قبل از متن(مقدمه خودم)
این اسمها رو احتمالا شنیدید. البته بیشتر اولی یعنی لیبرالیسم رو بیشتر شنیدید ولی لیبرتارین رو شاید اصلا نشنیده باشید اما خب بهترست که با این دو ایدئولوژی سیاسی همزاد آشنا بشیم و بدونیم چه چیزی هست.
این متن در اصل براساس نوشتههای مهران خسروزاده اقتصاددان ایرانیست که خود پیرو مکتب لیبرتارین اتریشی در اقتصاد و سیاستست.

طی روزهای اخیر، بحث بر سر چیستی، تفاوتها و قرابتها میان لیبرالیسم کلاسیک و لیبرتارینیسم، مرا بر آن داشت که در یک یا چند قسمت، نسبت این دو را با یکدیگر روشن سازم.
انگیزه این کار، مشاهده تاکیدها بر افتراق این دو ایدئولوژی و تلاش برای مصادره به مطلوب قرائت موسوم به لیبرالیسم کلاسیک است. این تلاشها در حالی انجام میشود که در واقعیت، حجم قرابتها و خاستگاههای یکسان این دو، انکار یکسان بودن آنها دشوار میسازد.
در گام نخست، تلاش میکنم تا نشان دهم متفکرانی که از عنوان لیبرتارین استفاده میکنند، چه مقصودی از بیان این واژه دارند و هنگام اشاره به آن، کدام ایدئولوژی به ذهنشان میآید.
در اولین قسمت از این یادداشت، به آراء والتر بلاک، اقتصاددان آمریکایی میپردازم. او که از دوستان و شاگردان نزدیک موری روتبارد بوده، تز دکترای خود را با راهنمایی گری بکر، برنده نوبل اقتصاد، به پایان رساند و یکی از مهمترین چهرههای در قید حیات اقتصاد اتریشی و اندیشه سیاسی لیبرتارین به شمار میرود.
متن پیشرو بخشی از مقدمهای است که او به سفارش من برای ترجمه فارسی کتاب اخلاق آزادی نوشته است و به جهت تناسب با موضوع، تصمیم گرفتم بخشی از آن را در اینجا بیاورم.
به عقیده بلاک:
لیبرتارینیسم نظریه قانون عادلانه است و به این نکته میپردازد که کدام قانون با عدالت سازگار است و کدام یک نیست.لیبرتارینیسم بر دو اصل بنیادین استوار شده است؛ اصل نخست، اصل عدم تجاوز یا به اختصار NAP است. بر اساس این اصل افراد از نظر قانونی، مجازند به هر اقدامی که مایلند دست بزنند، مگر در مواردی که به تهدید یا آغاز خشونتورزی علیه اشخاص بیگناه مبادرت میکنند. دومین اصل لیبرتارینیسم، حقوق مالکیت خصوصی است. این اصل نیز از اهمیت حیاتی برخوردار است، زیرا تا زمانی که بر ما روشن نباشد چه کسی مالک چه چیزی است، ناامیدانه در مسئله تعیین این که آیا نقض حقوقی رخ داده است یا خیر سردرگم میشویم.
این صاحبنظر لیبرتارین، چهار سطح مختلف از لیبرتارینیسم را از نظر میزان سازگاری با دو اصل بنیادین لیبرتارینیسم تعریف میکند:
در جایگاه اول، آنارکوکاپیتالیسم روتباردی قرار دارد. چرا آنارشیسم؟ چون تمام دولتها بر اساس اجبار از شهروندانشان مالیات میستانند و این اقدام بخشی از یک ترتیب قراردادی نیست که در آن، شهروندان موافقت کرده باشند چنین وجوهی را به دولتها بپردازند. این اقدام سرقت محسوب میشود و به شدت از سوی قانون لیبرتارین ممنوع شده است. برآورد من این است که تنها 2 درصد از تمام کسانی که خود را لیبرتارین میدانند در این دسته قرار میگیرند.
دومین گروه در این ترتیب، افرادی هستند که «مینارشیست» یا لیبرتارینهای دولت محدود نامیده میشوند. مشهورترین طرفداران این فلسفه سیاسی آین رند و رابرت نوزیک هستند. در این دیدگاه دولت به صورت کلی از مشروعیت برخوردار است اما تنها نقش مشروع آن، حفاظت از جان و مال تمام شهروندان و ساکنان خود است. به این منظور، دولت تنها از سه نهاد قانونی ارتش، پلیس و دادگاه برخودار است. برآورد من این است که 24 درصد از کسانی که خود را لیبرتارین میدانند عضو این دسته هستند.
سومین گروه در فهرست من – دستکم در چارچوب ایالات متحده- هواداران قانون اساسی یا مشروطهخواه هستند. مشهورترین طرفداران این دیدگاه، نماینده سابق کنگره، دکتر ران پال است. این دیدگاه تمام وظایف دولتی پذیرفته شده از سوی مینارشیستها را میپذیرد اما چند مورد دیگر، مانند جادهها و بزرگراهها و دفاتر پست را به این خاطر که در قانون اساسی آمریکا به آنها اشاره شده است، میپذیرد. برآورد من این است که 24 درصد از کل افرادی که خود را لیبرتارین میدانند در این گروه قرار میگیرند.
چهارمین و ضعیفترین گروه از نظر سازگاری با اصل عدم تجاوز و حقوق مالکیت خصوصی مبتنی بر اصل تقدم و متعاقبا تعامل داوطلبانه، گروهی است که معمولا تحت عنوان لیبرالهای کلاسیک شناخته میشوند. آنها لیبرتارین هستند اما نسبت به سه گروه قبلی، قدرت کنترل بیشتری به دولت میدهند. حامیان برجسته این دیدگاه شامل میلتون فریدمن، فردریش هایک، گری بکر، جورج استیگلر، ورنون اسمیت و جیمز بوکانان میشود که همگی برنده جایزه نوبل اقتصاد شدهاند. برآورد من این است که 50 درصد از تمام کسانی که خود را لیبرتارین میدانند در این گروه جای میگیرند.»
روشن است که مقصود از بلاک از بکارگیری واژه لیبرتارین چیست و نباید یک نحله آن را نماینده کل آن در نظر گرفت. همانطور که پیشتر ذکر شد، این واژه به دنبال مصادره واژه لیبرال از سوی سوسیالدموکراتها، برای اشاره به لیبرالهای کلاسیک مورد استفاده قرار گرفت، نه اینکه یک ایدئولوژی جداگانه باشد.
گرچه از عنوان برمیآید که قرار است از تفاوتهای این دو واژه سخن بگوییم، اما این مطلب را با یک شباهت مهم میان لیبرتارینیسم و لیبرالیسم کلاسیک آغاز میکنیم؛ اینکه هر دوی آنها جدید و متأخرند. در واقع هر دو برای اشاره به یک سنت فکری ابداع شدند که پیشتر «لیبرالیسم» نام داشت؛ اندیشهای که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم قربانی چیزی شد که رالف رایکو* آن را «آشفتگی مفهومی» میخواند.
لیبرالیسم در ابتدای کار برای اشاره به طرفداران مالکیت خصوصی و آزادیهای فردی استفاده میشد، اما بهتدریج «لیبرال» به صفت سوسیالدموکراتهای طرفدار اقتصاد برنامهریزی شده بدل گشت.
رایکو لیبرالیسم را اینگونه تعریف میکند:
ایدئولوژیای که باور دارد یک جامعهٔ مدنی ـ یعنی جامعه منهای دولت ـ که عمدتا بر اساس اصل مالکیت خصوصی بناشده، خودگردان و خودتنظیمگر است.
البته «جامعه منهای دولت» مجموعهای پیچیده از نهادهای مدنی، دینی، اجتماعی، خانوادگی و بازار را شامل میشود. از نگاه لیبرالها، این نهادها اگر بر اساس اصولی سازگار با مالکیت خصوصی سازمان یابند، میتوانند در بیشتر موارد در وضعیتی از همکاری و صلح عمل کنند.
در این نگاه، دولت نهادی متمایز از سایر نهادهاست، زیرا برخلاف نهادهای داوطلبانهٔ جامعه، بر اجبار و مالیات متکی است. بنابراین، علم اقتصاد سیاسیِ این لیبرالها، نگرشی مبتنی بر بدگمانی نسبت به دولت و ترجیح جامعهای متکی بر نهادهای غیردولتی مانند بازار، خانواده و کلیسا را شکل داد. لیبرالها در پی محدودکردن قدرت دولت و طراحی نهادهای سیاسیای بودند که مانع سوءاستفادهٔ آن شود.
از منظر تاریخی، این خوانش از لیبرالیسم بهخوبی توصیفکنندهٔ نظریهپردازانی است که طی قرن هجدهم و نوزدهم و حتی بخشی از قرن بیستم، بهعنوان لیبرال شناخته میشدند.
افرادی همچون لرد آکتون، گوستاو دو مولیناری، فردریک باستیا، هربرت اسپنسر، بنجامین کنستان، ریچارد کابدن، لودویگ فن میزس، فریدریش هایک، آدام اسمیت و مارکی دو کندورسه همگی در این تعریف کلی از ليبراليسم میگنجند.
هیچ شکی نیست که این متفکران در شدت و حدت باور خود به آزادیهای فردی و مالکیت خصوصی با یک دیگر تفاوت داشتند، اما این تفاوتها حدّی داشت. نقطه اشتراک همه آنها پایبندی به مالکیت خصوصی و آزادی اقتصادی بود و با حذف این خصوصیت، اساسا لیبرالیسم دیگر لیبرالیسم نیست.
برای مثال رایکو معتقد است که در دورانهای متأخرتر واژه لیبرالیسم به این خاطر آسیب دید، که مورخان تلاش کردند نظریهپردازان متفاوتی چون جان رالز، کارل پوپر، جان مینارد کینز و جان استوارت میل را ذیل این عنوان بگنجانند.
اما اگر نظریهپردازانی چنین متفاوت را در کنار مولیناری «لیبرال» بنامیم، واژهٔ «لیبرالیسم» دیگر معنای رسا و قابلاستفادهای نخواهد داشت.
بخش زیادی از این سردرگمی به تلاش برای طبقهبندی لیبرالها براساس دیدگاههایشان در حوزههایی غیر از اقتصاد سیاسی ناشی میشود. بله، میل و کینز در برخی حوزه مذهب یا اخلاق شخصی از آزادی حمایت میکردند، اما در حوزههایی چون مالیات، تجارت، جنگ و بازار کار، بهسختی لیبرال بودند. نتیجه چنین کاری تعریفهایی از «لیبرال» بود که هیچ ارتباطی با سنت لیبرال مبتنی بر مالکیت خصوصی نداشت.
به بیان دیگر، شاید بتوان نشان داد که مثلا سوسیالدموکراتی چون جان مینارد کینز نسبت به دین سازمانیافته بدبین بود؛ اما اینکه نتیجه بگیریم او «لیبرال» است، یعنی نقش محوری مالکیت خصوصی در اندیشهٔ لیبرالهایی چون باستیا و کابدن را نادیده گرفتهایم.
یا اگر لیبرالیسم را بر اساس خصومت با مسیحیت سنتی تعریف کنیم، پس جایگاه یک لیبرال کاتولیکِ معتقد مانند لرد آکتون چیست؟ یکی از راهحلهای رایج این بوده که افرادی مانند آکتون را بهطور دلبخواهی «محافظهکار» بخوانند. راه دیگر، بازتعریف حمایت از مالکیت خصوصی تحت عنوان «محافظهکاری» بوده است. رایکو یک نمونه برجسته از این خطا را «بهشدت محافظهکار» نامیده شدن نظریهپردازانی مانند فون میزس، هایک و میلتون فریدمن میداند.
نکتهٔ طنزآمیز این است که با هر معیاری، هربرت اسپنسر چنان غیرمحافظهکار به حساب میآمد که گفتن اینکه او الگوی فکریِ «محافظهکارانِ افراطی»ای چون میزس و هایک بوده، ادعایی مضحک است.
*رایکو مورخ کمتر شناخته شدهای است که عضو «حلقه باستیا» بود، تز دکترایش در «تاریخ اندیشه» را در دانشگاه شیکاگو و با راهنمایی هایک گذراند، به دعوت میزس در سمینارهای دانشگاه نیویورک حضور مییافت و از آنجا به دوست خانوادگی روتبارد تبدیل شد. جالب آنکه ژورنال علمی او اولین ناشر «سرمایهداری و آزادی» فریدمن بود و آثار افرادی چون جورج استیگلر و جورج رایسمن را منتشر میکرد و بعدها این افراد را در کادر علمی ژورنال خود داشت.
اگر طبق پیشنهاد رایکو، مالکیت خصوصی و آزادیهای فردی را هسته مرکزی لیبرالیسم بدانیم، میتوان به طبقهبندی درستی از لیبرالها رسید.
به همین دلیل است که اصولا برای این مورخ لیبرال، آنچه امروزه «لیبرتاریانیسم» خوانده میشود را چیزی جز لیبرالیسم نمیدانست و بر استفاده از «لیبرال» به جای «لیبرتارین» و «لیبرال کلاسیک» تاکید میکرد.
به عبارت دیگر، اینکه لیبرتاریانیسم گاهی شکل رادیکالتری از لیبرالیسم باشد، آن را غیرلیبرال نمیکند؛ همانطور که اندیشههای اسپنسر و مولیناری، حتی با معیار امروز بسیار رادیکالاند، اما بیشک آن دو لیبرال محسوب میشوند.
برخی مورخان تلاش کردهاند لیبرتارینها و لیبرالها را براساس تفاوتهای سیاستی جزیی از هم تفکیک کنند. برای مثال، رایکو یادآور میشود که حتی تاریخدانی برجسته مانند آلن رایان هم در این بحث سردرگم شده؛ او هایک را لیبرال میدانست اما لیبرتاریانیسم را «نوعی از لیبرالیسم» نمیدانست. استدلال او این بود با که لیبرالهای کلاسیک طرفدار جرمزدایی از «جرائم بدون قربانی» نبودند. اما این موضع لیبرتارین، آشکارا در اندیشهٔ اسپنسر و فون میزس نیز وجود داشت و چنین استدلالی نمیتواند کارا باشد.
موری روتبارد لیبرتارین نیز لیبرتاریانیسم را صرفا شاخهای از لیبرالیسم میدانست و تاریخ این اندیشه را دستکم تا قرن هفدهم عقب میبرد. او در برای آزادی نوین مینویسد:
هدف لیبرالهای کلاسیک تحقق آزادی فردی در همهٔ ابعاد مرتبط با آن بود؛ مالیاتها باید کاهش یابد، مقررات برداشته شود و انرژی و خلاقیت انسان آزاد گردد.
روتبارد انقلاب آمریکا را نیز اساسا انقلابی لیبرتارین میدانست که ریشه در لیبرالیسم داشت و محور آن مالکیت خصوصی بود:
انقلابیون هیچ جدایی میان آزادی و مالکیتخصوصی نمیدیدند؛ دفاع از حقوق، واحد و یکپارچه بود.
نمونه دیگری از همپوشانی لیبرالیسم و لیبرتارینیسم، لودویگ فن میزس است. او همواره خود را «لیبرال» معرفی میکرد و در محیط فکری اتریش نیز همین تلقی از او وجود داشت. او نه سوسیالیست بود و نه محافظهکار (عنوانی که به تعبیر رونالد هاموی، در اتریش قرن نوزدهم ایدئولوژی «بازجوهای شکنجهگر» بهشمار میرفت).
میزس در کتاب لیبرالیسم از آزادی سیاسی و اقتصاد کاملاً آزاد، مخالفت با جنگ، حمایت از مهاجرت آزاد و تمرکززدایی سیاسی دفاع میکرد.
این همان چیزی است که میتوان «لیبرالیسم کلاسیک» نامید؛ اندیشهای که نسخه معتدلتر آن در هایک نیز دیده میشود. البته معتدلتر بودن نسخه هایکی، به روش او بازمیگردد، وگرنه دلالتهای دقیق نتایج او، در رادیکالیسم دستکمی از هماردوگاهیهایش ندارد.
اصولا چرا بر سر دلالت واژه لیبرال اختلاف وجود دارد؟ ارزش این واژه چیست و چرا برای انکار ریشههای شناخته شدن آن، بر عمق تفاوت میان نامهای مختلف آن تاکید میشود؟ این موضوع از امتیازات مصادره این نام نشات میگیرد.
کارنامه و میراث لیبرالیسم غیرقابلانکار است. تاثیر آن در جهانی که در آن زندگی میکنیم، کاملا محسوس است. چه اندیشهای جز لیبرالیسم میتوانست ورق را در مکان بعیدی چون آمریکایلاتین برگرداند؟
این نقش حیاتی، تاریخی نیز هست. در کشورهای انگلیسیزبان، جنبشهای لیبرال در قرن نوزدهم جهتگیری سیاست را تغییر دادند و در قرن بیستم مانعی مهم در برابر سوسیالدموکراتها بودند.
در فرانسه و بخشهایی از اروپا، لیبرالیسم نیرویی حیاتی در برابر سوسیالیسم و تمامیتخواهی بود. اگر تلاشهای این لیبرالها نبود، شاید فرانسه در قرن نوزدهم یا بیستم کاملا به دامن سوسیالیسم میافتاد.
برای دویست سال، لیبرالهایی چون کابدن و میزس، صدای عقل در برابر سوسیالیستها، مرکانتیلیستها، فاشیستها و جنگطلبان بودهاند. به بیان خلاصهتر، اگر تلاش معدودی از اندیشمندان لیبرال نبود، اوضاع میتوانست بسیار بدتر باشد و شاید ۹۹٪ مردم طرفدار استبداد سوسیالیستی میشدند.
موفقیت لیبرالیسم را میتوان از این واقعیت فهمید که غیرلیبرالها تلاش کردهاند این عنوان را از آنِ خود کنند. در جهان انگلیسیزبان، اینکه سوسیالدموکراتها و دیگر گروهها خود را «لیبرال» بنامند، تصادفی نبود؛ آنها میخواستند از محبوبیت تاریخی لیبرالیسم بهرهبرداری کنند. این وضعیت درباره ایران امروز هم صادق است. اینکه صحبتهای پرهیاهو و معارض با ابتدائیات لیبرالیسم، با نام لیبرالیسم گسترش مییابد و تا آنجایی پیش میرود که این ایده سیاسی، به عنوان یک ایدئولوژی زمینی، به دین و وحی مرتبط میشود، نسخه ایرانیزه شده همین مصادره است.
ما نشانههای میراث لیبرالیسم را در بحثهای مربوط به حقوق بشر، آزادی تجارت و تلاش برای کاهش مداخله دولت میبینیم و هرچندوقت یکبار طنین آن را میشنویم. اینکه مداخلهگران گاهی پیروز میشوند، نشاندهندهٔ «بیربط بودن لیبرالیسم» یا «قدرتنافهمی» آنها نیست، بلکه تنها یادآور این نکته است که بدون پیروزیهای گاهگاه لیبرالها، اوضاع چقدر میتوانست بدتر باشد.
لیبرالیسم یا همان لیبرتارینیسم، تاریخی طولانی و چشمگیر دارد که اغلب نادیده گرفته میشود. اما همانطور که رایکو میگوید، لیبرالیسم بخشی ضروری از «تمدن» مدرن است. بهتر است آن را بهتر بشناسیم.
گاهی اوقات تلاشهایی برای برقراری ارتباط دادن لیبرالیسم (به معنای اصیل آن) با محافظهکاری صورت میگیرد. یک پای این تلاش، لیبرالهای پروگرسیو و سوسیالدموکرات هستند که در تلاشند با مصادره نام «لیبرال»، دستاوردها، حسنشهرت و میراث زنده این ایدئولوژی را از آن خود کنند. آنها اصولا میان لیبرال کلاسیک، لیبرتارین و محافظهکار تفاوت چشمگیری قائل نیستند، چرا که اثبات این تفاوتها، جز تراشیدن رقیب برایشان فایدهای ندارد؛ بهترین سناریو برای آنها، یککاسه شدن این رقبا تحت عنوان «محافظهکار» است.
اما پای دیگر این پیوند میان لیبرالیسم و محافظهکاری، خود محافظهکاران هستند. هدف آنها از این کار با لیبرالهای پروگرسیو تفاوتی نمیکند و جز مصادره میراث و حسنشهرت آن چیزی در سر ندارند، اما روش آنها متفاوت است. این تفاوت کلیدی، در دوگانه «لیبرالیسم کلاسیک» و «لیبرتارینیسم» نهفته است و میتواند تلاشها برای تاکید بر افتراق مفهومی این دو واژه را توضیح دهد.
البته متفکران شناختهشده لیبرال با این موضوع ناآشنا نبودند؛ اصولا آغاز این موضوع به دهه 1950 و 1960 میلادی در ایالات متحده باز میگردد و ریشه در آغاز جنگ سرد دارد.
تلاشهای زیادی شد و مکتوبات بسیاری از متفکران لیبرال بهجا ماند تا مخالفت صریح آنها با این خوانش بر آیندگان کمابیش عیان باشد. ظهور واژه لیبرتارین هم یکی از اثرات جانبی همین تلاشها آن بود.
برای مثال، لودویگ فون میزس، در نامهای به مدیر یک انجمن محافظهکار که او را برای سخنرانی دعوت کرده بود، مینویسد:
واژه محافظه کار را واژه ای مناسب برای نمایاندن ایده ها و اصولی که من به آنها اعتقاد دارم نمیدانم. محافظه کاری به معنای حفظ آن چه که وجود دارد است.این برنامه ای خالی از محتوا است نفی صرف است و هیچ تغییری را نمی پذیرد.
این همان واژهای بود که سیاستمداران اروپایی، وقتی از اصلاحات پیشنهادی رادیکالها خوششان نمیآمد اما نمیدانستند چگونه به نقد ایدههای آنها بپردازند، به خود اطلاق میکردند.
اشاره به حکمت اجداد نمیتواند دلیل کافی برای رد هر پروژه نوآوری باشد. آنچه که لازم است، نقد ایده های نادرست نوآورانه از طریق آشکار کردن خطاهای آنها و جایگزین کردن ایدههای بهتر به جای ایده های غلط است. این امر بدون تفکر انتزاعی محقق نمیشود.
در این کشور (آمریکا) هیچگاه حزبی به نام محافظه کار وجود نداشته است در اروپا واژه محافظهکار به احزابی اطلاق میشد که خواهان حفظ نهادهایی بودند که با تمام آرمانهای سیاسی آمریکا کاملا مخالف بود. زمانی که تلاشهای حزب توریهای بریتانیا برای جلوگیری از آزادی سیاسی کاتولیکها و کنار گذاشتن یک نظام رایدهی عادلانهتر شکست خورد،خود را محافظهکار نامیدند.
توریها، تحت عنوان محافظهکاران، به رهبری دیزرائیلی، سیاستهایی را توسعه دادند که به نام امپریالیسم شناخته می شوند.
در پروس و پس از سال 1871 در امپراتوری آلمان، محافظهکاران برای حفظ امتیازات طبقاتی اشراف و سلطنت مطلقه هوهنتسولرنها میجنگیدند. آنها، حزب بیسمارک و سیاستهای اجتماعی او بودند که الگوی سیاستهای دوران نیودیل در آمریکا قرار گرفت.
حال شما نام جامعه محافظهکار را برای گروه خود انتخاب کردهاید. اگر این مسائل برای من روشن بود، قطعاً دعوت شما را برای سخنرانی در انجمنتان نمی پذیرفتم.
میزس در این وادی تنها نبود؛ هایک نیز نشانههای مصادره فکری را در دوران حیاتش دید و به نگارش مقاله «چرا محافظهکار نیستم؟» مبادرت ورزید. او در این مقاله، خط بطلانی بر یک کژفهمی رایج سیاسی میکشد.
از نگاه هایک، لیبرالیسم جایگاهی مستقل دارد و راس مثلثی است که دو رأس دیگر آن سوسیالیسم و محافظهکاریاند؛ رئوسی که با اهدافی متفاوت، در تمایل به «اقتدار» و «کنترل جامعه» مشترکند. به باور هایک، اساسیترین تضاد میان لیبرالیسم و محافظهکاری، در شیوه نگاه آنها به «تغییر» و «نیروهای خودجوش» نهفته است. هایک تصریح میکند که محافظهکاری، بنابر طبیعت خود، فاقد یک اصول راهنما برای حرکت است. محافظهکار تنها میتواند نومیدانه در تلاش باشد که وضع موجود را حفظ کند.
اوج تقابل میان لیبرالها و محافظهکاران در روتبارد و لیبرتارینیسم او رخ میدهد.
لو راکول، در مقدمه خود بر کتاب «برای آزادینوین» مینویسد:
پیشینه تاریخی، نکتهای را آشکار میسازد که معمولا مورد غفلت واقع میشود و آن هم این است که لیبرتارینسم مدرن در واکنش به چپگرایی یا سوسیالیسم متولد نشد؛ هرچند که بدون شک و همانطور که عموما از این اصطلاح برداشت میشود، ضد چپ و ضد سوسیالیستی است. بلکه لیبرتارینیسم در پیشینه تاریخی آمریکا، در پاسخ به دولتگرایی اندیشه محافظهکاری و تجلیل گزینشی آن از برنامهریزی مرکزی به سبک محافظهکارانه پا یه عرصه وجود نهاد. محافظهکاران آمریکایی ممکن است به دولت رفاه یا مقررات تجاریِ زیاده از حد علاقهای نشان ندهند(که در دوره ترامپ میدهند :) ) اما قدردان قدرت به کارگرفته شده به نام ملیگرایی، جنگگرایی، سیاستهای حامی خانواده و تجاوز به آزادی و حریم شخصی هستند. در دوران پس از ریاستجمهوری لیندون جانسون در تاریخ آمریکا، روسای جمهور از حزب جمهوریخواه، نسبت به همتایان دموکراتشان، مسئولیت بیشتری در بزرگترین افزایشها در قدرت قضائی و اجرایی دولت داشتند.
اما راکول دقیقا چه میگوید؟ برای درک آن باید به این سخنرانی روتبارد در 1956 بازگردیم:
اکنون باید با این پرسش روبهرو شویم که در میان «نومحافظهکاران»، تفاوت وِلمور کِندال با راسل کِرک چیست؟
کِرک فیلسوفِ انگلستانِ کهنِ پیشاانقلاب صنعتی است؛ سرزمین زمینداران، کلیسا، رعیتِ خشنود، و طبقهٔ بوروکراتیکِ اشراف. او در بنیان و اساس، ضددموکراسی است. اما کِندال، برعکس، همانگونه که گفتهام، نمونهٔ تاموتمام «دار و دستهٔ لینچ» است، او یک اَبَردموکرات است؛ یک ژاکوبن که از هرگونه محدودیت بر «اجتماع» محبوب خود بیزار است. او از بوروکراسی نفرت دارد، اما نه به این دلیل که ما از آن متنفریم؛ یعنی به خاطر استبدادی بودن از آن نفرت ندارد؛ بلکه بهاین دلیل که معتقد است بوروکراسی کنترل را از «تودههای مردم» غصب کرده است.
این تراژدیِ دهه است. چگونه چنین تغییری در «راست» پدید آمد؟ چگونه از حامی آزادی به حامی استبداد تبدیل شدند بیآنکه خود متوجه شوند؟
این موضوع، مرا سرانجام به این پرسش میرساند که در دههٔ گذشته چه بر سر جناح راست آمده است. راست رشد کرده، اما در عین حال، با سردرگم شدن و با آمیختنِ خود با آموزههایی شرارتبار و فاسد، از نظر کیفیت تنزل یافته است.
این تغییر از تمرکز فزایندهٔ راست بر دو مسئلهٔ کمونیسم و مسیحیت ناشی شد. چون در این دهه، بخش عمدهٔ مردم به ضدّکمونیسم روی آوردند، راستگرایان توانستند بارِ سنگینِ اقلیتِ تنها بودن را کنار بگذارند، و با کنار گذاشتن لیبرتارینیسم و تمرکز صرف بر کمونیسمستیزی، خود را در کنار اکثریت قرار دهند. همین اتفاق زمانی میافتد که مسئلهٔ کاملاً نامربوطِ مسیحیت مطرح میشود. هنگامی که راست با تصاحبِ ردای مسیحیت—یا حتی ردای خداباوری—ظاهر میشود، باز هم میتواند در کنار اکثریت بایستد.
روزنامهنگاران دربارهٔ پلیدیهای مسکو مینویسند و «فیلسوفان» دربارهٔ سنت مسیحی سخن میگویند. بهنظر من، برای پیشبرد لیبرتارینیسم، باید کاملاً از راستِ مسیحیِ کمونیسمستیز جدا شویم، و حتی به آن حمله کنیم، زیرا امروز این جریان، مبلغ و نماینده شرارتآمیز همان استبدادی است که میشناسیم.
کمونیسمستیزی و دینفروشی باید بهعنوان مشتی انحراف و موضوعات انحرافی افشا شوند، و ما باید بر مسئلهٔ اصلی متمرکز شویم: آزادی در برابر استبداد.
این تقابل در دهههای بعدی ادامه یافت. هوپه در این باره مینویسد:
محافظهکاری اساسا به معنی نداشتن، یا حتی رد هرگونه نظریه و استدلال منطقی سفت و سخت است. جای تعجب نیست که روتبارد تحت تاثیر نقدهای محافظهکارانی چون راسل کرک قرار نگرفت؛ کسی که کارهای «نظری» او از دید روتبارد عاری از هرگونه چارچوب تحلیلی یا استدلالی بود. از این رو روتبارد هیچ دلیلی برای رها کردن مواضع اولیه خود ندید.
این نکات میتواند تا حدود زیادی آشکار کند که چرا لیبرتارینیسم علیرغم اشتراکات گسترده و غیرقابلانکار با لیبرالیسم، به عنوان یک جریان انحرافی از سوی محافظهکاران مطرح شود و مورد تنفر آنها است.
ریشههای پافشاری بر جدایی لیبرالیسمکلاسیک از لیبرتارینیسم هم در چارچوب همین نزاع فکری هفتاد ساله قابل درک است. فقر استدلال و اتکای صرف به رتوریک در محافظهکاران، تمسک به اعتبار و استدلال لیبرالیسم را اجتنابناپذیر میکند. در این میان، به یک ژیمناستیک کلامی برای عدول از این اصول و توجیه سیاستهای آشکارا ضدلیبرالی نیاز است، که طبقهبندی لیبرالکلاسیک-لیبرتارین، آن را فراهم میسازد.
یک استدلال رایج برای تاکید بر افتراق لیبرتارینها و اسلاف لیبرالشان، بدبینی به مشروعیت نهاد دولت است.
این استدلال نه تنها خوانش آنارشیستی را به همه این نحله ربط میدهد، بلکه آن را یکسره مستقل از نگاه لیبرالی به نهاد دولت تعبیر میکند. اما این موضوع تنها اشتباه آن نیست؛ این خوانش دچار ایراد تاریخی نیز هست. بدگمانی به نهاد دولت و خاستگاه آن، ویژگی جداییناپذیر لیبرالهایی است که سعی میشود با پسوند «کلاسیک»، متفاوت از لیبرتارینها نشان داده شوند.
در این نوشتار سعی دارم با ارجاع به پیش از انقلاب آمریکا، نشان دهم این نگاه بدبینانه به نهاد دولت قدمتی به درازای تاریخ اندیشه لیبرال دارد.
میتوان ادعا کرد که اولین خشت این بدبینی را جان لاک در «دو رساله درباب حکومت» بنیان نهاد:
آدمیان، چون بهطور طبیعی آزاد، برابر و مستقلاند، هیچکس بدون رضایت خود نمیتواند تحت قدرت سیاسی دیگری قرار گیرد.(بند 95)
و
بنابراین، هرگاه قانونگذاران بکوشند دارایی و حقوق مردم را از آنان بگیرند و نابود کنند، یا آنان را تحت قدرتی خودسرانه به بردگی بکشانند ... مردم از هرگونه اطاعت بعدی معافند...[در این صورت] قدرت دوباره به مردم بازمیگردد، که حق دارند آزادی نخستین خویش را بازیابند... (بند 222)
در حالی که دلالت این سخن لاک، مشروعیت اقدام به سرنگونی «دولتِ ناقض آزادی» است، توماس ترنچارد و جان گوردون، دو بریتانیایی عضو حزب ویگ راستین، به این نکته اشاره کردند که دولت «همیشه» به نقض حقوق فردی متمایل است. این دو در «نامههای کیتو» مینویسند که تاریخ بشر، عرصه کشمکش غیرقابلمهار میان قدرت و آزادی است که در آن، قدرت (دولت) همیشه آماده است تا با تعرض به حقوق افراد و دستدرازی به آزادیهایشان، حوزه تحت نفوذش را گسترش دهد. از این رو قدرت باید کوچک نگه داشته شود و با هوشیاری و خصومت همیشگی مردم مواجه باشد تا بتوان اطمینان حاصل کرد که همیشه در چارچوب محدود خود باقی خواهد ماند:
«ما به واسطه نمونههای تاریخی و تجارب بیشمار، میدانیم که انسانهای صاحبقدرت به جای دلکندن از آن، به هر کاری، اعم از بدترین و سیاهترین اعمال، دست میزنند تا آن را حفظ کنند؛ و به ندرت انسانی پیدا میشود که مادامی که در موضع قدرت میتواند به میل خود عمل کند، خود آن را کنار بگذارد... به نظر مسلم است که در میان انگیزههای این افراد برای حفظ قدرت یا کنارهگیری از آن، خیر و کامیابی جهان یا مردمشان جایی ندارد.
این طبیعت قدرت است که همیشه در حال دستدرازی باشد و هر قدرت فوقالعاده را، که در اوقات خاص و موقعیتهای بخصوصی اعطا میشود، به یک قدرت متداول و عادی تبدیل کند تا در همه زمانها به کار گرفته شود؛ و زمانی که هیچ موقعیت خاصی وجود ندارد، آن قدرت را به هیچ قیمتی داوطلبانه از خود جدا نمیکند...»
این که نامههای کیتو به پرتیراژترین مکتوب مستعمره آمریکا در سالهای منتهی به جنگ استقلال تبدیل شد، امری اتفاقی نبود.
این نگاه منفی درباره خاستگاه دولت، در میان پدران بنیانگذار آمریکا هم به چشم میخورد. برای مثال، توماس پین در «عقل سلیم» مینویسد:
اگر میتوانستیم حجاب ظلمت دوران باستان کنار بزنیم و رد آنها را تا نخستین پیدایششان پی بگیریم، به چیزی بهتر از سرکرده تعدادی باند جنایتکار نمیرسیدیم؛ فردی که رفتارهای وحشیانه یا ظرافت به خرج دادنش او را به ریاست غارتگران رسانده است و با افزایش قدرت و گسترش غارتهایش، مردم ساکت و بی دفاع را تحت فشار قرار میداده تا با پرداختهای مکرر امنیتشان را بخرند.
اوج تبلور این نگاه را میتوان در توماسجفرسون و اعلامیه استقلال آمریکا یافت:
برای محفوظ داشتن این حقوق دولتها بین انسانها نهادینه شدهاند، که قدرت مشروعشان را از رضایت شهروندان به دست میآورند – که هر زمان هر دولتی این اهداف را نابود کند، حق مردم است که آن را تغییر دهند یا از بین ببرند و دولتی جدید بنیان گذارند ... این حق آنهاست، وظیفهی آنهاست، که چنین دولتی را دور بیندازند و پاسدارانی جدید برای امنیت آیندهشان فراهم آورند.
در نهایت، مورخ، برنارد بایلین، در کتاب «ریشههای ایدئولوژیک انقلاب آمریکا» مینویسد:
رهبران آمریکایی به سرعت و با گسست اجتماعی اندک، به اجرای ناممکنترین ایدههایی که در سراسر طیف لیبرتارینیسم رادیکال پیدا میشود، اقدام کردند. در این فرایند، ایدههای یادشده به فرهنگ سیاسی آمریکا وارد شد ... مضامین اصلی لیبرتارینیسم رادیکال قرن هجدهمی در اینجا جامه عمل پوشید. نخستین مضمون، باور به شر بودن قدرت است؛ شاید این قدرت یک ضرورت باشد اما در نهایت یک شر ضروری خواهد بود که بینهایت موجب فساد میشود و باید آن را از هر طریقی که با کمترین سطح از نظم اجتماعی سازگار است، منحصر و محدود کرد و تحت کنترل درآورد.
نگاه منفی به نهاد دولت در میان لیبرالها، به دوران پیش از انقلاب آمریکا و این سرزمین محدود نیست. مثالهای متعددی برای نشان دادن این موضوع وجود دارد. مثلا، هربرت اسپنسر بریتانیایی حق نادیده انگاشتن دولت را توسعه داد:
اگر هر انسان آزاد است مادامی که آزادی برابر دیگران را نقض نکرده، هر کاری بخواهد بکند، پس او همچنین حق دارد ارتباط خود را با دولت قطع کند، از حمایت دولت صرفنظر کند و از پرداخت هزینههای آن امتناع ورزد.
شاید بتوان فردریک باستیای فرانسوی را منسجمترین نمونه از یک لیبرال قرن نوزدهمیِ بدبین به دولت تلقی کرد. او را به واسطه توسعه مفهوم هزینهفرصت و استدلالهای ساده اما قاطع علیه مرکانتیلیستها میشناسند. جزئیات دو رساله «قانون» و «دولت» او، در این باره قابل توجه است. او مینویسد:
دولت جعل بزرگی است که هر کس درصدد آن است که بهپشتوانه آن، به هزینهی دیگران زندگی کند.
و
همه میخواهند به خرج «دولت» زندگی کنند و رفاهشان را به خرج «دولت» بالاتر ببرند. آنها فراموش میکنند که همواره «دولت» است که دارد به خرج «همه» زندگی میکند.»
او برای نهاد دولت، قانون و قانونگذار، امتیاز استثنایی قائل نمیشود و اساسا حقوق و آزادی را ذیل دولت و قانون آن تعریف نمیکند، بلکه دولت و قانونش را ذیل حقوق و آزادی میبرد:
هنگامیکه قسمتی از ثروت، از فردی که مالک آن است، بدون رضایت و غرامت و یا با اجبار و یا کلاهبرداری و تقلّب، گرفته میشود و به هر کسی که مالک آن نیست، منتقل میشود، مالکیت نقض شده و عمل چپاول صورت گرفته است. این دقیقا همان چیزی است که تصور میشود که قانون باید آن را همیشه و در همهجا سرکوب کند.
اما قانون همیشه این کار را نمیکند. بعضی اوقات قانون از چپاول دفاع میکند و در آن سهیم میشود. بنابراين از سودجویان، شرمساری، خطر و تردید یا بیمی که درخور اعمال آنهاست مضایقه میشود. گاه قانون، تمامی ابزارها و دستگاههای قضات، پلیس، زندان و امنیه را در خدمت چپاولگران قرار میدهد و با قربانی -هنگامیکه او از خود دفاع میکند- همچون یک مجرم برخورد میکند.
او چنین قانونی را مصداق نفی آزادی میداند:
وقتی قانون بهوسیله نماینده ضروری خود، یعنی اجبار، بر مردم، مقرراتِ کار، روش یا موضوع آموزش، آیین و عقیدهی مذهبی را تحمیل میکند، دیگر قانون عدمی نیست، بلکه به صورت ایجابی بر مردم اعمال میشود. قانون، اراده قانونگذار را به جای اراده مردم، و ابتکار قانونگذار را بهجای ابتکار آنها جایگزین میسازد. اگر چنین شود، مردم دیگر نیازی به بحث، مقایسه يا برنامهریزی از قبل ندارند؛ قانون همه این کارها را برای آنها انجام میدهد. فراست مانعی بیاستفاده برای مردم میشود؛ آنها دیگر انسان نیستند، شخصیت، آزادی و مالکیت خود را از دست میدهند.
او عناوین رایج برای چپاول قانونی را نام میبرد:
اکنون چپاول قانونی به اشکال نامحدودی صورت میپذیرد، بنابراین تعداد نامحدودی طرح و نقشه برای سازماندهی کردن آن وجود دارد: تعرفههای قانونی، حمایت، سود و بهره، کمکهای مالی، تشویقها، مالیاتهای پشت سر هم، مدارس عمومی، شغلهای تضمینشده، حداقل دستمزد، حق معافیت، حق بر ابزارهای کار، اعتبار رایگان و موارد بسیار دیگر.
به این ترتیب، او به وضوح هشدار میدهد که نهاد دولت و قانون آن نهتنها نمیتوانند معیار حقوق باشند:
قانون، در کنار تمام نیروهای انتظامی کشور، فاسد شده! قانون نهتنها از هدف درست خود برگشته است؛ بلکه کاملاً در جستوجوی هدف متضادی حرکت میکند! قانون به اسلحه هر نوع حرص و آز تبدیل شده است! قانون بهجای اینکه جرایم را تعقیب کند خود مرتکب اعمال بدی میشود که فرض این است که باید مجازات کند. اگر این درست باشد، واقعیتی جدی و مهم است و وظیفه اخلاقی من ایجاب میکند که توجه همنوعان خود را بدان جلب کنم.
نتیجهگیری
به این ترتیب میتوان دید که نگاه منفی به دولت، قانون دولتبنیاد و حتی نگاه دولتستیزانه، امری جدید در ایدئولوژی لیبرال نیست و نقطه افتراق لیبرالهای «کلاسیک» و لیبرتارینها به شمار نمیرود. اصولا نحلههای آنارشیست لیبرالیسم، کاری فراتر از بسطِ نظاممند اصول لیبرالیسم به حوزههای جدید انجام نمیدهند و نمیتوان میان آنها و اسلافشان تفاوتی بنیادین قائل شد.
تا اینجا روشن ساختیم که لیبرالیسمکلاسیک و لیبرتارینیسم را نمیتوان جدا از هم دانست و هر دو، واژههایی جدید برای اشاره به اندیشهای به شما میروند که در قرن 17 و 18 میلادی، «لیبرالیسم» نامیده میشد.
همچنین دریافتیم محافظهکار خواندن باورهای ایدئولوژی لیبرال، امری متأخر در سپهر سیاسی کشورهای غربی است که با واکنش منفی لیبرالها مواجه شد. به انگیزهها و منافع سیاسی پشت این نامگذاری نیز پرداختیم.
درنهایت نشان دادیم که اصولا نگاه منفی و گاه متخاصم نسبت به دولت ویژگی همیشگی اردوگاه لیبرال بوده است و نمیتوان آن را به گروه مشخصی از لیبرالها محدود کرد.