تزهایی درباره هنر کلاسیک
هنر کلاسیک محافظت از تمدن با رعایت آداب معاشرت است. نه فقط هنگام معاشرت با انسانها بلکه مهمتر با اشیا. تمامی اشیای تزینی قدیمی از پایه های خرامان یک میز تا نقش های روی یک قوری، به تشریفات و ظرافت سرانگشتان شما نیاز دارند. مبل های آن به شما اجازه نمی دهند تا هیکل خود را روی آن پرت کنید و از زیر چند تا کوسن دنبال کنترل تلویزیون بگردید. وسایل خانه مدرن ما را دست و پا چلفتی بار آورده اند. آنها مدام از دست ما می افتند، چون دیدنی نیستند. آنها را سریع با دست می قاپیم و بعد از استفاده به گوشه ای پرت می کنیم. ما حتی با دیدنی ترین وسیله مدرن (در واقع بیش از حد دیدنی) یعنی تلفن همراه به زمختی یک گوشت کوب رفتار می کنیم. هیچگاه در طول تاریخ لوازم منزل اینقدر دورریختنی و پرتاب کردنی نبوده اند. اما لوازم خانه کلاسیک شما را مجبور می کنند ابتدا طرح و نقش هایش را برانداز کنید. سپس با احتیاط دست خود را به سوی آنها دراز می کنید. به این ترتیب آنها به صورت وسایل تزیینی خانه های ما، این میهمان های همیشه موقر، قرن ها دوام می آورند البته اگر از اسباب کشی های وحشیانه ما جان سالم به در آورند.
هنر کلاسیک از باروک، رکوکو تا نئوکلاسیسیزم احترام به طبیعت با تقلید از طبیعت است. اما بهتر است بگوییم تقلید از هارمونی طبیعت. در جنبه اصیل آن، این هنر رعایت احترام و ادب با تقلید از هارمونی طبیعت است. همانطور که اجزای طبیعت در هارمونی با یکدیگر اند، آراستگی و وقار در رفتار و رعایت تشریفاتی ساده شما را در هارمونی با اطرافیان نگاه می دارد.
هنر کلاسیک ماهیتا تزیینی است. نئوکلاسیسیزم اگرچه می خواهد با کشف یک سادگی مسحور کننده از نقش و نگارهای در هم پیچیده و تزیینات رکوکو فراتر برود، اما برخلاف مبالغه های وینکلمان، نئوکلاسیسیزم هرگز نتوانست احیای زیبایی ایستای گذشته ای باشد که هرگز تجربه نکرده است. پس هنر نئوکلاسیسزم نیز در زندگی روزمره همچنان تزیینی باقی ماند. ارتباط آن با سنت رومی-یونانی مانند بی ربطی ناپلئون به سزار است.
هنرکلاسیک تلاش می کند تا مانند طبیعت از ظریف ترین اجزا، کلیتی با شکوه بسازد. این باور ساده اما بی پایه وجود دارد که گویی شکوه و عظمت کلیت به ظرافت اجزا وابسته است. این تلاشی است برای دستیابی به هارمونی بین اجزای تحلیل ناپذیر و کلیت دست نیافتنی. درست همانطور که همزمان با لذت بردن در پیشگاه یک چشم انداز طبیعی، از لطافت یک گلبرگ در کنار خود نیز لذت می بریم، در هنر کلاسیک نیز جزئیات زیبایی مستقل خود را حفظ می کنند. برخلاف مدرنیسم هنری، آنها هرگز صرفا مولفه ها و قطعات ماشین کلیت نیستند. این بزرگترین تفاوت یک برگ از درخت با یک میخ پرچ از برج ایفل است.
هنر کلاسیک اساسا به طبیعت نظر دارد و نه تاریخ. این جنبه تزیینی هنر را باید به صورت رعایت تشریفات در ساده ترین کارهای روزمره درک کرد. تزیین پل ارتباطی طبیعت با تمدن است. این یک طبیعت گردشگر است نه یک طبیعت وحشی یا طبیعت به مثابه ماده خام صنعت. درست همانطور که در باغ گردش می کنید، چشمان شما روی این نقش و نگارهای وسایل تزیینی گردش می کند. درست مانند فلسفه اسپینوزا، همه اینها ناشی از یک باور ساده و عمیق به این است که عقلانیت به صورت هارمونی در طبیعت نهفته است.
اگر هنر کلاسیک تقلید از طبیعت است، هنر مدرنیسم تقلید از تاریخ است. همانطور که مدرنیسم از پیروی تاریخ به پیروی از بازار فروغطلید، هنر تزیینی کلاسیک هم می توانست به هنر کیچ فروکاسته شود. اما اشیای کیچ هم حتی با وجود فقدان مهارت و بی سلیقگی خود، در نیایش هارمونی طبیعت شرکت می کردند. آنها فقط وقتی مبتذل خواهند بود که بخواهند بیهوده با رنگ های طلایی و نقره ای تجملی جلوه کنند. اما دقت کنید که در این تصور از طبیعت گردشگر، ویژگی حقارت وجود ندارد. هیچ باغچه ای هر قدر کوچک حقیر به نظر نمی رسد. اما آپارتمان های ما حتی اگر چند متر کم بیاورند، قناس و حقیر می شوند. طبیعت حتی در جزئیات با شکوه و ستایش برانگیز است.
نجیب زادگان احساس نمی کردند با ایستادن مقابل بوم نقاش وقت خود را تلف می کنند. آرامش زندگی در گروی برنامه ریزی مطابق فصول سال است. اگر به جای ساعت بر حسب روز و شب و به جای سال برحسب فصول سال برنامه ریزی کنید، به آرامش خواهید رسید. ثانیه ها و دقیقه و ساعت ها سوهان روح هستند. کارفرما از جوینده کاری که آگهی کار را پنج روز پیش پیدا کرده می پرسد "پنج سال دیگر خود را کجا می بینی."
اما هنر و زندگی به مثابه تشریفات، راه رفتن روی مسیر باریک میانه روی است. تشریفات می تواند به ورطه آیین های بیمارگونه، تکبر، ریاکاری، دورویی و تجمل بیهوده در غلطد. با این حال، سادگی، نشاط و جوانی و اندکی بذله گویی در سخن این تشریفات را از نقاب های پوسیده تجمل و ظاهرسازی در امان نگاه خواهد داشت. این روحیه کلاسیک را در بهترین حالت می توان با قطعه موسیقی کوتاه Badinerie اثر باخ احساس کرد. موسیقی برای گردش، نشاط و بذله گویی چند جوان که برای گردش به طبیعت آمده اند.
انسان امروزی با از دست دادن بینش کلاسیک، چه در قلب تمدن و چه در قلب طبیعت، عمیقا وحشی و فرومایه است. طبیعت گرایان بی شعور و زمخت امروزی تصور می کنند برای آشتی با طبیعت باید مانند وحشی ها و بدوی ها در کلبه ای وسط جنگل یا بیابان زندگی کنند. یا اینکه باید از هرگیاهی دم نوش درست کنند یا هر جانوری را به حیوان خانگی تبدیل کنند. در بینش کلاسیسیزم، احیای ارتباط انسان با طبیعت، به معنای رعایت هارمونی طبیعت یعنی هارمونی جزء و کل در رفتار و تفکر است. پس در این بینش ژرف، احترام به طبیعت کارهای مسخره مانند بقل کردن درخت و زاری برای حیوانات شکار شده نیست. انسان عصر کلاسیک با گردشی در باغ، صبح را قدر می دانست. با یک چای دورهمی در بالکن به بعد از ظهر احترام می گذاشت و با گوش کردن به موسیقی زیر نور ماه، شب را تکریم می کرد.
تاملات فلسفی بر شعر: ارائه یک تعریف از شعر
این مقاله سهم نویسنده در ارائه مفهوم پردازی و تعریف شعر است. می توان گفت نمونه این تلاش به زبان فارسی (اگر اصلا) به ندرت صورت گرفته است. همین ابتدا باید بگویم که این مطلب ممکن است کمی ثقیل یا خسته کننده باشد، اما به نظر من یک شاعر باید این رنج را بر خود پذیرا باشد.
نخست باید تعریفی از شعر ارائه دهیم. این بدان معنا است که باید برای آن جنس و وجه تمایزی مشخص کنیم.
اگر شعر را از جنس کلام و نوشتار بدانیم، پس باید برای آن وجه تمایزی قائل شویم. دو نامزد احتمالی برای این وجه تمایز، نظم (شعر به مثابه کلام منظوم یا موزون) و ایجاز (بیان بیشترین جزئیات با کمترین کلمات) است.
نظم و وزن نمی تواند وِیژگی متمایز شعر باشد، زیرا هدف این دو ایجاد هارمونی است و هارمونی بین کلمات، بدون این دو میسر است. پس وقتی می توانیم بدون نیاز به وزن و نظم، هارمونی کلامی ایجاد کنیم، منطقا نظم و وزن نمی تواند ویژگی متمایزی برای تعریف شعر باشد. این استدلال دقیق را می توان به صورت زیر خلاصه کرد:
1. شعر هنر است.
2. هدف هنر ایجاد هارمونی است.
3. هارمونی بین کلمات بدون نظم و وزن میسر است (برای مثال با ایجاز).
4. پس وزن و نظم نمی تواند وجه تمایز شعر از دیگر انواع ادبیات باشد.
کلام موجز (یا ایجاز) یک روش دیگر برای ایجاد هارمونی با کلمات است و این نشان می دهد که کلام موزون و آهنگین نمی تواند تعریف شعر باشد. بر همین سیاق، ایجاز نیز نمی تواند به تنهایی وجه ممیزه برای تعریف شعر باشد زیرا آشکارا انواع دیگری از گفتار می تواند موجز باشد.
این سخنان بیهوده که تعریف شعر میسر نیست و یا می توان با یک تعریف دم دستی، به شعر اندیشید را نمی پذیریم. چون بدون مفهوم پردازی، نمی توان بر امری تاملات فلسفی داشت.
در بحث فوق، یک تفاوت مهم بین نظم و ایجاز فراموش شد. اگرچه ایجاز وجه ممیزه شعر نیست، اما ایجاز ویژگی ضروری آن است و این سخن درباره کلام موزون صادق نیست. پس شعر حتما کلام موجز است اما الزاما کلام موزون نیست. اما باید ویژگی های دیگری پیدا کنیم که تعریف ما از شعر کامل شود.
بومگارتن، فیلسوف آلمانی، شعر را "بازنمود نامتمایز با وضوح گسترده" (Confused representation with extensive clarity) تعریف می کند (یا دست کم تبیین می کند.) در این عبارت confused معنای امروزی را ندارد و منظور ادراک نامتمایز در مفهوم لایبنیتسی-ولفی آن هست.
در اینجا مجال نیست فلسفه دکارتی-لایبنتسی بومگارتن را توضیح بدهم، اما اجازه دهید این عبارت را عوض کنم تا قدری روشن تر شود. شعر «تصویرسازی غیرتبیینی با بیشترین جزئیات روشن و واضح است.» شعر به قلمروی هنر تعلق دارد و نه علم و فلسفه، یعنی سعی می کند تجارب و ادارکات ما را با کلام به تصویر بکشد. پس کار شعر، مانند تصویر، بازنمایی است و نه تجزیه و تحلیل، مفهوم پردازی و استدلال. به عبارت دیگر منظور از تصویرسازی غیرتبیینی این است که شعر به جهان بازنمودها تعلق دارد و نه به جهان مفاهیم. پس فکر کنم عبارت «بازنمود نامتمایز» مشخص شده باشد. من در تعویض بازنمود با تصویر راه خطا نرفته ام، چون خود بومگارتن به نقل از هوراس اعلام می کند که شعر تصویر است.
اما شعر به مثابه "تصویرسازی با کلمات" باید بتواند موضوع خود را به روشنی و وضوح نشان دهد و این روشنی باید گسترده باشد، یعنی بیشترین و غنی ترین جزئیات موضوع را در برگیرد. به بیان دیگر، شعر بیشترین (یا گسترده ترین) جزئیات زنده از موضوع را تصویرپردازی کند. من ایجاز را به این تعریف اضافه می کنم تا تعریف خود از شعر را کامل کرده باشیم، زیرا همانطور که نشان دادم ایجاز ویژگی ضروری شعر است:
شعر بازنمود کلامی بیشترین جزئیات روشن با کمترین کلمات ممکن است.
این تعریف بسیار قدرتمند است و اگر به خوبی درک شود، می توان علم زیبایی شناسی از شعر را براساس همین تعریف استوار کرد. اما این تعریف سربسته است و باید روی تک تک کلمات آن تامل کرد.
شاعر برای ایجاد دو ویژگی وضوح و ایجاز، باید بتواند بین کلمات خود نظم خاصی برقرار کند که در زبان عادی دیده نمی شود، در غیراین صورت نخواهد توانست تعداد کلمات را کاهش دهد و به ایجاز برسد بی آنکه از روشنی موضوع کاسته باشد.
به این ترتیب هنر و مهارت شاعر در ایجاد توازن بین ایجاز و وضوح است، یعنی باید بتواند یا انتخاب کلمات و چینش آنها، موضوعی را با بیشترین وضوح و سرزندگی بیان کند و در عین حال از کمترین کلمات ممکن استفاده کرده باشد.
شعر به مثابه بازنمود "کلامی بیشترین جزئیات زنده و روشن با کمترین کلمات ممکن" فقط یک تعریف نیست بلکه یک راهنمای دقیق برای سرودن شعر است. ماموریت شاعر، شکستن زبان و حتی کلمات برای پیدا کردن بهترین و گویاترین نظم (یا به قول بومگارتن interconnection) بیانی زنده و روشن از موضوع است. در این صورت ما به رهیافت های مهمی می رسیم که در اینجا چند تای آنها را قید می کنم، اگرچه هدف این مقاله راهنمایی نیست.
شعر قید، فعل و حتی صفت را دوست نمی دارد. برای رسیدن به ایجاز بدون از دست دادن وضوح، شعر باید بر "اسم" استوار شود. اسامی خاص و حتی کلمات جدیدی که خود شاعر می سازد، به شعر هم ایجاز و هم سرزندگی می دهند.
از دام شاعر عاطفی و احساساتی بگریزید. شعر بیان عواطف شما نیست، درست مانند دیگر انواع ادبیات، احساسات باید از طریق وضوح موقعیت منتقل شود و نه با بیان آنها توسط خود شاعر. این درست مثل آن است که نویسنده بخواهد با گریه و زاری شخصیت هایش یک تراژدی بنویسد. مخاطب الزاما همان عواطف و احساسات لحظه ای شاعر را ندارد. درست به همین دلیل، سرزندگی شعر بسیاری از شاعران فقط وقتی حس می شود که خودشان آن را می خوانند.
موضع گیری شاعر پست مدرن نیز پوشالی است زیرا شکستن ساختار زبان و بدعت به خودی خود ارزشمند نیست مگر آنکه دلیلی داشته باشد و همانطور که در تعریف فوق نشان دادیم شکستن ساختار زبان و دیگر بدعت ها تنها برای ایجاد توازن بین وضوح و ایجاز می تواند موجه باشد.
به طور خلاصه، بنا به این تعریف از شعر، ماموریت شاعر ایجاد توازن بین وضوح و ایجاز است. چگونه وی می تواند با جزئیات زنده و گسترده ای یک موقعیت یا موضوع را با کمترین کلمات بیان کند؟ روش و ابزارهای ایجاد این توازن، شعر را به سبک ها با استراتژی های متفاوت تقسیم می کند. بسیاری از شاعران بدون آنکه الزاما این آگاهی را داشته باشند، هنگام شعرسرودن در تکاپوی ایجاد همین توازن هستند.
اما آیا به شعر می توان به گونه دیگری اندیشید؟ مانند شعر به مثابه تجربه زیستی-فرهنگی مشترک (یا حتی اجتماعی و سیاسی مشترک) یا راهی برای گسترش مرزهای یک زبان به اعماق ساکت هستی و وجود انسانی؟ (و این دومی مد نظر متفکرینی مانند هایدگر و احتمالا دیگر اگزیستانسیالیست هاست.) این مقاله تلاش کرده است تعریف و مفهوم پردازی از شعر ارائه دهد. مشخصا نقد شعر می تواند جوانب دیگری را مد نظر قرار دهد، اما برای تعریف شعر از آنچه شعر نیست، نیازمند مفهوم پردازی هستیم. پس تامل درباره نقش فلسفی شعر موضوع دیگری است.
تزهایی درباره رومانتیسیزم
رومانتیسیزم مانند یک پیانو در زیرشیروانی، تکه شعری عاشقانه در جیب شاعری مرده، یا پارافین شمع روی آستین کت کهنه یک نویسنده باشکوه است. اما این شکوه صرفا حاصل کانتراست ساده و کلیشه ای شخصیت "هنرمند تنها" در یک منظره خاکستری از توده های شهری و کارگران صنعتی است. ستایش ما از فقر خودخواسته و نبوغ سرخورده آنها، فقط انعکاسی است از آرزوی نحیف خود ما برای جلا بخشیدن به فردیت از دست رفته مان. ما هم می خواهیم آخرین چراغ مطالعه ردیف خانه هایی باشیم که خاموش می شود. برای دختر همسایه، آن مستاجر تنها و مرموزی باشیم که فقط در راه پله ها می توان ملاقاتش کرد. ما، البته بهترین ما، آن انواع اصیل ما، به سادگی سعی داریم به حقارت خود به عنوان نبوغی کشف نشده شکوه ببخشیم. ستایش رومانتیسیستی ما از نبوغ هنرمند فقط کاتارسیسم مبتذل انسان عصر صنعتی است.
اما ما هنرمند نجیب زاده پرنشاط را با تشریفات و توهم او درباره عقلانیت نمی ستاییم، چون می دانیم هیچوقت نمی توانیم مثل او باشیم. حتی تلاش نمی کنیم به او حسادت ورزیم. در عوض، آراستگی او را در تضاد با دهقان هایی که طویله را تمیز می کنند، نفرت انگیز می یابیم. اما تشریفات ساده یک زندگی اشرافی گران قیمت نیست. اینکه هنر برای سرگرم کردن میهمانان باشد یا فلسفه بخشی از مصاحبت و مکالمه در هنگام پیاده روی را یک توهین می دانیم. هرگز نمی فهمیم که به جای آوردن تشریفات در کارهای روزمره، اجزای زندگی را در هارمونی با مسیر کلی زندگی ما قرار می دهند.
هنر کلاسیک گردشی در طبیعت است. طبیعتی با فاصله نزدیک، با اشکال و پیچ و تاب ها، آزمایشگاه کوچک آن یک ظرف میوه و چند دسته گل بود. اما هنرمند رومانتیک در طبیعت گردش نمی کند، بلکه سرگردان است. نقاشی های چشم انداز آنها، نه واقعا خود طبیعت بلکه مواجهه با طبیعت را به تصویر می کشند. تنهایی نقاش رومانتیسیست در مواجهه با چشم انداز را می توان در تابلوهایش لمس کرد، کاملا معلوم است که از راه دوری آمده است و خود را برای یک مواجهه حسی ساعت ها سرگردان کرده است.
امپرسیونیست ها تلاش کردند وانمود کنند کاری بیش از ثبت یک مواجهه انجام می دهند. همه ما وانمود می کنیم تابلو های پل سزان، ادراکی بیش از خیرگی یک هنرمند در رویارویی با یک منظره طبیعی است. اما اینها نه واقعا ثبت ادراک بلکه ثبت مواجهه اند. قطعه آغازین شعر معروف ویلیام وردسورث این سرگردانی و مواجهه خیالی شاعر رومانتیک را به تصویر می کشد:
تنها همچون ابری سرگردان-بر فراز تپه ها و دره ها-که ناگهان دسته ای دیدم-انبوهی از نرگس های طلایی-کنار دریاچه، زیر درختان-بال زنان و رقصان در نسیم
از رومانتیسیزم به بعد، طبیعت برای همیشه به یک چشم انداز تقلیل یافت. ما همچنان دوست داریم وانمود کنیم که در سفرهای خود با یک منظره و چشم انداز خاص روبرو می شویم و با عکس آن را ثبت می کنیم. تنها مراسم و تشریفات ما با طبیعت، مواجهه ظاهری با چشم اندازی است که ارزش عکس گرفتن دارد.
رومانتیسیزم این عادت زشت را رواج داد که شاهکارهای هنری را وصیت نامه مردگان قلمداد کنیم. هانا آرنت، با همان بوی دهان متعفن یک مذهبی، این تصور زمخت و باطل را نظریه پردازی هم کرد و ادعا کرد انگیزه تولید هنر، جاودانگی است. عبارت رایج که "فلانی با آن شاهکارهنری نام خود را جاودانه کرد." نگاه زمخت ما از زندگی را نشان می دهد که چیزی جز تاریخ به علاوه قبرستان نیست. رعایت تشریفات و آداب معاشرت با طبیعت و انسانها، جای خود را به مراسم ختم هنرمند می دهد. شعور ما از تشریفات فقط به همین می رسد. امروزه تشریفات ما فقط برای مردگان است. حتی عروسی ها نیز از آن طفره می روند. ما شاهکارهای هنری را مانند مراسم ختم هنرمندان تجلیل می کنیم. نمود دیگری از یک رومانتیسیزم غرق در شکوه خیالی و بیمارگونه.
کاملا معلوم است که وقتی کسی جهان بیرونی را باخته است، از کشف یک جهان درونی سخن به میان می آورد. نزد کانت، هارمونی طبیعت به هارمونی قوای حسی تبدیل شد. "روان"، "شهود"، "الهام"، "احساس قلبی"، "جهان بینی" وارد ادبیات هنرمندان شد. از رومانتیسیزم به بعد، هنرمندان شروع کردند به وراجی. آنها، به خصوص رئالیست ها، از جهان قدیمی، متواضع و خاموش صنعتگران مانوفاکتور می ترسیدند و جهان جدید کارخانه و ماشین آلات نیز برای ایشان یک کابوس بود. پس شروع کردند به حرف زدن و حرف زدن. البته آنها در برابر وراجی هنر مدرنیست، ساکت و محزون به نظر می آیند. از گزافه گویی های امثال شیلر به بعد، هنر قرار شد جهان را نجات دهد. قرار بود نگاه انسان را عوض کند، یک سنتز بزرگ باشد. اما دقیقا این گنده گویی ها انعکاسی از ناتوانی خود هنرمند در واقعیت بود.
تشریفات، تقلید کوچک زندگی روزمره از هارمونی طبیعت است. رومانتیسیزم و به خصوص رئالیسم از تشریفات متنفر است و باید متنفر باشد چون احتمالا آنها هم مانند ما به جای تشریفات دل نشین مجبور بودند تجمل حال به هم زن تازه دوران رسیده ها را تحمل کنند. پس آنها قواعد هنری را دست و پا گیر می دانستند زیرا چیزی جز تظاهر بورژوایی در آن نمی دیدند.
پس ماندهای این تجمل نفرت انگیز تا به امروز در رستوران ها، برج ها، مراکز تجاری و فرودگاه ها به چشم می خورد. آنها چشم انداز های خود را به روی طبیعت، دریا، کوهستان به ما می فروشند. هیچ چیز واقعا اشرافی در این تجمل بورژوایی با نگاه کوته نظرانه خود یعنی طبیعت به مثابه چشم انداز، وجود ندارد. در آنها نه اشرافیت بلکه اعتماد به نفس یک قدرت خرید در مواجهه با صورت حساب به چشم می خورد. در مقایسه با تجمل، همه چیز حتی یک تکه کلوخ اصیل به نظر می رسد. اصالت می تواند هر نوع بو، مزه، صدا و شکلی باشد، اما هرگز و هرگز چشم انداز یک برج یا رستوران نیست. تشریفات به رفتار و کلام و وجنات انسان اصالت می بخشد، زیرا اطوار انسان را مانند رقص والس از توجه و حضور و مراقبت نسبت به محیط اطراف و دیگران سرشار می کند. امروزه نسل جدید کاملا بی توجه به حضور یکدیگر، تحت تاثیر قرص های روان گردان زیر رقص نور، مانند زامبی ها وول می خورد: یک انسان نیمه مرده در درجه صفر تشریفات.
در باب عشق (مفهوم پردازی از عشق)
همیشه به نظر می آید که عشق را باید به وادی عواطف، غریزه و احساسات سپرد تا اینکه آن را وارد مفهوم پردازی کرد. این مقاله تلاشی است برای مفهوم پردازی عشق. شما لازم است این مقاله را بخوانید، زیرا این می تواند آغازی باشد برای تفحص شما بر عشق راستین.
با رجوع به دستگاه مفهوم پردازی خودم (چیزی که هیچوقت آن را ننوشته ام!)، عشق را فقط چنین می توانم تعریف کنم: اراده به ادراک مستمر کیفیت تعمیم ناپذیر در ابژه ادراک. امیدوارم از شنیدن این رشته کلمات سردرد نگیرید. در ادامه مقاله این عبارت را توضیح خواهم داد.
عشق چه در مفهوم فیلیا (philia ) و چه (Eros)، یعنی چه همراه با طلب لذت جنسی باشد و چه نباشد، از جنس اراده است. پس عشق مقدمتا اراده به چیزی است. فلسفه نیز از جنس اراده است، یعنی اراده و خواست دانایی. حال در ادامه باید مطابق اصول تعریف مفاهیم، به دنبال وجه تمایز باشیم.
اما عشق نمی تواند اراده به صرفا تصاحب، مصرف کردن یا لذت بردن از چیزی باشد. مصرف، بقای حاصل از فنای دیگری است یا لذت بردن ناشی از مصرف ابژه. لذت بردن از ابژه نمی تواند وجه تمایز عشق باشد، زیرا مصرف کردن و تصاحب کردن اشیا و اشخاص نیز چنین ویژگی دارند و این دو آشکارا عشق نیستند.
پس عشق تنها می تواند اراده و خواستی برای زیستن با ابژه عشق باشد. اگر نیک بنگریم زیستن مترادف است با ادراک مستمر یعنی همواره با معشوق بودن، در کنار او بودن، او را ادراک کردن. پس عشق اراده به ادراک مستمر است و این وِیژگی وجه تمایز آن با اراده به مصرف و تصاحب ابژه است. مردم به خوبی این تفاوت را می دانند و ماندگاری و دوام را یکی از شروط اساسی عشق می دانند (و گاهی این شرط را تا بدانجا پیش می برند که مفهوم عشق ابدی را ابداع کرده اند. پس داستان ها سعی می کنند با مرگ عشاق، عشق ابدی را تداعی کنند)، اما درک بسیاری از آنها از عشق در همین جا متوقف می شود.
پس تا اینجا دانستیم که «اراده به ادراک مستمر» به چه معناست. اما ما عاشق امر خاص یا ابژه خاص می شویم و نه ابژه عام. عباراتی مانند عشق به بشریت، عشق به آزادی، یا عشق به طبیعت، عشق به خدا، همگی تعارف هستند و نمی توانند در مفهوم پردازی ما از عشق جایی داشته باشند. پس ما عاشق (یا اراده به ادراک مستمر) کیفیتی خاص و متمایز یا منحصر به فرد در معشوق می شویم. پس عشق اراده به ادراک مستمر کیفیتی تعمیم ناپذیر در ابژه است. اما نکته اینجاست که هیچ فرد یا ابژه ای به ندرت واجد یک کیفیت هم ابژکتیو و هم منحصر به فرد است. پس این کیفیت تعمیم ناپذیر، ماهیتا سوبژکتیو هم هست یعنی رنگی از انعکاس خود ما در دیگری را هم دارد.
در همین جاست که عشق وِیژگی منحصر به فرد و اسطوره ای و خاص خود را پیدا می کند. عشق سفر اکتشافی ادراک حسی ما برای یافتن کیفیاتی در ابژه است که آن را منحصر به همان ابژه می دانیم. این کیفیات نه تنها ابژکتیو (ویژگی ظاهری یا رفتاری معشوق) بلکه سوبژکتیو هم هستند (تجربیات زیستی، خاطرات، زنده شدن گذشته ها، از سرگذراندن مشکلات، برانگیختن قوای ذهنی و حسی که عواطفی مانند آرامش و امنیت، احساس رضایت و غیره را بوجود می آورد).
به همین دلیل است که ما عشق قهرمان داستان را تنها در نتیجه و در فرآیند یک روایت و ماجراجویی می پذیریم و باور می کنیم. عشق توصیف شده در آغاز یک داستان هیچگاه نمی تواند باور پذیر باشد.
اما آیا یک کیفیت صرفا ابژکتیو مانند زیبایی چهره و اندام انسان می تواند آن کیفیت تعمیم ناپذیر باشد و یا کیفیتی باشد که ادراک مستمر (زیستن) از منحصر به فرد بودن آن نکاهد؟ کیفیت تعمیم ناپذیر امری است اکتشافی و معرفت شناختی که باعث دیالکتیکی بین «ادراک مستمر» و «کیفیت تعمیم ناپذیر» می شود بدان معنا که ادراک مستمر، به ابژه کیفیاتی می بخشد (خاطرات، تجربه زیستی، محرمیت، آرامش و غیره) که آن را منحصر به معشوق می کند (اصل تعمیم ناپذیری. اصل خاص و یگانگی ابژه عشق) و در مقابل، این کیفیات اراده به ادراک مستمر را نیز تقویت می کند.
به همین دلیل، عشق جوانی، تنها کیفیات سوبژکتیوی مانند فانتزی جنسی را برمی انگیزاند و چون جوان قادر به کشف کیفیات تعمیم ناپذیر نیست، پس این عدم تعمیم ناپذیری، تنوع طلبی و ماجراجویی جنسی را در فرد جوان یا جاهل تقویت می کند. پس عشق به خاطر عدم کشف کیفیات منحصر به فرد، به ورطه اراده به تصاحب یا لذت جویی محض فرومی کاهد.
در مقابل فرد حکیم، قادر به کشف کیفیات منحصر به فرد و تعمیم ناپذیر است زیرا وی جوینده فضایل در رفتار است و نه ویژگی های ظاهری. مشخصا ویژگی های ظاهری به سختی بتوانند کیفیتی منحصر به فرد قلمداد شوند. از اصل دیالکتیک ادراک مستمر و کیفیت تعمیم ناپذیر، ناممکن بودن «عشق در نگاه اول» نیز به اثبات می رسد. این دیالکتیک همان چیزی است که معمولا وابستگی در عشق تصور می شود. اما وابستگی ممکن است از سر ضعف باشد. پس وابستگی در عشق فقط وقتی به یک دیالکتیک واقعی تبدیل می شود که عاشق با ادراک، بخشی از وجود خویش را در معشوق می یابد زیرا تنها ادراک مستمر کیفیات معشوق است که قوای عاطفی و خیال و خاطره را در وی زنده می کند و به این ادراک ویژگی منحصر به فرد می بخشد.
خوب حالا که چی؟ شاید این مفهوم پردازی فقط به درد رمان نویسان و فیلم سازان بخورد تا مطمئن شوند که معشوق را باید با کیفیاتی تعمیم ناپذیر به تصویر بکشند و یا اینکه عشق باید در طول یک ادراک مستمر در یک درام بدست بیاید (در فیلم های هالیوودی برای نشان دادن شکل گیری عشق در فرایند تجربه مشترک، نشان می دهند که دو فرد عاشق در ابتدا ظاهرا از هم خوششان نمی آید یا اینکه مانند تکنیک شکسپیر از دو طبقه، موقعیت اجتماعی متمایز برخوردار هستند.) اما نه چنین است. ادراک مستمر فقط به معنای درام نیست، بلکه به معنای زیستن واقعی است. عشق سیاحت اکتشافی فضایل است که ادراک حسی انسان را به دیالکتیکی از انعکاس خود در دیگری و دیگری در خود تبدیل می کند. در واقع عشق، ادراک حسی مستمر کیفیاتی است که با استمرار، این کیفیات را هر بار، خاص تر، منحصر به فردتر کرده و معشوق هربار انعکاس عمیق تری از وجود ما را بازمی تاباند.
اگزیستانسیالیسم واقعا درباره چیست؟
ما نمی خواهیم شکست بخوریم، ناموفق باشیم یا مرتکب اشتباه شویم، تحقیر شویم و یا حتی در سخن ما لغزش و در رفتار ما ضعفی دیده شود. اما این هراس و اضطراب ما از عدم موفقیت، عمدتا نه لزوما به خاطر ضررهای مادی و اقتصادی و یا از دست رفتن سرمایه اجتماعی است، بلکه احساس ترس و اضطراب ما از شکست و تحقیر عمیق تر از این حرفها است. این شکست و تحقیرها، تصویر خوبی که دیگران از ما در ذهن دارند را خراب می کند. به همین خاطر ما خیلی آسان با هر حرفی آزرده خاطر می شویم چون بنیادا وابسته هستیم به حفظ این تصویر خوبی که دیگران از ما در ذهن خود دارند. اما این تصویر خوب (یک مادر مهربان، پدر فداکار، شهروند مودب و موقر، انسان با فضیلت، کارگر یا کارمند نمونه، یک آقا و خانم محترم و هرچیز دیگری که هست)، در نهایت یک فانتزی در ذهن ماست. به همین دلیل هم از غیبت احساس رنجش فراوان می کنیم چون متوجه می شویم که آنچنان که تصور می کنیم، دیگران تصور مثبتی از ما در ذهن ندارند.
اما آیا اسیر همین تصویر خیالی مثبتی نیستیم که دیگران در ذهنشان از ما دارند؟ به این ترتیب رفتار دیگران و حتی ساده ترین نگاه یک غریبه نیز مملو از قضاوت هایی تصور می شود که ما باید آن را حدس زده و پیش بینی کنیم. پس همواره باید در رفتار محتاط باشیم که مبادا تصویر مثبت ما خدشه دار شود و این چیزی است که اغلب ادب و آبروداری تصور می شود.
متاسفانه این بندگی هویتی ما نسبت به تصورات دیگران از ما، عمیق تر از این حرفهاست. در واقع، ما اصلا هیچ کسی نیستیم جز همان تصوراتی که دیگران از ما دارند. از کودکی به ما گفته اند چه کسی هستیم، اسم شما، مکان تولد شما، خانواده شما، همگی هویت شما را ساخته است یعنی مجموعه ای از اطلاعاتی که دیگران با آنها مدعی هستند شما را می شناسند. سپس به شما می گویند چگونه باید رفتار کنید تا مورد پسند والدین و نزدیکان قرار بگیرید و در نهایت جامعه از شما چه انتظاری دارد تا مورد پذیرش جامعه نیز واقع شوید. حتی نزدیک ترین دوستان شما نیز در واقع با تصوری از شما در ذهن خودشان زندگی می کند. پس شما واقعا بدون تصور دیگران از خودتان، چه هستید؟
ممکن است بگویید شما چندان هم اهمیتی نمی دهید که دیگران در مورد شما چه فکر می کنند و شما معمولا همان کاری که دوست دارید را انجام می دهید و یا به سراغ علایق خود می روید حتی اگر خوشایند دیگران واقع نشود. من انکار نمی کنم که برخی از شما واقع چنین هستید، اما علایق و آمال شما را هم معمولا خود جامعه تعریف و تعیین کرده و شما فقط اعتماد به نفس کافی دارید که بدانید در نهایت موفقیت شما، تصویر مثبت مردم از شما را حفظ خواهد کرد، هرچند که همه را هم نمی توان راضی کرد. در واقع، شما همچنان بنده تصورات دیگران از خودتان هستید و صرفا احساس می کنید قدرت مانوری بیشتری دارید.
با این همه، شما بدون همین اطلاعات و خاطرات و تصورات دیگران از شما، چه کسی هستید؟ به نظر اگزیستانسیالیست ها، این چیزها ماهیت یا چیستی (که البته کلمه درستی نیست) ما را تشکیل می دهند. اما ما به جز اینها و فارغ از اینها، وجود داریم. به سادگی موجودی هستیم که ادارک و احساس می کند و اراده آزاد دارد، و این مقدم است بر این اطلاعات، تصورات و خاطرات دیگران از ما و یا حتی بدن ما و ویژگی های جسمانی ما.
آیا ما می توانیم خود را از اسارت این تصورات دیگران نجات دهیم؟ یعنی آیا می توانیم عاری از منزلت اجتماعی و دیگر پاداش ها و زنجیرهای طلایی که برای اسارت مان به ما بخشیده اند، همچنان موجودی باشیم که با اراده آزاد انتخاب می کند و ارزش هایش را برای خود تعریف می کند.
من فکر نمی کنم دستورالعمل ارزشمندی از اگزیستانسیالیسم برای شکست اسارت ما از تصورات دیگران ارائه شده باشد. من از دستورالعمل صحبت می کنم چون نمی خواهم فقط حرف بزنم بلکه به سادگی شما باید در نهایت یک سری کارها را انجام بدهید تا از شر بندگی نسبت به تصورات دیگران راحت شوید.
1. ناشناس بمانید. اولین ترفند برای به اسارت کشیدن شما این است که آنها می خواهند شما را بشناسند. می خواهند با شما آشنا شوند، همکار شوند، دوست شوند و حتی با شما ازدواج کنند. این علاقه آنها برای شناختن شما، اولین دامی است که بر سر راه شما پهن می شود. پس شما شروع می کنید به معرفی خود، چه دوست دارید و چه دوست ندارید، چه نوع آدمی هستید و غیره. پس آنها مدعی می شوند که شما را می شناسند و از شما خوششان می آید. پس از همین زمان به بعد، تلاش بی پایان شما برای حفظ همین تصور خوب آنها از شما آغاز می شود.
وقتی می گویم ناشناس بمانید، منظورم این نیست که اسم و رسم خود را برای دیگران فاش نکنید. عیسی مسیح در واقع شخصیت سازی یک خدای ناشناس است که حتی برای نزدیک ترین پیروان خود نیز ناشناس باقی ماند. این شاید تنها جنبه ستایش برانگیز در شخصیت عیسی باشد. او ناشناس باقی ماند و همین ناشناس بودن اوست که شخصیت او را عمیق و مرموز می سازد. چیزی که ما نیستیم.
ما عمیقا افراد ناشناس را ستایش می کنیم چون عمیقا احساس می کنیم که آنها به سبب ناشناس بودنشان، نوع خاصی از آزادگی و رهایی دارند که به آسانی در قید و بند نمی شود. به همین خاطر قهرمانان فیلم ها و داستان ها همواره گذشته ای نامعلوم دارند و درباره خودشان کم سخن می گویند.
2. اجازه بده انکار شوی. زمانی که مدعی می شوند تو را می شناسند، پس در واقع با تایید تصویر ساختگی شان از تو، خود واقعی ات را انکار کرده اند. اما زمانی که بر زبان تو را انکار کنند، پس خود واقعی ات را تایید کرده اند. بگذار توانایی هایت را انکار کنند. هر وقت تو را کاملا انکار کردند، پس همزمان وجود واقعی ات را تایید کرده اند. هر وقت تو را تایید کردند و به عنوان عضوی از خود در جمع پذیرفتند، پس وجود واقعی ات را انکار کرده اند.
3. در قلعه خودت بمان. انتقاد و تمجید دو سویه یک شمشیر علیه تو هستند. هر سخنی دامی است برای کشاندن تو به سوی دنیای ذهنی شان تا تو در آنجا همواره در حال دفاع از خودت و آّبرو و شرف ات باشی. در قلعه ذهنی خودت بمان و با آنها از بلندی همان قلعه صحبت کن. قبل از پاسخ چند ثانیه سکوت کن تا شنونده تصور نکند که تو وارد تصورات ذهنی اش شده ای. این سکوت کوتاه همان فاصله لازم بین تو و آنهاست. فراموش نکن که هرکدام از آنها در دنیای تصورات خود زندگی می کند و تو فقط یک شبح در این دنیای ذهنی و موهوم شان هستی.
رعایت این دستورالعمل برای نگون بختی شما در جامعه کافی است. با بدست آوردن یک موجودیت واقعی و اصیل، شما بزودی منزلت اجتماعی تان را از دست خواهید داد و تحقیر خواهید شد، مگر اینکه تمکن مالی کافی داشته باشید تا قلعه ذهنی خود را به دیوارها و حصارهای واقعی تبدیل کنید.
(دیدگاههای امین قضایی لزوما مورد تایید من نیست و بسیاری از سخنانش به جای تامل فلسفی حاصل ایدئولوژی سیاسیش هست. با این حال خواندن تاملات فلسفی او بیارزش هم نیست)
×امین قضایی×