ویرگول
ورودثبت نام
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
خواندن ۷۹ دقیقه·۵ ماه پیش

تاریخ فلسفه غرب(برتراند راسل)(۵)

فصل پنجم-جنبش مدرسی(قرون وسطی

با فروپاشی اقتدار مرکزی روم، استان‌های غربی امپراتوری شروع به قهقرا به عصری وحشیانه کردند که در طی آن اروپا دچار زوال فرهنگی عمومی، معروف به قرون وسطی، شد که از سال ۶۰۰ میلادی تا تقریباً ۱۰۰۰ میلادی ادامه داشت. البته، هرگونه تلاشی برای قرار دادن چنین دوره‌های تاریخی در دسته‌های مشخص، قطعاً بسیار مصنوعی خواهد بود و نمی‌توان از چنین تقسیم‌بندی‌هایی سود زیادی برد. حداکثر کاری که می‌توانند انجام دهند این است که به برخی از ویژگی‌های کلی که در طول دوره مورد نظر غالب بود، اشاره کنند. بنابراین، هیچ کس نباید تصور کند که اروپا ناگهان در آغاز قرن هفتم، به ورطه‌ای سقوط کرد که تا چهار قرن دیگر از آن بیرون نیامد. دلیل این امر این است که میراث کلاسیک گذشته به نحوی زنده ماند، اگرچه نفوذ آن محدود و در معرض خطر بود. صومعه‌ها مرکز برخی از اشکال یادگیری، به ویژه در گوشه‌های دورافتاده‌ای مانند ایرلند، بودند. با این حال، توصیف این قرن‌ها به عنوان قرون تاریک، به ویژه در مقایسه با آنچه قبل و بعد از آنها رخ داد، اشتباه نیست. در عین حال، لازم به یادآوری است که امپراتوری شرقی سهم برابری در این فروپاشی جامع نداشت. سلطه امپراتوری در بیزانس همچنان قوی بود و در نتیجه آموزش و پرورش نسبت به غرب که قرن‌ها رواج داشت، سکولارتر باقی ماند. به طور مشابه، در حالی که فرهنگ غرب رو به زوال بود، تمدن جوان و قدرتمند اسلام، که بخش بزرگی از هند، خاورمیانه، شمال آفریقا و اسپانیا را در بر می‌گرفت، به اوج خود می‌رسید. فراتر از آن، تمدن چین در دوران سلسله تانگ  یکی از درخشان‌ترین دوران فرهنگی تاریخ خود را تجربه می‌کرد.

برای درک اینکه چرا فلسفه تا این حد به کلیسا پیوند خورد، باید به طور خلاصه خطوط اصلی توسعه‌ای را که پاپ‌ها و قدرت‌های سکولار در طول دوره مورد بحث در امتداد آن پیشرفت کردند، بررسی کنیم. مهمترین عاملی که به پاپ‌ها اجازه داد تا موقعیت غالب خود را در غرب تضمین کنند، خلاء سیاسی ناشی از فروپاشی امپراتوری روم بود. پاتریارک‌های شرقی که نفوذشان توسط اقتدار امپراتوری محدود شده بود، هرگز پاسخگوی خواسته‌های اسقف‌های رومی نبودند و کلیساهای شرقی در نهایت راه خود را رفتند. علاوه بر این، نفوذ قبایل وحشی مهاجم در غرب منجر به کاهش سطح عمومی فرهنگ شد که در طول این دوره در سراسر امپراتوری حاکم بود. بنابراین، روحانیون، که بقایای باقی مانده از دانش را حفظ کرده بودند، به گروهی ممتاز تبدیل شدند که قادر به خواندن و نوشتن بودند. در نتیجه، این روحانیون بودند که مدارس را تأسیس و نظارت کردند، زمانی که اروپا، پس از چندین قرن درگیری، وارد دوره‌ای پایدارتر شد. فلسفه اسکولاستیک تا رنسانس بی‌رقیب ماند.

در طول قرن‌های هفتم و هشتم، دستگاه پاپ در اروپای غربی در مسیر خطرناکی بین نیروهای سیاسی رقیب امپراتوران بیزانس و پادشاهان بربر گام برمی‌داشت. از برخی جهات، ارتباط با یونان بر وابستگی به مهاجمان ارجحیت داشت؛ حداقل اقتدار امپراتوران مبتنی بر مشروعیت بود، در حالی که حاکمان قبایل مهاجم قدرت را با زور به دست گرفته بودند. علاوه بر این، امپراتوری شرقی معیارهای متمدنانه زمانی را که روم در اوج عظمت خود بود، حفظ کرد و بنابراین درجه‌ای از آن دیدگاه جامع را حفظ کرد که در تضاد کامل با ملی‌گرایی کوته‌بینانه بربرها بود. علاوه بر این، گوت‌ها و لمباردها تا همین اواخر آریانیست بودند، در حالی که بیزانس - به درجات مختلف - به اصول ایمان پایبند بود، حتی در حالی که از تعظیم در برابر اقتدار کلیسایی روم امتناع می‌کرد.

با این حال، امپراتوری شرقی دیگر به اندازه کافی قوی نبود که اقتدار خود را در غرب حفظ کند. در سال ۷۳۹ میلادی، لمباردها تلاشی ناموفق برای حمله به روم انجام دادند. پاپ گرگوری سوم  برای مقابله با تهدید لمباردها از فرانک‌ها کمک خواست. در این زمان، پادشاهان مروونژی  که جانشین کلوویس شدند،  تمام قدرت واقعی خود را در پادشاهی فرانک‌ها از دست داده بودند . حاکم واقعی، صدراعظم اعظم (دوموس ) بود، منصبی که در اوایل قرن هشتم توسط چارلز مارتل در دست داشت،  کسی که موج رو به افزایش مسلمانان را در نبرد تور  در سال ۷۳۲ میلادی متوقف کرد. چارلز و گرگوری در سال ۷۴۱ میلادی با هم درگذشتند و پپین و پاپ استفان سوم جانشین آنها شدند  که با هم به تفاهم رسیدند. صدراعظم اعظم از پاپ خواست که رسماً او را به عنوان پادشاه بشناسد و بدین ترتیب سلسله مروونژیان را جایگزین کند. در عوض، پپین شهر راونا را که لمباردها در سال ۷۵۱ میلادی تصرف کرده بودند، به همراه برخی دیگر از مناطق تحت کنترل خود به پاپ داد  و این عاملی بود که سرانجام کمر بیزانس را شکست.

در غیاب یک مرجع سیاسی مرکزی، دستگاه پاپی قدرتی بیش از آنچه کلیسای شرقی تا به حال در قلمرو خود داشته است، در اختیار داشت. البته، تصرف راونا به هیچ وجه یک معامله قانونی نبود؛ بنابراین، برای اینکه به این روند ظاهری از مشروعیت ببخشند، برخی از کشیشان سندی را جعل کردند که به عنوان اهدای کنستانتین شناخته شد، ظاهراً حکمی از سوی کنستانتین مبنی بر اعطای تمام استان‌هایی که قبلاً متعلق به روم غربی بودند به پاپ. بدین ترتیب، قدرت دنیوی پاپ‌ها تثبیت شد و در طول قرون وسطی پابرجا ماند. این جعل تا قرن پانزدهم آشکار نشد.

لومباردها تلاش کردند در برابر مداخله فرانک‌ها مقاومت کنند، اما شارلمانی، پسر پپین، سرانجام در سال ۷۷۴ از آلپ عبور کرد و قاطعانه ارتش‌های لومباردها را شکست داد. او عنوان پادشاه لومباردها را به خود اختصاص داد و به رم لشکرکشی کرد، جایی که در سال ۷۵۴ اعطای مقام پدرش را تأیید کرد. دستگاه پاپ به او تمایل داشت و او نیز به نوبه خود تلاش زیادی برای گسترش مسیحیت در ساکسونی انجام داد، اگرچه روش او برای تغییر مذهب مشرکان بیشتر بر قدرت شمشیر متکی بود تا اقناع.

در مرز شرقی، شارلمانی بیشتر آلمان را فتح کرد، در حالی که در جنوب، تلاش‌های او برای بیرون راندن اعراب از اسپانیا کمتر موفقیت‌آمیز بود. شکست نیروهای او در سال ۷۷۸ میلادی منجر به ظهور داستان‌های معروف  رولان شد .

با این حال، شارلمانی هدفی فراتر از تأمین امنیت مرزهایش داشت. او خود را وارث حقیقی امپراتوری غربی می‌دانست.

بنابراین، پاپ در روز کریسمس ۸۰۰ میلادی تاج امپراتوری را بر سر او گذاشت. این روز آغاز امپراتوری مقدس روم ملت ژرمن بود. تاجگذاری یک امپراتور غربی جدید به معنای تکمیل جدایی از بیزانس بود، جدایی‌ای که اهدای پپین دلیل عملی آن بود. استدلال شارلمانی برای این اقدام سست بود.  در آن زمان ملکه ایرنه بر تخت بیزانس نشسته بود و شارلمانی استدلال می‌کرد که این امر طبق رسم امپراتوری مجاز نیست، بنابراین این مقام خالی تلقی می‌شد. پس از تاجگذاری پاپ، او اکنون می‌توانست وظیفه جانشینی سزارها را بر عهده بگیرد.

در عین حال، به لطف این اقدام، دستگاه پاپی ارتباط نزدیکی با اقتدار امپراتوری پیدا کرد. بنابراین، لازم شد که پاپ با گذاشتن تاج بر سر امپراتور، انتصاب او را به این مقام تأیید کند، حتی در مواردی که برخی از امپراتوران سرسخت، پاپ را به میل خود منصوب یا عزل می‌کردند. بنابراین، اقتدار معنوی و دنیوی در یک وابستگی متقابل که تأثیر سرنوشت‌سازی داشت، به شدت به هم مرتبط بودند. البته این اختلاف شدید بود و بدین ترتیب پاپ و امپراتور درگیر جنگ‌های بی‌پایانی شدند که هر کدام سرنوشت‌های متفاوتی داشتند. یکی از دلایل اصلی این درگیری بر سر مسئله انتصاب روحانیون عالی‌رتبه بود، موضوعی که بعداً بیشتر در مورد آن بحث خواهیم کرد.

تا قرن سیزدهم، طرفین متخاصم، آشتی را غیرممکن یافتند و درگیری آغاز شد. دستگاه پاپ پیروز شد، اما این مزیت سخت به دست آمده را به دلیل انحطاط اخلاقی پاپ‌ها در اوایل رنسانس از دست داد. در همان زمان، ظهور سلطنت‌های ملی در انگلستان، فرانسه و اسپانیا، نیروهای جدیدی را آزاد کرد که وحدتی را که توسط رهبری معنوی کلیسا حفظ شده بود، تضعیف کرد. امپراتوری تا فتح اروپا توسط ناپلئون دوام آورد، در حالی که دستگاه پاپ تا به امروز ادامه دارد، اگرچه نفوذ غالب آن از زمان اصلاحات به پایان رسیده است.

شارلمانی در طول زندگی‌اش با کمال میل از پاپ‌ها حمایت می‌کرد، پاپ‌هایی که مراقب بودند در اهداف او دخالت نکنند. خود شارلمانی بی‌سواد و متدین بود، اما با دانش یا تقوای دیگران مخالفتی نداشت. او احیای ادبی را تشویق می‌کرد و از دانشمندان حمایت می‌کرد، اگرچه روش‌های خودش برای سرگرم کردن خودش به هیچ وجه روشنفکرانه نبود. در مورد رفتار صحیح مسیحی، او آن را برای رعایای خود مفید می‌دانست، اما نباید اجازه می‌داد که زندگی دربار بیش از حد مختل شود.

در زمان جانشینان شارلمانی، قدرت امپراتوری رو به افول گذاشت، به ویژه هنگامی که سه پسر لویی پرهیزگار سرزمین‌های آن را بین خود تقسیم کردند. از این تقسیم‌بندی، انشعابی پدید آمد که بعدها آلمانی‌ها را در مقابل فرانسوی‌ها قرار داد. در این فرآیند، دستگاه پاپ به همان اندازه که امپراتوری در نتیجه اختلافات دنیوی خود از دست داده بود، قدرت به دست آورد. در همان زمان، روم مجبور بود اقتدار خود را بر اسقف‌ها اعمال کند، که همانطور که دیدیم، کم و بیش در حوزه‌های نفوذ خود مستقل بودند، به ویژه هنگامی که از مقر قدرت مرکزی دور بودند. در مورد انتصابات، پاپ نیکلاس اول (858-867) به طور کلی در حفظ اقتدار روم موفق بود. با این وجود، کل این موضوع نه تنها در بین مقامات دنیوی، بلکه در درون خود کلیسا نیز منبع اختلاف باقی ماند. یک اسقف با اراده و باهوش می‌توانست در برابر پاپی که فاقد این ویژگی‌ها بود، مقاومت کند. در نتیجه، با مرگ نیکلاس، اقتدار پاپ دوباره رو به افول گذاشت.

قرن دهم شاهد تسلیم شدن دستگاه پاپ به کنترل اشراف محلی در رم بود، شهری که در نتیجه ویرانی‌های مداوم ناشی از درگیری‌های بین ارتش‌های بیزانس، لومبارد و فرانک، در بربریت و هرج و مرج فرو رفته بود. رعایای مستقل در سراسر غرب شایع بودند و ویرانی به بار می‌آوردند و اربابان فئودال آنها قادر به مهار آنها نبودند. امپراتور و پادشاه فرانسه قادر به اعمال هیچ کنترل مؤثری بر بارون‌های شورشی خود نبودند. مهاجمان مجارستانی در شمال به خاک ایتالیا تجاوز کردند، در حالی که ماجراجویان وایکینگ وحشت و هرج و مرج را در سراسر سرزمین‌های ساحلی و رودخانه‌ای اروپا گسترش دادند. در همین حال، نورمن‌ها نواری از زمین را در فرانسه به دست آوردند و در عوض به مسیحیت گرویدند. تهدید تسلط اعراب از جنوب، که در طول قرن نهم رو به افزایش بود، هنگامی که روم شرقی در سال ۹۱۵ مهاجمان را در رودخانه گاریگلیانو در نزدیکی ناپل شکست داد، برطرف شد. با این حال، نیروهای امپراتوری برای حکومت دوباره بر غرب، همانطور که در زمان ژوستینین تلاش کرده بود، بسیار ضعیف بودند. در این هرج و مرج عمومی، که در آن دستگاه پاپ مجبور به برآورده کردن هوس‌های اشراف بدخواه رومی شد، نفوذ اندک خود را بر اداره کلیسای شرقی از دست داد. در واقع، تسلط آن بر روحانیت در غرب تضعیف شد، حتی با اینکه اسقف‌های محلی استقلال خود را دوباره اعلام کردند. با این حال، این امر محقق نشد، زیرا تضعیف روابط با روم با تقویت روابط با قدرت‌های سکولار محلی همراه بود و اخلاق بسیاری از کسانی که در آن زمان بر تخت سنت پیتر (یعنی پاپ‌ها) تکیه زده بودند، به گونه‌ای نبود که بتواند در برابر موج انحطاط اجتماعی و اخلاقی مقاومت کند.

تا قرن یازدهم، مهاجرت عظیم مردم رو به پایان بود و تهدید خارجی اروپا از جانب تهاجم اسلامی دفع شده بود. از آن به بعد، غرب شروع به تهاجمی شدن کرد.

دانش یونانی در ایرلند دورافتاده زنده مانده بود، در حالی که در بخش بزرگی از غرب فراموش شده بود، و فرهنگ ایرلندی در همان زمانی شکوفا شد که غرب به طور کلی در حال زوال بود. با این حال، ورود مهاجمان دانمارکی بود که در نهایت منجر به نابودی این قلمرو فرهنگی شد.

بنابراین جای تعجب نیست که بزرگترین چهره در میان دانشمندان آن عصر، یک ایرلندی به نام یوهانس اسکوتوس اریگنا  ، فیلسوف قرن نهم میلادی، بود. او یک نوافلاطونی، یک محقق یونانی بود و دیدگاه کلی او تحت تأثیر پلاگیوس قرار داشت. الهیات او وحدت وجودی بود. با وجود ایده‌های نامتعارفش، به نظر می‌رسد که به نحوی از آزار و اذیت در امان مانده است.

سرزندگی فرهنگ ایرلندی در آن دوران به دلیل مجموعه‌ای از شرایط مساعد بود. هنگامی که گل شروع به تحمل امواج متوالی تهاجم بربرها کرد، مهاجرت گسترده‌ای از دانشمندان به غرب دور رخ داد که از آنها حمایت بیشتری می‌کرد.

با این حال، کسانی که به انگلستان رفتند، نتوانستند در میان انگلیسی‌ها، ساکسون‌ها و  جوت‌ها که بت‌پرست بودند، ساکن شوند. با این حال، ایرلند امن بود و بسیاری از دانشمندان در آنجا پناه گرفتند. در واقع، آغاز و پایان قرون وسطی در انگلستان باید به طور متفاوتی در نظر گرفته شود. در طول حملات آنگلوساکسون‌ها فروپاشی رخ داد، اما در دوران سلطنت آلفرد کبیر دوباره احیا شد. بنابراین، قرون وسطی دویست سال قبل در آنجا آغاز و پایان یافت. تهاجمات دانمارکی‌ها در قرن‌های نهم و دهم، توسعه انگلستان را متوقف کرد و منجر به عقب‌ماندگی دائمی در ایرلند شد. این بار، مهاجرت دسته‌جمعی دانشمندان در جهت مخالف رخ داد و روم برای نظارت بر امور کلیسای ایرلند بسیار دور بود. بنابراین، اقتدار اسقف‌ها زیاد نبود و دانشمندان صومعه وقت خود را برای بحث در مورد آموزه‌های جزمی تلف نمی‌کردند. بدین ترتیب، دیدگاه آزاد اریگنا امکان‌پذیر شد، در حالی که اگر در جای دیگری ظاهر می‌شد، با مجازات فوری روبرو می‌شد.

ما اطلاعات کمی در مورد زندگی جان اریگنا داریم، به جز دوره‌ای که او در دربار چارلز  طاس، پادشاه فرانسه، بوده است. به نظر می‌رسد او بین سال‌های ۸۰۰ تا ۸۷۷ میلادی زندگی می‌کرده است، اگرچه تاریخ‌ها نامشخص هستند. در سال ۸۴۳ میلادی، او برای نظارت بر مدرسه دربار به دربار فرانسه دعوت شد. در آنجا، او درگیر اختلاف بر سر مسئله تقدیر و اراده آزاد شد. جان از اراده آزاد حمایت می‌کرد و معتقد بود که تلاش‌های خود فرد در فضیلت پاداش می‌دهد. با این حال، آنچه خشم کلیسا را ​​علیه او برانگیخت، نه پلاگیانیسم او،  هرچند خطرناک بود، بلکه برخورد صرفاً فلسفی او با این موضوع بود. او معتقد بود که عقل و سنت دو منبع مستقل حقیقت هستند که نه در هم تداخل دارند و نه در تضاد هستند. اگر در یک مورد خاص، به نظر می‌رسید که تضادی وجود دارد، باید به عقل بیش از سنت تکیه کرد. دکترین حقیقی، خود فلسفه حقیقی است و برعکس. با این حال، این دیدگاه، روحانیون کوته‌بین‌تر دربار پادشاه را راضی نکرد و رساله جان در مورد این موضوعات محکوم شد. او تنها به دلیل دوستی شخصی پادشاه از مجازات نجات یافت. چارلز در سال ۸۷۷ میلادی درگذشت و در همان سال، دوستش، آن محقق ایرلندی، نیز درگذشت.

جان در فلسفه خود یک رئالیست به معنای مدرسی کلمه رئالیسم بود، و این یک کاربرد فنی از کلمه است که باید برای ما روشن باشد.

ریشه‌های رئالیسم به نظریه‌ی صورت‌ها، آن‌گونه که توسط سقراط افلاطون ارائه شد، برمی‌گردد؛ بنابراین، معتقد است که کلیات، اشیاء هستند و مقدم بر جزئیات می‌باشند. از سوی دیگر، اردوگاه مخالف، مبتنی بر  مفهوم‌گرایی ارسطو  ، نظریه‌ای به نام نومینالیسم ، است که معتقد است کلیات صرفاً نام هستند و جزئیات مقدم بر کلیات می‌باشند. نبرد بین رئالیست‌ها و نومینالیست‌ها بر سر مسئله‌ی کلیات در سراسر قرون وسطی به شدت جریان داشت و تا به امروز در علم و ریاضیات ادامه دارد. به دلیل ارتباط رئالیسم مدرسی با نظریه‌ی صورت‌ها، رئالیسم مدرسی در دوران مدرن ایده‌آلیسم نامیده شده است. با این حال، تمایز قائل شدن بین این دو از کاربردهای غیرمدرسی این اصطلاحات که در جای خود توضیح خواهیم داد، مهم است.

واقع‌گرایی جان به وضوح در اثر فلسفی اصلی او، «درباره تقسیم طبیعت»، مشهود است. در این کتاب، او استدلال می‌کند که طبیعت بسته به اینکه آیا چیزها خلاق، غیر خلاق، مخلوق یا نامخلوق هستند، دارای تقسیم‌بندی چهارگانه است. اول، خالق نامخلوق وجود دارد که به وضوح به خدا اشاره دارد. سپس خالق مخلوق می‌آید، مقوله‌ای که فرم به معنای افلاطون و سقراط در آن قرار می‌گیرد، زیرا جزئیات را خلق می‌کند و توسط خدا خلق شده است، که از او هستی خود را می‌گیرند. سوم، چیزهایی در فضا و زمان وجود دارند که خلق شده‌اند اما خلق نشده‌اند. در نهایت، غیرخالق و نامخلوق باقی می‌مانند و در اینجا، پس از یک دور کامل، به خدا به عنوان هدف نهایی که همه چیز باید به سمت آن تلاش کند، بازمی‌گردیم. به این معنا، خدا خالق نیست، زیرا او از هدف خود متمایز نیست.

این در مورد چیزهایی است که وجود دارند، اما او چیزهایی را که وجود ندارند، در طبیعت نیز لحاظ می‌کند، در درجه اول چیزهای مادی معمولی، که به شیوه‌ای که نشانگر جهت‌گیری نئوافلاطونی اوست، از جهان معقول طرد شده‌اند. به همین ترتیب، گناه به عنوان یک نقص یا محرومیت، انحراف از الگوی الهی تلقی می‌شود و بنابراین به قلمرو عدم تعلق دارد. همه اینها ما را به نظریه افلاطونی بازمی‌گرداند که در آن خیر، همانطور که دیدیم، با دانش برابر است.

این دیدگاه که خدا با اهدافش متحد است، مستقیماً به الهیات  وحدت وجودی منجر می‌شود که از ریشه‌های دینی بسیار دور است. ذات خدا نه تنها برای انسان‌ها، بلکه برای خود خدا نیز ناشناخته است، زیرا خدا یک شیء قابل شناخت نیست. دلیل منطقی این امر، اگرچه توسط یوحنا بیان نشده است، این است که خدا همه چیز است و در این مورد، وضعیت معرفت‌شناختی که در آن یک عالِم و یک شیء شناخت وجود دارد، نمی‌تواند پدید آید. نظریه تثلیث او تفاوتی با نظریه فلوطین ندارد. وجود خدا در وجود اشیا آشکار می‌شود، حکمت او در نظم آنها آشکار می‌شود و حیات او در حرکت آنها. این سه جنبه به ترتیب با پدر، پسر و روح القدس مطابقت دارند. جهان ایده‌ها یا صورت‌ها، لوگوس الهی را تشکیل می‌دهد و از طریق وساطت روح القدس، جزئیات را به وجود می‌آورد که وجود مادی مستقلی ندارند. خدا چیزها را از هیچ به این معنا می‌آفریند که این هیچ، خود خداست که از همه دانش‌ها فراتر می‌رود و بنابراین هیچ است. بنابراین یوحنا با دیدگاه ارسطویی که وجود مادی را به جزئیات نسبت می‌دهد، مخالف است. از سوی دیگر، سه تقسیم‌بندی اول، که بر اساس اینکه آیا چیزها آفریده شده‌اند یا خلق شده‌اند، تعریف می‌شوند، از تقسیم‌بندی مشابه ارسطو از چیزها بر اساس اینکه آیا آنها خود-متحرک هستند یا خیر، گرفته شده‌اند. تقسیم‌بندی چهارم از آموزه نئوپلاتونی دیونیسیوس گرفته شده است. دیونیسیوس، شاگرد آتنی سنت پل، نویسنده ادعایی نامه‌ای بود که نئوپلاتونیسم و مسیحیت را با هم آشتی می‌داد. یوحنا این نامه را از یونانی ترجمه کرد و ممکن است از این طریق حمایت خود را تضمین کرده باشد، زیرا این دیونیسیوس ادعایی به دلیل ارتباطش با سنت پل به اشتباه به عنوان یک مسیحی بنیادگرا در نظر گرفته می‌شد.

در قرن یازدهم، اروپا سرانجام وارد دوره‌ای از بهبود شد. نورمن‌ها توانستند تهدیدات شمال و جنوب را متوقف کنند و فتح انگلستان توسط آنها به حملات اسکاندیناوی پایان داد، در حالی که لشکرکشی‌های آنها در سیسیل سرانجام حکومت اعراب را از آن جزیره برچید. اصلاحات در نهادهای رهبانی ریشه گرفت و اصول انتخاب پاپ و سازمان کلیسا مورد بازنگری قرار گرفت. با پیشرفت آموزش، بی‌سوادی نه تنها در بین روحانیون، بلکه در بین اشراف نیز رو به کاهش گذاشت.

دو مشکل اصلی که کلیسا در آن زمان با آن مواجه بود، خرید مناصب کلیسایی و مسئله پرهیز از ازدواج بود. هر دو با وضعیت روحانیت که در طول سال‌ها توسعه یافته بود، مرتبط بودند. از آنجایی که کشیشان ناظر بر معجزات و اقتدار مذهبی بودند، به تدریج نفوذ قابل توجهی بر امور دنیوی اعمال می‌کردند، نفوذی که تنها در صورتی می‌توانست پایدار بماند که عموم مردم همچنان به واقعی بودن این قدرت‌ها اعتقاد داشته باشند. این باور صادقانه و گسترده در طول قرون وسطی ادامه یافت. با این حال، میل به قدرت، شهوت و طمع را برمی‌انگیزد و مگر اینکه سنت‌های اخلاقی قوی و مؤثری برای هدایت افراد در مناصب قدرت وجود داشته باشد، آنها تمایل دارند تا حد امکان از موقعیت خود سوءاستفاده کنند. بنابراین، اعطای مناصب کلیسایی در ازای پول، منبع ثروت و قدرت برای کسانی شد که می‌توانستند چنین افتخاراتی را اعطا کنند. این رویه‌ها در نهایت منجر به فساد این نهاد شد و هر از گاهی تلاش‌هایی برای مبارزه با این بیماری انجام می‌شد.

مسئله‌ی خودداری روحانیون از ازدواج حل و فصل نشد و جنبه‌های اخلاقی آن هرگز به طور قطعی حل و فصل نشد. نه در کلیسای شرقی و نه در کلیساهای اصلاح‌شده‌ی غربیِ متأخر، پرهیز از رابطه‌ی جنسی به عنوان امری دارای ارزش اخلاقی تلقی نمی‌شد، در حالی که اسلام تا آنجا پیش می‌رود که آن را محکوم می‌کند. می‌توان استدلال کرد که دلایل سیاسی معقولی برای تغییراتی که در این دوره رخ داد، وجود داشت. اگر روحانیون ازدواج می‌کردند، تمایل به تشکیل یک فرقه‌ی موروثی داشتند، به خصوص اگر انگیزه‌ی اقتصادی حفظ ثروت نیز به آن اضافه شود. علاوه بر این، یک روحانی نباید مانند هر مرد دیگری باشد و بهترین راه برای تأکید بر این تمایز، خودداری از ازدواج است.

مرکز اصلاحات رهبانی، صومعه  کلونی بود که در سال ۹۱۰ تأسیس شد. برای اولین بار، یک اصل سازمانی جدید در این صومعه اعمال شد: صومعه مستقیماً فقط در برابر پاپ مسئول بود، در حالی که راهب بزرگ بر نهادهای منطقه کلونی اقتدار داشت. هدف از این سیستم جدید، اجتناب از دو افراط تجمل و ریاضت بود. اصلاح‌طلبان دیگر نیز از این روند پیروی کردند و فرقه‌های دیگری از جمله کامالدولی‌ها در سال ۱۰۱۲، کارتوزیان‌ها در سال ۱۰۸۴ و سیسترسیان‌ها که جانشین بندیکتین‌ها شدند، در سال ۱۰۹۸ تأسیس کردند. در مورد خود دستگاه پاپی، این اصلاحات در درجه اول نتیجه مبارزه برای کنترل بین امپراتور و پاپ بود. گرگوری ششم، دستگاه پاپی را از سلف خود، بندیکت نهم، خریداری کرد تا سیستم آن را اصلاح کند. با این حال، امپراتور هنری سوم (۱۰۳۹-۱۰۵۶)، که خود یک اصلاح‌طلب جوان و پرشور بود، چنین معامله‌ای را، صرف نظر از انگیزه‌های نجیبانه آن، نمی‌پذیرفت. بنابراین، در سال ۱۰۴۶، در سن بیست و دو سالگی، هنری به رم لشکرکشی کرد و گرگوری را برکنار نمود. از آن پس، هنری به انتصاب پاپ‌ها، با تدبیر، و عزل آنها در صورت عدم برآورده کردن انتظارات ادامه داد. با این حال، دستگاه پاپ در دوره هنری چهارم (حکومت ۱۰۵۶-۱۱۰۶) تا حدودی استقلال خود را بازیافت. در زمان پاپ نیکلاس دوم، فرمانی صادر شد که انتخابات پاپ را تقریباً منحصراً در دست کاردینال-اسقف‌ها قرار می‌داد و بدین ترتیب امپراتور را کاملاً کنار می‌گذاشت. نیکلاس همچنین تسلط خود را بر اسقف‌های اعظم تشدید کرد. در سال ۱۰۵۹، پیتر دمین، محقق فرقه کالدونی، برای اعمال اقتدار پاپ و حمایت از جنبش‌های اصلاحی محلی به میلان فرستاده شد. دمین به عنوان طرفدار این نظریه که خدا مقید به قانون تناقض نیست و نمی‌توانسته کاری را که انجام داده است، انجام دهد، اهمیت دارد، دیدگاهی که بعدها توسط توماس آکویناس رد شد.

به نظر دامیان، فلسفه خادم الهیات است و او نیز با دیالکتیک مخالفت می ورزید.

در واقع، این ادعا که خدا قادر است از اصل تناقض فراتر رود، تلویحاً مشکلی را در مورد مسئله قدرت مطلق الهی ایجاد می‌کند. برای مثال، آیا خدا به واسطه قدرت مطلق خود نمی‌تواند سنگی آنقدر سنگین بیافریند که نتواند آن را بلند کند؟ با این حال، از آنجایی که قدرت او قادر مطلق است، باید بتواند آن را بلند کند. بنابراین، به نظر می‌رسد که او هم می‌تواند و هم نمی‌تواند آن را بلند کند. بنابراین، قدرت مطلق به یک ایده غیرممکن تبدیل می‌شود، مگر اینکه اصل تناقض را کنار بگذاریم. با این حال، کنار گذاشتن اصل تناقض، گفتگو و تفاهم را غیرممکن می‌کند. به همین دلیل، رد نظریه دمیان ضروری بود.

انتخاب جانشین نیکلاس دوم، ترس بین پاپ و امپراتور را افزایش داد و موازنه به نفع کاردینال‌ها تغییر کرد. نامزد جدید انتخاب شده در سال ۱۰۷۳، هیلدبراند بود  که نام گرگوری هفتم را برای خود برگزید. در دوران سلطنت او، شدیدترین درگیری با امپراتور بر سر مسئله انتصاب رخ داد، اختلافی که قرن‌ها بر سر آن ادامه داشت. پیش از این، حاکم موقت کسی بود که انگشتر و عصای اعطا شده به پاپ تازه منصوب شده را به عنوان نمادهای مقامش به پاپ اهدا می‌کرد. با این حال، گرگوری این حق را به دست خود گرفت تا اقتدار پاپ را تقویت کند. زمانی که امپراتور در سال ۱۰۷۵ اسقف اعظم جدید میلان را منصوب کرد، مسائل به نقطه جوش رسید. پاپ تهدید کرد که امپراتور را عزل و او را از نعمت کلیسا محروم خواهد کرد. امپراتور خود را عالی‌ترین مقام اعلام کرد و پاپ را عزل شده اعلام کرد. پاپ با اخراج امپراتور و اسقف‌ها از کلیسا و اعلام عزل خود، تلافی کرد. پاپ در ابتدا پیروز شد و هنری چهارم مجبور شد  در سال ۱۰۷۷ میلادی برای توبه به کانوسا بیاید، اما این توبه تنها یک جنبش سیاسی بود.

اگرچه دشمنان هنری رقیبی را به جای او انتخاب کرده بودند، اما هنری سرانجام بر مخالفانش پیروز شد. وقتی گرگوری در سال ۱۰۸۰ حمایت خود را از امپراتور رودولف رقیب اعلام کرد، خیلی دیر شده بود. هنری در سال ۱۰۸۴ یک پاپ رقیب انتخاب کرده و او را برای تاجگذاری به رم برده بود. گرگوری با کمک نورمن‌ها از سیسیل توانست هنری و پاپ رقیب را مجبور به عقب‌نشینی سریع کند، اما او همچنان زندانی پادگان خود باقی ماند و سال بعد درگذشت. با این حال، علیرغم شکستش، سیاست گرگوری محکوم به موفقیت بود.

مردانی مانند آنسلم ، اسقف اعظم کانتربری (۱۰۹۳–۱۱۰۹) ، خیلی زود از  الگوی گرگوری پیروی کردند و با مرجعیت دنیوی وارد مناقشه شدند. آنسلم در فلسفه به عنوان اولین کسی که اثبات هستی‌شناختی برای وجود خدا ارائه داد، اهمیت دارد. از آنجایی که خدا بزرگترین شیء ممکن برای تفکر است، نمی‌تواند بدون وجود باشد؛ در غیر این صورت، او بزرگترین نمی‌بود. خطا در اینجا در این باور نهفته است که وجود یک صفت است، اما این اثباتی است که از آن زمان تاکنون توسط بسیاری از فیلسوفان تکرار شده است.

در حالی که غرب توسط بربرهایی که بعداً به مسیحیت گرویدند، مورد تاخت و تاز قرار گرفت، امپراتوری شرقی به تدریج تحت هجوم مسلمانانی که اصراری بر گرویدن مردم فتح شده به دین خود نداشتند، فروپاشید. با این حال، آنها همه گروندگان را از مالیات جزیه معاف کردند، امتیازی که اکثریت قریب به اتفاق از آن بهره‌مند شدند. دوران اسلامی از زمان مهاجرت پیامبر از مکه به مدینه در سال ۶۲۲ میلادی محاسبه می‌شود. پس از درگذشت پیامبر در سال ۶۳۲ میلادی، فتوحات اعراب چهره جهان را در کمتر از یک قرن تغییر داد. آنها شام را در سال‌های ۶۳۴-۶۳۶ میلادی، مصر را در سال ۶۴۲ میلادی، هند را در سال ۶۶۴ میلادی، کارتاژ را در سال ۶۹۷ میلادی و اسپانیا را در سال‌های ۷۱۱-۷۱۳ میلادی فتح کردند. با این حال، نبرد  تور در سال ۷۳۲ میلادی روند را تغییر داد و اعراب به اسپانیا عقب‌نشینی کردند. قسطنطنیه در سال ۶۶۹ میلادی و دوباره در سال‌های ۷۱۶-۷۱۷ میلادی محاصره شد، اما امپراتوری بیزانس با کاهش قلمرو خود، تا زمان تصرف شهر توسط ترکان عثمانی در سال ۱۴۵۳ میلادی، مقاومت کرد. از جمله عواملی که از این انفجار قابل توجه نشاط اسلامی پشتیبانی می‌کرد، فرسودگی عمومی امپراتوری‌های شکست‌خورده بود و علاوه بر این، درگیری‌های محلی در بسیاری از نقاط به فاتحان کمک می‌کرد. به ویژه شام و مصر به دلیل انحراف از مسیر دین واقعی آسیب دیدند.

دین جدیدی که پیامبر از آن حمایت می‌کرد، از برخی جهات، بازگشتی به توحید محض عهد عتیق بود که از اضافات عرفانی عهد جدید عاری شده بود. اسلام، مانند یهودیت، بت‌پرستی را ممنوع کرد، اما در ممنوعیت الکل با آن متفاوت بود. از سوی دیگر، اسلام با گرایش‌های بت‌شکنانه نسطوریان همسو بود. جهاد یک فریضه دینی بود، هرچند اهل کتاب از تعرض مصون ماندند. این امر در مورد مسیحیان، یهودیان و زرتشتیان نیز صدق می‌کرد. هر گروه از آنها به آموزه‌های کتاب‌های مقدس خود پایبند بودند.

در ابتدا، اعراب قصد نداشتند فتوحات سازمان‌یافته‌ای انجام دهند؛ بلکه به مرزها حمله می‌کردند و غنایمی به دست می‌آوردند تا فقر و خشکی سرزمین‌های خود را جبران کنند. با این حال، ضعف مقاومت، مهاجمان را به فاتح تبدیل کرد. در بسیاری از موارد، اداره سرزمین‌های جدید به همان شکل سابق تحت نظر اربابان جدید باقی ماند. امپراتوری عرب توسط خلفا، به معنای جانشینان پیامبر و وارثان اقتدار او، اداره می‌شد.

خلافت که در ابتدا مبتنی بر انتخابات بود، به سرعت در دوران امویان که تا سال ۷۵۰ میلادی حکومت کردند، به سلطنت موروثی تبدیل شد. این خاندان حاکم به دلایل سیاسی و نه مذهبی از آموزه‌های پیامبر پیروی می‌کردند و با تعصب مخالف بودند. در واقع، انگیزه‌های مذهبی اعراب عموماً افراطی نبود و انگیزه‌های مادی همچنان پابرجا بود. این نقش مهمی در گسترش آنها داشت. همین فقدان افراط‌گرایی مذهبی، آنها را قادر ساخت تا، با وجود تعداد کمشان، بر سرزمین‌های وسیعی که مردمانی با تمدن باستانی‌تر و باورهای متفاوت در آن ساکن بودند، حکومت کنند. آموزه‌های پیامبر در محیطی کاملاً آماده برای آنها، به لطف سنت‌های مذهبی و فکری گذشته، به ایران معرفی شد.

پس از مرگ علی، پسرعموی پیامبر، در سال ۶۶۱ میلادی، مؤمنان به سنی و شیعه تقسیم شدند. گروه دوم اقلیتی بودند که با علی بیعت کردند و از پذیرش حکومت اموی خودداری کردند. این اقلیت شامل ایرانیان بود که نفوذ آنها عامل اصلی سرنگونی سلسله اموی، جایگزینی آن با عباسیان و انتقال پایتخت به دست عباسیان از دمشق به بغداد بود. سیاست‌های این سلسله جدید آزادی بیشتری را به فرقه‌های افراطی در اسلام ارائه داد. با این حال، عباسیان اسپانیا (اندلس) را از دست دادند، جایی که خلافت مستقلی در کوردوبا تأسیس شد که توسط تنها شاهزاده اموی تأسیس شد تا از فروپاشی سلسله خود جان سالم به در ببرد. در زمان عباسیان، امپراتوری به عظمت بزرگی دست یافت، به ویژه در زمان هارون الرشید، معاصر شارلمانی که به خاطر هزار و یک شب خود مشهور شد. پس از مرگ او در سال ۸۰۹ میلادی، امپراتوری از استفاده گسترده از مزدوران ترک رنج برد، همانطور که روم قبلاً از استفاده از سربازان بربر رنج می‌برد. خلافت عباسیان با حمله مغول‌ها به بغداد و ویرانی آن در سال ۱۲۵۶ میلادی رو به زوال گذاشت و سقوط کرد.

فرهنگ اسلامی ظهور خود را در شام آغاز کرد و سپس در ایران و اندلس متمرکز شد. در شام، اعراب میراث ارسطویی را که در اختیار نسطوریان بود، به ارث بردند، در زمانی که کاتولیک سنتی به آموزه‌های نئوپلاتونی پایبند بود. با این حال، در نتیجه ترکیب نظریه‌های ارسطویی با نوعی نفوذ نئوپلاتونی، سردرگمی زیادی رخ داد. در ایران، مسلمانان ریاضیات هندی را آموختند و اعداد عربی را معرفی کردند که در واقع باید هندی نامیده شوند. تمدن ایرانی شاعرانی مانند فردوسی را پرورش داد و با وجود حمله مغول در قرن سیزدهم، استانداردهای هنری بالای خود را حفظ کرد.

سنت نسطوری، که اعراب از طریق آن برای اولین بار با دانش یونانی تماس گرفتند، در مراحل اولیه، پس از آنکه امپراتور بیزانس، زنون، مدرسه ادسا را  در سال ۴۸۱ میلادی تعطیل کرد، به ایران نیز گسترش یافت. مسلمانان از این دو منبع، آنچه را که در مورد منطق و فلسفه ارسطو و همچنین میراث علمی گذشتگان می‌دانستند، آموختند. بزرگترین فیلسوف مسلمان در ایران، ابن سینا (۹۸۰-۱۵۳۷ میلادی) بود که در بخارا متولد شد و بعداً قبل از اقامت در تهران، فلسفه و پزشکی را در اصفهان تدریس کرد. ابن سینا عاشق زندگی مجلل بود و به دلیل دیدگاه‌های غیرمتعارف خود، دشمنی روحانیون را برانگیخت. بنابراین، آثار او از طریق ترجمه‌های لاتین، بیشترین تأثیر خود را در غرب اعمال کردند. یکی از دغدغه‌های اصلی فلسفی او، مسئله قدیمی کلیات بود که بعدها به یک مسئله محوری در فلسفه مدرسی غرب تبدیل شد. راه حل ابن سینا تلاشی برای آشتی دادن افلاطون و ارسطو بود. او با بیان اینکه کلیت صور توسط فکر ایجاد می‌شود، آغاز می‌کند، دیدگاهی ارسطویی که توسط ابن رشد و بعدها آلبرتوس بزرگ، معلم توماس آکویناس، تکرار شده است. با این حال، ابن سینا برای این دیدگاه شرایطی قائل می‌شود: کلیات همزمان قبل، در و بعد از چیزها وجود دارند. آنها قبل از چیزها در ذهن الهی وجود دارند، زمانی که چیزها را طبق یک شکل خاص خلق می‌کند؛ آنها در چیزها وجود دارند تا جایی که به جهان خارج تعلق دارند؛ و آنها بعد از چیزها در فکر انسان وجود دارند، که شکل را از طریق تجربه درک می‌کند.

اندلس همچنین فیلسوف مسلمان برجسته‌ای به نام ابن رشد (۱۱۲۹–۱۱۹۸ میلادی) را به دنیا آورد که در قرطبه در خانواده‌ای متولد شد که مردانش قاضی موروثی بودند. او خود در کنار سایر موارد، حقوق اسلامی را مطالعه کرد و به عنوان قاضی در سویل و سپس در قرطبه خدمت کرد. در سال ۱۱۸۴ میلادی، او پزشک دربار شد، اما در نهایت به دلیل داشتن دیدگاه‌های فلسفی به جای صرفاً اعتقاد، به مراکش تبعید شد. بزرگترین سهم او آزادسازی مطالعات ارسطویی از تحریفات نئوپلاطونیسم بود. او، همانطور که توماس آکویناس پس از او معتقد بود، معتقد بود که وجود خدا را می‌توان تنها بر اساس دلایل عقلی اثبات کرد. در مورد روح، او با ارسطو موافق بود که روح جاودانه نیست، حتی اگر عقل فعال جاودانه باشد. از آنجایی که این عقل انتزاعی یکپارچه بود، دوام آن به معنای جاودانگی شخصی نبود و طبیعی بود که فیلسوفان مسیحی این دیدگاه‌ها را رد کنند. با این حال، ابن رشد در ترجمه‌های لاتین خود نه تنها بر دانشمندان غربی تأثیر گذاشت، بلکه برای همه متفکرانی که خارج از ظاهرگرایی ایمان بودند و ایده جاودانگی را رد می‌کردند و به عنوان ابن رشدی‌ها شناخته می‌شدند، جذاب بود.

در زمان مرگ گرگوری هفتم در سال ۱۰۸۵، به نظر می‌رسید که سیاست‌های او، اقتدار و نفوذ پاپ را بر امور امپراتوری سلب کرده است. با این حال، بعدها مشخص شد که نبرد بین قدرت معنوی و دنیوی به هیچ وجه پایان نیافته است و دستگاه پاپ هنوز به اوج قدرت سیاسی خود نرسیده است. در همین حال، اقتدار دستگاه پاپ در امور معنوی با حمایت شهرهای نوظهور لمباردی تقویت شد، در حالی که جنگ‌های صلیبی در ابتدا نفوذ او را تقویت کردند.

درگیری بر سر انتصاب در دوران سلطنت پاپ اوربان دوم (۱۰۸۸-۱۰۹۹) از سر گرفته شد، که این حقوق را برای خود بازپس گرفت. هنگامی که کنراد، پسر هنری چهارم، علیه پدرش شورش کرد، از اوربان درخواست کمک کرد و او با کمال میل این پیشنهاد را پذیرفت. شهرهای شمالی از پاپ حمایت کردند و این امر فتح تمام لومباردی را آسان ساخت. همچنین با فیلیپ، پادشاه فرانسه، توافقی حاصل شد و اوربان در سال ۱۰۹۴ توانست پیشروی پیروزمندانه‌ای را به لومباردی و فرانسه آغاز کند. در آنجا، در شورای کلرمونت در سال بعد، او خواستار اولین جنگ صلیبی شد.

جانشین اوربان، پاسکال دوم، سیاست پاپ در مورد انتصابات را با موفقیت تا مرگ هنری چهارم در سال ۱۱۰۶ ادامه داد.

پس از این، امپراتور جدید، هنری پنجم، حداقل در سرزمین‌های آلمان، حاکمیت را به دست گرفت. پاپ پیشنهاد داد که امپراتوران در ازای انصراف روحانیون از سلطنت دنیوی، در روند انتصاب دخالت نکنند. با این حال، متکلمان بیشتر به امور دنیوی توجه داشتند تا چنین پیشنهاد پارسایانه‌ای. بنابراین، وقتی روحانیون آلمانی از متون او مطلع شدند، خشمگین شدند. هنری که در آن زمان در رم بود، به پاپ اولتیماتوم داد تا تسلیم شود و خود را امپراتور نامید. با این حال، پیروزی او کوتاه مدت بود. یازده سال بعد، در سال ۱۱۲۲، پاپ کالیکستوس دوم  از طریق کنکوردات و نماد  ورمز، اقتدار خود را بر انتصاب دوباره به دست آورد .

در دوران سلطنت امپراتور فردریک بارباروسا (۱۱۵۲–۱۱۹۵)، این درگیری وارد مرحله جدیدی شد. در سال ۱۱۵۴، هادریان چهارم، یک انگلیسی، به عنوان پاپ انتخاب شد. در ابتدا، نیروهای پاپ و امپراتور علیه شهر رم متحد شدند که هر دو را به چالش کشید. آرنولد اهل  برشیا ، مردی قوی و شجاع که از آموزه‌های کلیسا منحرف شده و علیه اسراف دنیوی روحانیون قیام کرده بود، رهبری جنبش استقلال رومیان را بر عهده داشت. او معتقد بود که روحانیونی که دارایی‌های دنیوی دارند، وارد بهشت نمی‌شوند، دیدگاهی که رهبران کلیسا را ​​خوشحال نمی‌کرد. آرنولد به دلیل بدعتش به شدت مورد حمله قرار گرفت. این ناآرامی‌ها در دوران سلطنت پاپ قبلی آغاز شده بود، اما زمانی که هادریان انتخاب شد به اوج خود رسید. او رومیان را به دلیل نافرمانی مدنی‌شان با اعمال حکم منع مجازات کرد. در نهایت، روحیه استقلال آنها تضعیف شد و آنها موافقت کردند که رهبر خود را که از آموزه‌های کلیسا سرپیچی کرده بود، تبعید کنند. آرنولد در خفا زندگی می‌کرد، اما به دست نیروهای بارباروسا افتاد و در آتش سوزانده شد. در سال ۱۱۵۵، امپراتور تاجگذاری کرد و تظاهرات مردمی در زمان تاجگذاری به طرز وحشیانه‌ای سرکوب شد. با این حال، دو سال بعد، پاپ با امپراتور اختلاف پیدا کرد و دو دهه جنگ بین دو طرف درگرفت. اتحادیه لومبارد در کنار پاپ، یا به عبارت دقیق‌تر، علیه امپراتور جنگید. نتایج جنگ متفاوت بود. میلان در سال ۱۱۶۲ از بین رفت، اما بارباروسا و پاپ جایگزین او در اواخر همان سال، هنگامی که طاعون در ارتش آنها هنگام لشکرکشی به رم شیوع یافت، دچار فاجعه شدند. آخرین تلاش بارباروسا برای شکستن قدرت پاپ منجر به شکست او در  لگنانو در سال ۱۱۷۶ میلادی شد و یک پیمان صلح ناپایدار بین دو طرف منعقد شد. امپراتور به جنگ صلیبی سوم پیوست و در سال ۱۱۹۰ میلادی در آناتولی درگذشت.

در واقع، درگیری بین کلیسا و امپراتوری در نهایت به نفع هیچ یک از طرفین نبود، اما این دولت‌شهرهای شمال ایتالیا بودند که به عنوان نیرویی جدید شروع به ظهور کردند و به همان اندازه که امپراتور استقلال آنها را تهدید می‌کرد، به پاپ کمک می‌کردند. وقتی این تهدید بعداً از بین رفت، این شهرها خودکفا شدند و فرهنگی سکولار، مستقل از کلیسا، در درون آنها شروع به توسعه کرد. اگرچه ظاهراً مسیحی بودند، اما دیدگاه کلی آنها عمدتاً لیبرال بود، به شیوه‌ای مشابه جامعه پروتستان پس از قرن هفدهم. شهرهای دریایی شمال ایتالیا به عنوان تأمین‌کنندگان کشتی و آذوقه در طول جنگ‌های صلیبی اهمیت زیادی یافتند. در حالی که شور مذهبی ممکن است یکی از نیروهای اصلی مؤثر در جنبش صلیبی بوده باشد، انگیزه‌های اقتصادی قدرتمندی نیز تأثیرگذار بودند. شرق وعده داده بود که منبع عظیمی از غنایم و مهم‌تر از آن، غنایمی باشد که می‌توان در راه آرمان مقدس و پرهیزگارانه به دست آورد. از سوی دیگر، یهودیان اروپایی هدف مناسبی برای نارضایتی مذهبی بودند و در ابتدا برای شوالیه‌های مسیحی مشخص نبود که در جهان اسلام با فرهنگی بی‌نهایت برتر از فرهنگ خودشان روبرو هستند.

جنبش اسکولاستیک با فلسفه کلاسیک از این نظر متفاوت بود که نتایج آن از پیش تعیین شده بود. این جنبش باید در چارچوب آموزه‌های اصیل دین عمل می‌کرد. حامی مورد احترام آن در میان گذشتگان، ارسطو بود که نفوذ او به تدریج جایگزین نفوذ افلاطون شد. این جنبش در رویکرد خود، تمایل داشت از روش طبقه‌بندی ارسطو پیروی کند و از استدلال دیالکتیکی بدون پیوند دادن آن به واقعیت، مگر در موارد نادر، استفاده کند. یکی از مهمترین مسائل نظری، مسئله کلیات بود که جهان فلسفی را به دو اردوگاه مخالف تقسیم می‌کرد. واقع‌گرایان، کلیات را به عنوان اشیاء می‌دانستند و به دیدگاه‌های افلاطون و نظریه صورت‌ها تکیه می‌کردند. از سوی دیگر، نومینالیست‌ها، کلیات را صرفاً نام می‌دانستند و به مرجعیت ارسطو تکیه می‌کردند.

آغاز جنبش مدرسی معمولاً به  روسلین ، کشیش فرانسوی که معلم  آبلارد بود، نسبت داده می‌شود . روسلین یک نومینالیست بود و، همانطور که آنسلم گفته است، معتقد بود که کلیات چیزی بیش از صدای یک صدا نیستند. او از انکار واقعیت کلیات، به انکار این موضوع پرداخت که کل، واقعیت خود را جدا از اجزایش دارد، دیدگاهی که ناگزیر به یک دکترین سختگیرانه اتمیسم منطقی منجر شد. این امر به طور طبیعی منجر به نتیجه‌گیری‌های بدعت‌آمیز در مورد تثلیث شد، نتیجه‌گیری‌هایی که او مجبور شد در سال ۱۰۹۲ در ریمز از آنها عقب‌نشینی کند.

آبلارد، متولد ۱۰۷۹، متفکر مهم‌تری بود. او در پاریس تحصیل و تدریس کرد و پس از یک دوره الهیات، در سال ۱۱۱۳ به تدریس بازگشت. این دوره همچنین شامل رابطه او با  هلوئیز می‌شود ، رابطه‌ای که عموی هلوئیز، کشیش فولبرت، را به شدت خشمگین کرد، که دستور داد معشوق سبکسر را اخته کنند و آنها را جداگانه به زندان کلیسا بفرستند. آبلارد تا سال ۱۱۴۲ زندگی کرد و به عنوان یک معلم شهرت زیادی کسب کرد. او نیز یک نومینالیست بود و دقیق‌تر از روسلاند توضیح داد که وقتی از یک کلمه به عنوان محمول استفاده می‌کنیم، آن را به عنوان یک رویداد به کار نمی‌بریم، بلکه به این دلیل که معنایی دارد. کلیات از شباهت بین چیزها ناشی می‌شوند، اما خود شباهت چیزی نیست، همانطور که رئالیسم به اشتباه فرض می‌کند.

در طول قرن سیزدهم، جنبش اسکولاستیک به اوج خود رسید و درگیری بین پاپ و امپراتور وارد شدیدترین مرحله خود شد. این دوره اوج قرون وسطی در اروپا محسوب می‌شود. در قرن‌های بعد، نیروهای جدیدی از رنسانس ایتالیا در قرن پانزدهم تا احیای علم و فلسفه در قرن هفدهم شروع به ظهور کردند.

بزرگترین پاپ سیاسی،  اینوسنت سوم (۱۱۹۸–۱۲۱۶) بود که در زمان او قدرت پاپ به سطحی رسید که از آن زمان تاکنون بی‌سابقه بوده است. پسر بارباروسا، هنری ششم، سیسیل را فتح کرده و با کنستانس، شاهزاده خانمی از پادشاهان نورمن جزیره، ازدواج کرده بود. هنری در سال ۱۱۹۷ درگذشت و پسر دو ساله‌اش، فردریک، جانشین او شد. مادرش پس از تصدی مقام، او را تحت قیمومیت اینوسنت سوم قرار داد. در ازای به رسمیت شناختن حقوق فردریک توسط پاپ، او نیز مانند اکثر حاکمان اروپا، به رسمیت شناخته شد.

در حالی که ونیزی‌ها نقشه‌های او را در طول شرکتش در جنگ صلیبی چهارم خنثی کردند و او را مجبور به اشغال قسطنطنیه برای خود کردند، لشکرکشی او علیه آلبیگن‌ها  کاملاً موفقیت‌آمیز بود و جنوب فرانسه از بدعت پاکسازی شد، اگرچه این منطقه کاملاً ویران شد. در آلمان، امپراتور اتو برکنار و فردریک دوم که به سن قانونی رسیده بود، جایگزین او شد. بنابراین، اینوسنت سوم بر امپراتور و پادشاهان دست بالا را پیدا کرد و در داخل خود کلیسا، رهبران آن قدرت بیشتری به دست آوردند. با این حال، به یک معنا می‌توان گفت که موفقیت پاپ در امور دنیوی، خود منادی زوال آن بود. کنترل فزاینده این دنیا باعث فروپاشی اقتدار آن در امور مربوط به آخرت شد که یکی از دلایلی بود که بعداً منجر به اصلاحات شد.

فردریک دوم با تأیید پاپ در ازای وعده‌های اقتدار عالی انتخاب شده بود. با این حال، امپراتور جوان قصد نداشت هیچ یک از این وعده‌ها را بیش از حد رعایت کند. در واقع، این جوان سیسیلی که والدینش اصالتاً آلمانی و نورمن بودند، در جامعه‌ای بزرگ شد که فرهنگ جدیدی در حال ظهور بود. در اینجا، تأثیرات اسلامی، بیزانسی، آلمانی و ایتالیایی با هم ترکیب شدند تا تمدن جدیدی را تشکیل دهند که انگیزه اولیه رنسانس ایتالیا را رقم زد. به دلیل دانش گسترده او از میراث همه این فرهنگ‌ها، فردریک توانست احترام شرق و غرب را به دست آورد. دیدگاه او بسیار فراتر از زمان خود بود و اصلاحات سیاسی او مدرن بود. او خود مردی مستقل در اندیشه و رفتار بود و سیاست قاطع و سازنده‌اش عنوان شگفتی جهان  (استوپر موندی) را برای او به ارمغان آورد .

اینوسنت سوم و دشمن آلمانی فردریک، اتو، به فاصله دو سال از یکدیگر درگذشتند. مقام پاپی به  هونوریوس سوم رسید که به سرعت با امپراتور جوان اختلاف پیدا کرد. دانش گسترده امپراتور از فرهنگ پیچیده عرب، متقاعد کردن او را برای شرکت در جنگ‌های صلیبی دشوار می‌کرد. از سوی دیگر، در لومباردی، جایی که نفوذ آلمان عموماً مورد پسند نبود، مشکلاتی وجود داشت. این امر منجر به اصطکاک بیشتر با پاپ شد که عموماً مورد حمایت شهرهای لومباردی بود. در سال ۱۲۲۷، هونوریوس سوم درگذشت و جانشین او، گرگوری نهم، ابتکار عمل را برای تکفیر فردریک از کلیسا به دلیل امتناع از شرکت در جنگ‌های صلیبی به دست گرفت. با این حال، این اقدام امپراتور را چندان ناراحت نکرد. دلیل این امر ازدواج او با دختر پادشاه نورمن اورشلیم بود، بنابراین در سال ۱۲۲۸ میلادی، در حالی که هنوز از کلیسا تکفیر شده بود، به فلسطین رفت و با مذاکره با مسلمانان، مسائل آنجا را حل و فصل کرد. اورشلیم ارزش نظامی چندانی نداشت، اما مسیحیان پیوندهای مذهبی محکمی با آن داشتند و به همین دلیل شهر مقدس طبق معاهده واگذار شد و فردریک به عنوان پادشاه اورشلیم تاجگذاری کرد.

از نظر پاپ، این روش برای حل و فصل اختلافات بیش از حد منطقی بود. با این حال، پس از موفقیت آن، او مجبور شد در سال ۱۲۳۰ میلادی با امپراتور صلح کند. پس از آن دوره‌ای از اصلاحات آغاز شد که در آن پادشاهی سیسیل دارای یک دولت مدرن و قوانین جدید بود. دولت با لغو تمام موانع گمرکی در داخل کشور، تجارت را تشویق کرد و سطح آموزش با تأسیس دانشگاهی در ناپل افزایش یافت. در سال ۱۲۳۷ میلادی، نبردها دوباره با لوماردیا آغاز شد. فردریک تا زمان مرگش در سال ۱۲۵۰ میلادی درگیر جنگ‌های مداوم با پاپ‌های متوالی بود. خشونت فزاینده درگیری، در مقایسه با سال‌های اولیه و روشن‌تر سلطنت او، سایه تاریکی بر این دوره افکند.

روند ریشه‌کنی بدعت بی‌وقفه دنبال می‌شد، هرچند همیشه موفقیت‌آمیز نبود. درست است که آلبینیان‌ها، یک فرقه مانوی در جنوب فرانسه، در جنگ صلیبی که در سال ۱۲۰۹ میلادی علیه آنها آغاز شد، کاملاً ریشه‌کن شدند، اما سایر جنبش‌های بدعت‌گذار توانستند زنده بمانند. دادگاه تفتیش عقاید که در سال ۱۲۳۳ تأسیس شد، نتوانست یهودیان را در اسپانیا و پرتغال به طور کامل ریشه‌کن کند.  والدوسی‌ها ، فرقه‌ای که در اواخر قرن دوازدهم ظهور کردند و ویژگی‌های اولیه اصلاحات را داشتند، به دنبال رهبر خود،  پیتر والدو ، از لیون به دشت‌های آلپ پیمونت، در غرب تورین، تبعید شدند، جایی که هنوز هم به عنوان جوامع پروتستان فرانسوی زبان در آنجا زندگی می‌کنند. با توجه به این وقایع، می‌توان انتظار داشت که نسل‌های بعدی آموخته باشند که کشتن ایده‌ها با شکار جادوگران آسان نیست، اما تاریخ ثابت می‌کند که این درسی است که آموخته نشده است.

بنابراین، قرن سیزدهم، علیرغم قدرت عظیمی که در آن زمان به دست آورده بود، دوره برتری مطلق کلیسا، حتی در حوزه صرفاً کلیسایی، نبود. با این حال، در حالی که کلیسای رسمی کاملاً به آموزه‌های بنیانگذار خود پایبند بود، دو فرقه در درون آن ظهور کردند که در ابتدا تا حدودی تعادل را برقرار کردند. این فرقه‌ها، فرقه‌های دومینیکن و فرانسیسکن بودند که در ابتدا از آموزه‌های بنیانگذاران خود، سنت دومینیک (1170-1221) و سنت فرانسیس آسیزی (1181-1226) پیروی می‌کردند. اگرچه این فرقه‌ها در ابتدا زاهدانه بودند، اما تعهد آنها به فقر، آنها را برای مدت طولانی محدود نکرد. دومینیکن‌ها و فرانسیسکن‌ها به دلیل مشارکت در تفتیش عقاید، نهادی که خوشبختانه به انگلستان یا اسکاندیناوی نرسید، به شهرت رسیدند. احتمالاً شکنجه‌ای که او اعمال می‌کرد، زمانی برای خیر قربانیان در نظر گرفته شده بود، بر این اساس که رنج زمینی در این دنیا ممکن است روح را از عذاب ابدی نجات دهد.

اما بدون شک ملاحظات عملی وجود داشت که گهگاه از نیت خیر قضات حمایت می‌کرد، و بنابراین انگلیسی‌ها به این ترتیب از سرنوشت ژاندارک شکایتی نداشتند.

با این حال، فرقه‌های دومینیکن و فرانسیسکن با شور و اشتیاق به علم روی آوردند، روندی که خلاف نیت بنیانگذاران آنها بود. آلبرتوس بزرگ و شاگردش توماس آکویناس از فرقه دومینیکن بودند، در حالی که راجر بیکن، دانس اسکوتوس و ویلیام اوکامی به فرقه فرانسیسکن تعلق داشتند. سهم واقعاً ارزشمند آنها در فرهنگ زمان خود در زمینه فلسفه بود.

اگر در طول دوره قبل، روحانیون الهام فلسفی خود را از منابع نئوپلاتونی می‌گرفتند، قرن سیزدهم شاهد پیروزی ارسطو بود. توماس آکویناس (1225-1274) در پی تثبیت ایمان کاتولیک بر اساس فلسفه ارسطو بود. البته، جای تردید است که اگر این کار به شیوه‌ای صرفاً فلسفی انجام می‌شد، موفقیت‌آمیز می‌بود، زیرا الهیات ارسطو کاملاً با مفهوم الوهیت مسیحی در تضاد بود. با این حال، آنچه شکی نیست این است که ارسطوگرایی توماس، به عنوان یک عامل فلسفی تأثیرگذار در کلیسا، جایگاهی کامل و دائمی به دست آورد و تومیسم به آموزه رسمی کلیسای روم تبدیل شد و به همین عنوان در تمام مؤسسات و مدارس آن تدریس می‌شد. امروزه هیچ فلسفه دیگری از چنین جایگاه برجسته و چنین حمایت قوی برخوردار نیست، به جز ماتریالیسم دیالکتیکی که آموزه رسمی کمونیسم است. البته فلسفه توماس بلافاصله در زمان خود به این جایگاه برجسته دست نیافت، اما تثبیت بیشتر و سفت و سخت‌تر اقتدار او در مراحل بعدی، جریان اصلی فلسفی را بار دیگر به مجاری سکولار سوق داد، به طوری که به روح استقلالی که در فلسفه باستان حاکم بود، بازگشت.

توماس به خانواده‌ای تعلق داشت که بزرگان آن لقب کنت آکینو را داشتند و اصالتشان به روستایی به همین نام نزدیک مونته کاسینو برمی‌گشت، جایی که تحصیلات خود را آغاز کرد. پس از گذراندن شش سال در دانشگاه ناپل، در سال ۱۲۴۴ به فرقه دومینیکن پیوست و کار خود را در کلن به عنوان شاگرد آلبرتوس کبیر، مشهورترین معلم و محقق ارسطویی زمان خود، ادامه داد.

توماس پس از گذراندن مدتی در کلن و پاریس، در سال ۱۲۵۹ به ایتالیا بازگشت و پنج سال بعد را به نوشتن  مهم‌ترین اثر خود، «مجموعه علیه غیریهودیان»، اختصاص داد . در سال ۱۲۶۶، او کار بزرگ دیگر خود، «مجموعه الهیات» را آغاز کرد. در طول این سال‌ها، او همچنین تفسیرهایی بر بسیاری از آثار ارسطو، که توسط دوستش ویلیام  اهل موئربکه تهیه شده بود ، به همراه ترجمه‌هایی مستقیماً از یونانی نوشت. در سال ۱۲۶۹، او دوباره به پاریس سفر کرد و به مدت سه سال در آنجا اقامت داشت. دانشگاه پاریس در آن زمان با گرایش ارسطویی در میان دومینیکن‌ها خصمانه بود، زیرا برخی پیوندهایی را با ابن‌رشدی‌های حاضر در آنجا نشان می‌داد. دیدیم که دیدگاه ابن‌رشدی در مورد جاودانگی به ارسطو نزدیک‌تر بود تا به دیدگاه مسیحی. این برای ارسطو بدشگون بود و بنابراین توماس تلاش زیادی کرد تا دیدگاه‌های ابن‌رشدی را از سنگرهایشان بیرون براند. تلاش‌های او در این راستا کاملاً موفقیت‌آمیز بود، پیروزی‌ای که به معنای حفظ ارسطو در خدمت الهیات مسیحی بود، حتی اگر بهای این امر، کنار گذاشتن برخی از متون اصلی بود. در سال ۱۲۷۲ میلادی، توماس به ایتالیا بازگشت و دو سال بعد در راه رفتن به شورای لیون درگذشت.

دکترین فلسفی او خیلی زود به طور گسترده مورد توجه قرار گرفت. در سال ۱۳۰۹، او آن را دکترین رسمی فرقه دومینیکن اعلام کرد و کمی بعد، در سال ۱۳۲۳، توماس به عنوان قدیس شناخته شد. از دیدگاه فلسفی، دکترین توماس ممکن است اهمیتی را که تأثیر تاریخی آن نشان می‌دهد، نداشته باشد. یکی از معایب آن این است که نتیجه‌گیری‌های آن از قبل به شیوه‌ای جبری در چارچوب دکترین مسیحی تحمیل می‌شوند. یعنی، ما در اینجا آن بی‌طرفی بی‌طرفانه سقراط و افلاطون را نمی‌یابیم، جایی که استدلال اجازه می‌دهد ما را به هر جهتی که می‌خواهیم هدایت کند. با این حال، دکترین‌های بزرگی که در کتاب «جامع» ارائه شده‌اند، از سوی دیگر، آثار عظیم تلاش فکری هستند که در آنها دیدگاه‌های همیشه مخالف به روشنی و منصفانه ارائه شده‌اند. در تفاسیر توماس بر ارسطو، او به عنوان یک شاگرد باهوش و دقیق ارسطو ظاهر می‌شود، چیزی که از آنچه می‌توان در مورد هر یک از پیشینیان او، از جمله معلمش (آلبرتوس) گفت، فراتر می‌رود. معاصرانش او را «دانشمند فرشته» می‌نامیدند، و در واقع، توماس آکویناس برای کلیسای رم یک رسول و یک معلم بود.

دوگانه‌گرایی عقل و سنت در میان متکلمان اولیه نئوپلاتونی خارج از این آموزه بود. با این حال، توماسیسم انقلابی فکری علیه نظریه نئوپلاتونی ایجاد کرد. نئوپلاتونیسم در حوزه وجود، بین کلیات و جزئیات، دوگانه‌گرایی قائل بود، یا به عبارت دقیق‌تر، معتقد بود که یک توالی تدریجی از وجود وجود دارد که از واحد شروع می‌شود و از طریق ایده‌ها به جزئیات می‌رسد که از نظر وجود، پایین‌ترین هستند. شکاف بین کلیات و جزئیات به نوعی توسط کلمه (لوگوس) پر می‌شود. این دیدگاهی است که اگر آن را با زبانی نزدیک‌تر به واقعیت مردم بیان کنیم، کاملاً منطقی به نظر می‌رسد. دلیلش این است که کلمات معنای کلی دارند، اما می‌توانند برای اشاره به چیزهای خاص استفاده شوند. در کنار این نظریه دوگانه‌انگارانه وجود، یک نظریه واحد از دانش می‌یابیم. عقل با روشی برای شناخت وجود دارد که اساساً دیالکتیکی است. با این حال، در مورد توماس، موضوع کاملاً برعکس است. او به پیروی از ارسطو معتقد است که وجود منحصراً در جزئیات نهفته است و از این طریق به نوعی وجود خدا را استنباط می‌کند. تا جایی که جزئیات به عنوان ماده خام پذیرفته می‌شوند، این دیدگاه تجربی است، برخلاف تلاش عقل‌گرایان برای استخراج جزئیات از طریق عقل. با این حال، موضع توماس، همراه با اتخاذ دیدگاهی یکپارچه از وجود، منجر به دوگانه‌گرایی در حوزه دانش می‌شود. او دو منبع دانش را فرض می‌کند: اولین منبع، عقل است که ماده تفکر خود را از تجربه حواس می‌گیرد. یک فرمول معروف اسکولاستیک وجود دارد که می‌گوید هیچ چیز در عقل وجود ندارد که قبلاً در تجربه حسی نبوده باشد. با این حال، علاوه بر عقل، وحی نیز به عنوان منبع مستقل دانش وجود دارد. در حالی که عقل، دانش عقلانی ایجاد می‌کند، وحی به مردم ایمان می‌دهد. مسائلی وجود دارد که کاملاً فراتر از دسترس عقل هستند و فقط از طریق هدایت وحی می‌توان آنها را درک کرد. برخی از مسائل اعتقادی مذهبی به این دسته تعلق دارند، مانند اصول ایمان که فراتر از درک هستند، مانند ذات سه‌گانه خدا، معاد و زندگی پس از مرگ مسیحی. با این حال، اگرچه وجود خدا ممکن است در نگاه اول از طریق وحی آشکار شود، اما می‌توان آن را به صورت دیالکتیکی با استدلال‌های عقلانی نیز اثبات کرد، از این رو تلاش‌های مختلفی برای اثبات این نکته صورت می‌گیرد. بنابراین، تا جایی که اصول ایمان پذیرای برخورد عقلانی باشند، می‌توان با غیرمؤمنان گفتگوی عقلانی انجام داد. فراتر از این، وحی تنها وسیله‌ای است که می‌توانیم از طریق آن نور را ببینیم. با این حال، تومیسم در نهایت این دو منبع دانش را در جایگاهی برابر قرار نمی‌دهد؛ بلکه معتقد است که ایمان قبل از گام نهادن در مسیر دانش عقلانی ضروری است. مردم باید قبل از اینکه بتوانند با عقل استدلال کنند، ایمان داشته باشند؛ زیرا اگرچه حقایق عقل مستقل هستند، اما مسئله جستجوی آنها خود موضوعی وحیانی یا نقلی است.

با این حال، این شیوه‌ی گفتار خالی از خطر نیست، زیرا حقایق نقلی، دلبخواهی هستند و اگرچه از نظر آکویناس، هیچ تضادی بین عقل و نقل وجود ندارد و بنابراین هیچ تقابلی بین فلسفه و الهیات وجود ندارد، اما در واقع هر یک به تخریب دیگری منجر می‌شود، به طوری که در جایی که عقل قادر به مقابله با واقعیت است، نقل زائد است و برعکس.

در مورد الهیات، باید به یاد داشته باشیم که در واقع به دو بخش تقسیم می‌شود. اول، چیزی است که الهیات طبیعی نامیده می‌شود، که خدا را بر اساس موضوعاتی مانند علل اولیه، محرک‌های اولیه و موارد مشابه بررسی می‌کند. این همان چیزی است که ارسطو الهیات می‌نامد و می‌تواند در متافیزیک گنجانده شود. با این حال، آکویناس، به عنوان یک مسیحی، چیزی را نیز توسعه داد که می‌توان آن را الهیات جزمی نامید، که فقط به موضوعاتی می‌پردازد که از طریق وحی یا سنت به دست می‌آیند. در اینجا او به موضع نویسندگان اولیه مسیحی، به ویژه آگوستین، بازمی‌گردد که به نظر می‌رسد توماس عموماً از دیدگاه‌های او در مورد فیض الهی و رستگاری حمایت می‌کند. اینها در واقع مسائلی فراتر از محدوده عقل هستند. الهیات جزمی البته کاملاً با روح فلسفه باستان بیگانه است و ما هیچ چیز مشابهی با آن در ارسطو نمی‌یابیم.

همین عنصر الهیاتی بود که باعث شد توماس آکویناس در آموزه متافیزیکی خود در مورد یک نکته مهم، از ارسطو فراتر رود. به یاد می‌آوریم که خدای ارسطو بیشتر شبیه یک معمار انتزاعی بود. ما مجبور نیستیم وجود را به چیزهای خاص نسبت دهیم، زیرا آنها به سادگی وجود دارند، همانطور که ماده خامی که از آن شکل گرفته‌اند، وجود دارد. با این حال، برای آکویناس، خدا منبع تمام وجود است و یک چیز محدود فقط به صورت تصادفی وجود دارد. وجود آن، چه مستقیم و چه غیرمستقیم، به یک واقعیت لزوماً موجود بستگی دارد: خدا. زبان اسکولاستیک این را از طریق مفاهیم ذات و وجود بیان می‌کند. ذات یک چیز، به طور کلی، یک کیفیت است؛ آن چیزی است که هست. از سوی دیگر، وجود اصطلاحی است که نشان دهنده این واقعیت است که یک چیز هست؛ یعنی آن چیزی است که هست. البته، هر دوی این اصطلاحات انتزاعی هستند، به این معنی که نه ذات و نه وجود نمی‌توانند به خودی خود مستقل باشند. در هر صورت، چیز ملموس هم ذات دارد و هم وجود، اما حقایق زبانی وجود دارد که تمایزی بین آنها را نشان می‌دهد.

این دقیقاً همان نکته‌ای است که فرگه به آن اشاره می‌کند. وقتی او بین معنا و مصداق تمایز قائل می‌شود. معنای هر کلمه‌ای یک سؤال را مطرح می‌کند، اما این سؤال که آیا واقعاً شیء‌ای وجود دارد که آن کلمه به آن اطلاق شود، سؤالی کاملاً متفاوت است. بنابراین، گفته می‌شود که چیزهای محدود، وجود و ماهیت را به عنوان دو ویژگی متمایز دارند، اگرچه البته آنها از هم جدا نیستند. تنها خدا کسی است که در او هیچ تفاوت عینی بین ماهیت و وجود وجود ندارد.

توجه داشته باشید که نظریه متافیزیکی مبنی بر اینکه یک موجود محدود به چیز دیگری وابسته است، به سومین اثبات وجود خدا در کتاب جامع الهیات منجر می‌شود. این اثبات با این واقعیت تجربی عادی آغاز می‌شود که چیزها پدیدار و ناپدید می‌شوند، به این معنی که وجود آنها به معنای فنی کلمه ضروری نیست. این اثبات با این جمله ادامه می‌یابد که این نوع چیزها زمانی فرا می‌رسند که دیگر وجود ندارند، اما اگر چنین باشد، باید زمانی برای آن وجود داشته باشد که چیزی وجود داشته است. نتیجه این امر این است که اکنون هیچ چیز وجود ندارد، زیرا هیچ چیز محدودی قادر به وجود بخشیدن به خود نیست. بنابراین، باید یک موجود ضروری، یعنی خدا، وجود داشته باشد.

شایان ذکر است که چند نکته در مورد این استدلال بیان شود. البته، نکته اول این است که فرض می‌کند وجود هر چیزی در آنجا نیاز به توضیح یا توجیه دارد. این یک نکته اساسی در متافیزیک تومیستی است و اگر ما این دیدگاه را نداشتیم - که ارسطو در واقع نداشت - هیچ دیدگاه دیگری نمی‌توانست مطرح شود. با این حال، اگر این مقدمه را به خاطر استدلال بپذیریم، یک ضعف ذاتی در استدلال پیدا می‌کنیم که آن را غیرقابل دفاع می‌کند. زیرا گفتن اینکه هر چیز محدودی در یک زمان معین وجود ندارد، مستلزم این نیست که بگوییم زمانی وجود داشته که هیچ چیزی وجود نداشته است.

توماس آکویناس اصطلاح ماهیت و وجود را با نظریه ارسطویی قوه (یا امکان) و فعل (یا فعلیت) تأیید می‌کند. ماهیت قوه محض، وجود فعلیت محض و وجود فعلیت محض است. بنابراین، در چیزهای محدود، همیشه ترکیبی از این دو وجود دارد. وجود یک چیز، انجام نوعی فعالیت است و این فعالیت، برای هر موضوع محدود، باید از چیز دیگری مشتق شده باشد.

در واقع، شواهد اول و دوم برای وجود خدا، ماهیتی ارسطویی دارند. در آنها، آکویناس وجود یک محرک بی‌حرکت و یک علت بی‌علت را استنتاج می‌کند و در هر مورد، عدم امکان خزش بی‌نهایت علل یا محرک‌ها را فرض می‌کند. با این حال، این امر به سادگی فرضیه‌ای را که استدلال بر آن استوار است، از بین می‌برد. به عنوان مثال، استدلال دوم را در نظر بگیرید. اگر هر علتی علت دیگری داشته باشد، نمی‌توان همزمان گفت که علتی وجود دارد که علت دیگری ندارد. این صرفاً یک تناقض خواهد بود. با این حال، باید به خاطر داشت که آکویناس در حال بررسی زنجیره علل در زمان نیست. آنچه برای او مورد بحث است، توالی علل است که یکی در این لحظه به دیگری وابسته است، به شیوه‌ای مشابه حلقه‌های زنجیری که از قلابی در سقف آویزان است. در اینجا، سقف علت اول یا علت بی‌علت است، زیرا حلقه‌ای نیست که از چیز دیگری آویزان باشد. با این حال، هیچ دلیل معقولی برای رد توالی بی‌نهایت وجود ندارد، مشروط بر اینکه منجر به تناقض نشود. سلسله اعداد رادیکالی که از صفر فراتر رفته و به یک می‌رسند، از جمله خود یک، نامتناهی است، اما عضو اول ندارد. با این حال، در مورد حرکت، حتی لازم نیست مسئله توالی مطرح شود، زیرا هر دو جسمی که یکدیگر را جذب می‌کنند، مانند خورشید و یک سیاره، این کار را تا بی‌نهایت ادامه خواهند داد.

چهارمین استدلال برای وجود خدا با تشخیص وجود درجات مختلف کمال در چیزهای محدود آغاز می‌شود و سپس بیان می‌کند که این امر وجود یک موجود کاملاً کامل را پیش‌فرض می‌گیرد. در نهایت، استدلال پنجم اشاره می‌کند که اشیاء بی‌جان در طبیعت به نظر می‌رسد که به سمت هدفی هدایت می‌شوند زیرا جهان توسط نوعی نظم اداره می‌شود. این گواه وجود یک ذهن خارجی است که اهدافش به این ترتیب برآورده می‌شوند، زیرا غیرممکن است که اشیاء بی‌جان اهدافی در خود داشته باشند. این استدلال که استدلال غایت‌شناختی یا استدلال از نظم و طراحی نامیده می‌شود، ضرورت یافتن توضیحی برای نظم را پیش‌فرض می‌گیرد. این فرض قطعاً بدون مبنای منطقی است. ما نیز می‌توانیم به همان اندازه خواستار توضیحی برای بی‌نظمی باشیم و سپس استدلال در جهت مخالف پیش می‌رود. در مورد اثبات هستی‌شناختی که سنت آنسلم ارائه داد و قبلاً در مورد آن صحبت کردیم، آکویناس آن را رد کرد، اگرچه عجیب است که او آن را به دلایل عملی و نه به دلایل منطقی رد کرد. از آنجایی که برای هر ذهن مخلوق و بنابراین محدود، درک ذات الهی غیرممکن است، غیرممکن است که از این طریق وجود آن را که در ذات آن محصور است، استنباط کند.

در حالی که خدای نوافلاطونی به نحوی در جهان ادغام شده بود، خدای آکویناس بیشتر شبیه یک کاهن اعظمِ غیرجسمانی است که از جهان خلقت فراتر می‌رود. در این مقام، او تمام صفات مثبت را تا بی‌نهایت داراست، چیزی که برای وجود او ضروری است، حتی اگر ما فقط بتوانیم صفات منفی را در مورد این موضوع بگوییم، زیرا ذهن محدود قادر به رسیدن به یک تعریف مثبت نیست.

بنابراین، ارسطو تا زمان رنسانس بر عرصه فلسفه تسلط داشت، اما به شکلی که توسط توماس آکویناس توسعه یافته بود. وقتی رنسانس از راه رسید، آنچه این دوران رد کرد، آموزه‌های ارسطو یا حتی آکویناس نبود، بلکه مجموعه‌ای از عادت‌های بد در استفاده از گمانه‌زنی و تأمل متافیزیکی بود.

راجر بیکن، که بر اهمیت مطالعه تجربی در مقابل گمانه‌زنی‌های متافیزیکی تأکید داشت، یکی از سلسله دانشمندان فرانسیسکن بود که نفوذشان فروپاشی تفکر قرون وسطایی را تسریع کرد. او که معاصر توماس آکویناس بود، به هیچ وجه با الهیات مخالف نبود؛ در حالی که پایه‌هایی را بنا نهاد که بعدها روندهای مدرن‌تر بر آنها توسعه یافتند، هدف او تضعیف اقتدار کلیسا در امور معنوی نبود. این امر عموماً در مورد متفکران فرانسیسکن اواخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم صادق است. با این وجود، نحوه برخورد آنها با مسئله عقل و ایمان، فروپاشی قرون وسطی را تسریع کرد.

همانطور که قبلاً اشاره کردیم، تومیسم معتقد بود که عقل و وحی می‌توانند با هم همپوشانی و همگرایی داشته باشند، اما محققان فرانسیسکن این موضوع را مورد بررسی مجدد قرار دادند و شروع به جستجوی تمایزات واضح‌تری بین این دو کردند. هدف آنها از ایجاد تمایز واضح بین حوزه عقل و ایمان، آزادسازی الهیات، به معنای واقعی کلمه، از وابستگی آن به فلسفه کلاسیک بود. با این حال، در عین حال، این امر فلسفه را نیز از انقیاد در برابر اهداف الهیاتی آزاد می‌کرد. پیگیری آزادانه گمانه‌زنی‌های فلسفی باید با تعهد به تحقیق علمی همراه باشد. به ویژه فرانسیسکن‌ها، تأثیر نئوپلاطونیسم را مجدداً تأیید کردند.

این به معنای تشویق مطالعه ریاضیات بود. از آن زمان به بعد، جدایی قطعی پژوهش عقلانی از حوزه ایمان مستلزم آن بود که علم و فلسفه از درگیری با اصول ایمان دست بردارند. با این حال، ایمان نیز به نوبه خود نباید ادعا کند که آموزه‌هایی را اعلام می‌کند که در حوزه‌هایی که علم و فلسفه می‌توانند استقلال خود را اعمال کنند، موضوع بحث نیستند. با این حال، این وضعیت شرایطی را برای درگیری‌های شدیدتر از آنچه تا آن زمان رخ داده بود، ایجاد می‌کند. زیرا اگر کسانی که ایمان را گرامی می‌دارند، احکام خود را در مورد مسائلی صادر کنند که به وضوح در محدوده ایمان قرار نمی‌گیرند، این امر لزوماً مستلزم عقب‌نشینی آنها یا درگیر شدن در نبردی در سرزمینی است که متعلق به آنها نیست. بنابراین، وحی تنها با پرهیز از مسائل بحث‌برانگیز می‌تواند استقلال خود را حفظ کند. به این ترتیب، مردم می‌توانند زندگی خود را وقف پژوهش علمی کنند و همزمان اعتقادات کلامی خود را حفظ کنند. در واقع، تومیست‌ها هنگامی که تلاش کردند وجود خدا را اثبات کنند، صرف نظر از شکست خودِ شواهد، موضع کلامی خود را تضعیف کردند. از نظر ایمان دینی، این بدان معناست که نه تنها معیارهای عقل اعمال می‌شود، بلکه روح به نوعی آزاد است که به هر آنچه می‌خواهد وفادار باشد.

ظاهراً راجر بیکن از سال ۱۲۱۴ تا ۱۲۹۴ میلادی زندگی می‌کرده است، اگرچه تاریخ دقیق آن مشخص نیست. او در آکسفورد و پاریس تحصیل کرد و به شیوه فیلسوفان عرب پیشین، دانش دایره‌المعارفی از تمام شاخه‌های علم کسب کرد. او در مخالفت خود با تومیسم صریح بود؛ برای او عجیب به نظر می‌رسید که توماس آکویناس در مورد ارسطو به عنوان مرجعی در موضوع خود بنویسد، حتی اگر نمی‌توانست نوشته‌های او را بخواند، زیرا ترجمه‌ها قابل اعتماد یا اتکا نبودند. علاوه بر این، به همان اندازه که ارسطو مهم بود، چیزهای دیگری نیز وجود داشتند که از اهمیت کمتری برخوردار نبودند، از جمله ریاضیات، که تومیست‌ها از آنها بی‌اطلاع بودند. با این حال، اگر می‌خواهیم دانش جدیدی کسب کنیم، باید به جای توسل به گفته‌های قدمای مشهور، به آزمایش متوسل شویم. شایان ذکر است که بیکن به روش قیاسی که در استدلال‌های مدرسی به کار می‌رفت، به خودی خود حمله نکرد، بلکه تأکید کرد که نتیجه‌گیری کافی نیست. برای اینکه این نتایج قانع‌کننده باشند، باید از آزمون آزمایش سربلند بیرون بیایند.

طبیعتاً، این دیدگاه‌های جدید خشم طرفداران ظاهرگرایی را برانگیخت. بیکن در سال ۱۲۵۷ از آکسفورد تبعید و به پاریس تبعید شد. در سال ۱۲۶۵، گای دو فولک، نماینده سابق پاپ در انگلستان، با عنوان کلمنت چهارم، مقام پاپی را به دست گرفت  . او که به دیدگاه‌های این محقق انگلیسی علاقه‌مند بود، خلاصه‌ای از فلسفه او را درخواست کرد که بیکن در سال ۱۲۶۸، علی‌رغم ممنوعیت فرانسیسکن‌ها، آن را ارائه داد. پاپ از دیدگاه‌های بیکن استقبال کرد و به او اجازه داد به آکسفورد بازگردد. با این حال، پاپ در همان سال درگذشت و بیکن همچنان به رفتار محتاطانه‌تری از آنچه که باید، ادامه داد. در سال ۱۲۷۷، او به شدت محکوم شد و به همراه بسیاری دیگر، برای توضیح دیدگاه‌هایش دعوت شد.

دقیقاً مشخص نیست که او به چه جرمی مجرم شناخته شد، اما پانزده سال را در زندان گذراند و تا سال ۱۲۹۲ شمسی آزاد نشد و سپس دو سال بعد درگذشت.

شخصیت دونس اسکوتوس  ( حدود ۱۲۷۰-۱۳۰۸) از اهمیت فلسفی بیشتری برخوردار است. او، همانطور که از نامش پیداست، اسکاتلندی و عضو فرقه فرانسیسکن بود. او در آکسفورد تحصیل کرد و در سن بیست و سه سالگی معلم شد. او بعداً در پاریس و کلن تدریس کرد و در آنجا درگذشت. در زمان دونس اسکوتوس، شکاف بین عقل و ایمان حتی بیشتر آشکار شد. در حالی که این امر از یک سو شامل محدود کردن دامنه عقل است، آزادی و استقلال کامل الهی را تضمین می‌کند. الهیات، که مربوط به آنچه می‌توان در مورد خدا گفت، دیگر یک علم عقلانی نیست، بلکه به مجموعه‌ای از باورهای مفید الهام گرفته از وحی تبدیل می‌شود. با این روحیه، اسکوتوس براهین توماس برای وجود خدا را به این دلیل که بر تجربه حسی مبتنی بودند، رد کرد. او به طور مشابه براهین آگوستین را رد کرد؛ زیرا تا حدی به نور الهی وابسته است و از آنجایی که برهان و استدلال به فلسفه تعلق دارند و الهیات و فلسفه متقابلاً مانعه‌الجمع هستند، او نمی‌توانست براهین آگوستین را بپذیرد. از سوی دیگر، او به شیوه ابن سینا، اثبات عقلانی مبتنی بر ایده وجود بی‌علت را رد نکرد. در واقع، این در واقع اصلاحیه‌ای بر اثبات هستی‌شناختی آنسلم بود. با این حال، شناخت خدا از طریق موجودات مخلوق که تنها وجودی تصادفی دارند و به اراده الهی وابسته هستند، امکان‌پذیر نیست. حقیقت این است که وجود اشیاء، ذات آنهاست. می‌توانیم به یاد بیاوریم که این وحدت وجود و ذات توسط آکویناس در تعریف خدا استفاده شده است. شناخت فقط از طریق ذات‌ها صورت می‌گیرد و بنابراین این ذات‌ها با ایده‌های موجود در ذهن الهی متفاوت هستند، زیرا ما نمی‌توانیم خدا را بشناسیم. از آنجا که ذات و وجود یکی هستند، آنچه هر فرد را به آنچه هست تبدیل می‌کند، نمی‌تواند ماده باشد، بلکه باید صورت باشد، برخلاف آنچه آکویناس گفته است. اگرچه تصاویر دونس اسکوتوس اساسی هستند، اما او از یک رئالیسم کامل افلاطونی صحبت نمی‌کند. ممکن است در یک فرد واحد، تصاویر متنوعی وجود داشته باشد، اما اینها فقط به صورت صوری از هم متمایز می‌شوند، به طوری که نمی‌توان گفت که آنها مستقلاً وجود دارند.

همانطور که قدرت برتر در اراده الهی نهفته است، دانز نیز معتقد است که این اراده در انسان است که بر عقل حاکم است. قدرت اراده، آزادی انسان را تضمین می‌کند، در حالی که عقل به موضوعی که بررسی می‌کند وابسته است. از این رو، اراده فقط می‌تواند محدود را در بر بگیرد، زیرا وجود یک موجود نامتناهی ضروری است و بنابراین آزادی را نفی می‌کند. در واقع، ایده آزادی در مقابل ضرورت با میراث آگوستین همسو است. در دست محققان فرانسیسکن، این ایده به ابزاری قدرتمند برای شک‌گرایی تبدیل شده است. زیرا اگر خدا به قوانین ابدی جهان وابسته نباشد، ممکن است در مورد آنچه که ما در مورد او باور داریم نیز شک کنیم.

در آثار ویلیام اوکامی  ، بزرگترین محقق فرانسیسکن، تجربه‌گرایی افراطی‌تری را می‌بینیم. او در اوکام، ساری، بین سال‌های ۱۲۸۰ تا ۱۳۰۰ میلادی متولد شد  و در آکسفورد و بعدها در پاریس تحصیل و تدریس کرد. از آنجا که دیدگاه‌های او تا حدودی از نص اعتقادنامه فاصله داشت، در سال ۱۳۲۴ به او دستور داده شد که در آوینیون در حضور پاپ حاضر شود. چهار سال بعد، اختلاف دیگری بین او و پاپ ژان بیست و دوم پیش آمد.

پاپ خشم خود را متوجه روحانیان  ، شاخه‌ای رادیکال از فرقه فرانسیسکن که نذرهای ریاضت و فقر خود را بسیار جدی می‌گرفتند، می‌کرد. مدتی بود که مصالحه‌ای برقرار شده بود و به موجب آن پاپ مالکیت اسمی اموال فرقه فرانسیسکن را حفظ می‌کرد. با این حال، تا این زمان، این توافق نقض شده بود و برخی از اعضا، اقتدار پاپ را به چالش کشیده بودند. اوکام، مارسیلیو  پادوا و مایکل  چزنا ، رهبر فرقه فرانسیسکن، از جمله شورشیان بودند و در سال ۱۳۲۸ از کلیسا طرد شدند. خوشبختانه، آنها موفق به فرار از آوینیون شدند و در دربار امپراتور لویی در مونیخ، حمایت یافتند.

در طول درگیری بین دو قدرت، پاپ از امپراتور رقیب، لویی، حمایت کرد که از کلیسا طرد شد. لویی در پاسخ، از طریق یک شورای عمومی کلیسا، پاپ را به ارتداد متهم کرد. امپراتور در اوکام نویسنده‌ای قدرتمند یافت که حاضر بود در ازای حمایت او، از دیدگاه متحدش دفاع کند. این محقق انگلیسی چندین اثر نوشت که در آنها به پاپ و عیاشی‌های دنیوی او حمله می‌کرد. لویی در سال ۱۳۴۷ درگذشت، اما اوکام تا زمان مرگش در سال ۱۳۴۹ در مونیخ ماند.

مارسیلیو پادوا (۱۲۷۰–۱۳۴۲)، دوست و تبعیدی اوکام، به همان اندازه با پاپ مخالف بود و دیدگاه‌های مدرنی در مورد سازماندهی و صلاحیت قدرت معنوی و دنیوی ارائه داد. در هر دو مورد، حاکمیت واقعی باید متعلق به اکثریت مردم باشد. شوراهای عمومی باید با انتخابات عمومی تشکیل شوند و فقط چنین شورایی می‌تواند دستور تکفیر صادر کند و حتی در آن صورت، باید مجازات دنیوی وجود داشته باشد. فقط چنین شوراهایی باید معیارهای ارتدکس را تعیین کنند و کلیسا نباید در امور دولت دخالت کند. تفکر سیاسی اوکام تا حد زیادی تحت تأثیر مارسیلیو قرار گرفت و به ندرت به چنین افراط و تفریطی رسید.

فلسفه اوکام بیش از هر متفکر فرانسیسی دیگری در مسیر تجربه‌گرایی پیش رفت. اگرچه دانس اسکوتوس خدا را از حوزه تفکر عقلانی جدا کرد، اما کم و بیش متافیزیک سنتی را حفظ کرد. اوکام در کل با متافیزیک دشمن بود. از نظر او، هستی‌شناسی کلی از نوعی که در افلاطون، ارسطو و پیروان آنها یافت می‌شود، کاملاً غیرممکن بود. فقط چیزهای فردی و خاص واقعی هستند و فقط آنها می‌توانند موضوع تجربه‌ای باشند که دانش فوری و قطعی را برای ما فراهم می‌کند. این بدان معناست که اگر بخواهیم توضیحی از وجود داشته باشیم، دستگاه عظیم متافیزیک ارسطویی بی‌فایده خواهد بود. به این معنا است که باید گفته اوکام را تفسیر کنیم: «استفاده زیاد در جایی که کم ممکن است بی‌فایده است.» این اساس جمله دیگر و مشهورتر اوست: «موجودات نباید بیش از حد لازم تکثیر شوند.» اگرچه این کلمه در نوشته‌های او وجود ندارد، اما به عنوان «تیغ اوکام» شناخته شده است. البته، موجوداتی که او در نظر دارد، اشکال، جوهرها و مواردی از این دست هستند که مورد توجه متافیزیک سنتی بودند. با این حال، متفکران بعدی، که عمدتاً دغدغه‌ی مسائل روش علمی را داشتند، این فرمول را به گونه‌ای تفسیر کردند که به آن ماهیتی تا حدودی متفاوت بخشید. طبق این تفسیر، تیغ اوکام به مظهر کلی صرفه‌جویی در فرآیند حفظ ظواهر (به معنای توضیح پدیده‌ها) تبدیل شد. اگر یک توضیح ساده کافی باشد، جستجوی توضیحی پیچیده بی‌معنی است.

در حالی که اوکام ادعا می‌کرد وجود متعلق به فرد است، اذعان داشت که در حوزه منطق، که کلمات را بررسی می‌کند، نوعی دانش کلی از معانی وجود دارد. این دانش، مانند افراد، از ادراک مستقیم ناشی نمی‌شود، بلکه انتزاعی است. علاوه بر این، هیچ تضمینی وجود ندارد که آنچه به این ترتیب به آن رسیده‌ایم، به عنوان یک چیز وجود داشته باشد. بنابراین، اوکام کاملاً یک نومینالیست بود. منطق، به معنای دقیق ارسطویی، باید یک ابزار کلامی در نظر گرفته شود و به معنای کلمات مربوط می‌شود. در اینجا، می‌بینیم که اوکام در حال بسط دیدگاه‌های نومینالیست‌های پیشین متعلق به قرن یازدهم است. در واقع، بوئتیوس قبلاً ادعا کرده بود که مقولات ارسطو در مورد کلمات صدق می‌کنند.

مفاهیم یا اصطلاحاتی که در ارتباطات استفاده می‌شوند، صرفاً محصول ذهن هستند. تا جایی که در قالب کلمات بیان نمی‌شوند، به آنها کلیات یا نشانه‌های طبیعی گفته می‌شود، برخلاف خود کلمات که نشانه‌های قراردادی هستند. برای جلوگیری از رسیدن به نتایج غیرممکن، باید مراقب باشیم که عبارات مربوط به اشیا را با عبارات مربوط به کلمات اشتباه نگیریم. وقتی در مورد اشیا می‌دانیم، مانند علم، اصطلاحات مورد استفاده، اصطلاحاتی با هدف اولیه نامیده می‌شوند. وقتی از کلمات به عنوان کمیت اشیا صحبت می‌کنیم، مانند منطق، اصطلاحات هدف ثانویه دارند. در هر بحث یا استدلالی مهم است که اطمینان حاصل شود که همه اصطلاحات هدف یکسانی دارند. با استفاده از این تعاریف، می‌توانیم موضع نومینالیستی را با این جمله بیان کنیم که یک اصطلاح "کلی" است و هدف ثانویه دارد. با این حال، واقع‌گرایان معتقدند که یک اصطلاح هدف اولیه دارد، اما آنها اشتباه می‌کنند. در اینجا، تومیسم با اوکام در رد ایده کلیات به عنوان اشیا موافق است. هر دو همچنین در تشخیص وجود کلیات قبل از اشیا به عنوان ایده‌ها در ذهن الهی موافق هستند - فرمولی که در ابتدا به ابن سینا نسبت داده شده است، همانطور که دیدیم. با این حال، در حالی که توماس آکویناس این را یک حقیقت متافیزیکی می‌دانست که می‌توانست با عقل تأیید شود، اوکام آن را به عنوان یک مسئله الهیاتی به معنای خودش می‌دید و بنابراین آن را از قلمرو عقل خارج می‌کرد. از نظر اوکام، الهیات صرفاً یک مسئله ایمانی بود، زیرا وجود خدا را نمی‌توان با اثبات عقلی اثبات کرد. در اینجا، او از دونس اسکوتوس فراتر می‌رود و آنسلم و همچنین آکویناس را رد می‌کند. علاوه بر این، ما نمی‌توانیم از طریق تجربه حسی چیزی در مورد خدا بدانیم و همچنین نمی‌توان چیزی در مورد او را با دستگاه عقلی خود اثبات کرد. بلکه، ایمان به خدا و صفات او به ایمان بستگی دارد، همانطور که کل مجموعه باورهای دینی مربوط به تثلیث، جاودانگی روح، خلقت و موارد مشابه نیز به ایمان بستگی دارد.

بنابراین، می‌توان اوکام را از این نظر یک شکاک توصیف کرد. با این حال، اشتباه است که فکر کنیم او مؤمن نبود. درست است که او با تعریف قلمرو عقل و رهایی منطق از ناخالصی‌های متافیزیکی و کلامی، تلاش‌های زیادی را برای تشویق تلاش‌های جدید در تحقیقات علمی انجام داد. با این حال، در عین حال، زمینه ایمان را برای هر نوع تخیل بیش از حد باز گذاشت. بنابراین جای تعجب نیست که بر اساس ایده‌های او، یک جنبش عرفانی شکل گرفت که از بسیاری جهات به سنت نئوپلاتونی بازگشت. مشهورترین نماینده آن  مایستر اکهارت (1260-1327)، راهب دومینیکن بود که نظریه‌هایش کاملاً از متن ایمان بی‌اعتنا بود. از آنجایی که عارف در نظر کلیسای رسمی، اگر نه بیشتر، خطرناک‌تر از متفکر آزاد محسوب می‌شد، آموزه‌های اکهارت در سال 1329 کفرآمیز اعلام شد.

شاید بزرگترین تلفیق اندیشه قرون وسطایی در آثار دانته (۱۲۶۵-۱۳۲۱) یافت شود. در زمانی که او کمدی الهی را نوشت، قرون وسطی در حال محو شدن بود. دانته دیدگاه جامعی از جهانی که دوران اوج خود را پشت سر گذاشته است، ارائه می‌دهد و به احیای بزرگ ارسطویی آکویناس و مبارزه مداوم بین گوئلف‌ها  و گیبلین‌ها  در دولت-شهرهای انگلیس اشاره دارد. دانته به وضوح آثار توماس آکویناس را خوانده بود و با فعالیت‌های فرهنگی عمومی زمان خود و با فرهنگ کلاسیک یونان و روم، تا آنجا که این فرهنگ‌ها شناخته شده بودند، به خوبی آشنا بود. کمدی الهی برای ما به عنوان سفری در جهنم، برزخ و بهشت ​​به نظر می‌رسد، اما در طول این سفر، ارائه جامعی از اندیشه قرون وسطایی را در قالب انحرافات و اشارات می‌یابیم. دانته در سال ۱۳۰۲ از زادگاهش فلورانس تبعید شد، زمانی که گوئلف‌های سیاه در جریان نزاع داخلی بی‌پایان بین جناح‌های رقیب قدرت را به دست گرفتند. بخش زیادی از این ملاحظات سیاسی در کمدی الهی، همراه با شرحی از تاریخ اخیر که منجر به این وقایع شد، ذکر شده است. از آنجایی که دانته عمداً از گابلس حمایت می‌کرد، امپراتور فردریک دوم را بسیار تحسین می‌کرد، که چشم‌انداز وسیع و فرهنگ گسترده‌اش الگویی ایده‌آل برای امپراتور ایده‌آل شاعر بود. در واقع، دانته یکی از معدود نام‌های بزرگ در ادبیات غرب است. با این حال، این تنها دلیل شهرت او نبود. مهم‌تر از آن، او زبان عامه را شکل داد و آن را به ابزاری ادبی جهانی تبدیل کرد که برای اولین بار می‌توانست استانداردهایی را تعیین کند که از تفاوت‌های گویش‌های محلی فراتر می‌رفت. در حالی که تا آن زمان، فقط لاتین این وظیفه را انجام می‌داد، انگلیسی اکنون به واسطه بیان آثار ادبی تبدیل شده بود. می‌توان گفت که انگلیسی، به عنوان یک زبان، از آن زمان تا به امروز تغییر بسیار کمی کرده است. اولین آغازهای شعر به زبان ایتالیایی به شاعر پیترو دلا ویگنا نسبت داده می‌شود  .وزیر امپراتور فردریک دوم. از سوی دیگر، دانته گویشی را که به نظرش بهترین بود - گویش توسکانی خودش - انتخاب کرد و زبان ادبی ایتالیای مدرن را بر اساس آن بنا نهاد. تقریباً در همان زمان، زبان بومی یا مردمی در فرانسه، آلمان و انگلستان توسعه یافت. چاسر اندکی پس از دانته زندگی می‌کرد، اما زبان علم برای مدتی طولانی لاتین باقی ماند. اولین فیلسوفی که به زبان بومی خود نوشت، دکارت بود، و حتی در آن زمان، فقط گاهی اوقات. لاتین به تدریج رو به زوال گذاشت تا اینکه در اوایل قرن نوزدهم، به عنوان واسطه بیان در میان روشنفکران ناپدید شد. از قرن هفدهم تا بیستم، زبان فرانسوی نقش ارتباطات فرهنگی جهانی را بر عهده گرفت، در حالی که از آن زمان انگلیسی جای آن را گرفته است.

دانته در اندیشه سیاسی خود، در زمانی که امپراتوری بخش زیادی از نفوذ گسترده خود را از دست داده بود، مدافع قدرت امپراتوری قدرتمند بود. دولت-ملت‌هایی مانند فرانسه و انگلستان در حال ظهور بودند، در حالی که ایده یک امپراتوری جهانی در حال محو شدن بود. از آنجایی که دیدگاه دانته عموماً به قرون وسطی نزدیک‌تر بود، این تغییر در مرکز ثقل سیاسی برای او مهم به نظر نمی‌رسید. اگر او به اهمیت آن پی می‌برد، ایتالیا ممکن بود خیلی زودتر به یک دولت مدرن تبدیل شود. این بدان معنا نیست که میراث باستانی یک دولت امپراتوری فراگیر هیچ مزیتی نداشت؛ بلکه صرفاً به این معنی است که زمانه دیگر مناسب آن نبود. در نتیجه، نظریه‌های سیاسی دانته در حوزه سیاست عملی بی‌ربط باقی ماندند.

کمدی الهی شامل برخی مسائل فرعی در مورد جایگاه گذشتگان است، مسائلی که برای ما بی‌اهمیت به نظر می‌رسند. او استدلال می‌کند که فیلسوفان بزرگ دوران باستان کلاسیک را نباید صرفاً به عنوان بت‌پرستانی که سزاوار عذاب ابدی هستند، در نظر گرفت. ارسطو، "استاد دانایان"، شایسته ستایش ویژه است. با این حال، این فیلسوفان مطمئناً مسیحی نبودند، زیرا در غلاف نبودند. بنابراین دانته به دنبال یک راه میانه است. فیلسوفان باستان، به عنوان بت‌پرست، سزاوار جهنم هستند و در واقع جایی است که ما آنها را می‌یابیم. با این حال، گوشه‌ای خاص برای آنها وجود دارد، نوعی غار مقدس در میان مکانی تاریک. بنابراین، محدودیت‌های جزم‌اندیشی سفت و سخت در آن زمان چنان قوی بود که نویسنده احساس کرد تعیین جایگاه شایسته برای فیلسوفان بزرگ غیرمسیحی گذشته یک مشکل واقعی است.

علیرغم ترس‌ها و خرافاتش، زندگی قرون وسطایی اساساً منظم بود. هر فرد در موقعیت خاصی متولد می‌شد و به ارباب فئودالی که به او تعلق داشت، وفادار بود. جامعه تقسیم شده و به طور سیستماتیک به رتبه‌هایی تقسیم شده بود که قابل تغییر نبودند. مارسیلیوس و اوکام برای از بین بردن این سنت‌ها در حوزه نظریه سیاسی تلاش کردند. اقتدار معنوی، منبع اصلی آن ترس‌هایی که آزادی مردم را محدود می‌کرد، به محض اینکه اعتقاد بر این شد که می‌توان از اصول خشک و انعطاف‌ناپذیر دست کشید، شروع به زوال کرد. شاید این قصد اوکام نبوده باشد، اما مطمئناً این تأثیری بود که آموزه‌های او بعداً بر اصلاح‌طلبان گذاشت. لوتر برای اوکام احترام بیشتری نسبت به هر مدرسی دیگری قائل بود، اما دانته هیچ اثری از این تحولات خشونت‌آمیز نشان نمی‌دهد. مخالفت او با پاپ نه بر اساس هیچ گونه انحرافی از خط رسمی کلیسا، بلکه بر اساس دخالت کلیسا در اموری بود که در حوزه صلاحیت امپراتور قرار می‌گرفت.

اما اگرچه قدرت پاپ در روزگار داکی به شدت کاهش یافته بود، هیچ امپراتور آلمانی نمی‌توانست اقتدار خود را در ایتالیا حفظ کند. پس از سال ۱۳۵۹، هنگامی که مقر پاپ به آوینیون منتقل شد، پاپ تقریباً به ابزاری در دست پادشاه فرانسه تبدیل شد. اختلاف بین پاپ و امپراتور به درگیری بین فرانسه و آلمان تبدیل شد، در حالی که انگلستان از امپراتوری آلمان جانبداری می‌کرد. هنگامی که هنری هفتم لوکزامبورگ در سال ۱۳۰۸ امپراتور شد، به نظر می‌رسید که امپراتوری ممکن است قدرت خود را بازیابد و دانته از او به عنوان یک ناجی یاد کرد. با این حال، موفقیت هنری ناقص و موقتی بود. با وجود لشکرکشی به ایتالیا و تاجگذاری در رم در سال ۱۳۱۲، او نتوانست اقتدار خود را بر ناپل و فلورانس اعمال کند و سال بعد درگذشت. دانته در سال ۱۳۲۱ در تبعید در راونا درگذشت.

با ظهور زبان‌های رایج، کلیسا بخشی از کنترل خود را بر فعالیت‌های فکری در فلسفه و علم از دست داد. در همان زمان، انفجار عظیمی از ادبیات سکولار رخ داد که از ایتالیا آغاز شد و به تدریج به شمال گسترش یافت. گسترش حوزه تحقیق، همراه با روحیه خاصی از شک و تردید ناشی از شکاف بین ایمان و عقل، ذهن مردم را از مسائل این جهانی دور کرد و به آنها آموخت که برای بهبود یا حداقل تغییر شرایط خود تلاش کنند. همه این روندها در نیمه اول قرن چهاردهم شروع به آشکار شدن کرده بودند، اما دانته آنها را پیش‌بینی نمی‌کرد؛ بلکه نگاه او در درجه اول به دوران فردریک دوم دوخته شده بود. در حالی که جهان قرون وسطی اساساً متمرکز بود، نیروهای جدید رنسانس در پی شکستن ساختار یکپارچه جامعه قرون وسطایی بودند. با این حال، به نظر می‌رسد که ایده حکومت جهانی ممکن است در زمان ما دوباره ظاهر شود، البته به دلایل مختلف.

اقتدار پاپ در قرن چهاردهم به سرعت رو به زوال گذاشت. اگرچه پاپ خود را قوی‌ترین فرد در مبارزه با امپراتوری نشان داده بود، اما دیگر برای کلیسا آسان نبود که با تهدید مداوم اتباع خود به تکفیر، آنها را کنترل کند. مردم جرأت می‌کردند که خودشان در مورد مسائل الهی فکر کنند و دستگاه پاپ تسلط اخلاقی و معنوی خود را بر متفکران و دانشمندان از دست داده بود، در حالی که هم پادشاهان و هم توده مردم از مبالغ هنگفتی که توسط نمایندگان پاپ به آنها تحمیل می‌شد، نگران بودند. همه این روندها شروع به تبلور کردند، اگرچه در آغاز قرن هنوز شکل درگیری آشکار به خود نگرفته بودند. در واقع، پاپ بونیفاس  هشتم در بیانیه خود با عنوان "Uno Sacrosanctum" اقتدار پاپ را تا حدی فراتر از خواسته‌های خود اینوسنت سوم اعلام کرد. او سال ۱۳۰۰ را "یوبیل" اعلام کرد که در آن هر یک از اتباعش که به زیارت روم می‌رفتند، مجاز به لذت کامل بودند. اگرچه این امر به تأیید اقتدار معنوی پاپ کمک می‌کرد، اما به افزودن مبالغ هنگفتی به خزانه او و همچنین ثروتمند شدن جمعیت روم که زندگی روزمره‌شان به رسیدگی به نیازهای دنیوی زائران گره خورده بود، نیز کمک می‌کرد. موفقیت جشن یوبیل به حدی بود که تصمیم گرفته شد پس از پنجاه سال و سپس پس از بیست و پنج سال، که قبلاً هر صد سال یک بار برگزار می‌شد، تکرار شود.

علیرغم این ظاهر بیرونیِ کنترل، اقتدار پاپ ژان هشتم بر پایه‌ای لرزان بنا شده بود. او به عنوان یک شخص، تا حدی به طلا علاقه داشت که شایسته یک رهبر کلیسا نبود، اما در امور ایمانی، الگویی برای پایبندی به اصول نبود. در طول دوران پاپی خود، او یا با اسقف‌های فرانسوی یا با پادشاه آنها، فیلیپ چهارم، در تضاد باقی ماند، تضادی که پادشاه فرانسه از آن پیروز بیرون آمد. پاپ بعدی، کلمنت پنجم، که در سال ۱۳۰۵ انتخاب شد، یک فرانسوی بود که در سال ۱۳۰۹ کرسی خود را در آوینیون تأسیس کرد. در طول دوران پاپی خود، فیلیپ چهارم توانست  با همدستی پاپ، شوالیه‌های معبد را سرکوب کند، اقدامی وحشیانه که بر اساس بهانه‌های دروغین انجام شد و آنها را به ارتداد متهم کرد. از آن به بعد، نبردهای پاپ شروع به تضعیف اقتدار او کرد. اختلاف بین ژان بیست و دوم و فرانسیسکن‌ها، اوکام را وارد این درگیری کرد. در رم، غیبت پاپ در آوینیون منجر به یک جنبش جدایی‌طلبی جزئی به رهبری کولا دی رینزی  ، یک شهروند رومی شد که با مبارزه با اشراف فاسد رم آغاز کرد و در نهایت هم پاپ و هم امپراتور را به چالش کشید و اعلام کرد که مقر حکومت مانند گذشته در رم است.

در سال ۱۳۵۲، پاپ کلمنت ششم موفق به دستگیری رینزی شد، که تا دو سال پس از مرگ پاپ آزاد نشد. رینزی به قدرت در رم بازگشت، اما چند ماه بعد جمعیت او را کشتند.

دستگاه پاپی با تبعید به فرانسه، بخش زیادی از نفوذ خود را از دست داد. گرگوری یازدهم با بازگشت به رم در سال ۱۳۳۷ میلادی سعی در اصلاح این وضعیت داشت، اما سال بعد درگذشت. درگیری‌هایی بین جانشین ایتالیایی او، ایرنه ششم، و کاردینال‌های فرانسوی که رابرت ژنو را به عنوان  پاپ خود انتخاب کرده بودند، درگرفت . این پاپ فرانسوی به آوینیون بازگشت و تفرقه بزرگ حاصل از آن تا زمان برگزاری شورای کنستانس ادامه یافت. فرانسوی‌ها از پاپ خود در آوینیون حمایت می‌کردند، در حالی که امپراتور، پاپ ساکن رم را به رسمیت می‌شناخت. از آنجایی که هر پاپ، کاردینال‌های خود را منصوب می‌کرد که آنها نیز به نوبه خود جانشین خود را انتخاب می‌کردند، شکاف قابل ترمیم نبود. تلاشی برای خروج از این بن‌بست با برگزاری شورایی در پیزا در سال ۱۴۰۹ میلادی انجام شد. دو پاپ موجود معزول اعلام شدند و پاپ دیگری برای آشتی دادن آنها انتخاب شد. با این حال، معزول‌ها تسلیم نشدند، بنابراین به جای دو پاپ، سه پاپ وجود داشت. سرانجام، شورای کنستانس که در سال ۱۴۱۴ میلادی برگزار شد، توانست تا حدودی نظم را برقرار کند و پاپی را که شورای قبلی او را منصوب کرده بود، عزل کرد و به پاپ رم فشار وارد شد تا استعفا دهد. جامعه آوینیون به دلیل عدم حمایت از آنها به دلیل افزایش نفوذ انگلیس در فرانسه، دچار فروپاشی شد. در سال ۱۴۱۷ میلادی، شورا مارتین پنجم را منصوب کرد و بدین ترتیب به تفرقه بزرگ پایان داد. با این حال، کلیسا در اصلاح خود از درون موفق نشد و مخالفت پاپ با جنبش شورا منجر به تضعیف هرگونه اعتباری شد که پاپ هنوز از آن برخوردار بود.

در انگلستان، جان ویکلیف (حدود ۱۳۲۰–۱۳۸۴)  در مخالفت خود با روم حتی پا را فراتر گذاشت. ویکلیف اهل یورکشایر و محقق و معلم در آکسفورد بود. شایان ذکر است که انگلستان مدت‌ها کمتر از بقیه قاره تابع روم بود و ویلیام فاتح از همان ابتدا تصریح کرده بود که هیچ اسقفی نمی‌تواند بدون تأیید پادشاه در قلمرو او منصوب شود.

ویکلیف یک کشیش سکولار بود و آثار صرفاً فلسفی او از آثار فرانسیسکن‌ها اهمیت کمتری دارند. او نومینالیسم اوکام را رها کرد و به نوعی رئالیسم افلاطونی گرایش یافت. در حالی که اوکام آزادی مطلق و قدرت مطلق را به خدا نسبت می‌داد، ویکلیف تمایل داشت که فرمان الهی را برای او ضروری و الزام‌آور بداند و جهان نمی‌تواند غیر از این باشد. این دیدگاه به وضوح از نئوپلاتونیسم الهام گرفته شده بود و در قرن هفدهم در فلسفه اسپینوزا دوباره ظاهر شد. در اواخر عمر ویکلیف، او با کلیسا مخالف شد، در درجه اول به دلیل سبک زندگی سکولاری که پاپ‌ها و اسقف‌ها در آن افراط می‌کردند، در حالی که توده‌های مؤمنان از فقر شدید رنج می‌بردند. در سال ۱۳۷۶، او طی مجموعه‌ای از سخنرانی‌هایی که در آکسفورد ایراد کرد، دیدگاه جدیدی در مورد حکومت مدنی ابراز کرد.

فقط پرهیزگاران حق دارند ادعای مالکیت و اقتدار کنند. روحانیون، تا جایی که در این آزمون شکست بخورند، در واقع غاصبان اموال خود هستند، موضوعی که باید توسط دولت تعیین شود. به هر حال، مالکیت شر است و اگر مسیح و شاگردانش چیزی نداشتند، روحانیون اکنون نباید چیزی از آن داشته باشند. با این حال، این دیدگاه‌ها مورد پسند روحانیون صاحب ملک نبود؛ بلکه مورد توجه دولت انگلیس قرار گرفت، که تصمیم گرفته بود خراج پاپ را نپردازد. هنگامی که پاپ گرگوری یازدهم متوجه شد که دیدگاه‌های بدعت‌آمیز ویکلیف با دیدگاه‌های مارسیلیو پادوا همسو است، دستور محاکمه را صادر کرد، اما شهروندان لندن به زور آن را متوقف کردند. علاوه بر این، دانشگاه در اطاعت از پادشاه، آزادی آکادمیک خود را اعلام کرد و پاپ را از اختیار محاکمه اساتید خود محروم کرد. پس از انشعاب بزرگ، ویکلیف تا آنجا پیش رفت که پاپ را دجال اعلام کرد و با کمک برخی از دوستانش، نسخه‌ای انگلیسی از کتاب مقدس عامه‌پسند را منتشر کرد. او یک فرقه سکولار تأسیس کرد که توسط وزرای فقیر که به عنوان واعظان سیار برای خدمت به فقرا کار می‌کردند، به آن پیوستند. در نهایت، او دکترین تبدل جوهری را محکوم کرد، همانطور که رهبران بعدی اصلاحات نیز چنین کردند. در طول شورش دهقانان در سال ۱۳۸۱، ویکلیف بی‌طرف ماند، اگرچه گذشته‌اش او را به همدردی با شورشیان تشویق می‌کرد. او در سال ۱۳۸۴ در لوترورث درگذشت. در حالی که او در طول زندگی خود موفق به فرار از آزار و اذیت شده بود، شورای کنستانس انتقام بقایای او را گرفت و  پیروان انگلیسی او، به اصطلاح لولاردها، را بی‌رحمانه  نابود کرد. در بوهمیا، آموزه‌های او الهام‌بخش جنبش هوسیت‌ها بود که تا زمان اصلاحات ادامه یافت.

اگر در مورد تفاوت اساسی بین جهان‌بینی یونانی و قرون وسطایی بپرسیم، می‌توانیم بگوییم که اولی به معنای احساس گناه نبود. برای یونانیان، به نظر نمی‌رسید که انسان بار شخصی به ارث رسیده از احساس گناه را به دوش بکشد. درست است که آنها ممکن است زندگی در این جهان را چیزی مملو از خطر می‌دانستند، چیزی که می‌توانست توسط هوی و هوس خدایان در هم شکسته شود. با این حال، این هرگز به عنوان مجازات عادلانه و منصفانه برای شرارت‌های گذشته تصور نمی‌شد. در نتیجه، ذهن یونانی مسئله نجات یا رهایی را تشخیص نمی‌داد. از این رو، تفکر اخلاقی یونانی عموماً از متافیزیک بسیار دور بود. در دوره هلنیستی، به ویژه در میان رواقیون، لحنی از تسلیم رضایت‌بخش در اخلاق رخنه کرد که بعدها به فرقه‌های اولیه مسیحی نیز سرایت کرد. به طور خلاصه، فلسفه یونان با مشکلات کلامی روبرو نشد و بنابراین کاملاً سکولار باقی ماند.

وقتی مسیحیت غرب را در بر گرفت، موضع اخلاقی دستخوش تغییر اساسی شد. مسیحیان زندگی دنیوی را مرحله‌ای از آمادگی برای زندگی بزرگتر آینده می‌دانستند و بدبختی زندگی بشر را آزمایشی می‌دانستند که بر آنها تحمیل شده تا از بار گناهی که از بدو تولد به ارث برده‌اند، پاک شوند. با این حال، این در واقع وظیفه‌ای فراتر از ظرفیت انسان است. برای گذراندن موفقیت‌آمیز از این آزمون، فرد به کمک الهی نیاز دارد که ممکن است پاسخ دهد یا ندهد. در حالی که فضیلت برای یونانیان به خودی خود پاداش و جزا بود، مسیحی باید پرهیزکار باشد زیرا خداوند به آن فرمان می‌دهد. اگرچه پیروی از مسیر باریک فضیلت ممکن است به خودی خود نجات را تضمین نکند، با این وجود شرط لازم برای آن است. البته، برخی از این آموزه‌ها باید بر اساس اعتماد و ایمان پذیرفته شوند و اینها مواردی هستند که کمک الهی بیش از همه در آنها دخالت می‌کند. دلیل این امر این است که این لطف الهی است که به فرد ایمان می‌دهد و بنابراین او را مجبور به پایبندی به احکام خود می‌کند. در مورد کسانی که در برداشتن همین گام اول کوتاهی می‌کنند، برای همیشه نفرین شده‌اند.

در این زمینه، فلسفه کارکردی مذهبی پیدا کرد. اگرچه ایمان برتر از عقل است، اما وظیفه مؤمن این است که تا حد امکان با اجازه دادن به عقل برای روشن کردن هرچه بیشتر ایمان، خود را در برابر شک و تردید تقویت کند. بنابراین، در قرون وسطی، فلسفه به خدمتکار الهیات تبدیل شد و فیلسوفان مسیحی تا زمانی که این دیدگاه غالب بود، باید کلیسانشین می‌بودند. تا زمانی که آموزش سکولار وجود داشت، روحانیون نگهبان آن بودند. مدارس و بعدها دانشگاه‌ها توسط افرادی متعلق به یکی از فرقه‌های اصلی مذهبی نظارت می‌شدند. چارچوب فلسفی که این متفکران از آن استفاده می‌کردند به افلاطون و ارسطو برمی‌گشت. به ویژه گرایش ارسطویی در قرن سیزدهم غالب شد و به راحتی می‌توان فهمید که چرا ارسطو نسبت به افلاطون با الهیات مسیحی سازگارتر بود. به زبان اسکولاستیک، می‌توان گفت که رئالیسم جای کمی برای قدرت الهی با کارکرد اصلی در مدیریت امور باقی می‌گذارد، در حالی که نومینالیسم در این زمینه جای بسیار بیشتری باقی می‌گذارد. اگرچه خدای مسیحیت و یهودیت مسلماً با خدای ارسطو بسیار متفاوت است، با این وجود درست است که ارسطوگرایی بسیار بهتر از افلاطون‌گرایی با چارچوب مسیحی جهان مطابقت دارد.

نظریه افلاطونی، مانند اسپینوزا، الهام‌بخش آموزه‌های وحدت وجود است، اگرچه همانطور که بعداً خواهیم دید، صورت‌بندی خود او از این آموزه کاملاً منطقی است و این وحدت بین فلسفه و الهیات تا زمانی که عقل تا حدی از ایمان پشتیبانی کند، می‌تواند پایدار بماند.

اما وقتی متفکران فرانسیسکن این احتمال را انکار کردند و دیدند که عقل و ایمان ربطی به یکدیگر ندارند، زمینه برای زوال تدریجی دیدگاه قرون وسطایی فراهم شد. فلسفه دیگر نقشی در عرصه الهیات نداشت و بنابراین، با رهایی ایمان از هرگونه ارتباط ممکن با پژوهش عقلانی، اوکام فلسفه را در مسیر بازگشت به سکولاریسم قرار داد. از قرن شانزدهم، کلیسا دیگر در این زمینه مسلط نبوده است.

در عین حال، این دوگانگی به مردم این امکان را داده است که جدایی دقیقی بین فعالیت‌های فکری و مذهبی خود حفظ کنند. اشتباه آشکاری خواهد بود اگر این را ریاکاری بدانیم. تعداد زیادی از مردم بوده‌اند و هنوز هم هستند که اجازه نمی‌دهند باورهای عملی‌شان در باورهای مذهبی‌شان دخالت کند. برعکس، مسلم است که این تنها راه رهایی ایمان از حملات شک‌گرایی است. زیرا وقتی الهیات وارد عرصه بحث و جدل می‌شود، باید با قوانین بحث منطقی مطابقت داشته باشد.

از سوی دیگر، هرگاه کسی بخواهد گزاره‌ای را که با نتایج تحقیقات تجربی مطابقت ندارد، از روی ایمان بپذیرد، کاملاً به بن‌بست می‌رسد.

برای مثال، سن سیاره‌ای که روی آن زندگی می‌کنیم را در نظر بگیرید. عهد عتیق آن را تقریباً پنج هزار و سه چهارم هزار سال محاسبه می‌کند و کسانی که به ظاهرگرایی ایمان پایبند هستند باید به این باور داشته باشند. با این حال، زمین‌شناسان شواهد قانع‌کننده‌ای ارائه می‌دهند که زمین بیش از چهار میلیارد سال قدمت دارد. بنابراین، یکی از این دو باور باید اصلاح شود، مگر اینکه محقق مذهبی مایل باشد یک دیدگاه را در روز یکشنبه و دیدگاه دیگر را در بقیه هفته باور کند. نکته مهم در اینجا این است که وقتی اصول مذهبی با نتایج تحقیقات علمی در تضاد باشند، دین همیشه در حالت تدافعی قرار می‌گیرد و باید موضع خود را اصلاح کند. دلیل این امر این است که طبیعتاً ایمان نباید با عقل در تضاد باشد. از آنجایی که این تضاد در حوزه بحث عقلانی رخ می‌دهد، این دین است که همیشه باید عقب‌نشینی کند. با این حال، به جز این شرط، موضع مذهبی پس از عقب‌نشینی متمایز و جداگانه باقی می‌ماند.

فیلسوفان اسکولاستیک در تلاش‌های خود برای ارائه توضیحی منطقی از آموزه‌های دینی، تا حد امکان، اغلب هوش و ذکاوت قابل توجهی از خود نشان می‌دادند. تأثیر بلندمدت این تمرین‌های فکری، تیز کردن ابزارهای زبانی به ارث رسیده توسط متفکران بعدی رنسانس بود. این شاید بزرگترین دستاورد جنبش اسکولاستیک بود. عیب آن این بود که به تحقیقات تجربی اهمیت کافی نمی‌داد، نقصی که محققان فرانسیسکن باید به آن توجه می‌کردند. طبیعی بود که نتایج آزمایش در عصری که بیشتر به امور الهی و زندگی پس از مرگ می‌پرداخت تا مشکلات این دنیا، دست کم گرفته شود. با این حال، متفکران رنسانس، انسان را به اولویت بازگرداندند. در چنین فضایی، فعالیت انسانی به خودی خود ارزشمند است و تحقیقات علمی نیز به نوبه خود گام‌های جدید و بزرگی برمی‌دارد.

آنچه غرب را در سه یا چهار قرن گذشته از بقیه جهان متمایز کرده است، در نهایت اخلاق فعالیت و جنب و جوش بوده است، و همانطور که فناوری غربی جهان را فتح کرده است، اخلاق همراه آن نیز به میزان قابل توجهی نفوذ تجدید شده یافته است.

قرون وسطی
۰
۰
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید