعد از آن متفاوت است. در غرب، فلسفه به فعالیتی تبدیل شد که تحت نظارت و هدایت کلیسا شکوفا شد. این پدیده دلایل مختلفی دارد. اول، هنگامی که امپراتوری روم غربی فروپاشید، وظایف امپراتوران خداگونه روم بین دو مرجع تقسیم شد.

از زمانی که مسیحیت در زمان کنستانتین به آیین رسمی دولت تبدیل شد، کلیسا تمام امور مربوط به خدا و ایمان را به دست گرفت و امپراتور را به امور دنیوی واگذاشت. اقتدار کلیسا در اصل بدون چالش باقی ماند، اگرچه به تدریج کاهش یافت، تا اینکه جنبش اصلاحات با تأیید شخصی بودن رابطه انسان با خدا، به کنترل آن پایان داد. از آن زمان، کلیساها به ابزاری در دست دولت-ملت‌های نوظهور تبدیل شدند.

در حالی که میراث سکولار دانش برای مدتی در بخش‌های مرکزی هسته باستانی ادامه داشت، شمال بربر چنین میراثی برای تکیه بر آن نداشت و بنابراین سوادآموزی به قلمرو کلیسا یا روحانیت تبدیل شد، تحولی تاریخی که هنوز در کلمه انگلیسی مدرن clerk (به معنای نویسنده یا «فرد فرهیخته») به یادگار مانده است.(لغت آخوند در فارسی دقیقا همین معنی رو داره یعنی فرد باسواد که توان خواندن داره.)

کلیسا برای حفظ آنچه از میراث گذشته باقی مانده بود تلاش می‌کرد و فلسفه به شاخه‌ای از دانش تبدیل شد که هدف آن توجیه کنترل کلیسا و حامیان آن بود. اما میراث‌های دیگری نیز برای کنترل در تلاش بودند، از جمله میراث روم باستان که زوال آن در ابتدا باعث ظهور نقش کلیسا شده بود، و میراث جدید ژرمنی که از آن اشراف فئودالی پدیدار شدند که جایگزین سازمان سیاسی امپراتوری قدیمی شدند.

اما هیچ یک از این سنت‌ها نمایانگر یک فلسفه اجتماعی منسجم نبودند و این یکی از دلایل اصلی بود که چرا آنها نتوانستند با موفقیت اقتدار کلیسا را به چالش بکشند. با این حال، از زمان رنسانس ایتالیا که در قرن چهاردهم آغاز شد، میراث رومی به تدریج خود را دوباره مطرح کرده است. میراث رومی همچنین با اصلاحات در قرن شانزدهم آغاز شد، در حالی که در قرون وسطی، فلسفه همچنان با کلیسا پیوند نزدیکی داشت.

در این دوره، علاوه بر جایگزینی امپراتور الهی با اختیارات پاپ به عنوان نماینده خدا از یک سو و امپراتور از سوی دیگر، بسیاری از دوگانه‌های دیگر که پنهان بودند، پدیدار شدند.

یک دوگانگی محسوس بین لاتین و توتونی وجود دارد؛ اقتدار کلیسا همچنان لاتین باقی ماند، در حالی که بنیاد به دست جانشینان توتونی مهاجمان بربر افتاد. این بنیاد تا زمانی که تحت هجوم ناپلئون قرار گرفت، به عنوان بنیاد مقدس رومی ملت آلمان شناخته می‌شد. سپس مردم به متکلمان و عوام تقسیم شدند. اولی‌ها نگهبانان ایمان قدیمی بودند. از آنجایی که کلیسا با موفقیت در برابر نفوذ چندین جنبش مخالف، حداقل در غرب، مقاومت کرد، این امر منجر به تقویت قابل توجه روحانیت شد. برخی از امپراتوران اولیه مسیحی با  آریانیسم همدل بودند، اما این آموزه‌ی تحت‌اللفظی بود که در نهایت پیروز شد. سپس تقابل بین پادشاهی آسمان و پادشاهی‌های مختلف زمین مطرح می‌شود، تقابلی که ریشه‌های آن در انجیل‌ها یافت می‌شود اما بلافاصله پس از سقوط روم اهمیت یافت، زیرا منجر به این باور شد که اگرچه بربرها قادر به نابودی شهر بودند، اما قدرت نابودی شهر خدا را نداشتند. در نهایت، تقابل بین روح و بدن وجود دارد، تقابلی که ریشه‌های بسیار قدیمی‌تری دارد، به‌ویژه نظریه‌ی سقراط در مورد جسم و روح. این مفاهیم، در شکل نئوافلاطونی خود، برای تدوین آموزه‌ی جدید توسط سنت پولس اساسی شدند و از این منبع، روح زاهدانه‌ای را که مشخصه مسیحیت اولیه بود، الهام بخشیدند.

به طور خلاصه، این جهانی است که در آن چیزی که می‌توان به طور خلاصه فلسفه کاتولیک نامید، توسعه یافت. این فلسفه به دست سنت آگوستین، که عمدتاً تحت تأثیر افلاطون بود، به اولین مراحل بلوغ خود رسید و در دست سنت توماس آکویناس به اوج خود رسید، که کلیسا را ​​بر پایه‌های ارسطویی بنا نهاد که مدافعان بزرگ آن از آن زمان تاکنون از آن دفاع کرده‌اند. از آنجایی که این فلسفه پیوند نزدیکی با کلیسا دارد، هرگونه روایتی از توسعه و تأثیر آن در اعصار بعدی باید شامل درجه‌ای از روایت تاریخی باشد که در ابتدا ممکن است زائد به نظر برسد، اما در واقع برای درک روح و فلسفه آن عصر ضروری است.

مسیحیت که در غرب غالب شده است، از آموزه‌های یهودیت، با برخی عناصر یونانی و شرقی، گرفته شده است. مسیحیت با یهودیت در این دیدگاه مشترک است که خداوند افراد خاصی را برمی‌گزیند، اگرچه نوع افراد انتخاب شده البته در این دو مورد متفاوت است.

هر دو دین، دیدگاه یکسانی نسبت به تاریخ داشتند، که با خلقت الهی آغاز می‌شد و به سوی تحقق یک هدف الهی حرکت می‌کرد. درست است که در مورد اینکه مسیح کیست و چه خواهد کرد، اختلاف نظرهایی وجود داشت. برای یهودیان، منجی بعداً می‌آمد و پیروزی آنها را بر روی زمین تضمین می‌کرد، در حالی که برای مسیحیان، او عیسی ناصری بود که پادشاهی او، با این حال، متعلق به این دنیا نبود. به همین ترتیب، مسیحیت مفهوم نیکی را به عنوان اصلی که فرد را به کمک به همنوعان خود هدایت می‌کند، از یهودیت گرفته و از آن، تأیید ضرورت ارکان اساسی ایمان را به دست آورد. بعدها یهودیت و مسیحیت در تأیید ایده زندگی پس از مرگ، که در درجه اول یک ایده نئوپلاتونی بود، مشترک بودند.(البته خود این ایده‌های نئوپلاتونی ریشه در تفکرات مصری داشته.)

اما در حالی که نظریه یونانی فلسفی بود و درک آن برای همه آسان نبود، دیدگاه یهودی و مسیحی به ایده تسویه حساب در زندگی پس از مرگ، زمانی که خوبان به بهشت ​​می‌روند و بدکاران در جهنم می‌سوزند، نزدیک‌تر بود. عنصر مجازات در این نظریه، آن را برای همه قابل فهم می‌کرد.

برای درک چگونگی شکل‌گیری این باورها، باید به یاد داشته باشیم که یهوه، خدای یهودیان، در ابتدا عمدتاً خدای یک قبیله سامی بود. او از قوم خود محافظت می‌کرد، در حالی که در کنار او خدایان دیگری بودند که به امور قبایل دیگر رسیدگی می‌کردند. در آن زمان هیچ اشاره‌ای به دنیای دیگری وجود نداشت؛ پروردگار اسرائیل امور زمینی قبیله خود را اداره می‌کرد. او خدایی حسود بود که هیچ خدای دیگری را در میان قوم خود تحمل نمی‌کرد. پیامبران باستان رهبران سیاسی بودند که مدت زیادی را صرف حذف پرستش خدایان دیگر کردند، از خشم یهوه می‌ترسیدند و انسجام اجتماعی یهودیان را به خطر می‌انداختند. این ویژگی ملی‌گرایانه و قبیله‌ای ایمان یهود با مجموعه‌ای از فجایعی که برای این مردم رخ داد، تشدید شد. در سال ۷۲۲ پیش از میلاد، پادشاهی شمالی اسرائیل به دست آشوریان افتاد که بیشتر جمعیت آن را بیرون راندند. در سال ۶۰۶ پیش از میلاد، بابلی‌ها نینوا را تصرف کردند و امپراتوری آشور را نابود کردند. پادشاهی جنوبی یهودا توسط نبوکدنصر، پادشاه بابل، فتح شد و او در سال ۵۸۶ قبل از میلاد اورشلیم را تصرف کرد، معبد را سوزاند و تعداد زیادی از یهودیان را به اسارت به بابل برد.

یهودیان تا سال پس از آنکه کوروش، پادشاه ایران، در سال ۵۳۸ میلادی موفق به تصرف بابل شد، اجازه بازگشت به سرزمین فلسطین را نداشتند. در واقع، آموزه‌های خشک و شخصیت ملی دین یهود در طول دوره اسارت در بابل، ماهیتی خشک و انعطاف‌ناپذیر به خود گرفت. از زمانی که معبد ویران شد، یهودیان مجبور شدند با قربانی کردن، آن را کنار بگذارند. بخش بزرگی از آیین‌های سنتی ایمان آنها به این دوره برمی‌گردد، همانطور که تا به امروز نیز باقی مانده است.

به نوبه خود، پراکندگی یهودیان به این دوره برمی‌گردد؛ زیرا نه همه آنها، بلکه فقط برخی از آنها به سرزمین خود بازگشتند و این [دوران] به عنوان یک دولت مذهبی با اهمیت نسبتاً کم باقی ماند. اما پس از اسکندر، آنها به نوعی سعی کردند استقلال خود را در درگیری‌های طولانی مدت بین آسیای سلوکی  و مصر بطلمیوس حفظ کنند. یک جامعه بزرگ یهودی در اسکندریه زندگی می‌کرد که به زودی در همه چیز به جز دین، یونانی شد. بنابراین، لازم بود که متون مقدس عبری به یونانی ترجمه شوند، که منجر به ظهور سپتوآجینت شد  ، که به این نام خوانده می‌شود زیرا داستان می‌گوید که هفتاد مترجم مستقل نسخه‌هایی از آن را ارائه دادند که از هر نظر مشابه بودند.

اما هنگامی که پادشاه آنتیوخوس چهارم در نیمه اول قرن دوم پیش از میلاد تلاش کرد  تا یهودیت را به زور یونانی کند، آنها تحت رهبری برادران مکابی قیام کردند و شجاعانه برای پرستش پروردگارشان به روش خود جنگیدند. آنها در نهایت پیروز شدند و سلسله مکابی، که شامل کاهنان اعظم نیز می‌شد، به خانواده حاکم تبدیل شد. این گروه از حاکمان  سلسله حشمونیان نامیده می‌شوند و تا زمان  هیرودیس به حکومت خود ادامه دادند .

موفقیت مقاومت مکابیان مهم‌ترین عامل در تضمین بقای ایمان یهودی در زمانی بود که یهودیان پراکنده به سرعت در حال یونانی شدن بودند و بدین ترتیب شرایطی را ایجاد می‌کردند که بدون آن آموزه‌های بعدی امکان‌پذیر نبود. این همچنین زمانی بود که آموزه زندگی پس از مرگ در یهودیت پدیدار شد، زیرا وقایع انقلاب نشان داد که فجایع، نه زندگی دنیوی، اغلب برای بهترین افراد اتفاق می‌افتد. در طول قرن اول پیش از میلاد، نفوذ هلنیستی منجر به توسعه جنبش دیگری در کنار آموزه رسمی شد که معتدل‌تر بود و آموزه‌های آن راه را برای بازنگری اخلاقی که توسط عیسی در انجیل‌ها انجام شد، هموار کرد. در واقع، مسیحیت اولیه یک یهودیت اصلاح‌شده یا اصلاح‌شده بود، همانطور که پروتستانتیسم در ابتدا یک جنبش اصلاحی در کلیسا بود.

در زمان سلطنت مارک آنتونی، او حکومت کاهنان اعظم را لغو کرد و هیرودیس، یک یهودی کاملاً هلنی‌شده، را به عنوان پادشاه منصوب کرد. پس از مرگ او در سال ۴ پیش از میلاد، پادشاهی یهودا مستقیماً تحت سلطه یک فرماندار رومی قرار گرفت. با این حال، یهودیان از امپراتوران خداترس رومی بیزار بودند و مسیحیان نیز همینطور. با این حال، برخلاف مسیحیان، که حداقل در اصل به فضیلت تسلیم اعتقاد داشتند، یهودیان عموماً خودخواه‌تر و تحقیرآمیزتر از دیگران بودند، دقیقاً مانند یونانیان دوران کلاسیک. آنها سرسختانه از پذیرفتن هر خدایی جز خدای خود امتناع می‌کردند. نصیحت عیسی مبنی بر اینکه آنچه را که متعلق به قیصر است به قیصر و آنچه را که متعلق به خداست به خدا بدهید، نمونه بارزی از این سرسختی یهودیان است. اگرچه ظاهراً این یک مصالحه بود، اما با این وجود امتناع از پذیرش الوهیت امپراتور بود. در سال ۶۶ میلادی، یهودیان علیه رومیان شورش کردند و پس از یک جنگ تلخ، اورشلیم در سال ۷۰ میلادی سقوط کرد و معبد برای دومین بار ویران شد. یوسفوس، مورخ یهودی هلنیستی، گزارشی از این نبرد را ثبت کرده  است .

از این رویداد، دومین و آخرین مهاجرت یهودیان به خارج از کشور آغاز شد و آموزه‌های رسمی، همانطور که در دوران اسارت بابلی اتفاق افتاده بود، سختگیرانه‌تر شد. پس از قرن اول میلادی، یهودیت و مسیحیت به عنوان دو دین متمایز و متضاد با یکدیگر روبرو شدند. در غرب، مسیحیت چنان یهودستیزی شدیدی را برانگیخت که یهودیان از آن زمان تا زمان آزادی‌شان در قرن نوزدهم، در حاشیه جامعه زندگی می‌کردند، مورد آزار و اذیت و استثمار قرار می‌گرفتند. تنها جایی که آنها شکوفا شدند، سرزمین‌های اسلامی، به ویژه در اسپانیا بود. هنگامی که اعراب سرانجام از اسپانیا اخراج شدند، تلاش‌های روشنفکران یهودی چندزبانه‌ای که در اسپانیای عربی زندگی می‌کردند، به انتقال میراث کلاسیک و همچنین علوم عربی به روشنفکران غرب کمک کرد.

لازم به ذکر است که گروه‌های یهودی مخالف که مسیحیت اولیه را تشکیل می‌دادند، در ابتدا قصد نداشتند این دین جدید را در بین گروه‌های غیرمسیحی گسترش دهند. این مسیحیان اولیه، به دلیل انزوای خود، در سنت‌های باستانی خود محافظه‌کار بودند. یهودیت هرگز تلاشی برای انتشار پیام خود در بین بیگانگان نکرد و امروزه نیز تا زمانی که ختنه و محدودیت‌های غذایی را حفظ کند، حتی به شکل اصلاح‌شده قادر به جذب پیروان نیست. بنابراین، اگر یکی از پیروان مسیحیت، گسترش دامنه آن را بر عهده نمی‌گرفت، ممکن بود این مسیحیت به عنوان یک فرقه یهودی مخالف باقی بماند. پولس طرسوسی، یک یهودی و یک مسیحی با فرهنگ هلنیستی، برای رفع این موانع خارجی و در نتیجه پذیرش بیشتر مسیحیت تلاش کرد.

با این حال، برای شهروندان هلنیستی امپراتوری روم، کافی نبود که مسیح را پسر خدای یهود بنامند. عرفان، یک جنبش تلفیقی که همزمان با مسیحیت ظهور کرد، در پی اجتناب از این نقص بود. طبق عرفان، جهان مادی و ملموس توسط یهوه خلق شده است، که در واقع یک خدای ثانویه بود که از جایگاه خود با خدای متعال سقوط کرد و متعاقباً شروع به اعمال شیطانی کرد. سرانجام، پسر خدای متعال به شکل یک انسان فانی در میان بشریت زندگی کرد تا آموزه‌های نادرست عهد عتیق را رد کند.

از این عناصر، در ترکیب با برخی از دیدگاه‌های افلاطونی، گنوستیسیسم شکل گرفت. این مکتب عناصری از اساطیر یونانی و عرفان اورفئوسی را با آموزه‌های مسیحی و سایر تأثیرات شرقی ترکیب کرد و همه اینها را در چارچوبی از یک ترکیب التقاطی فلسفی که معمولاً شامل افلاطون و رواقیسم می‌شد، در بر گرفت. مانویت، شاخه بعدی گنوستیسیسم، تا آنجا پیش رفت که گفت تمایز بین روح و ماده برابر با تقابل بین خیر و شر است. بنابراین، در تحقیر امور مادی، آنها فراتر از آنچه رواقیون جرأت کرده بودند، رفتند. آنها مصرف گوشت را ممنوع کردند و رابطه جنسی را در تمام اشکال و مظاهر آن عملی کاملاً گناه‌آلود اعلام کردند. از تداوم این موعظه در طول چندین قرن، می‌توان استنباط کرد که این آموزه‌های زاهدانه با موفقیت کامل اجرا نشده‌اند.

فرقه گنوسی پس از کنستانتین اهمیت کمتری پیدا کرد، اما همچنان نفوذ خود را حفظ کرد.  دوسیتیک‌ها (سوئیوتی‌ها) معتقد بودند که مسیح مصلوب نشد، بلکه یک جایگزین روح‌مانند برای او مصلوب شد که یادآور قربانی ایفیگنیا در اسطوره یونانی است. دیدگاه مشابهی در اسلام پدیدار شد که مسیح را به عنوان یک پیامبر می‌دانست، هرچند نه مهمترین پیامبر برای بشریت.

با تثبیت بیشتر مسیحیت، خصومت آن با آموزه‌های عهد عتیق شدیدتر شد. این آموزه‌ها معتقد بودند که یهودیان، مسیح موعود پیامبران باستان را به رسمیت نمی‌شناسند و بنابراین باید شیطانی باشد. از زمان کنستانتین به بعد، یهودستیزی به شکلی محترمانه از دینداری مسیحی تبدیل شد، هرچند در واقع صرفاً انگیزه مذهبی نداشت. واقعاً عجیب است که مسیحیت، که خود از آزار و اذیت وحشتناک رنج می‌برد، پس از به دست گرفتن کنترل دولت علیه اقلیتی که به همان اندازه در اعتقادات خود پرشور بودند، با چنین شدتی روی آورد.

از یک جنبه، آموزه جدید در جهتی کاملاً جدید تغییر جهت داد. دلیل این امر سادگی شدید ایمان یهودی و فقدان خصلت الهیاتی بود. این صراحت حتی در انجیل‌های عمومی نیز مشهود است، اما در یوحنا آغاز تأمل الهیاتی را می‌یابیم که به طور پیوسته اهمیت بیشتری پیدا کرد، زیرا متفکران مسیحی در پی قرار دادن متافیزیک یونانی در چارچوب آموزه جدید خود بودند. موضوع در اینجا دیگر محدود به شخصیت «برگزیده» خدا-انسان مسیح نبود، بلکه جنبه الهیاتی او به عنوان «کلمه» بود، مفهومی که به رواقیون و قبل از آنها، به افلاطون و هراکلیتوس برمی‌گردد. اولین بیان سیستماتیک این میراث الهیاتی، آثار اوریگن بود  که بین سال‌های ۱۸۵ تا ۲۵۴ در اسکندریه زندگی می‌کرد و زیر نظر آمونیوس ساکاس، معلم فلوطین، که با او اشتراکات زیادی داشت، تحصیل می‌کرد. از نظر اوریگن، فقط خدا در سه جنبه خود غیرمادی است. او به نظریه سقراطی باستان اعتقاد داشت که روح در حالتی مستقل قبل از بدن وجود دارد و هنگام تولد وارد بدن می‌شود. به همین دلیل، و همچنین به دلیل این دیدگاهش که رستگاری در نهایت شامل حال همه خواهد شد، پس از مرگش به ارتداد متهم شد. اما حتی در طول زندگی‌اش، خشم کلیسا را ​​به خود جلب کرد. حماقت دوران جوانی‌اش او را به سمت احتیاط‌های شدید در برابر ضعف بدن سوق داد و به اخته کردن متوسل شد، درمانی که مورد تایید کلیسا نبود. در نتیجه این نقص، او دیگر برای کشیش شدن مناسب نبود، اگرچه به نظر می‌رسد در این مورد اختلاف نظر وجود داشته است.

اوریگن  در کتاب خود علیه سلسوس، پاسخ مفصلی به سلسوس می‌دهد که کتابی علیه مسیحیت نوشته بود که بعدها گم شد.

در اینجا، برای اولین بار، شاهد نوعی استدلال دفاعی هستیم که ادعا می‌کند کتاب مقدس از جانب خدا الهام گرفته شده است. از جمله استدلال‌هایی که ارائه می‌دهد، این ادعا است که ایمان به دلیل تأثیر اجتماعی مفید آن بر مؤمنان معتبر است - دیدگاهی عمل‌گرایانه که توسط متفکر اخیر، ویلیام جیمز، مطرح شده است. اما به راحتی می‌توان دید که این استدلال یک شمشیر دولبه است، زیرا همه چیز به آنچه شما مفید می‌دانید بستگی دارد. مارکسیست‌ها، که به مسیحیت به عنوان یک نهاد اعتقاد ندارند، دین را افیون مردم می‌دانند و بنابراین حق دارند به دلایل عمل‌گرایانه، تمام تلاش خود را برای مخالفت با آن انجام دهند.

تمرکز کلیسا یک فرآیند تدریجی بود. در ابتدا، اسقف‌ها به صورت محلی توسط مردم کلیسا انتخاب می‌شدند. پس از کنستانتین، قدرت اسقف‌های روم افزایش یافت و کلیسا، از طریق کمک به فقرا، پیروانی مشابه با آنچه در قرون گذشته در اطراف خانواده‌های سناتورها در روم جمع شده بود، به دست آورد. دوران کنستانتین دوران درگیری‌های فرقه‌ای بود که باعث ناآرامی‌های زیادی در امپراتوری شد. برای حل برخی از این اختلافات، امپراتور از نفوذ خود برای تشکیل شورای  نیقیه در سال ۳۲۵ میلادی استفاده کرد. این شورا معیارهای ارتدکس را در مقابل آریانیسم تعریف کرد  . از آن زمان، کلیسا از روش‌های مشابهی برای حل اختلافات عقیدتی پیروی کرده است. دکترین آریوس  ، کشیشی از اسکندریه، معتقد بود که خدای پدر بر پسر اولویت دارد و این دو از هم متمایز هستند. از سوی دیگر، سابلیوس،  بدعت متضادی را اتخاذ کرد و آنها را دو روی یک سکه می‌دانست. اما دیدگاه رسمی که در نهایت در این نبرد پیروز شد، آنها را در یک سطح قرار داد، حتی اگر آنها را از نظر ذات مشابه و از نظر شخصیت متفاوت می‌دانست. با این وجود، آریانیسم همچنان به شکوفایی خود ادامه داد، همانطور که تعدادی از بدعت‌های دیگر نیز به شکوفایی خود ادامه دادند.

مدافع اصلی اردوگاه رسمی، آتاناسیوس  ، اسقف اسکندریه از ۳۲۸ تا ۳۷۳ میلادی بود. جانشینان کنستانتین به استثنای  جولیان که بت‌پرست بود، به آریانیسم گرایش داشتند. با این حال، با به تخت نشستن تئودوسیوس  در ۳۷۹ میلادی، آموزه رسمی نیز از حمایت امپراتور برخوردار شد.

سه روحانی بسیار مهم از اواخر دوره مسیحیت امپراتوری روم غربی به تحکیم قدرت کلیسا کمک کردند و هر سه بعداً عنوان قدیس را دریافت کردند: آمبروز،  جروم و آگوستین که  با فاصله چند سال از یکدیگر در اواسط قرن چهارم متولد شدند. آنها به عنوان پدران کلیسای غرب شناخته شدند و پاپ گرگوری کبیر در قرن ششم نیز به آنها در این عنوان  پیوست .

تنها سومین نفر از این سه نفر (آگوستین) فیلسوف بود. آمبروز، مدافع بی‌باک اقتدار کلیسا، پایه‌های رابطه بین کلیسا و دولت را بنا نهاد، رابطه‌ای که در طول قرون وسطی همچنان پابرجا بود. جروم اولین کسی بود که ترجمه لاتین کتاب مقدس را ارائه داد. آگوستین در مورد الهیات و متافیزیک تأملاتی داشت.

او اساس چارچوب الهیاتی کاتولیک تا زمان اصلاحات و همچنین اصول اصلی دکترین اصلاحات است. لوتر خود یک راهب آگوستینی بود.

آمبروز در سال ۳۴۰ میلادی در ترِوِس متولد شد  و در رم تحصیل کرد. او به عنوان وکیل دادگستری مشغول به کار شد و در سی سالگی به عنوان فرماندار  لیگوریا و  آیمیلیا در شمال ایتالیا منصوب شد و چهار سال در این سمت باقی ماند.

اما به دلیلی نامعلوم، او در این مرحله زندگی دنیوی را رها کرد، هرچند فعالیت سیاسی خود را کنار نگذاشت و به عنوان اسقف میلان، پایتخت آن زمان امپراتوری غربی، انتخاب شد. آمبروز از طریق مقام کلیسایی خود، با اصرار جسورانه و سازش‌ناپذیر خود بر برتری معنوی کلیسا، نفوذ سیاسی گسترده‌ای را اعمال کرد.

وضعیت مذهبی در ابتدا مشخص بود و در زمان  امپراتور شدن  گراتیان، یک کاتولیک، هیچ تهدیدی برای آموزه‌های رسمی محتمل به نظر نمی‌رسید. با این حال، غفلت گراتیان از وظایفش به عنوان امپراتور در نهایت منجر به مرگ او شد و مشکلات در زمان جانشینانش شروع به ظهور کرد. ماکسیموس قدرت را در تمام غرب به جز چهار کشور غصب کرد، جایی که حکومت به طور مشروع به برادر کوچکتر گراتیان، والنتینین  دوم، منتقل شد . از آنجایی که امپراتور جوان هنوز خردسال بود، مادرش،  جاستینا، حاکم بالفعل بود. از آنجایی که جاستینا آریان بود، درگیری اجتناب‌ناپذیر بود و طبیعتاً نقطه کانونی که بت‌پرستی و مسیحیت با بیشترین شدت با هم برخورد می‌کردند، خود رم بود. مجسمه پیروزی در زمان کنستانتیوس،  پسر کنستانتین ، از ساختمان سنا برداشته شده و توسط جولیان رسول بازسازی شده بود. سپس دوباره توسط گراتیان پایین آورده شد و برخی از سناتورها خواستار بازگشت آن شدند. با این حال، جناح مسیحی در سنا با کمک آمبروز و پاپ  داماسوس دست بالا را پیدا کرد ، اما کناره‌گیری گراتیان از صحنه باعث شد که حزب بت‌پرست بار دیگر در سال ۳۸۴ میلادی به والنتینیانوس دوم متوسل شود.

در اینجا، آمبروز، برای جلوگیری از اینکه این جنبش جدید بر اصرار او تأثیر بگذارد و او را به حمایت از بت‌پرستان متمایل کند، اصرار خود را مبنی بر اینکه وظیفه او خدمت به خدا به همان روشی است که شهروندان به عنوان سربازان او به او خدمت می‌کنند، بیان کرد. این گفته چیزی فراتر از خواسته عیسی مبنی بر اینکه مردم آنچه را که برای خداست به خدا و آنچه را که برای قیصر است به قیصر بدهند، را نشان می‌دهد. در اینجا ما با خواسته‌ای روبرو می‌شویم که تأیید می‌کند کلیسا، ابزار الهی برای تضمین اطاعت بر روی زمین، برتر از دولت است. این بیان واقعی از نحوه افول اقتدار دولت در آن زمان است. کلیسا، به عنوان یک نهاد جهانی که از مرزهای ایالتی فراتر رفته بود، از انحلال سیاسی امپراتوری جان سالم به در برد. توانایی چنین اسقفی در اشاره به این مسائل بدون ترس از امنیت خود، بدون شک گواه زوال امپراتوری روم است. با این حال، مسئله مجسمه پیروزی به همین جا ختم نشد. این مجسمه در زمان سلطنت اوگنیوس  ، غاصبی که بعداً قدرت را به دست گرفت، مرمت شد. با این حال، پس از شکست تئودوسیوس از اوگنیوس در سال ۳۹۴ میلادی، مقدر شده بود که این جناح مسیحی باشد که به پیروزی نهایی دست یابد  .

اختلاف بین آمبروز و جاستینا ناشی از گرویدن او به آریانیسم و ​​درخواست او مبنی بر اختصاص مکانی برای عبادت در میلان برای فرقه‌های گوتیک پیرو این فرقه بود. با این حال، اسقف این درخواست را رد کرد و مردم در این موضع با او همراه شدند. هنگامی که سربازان گوتیک برای تصرف کلیسا اعزام شدند، آنها با مردم متحد شدند و از استفاده از زور خودداری کردند. در واقع، یکی از قابل توجه‌ترین اعمال شجاعانه آمبروز، امتناع او از تسلیم شدن در برابر مزدوران مسلح بربر بود. عزم راسخ او را مجبور به تسلیم کرد و به آمبروز در مبارزه‌اش برای استقلال کلیسا، پیروزی اخلاقی عظیمی بخشید.

با این حال، همه آثار اسقف به اندازه این اثر قابل ستایش نبودند.

در دوران سلطنت تئودوسیوس، او با امپراتور که به اسقف محلی دستور داده بود به خاطر تحریک به آتش زدن یک کنیسه غرامت بپردازد، مخالفت کرد. امپراتور مراقب بود که این نوع تروریسم را تشویق نکند، اما آمبروز استدلال می‌کرد که هیچ مسیحی نباید به خاطر چنین خسارتی مسئول شناخته شود، اصلی خطرناک که منجر به آزار و اذیت فراوان در قرون وسطی شد.

در حالی که بزرگترین شایستگی‌های آمبروز در زمینه مدیریت و رهبری سیاسی بود، جروم یکی از برجسته‌ترین روشنفکران زمان خود بود. او در سال ۳۴۵ میلادی در استریدون  ، نزدیک مرز دالماتیا، متولد شد و در سن هجده سالگی برای تحصیل به رم سفر کرد. پس از چندین سال سرگردانی در گل، در  آکویلیا ، نزدیک زادگاهش، ساکن شد. پس از برخی اختلافات، به شرق سفر کرد و پنج سال را به عنوان زاهد در صحرای سوریه گذراند، سپس به قسطنطنیه رفت و به رم بازگشت، جایی که از سال ۳۸۲ تا ۳۸۵ میلادی در آنجا ماند. پاپ داماسوس یک سال قبل فوت کرده بود و به نظر می‌رسد جانشین او تمایلی به نزاع نداشته است. بنابراین جروم دوباره به سمت شرق حرکت کرد، این بار با گروهی از بانوان پاکدامن رومی که دیدگاه‌های او را در مورد پرهیز و عفت به اشتراک می‌گذاشتند. آنها سرانجام در سال ۳۸۶ میلادی در صومعه‌ای در بیت لحم ساکن شدند و او در سال ۴۲۰ میلادی در آنجا درگذشت. بزرگترین اثر او کتاب مقدس محبوب لاتین ولگاته است که به شکل رسمی شناخته شده کلیسا تبدیل شد. او در آخرین اقامت خود در رم، انجیل‌ها را از اصل یونانی ترجمه کرد و برای عهد عتیق به منابع عبری مراجعه کرد، کاری که بعداً با کمک دانشمندان یهودی انجام داد.

جروم، از طریق سبک زندگی خود، تأثیر قدرتمندی در تشویق جنبش رهبانیت که در آن زمان رو به افزایش بود، داشت. گروهی از شاگردان رومی که او را به بیت لحم همراهی کردند، چهار صومعه در آنجا تأسیس کردند. او نیز مانند آمبروز، تعداد زیادی نامه نوشت که بسیاری از آنها خطاب به زنان جوان بود و آنها را به پایبندی به مسیر عفت و تقوا ترغیب می‌کرد. هنگامی که مهاجمان گوتیک در سال ۴۱۰ میلادی روم را غارت کردند، ظاهراً نگرش او تسلیم بود و بیشتر به ستایش ارزش بکارت مشغول بود تا جستجوی راهی برای نجات امپراتوری.

آگوستین در نومیدیا متولد شد  ، تحصیلات کامل رومی را گذراند و در سن بیست سالگی به همراه معشوقه و فرزندشان به رم سفر کرد. او خیلی زود خود را در میلان یافت، جایی که با تدریس امرار معاش می‌کرد. از نظر مذهبی، او در این دوره مانوی بود، اما پشیمانی مداوم او و سختگیری مادرش سرانجام او را به پذیرش ارتدکس سوق داد. آمبروز او را در سال ۳۸۷ میلادی غسل تعمید داد و او به آفریقا بازگشت، جایی که اسقف هیپو شد  و تا زمان مرگش در سال ۴۳۰ میلادی در آنجا ماند.

آگوستین در کتاب اعترافات خود، روایت جذابی از مبارزه‌اش با گناه به ما ارائه می‌دهد. حادثه‌ای نسبتاً پیش پا افتاده که در جوانی‌اش رخ داد، در تمام طول زندگی‌اش در ذهنش حک شد. او یک بار از روی عمد، درخت گلابی را از باغ همسایه دزدید. دغدغه بیمارگونه او با گناه، این اشتباه را تا حدی بزرگ کرد که هرگز نتوانست خود را به خاطر آن ببخشد. به نظر می‌رسد که دستکاری درختان میوه در تمام اعصار یک اقدام پرخطر است. در حالی که در عهد عتیق، حالت گناه و تقصیر، نقص کل یک قوم تلقی می‌شد، به تدریج در نظر مردم، نقص فرد شد. این تحول برای مسیحیت اساسی بود، زیرا کلیسا به عنوان یک نهاد نمی‌تواند گناه کند؛ فقط مسیحیان منفرد می‌توانند. در واقع، آگوستین با تأکید بر این جنبه فردی، پروتستانتیسم را پیش بینی کرد، در حالی که کاتولیک، عملکرد کلیسا را ​​چیز اساسی می‌دانست. آگوستین معتقد بود که هر دو جنبه مهم هستند: انسان، که اساساً گناهکار و نافرمان است، از طریق کلیسا به رستگاری دست یافت. با این حال، انجام مناسک مذهبی و حتی تعهد به یک زندگی پرهیزگارانه برای تضمین رستگاری کافی نبود.

زیرا از آنجا که خدا خیر است و انسان شر، اعطای رستگاری یک لطف الهی است، در حالی که دریغ کردن آن چیزی نیست که شایسته سرزنش باشد. در اینجا ما نظریه‌ای از تقدیر را می‌یابیم که بعدها توسط الهیات اصلاح‌شده سختگیرانه پذیرفته شد. از سوی دیگر، دیدگاه او مبنی بر اینکه شر یک اصل اساسی نیست، همانطور که مانویان معتقد بودند، بلکه نتیجه یک اراده شیطانی است، ایده ارزشمندی بود که بعدها توسط آموزه‌های اصلاح‌شده پذیرفته شد و اساس مفهوم مسئولیت در پروتستانتیسم است.

نوشته‌های الهیاتی آگوستین در درجه اول با هدف به چالش کشیدن دیدگاه‌های معتدل‌تر  پلاگیوس ، روحانی ولزی با خلق و خوی انسان‌گرایانه‌تر از اکثر روحانیون زمان خود، نوشته شده بود. او ایده گناه اولیه را رد کرد و معتقد بود که انسان می‌تواند از طریق تلاش‌های خود به رستگاری برسد، اگر زندگی با فضیلتی را انتخاب کند. این نظریه معتدل و متمدنانه، به طور طبیعی طرفداران زیادی پیدا کرد، به ویژه در میان کسانی که هنوز مقداری از روح فلسفه یونان را حفظ کرده بودند. با این حال، آگوستین با شور و شوق با آموزه‌های پلاگیوس مبارزه کرد و عامل مهمی در اعلام نهایی آن به عنوان بدعت‌گذار بود. او نظریه تقدیر خود را بر اساس نامه‌های پولس بنا نهاد، که از دیدن چنین دیدگاه‌های وحشتناکی که از آموزه‌های او گرفته شده بود، شگفت‌زده می‌شد. کالوین بعداً  این نظریه را پذیرفت، اما کلیسا در آن زمان به خوبی آن را کنار گذاشت.

علایق آگوستین در درجه اول الهیاتی بود و حتی زمانی که به مسائل فلسفی می‌پرداخت، هدف اصلی او آشتی دادن آموزه‌های کتاب مقدس با میراث فلسفی مکتب افلاطونی بود و سنت متکلمان را که از طریق استدلال عقلانی از ایمان دفاع می‌کردند، پیش‌بینی می‌کرد. با این وجود، تأملات فلسفی او به خودی خود مهم هستند و درجه‌ای از عمق تفکر او را آشکار می‌کنند.

این مطالب فلسفی در کتاب یازدهم اعترافات یافت می‌شود و از آنجایی که با سبک پرحرفی که مردم به آن عادت دارند متفاوت است، معمولاً در چاپ‌های رایج حذف می‌شود.

مشکلی که آگوستین با آن مواجه بود، نشان دادن چگونگی تطبیق قدرت مطلق خداوند با خلقت توصیف شده در سفر پیدایش بود. از همان ابتدا، ایده یهودی و مسیحی خلقت باید از ایده‌ای که در فلسفه یونان یافت می‌شود، متمایز شود. برای هر یونانی در هر دوره‌ای از فلسفه یونان، کاملاً غیرممکن به نظر می‌رسید که جهان از هیچ آفریده شده باشد. طبق تصور او، اگر خدا جهان را آفریده باشد، باید مانند معماری باشد که از مواد خام از پیش موجود بنا می‌کند. دلیل این امر آن است که ایده ظهور چیزی از هیچ با روحیه علمی ذهن یونانی بیگانه بود. خدای انجیل‌ها متفاوت است؛ او را باید هم به عنوان خالق مصالح ساختمانی و هم به عنوان برپاکننده ساختمان در نظر گرفت. دیدگاه یونانی به طور طبیعی به ایده وحدت وجود منجر می‌شود  که در آن خدا جهان است. این ایده در تمام اعصار، کسانی را که به شدت به عرفان گرایش دارند، جذب کرده است و مشهورترین طرفدار این دیدگاه در میان فیلسوفان، اسپینوزا است. از سوی دیگر، آگوستین به صفات خالق ذکر شده در عهد عتیق، یعنی به خدایی خارج از جهان، روحی فراتر از زمان، که تابع علیت یا تحول تاریخی نیست، اعتقاد داشت. وقتی خدا جهان را آفرید، زمان را نیز با آن آفرید. ما نمی‌توانیم بپرسیم که قبل از خلقت جهان چه اتفاقی افتاده است، زیرا زمانی وجود نداشته که بتوانیم این سؤال را در مورد آن بپرسیم.

از نظر آگوستین، زمان یک حال سه وجهی است: حالِ واقعی تنها چیز واقعی است؛ گذشته به عنوان خاطره‌ای در زمان حال زندگی می‌کند؛ و آینده به عنوان انتظاری در زمان حال زندگی می‌کند. این نظریه بدون نقص نیست، اما اهمیت آن در تأیید ماهیت ذهنی زمان به عنوان بخشی از تجربه ذهنی انسان، موجودی آفریده شده، نهفته است. بنابراین، طبق این دیدگاه، هیچ دلیلی برای پرسیدن اینکه قبل از خلقت چه چیزی بوده است، وجود ندارد. می‌توانیم تفسیر ذهنی مشابهی از زمان را در کانت بیابیم، که آن را به یک تصویر ذهنی تبدیل کرد. این دیدگاه ذهنی، آگوستین را به پیش‌بینی دیدگاه دکارت سوق داد که تنها چیزی که نمی‌توان در آن شک کرد، این است که فکر می‌کند. ذهنیت در نهایت نظریه‌ای است که در برابر آزمایش منطقی مقاومت نمی‌کند، با این حال آگوستین یکی از توانمندترین فیلسوفانی بود که آن را ارائه داد. دوران آگوستین با سقوط امپراتوری غرب مشخص شد.

گوت‌ها به رهبری  آلاریک در سال ۴۱۰ میلادی رم را تصرف کردند.

مسیحیان ممکن است این را به عنوان مجازاتی برای گناهان خود می‌دیدند، اما برای ذهن بت‌پرست، موضوع متفاوت بود. مردم خدایان قدیم را رها کرده بودند و ژوپیتر با آنها آنطور که شایسته بودند رفتار می‌کرد و آنها را از حمایت خود محروم می‌کرد. بنابراین آگوستین کتاب خود، شهر خدا، را نوشت تا از دیدگاه مسیحی به این استدلال پاسخ دهد. در طول نگارش این کتاب، این کتاب به یک نظریه کامل مسیحی در مورد تاریخ تبدیل شد. اگرچه بسیاری از مطالب آن اکنون فقط ارزش تاریخی دارد، اما موضوعی که حول آن می‌چرخید - استقلال کلیسا از دولت - در قرون وسطی از اهمیت زیادی برخوردار بود و در برخی جاها، امروزه نیز همچنان اهمیت دارد. در واقع، این دیدگاه که دولت برای رسیدن به رستگاری باید از کلیسا اطاعت کند، مبتنی بر الگوی دولت یهودی در عهد عتیق است.

در دوران سلطنت تئودوریک  ، متفکر برجسته‌ای در رم زندگی می‌کرد که زندگی و آثارش با مخالفت شدید با انحطاط فرهنگی عمومی حاکم در آن زمان مشخص می‌شد. این متفکر بوئتیوس بود  که حدود سال ۴۸۰ میلادی در رم متولد شد و فرزند یک اشراف‌زاده بود. بوئتیوس ارتباطات محکمی با طبقه سناتورها داشت و از دوستان تئودوریک بود. هنگامی که پادشاه گوتیک در سال ۵۰۰ میلادی حاکم رم شد، بوئتیوس را در سال ۵۱۰ میلادی به عنوان کنسول منصوب کرد. با این حال، سرنوشت در سال‌های پایانی عمرش علیه او شد. در سال ۵۲۴ میلادی، او به جرم خیانت زندانی و اعدام شد. در طول دوران حبس و در انتظار مرگ، کتابی نوشت که او را مشهور کرد، تسلی فلسفه.

بوئتیوس حتی در زمان خودش نیز به خاطر خرد و دانشش مشهور بود. او به خاطر تولید اولین ترجمه‌های لاتین از آثار منطقی ارسطو شناخته می‌شود و همچنین تفاسیر و رساله‌هایی از خود در مورد منطق ارسطویی نوشت. مطالعات او در مورد موسیقی، حساب و هندسه مدت‌ها به عنوان منابع ضروری در مدارس هنر و ادبیات قرون وسطی در نظر گرفته می‌شدند، اما متأسفانه، برنامه‌های او برای ترجمه کامل آثار افلاطون و ارسطو هرگز محقق نشد.

با این حال، آنچه تعجب‌آور است این است که قرون وسطی او را به عنوان یک محقق بزرگ فلسفه کلاسیک ارج نمی‌نهاد، بلکه او را به عنوان یک مسیحی بسیار محترم می‌شمرد. درست است که او برخی مطالعات الهیاتی را منتشر کرد که گمان می‌رفت متعلق به خودش باشد، اگرچه انتساب آنها بعید است دقیق باشد. با این حال، موضع او، همانطور که در تسلی فلسفه ارائه شده است، افلاطونی بود. البته، به احتمال زیاد او واقعاً مسیحی بود، همانطور که اکثر مردم در آن زمان بودند. اما اگر این درست باشد، مسیحیت او - که در پرتو اندیشه‌اش قضاوت می‌شود - فقط اسمی بود، زیرا تأثیر فلسفه افلاطون بر او بسیار قوی‌تر از گمانه‌زنی‌های الهیاتی پدران کلیسا بود. با این حال، شاید خوش‌شانس بود که او مردی مؤمن با ایمانی فراتر از شک تلقی می‌شد. زیرا این همان چیزی بود که باعث شد روحانیون قرن‌های بعدی، در زمانی که کوچکترین سوءظن به بدعت برای به فراموشی سپردن نوشته‌های او کافی بود، مقدار زیادی از افلاطون‌گرایی را جذب کنند.

در هر صورت، «تسلی‌بخشی فلسفه» عاری از الهیات مسیحی است و شامل بخش‌هایی است که به طور متناوب بین شعر و نثر قرار می‌گیرند: خود بوئتیوس به نثر صحبت می‌کند، در حالی که فلسفه، از طریق صدای یک زن، به شعر پاسخ می‌دهد. دکترین و دیدگاه کلی کتاب به طور قابل توجهی با دغدغه‌های روحانیون آن زمان متفاوت است؛ این کتاب با پاراگرافی آغاز می‌شود که بر برتری سه فیلسوف بزرگ آتنی تأکید می‌کند.

بوئتیوس در زندگی پرفضیلت خود به سنت‌های فیثاغورسیان پایبند بود.

نظریه‌های اخلاقی او عمدتاً رواقی، متافیزیک او مستقیماً از افلاطون و برخی از عبارات او با  پانتئیسم ( همه خدایی) آمیخته است . بنابراین، او نظریه‌ای را مطرح می‌کند که در آن شر واقعی نیست، زیرا خدا که خود خیر است، نمی‌تواند مرتکب شر شود. از آنجایی که او قادر مطلق است، شر باید یک توهم باشد.

این کتاب حاوی مطالب زیادی است که از الهیات و اخلاق مسیحی فاصله می‌گیرد، اما به دلایلی برای اردوگاه مذهبی محافظه‌کار مایه ناراحتی نبود. در واقع، روح کل کتاب یادآور افلاطون است، که از عرفان نویسندگان نئوپلاتونی مانند فلوطین دوری می‌کند و خود را از خرافات آن زمان رها می‌سازد. همچنین به هیچ وجه روح دیوانه‌وار گناه را که بر متفکران مسیحی آن دوران تسلط داشت، آشکار نمی‌کند. با این حال، شاید برجسته‌ترین ویژگی کتاب این باشد که توسط مردی نوشته شده است که زندانی و محکوم به مرگ شده بود. اشتباه است که بوئتیوس را به عنوان یک متفکر برج عاج‌نشین، جدا از دغدغه‌های عملی زمان خود بدانیم. برعکس، او به عنوان یک مدیر توانمند و ثابت قدم که خدمات ارزشمند و وفاداری به ارباب گوتیک خود ارائه داد، مستقیماً با امور عملی روبرو شد. در دوران بعد، او به عنوان شهید آزار و اذیت آریانیسم شناخته شد، خطای قضاوتی که شاید به گسترش شهرت او به عنوان یک نویسنده کمک کرد. با این حال، به دلیل عینیت اندیشه‌اش، به دور از تعصب، هرگز عنوان «قدیس» به او داده نشد، در حالی که به  سیریل (که به زودی در مورد او صحبت خواهیم کرد) این عنوان داده شد.

آثار بوئتیوس در بستر تاریخی خود، این مشکل قدیمی را مطرح می‌کنند که انسان تا چه حد ناگزیر محصول زمان خود است. بوئتیوس در جهانی زندگی می‌کرد که با پرسشگری بی‌طرفانه و منطقی، و در عصری از خرافات شایع و تعصب مرگبار، دشمنی داشت. با این حال، به نظر نمی‌رسد هیچ یک از این تأثیرات بیرونی در آثار او ظاهر شوند و مشکلات او به هیچ وجه آن‌هایی نیستند که به طور خاص مختص عصر او باشند. البته درست است که محافل اشرافی روم کمتر مستعد تغییر ذائقه‌ها و خلق و خوی روز بودند. تنها در این محافل بود که برخی از فضایل باستانی مدت‌ها پس از مرگ امپراتوری زنده ماندند و شاید این تا حدودی روحیه رواقی را که در اندیشه اخلاقی بوئتیوس حاکم است، توضیح می‌دهد. اما همین واقعیت - ادامه وجود چنین گروهی با وجود تهاجمات وحشیانه از بیرون و تعصب کورکورانه در خانه - نیز نیاز به توضیح دارد.

من معتقدم توضیح مورد نظر دوگانه است. درست است که مردم محصول میراث خود هستند؛ آنها ابتدا توسط محیطی که در آن رشد می‌کنند شکل می‌گیرند و بعداً شیوه زندگی آنها توسط آن میراثی که به آن وفادار هستند، چه آگاهانه و چه کورکورانه، حفظ می‌شود. از سوی دیگر، این میراث به این شکل تابع فراز و نشیب‌های زمان نیست؛ بلکه زندگی خود را به دست می‌آورد و برای مدت طولانی، پنهان در زیر سطح، ادامه می‌یابد تا زمانی که دوباره ظاهر شود و حمایت جدیدی به دست آورد. میراث دوران باستان کلاسیک به نحوی از شرایط دشوار تهاجم بربرها جان سالم به در برد و به این ترتیب شخصیتی مانند بوئتیوس ممکن شد. با این حال، او باید از شکافی که او را از معاصرانش جدا می‌کرد، آگاه می‌بود. دفاع از یک میراث نیاز به درجه‌ای از شجاعت متناسب با قدرت آن میراث دارد و بوئتیوس مطمئناً به تمام شجاعتی که می‌توانست به دست آورد، نیاز داشت.

اکنون می‌توانیم به پرسش دیگری که با پرسش قبلی مرتبط است پاسخ دهیم: آیا برای فهم یک مسئله فلسفی، مطالعه تاریخ فلسفه ضروری است؟ آیا برای فهم فلسفه یک دوره خاص، باید با تاریخ آن دوره آشنا باشیم؟ بر اساس دیدگاهی که پیشتر ارائه دادیم، واضح است که بین میراث اجتماعی و میراث فلسفی، درجه‌ای از تأثیر متقابل وجود دارد؛ میراثی که تحت سلطه خرافات باشد، متفکرانی فارغ از خرافات به بار نمی‌آورد.

سنتی که برای عفت و پاکدامنی ارزش بیشتری نسبت به فعالیت سازنده قائل است، اقدامات سیاسی مثبتی برای مقابله با چالش‌های معاصر ایجاد نمی‌کند. از سوی دیگر، پرسش فلسفی را می‌توان بدون پیشینه جامع در دانش تاریخی به درستی درک کرد. ارزش مطالعه تاریخ فلسفه در این واقعیت نهفته است که به ما این امکان را می‌دهد که دریابیم که بیشتر پرسش‌ها قبلاً مطرح شده‌اند و برخی از هوشمندانه‌ترین پاسخ‌ها ارائه شده‌اند.

غارت روم، نویدبخش دورانی از فتح و درگیری بود که منجر به سقوط امپراتوری روم غربی و استقرار قبایل ژرمنی در سراسر مرزهای آن شد. در شمال، بریتانیا مورد هجوم  آنگل‌ها ، ساکسون‌ها و گوت‌ها قرار گرفت؛ فرانک‌ها در گال پراکنده شدند؛ و  وندال‌ها در جنوب به اسپانیا و شمال آفریقا سرازیر شدند. نام کشورها و مناطق برای یادآوری این وقایع باقی مانده است: از آنگل‌ها نام انگلستان؛ از فرانک‌ها فرانسه؛ و از وندال‌ها اندلس به وجود آمد.

ویزیگوت‌ها جنوب فرانسه را اشغال کردند  و اوستروگوت‌ها به  ایتالیا حمله کردند ، چرا که در تلاش ناموفق قبلی برای حمله به امپراتوری شرقی شکست خورده بودند. در واقع، مزدوران گوتیک از پایان قرن سوم در خدمت روم می‌جنگیدند و مهارت‌ها و تاکتیک‌های نظامی را فرا می‌گرفتند. این امپراتوری پس از سقوط روم، چند سالی دوام آورد، اما سرانجام در سال ۴۷۶ میلادی توسط اوستروگوت‌ها به رهبری پادشاهشان، آدوکار  ، که تا سال ۴۹۳ میلادی حکومت کرد، نابود شد. سپس او به تحریک تئودوریک کشته شد، که پادشاه آنها شد و تا زمان مرگش در سال ۵۲۶ میلادی بر ایتالیا حکومت کرد. پشت سر گوت‌ها، قبایل مغول هونی به رهبری پادشاهشان، آتیلا،  از شرق به سمت غرب پیشروی می‌کردند . اگرچه آنها گاهی اوقات با همسایگان گوتیک خود همکاری می‌کردند، اما وقتی آتیلا در سال ۴۵۱ میلادی به گال حمله کرد، با آنها روابط بدی داشتند. نیرویی ترکیبی از گوتیک و رومی مهاجمان را دفع کرد و آنها را در چالون متوقف کرد. تلاش بعدی برای تصرف رم به لطف فشار اخلاقی شجاعانه اعمال شده توسط پاپ لئو ناکام ماند  . مدت کوتاهی بعد، شاهزاده مغول درگذشت و قبایل خود را بدون رهبری که به آن عادت داشتند، رها کرد و قدرت سواره نظام غارتگر آسیایی از بین رفت.

شاید تصور می‌شد که این آشفتگی‌ها، واکنش جسورانه‌ای از سوی کلیسا را می‌طلبید، اما در واقع، دغدغه کلیسا بر جزئیات ظریف‌تر نظریه کثرت یا وحدت مسیح متمرکز بود. کسانی بودند که او را یک نفر با دو جنبه می‌دانستند، دیدگاهی که در نهایت غالب شد و مهمترین طرفدار آن سیریل، پاتریارک اسکندریه از ۴۱۲ تا ۴۴۴، بود. سیریل مدافع متعصب و کوته‌بین شکل سنتی دین بود و با تشویق آزار و اذیت جامعه یهودی در اسکندریه و توطئه برای قتل وحشیانه هیپاتیا  ، یکی از معدود زنانی که تاریخ ریاضیات را زینت می‌دهند، تعصب خود را به شیوه‌های عملی نشان داد. سیریل در زمان مقرر قدیس شناخته شد.

از سوی دیگر، پیروان نسطوریوس،  پاتریارک قسطنطنیه، از این دیدگاه حمایت می‌کردند که دو شخص وجود دارد: مسیح انسان و مسیح پسر خدا. این دیدگاه، همانطور که قبلاً توضیح دادیم، پیشینه‌های گنوسی داشت. نظریه نسطوری طرفداران خود را داشت، عمدتاً در آسیای صغیر و سوریه. تلاشی برای غلبه بر این اختلاف نظر کلامی صورت گرفت و  در سال ۴۳۱ میلادی شورایی در افسس تشکیل شد. گروه حامی سیریل ابتدا به محل جلسه رسیدند و قبل از اینکه مخالفان فرصتی برای ورود داشته باشند، به سرعت قطعنامه‌ای به نفع موضع خود تصویب کردند. نسطوری‌گرایی به عنوان بدعت اعلام شد و این دیدگاه که مسیح یک شخص است، رواج یافت. پس از مرگ سیریل، شورای کلیسایی دیگری که در سال ۴۴۹ میلادی در افسس برگزار شد، پا را فراتر گذاشت و اعلام کرد که مسیح نه تنها یک شخص است، بلکه دارای یک طبیعت نیز می‌باشد. این آموزه به عنوان "بدعت مونوفیزیت" شناخته شد  . کلیسا او را  در سال ۴۵۱ میلادی در کالسدون محکوم کرد. اگر سیریل در آن زمان فوت نکرده بود، به احتمال زیاد به جای یک قدیس، به یک مرتد مونوفیزیت تبدیل می‌شد. با این حال، علیرغم تلاش‌های شوراهای کلیسایی برای تعیین معیارهای ارتدکس، بدعت‌ها، به ویژه در شرق، همچنان ادامه داشتند. بدون شک، یکی از دلایلی که به اسلام اجازه داد بعدها به موفقیت چشمگیر خود دست یابد، سختگیری مرجع رسمی مذهبی نسبت به کلیساهایی بود که دیدگاه‌هایی را که بدعت‌آمیز می‌دانستند، داشتند.

در ایتالیا، مهاجمان گوتیک کورکورانه بافت اجتماعی را نابود نکردند. تئودوریک، که تا زمان مرگش در سال ۵۲۶ حکومت کرد، نظام اداری قدیمی را حفظ کرد. به نظر می‌رسد که او در امور مذهبی میانه‌رو بوده است. او خود یک آریانیست بود و به نظر می‌رسد عناصر غیرمسیحی باقی مانده، به ویژه در میان خانواده‌های قدیمی روم را تحمل می‌کرد. بوئتیوس، یک نوافلاطونی، وزیر تئودوریک بود. امپراتور جاستین اول کوته‌بین‌تر بود؛ در سال ۵۲۳، او فرمانی مبنی بر غیرقانونی اعلام کردن مرتدان آریانیست صادر کرد. این اقدام تئودوریک را شرمنده کرد، زیرا سرزمین‌های ایتالیایی او کاملاً کاتولیک بودند، در حالی که قدرت خودش برای مقاومت در برابر امپراتور کافی نبود. او از ترس توطئه‌ای در میان هواداران خود، بوئتیوس را در سال ۵۲۴ زندانی و اعدام کرد. تئودوریک در سال ۵۲۶ میلادی درگذشت و سال بعد جاستین به دنبال او آمد و ژوستینین اول جانشین او شد.

ژوستینین دستور داد تا قانون روم در دو جلد جامع گردآوری شود: یک جلد بزرگ که با نام کدکس شناخته می‌شود و یک جلد کوچک که با نام خلاصه قوانین شناخته می‌شود . ژوستینین از حامیان سرسخت دکترین رسمی بود. در اوایل سلطنت خود، در سال ۵۲۹، دستور تعطیلی آکادمی در آتن را داد، که آخرین دژ سنت کلاسیک باقی مانده بود، اگرچه آموزه‌های آن تا آن زمان با تزریق عناصر نئوپلاتونی و عرفانی به طور قابل توجهی رقیق شده بود. در سال ۵۳۲، او ساخت کلیسای ایاصوفیه در قسطنطنیه را آغاز کرد و این کلیسا تا زمان سقوط آن به دست ترک‌ها در سال ۱۴۵۳، مرکز کلیسای بیزانس باقی ماند.

تئودورا، همسر مشهور امپراتور، علایق مذهبی مشترکی با او داشت. او زنی با گذشته‌ای سبکسرانه و حامی پرشور مفهوم مونوفیزیت مسیح بود. به خاطر او بود که ژوستینین نبردی را که به «نبرد سه کاهن» معروف است، به راه انداخت.

در کالسدون، سه نفر از پدران کلیسا با گرایش‌های نسطوری به عنوان اعضای دکترین رسمی اعلام شدند. این توهینی آشکار به دیدگاه مونوفیزیت بود. ژوستینین دستور داد که این سه نفر مرتد اعلام شوند و این امر بحث‌های طولانی را در کلیسا برانگیخت. سرانجام خود او نیز به ارتداد دچار شد و این دیدگاه را پذیرفت که بدن مسیح جاودانه است، دیدگاهی که پیامد مونوفیزیتیسم بود.

در زمان ژوستینین، آخرین تلاش برای بازپس‌گیری استان‌های غربی از غاصبان وحشی آنها انجام شد. ایتالیا در سال ۵۳۵ میلادی مورد حمله قرار گرفت و تقریباً هجده سال در جنگ از هم پاشید. شمال آفریقا نیز دوباره فتح شد، اما حکومت بیزانس موهبتی نامطمئن بود. در هر صورت، نیروهای بیزانس قادر به بازگرداندن کل امپراتوری نبودند، حتی با اینکه کلیسا در کنار امپراتور بود. ژوستینین در سال ۵۶۵ میلادی درگذشت و سه سال بعد، این کشور مورد حمله جدید وحشیان قرار گرفت. مهاجمان لومبارد موفق شدند مناطق شمالی را که به لومباردی معروف شد، برای همیشه اشغال کنند. به مدت دو قرن، لومباردها با بیزانسی‌ها مبارزه کردند که سرانجام پس از فشار اعراب از جنوب، عقب‌نشینی کردند. راونا، آخرین دژ بیزانسی، در سال ۷۵۱ میلادی به دست لومباردها افتاد.

ظهور شخصیتی مانند بوئتیوس در دوره مورد بحث، پدیده‌ای کاملاً استثنایی بود، زیرا حال و هوای آن عصر فلسفی نبود. با این حال، باید به دو تحول اشاره کنیم که پیامدهای مهمی برای فلسفه قرون وسطی داشتند: رشد رهبانیت در غرب و افزایش قدرت و اقتدار دستگاه پاپ. این دو تحول به ترتیب با نام‌های بندیکت و گرگوری مرتبط هستند.

رهبانیت در امپراتوری شرقی در قرن چهارم آغاز شد. در مراحل اولیه خود، به کلیسا مرتبط نبود. بلکه، این آتاناسیوس بود  که اولین گام‌ها را برداشت و در نهایت منجر به تبعیت جنبش رهبانی از کلیسا شد. جروم، همانطور که دیدیم، یکی از قوی‌ترین طرفداران سبک زندگی رهبانی بود. در طول قرن ششم، ساخت صومعه‌ها در گال و ایرلند آغاز شد و مهمترین چهره در تاریخ رهبانیت غربی، بندیکت بود که نام فرقه بندیکتین از نام او گرفته شد. او که در سال ۴۸۰ میلادی در یک خانواده اشرافی متولد شد، در تجمل و ولخرجی معمول اشراف رومی بزرگ شد. با این حال، در سن بیست سالگی، واکنش خشونت‌آمیزی علیه سنت‌های دوران کودکی خود نشان داد و سه سال را به عنوان زاهد در غاری گذراند. در سال ۵۲۰ میلادی، او صومعه‌ای در مونته کاسینو تأسیس کرد که به مرکز فرقه بندیکتین تبدیل شد. سیستم این فرقه، آنطور که توسط بنیانگذار آن تعریف شده بود، اعضای آن را ملزم می‌کرد که خود را به فقر، اطاعت و پاکدامنی متعهد کنند. ریاضت‌های شدیدی که راهبان شرقی اعمال می‌کردند، مورد پسند بندیکت نبود، زیرا سنت‌های آنها دیدگاه مسیحی مبنی بر گناهکار بودن واقعی بدن را تفسیر می‌کرد. بنابراین، آنها برای رسیدن به شدیدترین حالت بی‌توجهی به بدن با یکدیگر رقابت می‌کردند. با این حال، فرقه بندیکت تصمیم گرفت به این اعمال انحرافی و مضر پایان دهد.

اقتدار و قدرت به راهب ارشد که مادام‌العمر منصوب می‌شد، واگذار شد. در دوره‌های بعدی، فرقه‌های بندیکتی سنت‌های خود را توسعه دادند که تا حدودی از نیات بنیانگذارشان فاصله گرفت. کتابخانه بزرگی در مونته کاسینو جمع‌آوری شد و محققان بندیکتی تلاش‌های زیادی برای حفظ آنچه از میراث علمی کلاسیک باقی مانده بود، انجام دادند.

بندیکت تا زمان مرگش در سال ۵۴۳ میلادی در مونته کاسینو ماند. حدود چهل سال بعد، صومعه توسط لومباردها غارت شد و جامعه به رم گریخت. مونته کاسینو در طول تاریخ طولانی خود دو بار با تخریب روبرو شده است: یک بار در طول فتح اعراب در قرن نهم و بار دیگر در طول جنگ جهانی دوم. خوشبختانه کتابخانه آن نجات یافت و صومعه اکنون بازسازی شده است.

گرگوری در کتاب دوم گفتگوها، برخی از جزئیات زندگی بندیکت را ثبت کرده است که بیشتر آنها روایت‌هایی از وقایع و معجزات ماوراءالطبیعه است که تا حدودی وضعیت کلی ذهن تحصیل‌کرده‌های آن زمان را روشن می‌کند.

لازم به ذکر است که در آن زمان، خواندن به سطح یک حرفه که در اختیار اقلیت بسیار کوچکی بود، سقوط کرده بود. این نوشته‌ها برای گروهی از افراد نادان و بی‌سواد در نظر گرفته نشده بودند، همانطور که در مورد داستان‌های سوپرمن و مزخرفات علمی تخیلی که امروزه رایج هستند، صدق می‌کند. نکته مهم این است که این گفتگوها منبع اصلی اطلاعات ما در مورد بندیکت هستند. نویسنده آنها، گرگوری بزرگ، چهارمین محقق کلیسای غرب، در سال ۵۴۰ میلادی متولد شد و به خانواده‌ای از اشراف رومی تعلق داشت. او در محیطی از تجمل و اسراف بزرگ شد و از آموزشی متناسب با جایگاه اجتماعی خود برخوردار شد، اگرچه هرگز زبان یونانی را نیاموخت - کمبودی که با وجود اقامت شش ساله بعدی‌اش در دربار امپراتوری، هرگز نتوانست آن را جبران کند. در سال ۵۷۳ میلادی، او به عنوان شهردار شهر خدمت کرد. با این حال، به نظر می‌رسد که پس از مدت کوتاهی، احساس کرد که مأموریتی وجود دارد که باید زندگی خود را وقف آن کند، بنابراین از سمت خود استعفا داد و ثروت خود را رها کرد تا یک راهب بندیکتی شود. زندگی سخت و ریاضتی که پس از این تغییر ناگهانی به وجود آمد، به طور دائم به سلامتی او آسیب رساند. با این حال، سرنوشت او این نبود که زندگی توأم با تفکر و تعمقی را که آرزویش را داشت، داشته باشد، زیرا پاپ پلاگیوس دوم استعدادهای سیاسی او را فراموش نکرد و او را به عنوان سفیر خود در دربار امپراتوری در قسطنطنیه انتخاب کرد، که غرب هنوز به آن وفاداری نسبی داشت. از سال ۵۸۵ میلادی، گرگوری در دربار باقی ماند اما در وظیفه اصلی خود که ترغیب امپراتور به جنگ علیه لومباردها بود، شکست خورد. فرصت مداخله نظامی از دست رفته بود و آخرین تلاش از این دست، در زمان ژوستینین، به موفقیت موقت منجر شده بود اما در نهایت به هیچ نتیجه‌ای نرسید. پس از بازگشت به رم، گرگوری پنج سال را در صومعه‌ای که در کاخ سابقش تأسیس شده بود، گذراند. هنگامی که پاپ در سال ۵۹۰ میلادی درگذشت، گرگوری به عنوان جانشین او انتخاب شد، اگرچه او بسیار ترجیح می‌داد که راهب باقی بماند.

تمام تیزبینی سیاسی گرگوری برای مقابله با وضعیت خطرناکی که کشور پس از فروپاشی قدرت روم غربی در آن قرار داشت، لازم بود. لومباردها در ایتالیا بیداد می‌کردند، آفریقا میدان نبردی بین یک دولت ضعیف بیزانسی و قبایل بربر رقیب بود، گل میدان نبرد بین ویزیگوت‌ها و فرانک‌ها بود و بریتانیا پس از اینکه مهاجمان آنگلوساکسون آن را غیرمسیحی کردند، به انگلستان بت‌پرست تبدیل شده بود. بدعت‌ها همچنان کلیسا را ​​دچار مشکل می‌کردند و زوال عمومی ارزش‌ها منجر به نابودی اصول مسیحی شد که باید بر شیوه زندگی روحانیون حاکم می‌بود. عمل خرید مناصب کلیسا گسترده بود و تقریباً پانصد سال نتوانست به طور مؤثر با آن مبارزه کند.

گرگوری وارث تمام این مشکلات طاقت‌فرسا بود و تمام تلاش خود را برای جلوگیری از خطر آنها انجام داد. با این وجود، همان هرج و مرجی که در سراسر غرب شایع بود، او را قادر ساخت تا اقتدار پاپ را بر پایه‌ای محکم‌تر از هر زمان دیگری بنا کند. هیچ اسقفی در رم تا آن زمان نتوانسته بود اقتدار خود را به طور گسترده و با همان درجه موفقیت گرگوری تحمیل کند. او این کار را عمدتاً با نوشتن نامه‌های متعدد به روحانیون و حاکمان سکولار که در مأموریت مناسب خود کوتاهی کرده بودند یا به دلیل تجاوز از محدوده مشروع اقتدار خود محکوم شده بودند، انجام داد. او کتابی واحد به نام «  قانون کشیشی » منتشر کرد که در آن پایه‌های برتری رم را در تنظیم امور کلیسا به طور کلی بنا نهاد. این کتاب در طول قرون وسطی بسیار مورد احترام باقی ماند و حتی به کلیسای شرقی راه یافت، جایی که به شکل یونانی خود مورد استفاده قرار گرفت. آموزه‌های کلامی آن بر مطالعات کتاب مقدس در جهت تفسیر نمادین تأثیر گذاشت و محتوای صرفاً تاریخی را که تنها در دوران احیای علم برجسته شد، نادیده گرفت.

با وجود تمام تلاش‌های خستگی‌ناپذیر گرگوری برای حمایت از مرکز کاتولیک رومی، او مردی با دیدگاهی تا حدودی فرصت‌طلبانه بود.

در سیاست، او حاضر بود زیاده‌روی‌های امپراتوران را تحمل کند، اگر به نفعش بود، یا اگر احساس می‌کرد مخالفت ممکن است او را به خطر بیندازد. بنابراین، در مقایسه با مردی مانند آمبروز، او یک فرصت‌طلب حیله‌گر به نظر می‌رسد. او برای گسترش نفوذ فرقه بندیکتین، که به الگویی برای نهادهای رهبانی تبدیل شد، کارهای زیادی انجام داد. با این حال، در طول سلطنت او، کلیسا احترام کمی برای دانش سکولار نشان داد و گرگوری نیز از این قاعده مستثنی نبود.

تاریخ فلسفهقرون وسطی
۰
۰
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید