این متن در اصل ترجمهای از دو مقاله ذیل است.
https://historycooperative.org/aztec-religion-rituals-sacrifices/
https://historycooperative.org/aztec-mythology/
اساطیر آزتک مجموعهای از باورها، داستانها و مناسک مذهبی تمدن آزتک، یکی از مشهورترین تمدنهای باستانی جهان است. این تمدن غرق در چرخه نابودی و تولد دوباره است، ایدههایی که از اسلاف آمریکای میانه خود وام گرفته و با ظرافت در تار و پود افسانههای خودشان تنیده شدهاند. در حالی که امپراتوری قدرتمند آزتک ممکن است در سال ۱۵۲۱ سقوط کرده باشد، تاریخ غنی آنها در اسطورهها و افسانههای خیالیشان زنده مانده است.

اساطیر آزتک به باورهای مذهبی، داستانها و آیینهای مورد استفاده تمدن آزتک اشاره دارد که از قرن ۱۴ تا ۱۶ در آمریکای میانه وجود داشتند. آزتکها که با نام مکزیکا نیز شناخته میشوند، قومی بومی بودند که امپراتوری قدرتمندی را در مرکز مکزیک بنا نهادند. اساطیر آنها نقش مهمی در شکلدهی فرهنگ، ساختار اجتماعی و جهانبینی آنها ایفا کرد.
این یک سیستم پیچیده از باورها بود که حول محور خدایان و الههها، اسطورههای آفرینش و مفاهیم زندگی، مرگ و زندگی پس از مرگ میچرخید. این اساطیر با زندگی روزمره، آیینها، هنر و معماری در هم تنیده شده بود.
آزتکها - که با نام مکزیکا نیز شناخته میشوند - مردمی پررونق و ناهواتل زبان بودند که بومی مزوآمریکا، مکزیک مرکزی تا آمریکای مرکزی، قبل از تماس با اسپانیاییها بودند. امپراتوری آزتک در اوج خود، 80000 مایل وسعت داشت و پایتخت آن، تنوچتیتلان، به تنهایی بیش از 140000 نفر جمعیت داشت.
ناهواها مردمان بومی هستند که در بیشتر آمریکای مرکزی، از جمله کشورهای مکزیک، السالوادور و گواتمالا و سایر کشورها ساکن هستند. با توجه به اینکه در حدود قرن هفتم میلادی بر دره مکزیک مسلط شدند، تصور میشود که بسیاری از تمدنهای پیشاکلمبی ریشه در ناهوا دارند.
در حال حاضر، تقریباً ۱.۵ میلیون نفر به یکی از گویشهای ناهواتل صحبت میکنند. ناهواتل کلاسیک، زبانی که گمان میرود توسط مکزیکاها در امپراتوری آزتک صحبت میشد، به عنوان یک گویش مدرن وجود ندارد.
مکزیکاها بسیاری از سنتهای اساطیری را که در اصل متعلق به فرهنگ تولتک بودند، پذیرفتند. تولتکها که اغلب با تمدن باستانیتر تئوتیهواکان اشتباه گرفته میشدند، خود نیز نیمهاسطورهای تلقی میشدند، به طوری که آزتکها تمام هنر و علم را به امپراتوری پیشین نسبت میدادند و تولتکها را به عنوان سازندگان ساختمانهایی از فلزات گرانبها و جواهرات، به ویژه شهر افسانهای خود، تولان، توصیف میکردند.
آنها نه تنها به عنوان افرادی خردمند، با استعداد و شریف دیده میشدند، بلکه الهامبخش روشهای پرستش آزتک نیز بودند. این روشها شامل قربانی کردن انسان و تعدادی از فرقهها، از جمله فرقه مشهور خدای Quetzalcoatl ، میشد . این علیرغم سهم بیشمار آنها در اسطورهها و افسانههای اقتباس شده توسط آزتکها است.
تولتکها چنان مورد احترام مکزیکیها بودند که تولتکها مترادف با فرهنگ شدند و توصیف آنها به عنوان تولتکایوت به این معنی بود که فرد به طور خاص در کار خود نوآور و سرآمد است.
به لطف گستردگی امپراتوری و ارتباط آنها با دیگران از طریق فتوحات و تجارت، آزتکها به جای یک اسطوره واحد، اسطورههای آفرینش متعددی دارند که ارزش بررسی دارند. اسطورههای آفرینش موجود در بسیاری از فرهنگها با سنتهای پیشین خود آزتکها ترکیب شده و مرزهای بین قدیم و جدید را محو کرده است. این امر به ویژه در داستان تلالتکوهتلی دیده میشود که بدن هیولایی او به زمین تبدیل شد، زیرا این ایده در تمدنهای پیشین نیز تکرار شده بود .
برای برخی پیشینهها، در آغاز زمان، یک خدای دوگانهی دوجنسیتی به نام اومتئوتل وجود داشت. آنها از نیستی پدیدار شدند و چهار فرزند به دنیا آوردند: شیپه توتک، "خدای پوستکنده" و خدای فصول و تولد دوباره؛ تزکاتلیپوکا ، "آینه دودی" و خدای آسمان شب و جادوگری؛ کوئتزالکواتل، "مار پردار" و خدای هوا و باد؛ و در نهایت، هویتزیلوپوچتلی ، "مرغ مگسخوار جنوب"، خدای جنگ و خدای خورشید. این چهار فرزند الهی بودند که زمین و بشر را خلق کردند، اگرچه آنها اغلب در مورد نقشهای مربوطه خود - به ویژه اینکه چه کسی خورشید خواهد شد - با هم اختلاف نظر داشتند.
در واقع، اختلافات آنها آنقدر زیاد بود که افسانه آزتک، جهان را چهار بار ویران و دوباره ساخته شده توصیف میکند.
اکنون، در مقطعی قبل از خورشید پنجم، خدایان آزتک متوجه شدند که جانور آبزی معروف به تلالتکوهتلی - یا سیپاکتلی - برای سیر کردن گرسنگی بیپایان خود، به بلعیدن آفریدههای آنها ادامه خواهد داد. تلالتکوهتلی که به عنوان هیولایی وزغمانند توصیف میشود، هوس گوشت انسان میکرد، که مطمئناً برای نسلهای آینده انسان که قرار بود در جهان ساکن شوند، مناسب نبود.
زوج بعید Quetzalcoatl و Tezcatlipoca خود را موظف دانستند که جهان را از چنین تهدیدی خلاص کنند و تحت پوشش دو مار عظیم، Tlaltecuhtli را به دو نیم کردند. قسمت بالایی بدن به آسمان تبدیل شد، در حالی که نیمه پایینی به خود زمین تبدیل شد.
چنین اقدامات ظالمانهای باعث شد که خدایان دیگر با تلالتکوهتلی ابراز همدردی کنند و آنها به طور جمعی تصمیم گرفتند که قسمتهای مختلف بدن مثله شده به ویژگیهای جغرافیایی در دنیای تازه خلق شده تبدیل شوند. این هیولای سابق توسط مکزیکا به عنوان یک خدای زمین مورد احترام قرار گرفت، اگرچه میل آنها به خون انسان به تکه تکه کردن آنها ختم نشد: آنها خواستار ادامه قربانی انسان بودند، در غیر این صورت محصولات کشاورزی از بین میرفت و اکوسیستم محلی به شدت آسیب میدید.
اسطوره غالب آفرینش در اساطیر آزتک، افسانه ۵ خورشید بود. آزتکها معتقد بودند که جهان چهار بار پیش از این آفریده شده - و متعاقباً نابود شده است - و این تکرارهای مختلف از زمین با این مشخص میشد که کدام خدا به عنوان خورشید آن جهان عمل میکرد.
اولین خورشید، تزکاتلیپوکا بود که نورش کسلکننده بود. با گذشت زمان، کتزالکواتل به موقعیت تزکاتلیپوکا حسادت کرد و او را از آسمان بیرون انداخت. البته، آسمان سیاه شد و جهان سرد شد: تزکاتلیپوکا که حالا عصبانی شده بود، جگوارها را برای کشتن انسانها فرستاد.
سپس، خورشید دوم، خدای کوئتزالکواتل بود. با گذشت سالها، بشر سرکش شد و از پرستش خدایان دست کشید. تزکاتلیپوکا به عنوان نهایت قدرت خود به عنوان یک خدا، آن انسانها را به میمون تبدیل کرد و کوئتزالکواتل را در هم کوبید. او از مقام خورشید کنارهگیری کرد تا از نو شروع کند و دوران خورشید سوم را آغاز نمود.
سومین خورشید، خدای باران، تلالوک ، بود . با این حال، تزکاتلیپوکا از غیبت خدا سوءاستفاده کرد و همسر او، الهه زیبای آزتک، شوچیکتزال، را ربود و به او حمله کرد. تلالوک ویران شد و جهان را به خشکسالی کشاند. وقتی مردم برای باران دعا کردند، او به جای آن آتش فرستاد و باران را تا نابودی کامل زمین ادامه داد.
هر چقدر هم که ساختن جهان فاجعهبار بود، خدایان هنوز آرزوی آفرینش داشتند. خورشید چهارم، همسر جدید تلالوک، الهه آب، چالچیوتلیکوئه، از راه رسید. او مورد علاقه و احترام بشر بود، اما تزکاتلیپوکا به او گفت که از روی میل خودخواهانه برای پرستش، تظاهر به مهربانی میکند. او چنان ناراحت بود که به مدت ۵۲ سال خون گریه کرد و بشر را به نابودی کشاند.
اکنون ناهویی-اولین، خورشید پنجم، وجود دارد. این خورشید که توسط هویتزیلوپوچتلی اداره میشود ، تصور میشد که جهان کنونی ماست. هویتزیلوپوچتلی هر روز درگیر نبرد با تزیتزیمیمه، ستارگان زن، است که توسط کویولخاوکی رهبری میشوند. افسانههای آزتک میگویند که تنها راه برای نابودی پنجمین خلقت این است که انسان در احترام به خدایان کوتاهی کند و به تزیتزیمیمه اجازه دهد تا خورشید را فتح کند و جهان را در یک شب بیپایان و زلزلهخیز فرو برد.
اسطوره آفرینش بعدی آزتکها بر الهه زمین، کواتلیکوئه، تمرکز دارد. کواتلیکوئه که در اصل کاهنه ای بود که معبدی را در کوه مقدس، کواتپتل، اداره میکرد، در حالی که مادر کویولشاوخی، الهه ماه، و ۴۰۰ سنتزونهویتزناوا، خدایان ستارگان جنوبی بود، به طور غیرمنتظرهای از هویتزیلوپوچتلی باردار شد.
خود داستان، داستان عجیبی است. در حالی که کواتلیکوئه در حال تمیز کردن معبد بود، گلولهای از پر روی او افتاد. او ناگهان باردار شد و این باعث شد فرزندان دیگرش به او شک کنند که به پدرشان خیانت کرده است. کویولشاوکی برادرانش را علیه مادرشان بسیج کرد و آنها را متقاعد کرد که اگر میخواهند آبروی خود را بازیابند، او باید بمیرد.
سنتزونویتسناهوها سر کواتلیکوئه را از تنش جدا کردند و باعث شدند هویتزیلوپوچتلی از رحم او بیرون بیاید. او کاملاً بالغ، مسلح و آماده نبرد بعدی بود. هویتزیلوپوچتلی، به عنوان خدای خورشید آزتک ، خدای جنگ و خدای فداکاری، نیرویی بود که باید روی آن حساب کرد. او بر خواهر و برادرهای بزرگتر خود پیروز شد، سر کویولخاوکی را از تنش جدا کرد و سر او را به هوا پرتاب کرد که سپس به ماه تبدیل شد.
در روایتی دیگر، کواتلیکوئه هویتزیلوپوچتلی را به موقع به دنیا آورد تا نجات یابد، و این خدای جوان موفق شد خدایان آسمانی را که سر راهش ایستاده بودند، از بین ببرد. در غیر این صورت، قربانی کواتلیکوئه را میتوان از یک افسانهی تغییر یافتهی ۵ خورشید تفسیر کرد، که در آن گروهی از زنان - از جمله کواتلیکوئه - خود را برای خلق خورشید قربانی کردند.
اساطیر آزتک امروزه به عنوان ترکیبی باشکوه از باورها، افسانهها و روایات متعدد از آمریکای میانه پیش از کلمبیایی متمایز است. در حالی که بسیاری از اسطورهها با دیدگاه آزتکها نسبت به چیزها تطبیق داده شدهاند، شواهدی از تأثیرات اولیه از اعصار بسیار دور، بیشک پدیدار شده است.
یکی از برجستهترین اسطورههای متعلق به آزتکها، خاستگاه افسانهای پایتخت آنها، تنوچتیتلان، است. اگرچه بقایای تنوچتیتلان را میتوان در قلب مرکز تاریخی مکزیکوسیتی یافت، اما این آلتپتل باستانی (دولت-شهر) نزدیک به ۲۰۰ سال مرکز امپراتوری آزتک بود تا اینکه پس از محاصرهای وحشیانه به رهبری فاتح، هرنان کورتس، توسط نیروهای اسپانیایی ویران شد.
همه چیز از زمانی آغاز شد که آزتکها هنوز قبیلهای کوچنشین بودند و به دستور خدای حامی خود، خدای جنگ، هویتزیلوپوچتلی، که قرار بود آنها را به سرزمینهای حاصلخیز در جنوب هدایت کند، سرگردان بودند. آنها یکی از چندین قبیله ناهواتل زبان بودند که سرزمین اسطورهای خود، چیکوموزتوک، محل هفت غار، را ترک کردند و نام خود را به مکزیکا تغییر دادند.
در طول سفر ۳۰۰ سالهشان، مکزیکاها با جادوگری به نام مالینالخوچیتل، خواهر هویتزیلپوچتلی، مواجه شدند که موجوداتی سمی را به دنبال آنها فرستاد تا آنها را از سفر منصرف کند. وقتی از خدای جنگ پرسیده شد که چه باید بکنند، به مردمش توصیه کرد که او را در حالی که خواب است، رها کنند. آنها نیز این کار را کردند. و وقتی او از خواب بیدار شد، مالینالخوچیتل از این رها شدن خشمگین شد.
مالینالکسوچیتل پس از فهمیدن اینکه مکزیکاها در چاپولتپک، جنگلی که به عنوان پناهگاه حاکمان آزتک پیشاکلمبی شناخته میشد، اقامت دارند، پسرش، کوپیل، را برای انتقام او فرستاد. وقتی کوپیل سعی کرد آشوب به پا کند، توسط کاهنان دستگیر و قربانی شد. قلبش را درآوردند و به کناری پرتاب کردند و روی سنگی فرود آوردند. از قلب او، کاکتوس نوپال جوانه زد و آزتکها تنوچتیتلان را در آنجا یافتند.
مشهور است که کتزالکواتل و برادرش، تزکاتلیپوکا، چندان با هم کنار نمیآمدند. بنابراین، یک شب تزکاتلیپوکا، کتزالکواتل را آنقدر مست کرد تا خواهرشان، کتزالپتلاتل، را پیدا کند. گفته میشود که این دو مرتکب زنای با محارم شدند و کتزالکواتل، که از این عمل شرمسار و از خود بیزار بود، در حالی که با جواهرات فیروزهای آراسته شده بود، خود را در صندوقچهای سنگی گذاشت و آتش زد. خاکستر او به آسمان رفت و به ستاره صبح، سیاره زهره، تبدیل شد.
اسطوره آزتک بیان میکند که کتزالکواتل روزی از جایگاه آسمانی خود باز خواهد گشت و با خود فراوانی و صلح به ارمغان خواهد آورد. تفسیر نادرست اسپانیاییها از این اسطوره، فاتحان را به این باور رساند که آزتکها آنها را به عنوان خدایان میدیدند و آنقدر به بینش آنها وابسته بودند که متوجه ماهیت واقعی آنها نشدند: مهاجمانی که از موفقیت در تفتیش عقاید اروپایی خود سرمست شده بودند و طمع به طلای افسانهای آمریکا داشتند.
در اساطیر آزتک، تصور میشد که جهان میتواند هر ۵۲ سال یکبار نابود شود. از این گذشته، خورشید چهارم دقیقاً همین را به دست چالچیوتلیکوئه دید. بنابراین، برای تجدید خورشید و اعطای ۵۲ سال دیگر به جهان، مراسمی در پایان چرخه خورشیدی برگزار میشد . از دیدگاه آزتک، موفقیت این «مراسم آتش جدید» آخرالزمان قریبالوقوع را حداقل برای یک چرخه دیگر مهار میکرد.
مذهب آزتک به وجود ۱۳ آسمان و ۹ جهان زیرین اشاره دارد. هر سطح از ۱۳ آسمان توسط خدای خود یا گاهی اوقات حتی چندین خدای آزتک اداره میشد.
بلندترین این بهشتها، اومیوکان، اقامتگاه پروردگار و بانوی زندگی، خدای دوگانه اومتئوتل بود. در مقایسه، پایینترین بهشتها، بهشت خدای باران، تلالوک و همسرش، چالچیوتلیکوئه، معروف به تلالوکان، بود. همچنین شایان ذکر است که اعتقاد به ۱۳ آسمان و ۹ جهان زیرین در میان سایر تمدنهای پیشاکلمبی مشترک بوده و کاملاً منحصر به اساطیر آزتک نیست.
در اساطیر آزتک، محل زندگی پس از مرگ افراد تا حد زیادی به روش مرگ آنها بستگی داشت تا اعمالشان در زندگی. به طور کلی، پنج احتمال وجود داشت که به عنوان خانههای مردگان شناخته میشدند.
اولین آنها خورشید بود، جایی که ارواح جنگجویان، قربانیان انسانی و زنانی که در هنگام زایمان میمردند، به آنجا میرفتند. درگذشتگان که مرگی قهرمانانه تلقی میشد، چهار سال را به عنوان کوآوتکا یا همراهان خورشید میگذراندند. ارواح جنگجویان و قربانیان، خورشید در حال طلوع را در شرق، در بهشت توناتیوهیچان، همراهی میکردند، در حالی که کسانی که در هنگام زایمان میمردند، در ظهر، به غروب خورشید در بهشت غربی سیهواتلامپ کمک میکردند. پس از خدمت به خدایان، آنها به صورت پروانه یا مرغ مگسخوار دوباره متولد میشدند.
دومین زندگی پس از مرگ، تلالوکان بود. این مکان در یک منطقه سرسبز و همیشه شکوفا از بهار قرار داشت، جایی که کسانی که با مرگی آبکی - یا به ویژه خشونتآمیز - میمردند، به آنجا میرفتند. به همین ترتیب، کسانی که به دلیل ابتلا به بیماریهای خاص، تحت مراقبت تلالوکان قرار میگرفتند، به طور مشابه خود را در تلالوکان میدیدند.
سومین زندگی پس از مرگ به کسانی که در نوزادی میمردند اعطا میشد. این قلمرو که چیچیهواکو نام داشت، پر از درختان شیردار بود. این نوزادان در چیچیهواکو از درختان شیر مینوشیدند تا زمانی که زمان تناسخ آنها در آغاز دنیای جدید فرا برسد.
چهارمی، چیکالکو، زندگی پس از مرگی بود که مختص کودکان، کودکان قربانی شده و کسانی بود که خودکشی میکردند. این زندگی پس از مرگ که به عنوان «مکان معبد ذرت مقدس» شناخته میشد، توسط الهههای مادر ذرت لطیف اداره میشد.
آخرین خانه مردگان، میکتلان بود. میکتلان که توسط خدایان مرگ، میکتلان تکوتلی و میکتکاچیواتل، اداره میشد، آرامش ابدی بود که پس از آزمایشهای ۹ لایه جهان زیرین به آن اعطا میشد. آن دسته از مردگانی که مرگ قابل توجهی نداشتند تا به آرامش ابدی و در نتیجه تولد دوباره برسند، مجبور بودند به مدت چهار سال طاقتفرسا از ۹ لایه عبور کنند.
مذهب آزتک ذاتاً با کل جامعه گره خورده بود و حتی بر گسترش امپراتوری تأثیر گذاشت. چنین ایدهای در سراسر کتاب «آزتکها: مردم خورشید» اثر آلفونسو کاسو به تصویر کشیده شده است، جایی که بر سرزندگی آرمانهای مذهبی آزتک در رابطه با جامعه تأکید میشود: «هیچ عملی وجود نداشت... که با احساسات مذهبی آمیخته نشده باشد.»
جامعه آزتک، که هم به طرز جذابی پیچیده و هم به شدت طبقاتی بود، کاهنان را در جایگاهی برابر با اشراف قرار میداد، و ساختار سلسله مراتبی داخلی خود را صرفاً به عنوان یک مرجع ثانویه در نظر میگرفت. در نهایت، کاهنان مراسم بسیار مهم را رهبری میکردند و بر نذورات تقدیمی به خدایان آزتک نظارت داشتند، خدایانی که اگر به درستی مورد احترام قرار نمیگرفتند، میتوانستند جهان را به ویرانی بکشانند.
بر اساس اکتشافات باستانشناسی و روایتهای دست اول، کاهنان مکزیکی در امپراتوری، دانش آناتومی چشمگیری را به نمایش گذاشتند که برای تکمیل مراسم خاصی که مستلزم قربانیهای زنده بود، به شدت مورد نیاز بود. آنها نه تنها میتوانستند به سرعت سر قربانی را از بدن جدا کنند، بلکه میتوانستند به خوبی در نیمتنه انسان حرکت کنند و قلب را در حالی که هنوز میتپد، از بدن خارج کنند. به همین ترتیب، آنها در جدا کردن پوست از استخوان نیز متخصص بودند.
در مورد اعمال مذهبی، دین آزتک مضامین مختلفی از عرفان ، قربانی، خرافات و جشن را در بر میگرفت. صرف نظر از منشأ آنها - چه در درجه اول مکزیکا باشند و چه از طرق دیگر اقتباس شده باشند - جشنوارهها، مراسم و آیینهای مذهبی در سراسر امپراتوری برگزار میشد و توسط هر عضو جامعه در آنها شرکت میشد.
نمونتمی که پنج روز کامل را در بر میگرفت، به عنوان یک زمان بدشانسی تلقی میشد. تمام فعالیتها به حالت تعلیق درآمد: نه کاری، نه آشپزی و نه قطعاً هیچ دورهمی اجتماعی وجود نداشت. از آنجایی که مکزیکیها عمیقاً خرافاتی بودند، به ندرت در این پنج روز نحس از خانه خود خارج میشدند.
جشن بعدی شیوهمولپیلی است: یک جشنواره بزرگ که قرار بود از وقوع پایان جهان جلوگیری کند. شیوهمولپیلی که توسط محققان به عنوان مراسم آتش جدید یا پیوند سالها نیز شناخته میشود، در آخرین روز از دوره ۵۲ ساله چرخه خورشیدی برگزار میشد.
برای مردم مکزیک، هدف از این مراسم به صورت استعاری تجدید و تطهیر خود بود. آنها روز را برای رهایی از چرخه قبلی و خاموش کردن آتشها در سراسر امپراتوری صرف میکردند. سپس، در دل شب، کاهنان آتش جدیدی را روشن میکردند: قلب قربانی در شعله تازه سوزانده میشد، بنابراین خدای خورشید فعلی خود را در آمادهسازی برای چرخه جدید گرامی میداشتند و به او جسارت میبخشیدند.
یکی از وحشیانهترین جشنوارهها، Tlacaxipheualiztli بود که به افتخار Xipe Totec برگزار میشد.
از میان تمام خدایان، شیپه توتک شاید وحشتناکترین آنها بود، زیرا تصور میشد که او مرتباً پوست قربانی انسان را به عنوان نمادی از پوشش گیاهی جدید که با فصل بهار از راه میرسید، میپوشید. بنابراین، در طول Tlacaxipehualiztli، کاهنان انسانها - چه اسیران جنگی و چه افراد برده - را قربانی میکردند و پوست آنها را میکَندند. این پوست به مدت 20 روز توسط کاهن پوشیده میشد و به آن "لباسهای طلایی" (teocuitla-quemitl) میگفتند. از سوی دیگر، در حالی که Tlacaxipehualiztli مشاهده میشد، رقصها و نبردهای ساختگی به افتخار شیپه توتک برگزار میشد.
همانند بسیاری از فرهنگهای پساکلاسیک مزوآمریکایی، مکزیکیها نیز به پیشگوییها و فالها توجه زیادی داشتند. پیشگوییهایی که به عنوان پیشبینیهای دقیق آینده در نظر گرفته میشدند، برای کسانی که میتوانستند در مورد اتفاقات عجیب یا رویدادهای دوردست الهی توصیههایی ارائه دهند، به ویژه توسط امپراتور، بسیار مورد احترام بودند.
طبق متونی که جزئیات حکومت امپراتور مونتزوما دوم را شرح میدهند، دهه قبل از ورود اسپانیاییها به مکزیک مرکزی مملو از نشانههای بد بود . این نشانههای شوم شامل...
دنبالهداری که یک سال قدمت دارد و در آسمان شب میسوزد.
آتشسوزی ناگهانی، غیرقابل توضیح و بسیار مخرب در معبد هویتزیلوپوچتلی.
رعد و برق در یک روز آفتابی به معبدی که به شیوتِکوهتلی اختصاص داده شده بود، اصابت کرد.
سقوط یک دنبالهدار و تکه تکه شدن آن به سه قسمت در یک روز آفتابی.
دریاچه تکسکوکو جوشید و خانهها را ویران کرد.
تمام شب صدای گریه زنی شنیده میشد که فرزندانش را صدا میزد.
شکارچیان پرندهای پوشیده از خاکستر را با آینهای عجیب بالای سرش به دام انداختند. وقتی مونتزوما به آینه ابسیدین خیره شد، آسمان، صورتهای فلکی و لشکری که به سمتش میآمد را دید.
موجودات دو سر ظاهر شدند، هرچند وقتی به امپراتور ارائه شدند، در هوا ناپدید شدند.
بر اساس برخی روایات، ورود اسپانیاییها در سال ۱۵۱۹ نیز به عنوان یک نشانه تلقی میشد و اعتقاد بر این بود که بیگانگان منادیان نابودی قریبالوقوع جهان هستند.
جای تعجب نیست که آزتکها قربانیهای انسانی، قربانیهای خونی و قربانیهای موجودات کوچک انجام میدادند.
عمل قربانی کردن انسان، به تنهایی، از برجستهترین ویژگیهای مرتبط با مناسک مذهبی آزتکها است. فاتحان با وحشت از آن نوشتهاند، و قفسههایی از جمجمهها را که بالای سرشان قرار داشتند توصیف کردهاند و اینکه کاهنان آزتک چگونه ماهرانه از تیغهای از جنس ابسیدین برای بیرون کشیدن قلب تپنده قربانی استفاده میکردند. حتی کورتس، پس از شکست در یک درگیری بزرگ در طول محاصره تنوچتیتلان، در نامهای به پادشاه چارلز پنجم اسپانیا در مورد نحوه قربانی کردن مجرمان اسیر توسط دشمنانشان نوشت: «سینههای خود را میشکافتند و قلبهایشان را بیرون میآوردند تا آنها را به بتها تقدیم کنند».
هرچند قربانی کردن انسان بسیار مهم بود، اما عموماً در همه مراسم و جشنوارهها، آنطور که روایت رایج میگوید، اجرا نمیشد. در حالی که خدایان زمین مانند تزکاتیلپوکا و سیپاکتل گوشت میخواستند و برای انجام مراسم آتش جدید، هم خون و هم قربانی انسان لازم بود، موجودات دیگری مانند مار پردار کوئتزالکواتل مخالف گرفتن جان به این روش بودند و در عوض از طریق قربانی خون کاهن مورد احترام قرار میگرفتند.
پانتئون آزتکها مجموعهای چشمگیر از خدایان و الههها را در خود جای داده بود که بسیاری از آنها از دیگر فرهنگهای اولیه مزوآمریکایی وام گرفته شده بودند. در مجموع، اجماع بر این است که حداقل ۲۰۰ خدای باستانی مورد پرستش قرار میگرفتند، اگرچه سنجش تعداد واقعی آنها دشوار است.
خدایان اصلی که بر جامعه آزتک حکومت میکردند، عمدتاً خدایان کشاورزی بودند. در حالی که خدایان دیگری نیز وجود داشتند که بدون شک مورد احترام بودند، آن دسته از خدایانی که میتوانستند بر تولید محصولات کشاورزی تأثیر بگذارند، از استاندارد بالاتری برخوردار بودند. طبیعتاً، اگر خود خلقت را به عنوان مظهر همه چیز خارج از ضروریات فوری برای بقا (باران، تغذیه، امنیت و غیره) در نظر بگیریم، خدایان اصلی شامل مادر و پدر همه، اومتئوتل، و چهار فرزند بلافصل آنها میشوند.
با دیدن وسعت و نظم بکر آن، اولین اروپاییهایی که به امپراتوری آزتک رسیدند، فکر کردند که در حال دیدن رویایی باشکوه از دنیای دیگر هستند.
همانطور که در بالا ذکر شد، در پایین نیز چنین است: این قضیه مقدس در سراسر جهان باستان، در هر سرزمینی، و در طول هزارههای بیشماری طنینانداز بود. آزتکهای پرشور برای تحقق این اصل، صرفاً از نظامها و اصول کیهانی در وجود زمینی خود تقلید نمیکردند.
آنها از طریق معماری، آیینها، زندگی مدنی و معنوی خود، مشارکتکنندگان فعالی در تجلی و حفظ نظم مقدس بودند. حفظ این نظم، عملی مستمر از دگرگونی و فداکاری بیچون و چرا بود. هیچ عملی برای این منظور ضروریتر و دگرگونکنندهتر از تقدیم داوطلبانه و مکرر خون خود و حتی زندگیشان به خدایانشان نبود.
مراسم آتش جدید، که به معنای واقعی کلمه به عنوان "پیوند سالها" ترجمه میشود، آیینی بود که هر ۵۲ سال خورشیدی انجام میشد. این مراسم که در باور و عمل آزتکها محوریت داشت، تکمیل همزمان مجموعهای از شمارش روزها و چرخههای نجومی متمایز، اما در هم تنیده، با طولهای مختلف را نشان میداد. این چرخهها، که هر کدام به روش خود برای زندگی ضروری بودند، زمان را تقسیم و شمارش میکردند: - زمان روزانه، زمان سالانه و زمان جهانی.
روی هم رفته، این چرخهها به عنوان یک تقویم مقدس و دنیوی، یک نمودار طالع بینی، یک تقویم نجومی، مبنایی برای پیشگویی و یک ساعت کیهانی عمل میکردند .
آتش در هستیشناسی آزتک، زمان بود: نقطه مرکزی یا کانونی تمام فعالیتها، اما مانند زمان، آتش موجودیتی بود که وجود مستقلی نداشت. اگر ستارگان طبق نیاز حرکت نمیکردند، یک چرخه از سالها نمیتوانست به چرخه بعدی منتقل شود، بنابراین هیچ آتش جدیدی برای نشان دادن آغاز آن وجود نمیداشت، که نشان میداد زمان برای مردم آزتک به پایان رسیده است. آزتک بودن به این معنی بود که شما، به معنای واقعی کلمه، همیشه منتظر پایان زمان هستید.
در شب مراسم آتش نو، همه منتظر نشانه آسمانی بودند: وقتی مدال کوچک هفت ستاره پروین در نیمه شب از اوج آسمان عبور کرد، همه از این آگاهی که چرخه دیگری به آنها اعطا شده است، شادمان شدند. و فراموش نشد که زمان و آتش باید تغذیه شوند.
ناف معنوی یا اومفالوس امپراتوری مکزیکا (آزتک)، هرم بزرگ پلکانی بازالتی تمپلو مایور بود که نوک صاف آن دو زیارتگاه برای خدایان قدرتمند را در خود جای داده بود: تلالوک، خدای باران، و هویتزیلوپوچتلی، خدای جنگ و حامی مردم مکزیکا.
دو بار در سال، خورشید اعتدالین از بالای بنای عظیم هرم طلوع میکرد و دقیقاً بر فراز قله هرم، بالای پلکان بزرگ (که با کوه مار افسانهای، زادگاه افسانهای خدای خورشید، هویتزتیلوپوچتلی، مطابقت داشت) معلق میماند.
کاملاً بجا بود که در پایان زمان، آتش جدید زندگی از بالای هرم، به سمت بیرون و در چهار جهت پخش شود. عدد چهار بسیار مهم بود.
تلالکائل (۱۳۹۷-۱۴۸۷)
مشاور اعظم امپراتوران تنوچتیتلان،
پسر شاه هویتزیلهویتزلی، دومین حاکم تنوچتیتلان،
برادر امپراتور موکتزوما اول،
پدر پرنسس شیوپوپوکاتزین
شش سالم بود، اولین باری که منتظر پایان دنیا بودم.
تمام خانههای ما در تمام روستاها جارو شده و از اثاثیه، قابلمه، ملاقه، کتری، جارو و حتی زیراندازهای خوابمان خالی شده بود. فقط خاکسترهای سرد در شومینه مربع شکل، در مرکز هر خانه، افتاده بود. خانوادهها با فرزندان و خدمتکاران، تمام شب را روی پشت بامهایشان مینشستند و به ستارگان نگاه میکردند؛ و ستارگان نیز ما را تماشا میکردند. خدایان ما را در تاریکی، تنها، برهنه از دارایی و تمام وسایل بقا میدیدند.
آنها میدانستند که ما آسیبپذیر به سوی آنها آمدهایم، منتظر یک نشانه، نشانه اینکه دنیا به پایان نرسیده و خورشید در آن سپیده دم طلوع خواهد کرد. من هم منتظر بودم، اما نه روی پشت بام خانهام. من به اندازه نصف روز راهپیمایی روی تپه ستاره با پدرم، تلاتوآنی یا امپراتور تنوچتیتلان، و کابینه اشراف و کاهنان آتش او که آنها نیز منتظر بودند، فاصله داشتم. تپه ستاره (به معنای واقعی کلمه، «محل درخت خار»، هویکساختلان)، کوه آتشفشانی مقدسی بود که مشرف به دره مکزیکا بود.
در نیمهشب، «هنگامی که شب به دو نیم تقسیم شد» (لارنر، بهروزرسانیشده در ۲۰۱۸) تمام سرزمین با یک نفس حبسشده نظارهگر بودند که چگونه صورت فلکی آتش، که بازار نیز نامیده میشود، تیانکویزتلی [خوشه پروین] از قله گنبد پرستاره عبور کرد و متوقف نشد. همه موجودات ذیشعور به عنوان یک واحد نفس کشیدند. جهان در آن نیمهشب به پایان نرسید.
در عوض، هزاران صفحه درون صفحههای ساعت کیهانی بزرگ برای یک «تیک» باشکوه هماهنگ شدند و برای ۵۲ سال دیگر، تا هماهنگسازی بعدی، از نو تنظیم شدند. دو دور تقویم فرسوده در نیمهشب به اوج خود رسیدند و در آن لحظه، زمان به پایان رسید و زمان آغاز شد.
پدر برایم توضیح داد که در طول این مراسم بود که کاهنان ما زمان چرخه جدید را دوباره کالیبره میکردند. تماشای آسمان طی چندین شب انجام میشد. شبی که خوشه پروین در نیمه شب به بالای آسمان میرسید - آن شب اولین نیمه شب ما برای چرخه ۵۲ ساله جدید بود.
زمان دقیق این رویداد بسیار مهم بود، زیرا در این لحظه بود که همه رویدادهای دیگر به وقوع پیوستند. و تنها با مشاهده گذر نیمهشب خوشه پروین بود که کاهنان ما میتوانستند زمان گذر نیمروزی را که همیشه دقیقاً شش ماه به آینده بود، تعیین کنند. آن گذر دوم را نمیتوان با چشم محاسبه کرد، زیرا، البته، خوشه پروین در حالی که در خورشید نیمروزی ادغام میشد، نامرئی بود. با این وجود، کاهنان باید روز صحیح را میدانستند زیرا آن روز و زمان، همان روز و زمانی بود که قربانی توکسکاتل، یعنی سر بریدن سالانه تجسم انسانی لرد تزکاتلیپوکو، انجام میشد.
حاکمان خداترس تنوچتیتلان میدانستند که قدرت آنها همیشه و فقط برابر با صحت همسویی آنها در کیهان است. مراسم ما، قربانیها، طرح شهرهای ما و حتی فعالیتهای تفریحی ما، به گونهای مدلسازی شده بودند که این ارتباط را در همه زمانها منعکس کنند. اگر این ارتباط ضعیف یا قطع میشد، زندگی بشر ناپایدار میشد.
در شش سالگی، پدرم به من نشان داده بود که چگونه خوشه کوچک پروین را پیدا کنم، ابتدا با پیدا کردن درخشانترین ستاره نزدیک [آلداباران]، aoccampa، به معنای «بزرگ و متورم» (جانیک و تاکر، ۲۰۱۸)، و اندازهگیری به اندازه پنج انگشت در شمال غربی. وظیفه من این بود که از نزدیک مراقب باشم و وقتی خوشه به بالاترین نقطه خود رسید، فریاد بزنم. کاهنان تأیید میکردند که آیا این زمان با نیمهشب مصادف است یا خیر.
آن شب، وقتی فریاد زدم، کاهنان فوراً پاسخ دادند، اما همه ما پنج دقیقه دیگر در سکوت مطلق منتظر ماندیم، تا اینکه دیگر غیرقابل انکار بود که خوشه پروین از نقطه میانی عبور کرده و به سمت غرب در حرکت است. این نشانه ای برای اشراف جمع شده در تپه بود که خدایان به مردم وفادار ما یک دوره ۵۲ ساله دیگر عطا کرده اند و آتش دوباره اجاق ها را گرم خواهد کرد. جمعیت جمع شده به زندگی پریدند.
در محراب موقت روی تپه، کاهنان پدرم جنگجوی قدرتمندی را با سربندی از پر و تزئینات طلا و نقره آراسته بودند. اسیر، به شکوه هر خدایی، از سکوی کوچکی بالا برده میشد که برای همه کسانی که در شهر پایین منتظر بودند، قابل مشاهده بود. پوست رنگشدهاش در زیر نور ماه به سفیدی گچ میدرخشید.
در مقابل جمعیت کوچک نخبگان، پدرم، پادشاه هویتزیلیهوئیتل و تجسم خدا بر روی زمین، به کاهنان آتش خود دستور داد که «آتش بیافرینند». آنها دیوانهوار هیزمهای آتش را بر روی سینهی گشودهی جنگجو چرخاندند. با افتادن اولین جرقهها، آتشی برای شیوتهکوتلی، خدای آتش، افروخته شد و کاهن اعظم «به سرعت سینهی اسیر را شکافت، قلبش را گرفت و به سرعت آن را در آتش انداخت.» (ساهاگون، ۱۵۰۷).
درون گودی سینه جنگجو، جایی که قلب قدرتمندش ثانیهای پیش از آن میتپید، هیزمها دوباره توسط کاهنان آتش دیوانهوار چرخانده میشدند، تا اینکه سرانجام جرقهای جدید متولد شد و خاکستر درخشانی به شعلهای کوچک تبدیل شد. این شعله الهی مانند قطرهای از نور خالص خورشید بود. هنگامی که آتش بشریت جرقه زد تا خورشید کیهانی را لمس کند، خلقتی جدید از تاریکی زاده شد.
در تاریکی مطلق، آتش کوچک تپه ما در سراسر سرزمین دیده میشد. خانوادههای تِنوچتیتلان، بدون حتی یک مشعل، چون روستاها هنوز شعلهای نداشتند، با انتظار از پشتبامهایشان پایین آمدند و به سمت هرم بزرگ، معبد مایور، نگاه کردند.
معبد مایور در مرکز شهر قرار داشت و نور حیاتبخش خود را به چهار جهت اصلی میتاباند (مافی، ۲۰۱۴)، عملی که به زودی توسط آتشدان مرکزی در مرکز هر خانه در هر روستا شبیهسازی خواهد شد. با تمام سرعت، آتش گرانبهایی که بر روی تپه یا ستاره میچرخید، به معبد مایور، مرکز جهان ما، منتقل شد.
در رقصی کاملاً طراحیشده، خاکستر درخشان بین دوندگان در چهار جهت اصلی تقسیم شد، که به نوبه خود آن را با صدها دونده دیگر تقسیم کردند، که گویی در تاریکی پرواز میکردند و دمهای فروزان آتشین خود را به گوشه و کنار شهر و فراتر از آن میفرستادند.
هر اجاقی در هر معبدی و سرانجام هر خانهای برای آفرینش جدید روشن شد، و قرار نبود تا ۵۲ سال دیگر خاموش شود. زمانی که پدرم مرا از معبد مایور به خانه برد، اجاق ما از قبل شعلهور شده بود. با تاریک شدن هوا و رسیدن سپیده دم، شادی در خیابانها به گوش میرسید. ما خون خود را که از بریدگیهای سطحی چاقوی تیز پدر با سنگ چخماق ایجاد شده بود، در آتش پاشیدیم.
مادر و خواهرم قطراتی از گوشها و لبهایشان میپاشیدند، اما من که تازه شاهد کنده شدن اولین قلب خود از سینهی مردی بودم، به پدرم گفتم که گوشت نزدیک قفسهی سینهام را ببرد تا بتوانم خونم را در شعلههای شیوتهچوتلی مخلوط کنم. پدرم مغرور بود؛ مادرم خوشحال بود و قابلمهی مسی سوپش را برای گرم کردن روی اجاق آورد. کمی خون که از لالهی گوش نوزادی که هنوز در گهواره بود، کنده شده بود، نذر خانوادگی ما را کامل میکرد.
خونمون یه چرخه دیگه خریده بود، ما با سپاسگزاری برای وقتمون پول دادیم.
پنجاه و دو سال بعد، همان شب زندهداری را تکرار میکردم و منتظر بودم تا خوشه پروین از اوج خود عبور کند. این بار، من تلاکائل، پسر شش ساله، نبودم، بلکه تلالاکائل، رئیس مراسم، بنیانگذار یک امپراتوری، مشاور ارشد موکتزوما اول، امپراتور تنوچتیتلان، قدرتمندترین حاکمی که قبایل ناهواتل زبان تا به حال در برابرش سر تعظیم فرود آورده بودند، بودم.
میگویم قدرتمندترین، اما نه خردمندترین. من ریسمانهای پشت توهم شکوه هر پادشاه را کشیدم. من در سایهها ماندم، زیرا شکوه در مقایسه با جاودانگی چیست؟
هر انسانی در قطعیت مرگش وجود دارد. برای مکزیکا، مرگ همیشه در صدر ذهن ما بود. چیزی که ناشناخته باقی میماند لحظهای بود که نور ما خاموش میشد. ما به خواست خدایان وجود داشتیم. پیوند شکننده بین انسان و چرخههای کیهانی ما، مانند یک آرزو، یک دعای قربانی، همیشه در تعادل بود.
در زندگی ما، هرگز فراموش نشد که کوئتزواتل، یکی از چهار پسر خالق اصلی، مجبور شد استخوانها را از دنیای زیرین بدزدد و با خون خود آنها را آسیاب کند تا بشر را بیافریند. و همچنین فراموش نشد که همه خدایان خود را در آتش انداختند تا خورشید فعلی ما را خلق کنند و آن را به حرکت درآورند.
برای آن فداکاری اولیه، ما به آنها کفاره مداوم بدهکار بودیم. ما فداکاریهای زیادی کردیم. ما هدایای نفیسی از کاکائو، پر و جواهرات به آنها ارزانی داشتیم، آنها را به طور افراطی در خون تازه شستشو دادیم و قلبهای تپنده انسان را به آنها خوراندیم تا خلقت را تجدید، تداوم و محافظت کنند.
من برای شما شعری از نزاهوالکویوتل، پادشاه تکسکوکو، یکی از پایههای اتحاد سهگانه قدرتمند ما، جنگجوی بیهمتا و مهندس مشهوری که قناتهای بزرگ را در سراسر تنوچتیتلان و برادر معنوی من ساخت، خواهم خواند:
زیرا این نتیجهی اجتنابناپذیر
همهی قدرتها، همهی امپراتوریها و قلمروها است؛
آنها گذرا و ناپایدارند.
زمان زندگی قرض گرفته شده است،
در یک لحظه باید آن را پشت سر گذاشت.
مردم ما زیر پنجمین و آخرین خورشید متولد شدند. این خورشید مقدر شده بود که با حرکت از بین برود. شاید شیوتِکوهتلی آتشی از درون کوهها بفرستد و همه انسانها را به قربانیهای سوزان تبدیل کند؛ شاید تلالتِکوهتلی، تمساح عظیمالجثه، بانوی زمین، در خواب غلت بزند و ما را له کند، یا ما را در یکی از میلیونها آرواره باز خود ببلعد.
برای آزتکها، چهار مسیر به سوی زندگی پس از مرگ وجود داشت.
اگر قرار باشد به عنوان یک قهرمان بمیری: در بحبوحه نبرد، از طریق فداکاری یا در هنگام زایمان، به توناتیوهیچان، مکان خورشید، خواهی رفت. به مدت چهار سال، مردان قهرمان به طلوع خورشید در شرق و زنان قهرمان به غروب خورشید در غرب کمک میکردند. پس از چهار سال، تو به عنوان یک مرغ مگسخوار یا پروانه، تولد دوبارهای را در زمین به دست آوردهای.
اگر در اثر آب میمردید: غرق شدن، صاعقه یا یکی از بیماریهای کلیوی یا تورم، به این معنی بود که شما توسط خداوندگار باران، تلالوک، انتخاب شده بودید و به تلالوکان میرفتید تا در بهشت ابدی آب خدمت کنید.
اگر در نوزادی یا کودکی، با قربانی کردن فرزند یا (به طرز عجیبی) با خودکشی بمیرید، به سینکالکو، جایی که الهههای ذرت بر آن حکومت میکنند، میروید. در آنجا میتوانید شیری را که از شاخههای درختان میچکد بنوشید و منتظر تولد دوباره باشید. زندگیای نابود شده.
صرف نظر از اینکه روزهایتان را روی زمین چقدر خوب یا بد گذراندهاید، اگر به اندازه کافی بدشانس یا معمولی بودید که به مرگی معمولی مانند پیری، تصادف، دلشکستگی یا اکثر بیماریها بمیرید، ابدیت را در میکتلان، دنیای زیرزمینی ۹ طبقه، سپری خواهید کرد. مورد قضاوت قرار خواهید گرفت. مسیرهای کنار رودخانه، کوههای یخزده، بادهای ابسیدین، حیوانات وحشی، بیابانهایی که حتی جاذبه هم نمیتوانست در آنها دوام بیاورد، در آنجا در انتظار شما بودند.
راه بهشت با خون سنگفرش شده بود.
شیو = سال، فیروزهای، به آتش و زمان اشاره دارد؛ پوپوکاتزین = دختر
، دختر مشاور بزرگ، تلاکالائیل،
نوه پادشاه سابق هویتزیلیویتزلی،
خواهرزاده امپراتور موکتزوما اول،
صدای تلالتِکوتل: الهه اصلی زمین، که بدنش زمین و آسمان را در آفرینش جهان کنونی شکل داد، خورشید پنجم
داستان من ساده نیست. آیا میتوانی گوش کنی؟
خون و مرگ وجود دارد و خود خدایان فراتر از خیر و شر هستند.
جهان هستی حاصل یک همکاری عظیم است که همچون رودی از خون حیاتبخش از سوی بشر به سوی پروردگاران گرانقدرش به سوی درون جاری میشود و از سوی خدای آتش در کانون مرکزی به چهار جهت بیرون میدرخشد.
برای گوش دادن، قضاوتهای خود را پشت در بگذارید؛ اگر هنوز به کارتان میآیند، میتوانید بعداً آنها را جمعآوری کنید.
به خانهی من، خانهی تلاکائلل ، مشاور ارشد زیرک شاه ایتزکواتل، چهارمین امپراتور مردم مکزیکا از تنوچتیتلان، وارد شوید.
سالی که من به دنیا آمدم، به پدرم مقام تلاتوآنی (حاکم، سخنگو) پیشنهاد شد، اما او این مقام را به عمویش ایتزکواتل واگذار کرد. بارها و بارها به او پیشنهاد پادشاهی داده میشد، اما هر بار، او رد میکرد. پدرم، تلاکالائیل، مانند ماه جنگجو، ستاره شامگاهی، همیشه در انعکاس دیده میشد، ذهنش در سایهها، و جوهرهاش را حفظ میکرد. آنها او را «زن مار» پادشاه مینامیدند. من او را نهوال پادشاه، نگهبان تاریک، روح یا راهنمای حیوانات، مینامیدم.
آیا دختر او بودن وحشتناک بود؟ چه کسی میتواند به چنین سوالاتی پاسخ دهد؟ یک مرد معمولی نمیدانست با من چه کند. من کوچکترین و تنها دخترش، شیوپوپوکاتزین از تنوچتیتلان، فرزند آخرش بودم که در ۳۵ سالگی، در زمان سلطنت ایتزکواتل، به دنیا آمدم.
من میتوانستم همسر مناسبی برای شاهزادهی تکسکوکو یا پادشاه تلاکوپان باشم تا اتحاد سهگانه و باشکوهی را که پدرم به نام ایتزکواتل ساخته بود، تقویت کنم. ضمناً، من یک ویژگی عجیب هم داشتم، موهایم مثل رودخانه سیاه و ضخیم میشد. هر ماه باید کوتاه میشدند و هنوز تا پایین کمرم میرسیدند. پدرم میگفت این یک نشانه است، اینها کلماتی بودند که او به کار میبرد، اما هرگز چیزی را توضیح نمیداد.
وقتی شش سالم بود، پدرم به دنبالم به جنگل آمد و من برای گوش دادن به صدای درختان آهوهوته، که تنههایی به پهنای خانهها داشتند، به آنجا میرفتم. نوازندگان از این درختان بود که طبلهای هوئهوتل خود را میتراشیدند.
طبلزنها مرا مسخره میکردند: «شیوپوپوکاتزین، دختر تلاکالائیل، موسیقی درون کدام درخت است؟» و من لبخند میزدم و به یکی اشاره میکردم.
نوازندگان احمق، موسیقی درون هر درخت، هر ضرب آهنگ، هر استخوان، هر آبراه جاری است. اما امروز، من برای شنیدن صدای درختان نیامده بودم. من خارهای خاردار گیاه ماگوئی را در مشتم حمل میکردم.
دارم خواب میبینم.
روی تپهای ایستاده بودم که یک ستون فقرات داشت، یک باله، که تلالتهکوتلی بود ، تمساح متبرک مادر زمین. پدرم او را به عنوان دامن مار، کواتلیکوئه ، مادر خدای مورد علاقهاش، هویتزیلوپوچتلی خونخوار، میشناخت .
اما من میدانم که این دو الهه یکی هستند، زیرا مامای بزرگ، خود تلالتچوتلی، به من گفت. من اغلب چیزهایی میدانستم که پدرم نمیدانست. همیشه همینطور بود. او برای رمزگشایی از آشفتگی رویاها خیلی بیصبر بود و چون مرد بود، همه چیز را بر اساس شخصیت خودش قضاوت میکرد. چون این را نمیدانست، نمیتوانست بتهای الهه را درک کند. برای مثال، او کواتلیکوئه را دید و او را «مادری که سرش از تنش جدا شده» نامید.
یک بار سعی کردم توضیح دهم که آن الهه، در سیمای خود به عنوان دامن مار، مادر هویتزلیپوچتلی، خطوط انرژی پیچ و تابخوردهی زمین را که تا بالای بدنش بالا میرفتند، به تصویر میکشید. بنابراین به جای سر، دو مار در هم تنیده داشت که در جایی که ممکن است چشم سومش باشد، به هم رسیده و به ما خیره شده بودند. [در سانسکریت، او کالی، شاکتی کوندالینی است] او نفهمید و وقتی گفتم که ما انسانها سر نداریم، فقط برآمدگیهای بیجانی از جنس استخوان و گوشت روی سرمان داریم، خیلی عصبانی شد.
سر کواتلیکوئه انرژی خالص است، درست مانند بدن مادرش، ناهوال او، الهه تمساح.
تلالتچوتلی سبز و مواج زمزمه کرد، اگر نمیترسیدم، میتوانستم گوشم را نزدیک جای تاریکش ببرم و او برایم درباره خلقت آواز میخواند. صدایش نالهای رنجآور بود، گویی از هزاران گلو که در حال زایمان هستند، بیرون میآمد.
به او تعظیم کردم، "تَلالتِکوهتلی، مادر مقدس. میترسم. اما انجامش خواهم داد. در گوشم بخوان."
او با شعری موزون سخن میگفت. صدایش تارهای قلبم را به صدا درمیآورد و طبلهای گوشم را میکوبید.
پیش از تجلی، پیش از صدا، پیش از نور، یگانه، پروردگار دوگانگی، اُمِتئوتلِ جداییناپذیر بود. یگانهای که دومی ندارد، نور و تاریکی، پر و خالی، هم مذکر و هم مؤنث. او (که «او» و «من» و «آن» نیز هست) همان یگانهای است که هرگز در خواب نمیبینیم زیرا او فراتر از تخیل است.
ارباب اومتئوتل، «آن یگانه»، دیگری را میخواست. حداقل برای مدتی.
او میخواست چیزی بسازد. بنابراین وجود خود را به دو قسمت تقسیم کرد:
اومتئوتل «ارباب دوگانگی» و
اومچیهواتل «بانوی دوگانگی»: اولین خالق به دو قسمت تقسیم شد
چنین بود کمال مطلق آنها؛ هیچ بشری نمیتوانست به آنها نگاه کند.
اومتِکوهتلی و اومِچیواتل چهار پسر داشتند. دو پسر اول، پسران دوقلوی جنگجوی او بودند که برای تصاحب نمایش خلقت از والدین قادر مطلق خود هجوم آوردند. این پسران، خدای جگوار سیاه و دودی، تزکاتلیپوکو، و خدای مار سفید پرباد، کوئتزاکواتل، بودند. آن دو اراذل و اوباش، همیشه در حال بازی ابدی تاریکی در مقابل روشنایی بودند، نبردی غیرقابل حل که در آن دو خدای بزرگ به نوبت سکان قدرت را به دست میگیرند و سرنوشت جهان در طول اعصار تغییر میکند.
پس از آنها برادران کوچکشان شیپه توتک با پوست کنده و در حال کندن، خدای مرگ و جوانسازی، و تازه به دوران رسیده، هویتزیپوچتلی، خدای جنگ، که آنها مرغ مگسخوار جنوب مینامند، آمدند.
بنابراین هر جهت کیهان توسط یکی از برادران محافظت میشد: تزکاتلیپوکا - شمال، سیاه؛ کوئتزالکواتل - غرب، سفید؛ شیپه توتک - شرق، قرمز؛ هویتزیلوپوچتلی - جنوب، آبی. این برادران خالق چهارگانه، انرژیهای کیهانی خود را مانند آتش از یک اجاق مرکزی یا مانند هرم مقدس، معبد مایور، به چهار جهت اصلی پراکنده کردند و در سراسر قلمرو، تغذیه و محافظت را ساطع کردند.
در جهت «بالا»، ۱۳ طبقهی بهشت قرار داشت که از ابرها شروع میشد و به سمت بالا از میان ستارگان، سیارات، قلمروهای اربابان و بانوان حاکم حرکت میکرد و در نهایت به اومتئوتل میرسید. در بسیار بسیار پایینتر، ۹ طبقهی میکتلان، در دنیای زیرین، قرار داشت. اما در پهنهی وسیع بین آنها، در مکانی که تزکاتلیپوکا و کوئتزالکواتلِ پرنده سعی در خلق این «جهان و نژاد جدید بشر» داشتند، من بودم!
فرزندم، من مثل آنها «آفریده» نشدم. چیزی که هیچکس متوجه نشد این بود که درست در همان لحظهای که اومتئوتل به درون دوگانگی شیرجه زد، من «بودم». در هر عمل تخریب یا آفرینش، چیزی باقی میماند - چیزی که باقی میماند.
به این ترتیب، من به ته دریا فرو رفتم، تهماندهی آزمایش جدید آنها در دوگانگی. شنیدهام که میگویند همانطور که در بالا هست، در پایین هم هست. پس، میبینی، اگر آنها دوگانگی میخواستند، باید چیزی باقی میماند و متوجه شدند که من آن «چیز» ساخته نشده در وحدت بیپایان آبهای اولیه بودم.
تلالتکوهتلی به آرامی گفت: «عزیزم، میتوانی گونهات را کمی نزدیکتر بیاوری تا بتوانم انسانی را که روی پوستت استشمام کنم؟»
گونهام را کنار یکی از دهانهای متعددش گذاشتم و سعی کردم از پاشیده شدن خونِ خروشان و ناهمواری که از لبهای بزرگش جاری بود، جلوگیری کنم. «آه، ناله کرد. بوی جوانی میدهی.»
پرسیدم: «مادر، نقشه داری من را بخوری؟»
«من قبلاً هزار بار تو را خوردهام، فرزندم. نه، خدای خونخوار پدرت، هویتزیلوپوچتلی (که او هم پسر من است)، با «جنگهای گل» خود، تمام خونی را که نیاز دارم، برایم فراهم میکند.»
عطش من با خون هر جنگجوئی که در میدان نبرد کشته میشود، و بار دیگر هنگامی که به صورت مرغ مگسخوار دوباره متولد میشود و دوباره میمیرد، فروکش میکند. کسانی که کشته نمیشوند در جنگهای گل اسیر میشوند و در معبد مایور، برای هویتزیلوپوچتلی قربانی میشوند که این روزها جسورانه غنایم را از خدای اصلی خورشید پنجم، توناتیوه، مطالبه میکند.
اکنون، هویتزیلوپوچتلی به خاطر نقشش در هدایت قوم شما به سرزمین موعودشان، افتخار یافته است. او همچنین بهترین بخش قربانی - قلب تپنده - را برای خود دریافت میکند، اما کاهنان مادر خود را فراموش نمیکنند. آنها لاشههای خونین را از پلههای شیبدار معبد، گویی از کوه مار متبرک (جایی که من هویتزیلوپوچتلی را به دنیا آوردم) پایین میآورند و روی سینه من میگذارند، برای ادای احترام من، سهم من از غنایم.
اجساد تکهتکه شدهی اسیران، پر از خون تند و گوارا، بر روی دامان دختر ماه تکهتکه شدهی من که در پای معبد مایور آرمیده است، میغلتند. پیکرهی سنگی گرد و بزرگ دختر ماه آنجاست، درست همانطور که در پای کوه مار افتاده بود، جایی که هویتزلیپوچلی پس از تکهتکه کردن او، او را به حال خود رها کرد تا بمیرد.
هر جا که او دراز کشیده باشد، من زیر او پهن میشوم و از بقایای آن، در سطح زیرین چیزها، لذت میبرم.
جرأت کردم اینجا صحبت کنم. «اما مادر، پدرم داستان را تعریف میکند که دخترت ماه، کویولشاوکی شکسته، به کوه مار آمد تا تو را بکشد، زمانی که تو کواتلیکوئه بودی، در شُرُفِ به دنیا آوردنِ خدا، هویتزیلوپوچتلی. پدر گفت دختر خودت، الهه ماه، نمیتوانست بپذیرد که تو از یک توپ پر مرغ مگسخوار باردار شدهای و در مشروعیت این لقاح شک داشت، بنابراین او و ۴۰۰ برادر ستارهایاش نقشه قتل تو را کشیدند. آیا از او متنفر نیستی؟»
«آه، آیا باید دوباره دروغها درباره دخترم، ماهِ تحریفشده، کویولشاوکی، را تحمل کنم؟» همین که صدایش از شدت خشم بالا رفت، هر پرندهای روی سطح زمین بیدرنگ پرواز کرد و دوباره به جای خود بازگشت.
«ذهن تو با روایت تاریخ توسط آن مرد، مهآلود شده است. به همین دلیل است که تو را اینجا صدا زدم. من و همه دخترانم یکی هستیم. به تو میگویم آن روز صبح چه اتفاقی افتاد وقتی خدای گستاخ پدرت، هویتزیلوپوچتلی، دوباره متولد شد. میگویم دوباره متولد شد، چون، همانطور که میبینید، او قبلاً به عنوان یکی از چهار پسر خالق اصلی اومتئوتل متولد شده بود. تولد او برای من، الهامی بود که بعداً توسط پدرت، تلاکالائیل، به او داده شد تا به او یک بارداری معجزهآسا بدهد. (در واقع، هر تولدی معجزهآسا است و انسان تنها یک عامل ناچیز در آن است، اما این داستان دیگری است.)
«سالهای زیادی از زمانی که من به عنوان دختر زمین، کواتلیکوئه، روی سطح خودم راه میرفتم، نمیگذرد. چند پر مرغ مگسخوار از زیر دامن مارمانندم سر خورد و مرا به کودکی تبدیل کرد که محکم به رحمم چسبید. چطور هویتزیلوپوچتلیِ جنگجو در من میجوشید و میپیچید. کویولشاوکی، دختر ماه من، با صدای زنگدار و زنگولههایی روی گونههایش، آخرین دوره بارداریاش را میگذراند، بنابراین ما هر دو مادر باردار و سیر بودیم. من زودتر از او درد زایمان گرفتم و برادرش هویتزیلوپوچتلی، سرخ به رنگ خون، فیروزهای به رنگ قلب انسان که در رگهایش غنوده بود، از رحمم بیرون آمد.»
به محض اینکه او کاملاً از رحم من بیرون آمد، شروع به حمله به خواهرش کرد، قلب زنگزدهاش را گاز گرفت، جلال درخشانش را تکهتکه کرد و او را به آسمان پرتاب کرد. پس از بلعیدن قلب خواهرش، چهارصد قلب از ۴۰۰ ستاره جنوبی را نیز بلعید و از هر کدام کمی جوهر برای خودش دزدید تا مانند خورشید بدرخشد. سپس، لبهایش را لیسید و آنها را نیز به آسمان پرتاب کرد. او از پیروزی خود شادمان شد و خود را داغتر از آتش، روشنتر از خورشید نامید. در واقع، این خدای لنگ و آبلهرو، توناتیوه، که در ابتدا با نام ناناهواتزین شناخته میشد، بود که خود را به آتش انداخت تا این خلقت فعلی را آغاز کند.
اما پدرت آن نقش را برای هویتزیلوپوچتلی به عهده گرفت و مسیر قربانیها را تغییر داد. و پسرم، هویتزیلوپوچتلی، سیریناپذیر بود. او کیهان را درنوردید، به دنبال ماه و ستارگان، او فریاد میزد و قربانیهای بیشتری میخواست، و به دنبال قربانی بعدی و بعدی میگشت تا اینکه... من او را قورت دادم. ههههه.
مردم شما در برابر او، حامی مکزیکا، سر تعظیم فرود میآورند و او آنها را به سوی نشان عقاب مارخوار که بر روی یک کاکتوس فرود آمده بود، هدایت میکند و بدین ترتیب سرزمین نفرینشدهای را که به امپراتوری قدرتمند تنوچتیتلان آنها تبدیل شد، به ارث میگذارند. آنها او را در هزاران هزار قلب جشن میگیرند تا نور او را برای روشن کردن مسابقهی باشکوهشان در برابر زمان حفظ کنند. من هیچ شکایتی ندارم؛ سهم من داده شده است.
اما هر شب وقتی از گلویم پایین میرود و از رحمم عبور میکند، یادآوری کوچکی به آنها میکنم. چرا که نه؟ بگذار به یاد داشته باشند که به من نیاز دارند. هر روز صبح اجازه میدهم دوباره برخیزد. به خاطر گستاخیاش، فقط نیمی از گردش هر روز را به او میدادم و نیم دیگر را به کویولشاوکی، خواهر ماهشکلش که صورت زنگولهای دارد. گاهی اوقات آنها را با هم تف میکنم تا بگذارند تا سر حد مرگ بجنگند، یکدیگر را ببلعند، و دوباره متولد شوند [کسوف].
چرا که نه؟ فقط یادآوری میکنم که روزهای انسان هرگز طولانی نیست. اما مادر دوام میآورد.
تصویرش مثل سراب شروع به موج زدن کرد، پوستش کمی میلرزید، مثل ماری که پوست میاندازد. صدایش زدم: «تَلالتِکوهتلی، مادر...؟»
نفسی. نالهای. آن صدا. «به زیر پای بتهای فراوانی که قومت میتراشند نگاه کن. چه میبینی؟ نمادهایی برای بانوی زمین، تَلالتِکوهتلی، تلاماتلکوئیتیسیتل یا مامای چمباتمهزده، پوستهی آغازین، آن که در پاهایم چشم دارد و در هر بندش آرواره.»
خدایان زمین: تلالتچوتلی زیر پای کواتلیکوئه حکاکی شده است
«گوش کن، عزیزم. میخواهم یک کاهنه داستان من را ضبط کند. برای همین با تو تماس گرفتم. یادت میآید؟»
«من کاهنه نیستم، مادر. من یک همسر خواهم بود، شاید یک ملکه، پرورشدهندهی جنگجویان.»
«تو یه کاهنه خواهی شد، وگرنه بهتره همین الان همینجا بخورمت.»
«پس بهتره منو بخوری، مادر. پدرم هرگز موافقت نخواهد کرد. هیچکس از پدرم سرپیچی نمیکند. و ازدواج من اتحاد سهگانه او را تضمین خواهد کرد.»
«جزئیات، جزئیات. یادت باشد، در قالب کواتلیکوئه ترسناک، من مادر مربی پدرت، هویتزیلوپوچتلی، خدای جنگ با ادعای خورشید بودن هستم. پدرت از من میترسد. پدرت از تو، به همین خاطر. هههه...»
«عزیزم، میشه پنجههامو نوازش کنی؟ کوتیکولهای من به تحریک نیاز دارن. اون یه دختره. حالا، حرفمو قطع نکن…»
«برگردیم به داستان من: پسران اصلی اولین خالق ما، خدای دوگانگی، اومتئوتل، خدای جگوار و مار پردار بودند: تزکاتلیپوکو و کوئتزاکواتل جوان. و آن دو به همه جا پرواز میکردند و در مورد نژاد رویایی انسان که وظیفه خلق آن را بر عهده داشتند، نقشه میکشیدند و تصمیم میگرفتند. همه چیز کار سختی نبود: پسران بیشتر وقت خود را صرف بازیهای بیپایان خود بین نور و تاریکی میکردند: نور تاریکی را فتح میکند، تاریکی نور را از بین میبرد، همه چیز بسیار قابل پیشبینی بود. همه چیز بسیار حماسی بود، میدانید؟
اما آنها واقعاً چیزی نداشتند، تا اینکه من را دیدند. میبینید، خدایان نیاز داشتند که مورد نیاز باشند، به آنها خدمت شود و غذا داده شود، بنابراین مجبور بودند انسان داشته باشند. برای انسانها، آنها به یک جهان نیاز داشتند. هر چیزی که آنها امتحان میکردند از میان نیستی به درون فکهای من سرازیر میشد. همانطور که میبینید، من در هر مفصل فکهای خوبی دارم.
«و چشمها و فلسها همه جا را پوشانده بودند،» زمزمه کردم و مبهوت سطح درخشانش شدم.
«آنها مرا آشوب مینامیدند. میتوانی تصور کنی؟ آنها نمیفهمیدند.
فقط اومتئوتل مرا میفهمد زیرا من در لحظهای که او خود را به دو نیم کرد، به وجود آمدم. قبل از آن، من بخشی از او بودم. در لحظهای که به نور دوگانگی پرتاب شدم، به پول رایج، به معامله تبدیل شدم. و این باعث میشود من، از نظر من، تنها چیز با ارزش واقعی زیر پنجمین خورشید باشم. در غیر این صورت، آنها چیزی جز یک جهان توخالی پر از ایدههای خود نداشتند.»
تزکاتلیپوکو، جگوار، و کوئتزاکواتل، مار پردار، داشتند توپ بازی میکردند. من هوس کمی سرگرمی کرده بودم، بنابراین خودم را به برادران فضول معرفی کردم. به سطح دریای اولیه شنا کردم، جایی که تزکاتلیپوکا پای احمقانهاش را آویزان کرده بود تا من را اغوا کند. چرا که نه؟ میخواستم نگاه دقیقتری به آن بیندازم. از این آگاهی که من ماده خام رویای آنها برای بشریت هستم و آنها در تنگنای سختی قرار دارند، راضی بودم.
در مورد آن پای احمقانهی خدا، من آن را خوردم. چرا که نه؟ من آن را فوراً کندم؛ مزهاش مثل شیرین بیان سیاه بود. حالا، آن ارباب تزکاتلیپوکا باید تا به امروز لنگان لنگان دور محور خودش بچرخد [دب اکبر]. دوقلوهای از خود راضی، کتزالکواتل و تزکاتلیپوکا، بیرحم بودند. آنها به شکل دو مار بزرگ، سیاه و سفید، بدنم را احاطه کردند و مرا به دو نیم کردند، سینهام را بالا کشیدند تا طاق بهشت را تشکیل دهند که تمام ۱۳ طبقه را تشکیل میدهد، از پایین با ابرها شروع میشود و در بالا در اومتئوتلِ تقسیم نشده به پایان میرسد. پشت تمساح من پوسته زمین را تشکیل میدهد.
در حالی که پس از مصیبت شکافته شدن، از فرق سر تا نوک پا، هق هق میکردم و نفس نفس میزدم، پروردگار و بانوی دوگانگی از بیرحمی آشکار پسرانشان وحشتزده شدند. خدایان همگی نازل شدند و به من هدایا و قدرتهای جادوییای ارائه دادند که هیچ موجود دیگری نداشت: قدرت رویاندن جنگلهایی پر از میوه و دانه؛ فوران آب، گدازه و خاکستر؛ جوانه زدن ذرت و گندم و هر ماده مخفی مورد نیاز برای تولید، تغذیه و درمان انسانهایی که روی من راه میروند. چنین است قدرت من؛ چنین است سرنوشت من.
میگویند من سیریناپذیرم چون نالههایم را میشنوند. خب، آدم سعی میکند مدام در حال زایمان باشد. اما من هیچوقت عقبنشینی نمیکنم. من فراوانیام را بیپایان، مثل زمان، میدهم.
اینجا او مکث کرد تا پوستم را بو کند، «که، فرزند عزیزم، بیپایان نیست، زیرا ما در پنجمین و آخرین خورشید زندگی میکنیم. اما (فکر میکنم او مرا لیسید) هنوز تمام نشده است، و معماهای من هم تمام نشدهاند.»
«مادر، از درد زایمان ناله میکنی؟ میگویند برای خون انسان گریه میکنی.»
«خون هر موجودی، خون من است. از پروانه گرفته تا بابون، همه طعم لذیذ خود را دارند. با این حال، درست است که یک جوهر بسیار خوشمزه در خون انسانها زندگی میکند. انسانها جهانهای کوچکی هستند، بذرهای بینهایت، که ذرهای از همه چیزهای روی زمین و آسمان را در خود جای دادهاند و نوری را که به عنوان حق طبیعی از اومتئوتل دریافت میکنند. نکات ریز کیهانی.»
«پس این در مورد خون ما صادق است.»
«هوم، من عاشق خون هستم. اما صداها، آنها فقط از طریق من میآیند تا جهان را به وجود آورند، تا درختان و رودخانهها، کوهها و ذرت را به هستی وادارند. نالههای من سرود تولد است، نه سرود مرگ. همانطور که اومتئوتل به هر انسان تازه متولد شده نامی گرانبها و یک تونالی، یک نشانه شخصی روزانه که همراه همه کسانی است که وارد این سطح از رنج میشوند، میدهد، من خودم را فدا میکنم تا بدنهای کوچک آنها را حفظ و رشد دهم. آواز من در تمام مواد و لایههای زمین میلرزد و به آنها نیرو میبخشد.»
قابلهها، تلاماتلکوییتیتل، وظایف خود را به نام من انجام میدهند و از مادر بزرگ و چمباتمهزدهشان تلالتاکوتل التماس میکنند که آنها را راهنمایی کند. قدرت بخشیدن، هدیهای است که همه خدایان به من دادهاند. این برای جبران رنجی است که کشیدهام.
«پدرم میگوید، وقتی هر شب خورشید را میبلعی، باید به تو خون بدهند تا آرام شوی، و باید به خورشید خون بدهند تا دوباره طلوع کند.»
«پدرت چیزی را خواهد گفت که فکر میکند به نفع مردمت است.»
«مادر، مادر... میگویند این پنجمین خورشید با حرکت زمین، با طغیانهای سهمگین سنگهای آتشین از کوهها، پایان خواهد یافت.»
«پس ممکن است. 'چیزها میلغزند... چیزها میلغزند.'» (هارال، ۱۹۹۴) تلالتچوتلی شانههای سنگینش را بالا انداخت، در حالی که رانش زمین از کنارم میریخت. تصویرش دوباره شروع به محو شدن کرد، مثل ماری که پوست میاندازد.
با صدایی که انگار هزار بال داشت، زمزمه کرد: «من الان باید برم، داری بیدار میشی.»
«صبر کن مادر، خیلی چیزهای دیگر برای پرسیدن دارم.» شروع به گریه کردم. «صبر کن!»
«پدرم چطور با کشیش شدن من موافقت میکند؟»
«پر گرانبها، گردنبند گرانبها. من تو را علامتگذاری خواهم کرد، فرزند.»
تلالتاچوتی دیگر حرفی نزد. همین که داشتم از خواب بیدار میشدم، صدای تمام ماماهای جهان، تلاماتلکوئیتیسیتل، را شنیدم که در باد شناور بودند. صداها همان عبارات آیینی آشنای ما را تکرار میکردند: «پر گرانبها، گردنبند گرانبها...» من کلمات را از بر میدانستم.
پر گرانبها، گردنبند گرانبها...
شما به زمین آمدهاید، جایی که خویشاوندانتان، قوم و خویشانتان، از خستگی و فرسودگی رنج میبرند؛ جایی که گرم است، جایی که سرد است، و جایی که باد میوزد؛ جایی که تشنگی، گرسنگی، غم، ناامیدی، فرسودگی، خستگی، درد وجود دارد...» (متیو رستال، ۲۰۰۵)
حتی در سن کمم، شاهد بودم که با تولد هر نوزاد، مامای محترم، ردای حاکم بزرگ، یعنی تلاتوآنی، را بر تن میکرد: «کسی که راهها و حقایق مکزیکا را بیان میکند». این باور وجود داشت که ماماهایی که ارواح جدید را به دنیا میآوردند، مانند پادشاهان، ارتباط مستقیمی با خدایان داشتند و همین امر استفاده هر دو از عنوان تلاتوآنی را توضیح میداد. به خانوادهای که برای تولد یک روح جدید گرد هم میآمدند، تلاماسوآ، «تحملی» که هر روح به خدایان بدهکار است، یادآوری میشد تا فداکاری اولیه خود را در فرآیند خلقت جهان جبران کند. (اسمارت، ۲۰۱۸)
اما چرا قابلهها الان طوری صحبت میکردند که انگار من در حال تولد هستم؟ مگر من قبلاً متولد نشده بودم؟ فقط بعداً فهمیدم: من دوباره متولد میشدم، در خدمت الهه.
قبل از اینکه صدای قابلهها قطع شود، کاملاً بیدار شده بودم. کلماتشان را حفظ کرده بودم: قربانی برای مادر در جنگل آهوهوت؛ جمع کردن خارها از کاکتوس ماگوئی... یادت باشد...»
طبق دستور به جنگل رفتم و آتش کوچکی برای الهه تمساح که در خوابم با مهربانی مرا آرام کرده بود، روشن کردم. برایش آهنگی را خواندم که مادرم وقتی نوزاد بودم، روی سینهاش برایم خوانده بود. احساس کردم الهه زیر من موج میزند و گوش میدهد. برای ادای احترام به او، با جوهری که از پوست درخت و برادههای مس درست کرده بودیم، با زحمت دو چشم روی دو کف پایم کشیدم، درست مثل چشمهای تمام بدنش. با خار گل سرخ نوک انگشتان، لبها و لاله گوشهایم را سوراخ کردم و شراب کوچکم را روی آتش ریختم. بعد از انجام مراسم حجامت کوچک خودم، به خواب سبکی فرو رفتم. این اولین باری بود که خودم این بریدگیها را ایجاد میکردم. آخرین بار هم نبود.
خواب دیدم که الهه مرا بلعیده و از بین دو چشم اصلیاش بیرون رانده میشوم. انگار پاهایم در این جریان زخمی شده بودند و از درد بیدار شدم، اما آنها را غرق در خون یافتم. دو چشمی که کشیده بودم، در حالی که خواب بودم، دستی که مال من نبود، روی پوستم حک شده بود.
به اطراف جنگل نگاه کردم... شروع به گریه کردم، نه از گیجی یا درد، با وجود کف پاهای خونینم، بلکه از هیبت و قدرت مطلق تلالتاچوتی برای گذاشتن رد پایش روی من. در حالت گیجی، زخمها را با خاکستر داغ آتش مالیدم تا تمیز شوند و هر دو پا را محکم در پارچه نخی پیچیدم تا با وجود ضربان، بتوانم به خانه برگردم.
وقتی به خانه رسیدم، شب شده بود و زخمها خشک شده بودند. پدرم عصبانی بود: «تمام روز کجا بودی؟ من در جنگلی که میروی دنبالت گشتم؟ تو خیلی کوچکی که از مادرت دور شوی...»
او عمیقاً به من نگاه کرد و چیزی به او گفت که اوضاع دیگر مثل قبل نیست. زانو زد و پارچهای را که پاهایم را بسته بود باز کرد و وقتی دید چشمان مرگ از زیر پاهای کوچکم بیرون زدهاند، پیشانیاش را روی زمین گذاشت، صورتش مثل پارچه کتان سفید شده بود.
با جدیت گفتم: «من آموزش کاهنی را شروع خواهم کرد.» با توجه به اینکه من علامتگذاری شده بودم، چه میتوانست بگوید؟
پس از آن، او اغلب با شور و شوق در مقابل بت خود، کواتلیک، که پاهای چنگالدارش پوشیده از چشم بود، دعا میکرد. پدرم به محض بهبود زخمها، صندلهای پوستی مخصوصی برایم خرید و به من گفت که آنها را به کسی نشان ندهم. او که همیشه در پی تبدیل اعمال الهی به نفع قومش بود.
اصلاً به کی باید میگفتم؟
خشونت، برای مردمان ناهواتل زبان، رقصی میان مقدسات و کفر بود.
بدون این شراکت ضروری، خورشید نمیتوانست از تالار رقص آسمان عبور کند و بشریت در تاریکی هلاک میشد. حجامت وسیلهای مستقیم برای دگرگونی و وسیلهای برای اتحاد با الوهیت بود.
بسته به نوع قربانی، اشکال مختلفی از اتحاد آشکار میشد. تسلط تزلزلناپذیر جنگجویانی که قلبهای تپنده خود را تقدیم میکردند؛ تسلیم وجدآمیز ایکسیپتلا، کسانی که ذات الهی آنها را تسخیر کرده بود (مزاروس و زاچوبر، ۲۰۱۳)؛ حتی معصومیت توأم با اعتماد کودکانی که خون را از آلت تناسلی، لبها یا لاله گوش خود به آتش میپاشیدند: در همه موارد، آنچه قربانی میشد پوسته مادی بیرونی بود تا به روح والاتر سود برساند.
در این زمینه، خشونت یگانه و شریفترین، بزرگوارانهترین و پایدارترین رفتار ممکن بود. ذهن اروپایی، که در مادیگرایی و مالاندوزی پرورش یافته و از خدای درونی و بیرونی خود بیگانه شده بود، به آنچه اکنون قوم آزتک مینامیم، برچسب «وحشی» زد.
آزتکها میگفتند، امروز خورشید برای تو میدرخشد، اما همیشه اینطور نبوده است.
در اولین تجسم جهان، پروردگار شمالی، تزکاتلیپوکا، به خورشید اول تبدیل شد: خورشید زمین. به دلیل پای آسیب دیدهاش، او به مدت ۶۷۶ «سال» (۱۳ بسته ۵۲ ساله) با نوری نیمهتاریک درخشید. ساکنان غولپیکر آن توسط جگوارها بلعیده شدند.
در دومین تجسم، لرد غربی کتزالکواتل، خورشید باد شد و دنیای او پس از ۶۷۶ «سال» توسط باد نابود شد. ساکنان آن به میمونهای انساننما روی آوردند و به درختان گریختند. در سومین تجسم جهان، تلالوک آبی به خورشید باران تبدیل شد. این دنیا پس از ۳۶۴ «سال» (۷ بسته ۵۲ ساله) در بارانهای آتش نابود شد. آنها میگویند، برخی از موجودات بالدار زنده ماندند.
در چهارمین تجسم، همسر تلالوک، چالچیوتلیکوئه، به خورشید آب تبدیل شد. دنیای محبوب او پس از ۶۷۶ «سال» (بعضی میگویند ۳۱۲ سال، که ۶ دسته ۵۲ ساله است) در سیل اشکهایش از بین رفت. برخی از موجودات بالهدار زنده ماندند.
در این تجسم فعلی و پنجمین تجسم جهان، خدایان جلسهای برگزار کردند. تا اینجا اوضاع به خوبی پیش نرفته بود.
کدام خدا حاضر است خود را فدا کند تا این خورشید پنجم را بسازد؟ هیچ کس داوطلب نشد. در دنیای تاریک، آتشی بزرگ تنها روشنایی را فراهم میکرد. در نهایت، ناناهواتزین کوچک، خدای لنگ و جذامی، خود را به آتش سپرد و شجاعانه به درون شعلهها پرید. موها و پوستش در حالی که از درد بیهوش میشد، ترک میخورد. خدایان فروتن سرهایشان را خم کردند و ناناهواتزین خود را به عنوان خورشید، درست بالای افق شرقی، زنده کرد. خدایان شادمان شدند.
اما ناناهواتزین کوچک، بیمارگونه، توان سفر طولانی را نداشت. خدایان دیگر، یکی پس از دیگری، سینههایشان را شکافتند و نیروی ناب و تپندهی قلبهایشان را تقدیم کردند، سپس بدنهای باشکوهشان را در آتش انداختند، پوست و زیورآلات طلاییشان مانند موم در شعلههای سوزان ذوب شد، پیش از آنکه خورشید پنجم بتواند طلوع کند. و این اولین روز بود.
خدایان قربانیشده باید دوباره زنده میشدند. و خورشید برای ماندن در مدار به مقادیر بیحد و حصری از خون نیاز داشت. برای این وظایف، انسانها (که هنوز خلق نشده بودند) باید تاوان بیوقفهای به سازندگان خود، بهویژه به خورشید، که در آن زمان با نام توناتیوه شناخته میشد، میدادند.
مدتها بعد، وقتی خدای جنگ، هویتزیلوپوچتلی، برای هدایت مردم مخسیا به پایین آمد، از همه خدایان دیگر برتر شد و مقام خورشید را به دست گرفت. اشتهای او به طور تصاعدی بیشتر شد.
چرخاندن چرخدندههای کیهان بر عهدهی انسانها افتاد. گوشهای انسانها باید نبض رودخانهها و ضربان قلب زمین را میشنیدند؛ صداهای انسانها باید با ارواح زمزمه میکردند و ریتم سیارات و ستارگان را تنظیم میکردند. و هر چرخ ، تیک تاک و جریان، مقدس و دنیوی، باید با خون انسان به وفور روغنکاری میشد، زیرا زندگی امری بدیهی نبود.
بزرگداشت خدایان کشاورزی، ذرت و آب
شیوپوپوکاتزین (به یاد یازدهمین سال سلطنتش، ۱۴۴۳) میگوید:
در طول سلطنت ایتزکواتل، مشاور او، تلاکائلل، بخش زیادی از تاریخ مکتوب مکزیکا را نابود کرد تا هویتزیلوپوچتلی را در جایگاه خورشید سابق قرار دهد و او را ستایش کند.
تلاکالائیل کتابها را سوزاند. پدر خودم، در خدمت سیهواکواتل، به امپراتور، با بینش و اقتدار هدایتکننده در تمام امور استراتژیک توانمند شد. بله، پاکسازی تاریخ ما توسط پدر به نام شاه ایتزکواتل انجام شد، اما همه نخبگان میدانستند که چه کسی واقعاً مسئول است. همیشه و همیشه پدر من، "زن مار" پادشاه، بود.
او دستور داد، اما این من بودم که صدای اجدادمان را از سرزمین نیها [تولتکها]، آههای کیش و یوکاتک [مایاها]، نالههای مردمان کائوچو [اولمکها] که در حافظه جمعی ما جای گرفته بودند، شنیدم - شکایت.
صداها در تمام بیست شبانهروزِ هویتوزوزتلی، ماه چهارم، فریاد میزدند و زمزمه میکردند، زمانی که ما به مقدسات باستانیِ محصولات کشاورزی، ذرت، باروری... هویتوزوزتلی، «ماه شبزندهداری بزرگ» احترام میگذاشتیم. در سراسر سرزمین، همه در طول گرمای فصل خشک در آیینهای خانگی، محلی یا ایالتی شرکت میکردند تا چرخه رشد جدید را آغاز کنند.
در روستاها، قربانیهای «پوستکندن» انجام میشد و کاهنان لاشههای تازه را به تن میکردند و در شهرها رژه میرفتند تا به شیپه توتِک، خدای باروری و جوانسازی، ادای احترام کنند. ما رشد جدید ذرت و همچنین آفت ناشی از آن را مدیون او هستیم، اگر او در آن سال عصبانی شود.
در کوه تلالوک، مردان با ریختن خون یک پسر جوان گریان، برای خدای قدرتمند باران قربانی کردند. گلوی او بر روی کوههای فراوانی از غذا و هدایایی که توسط رهبران تمام قبایل همسایه به غار تلالوک آورده شده بود، بریده شد. سپس غار مهر و موم و محافظت شد. کفارهای برای باران مورد نیاز. گفته میشود که تلالوک تحت تأثیر اشکهای خالصانه یک کودک قرار گرفت و باران را فرستاد.
شب زنده داری من در این ماه «شب زنده داری بزرگ»، بیدار ماندن هر شب تا زمانی بود که ستارگان غروب کنند و به دستورات ستارگان باستانی که توسط باد حمل میشدند، گوش فرا دهند.
بدون دانش مقدس ما، همه چیز در تاریکی جهل خاموش میشود. من در تعجب بودم که پدرم چگونه میتواند آن را با وظیفه مقدس خود برای توصیه به پادشاه در خدمت خدایان توجیه کند؟ او گفت که این تولدی دوباره برای مردم مکزیکا [آزتکها] است، که ما «مردم برگزیده» هویتزیلوپوچتلی هستیم و او حامی ما است، مانند خورشید برای ما، که باید بالاتر از همه خدایان دیگر پرستش شود. مردم مکزیکا برای همیشه در شکوه نور او خواهند سوخت.
«تولد دوباره. آدمها از تولد چی میدونن؟» ازش پرسیدم. میتونستم ببینم که حرفام داره تو دهنش میپیچه. چرا همیشه میجنگیدم؟ هرچی باشه، اون یه جنگجوی شریف و فداکار بود.
وقتی تلالاکال سعی کرد داستانهای قدیمی موجود در نسخههای خطی را ساکت کند، شاید از این واقعیت غافل بود که نمیتوان صداها را دفن کرد. این دانش هنوز در سرها و قلبها و ترانههای مردمان باستان، شمنها، پیشگویان، ماماها و مردگان وجود دارد.
ما آنقدر به ارواح در همه چیز احترام میگذاشتیم که گفته میشد ما زنان مکزیکی «قبل از پختن دانههای خشک ذرت، آنها را میدمیدیم و معتقد بودیم که این کار باعث میشود ذرت از آتش نترسد. ما زنان اغلب دانههای ذرتی را که روی زمین پیدا میشد با احترام برمیداشتیم و ادعا میکردیم «روزی ما در حال گذر است: گریه میکند. اگر آن را جمع نکنیم، ما را در برابر اربابمان متهم خواهد کرد. خواهد گفت: «ای ارباب ما، این رعیت مرا وقتی که روی زمین پخش و پلا بودم، بلند نکرد. او را مجازات کنید!» یا شاید باید از گرسنگی بمیریم.» (ساهاگین نوشته موران، ۲۰۱۴)
سرم درد میکرد. میخواستم صداها متوقف شوند. میخواستم کاری کنم تا اجدادی را که هدایای گرانبهایشان، تاریخی که در کتابهای مقدسمان ثبت کرده بودیم، توسط یک افسانهی راحتتر غصب شده بود، آرام کنم.
در تِنوکتیتلان، در طول ماه چهارم، هنگامی که همه اربابان کشاورزی خشنود شدند، ما همچنین حامی مهربان خود، چالچیوتلیکوئه، خدای ناظر بر خورشید چهارم و الهه بخشنده آبهای روان را که با عشق از آب، نهرها و رودخانهها مراقبت میکرد، گرامی داشتیم.
در آیینی سه مرحلهای، هر ساله، کاهنان و جوانان یک درخت بینقص را از جنگلهای دور از شهر انتخاب میکردند. این درخت میبایست عظیم و کیهانی میبود، ریشههایش به جهان زیرین چنگ میزد و شاخههایش به ۱۳ طبقه آسمانی میرسید. در بخش دوم آیین، این درخت یکپارچه توسط صد مرد به داخل شهر حمل میشد و در مقابل معبد مایور، بزرگترین هرم در تنوچتیتلان، برپا میشد. بالای پلکان اصلی، در بالاترین طبقه هرم، زیارتگاههایی برای هویتزیلوپوچتلی و تلالوک، خدایان جنگ و باران، قرار داشت. در آنجا، این درخت، پیشکشی باشکوه از خود طبیعت، برای لرد تلالوک بود.
سرانجام، همین درخت عظیم به سواحل دریاچهی نزدیک تکسکوکو منتقل شد و با کاروانی از قایقها به سمت پانتیتلان، «جایی که دریاچه زهکشی خود را داشت» شناور شد. (اسمارت، ۲۰۱۸) دختری بسیار جوان، با ردایی آبی و حلقههایی از پرهای درخشان بر سرش، بیصدا در یکی از قایقها نشسته بود.
من، به عنوان یک کاهنه در حال آموزش و دختر تلالاکائل، اجازه داشتم با خدمه پدرم سوار بر قایقها به جایی که قایقها را برای مراسم مذهبی میبستند، بروم. من و دختر از کنار هم رد میشدیم. ما در قایقهای مختلف بودیم اما آنقدر نزدیک بودیم که میتوانستیم دست در دست هم بگذاریم. او مشخصاً یک روستایی بود اما با گوشت لاما پروار شده بود و با کاکائو و مشروبات الکلی مست شده بود؛ میتوانستم ببینم که الکل چشمان زیبایش را خیره کرده است. تقریباً همسن بودیم. انعکاس تصویرمان در آب ادغام شد و به طور نامحسوسی به یکدیگر لبخند زدیم.
سرودخوانی شروع شد، در حالی که عمیقاً به دریاچهی زیر پایمان خیره شده بودم. گویی به طور ناگهانی، نوعی گرداب روی سطح دریاچه شکل گرفت، همان روزنهای که کاهنان به دنبالش بودند. مطمئن بودم که خندهی مادر مهربان آب، چالچوهتلیکوئه، دامن یشمی، را میشنوم، موهایش دور سرش میچرخید، گویی ما را به دنیای دیگر، به منطقهی آبی آن سوی آب، فرا میخواند.
صدای کاهن و صداهای درون سرم تندتر و تندتر شدند: «دختر عزیزم، الههی عزیز؛ تو به دنیای دیگر میروی؛ رنج تو تمام شده است؛ تو در آسمان غربی با تمام زنان قهرمان و آنان که در هنگام زایمان میمیرند، گرامی داشته خواهی شد. تو در شامگاه به غروب خورشید خواهی پیوست.»
در این لحظه، کشیش دخترک آبی خاموش را در چنگالی سریع گرفت، ماهرانه گردنش را برید و گلوی بازش را زیر سطح آب نگه داشت تا خونش با جریان آب درآمیزد.
صداها متوقف شدند. تنها صدا، زنگ درون من بود. یک نت ناب و بلند مانند فلوت تزکاتلیپوکا که با خدایان راز و نیاز میکرد. کاهن پیر با مهربانی به الههای که آنقدر بشریت را دوست دارد که به ما رودخانهها و دریاچهها را میدهد، دعا و نیایش میکرد، اما من هیچ صدایی از لبهای متحرکش نشنیدم. پس از لحظهای طولانی، او رهایش کرد. کودک پردار برای آخرین چرخش در گرداب شناور شد و به آرامی زیر سطح آب رفت و طرف دیگر به او خوشامد گفت.
پس از او، درخت غولپیکری که از کوهستان بریده شده و پیش از آنکه به پانتیتان برده شود، در مقابل معبد مایور برپا شده بود، به گرداب رانده شد و پذیرفته شد.
بدون هیچ صدایی در سرم و بدون هیچ فکر قالببندیشدهای، جز آرزوی محو شدن در سکوت طنینانداز آب چالچوهتلیکوئه، با سر به درون دریاچه شیرجه زدم. اشتیاق مبهمی داشتم که دختر غمگین را تا «جای دیگر» دنبال کنم، به احتمال زیاد، سینکالکو، بهشتی ویژه برای نوزادان و کودکان بیگناهی که در انتظار تولد دوباره، با شیری که از شاخههای درختان تغذیه میشود، تغذیه میشوند.
کشیش پیر، با آن دستی که گلو را به راحتیِ کشیدن پر روی گونه میبُرد، مچ پای خیسم را گرفت و با احتیاط دوباره روی قایق بلندم کرد. او به سختی قایق را تکان داد.
وقتی دوباره صداها شروع شد، اولین صدایی که شنیدم صدای کاهن بود که برای هدایت پیشکش نفیس خود به اقامتگاه الههها سرود میخواند. او هنوز یک پای مرا گرفته بود تا مطمئن شود که دوباره نمیتوانم در آب فرو بروم. او بدون اینکه چشمانش را از آب بردارد، تا آخرین هجا، ورد میخواند و گردابی که با قدرتش گشوده بود، دوباره به سطح آرام دریاچه فروکش کرد. الهه خشنود شد.
بلافاصله پس از آن، نفس نفس زدنی افتاد و پایم با صدای تقتق پاروها به داخل قایق افتاد. سرنشینان تمام قایقهای کوچکی که با ما به پانتیتلان رفته بودند، در تاریکیِ روشن با مشعل، به صدا خیره شده بودند.
کشیش نشان تلالتکوهتلی، دو چشم روی کف پاهایم را دیده بود.
با سرعت برق، زانو زد، پاهایم را در پوست پیچید و با نگاه خیره و ترسناکش، هر کسی را که آنجا بود از گفتن هر صدایی منع کرد. او یکی از افراد پدرم بود؛ مگر نه همه آنها؟ او میفهمید که این کار الهه است. او به سرعت نگاهی به تلاکائلل انداخت و بررسی کرد که آیا پدرم از قبل میدانست یا نه. البته که میدانست او زن مار است.
ما در سکوت به خانه برگشتیم، به جز صداهای باستانی که حالا آرامتر شده بودند. من میلرزیدم. آن سال یازده ساله بودم.
وقتی به خانه رسیدیم، پدرم موهایم را گرفت که تقریباً تا زانوهایم رسیده بود. من رسم و رسوم را به هم زده بودم و چشمان پنهانم را آشکار کرده بودم. نمیدانستم به خاطر کدام یک از آنها تنبیه خواهم شد. میتوانستم خشمش را از میان چنگش حس کنم، اما موهایم خیس و لیز بود و میدانستم پدرم هرگز جرأت نمیکند به من آسیبی برساند، بنابراین سعی کردم موهایم را آزاد کنم.
فریاد زدم: «ولم کن.» و آنقدر پیچ و تاب خوردم تا موهایم از چنگش رها شد. میدانستم که موهایم او را به شدت میترساند و از این موضوع به نفع خودم استفاده کردم. «لمس تو مرا به یخ تبدیل میکند.»
او فریاد زد: «زندگیات مال خودت نیست که فدایش کنی.» و از من عقب رفت.
من سر جایم ایستادم و با خشم به پدرم که همه از او میترسیدند نگاه کردم. من، حتی به عنوان کودکی که قدش به اندازه سینهاش بلند نبود، نترس بودم.
«چرا نمیتوانم برای بزرگداشت اجدادمان بمیرم، تا وقتی جوان و قوی هستم، در ماه مقدس هویتوزوزتلی خودم را برای الهه قربانی کنم؟ آیا میخواهید بعد از مرگم در پیری، زندگی معمولی داشته باشم و در میکتلان رنج بکشم؟»
من برای یک دعوای دیگر آماده بودم، اما برای ابراز احساسات آماده نبودم. چشمانش پر از اشک بود. میتوانستم ببینم که از نگرانی برای من گریه میکند. از روی گیجی، به حمله ادامه دادم: «و چطور توانستی کتابهای مقدس را بسوزانی، تاریخ نژاد ما، مردم مکزیک را پاک کنی؟»
او با ملایمت گفت: «شما نمیتوانید بفهمید. مکزیکا به تاریخی که ما به آنها دادهایم نیاز دارد. به تمام پیشرفتهایی که مردم جنگزده ما به دست آوردهاند نگاه کنید. ما نه وطنی داشتیم، نه غذایی، نه جایی برای استراحت فرزندانمان، پیش از آنکه خدای حامی ما، هویتزیلوپوچتلی، ما را به اینجا به جزیره تکسکوکو هدایت کند، جایی که ما فال بزرگ عقاب را دیدیم که در حال خوردن ماری بر فراز یک گیاه کاکتوس بود و شهر شکوفای خود را اینجا در این جزیره باتلاقی و غیرقابل سکونت بنا نهاد. به همین دلیل است که عقاب و کاکتوس نماد پرچم تنوچتیتلان ما هستند، زیرا ما توسط هویتزیلوپوچتلی انتخاب و برای پیشرفت به این نقطه هدایت شدیم.»
پرچم مکزیک، از نماد تأسیس امپراتوری آزتک الهام گرفته شده است.
«پدر، بسیاری میگویند که قبیلهی ما از همه جا رانده شد، زیرا ما با همسایگان خود جنگ کردیم، جنگجویان و حتی زنانشان را اسیر کردیم تا برای خدای گرسنهمان قربانی کنیم.»
«تو جوانی؛ فکر میکنی همه چیز را میفهمی. هویتزیلوپوچتلی مأموریت الهی ما را «تغذیه خورشید با خون» قرار داده است، زیرا ما تنها قبیلهای هستیم که به اندازه کافی شجاع هستیم تا آن را به انجام برسانیم. این مأموریت خدمت به خلقت، خدمت به خدایان و مردم ماست. بله، ما او را با خون، خون خودمان و دشمنانمان، تغذیه میکنیم و آنها با حمایت ما زندگی میکنند.»
ما از طریق فداکاریهایمان کیهان را حفظ میکنیم. و در عوض، ما که اتحاد سهگانهی بزرگ مردمان ناهواتل را ایجاد کردهایم، بسیار قدرتمند و بسیار بزرگ شدهایم. همسایگان ما همگی با پوست حیوانات، دانههای کاکائو، اسانسها، پرهای گرانبها و ادویهها به ما خراج میدهند و ما به آنها اجازه میدهیم آزادانه بر خود حکومت کنند.
در عوض، آنها درک میکنند که باید سهم خود را برای حفظ خدای ما انجام دهند. دشمنان ما از ما میترسند، اما ما با آنها جنگ نمیکنیم و سرزمینشان را نمیگیریم. و شهروندان ما مرفه هستند؛ از اشراف گرفته تا دهقانان، همه از تحصیلات خوب، لباسهای زیبا، غذای فراوان و مکانهایی برای زندگی برخوردارند.
«اما صداها... آنها فریاد میزنند...»
«این صداها همیشه وجود داشتهاند، عزیزم. فدا کردن خودت برای فرار از آنها کار شریفی نیست. گوشهای تو بیشتر از بقیه به آنها گوش میدهد. من هم قبلاً آنها را میشنیدم، اما حالا کمتر و کمتر. تو میتوانی آنها را هدایت کنی.»
از پدرم متنفر بودم. آیا دروغ میگفت؟ به تک تک کلماتش گوش میدادم.
«یک رازی به تو میگویم؛ قوانین و کتابهای حکمت امن هستند. فقط برای نمایش سوزانده میشوند، برای تودههایی که دانش مقدس برایشان فقط زندگی سادهشان را گیج و پیچیده میکند.»
«چرا حق داری مرا از آب به دنیای دیگر، جایی که همه چیز در سکوت و آرامش است، ببری؟ چرا نمیتوانم آنچه را که بسیاری از دیگران از خدایانمان میخواهیم، به آنها بدهم؟»
«چون، بهت که گفتم، زندگی ما هیچوقت مال خودمون نیست، و اجدادت تو رو برای چیز دیگهای انتخاب کردن. مگه متوجه نشدی که رازهاشون رو فقط به تعداد کمی میگن؟ فکر میکنی اگه بذارم بمیری خوشحال میشن؟» نمیدونستم
که داره حقیقت نادیده رو بهم میگه، یا فقط برای فریب دادن دروغ میگه. هیچ چیز فراتر از او نبود، چون او فراتر از همه چیز بود، حتی خوب و بد. من کاملاً به او اعتماد نداشتم، و نمیتونستم بدون آینهای که رو به دنیا نگه داشته بود، زندگی کنم، فقط برای اینکه من به درونش نگاه کنم.
پادشاهان، کاهنان و شمنها در فرهنگهای سنتی، نمایندگان خدا بر روی زمین بودند - از زمان گذشت تأسفبار آن عصر طلایی دور که انسانها میتوانستند مستقیماً با خدایان خود ارتباط برقرار کنند.
وظیفه پادشاه محافظت از مردمش و پربار و شکوفا کردن پادشاهیاش بود. اگر او ضعیف یا بیمار تصور میشد، پادشاهیاش در برابر حمله دشمن آسیبپذیر بود و سرزمینش در معرض خشکسالی یا آفت قرار میگرفت. بدن حاکم فقط استعارهای برای پادشاهیاش نبود، بلکه یک جهان کوچک واقعی بود. به همین دلیل، سنتهای باستانی و مستندی از کشتن پادشاه وجود دارد که در تمدنهایی به دور از مصر و اسکاندیناوی، آمریکای میانه، سوماترا و بریتانیا رواج داشته است.
هرچه پادشاه زمینی میتوانست حضور و آگاهی الهی را کاملتر تجسم بخشد، نتیجه قربانی فرخندهتر و موفقتر بود. در اولین نشانه زوال، یا پس از یک دوره از پیش تعیینشده (که معمولاً با یک چرخه یا رویداد نجومی یا خورشیدی همزمان بود)، پادشاه بیدرنگ جان خود را میگرفت یا اجازه میداد که کشته شود. بدن او تکهتکه و خورده میشد (در یک عمل آیینی تقدیسکننده - نه آدمخوارانه -) یا برای محافظت از محصولات و مردم در سراسر پادشاهی پراکنده میشد (فریزر، جی. جی.، ۱۹۲۲). این عمل نهاییِ دعا، جایگاه جاودانگی الهی را برای پادشاه، چه در زمین و چه در زندگی پس از مرگ، تضمین میکرد و بلافاصله، قربانی او یک الزام مطلق برای رفاه رعایای او بود.
مفاهیم مثله کردن و آشامیدن، استحاله جوهری، و جوان شدن قربانی، از مضامین اسطورهای شناخته شدهای است: اوزیریس: سیریس، خدای مصری جهان زیرین ، تکه تکه شد و برای به دنیا آوردن پسری احیا شد؛ ویسنو، الهه ساتی را به 108 قطعه قطعه کرد و هر جا که قطعات میافتادند، به جایگاه الهه روی زمین تبدیل میشد؛ بدن و خون عیسی به صورت آیینی توسط مسیحیان در سراسر جهان خورده میشود.
با گذشت زمان، با انحطاط آگاهی جهانی به سمت مادیگرایی (همانطور که تا به امروز ادامه دارد)، آیینهای مقدس بخش زیادی از قدرت و خلوص خود را از دست دادند. پادشاهان شروع به قربانی کردن پسران خود به جای خود، سپس پسران دیگران، و سپس جانشینان یا بردگان کردند (فریزر، جی جی، 1922).
در فرهنگهای بسیار معنوی، مانند آزتکها که ذهن و قلبشان هنوز پذیرای «سوی دیگر» بود، از این خدایان (یا الهههای) انسانیِ دنیوی کاملاً انتظار میرفت که نه تنها شبیه خدا باشند، بلکه به یک آگاهی درونی الهی دست یابند و آن را نشان دهند. در زبان ناهواتل، کلمهای که برای انسانهایی که بدنشان در ذات خدا ساکن یا در تصرف او بود، به کار میرفت، «ایکسیپتلا» بود.
در تِنوچتیتلان، در طول ماه توکسکاتل، خشکسالی، یک برده اسیر به خدای تِزکاتلیپوکا تبدیل میشد و در ظهر قربانی میشد - سر از تنش جدا میشد، تکهتکه میشد، پوست کنده شدهاش توسط کاهن پوشیده میشد و گوشتش طبق آیینی توسط اشراف توزیع و خورده میشد. یک سال قبل، او به عنوان یک جنگجوی بیعیب و نقص، با صدها مرد رقابت کرد تا به عنوان ایکسیپتلا، خدای یک ساله، انتخاب شود.
امپراتور تنوچتیتلان (که همچنین نماینده انسانی تزکاتلیپوکا بود) فهمید که این خدای تقلیدکننده، جانشین مرگ پادشاه است. پس از آمادهسازی و آموزش دقیق، به این خدای برده اجازه داده شد تا در حومه شهر پرسه بزند. تمام قلمرو پادشاهی او را غرق در هدایا، غذا و گل کردند، او را به عنوان خدای مجسم پرستش کردند و از نعمتهای او بهرهمند شدند.
در آخرین ماه زندگیاش، چهار باکره، دختران خانوادههای اشرافی، به مدت ۲۰ روز به همسری او درآمدند و سپس کشته شدند. به این ترتیب، کل نمایش زندگی یک پادشاه خداگونه به طور خلاصه اجرا شد. هر مرحله از آمادهسازی یک ساله باید بدون قید و شرط انجام میشد تا قدرت این آیین بسیار مهم تضمین شود.
وقتی ۱۶ ساله بودم، پاک و معصوم مثل شن، بذر خدا را در شکمم حمل میکردم.
آه که چقدر او را دوست داشتم، تزکاتلیپوکا، آینه دودزا، خورشید اول زمین، خدای تاریکی شمال، ستاره قطبی، یگانه محبوب همیشگی من.
ماه توکسکاتل، «خشکی»، بود، زمانی که زمین چروکیده و ترک میخورد، زمانی که معشوقم، شوهرم، قلبم، با میل و رغبت قربانی شد. به شما خواهم گفت چه اتفاقی افتاد.
اما پایان داستان او قبل از شروع نوشته شده بود. بنابراین ابتدا قسمت آخر را برای شما تعریف میکنم:
عشق من قهرمان نجاتدهنده در مراسم بزرگ توکسکاتل خواهد بود. تیغه ابسیدین سر او را که با پرهای درخشان پوشیده شده بود، میگیرد، درست همانطور که خوشه پروین با خورشید ظهر، دقیقاً در بالا، ادغام میشود و کانالی به بهشت باز میکند. روح او هر روز صبح به پرواز شگفتانگیز خورشید در آسمان میپیوندد؛ و پادشاهی تحت عظمت میراث او افزایش مییابد و شکوفا میشود. فداکاری او با دقت انجام میشود و بدون هیچ تأخیری، یک تزکاتلیپوکای جدید برای سال بعد انتخاب و آموزش داده میشود.
من او را از همان ابتدا، به عنوان یک برده، دوست داشتم؛ هر سپیده دم که در حیاط معبد تمرین میکرد، او را دوست داشتم؛ او را به عنوان یک معشوق، به عنوان یک شوهر، به عنوان پدر فرزندم دوست داشتم؛ اما او را به مراتب بیشتر به عنوان خدایی که در مقابل چشمانم، از آغوشم به او تبدیل شد، دوست داشتم.
لرد تزکاتلیپوکا، که اقامتگاهش ستاره قطب شمال بود، پروردگار جوانسازی و احیا بود. پادشاه یک ساله ما، بنده و ارباب چهار ربع جهان، خدای جگوار با پوست سیاه شده و نواری طلایی بر صورتش... اما او فقط اینطور نبود.
روزی که پدرم را انتخاب کردند، من با او رفتم، سرباز تازهکاری از میان صدها برده و جنگجوی اسیر که برای افتخار انتخاب شدن رقابت میکردند. وقتی به چهاردهمین سال زندگیام رسیدم، خانه را ترک کردم تا توسط کاهنان پیر آموزش ببینم، اما پدرم، تلالکالائیل، اغلب برای امور آیینی مهم مرا دنبالم میفرستاد. او شروع میکرد: «من باید از اجداد بپرسم...» و ما رفتیم.
آن روز صبح، من پشت سر او و افرادش راه افتادم و مزرعهی درخشان را بررسی کردم. پوست لخت، موهای بافته شده و براق، بازوهای خالکوبی شدهی مواج. من شانزده ساله بودم و کاملاً بیحس.
تزکاتلیپوکای ما باید در «شکوفایی قدرت، بدون لکه یا جای زخم، زگیل یا زخم، بینی صاف، نه دماغ عقابی، موهای صاف، نه پیچ خورده، دندانهای سفید و منظم، نه زرد یا کج...» میبود. صدای پدرم مدام تکرار میشد.
ما قرار بود برای آن سال صدای خدا را انتخاب کنیم، لمس الوهیت بر زمین برای پرورش و روشن کردن مردم. به همه جنگجویان شمشیر، گرز، طبل و فلوت داده شد و به آنها دستور داده شد که بجنگند، بدوند و موسیقی بنوازند.
«تزکاتلیپوکا باید چنان زیبا در نیها بدمد که همه خدایان برای شنیدن خم شوند.» به خاطر نوازندگی او بود که به پدرم دستور دادم معشوق مرا انتخاب کند.
او رو به شمال، به سوی تزکاتلیپوکا و مرگ، کرد و نُتی چنان پاک و آرام دمید که تمساح باستانی زمین، تلالتِکوهتلی، لرزید و ناله کرد، رانهایش میان ریشههای درختان لرزید. صدای او، صدای آن کهنسال، در گوشم ناله میکرد.
«آه، دوباره... پا آویزان است... اما این بار برای تو، فرزندم...»
گفتم: «پدر، او همان است.» و کار تمام شد.
چه سال خارقالعادهای بود. من از میان سایهها، برگزیدهمان، خدای تحت الحمایهمان را تماشا میکردم که با پوست انسان و حیوان، ابسیدین طلایی و فیروزهای، لعل، حلقههای گل و حلقههای مو از پرهای رنگینکمانی، خالکوبیها و حلقههای گوش آراسته شده بود.
آنها او را به عنوان جوانی گستاخ پذیرفتند و او را برای خدا شدن آموزش دادند، نه فقط در لباس و ظاهر، بلکه در حقیقت. من بودم که دهان و لبهای بینقص او را تماشا میکردم، در حالی که مأموران پادشاه گویش درباری را از زبان بیفرهنگش تقلید میکردند. من از چاه حیاط آب میآوردم، در حالی که جادوگران دربار نمادها و حرکات مخفی رقص، راه رفتن و شهوترانی را به او یاد میدادند. این من بودم، نادیده، که در خفا غش کردم وقتی فلوتنوازی او چنان باشکوه بالا رفت که خود خدایان به گفتگو پیوستند.
خدای آسمانی، تزکاتلیپوکا، از خانه اختری خود در صورت فلکی «دب اکبر» به پایین نگاه کرد و به مقلد انسانی خود نگریست و تصمیم گرفت وارد او شود. او در بدن معشوق درخشان من ساکن شد، همانطور که دستی در دستکش حرکت میکند. من ناامیدانه عاشق او بودم وقتی که او هنوز اسیر و سپس یک مرید معنوی در حال تقلا بود، اما وقتی که او به طور کامل خود خدای جگوار تاریک را تجسم بخشید، برای من روح زمین بود.
پس از دوره آموزش، به عشق من دستور داده شد که در سراسر قلمرو پادشاهی قدم بزند، هر جا که میخواهد پرسه بزند، و انبوهی از مردان و زنان جوان او را دنبال کنند، و هر کسی که از کنارش میگذشت، او را ستایش، التماس، پذیرایی و جشن میگرفت. چهار پسر جوان مراقب هر دم او بودند و چهار پسر دیگر بازدمش را فوت میکردند. قلبش سرشار از شور و شوق بود؛ او هیچ چیز نمیخواست و روزهایش را با پک زدن به پیپش میگذراند، شکوفههای گل را از هوا بیرون میکشید و با چهار فلوتش با هماهنگی، چهار گوشه کیهان را میخواند.
اما شبها برای استراحت به معبد برمیگشت، و من او را میدیدم که به آینه دودیاش خیره شده و در مورد محدودیتها و تاریکی وجود انسان فکر میکند. این موضوع حتماً چقدر سنگین بوده است - که حتی برای مدت کوتاهی، به دیدگاه خالقان داده شده باشد.
یک شب، داشتم کف معبد را جارو میکردم که دیدم او در تاریکی زانو زده است. هشت خدمتکارش، که فقط پسربچههای کوچکی بودند، روی زمین به خواب عمیقی فرو رفته بودند. نزدیک بود در تاریکی روی او بیفتم.
«تو.» گفت. «تو که مراقب من هستی. تو که صداها نزدیکت هستند. چی میگن، دختر مو بلند؟»
قلبم ایستاد؛ پوستم بیحس شده بود.
با لکنت گفتم: «صداها؟» «تو از صداها چی میدونی؟»
«خب، بعضی وقتها خودت جوابشون رو میدی. میتونی با صدات به سوالهات جواب بدی؟»
با ترس و لرز، تقریباً زمزمه کردم: «بعضی وقتها.»
«آیا آنها به تمام سوالات شما پاسخ میدهند؟»
گفتم: «نه همه.»
«آه. از من بپرس. بهت میگم.» با لحنی شیطنتآمیز گفت.
«نه… من…»
«لطفاً، آنها را از من بخواهید.» لحنش خیلی التماسآمیز بود. نفس عمیقی کشیدم.
«از مردن میترسی؟» ناگهان گفتم. همان چیزی که نباید پرسید. همان چیزی که مدام در موردش فکر میکردم، اما هرگز، هرگز در مورد پایان دلخراشش که اینقدر به او نزدیک بود، نمیپرسیدم.
او خندید. میدانست که قصد آسیب رساندن به او را ندارم. دستم را لمس کرد تا به من بفهماند که عصبانی نیست، اما لمس دستم باعث شد موهای پاها و بازوهایم داغ شوند.
با جدیت تمام پاسخ داد: «بله، همینطور بود.» او مرا مسخره نمیکرد. «میبینی، تزکاتلیپوکا کارهای عجیبی با من کرده است. من زندهترین آدم روی زمین هستم، اما نیمی از من فراتر از زندگی است و نیم دیگر فراتر از مرگ.»
دیگر چیزی نگفتم. نمیخواستم بیشتر از این بشنوم. با خشم کف سنگی را جارو کردم.
موکتزوما اول، پادشاه فعلی تنوچتیتلان، گاهی اوقات معشوق من را برای چند روز متوالی به اقامتگاه پادشاهان خود میبرد و او را با لباسهای خودش و سپرهای جنگجویان میپوشاند. در ذهن مردم، پادشاه نیز تزکاتلیپوکا بود. تزکاتلیپوکای من کسی بود که هر سال برای پادشاه جاودان میمرد. به این ترتیب؛ این دو تقریباً یکی بودند، انعکاسهایی در یک آینه، قابل تعویض.
یک روز، وقتی داشت از اتاق پادشاه بیرون میآمد، من از سایهها بیرون آمدم، به این امید که نگاه معشوقم را ببینم. اما آن بار، چشمانش از من به ابعاد دیگری نگاه میکرد، مانند خدایی کامل که به آن تبدیل شده بود.
زمان توکسکاتل فرا رسید، پنجمین ماه از تقویم ۱۸ ماهه ما. توکسکاتل به معنای «خشکی» بود. این ماه، ماه قربانی او بود، ظهر، تنها پس از ۲۰ طلوع و ۱۹ غروب دیگر. من تقریباً ۱۷ ساله بودم. کاهنه ارشد مرا به نزد خود خواند.
«آماده شو،» تنها چیزی بود که او گفت.
هر ساله چهار دختر از اشراف مکزیکا انتخاب میشدند تا مانند چهار الهه زمین، چهار همسر ایکسیپتلای تزکاتلیپوکا، شوند. اگرچه من یک کاهنه بودم، با خانوادهام زندگی نمیکردم و از مقام اشرافی خود دست کشیده بودم، آنها مرا به عنوان همسر چهارم انتخاب کردند. شاید آنها این کار را به این دلیل انجام دادند که من اولین دختر متولد شده در خاندان سلطنتی پادشاهان تنوچتیتلان بودم، یا به احتمال بیشتر به این دلیل بود که من آشکارا عاشق او بودم، آنها از مرگ من میترسیدند.
سه روز روزه گرفتم و در چشمههای مقدس غسل کردم، خون خودم را سخاوتمندانه در آتشدان پاشیدم، روغن گل به موهایم (که حالا تا زانوهایم میرسید) مالیدم و پاها و مچهایم را با رنگ و جواهرات و پر زینت دادم. از جنگل آهوهوته بازدید کردم و برای مادر تلالتهکوتلی قربانی کردم. چهار الهه زمینی شوچیکتزال، زیلونن، آتلاتونان و هوئیستوکیهواتل از زمین فراخوانده شدند و از جایگاه آسمانی خود فرود آمدند تا ما را به عنوان چهار همسر برگزیده، متبرک کنند.
ما دخترانی بودیم که یک شبه زن شدیم؛ نه زودتر از زن بودن، بلکه همسر بودن؛ نه زودتر از همسر بودن، بلکه الهه بودن. دنیای ما به پایان رسید، زیرا ما پنج کودک، یا پنج زن جوان و یک مرد جوان، یا پنج خدا در قالب انسان، آیینهای باستانی را که ادامه جهان به آنها وابسته بود، اجرا میکردیم.
بیست روز از ازدواج من، در طول ماه توکسکاتل، در رویایی عجیب گذشت. ما پنج نفر خود را به نیروهایی بسیار فراتر از وجود محدودمان سپردیم، سرمست از وجد و لذت نفسانی لحظه و پوچی ابدیت. این زمان، زمان تسلیم کامل، بخشش، انحلال در درون و درون یکدیگر و حضور الهی بود.
در آخرین نیمهشبمان، شب قبل از اینکه همگی از هم جدا شویم، مست از کاکائوی سیاه غلیظ، در حالی که سرود میخواندیم و عشقبازیهای بیپایانی داشتیم، دست در دست هم، به دنبالش از خانه بیرون رفتیم. زنها با بازیگوشی موهایم را چهار تا بافتند، هر کدام یک تار ضخیم برداشتند و وانمود کردند که دور من میچرخند، مثل چهار اسب پولا وولادور که ۱۳ دور مرگبار خود را در هوا میچرخند. درست مثل آن مردها، معلق در بالای زمین و در حال چرخیدن، ما شکنندگی و به هم پیوستگی تمام زندگی را درک کردیم. آنقدر خندیدیم تا اشک از چشمانمان جاری شد.
موهای بافتهام را باز کردم و موهایم را روی خاک خشک پهن کردم، و هر پنج نفرمان مثل تخت روی آن دراز کشیدیم. شوهرمان در وسط، مثل مرکز گل که پر از گرده است، دراز کشیده بودیم و ما چهار زن، برهنه مثل گلبرگها، دورش پخش شده بودیم و ستارهها را تماشا میکردیم.
«آرام باشید، همسران متبرک من از زمین بزرگ. به شمال نگاه کنید و به درخشانترین ستاره خیره شوید؛ تمام افکار دیگر را از خود دور کنید.» ما برای چند دقیقه طولانی در سکوت درونی و در کنار هم دراز کشیدیم.
فریاد زدم: «میبینم. ستارهها را میبینم که دور آن نقطه مرکزی میچرخند، هر کدام در کانال جداگانه خود.»
«بله، دور ستاره قطبی.»
«حاکم، ستاره درخشان، ستاره قطبی است که در مرکز ثابت مانده است.»
تزکاتلیپوکا لبخند زد: «دقیقاً. من آن ستاره هستم. من با تو خواهم بود، در مرکز آسمان شمالی، بیحرکت، نظارهگر، و هرگز غروب نخواهم کرد.»
خیلی زود، همسران دیگر نیز این رؤیا را دیدند: تمام ستارگان شمالی در مدارهای سریعی چرخیدند و به دور نقطه مرکزی بالای افق چرخیدند و الگویی چرخشی مانند فرفره ایجاد کردند.
آتلاتونان پرسید: «چرا وقتی تو با ما هستی میتوانیم حرکات آسمان را ببینیم، اما وقتی تنها هستیم، آنها مانند ستارههای معمولی به نظر میرسند، ای پروردگار؟»
گفت: «برایت قصهای تعریف میکنم.»
«پدرم، اومتئوتل، مردان و زنان را از تکههای استخوانهایی که کوئتزالکواتل و همزادش، شولوتل، از دنیای زیرین دزدیده بودند، آفرید. (زیرا، اگر همزادت را با خود به دنیای زیرین نیاوری، برنخواهی گشت.) او، اومتئوتل، خالق یگانه، قطعات استخوان را آسیاب کرد و آنها را با آب دهان و خون خدایان مخلوط کرد تا کاملترین آفریدهاش - یعنی بشر - را بسازد. او با مهربانی به این موجودات شریف که روی زمین راه میرفتند، نگاه میکرد، اما پس از مدت کوتاهی، خدایان مه را در چشمان انسانها دمیدند تا آنها فقط بتوانند از میان غبار ببینند.»
همه با هم پرسیدیم: «چرا؟»
«برای اینکه آنها را از اینکه بیش از حد شبیه خود خدایان شوند، باز دارند. آنها میترسیدند که اگر انسانها خود را برابر بدانند، از خدمت به اربابان و اربابان خود دست بکشند. اما، به عنوان تجسم تزکاتلیپوکا، من میتوانم از آینهام برای انعکاس حقیقت به انسانها استفاده کنم، غبار را از چشمان مردم پاک کنم تا بتوانند حداقل برای لحظهای کوتاه، نگاهی اجمالی به واقعیت بیندازند. امشب خواهران و همسران عزیزم میتوانند آسمان را آنطور که خدایان میبینند، تماشا کنند.»
شوچیکتزال شروع به هق هق کرد و گفت: «میدانی، وقتی تو بروی، ما دیگر زنده نخواهیم ماند. ما تصمیم گرفتهایم که با تو بمیریم، ای خدای جگوار.»
گفت: «زندگیات مال خودت نیست که بتوانی آن را بگیری.» دوباره همان حرفها. حرفهای پدرم.
«به تماشا ادامه بده، تا چند ساعت دیگر طلوع خدای خورشید را خواهی دید و او این افکار تاریک شبانه را از بین خواهد برد. اکنون بذر مرا در درون خود داری تا نسل اصیل را شکوفا و تقویت کنی، تا جسم همه انسانها را خدایی کنی. مسیری که برای تو ترسیم شده این است که بمانی و از آن جرقه کوچک مراقبت کنی تا به شعلهای تبدیل شود و سپس آتش نژاد خود را تغذیه کنی. میتوانی برای پسران جنگجو و دختران جنگجویت درباره پدرشان، تزکاتلیپوکا، برده اسیر، آینه پادشاه، ارباب جگوار تاریک که سرش بر روی قفسه جمجمه در معبد بزرگ شهردار آویزان است و روحش با هویتزیلوپوچتلی پرواز میکند، تعریف کنی.»
لبخند زدم و گفتم: «تا وقتی که مثل همه جنگجوها دوباره به عنوان یک مرغ مگسخوار متولد شوی.»
«بله. بعد از چهار سال خدمت به خورشید، من مرغ مگسخواری خواهم شد که به پنجرههای پسران و دخترانم سر میزند.» با این فکر خندیدیم.
ما به پشت، روی حلقه پهن و نرم موهایم دراز کشیدیم. او درست همان لحظه که من چاقوی ابسیدین را از کمربندش بیرون کشیدم، دستش را به سمت فلوتش دراز کرد، بنابراین او هرگز آن را حس نکرد.
او که همچنان دراز کشیده بود، شروع به نواختن آهنگی کرد، آنقدر زیبا و غمگین که اشکهایمان خاک را خیس میکرد. آنقدر لطیف و ناب که تمام اربابان و بانوان زیر آسمان دوازدهم از کار خود دست کشیدند تا به پایین نگاه کنند، لبخند بزنند و زمزمه کنند.
این ملودی تأثیر عجیبی بر ما داشت، هم درد ما را عمیقتر میکرد و هم تسکین میداد. او به سادگی گفت: «من خدای حافظه هم هستم.»
او آهی عمیق کشید و گفت: «آخرین راز زندگیام را به تو میگویم: هر چه به مرگ نزدیکتر، زیبایی بیشتر.»
در آن لحظه، موهایم را با چاقوی ابسیدین، از گوش تا گوش، بریدم. همه جا خوردند و با هم بلند شدند، در حالی که از دیدن انبوه موهایم که مانند لاشهای روی زمین خشک، تخت عروسیمان، کفن تشییع جنازهمان، پخش شده بود، نفس نفس میزدند. من آن را برداشتم و به معشوقمان دادم.
«وقتی روی سنگ داغ و سوزان دراز کشیدی، جایی که قرار است تو را ببرند، قول بده که موهایت را زیر خودت بگذاری.»
سه همسر دیگر به نشانهی همبستگی، موهای خود را کوتاه کردند و به موهای من اضافه کردند و افزودند: «تا برای آخرین بار با تو بخوابیم.» او غلاف بلند چهار موی ما را که با هم ترکیب شده بودند، به شنل جگوار خود بست. ما صورت خدا را بوسیده بودیم و میدانستیم تا زمانی که زنده هستیم، هرگز مرد دیگری را لمس نخواهیم کرد.
صبح روز بعد، نیهای زیبای چهار جهت به طور آیینی شکسته شدند و معشوق ما به انزوا برده شد. او در پنج روز آخر عمرش، در سکوت و مراقبه مینشست تا برای مرگ آماده شود.
آه، فقط برای مدت کوتاهی ما را به یکدیگر قرض دادهای،
زیرا ما در عمل ترسیم ما توسط تو شکل میگیریم،
و در نقاشی تو جان میگیریم، و در آواز خواندن تو نفس میکشیم.
اما فقط برای مدت کوتاهی ما را به یکدیگر قرض دادهای.
زیرا حتی یک نقاشی که با ابسیدین بریده شده باشد، محو میشود،
و پرهای سبز، پرهای تاج، پرنده کتزال رنگ خود را از دست میدهند، و حتی صداهای آبشار در فصل خشک محو میشوند.
بنابراین، ما نیز، زیرا فقط برای مدت کوتاهی ما را به یکدیگر قرض دادهای. (آزتک، ۲۰۱۳: نسخه اصلی: قرن ۱۵.)
ما الهههایی که به دختر تبدیل شده بودیم، دوباره گریه کردیم تا اینکه خدای باران، تلالوک، دیگر نتوانست تحمل کند و برای خاموش کردن نالههایمان، آب ریخت. به همین دلیل بود که آن سال باران زودتر بارید، به جای اینکه منتظر قربانی شدن پسر کوچک در تپه تلالوک باشند.
جنگهای گل، نبردهای بدون خونریزی بودند که برای اسیر کردن جنگجویان دشمن و قربانی کردن آنها طراحی شده بودند.
صبح قبل از مرگم:من بیش از حد زندهام.
بدن من از خون صد هزار قلبی که مانند گلهایی از صد هزار جنگجو چیده شدهاند، میجوشد و شکوفا میشود. در نبرد با پرها و جواهرات درخشانشان شکوفا میشوند؛ شکوفا میشوند، در حالی که دستهدسته در شهر گردانده میشوند، اسیران تازه جمعشده، هنوز از زنانی که شب قبل از جنگ با آنها خوابیده بودند، عطرآگین هستند. آنها فردا، برای آخرین بار، مانند گلهایی برای خدایان ما شکوفا میشوند، قلبهای تپندهای که از بدنهای لرزانشان جدا شده و در دستان کاهنان ما، مترجمان بین انسان و خدا، جلادان، به پرتوهای خورشید تقدیم میشوند.
دسته گل امروز غنیمت آخرین «نبرد گل» است. به هر حال، به همین دلیل است که من آنها را «جنگهای گل» نامیدم، به همین دلیل است که ما چنین زحمتی را برای طراحی این نبردها به جان میخریم، نبردهایی که با دشمنان ضعیفترمان برای اسیر کردن اما نه کشتن ورزیدهترین جنگجویانشان ترتیب داده شده است.
خدایان ما به مزارعی نیاز دارند تا از آنها ارواح را برای شام خود درو کنند. این ارواح در سرزمینهای رقبای ما رشد میکنند و ما آنها را به تعداد کنترلشده درو میکنیم تا چرخهها ادامه یابند. قلبهای آنها برای ما شکوفا میشود. آنها میتوانند از ایفای نقش خود امتناع کنند، اما ما از آنها بیشتر هستیم و آنها به میل ما زنده میمانند. خون جنگجویان دشمن ما در رگهای اشراف مکزیکی تنوچتیتلان جریان دارد. این جوهر گرانبها، که فقط از زندگی انسانی حاصل میشود، انسان حریص، غاصب برادرکش، هویتزیلوپوچتلی سرخچهره، چهره بیرونی خورشید پنجم و خورشید آخر ما را سیراب میکند.
امروز، من زندهام، بدنم ظاهراً همیشه سرزنده است و با خون تازه تغذیه میشود.
فردا آخرین و مهمترین روز مراسم بزرگ Xipe-Totec [اعتدال] است، زمانی که خورشید از شرق طلوع میکند، روز تعادل که در آن روشنایی روز و تاریکی ساعات برابر دارند. ما این نمایش باشکوه را برای تقدیم مجدد معبد مایور که به تازگی بازسازی شده است، برگزار کردهایم. در یک جشن بینظیر، من ترتیب دادهام که امپراتور تازه تأسیس اما نترس و استراتژیک ما، آهویتزوتل، طی چهار روز، 20000 جنگجو را در 19 محراب تنوچتیتلان قربانی کند.
گاردهای نظامی، که با سربند پرهای عقابِ هویتزیلوپوچتلی آراسته شدهاند، اکنون از جادهای که به پلههای بزرگ منتهی میشود، محافظت میکنند. امشب، آخرین ربع گروه اسیران دشمن ما، که قرار است فردا از سپیده دم تا غروب قربانی شوند، در آخرین شب حضورشان در زمین، پیش از کسب افتخار ابدی و فرار قطعیشان از رکود میکتلان، در جشنی پرشور به سر میبرند. این نمایش بزرگ باید برای امپراتور به عنوان یکی از قدرتمندترین حاکمان تنوچتیتلان شهرتی به ارمغان بیاورد.
سخاوت ما که شامل بیست هزار قلب است، مطمئناً پاداشی ارزشمند برای خورشید حامی ما، هویتزیلوپوچتلی، خواهد بود. وقتی همه چیز به پایان برسد، نیکان آسمانی از اینکه قلبهای ما به سوی آنها سرازیر میشود، شادمان خواهند شد.
طلوع و غروب خورشید، دروازههای بین جهانها را، در سپیده دم و دوباره در غروب، به هم خواهد گشود. آنگاه، در ساعت پایانی، است که من از دروازههای دعوتکننده عبور خواهم کرد تا به لژیونهای جنگجویانی بپیوندم که خورشید صبحگاهی را بالا میآورند. به درخواست چهار پادشاه متوالی، من این همه مدت روی زمین ماندهام، اما اجدادم اکنون مرا فرا میخوانند.
و هویتزیلوپوچتلی، که اکنون با خون بیست هزار قلب آغشته است، از من، که زمانی بزرگترین جنگجوی او بودم، استقبال خواهد کرد. من نمیتوانم، همانطور که این تمدن نمیتواند، این سطح از شدت را برای همیشه حفظ کنم. من در اوج اوضاع خواهم رفت و فردا بر موجی از خون خواهم رفت.
تو، دختر بسیار عزیزم، شیوپوپوکاتزین که از لمس من به خود میلرزی، چنین سوالاتی از من پرسیدهای.
«چرا هویتزیلوپوچتلی، حامی جنگطلب مکزیکا، را به چنان جایگاه والایی ارتقا دهیم که خدایان دیگر را به سایه بیندازد؟ چرا تصویر خدایی را پرورش دهیم که اشتهایش زمین را برای سیر کردن آسمان میشکند؟»
چرا؟ برای تحقق سرنوشت نژاد مکزیکا، نوادگان تولتکهای قدرتمند، تا پرده آخر را در نمایش کیهانی خود بازی کنند.
سوالات تو آرامش مرا آزار میدهد، فرزندم. «چرا تلاش نکردم تا تعادل را حفظ کنم، تعادل تمام چرخهای تقویم و تمام مدارهای چرخان اجرام سیارهای و فصول، که به آرامی در تعادل ابدی میچرخیدند؟ چرا به جای اینکه از یک نهاد کشتار جمعی، امپراتوری خون و قدرت بسازم، فقط به اندازهای که برای روغنکاری مکانیسمهای آسمان لازم بود، جان نثاری نکردم؟»
سعی کردم به او بگویم، تو نمیفهمی. مردم ما، امپراتوری ما این عدم تعادل را ایجاد نکردهاند؛ این میراث ماست. تمام این امپراتوری برای پایان دادن به این چرخه متولد شده است. خورشید پنجم، خورشید ما، به نشانه حرکت آفریده شده است. این خورشید با آشفتگی بزرگی که از زمین برمیخیزد، به پایان خواهد رسید. سرنوشت من این بود که به امپراتوران در مورد چگونگی بهرهبرداری از آخرین لحظه خود در نور، برای جلال مردممان، مشاوره دهم. هر نقشی که ایفا کردم، فقط و همیشه در انجام بیعیب و نقص وظیفه، از عشق لایزال من به خدایان و مردممان بود.
من ۹۰ چرخه خورشیدی سن دارم، مسنترین مرد مکزیکی زنده. قهرمانان ما که به زبان ناهواتل صحبت میکنند، در نبردی برای پیوستن به هویتزیلوپوچتلی در طلوع خورشید شرقی، آنجا را ترک کردهاند. فرزندان بزرگ اتحاد سهگانه به پاداشهای عادلانه خود رسیدهاند، همانطور که نسلهای امپراتورانی که من به آنها مشاوره دادم، به پاداشهایشان رسیدند. امپراتوری ما ساخته شده است؛ ما در اوج هستیم.
به قول جفت روح من، شاه نزاهوالکویتل، کایوت روزهدار، شاعر و مهندس نابغهی جهان مکزیکا،«چیزها میلغزند... چیزها میلغزند.» (هارال، ۱۹۹۴)
این زمان من است. من کتابهای مقدس، قوانین و فرمولها را که بر روی پوست درختان و حیوانات چاپ شدهاند، به دخترم، پرنسس شیوپوپوکاتزین، خواهم داد. (اگرچه او اکنون یک کاهنه است، نه یک پرنسس.) آنها اسرار ستارگان و راه ورود و خروج از این شبکه کیهانی را آشکار میکنند. او صداها را میشنود و آنها او را راهنمایی خواهند کرد. او نترس است، بنابراین پادشاهان به خرد او گوش خواهند داد. در دستان کوچک او، فصل آخر مردممان را میگذارم.
تلالکالائیل متون را برای من گذاشت. او آنها را بیرون در معبد، محکم در پارچه کتان و پوست پیچیده بود، همانطور که کسی نوزادی را کنار نهر رها میکند، با یک سبد نی و یک دعا.
فهمیدم که این وداع اوست. فهمیدم که دیگر بعد از مراسم اعتدالین که ماه Xipe Totec را به پایان میرساند، او را نخواهم دید، بعد از اینکه او و افرادش با بیست هزار قلب خونین، در دهان بتهای سنگی له شده و روی دیوارهای معبد مالیده شدند.
با مهربانی به کتابهای مقدس، نوشتههایمان، متون مقدسمان، کتابهای مقدس متبرک، طومارهای پیشگویی، دست کشیدم. روی زمین نشستم و آنها را در آغوش گرفتم، همانطور که کسی کودکی را در آغوش میگیرد.
شروع به گریه کردم. برای از دست دادن پدر افسانهایام، برای شوک این میراث، این امانت شگفتانگیز گریه کردم. و برای خودم گریه کردم، اگرچه حالا یک زن بالغ با یک پسر بزرگ شده بودم؛ از شبی که از معشوقم جدا شدم، در ۱۶ سالگی، گریه نکرده بودم.
برای ارواح، زنده و مرده، که اسناد مردم بزرگقلب و سازشناپذیر ما را که اکنون در اختیار من بودند، نگه داشته بودند، گریه کردم. در حالی که به عقب و جلو، عقب و جلو تاب میخوردم، آهسته، آهسته، متنها را در دست داشتم.
... شروع به آواز خواندن کردند.
آنها در حالی که سینهام را چسبیده بودند، از آوارگی رها شده و گرسنگی وحشتناک گذشته، از رنج وصفناپذیر و کشتار بیملاحظه مردم ما آواز میخواندند.
آنها از شکوه وصفناپذیر زمان حال، شکوه فرمانروایان ما و قدرت بیهمتای خدایان ما سرود خواندند. آنها درباره امپراتوران و درباره پدرم آواز خواندند.
آهستهتر از آن، صداها شروع به خواندن درباره آینده کردند، شاید زمانی نه چندان دور. پدرم میگفت ما، زیر پنجمین و آخرین خورشید، بین پرتگاه شکوه و لبه نابودی معلق هستیم.
اینجا غبار زیر انگشتان من است، اینجا آینده ماست که با صدای باد به من بازمیگردد:
در مکزیک و تلاتلولکو،
جایی که زمانی جنگجویان و مردان خردمند را میدیدیم، چیزی جز گل و سرودهای اندوه باقی نمانده است.ما میدانیم که حقیقت دارد
که ما باید هلاک شویم،
زیرا ما انسانهای فانی هستیم.
تو، ای بخشنده حیات،
این را مقدر کردهای.
ما در فقر و فلاکت خود اینجا و آنجا پرسه میزنیم .
ما انسانهای فانی هستیم. در جایی که زمانی زیبایی و شجاعت را دیده بودیم،
خونریزی و درد را دیدهایم .ما به زمین کوبیده شدهایم؛
در ویرانهها آرمیدهایم. در مکزیک و تلاتلولکو، جایی که زمانی زیبایی و دلاوری را میدیدیم،
چیزی جز غم و رنج وجود ندارد .آیا از خدمتکارانت خسته شدهای؟
آیا از خدمتکارانت خشمگینی،
ای بخشنده زندگی؟ (آزتک، ۲۰۱۳: نسخه اصلی: قرن پانزدهم)
در سال ۱۵۱۹، در دوران سلطنت موکتزوما دوم، هرنان کورتز اسپانیایی به شبه جزیره یوکاتان رسید. تنها دو سال پس از اولین ردپای او در خاک، امپراتوری قدرتمند و جادویی تنوچتیتلان سقوط کرد.