
فلسفه علیه تاریخ فلسفه
فلسفه تاریخ فلسفه نیست، زیرا فلسفه نمی تواند مجموعه ای از عقاید متفکرین یا به اصطلاح فیلسوفان بزرگ باشد. اگرچه هر شاخه علم یا دیسیپلینی یک تاریخ دارد، اما یک دیسیپلین عینا معادل تاریخش نیست. امروزه هر کسی که بخواهد فلسفه بخواند چه در آکادمی و چه به عنوان مطالعه آزاد، به سراغ فلسفه ها و نظریات مختلف فیلسوفان بزرگ تاریخ می رود. به این ترتیب، آنچه وی مطالعه می کند فلسفه نیست، بلکه تاریخ فلسفه است. من اینجا به سادگی استدلال کوتاهی ارائه می دهم که چرا فلسفه نمی تواند تاریخ فلسفه باشد.
1. فلسفه خواست دانستن حقیقت است.
2. تاریخ فلسفه خواست دانستن نظریات و فلسفه های متفکرین است.
3. نظریات و فلسفه های متفکرین حقیقت نیست.
4. پس خواست دانستن نظریات و پندارهای مردم (یا فیلسوفان) نمی تواند فلسفه باشد.
شاید من اولین کسی در جهان باشم که به وضوح در اینباره حرف می زند یا اصلا به این قضیه اهمیت می دهد. اهمیت این قضیه در اینجاست که دقیقا همین اشتباه گرفتن تاریخ فلسفه با خود فلسفه، یک رویکرد ضدفلسفی است.
زیرا در اینجا فرد تعهد به حقیقت را رها کرده و عقاید و پندارهای مردم (در اینجا فیلسوفان) را موضوع مورد مطالعه خود قرار می دهد و حتی شاید دچار این توهم شود که در حال تامل واقعی و تفحص حقیقت است. اهمیت جانبی این قضیه اینجاست که اگر بپذیریم فلسفه، تاریخ فلسفه نیست، تمامی رشته های فلسفی در آکادمی دود می شوند و به هوا می روند.
دلیل این است که مردم و البته دانشگاهیان با فلسفه به عنوان یک دیسیپلین(اصل-منظور علم براساس اصول اولیهست) برخورد می کنند. برای مطالعه فیزیک، شما باید به سراغ تئوری های فیزیکدانان بروید و مسخره است که خودتان بخواهید قوانین حاکم بر طبیعت را کشف کنید. اما فلسفه یک دیسیپلین نیست. دیسیپلین با تعریف موضوع مورد مطالعه خود مشخص می شود. زیست شناسی به عنوان یک دسیپلین، به سئوالات فیزیک یا جامعه شناسی پاسخ نمی دهد.
فلسفه موضوع مورد مطالعه مشخصی ندارد.
اما فلسفه تفاوت بنیادی تر از این حرفها دارد: فلسفه اصلا از جنس شناخت و دانش نیست. برای من (یعنی در سیستم فلسفی من که تقریبا هیچ جا و هیچ کجا بیان نشده!)، فلسفه یک تعهد و اراده است.
فلسفه خواست دانستن حقیقت است. پس فلسفه از جنس خواست و اراده است. فلسفه تعهد به حقیقت است. فلسفه چیزی از جنس کنش و اراده است.
من خیلی ساده این تعریف ظاهرا خام افلاطون را حفظ کرده ام که فلسفه دوستداری دانایی است. برای این کار دلایل بسیار خوبی هست. افلاطون قیاسی می گیرد بین فلسفه و عشق.
عشق خواست چیزی (فضیلتی همچون زیبایی) است که تو فاقد آن هستی. اگر تو ویژگی و فضیلتی داشته باشی، پس دلیلی ندارد که جویا و خواستار آن باشی.
افلاطون این قیاس را برای حکمت هم به کار می گیرد.
فلسفه خواست حقیقت است. پس فیلسوف جوینده حقیقت است و نه کسی که الزاما به حقیقت دست یافته. فیلسوف با شناخت و دانش و اطلاعاتش تعیین نمی شود بلکه با دوستداری، عشق، خواست و تعهدش به حقیقت معلوم می گردد.
پس معلوم می شود که فلسفه چقدر به طور کلی بی ربط به دیسیپلین، تاریخ، پندار و عقاید، مجموعه نظریات، متاتئوری(تحلیل نظریات) یا هرچیز دیگری است.
اما به عنوان یک سورپرایز برای دانشگاهیان، از تعریف فلسفه به مثابه خواست دانستن حقیقت، نتیجه دیگری هم استنتاج می شود. اینکه فلسفه آموختنی نیست. اگر فلسفه خواست و تعهد است، پس چگونه می توان این خواست و تعهد را آموزش داد. به همین دلیل، با هزاران دکتر، کارشناس و پروفسور خودفریب و مردم فریب طرف هستیم. این تعهد به حقیقت، آموختنی نیست.
سقراط در مکالمات افلاطونی این پرسش را به کرات مطرح می کند و البته بی پاسخ می گذارد که آیا واقعا حکمت و فلسفه (و به طور کل فضیلت) آموختنی است. در هر حال، برای من، فلسفه آموختنی نیست و یک رشته تحصیلی به نام فلسفه معنا ندارد. برای من یک موقعیت اجتماعی و علمی به نام دکترای فلسفه عبارتی خنده دار است. این فقط می تواند خواستِ موقعیت و منزلت اجتماعی باشد و نه خواست حقیقت.
پس تا اینجا دانستیم که فلسفه، تاریخ فلسفه، پندار و عقاید فیلسوفان، دیسیپلین و مجموعه ای از اصول معرفت شناختی و آموختنی نیست. اما این ها باعث نمی شود که فلسفه به چیزی مرموز و گنگ تبدیل شود. وقتی از تعهد به حقیقت سخن می گوییم، یعنی متعهدیم که از موضوع شناخت، ضروریاتی باید استنتاج شود. شناخت اصیل کشف حقیقت است و حقیقت یعنی ضرورتی که از دل واقعیات استنتاج می شود (حقیقت آنچیزی است که هم هست و هم باید باشد). یک شاخه دانش یا دیسیپلین، بدون تعهد به کشف ضرورت، یک دیسیپلین باقی نمی ماند. اگر دانشمندان تعصبات و خواسته ها و آرزوها و منافع خود را وارد شناخت تجربی خویش کند، پس وی تعهدی به ضرورت ندارد و آن شاخه از علم به خطر می افتد.
پس تعهد به حقیقت یعنی فلسفه پیش شرط هرگونه علمی است. فلسفه و علم در مقابل هم قرار ندارند بلکه برعکس، علم به کارگیری تعهد به حقیقت (یعنی فلسفه) در یک موضوع مورد شناخت است. پس علم تجسم فلسفه است. در گذشته به علوم طبیعی، فلسفه طبیعی گفته می شد. این به معنای به کارگیری خرد و حقیقت ورزی در رابطه با طبیعت است. رابطه انسان با طبیعت می تواند به شیوه های متفاوت صورت بگیرد. یک کشاورز، یک شکارچی، یک نقاش یا شاعر رابطه متفاوتی با طبیعت دارند، اما چون آنها تعهدی به کشف حقیقت از ابژه طبیعی ندارند، پس فلسفه را در رابطه با طبیعت به کار نگرفته و از اینرو فیلسوف طبیعی نیستند. امروزه به جای فلسفه طبیعی از شاخه های مختلف علوم طبیعی مانند فیزیک، شیمی، زیست شناسی و غیره استفاده می کنیم. این تقسیم ها به خاطر تقسیم در موضوع شناخت است. اما همه اینها چیز متفاوتی از فلسفه نیستند بلکه فقط وقتی می توانند به عنوان یک علم بمانند که فقط و فقط تعهد داشته باشند به استخراج حقیقت از موضوع مورد شناخت.
کوته فکری بسیاری می طلبد تا کسی تصور کند که علم جای فلسفه را گرفته است. هیچ شاخه ای از علم نمی تواند بدون تعهد به حقیقت دوام بیاورد. اما تعهد به حقیقت، امری است منوط به زندگی عملی و نه فقط علوم. بدون تعهد به حقیقت، انسان در اسطوره، تخیل، استعاره و به طور کلی آنتروپومورفیسم (فراکنی امور انسانی به امور طبیعی) فرو می رود. همچنین در زندگی اجتماعی نیز بدون فلسفه یا تعهد به حقیقت، مردم فقط به سبب اقناع دیگران، منفعت طلبی و کسب منزلت اجتماعی، ایده هایی را می پرورانند. چنین دانشی نمی تواند فلسفی باشد بلکه ایدئولوژیست(ایدئولوژی یعنی باورها و مدعیاتی که برای ارضای منافع خود و یا باند و خانواده و قوم خود طرح میکنیم).
برمی گردم به تاریخ فلسفه. با توجه به آنچه گفتم، تاریخ فلسفه چگونه می تواند چیزی بیش از مجموعه عقاید و پندارهای مردمان در اعصار مختلف باشد. اگر اسم این را فلسفه بگذاریم، خودشکست دهنده است زیرا اول از همه با تعریف ما از فلسفه در تضاد قرار می گیرد. آکادمیسین ها حتی شجاعت برخورد با این مسئله ساده را ندارند. آنها مانند موریانه هایی به خوردن کتب و منابع متنی خود مشغول اند، بدون اینکه لحظه ای سر بلند کنند و بیاندیشند که آیا آنها به سنت فکری، مکتب به اصطلاح فلسفی خود متعهد اند یا به حقیقت.
حال بپردازیم به اینکه چگونه میتوان فیلسوف شد.
گام های فلسفه
یک بدفهمی بزرگ درباره فلسفه در جهان حکمفرماست: اشتباه گرفتن فلسفه با تاریخ فلسفه.
تاریخ فلسفه، آگاهی به عقاید و پندارهای گذشتگان و مردمان زمان حال است. مطالعه عقاید و پندارهای مردم حتی اگر اصطلاحا فیلسوف نام نهاده شوند، فلسفه نیست بلکه تاریخ فلسفه است. پس هیچ کس صرفا با مطالعه فلسفه فیلسوفان مختلف چه در آکادمی و چه به صورت مطالعه آزاد، فیلسوف نخواهد شد. او فقط داننده پندارها و باورها خواهد بود و نه دوستدار حقیقت.
پس یک نتیجه جالب می توانیم بگیریم: آنچه در دانشگاه تحت عنوان فلسفه تدریس می شود، مطلقا فلسفه نیست بلکه تاریخ فلسفه است. چیزی به نام شاگرد یا استاد فلسفه متناقض نماست.
البته مطالعه تاریخ فلسفه و دانستن نظرات و عقاید حکما و فیلسوفان، برای تفکر به شما کمک می کند، اما در نهایت چنین مطالعه ای فلسفه نیست.
پس فلسفه چیست؟ آیا برای کسب فلسفه و حکمت باید سالها تلاش و کوشش کرد و یا این حکمت عمیق را از جایی مرموز کسب کرد؟ فیلسوف و حکیم شدن، از زمان مطالعه این مقاله هم کمتر طول می کشد. شما ظرف چند ثانیه می توانید به یک حکیم تبدیل شوید. کافی است به چیز خاصی اراده کنید و به محض اراده، شما حکیم خواهید بود (اما این بدان معنا نیست که شما حکیم خواهید ماند.) قبل از اینکه بگویم به چیزی باید اراده کنید اجازه دهید این را اثبات کنم.
فیلسوف مطابق تعریف دوستدار دانایی است.
دوست داشتن فقط یک اراده است و بنابراین شما به محض اراده به دوست داشتن دانایی، دوستدار دانایی شده و به یک فیلسوف واقعی تبدیل خواهید شد.
ممکن است فکر کنید این استدلال من سوء استفاده از یک تعریف ساده است. اما اینطور نیست. اجازه بدهید کمی عمیق تر شویم.
وقتی می گوییم فیلسوف دوستدار دانایی است، تلویحا به دو نکته دیگر هم اشاره داریم:
1.وی دانا نیست اما می داند که دانا نیست.
2. دانایی قابل کسب نیست.
فیلسوف دانا نیست، حکمت او در این نیست که می داند بلکه در این است که می داند که نمی داند. همچنین دانایی قابل کسب نیست، به این معناست که فیلسوف پندارها و عقاید مردم را با دانایی و حقیقت اشتباه نمی گیرد. پندارها و عقاید مشابه دانایی هستند، اما خود دانایی نیستند. پس دانایی محض چیست؟ هیچ اهمیتی ندارد که بدانیم دانایی محض چیست، حتی اگر چنین چیزی وجود هم نداشته باشد، باز مهم نیست. مهم این است که هیچ پندار و عقیده ای را با آن اشتباه نگیریم.(یعنی شناخت سلبی داریم نه شناخت ایجابی).
پس شاید اکنون متوجه شده باشید که چرا مهم است که فلسفه را با تاریخ فلسفه اشتباه نگیریم. تاریخ فلسفه، دانستن پندارها و عقاید پیشینیان و مردمان زمان حال است. اما فلسفه اشتباه نگرفتن این پندارها با دانایی محض و بنابراین دوستدار دانایی باقی ماندن است. پیرو فلان مکتب فلسفی، دوستدار پندار است و نه دوستدار دانایی. پس به خودی خود با پیروی از یک پندار و عقیده، کسی به فرد حکیم تبدیل نمی شود.
اما آیا این بدان معناست که ما باید شک گرا بمانیم و هیچ عقیده و گزاره ای را نپذیریم؟ خیر. من گفتم که ما نباید پندارها و عقاید را با حقیقت اشتباه بگیریم اما نگفتم که پندارها و عقاید موضوع پژوهش نیستند. برعکس. این پندارها الزاما توهم و دروغ محض نیستنند، بلکه مشابه حقیقت هستند. یعنی درست به نظر می رسند و برخی درست تر از برخی دیگر به نظر می رسند. پس شک گرایی خاص ما ( یعنی انچه آکادمی دوم افلاطون توصیه می کرد)، رد بی مسئولانه و کاهلانه عقاید نیستند، بلکه وظیفه تفحص را بردوش ما می گذارد و وظیفه این تفحص خاص، شناخت پندارها، یعنی مشابهات حقیقت، و کشف تناقضات آنهاست. تناقض چیزی است که حقیقت را از پندار جدا می کند. پندار حامل تناقض است. وظیفه فیلسوف، کشف تناقضات عقاید و پندارهای مردم با یک پژوهش دیالکتیکی است. وظیفه این است که این تناقضات را کشف و رفع کرده و امر مشابه را به امر حقیقی نزدیک تر یا مشابه تر سازیم.
این تمامی آنچیزی است که دیالکتیک معنا می دهد. ما نه تنها این روش را درباره رفتار و عقاید می توانیم پیاده کنیم، بلکه این روش قابل پیاده شدن درباره سیستم ها، ساختارها و نظامهای اجتماعی ما هم هست و این تمامی آنچیزی است که ماتریالیسم دیالکتیک معنا می دهد.(نویسنده مقاله کمونیست هست برای همین از ماتریالیسم دیالکتیک مارکس اسم برده).
دقت کنید که این عقاید و پندارها نیستند که فرد را فیلسوف می سازد، بلکه تفحص آنهاست که وی را فیلسوف می کند و انگیزه اولیه این تفحص همان دوستداری دانایی است. دوستداری دانایی باعث می شود که وی به پندارها به چشم موضوعی برای تفحص دیالکتیکی نگاه کند و نه چیزهایی برای تبدیل کردن به پیش فرضیات، سنت، مذهب و رسوم.
اما از سوی دیگر، علم اثباتی نیز وجود دارد. علم اثباتی، یعنی مهارت و قدرت کشف اینکه واقعیات چه هستند. روش علم اثباتی این است که با رجوع به فاکت ها و شواهد، امر واقع را کشف کند.
فیلسوف البته کسی نیست که فاکت ها و مدارک و شواهد زیادی از جهان طبیعی و اجتماعی جمع آوری کرده است، اما او همچنان باید متعهد باشد به کشف تضادهای بین پندار و فاکت. این نیز بخشی از تعهد او برای دوستداری دانایی است.(یعنی اینکه ذهنیات را از عینیات جدا کند).
اما این تفحص دیالکتیکی چگونه انجام می شود؟ بنیان این تفحص بر اصل عدم تناقض استوار است. اصل عدم تناقض(در معنای معرفت شناختی اش)، این است که شما نمی توانید بپذیرید که گزاره ای هم درست هست و هم غلط. ممکن است فکر کنید که این را همه می دانند و قبول دارند و چیز خاصی نیست. اما مطلقا در اشتباه هستید. در عمل، بسیاری از مردم پیشفرضیاتی را می پذیرند و براساس آن پیش فرضیات نتایجی قابل استنتاج است که با آن پیش فرضیات در تناقض است. پس آنها در عمل، به تناقض درونی نظرات و پندارهای خود آگاهی ندارند. به همین خاطر فلسفه، دوستداری دانایی به همین نادانی است. یعنی بدانیم که چنین تناقضی وجود دارد، پس به ندانستن خود آگاه می شویم و از توهم دانستن به مرحله بالاتر یعنی آگاهی از ندانستن خود حرکت می کنیم.
اما از اصل عدم تناقض، اصل دیگری قابل استنتاج است که من اسم آنرا اصل دلیل کافی معرفت شناختی می گذارم. مطابق این اصل ما نباید صحت یا سقم گزاره ای را بدون دلیل بپذیریم. زیرا در غیراین صورت، ما مجاز خواهیم بود که همزمان هم صحت گزاره ای را بپذیریم و هم سقم آنرا، زیرا در هر حال برای هر دو دلیلی نداریم. پس از اصل عدم تناقض معرفت شناختی، اصل دلیل کافی معرفت شناختی قابل استنتاج است.
فایده و حکمت درونی اصل دلیل کافی روشن تر است. بسیاری از مردم بدون دلیل کافی، سنت و رسوم اجتماعی، ارزش ها و هنجارهای اجتماعی، مذاهب و ...را قبول می کنند. پس آنها اصل دلیل کافی معرفت شناختی را زیرپا می گذارند.
از اینجا به بعد، شما وارد سیستم فلسفی من می شوید. از این دو اصل، چهار اصل یا ماکسیم برای چهار حیطه بشری (1.علم، 2.اخلاق و حقوق، 3.فرهنگ و هنر،4. اقتصاد) قابل استنتاج است:
اصل اول برای علم، همان اصل دلیل کافی معرفت شناختی است به این صورت که شما نباید هیچ گزاره ای را بپذیرید مگر آنکه دلایل و شواهد کافی برای پذیرش آن داشته باشید.
در حیطه اخلاق و حقوق، از اصل دلیل کافی معرفت شناختی، اصلی استنتاج می شود که من اسم آنرا اصل آزادی می گذارم: شما آزادی انجام هر عملی را دارید مگر آنکه عمل شما آزادی انجام عمل دیگران را از وی سلب کند. اگر عمل شما، آزادی انجام عمل دیگری را سلب کند، پس شما پذیرفته اید که من حق انجام عمل الف را دارد و دیگری حق انجام عمل الف را ندارد. در حالیکه من و دیگری هر دو فرد و اینهمان و در نتیجه قابل تعویض هستند. پس نتیجه این می شود که شما پذیرفته اید فرد حق انجام عمل الف را هم دارد و هم ندارد و این خلاف اصل عدم تناقض است. همچنین اگر عملی به کسی آسیب نرساند، ما دلیلی برای ممانعت از وی نداریم، حتی اگر خودش هم دلیلی نداشته باشد.(من هنوز متوجه نشدم که ایشون چطوری اصل آزادی رو از اصل دلیل کافی استنتاج کرد چون چنین اصلی قابل استنتاج نیست و در اصل پیشفرض خودش هست یعنی یه پیشفرض اینجا گذاشته نه چیزی استنتاج کرده).
در حیطه فرهنگ و هنر، آنچیزی زیبا خوانده می شود که هر جزء اش عنصر ضروری کل باشد. اگر جزء عنصر تصادفی باشد، ما دلیلی نداریم که وجود فلان عنصر تصادفی را در یک کلیت زیبا بدانیم و وجود عنصر دیگر را خیر. این کار خلاف اصل عدم دلیل کافی است. پس زیبندگی زندگی و رفتار جمعی ما در این است که جزء عنصر ضروری کل باشد.(هارمونی داشته باشد-هارمونی یعنی همین که اجزا در کل ضرورت داشته باشند).
در حیطه اقتصاد، بیشترین منابع و ارزشها باید بیشترین منافع اجزاء را به بهینهترین نحو برآورده کند. اگر منابع هرز برود، این با هدف اقتصاد در تضاد است. همچنین هیچ دلیل کافی نداریم که فرد الف منفعت بیشتری ببرد و فرد ب خیر. زیرا از نظر ما الف=ب و قابل جایگزین هستند.(اقتصاد اساسا علم مدیریت منابع محدود است برای همین باید به بهینهترین شکل از منابع محدود استفاده کرد.)
بسیار خوب، ما اکنون اصولی برای قضاوت داریم و این اصول از عقل مجرد استنتاج شده اند. دلیل صحت این اصول، اصل عدم تناقض، و دلیل صحت اصل عدم تناقض این است که ما دوستدار دانایی هستیم و بدون اصل عدم تناقض از دایره عقل خارج خواهیم بود.(البته من اضافه کنم که ایشون اصل آزادی رو از خودش درآورده و هیچ استلزامی ندارد در عقل محض بلکه اصل آزادی از فایدهگرایی میاد چون باعث میشود که در جامعه بهتر زیست کنیم و جامعه کمتر دچار اختلافات و درگیری باشد).
دقت کنید که تا اینجا ما نیازی به هیچ فاکتی از سوی جهان خارجی نبوده ایم. این همان چیزی است که عقل محض معنا می دهد. اکنون وظیفه ما این است که به کمک این اصول به سراغ فاکت ها و شواهد (جهان ابژکتیو) از یکسو و عقاید و پندارها (جهان سوبژکتیو) از سوی دیگر برویم و اول از همه (صرفا) مشابه بودن آنرا با دانایی نشان دهیم (برای مثال تناقضات را نشان دهیم) و سپس براساس تناقضات، قضاوتی بکنیم که به امر مشابه تری با دانایی محض دست یافته باشیم.
منبع:امین قضایی.جامعهشناس و محقق فلسفه.