ویرگول
ورودثبت نام
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
خواندن ۳۹ دقیقه·۴ ماه پیش

ماجراجویی شش ناپلئون(شرلوک هُلمز)-آرتور کانن دویل

برای آقای لستراد، کارآگاه اسکاتلندیارد، غیرمعمول نبود که هر از گاهی به ما سر بزند. شرلوک هولمز از چنین ملاقات‌هایی استقبال می‌کرد، زیرا به او این امکان را می‌داد که از تمام اتفاقات ستاد پلیس مطلع باشد. در ازای اطلاعاتی که لستراد می‌آورد، هولمز همیشه آماده بود تا به جزئیات هر پرونده‌ای که کارآگاه رسیدگی می‌کرد گوش دهد. او هر از گاهی - بدون مزاحمت زیاد - می‌توانست ایده مفیدی ارائه دهد یا بر اساس دانش و تجربه فراوان خود پیشنهادی ارائه دهد.

در آن شب خاص، لستراد درباره آب و هوا و روزنامه‌ها صحبت کرد. بعد از آن حرفش را قطع کرد و متفکرانه به سیگارش پک زد. هولمز با علاقه به او نگاه کرد. پرسید: «چیز جالبی هست؟»

«راستش، نه، آقای هولمز. موضوع خیلی مهمی نیست.»

«پس در موردش بهم بگو.»

لستراد شروع به خندیدن کرد. «خب، آقای هولمز، انکار اینکه کاری برای سرگرم کردنم دارم فایده‌ای ندارد. با این حال، آنقدر کار بی‌اهمیتی است که تردید دارم شما را با آن به دردسر بیندازم. از طرف دیگر، اگرچه بی‌اهمیت است، اما مطمئناً عجیب و غریب است. می‌دانم که شما به چیزهای غیرمعمول علاقه دارید، اما متوجه شده‌ام که دکتر واتسون در این زمینه از ما بهتر است.»

گفتم: «یه نوع بیماریه؟»

«بالاخره این نوعی دیوانگی است. و یک دیوانگی نامتعارف هم هست؛ چون تصورش را هم نمی‌کنید که هیچ‌کدام از کسانی که امروز زنده‌اند، آنقدر از ناپلئون اول متنفر باشند که تمام مجسمه‌هایش را که می‌بینند، نابود کنند.»

هولمز دوباره روی صندلی‌اش لم داد. گفت: «این چیزی نیست که به آن اهمیت بدهم.»

«البته، این چیزیه که من گفتم. اما وقتی یه مرد به ساختمون‌ها دستبرد می‌زنه تا مجسمه‌هایی که مال خودش نیستن رو خراب کنه، این موضوع رو از دکتر دور می‌کنه و می‌ذاره دست پلیس.»

هولمز دوباره نشست. «سرقت! خیلی جالبه. جزئیاتش رو برام بگو.»

لستراد دفتر خاطرات رسمی‌اش را بیرون آورد تا خاطراتش را مرور کند. «اولین مورد چهار روز پیش گزارش شد. در مورس هادسون، مردی که در جاده کنینگتون یک موسسه نقاشی و مجسمه‌سازی دارد، اتفاق افتاد. دستیار برای لحظه‌ای از مغازه جلویی بیرون رفته بود که صدای شکستن چیزی را شنید و با عجله وارد شد و یک مجسمه گچی ناپلئون را دید که تکه‌تکه روی پیشخوان، جایی که با سایر آثار هنری قرار داده شده بود، افتاده بود. دستیار با عجله به خیابان رفت و چند رهگذر به او گفتند که مردی را دیده‌اند که از مغازه بیرون می‌دود. اما با این حال، او کسی را ندید و هیچ راهی برای شناسایی آن آدم شرور پیدا نکرد. به نظر می‌رسید که این یکی از آن خرابکاری‌های ناشیانه‌ای است که هر از گاهی اتفاق می‌افتد و به همین دلیل به گشت گزارش شده بود. گچ فقط چند شیلینگ ارزش داشت و کل ماجرا بیش از حد کودکانه به نظر می‌رسید که ارزش بررسی داشته باشد.»

مورد دوم جدی‌تر و همچنین عجیب‌تر بود. همین دیشب اتفاق افتاد.

در جاده کنینگتون، چند صد یارد دورتر از مطب مورس هادسون، پزشک مشهوری به نام دکتر بارنیکات زندگی می‌کند که یکی از بزرگترین مطب‌ها را در ساحل جنوبی رودخانه تیمز دارد. خانه و مطب اصلی او در جاده کنینگتون قرار دارد، اما دو مایل دورتر، یک مطب و داروخانه فرعی در جاده بریکستون پایینی دارد. دکتر بارنیکات از طرفداران پروپاقرص ناپلئون است و خانه‌اش پر از عکس‌ها، یادگاری‌ها و کتاب‌هایی درباره امپراتور فرانسه است. او اخیراً دو نسخه گچی یکسان از سر معروف ناپلئون اثر مجسمه‌ساز فرانسوی، دیواین، را از مورس هادسون خریداری کرده است. او یکی از این دو را در اتاق نشیمن خانه‌اش در جاده کنینگتون و دیگری را روی طاقچه بالای مطب در جاده بریکستون پایینی قرار داده است. «در واقع، دکتر بارنیکات وقتی امروز صبح برگشت و دید که خانه‌اش شبانه مورد سرقت قرار گرفته و چیزی به جز سر گچی که در راهرو افتاده بود، دزدیده نشده بود، شگفت‌زده شد. کسی آن را بیرون برده و به طرز وحشیانه‌ای به دیوار باغ کوبیده بود، که زیر آن تکه‌های پراکنده‌اش پیدا شده بود.»

در اینجا هولمز یک دستش را به دست دیگرش مالید و گفت: «این قطعاً موضوع بسیار جدیدی است.»

«فکر می‌کردم خوشتان بیاید. اما هنوز به آخرش نرسیده‌ام. دکتر بارنیکات قرار بود ساعت یازده به درمانگاه فرعی‌اش برسد. می‌توانید تعجبش را تصور کنید وقتی که به آنجا رسید و دید که پنجره در طول شب باز شده و تکه‌های شکسته‌ی مجسمه‌ی دومش در سراسر اتاق پراکنده شده‌اند. آنها در همانجا خرد شده و به اتم تبدیل شده بودند. در هیچ‌کدام از این دو مورد هیچ نشانه‌ای وجود نداشت که بتوانیم شخصیت جنایتکار یا دیوانه‌ای را که باعث این فاجعه شده بود، تشخیص دهیم. و حالا، آقای هولمز، شما با حقایق پرونده آشنا شده‌اید.»

هولمز گفت: «اینها اتفاقات عجیب و غریبی هستند، اگر نگوییم تکان‌دهنده. می‌توانم بپرسم آیا دو مجسمه‌ای که در اتاق‌های دکتر بارنیکات خرد شدند دقیقاً همان مجسمه‌ای هستند که در مورس-هادسون خرد شد؟»

«با استفاده از یک قالب واحد ساخته شده است.»

«چنین واقعیتی باید احتمال اینکه مردی که آنها را خرد کرده تحت تأثیر هرگونه نفرت مطلق از ناپلئون بوده باشد را کاهش دهد. با توجه به صدها مجسمه امپراتور بزرگ در لندن، باور اینکه فردی چنین گیج که در برابر تکریم مجسمه‌ها مقاومت می‌کند، با شکستن سه مجسمه از یک نوع شروع کند، اغراق‌آمیز است.»

لستراد گفت: «راستش را بخواهید، من هم مثل شما فکر می‌کردم؛ اما این مورس هادسون تنها فروشنده‌ی مجسمه‌های نیم‌تنه در آن بخش از لندن است و این سه مجسمه سال‌ها تنها مجسمه‌های موجود در مغازه‌اش بوده‌اند. بنابراین، اگرچه صدها مجسمه نیم‌تنه در لندن وجود دارد - همانطور که شما می‌گویید - کاملاً محتمل است که این سه مجسمه تنها مجسمه‌های موجود در آن محله بوده‌اند. بنابراین، انتظار می‌رود که یک متعصب در محله شروع به خرد کردن آنها کند. نظر شما چیست، دکتر واتسون؟»

«هیچ محدودیتی برای آنچه یک دارایی می‌تواند ایجاد کند وجود ندارد.» پاسخ دادم. «یک وضعیت بیمارگونه وجود دارد که روانشناسان مدرن فرانسوی آن را «مالکیت» نامیده‌اند، که ممکن است تأثیر کمی بر شخصیت داشته باشد، اما از هر نظر دیگر با سلامت کامل ذهن همراه است. مردی که درباره ناپلئون زیاد خوانده است، یا ممکن است آسیبی را که خانواده‌اش در جنگ جهانی اول با فرانسه متحمل شده‌اند، به ارث برده باشد، احتمالاً به این وضعیت بیمارگونه مالکیت مبتلا می‌شود و تحت تأثیر آن، به افراط در تجاوز تمایل پیدا می‌کند.»

هولمز در حالی که سرش را تکان می‌داد گفت: «این توضیح قابل قبولی نیست، واتسون عزیزم. چون هیچ میزان دارایی نمی‌تواند آن دیوانه‌ی تک‌چیز که از او صحبت می‌کنی را قادر سازد تا مکان‌هایی را که این مجسمه‌های نیم‌تنه قرار داشته‌اند، کشف کند.»

«خب، چطور توضیحش می‌دهی؟»

«من سعی ندارم این کار را انجام دهم، اما فقط متوجه شده‌ام که در کارهای عجیب آن مرد، راه خاصی وجود دارد. برای مثال، در اتاق نشیمن خانه دکتر بارنیکات، جایی که صدا می‌توانست اهل خانه را بیدار کند، او مجسمه را قبل از خرد کردن آن به بیرون برد، در حالی که در دفتر شعبه، جایی که ترس کمی از دیده شدن داشت، آن را در همان جایی که افتاده بود، خرد کرد. به نظر بسیار پیش پا افتاده می‌آید، اما با این وجود، وقتی به طور جدی در نظر می‌گیرم که برخی از معمول‌ترین موارد من، آغازهای امیدوارکننده‌ای نداشته‌اند، جرات نمی‌کنم چیزی را پیش پا افتاده بنامم. واتسون، شاید به یاد داشته باشی که چگونه برای اولین بار از ماجرای وحشتناک آبرنتس با میزان خیساندن گیاه جعفری در کره در یک روز گرم مطلع شدم. «به همین دلیل است که لستراد، نمی‌توانم از خنده به سه مجسمه شکسته‌ات دست بردارم، و اگر مرا از هرگونه پیشرفت جدید در این سری از وقایع منحصر به فرد مطلع کنی، بسیار از تو سپاسگزارم.»

سیر وقایعی که دوستم درباره‌اش پرسیده بود، سریع‌تر و غم‌انگیزتر از آنچه او می‌توانست تصور کند، اتفاق افتاد. صبح روز بعد، در حالی که هنوز در اتاق خوابم مشغول لباس پوشیدن بودم، صدای در زدن شنیدم و هولمز با تلگرافی در دست وارد شد. هولمز آن را با صدای بلند خواند:

همین الان بیا، خیابان پیت، پلاک ۱۳۱، کنزینگتون.

لستراد

پرسیدم: «پس چیست؟»

«نمی‌دانم؛ شاید اتفاقی افتاده باشد. اما فکر می‌کنم ادامه‌ی داستان مجسمه‌ها باشد. در این صورت، دوست ما - مجسمه‌شکن - عملیاتش را در بخش دیگری از لندن آغاز کرده است. واتسون، قهوه روی میز است و یک تاکسی بیرون در منتظر من است.»

نیم ساعت بعد به خیابان پیت رسیدیم، مکانی کوچک، آرام و خلوت، درست در مجاورت یکی از پر جنب و جوش‌ترین محله‌های لندن. خانه شماره ۱۳۱ یکی از ردیف خانه‌های به هم فشرده بود؛ همه بدون ایوان، و در وضعیتی کاملاً معمولی و کاربردی. همین که نزدیک‌تر شدیم، جمعیت قابل توجهی را دیدیم که در مقابل نرده‌های جلوی خانه صف کشیده بودند. در اینجا هولمز با صدای هیس گفت: «خدای من! حداقل اقدام به قتل. هیچ چیز کمتر از این نمی‌تواند جلوی یک پستچی لندنی را بگیرد. شانه‌های آن مرد خمیده و گردنش کشیده است، این‌ها نشان از خشونت دارد. واتسون، قضیه چیست؟ پله‌های بالایی نردبان پر از آب شده و بقیه هم خشک هستند. اما به هر حال ردپاهای کافی وجود دارد.» خب، خب، این لستراد است، کنار پنجره جلویی، و به زودی همه چیز را در موردش خواهیم فهمید.»

کارآگاه با چهره‌ای جدی از ما استقبال کرد و ما را به داخل اتاق نشیمن راهنمایی کرد، جایی که مردی بسیار معذب و بسیار مسن را دیدیم که لباس‌های روشن خانه را به تن داشت و در حال قدم زدن در اتاق بود. کارآگاه او را به عنوان صاحب خانه، آقای هوراس هارکر، خبرنگار سندیکای مطبوعات مرکزی، به ما معرفی کرد.

لستراد گفت: «دوباره موضوع دستگیری ناپلئون مطرح شده است. به نظر می‌رسد دیشب به این موضوع علاقه‌مند بودید، آقای هولمز، بنابراین فکر کردم خوشحال باشید که اکنون حضور دارید، زیرا موضوع جدی‌تر از قبل شده است.»

«پس به چی تبدیل شد؟»

«به یک قتل. آقای هارکر، اجازه می‌دهید دقیقاً به این دو آقا بگویم چه اتفاقی افتاده است؟»

مردی که لباس خانه به تن داشت با چهره‌ای بسیار غمگین به ما رو کرد. «عجیب است که تمام عمرم را صرف جمع‌آوری اخبار دیگران کنم؛ و حالا که بخشی از یک داستان واقعی هستم، آنقدر گیج و سردرگم هستم که نمی‌توانم دو کلمه را کنار هم بگذارم. اگر به عنوان روزنامه‌نگار به اینجا آمده بودم، باید خودم مصاحبه را انجام می‌دادم و در هر یک از روزنامه‌های عصر دو ستون می‌نوشتم. اما، در حال حاضر، با تکرار مکرر داستانم برای افراد مختلف، یک رویداد روزنامه‌نگاری ارزشمند را به دیگران هدیه می‌دهم و خودم هیچ سودی از آن نمی‌برم. با این وجود، من در مورد شما شنیده‌ام، آقای شرلوک هولمز. اگر فقط این چیز عجیب را توضیح دهید، زحمتی را که برای گفتن آن به شما کشیده‌ام، جبران می‌کند.»

هولمز نشست و به داستان گوش داد.

«به نظر می‌رسد کل ماجرا حول مجسمه نیم‌تنه ناپلئون می‌چرخد، که حدود چهار ماه پیش برای این اتاقی که در آن هستیم خریدم. آن را با قیمت ارزان از فروشگاه برادران هاردینگ، مغازه‌ای دو بلوک دورتر از خیابان اصلی، خریدم. من بخش زیادی از کار روزنامه‌نگاری‌ام را شب‌ها انجام می‌دهم و اغلب تا اوایل صبح می‌نویسم. امروز هم همینطور بود. حدود ساعت سه، در اتاق خصوصی‌ام که پشت اتاق زیر شیروانی است نشسته بودم که متوجه شدم صداهایی از طبقه پایین می‌شنوم. گوش دادم، اما آنها تکرار نشدند، بنابراین نتیجه گرفتم که از بیرون می‌آیند. ناگهان، حدود پنج دقیقه بعد، صدای وحشتناکی آمد - وحشتناک‌ترین صدایی که در تمام عمرم شنیده‌ام، آقای هولمز. آن فریاد تا زمانی که زنده‌ام در گوش‌هایم خواهد پیچید.» برای یک یا دو دقیقه از وحشت خشکم زد. اما سپس تروکار را گرفتم و به طبقه پایین رفتم. با ورود به این اتاق، پنجره را باز یافتم و فوراً متوجه شدم که مجسمه از روی طاقچه ناپدید شده است. نمی‌فهمیدم چرا دزدی باید چنین چیزی را بدزدد، چون فقط یک قالب گچی بود و هیچ ارزش واقعی نداشت.

«خودت می‌توانی ببینی که هر کسی که از آن پنجره‌ی باز بیرون می‌رفت، اگر قدمی بلند برمی‌داشت، می‌توانست به درِ جلویی برسد. مشخص بود که دزد این کار را کرده است، بنابراین برگشتم و در را باز کردم. وقتی به تاریکی قدم گذاشتم، نزدیک بود روی جسد مردی که آنجا افتاده بود، بیفتم. بعد به دنبال فانوس دویدم و آن بیچاره را دیدم. گلویش به شدت بریده شده بود و تمام خانه غرق در خون بود. به پشت دراز کشیده بود، زانوهایش خم شده و دهانش به طرز وحشتناکی باز بود. تصویرش در رویاهایم خواهد ماند. به زحمت فرصت کردم سوت پلیسی را که همراهم بود به صدا درآورم، اما حتماً بعد از آن غش کرده بودم، چون تا وقتی که پلیس را بالای سرم در راهرو پیدا نکردم، چیز بیشتری نفهمیدم.»

هولمز پرسید: «خب، آن مرد که بود که کشته شد؟»

لستراد گفت: «هیچ چیزی که هویت او را نشان دهد وجود ندارد. جسد را در سردخانه خواهید دید، اما ما هنوز چیزی در مورد آن نفهمیده‌ایم. او مردی قدبلند، تیره‌پوست و با هیکلی قدرتمند است و بیش از سی سال ندارد. لباس‌هایش ژنده است، اما با این حال شبیه یک کارگر به نظر نمی‌رسد. جسد در گودالی از خون افتاده بود و در کنار آن چاقویی با دسته شاخ گوزن قرار داشت. نمی‌دانم که آیا آلت قتل بوده یا چاقوی مرد مرده. لباس‌هایش هیچ اسمی نداشتند و در جیب‌هایش چیزی جز یک سیب، یک طناب، یک نقشه لندن و یک عکس نداشت. بفرمایید.»

مشخص بود که با یک دوربین کوچک و به سرعت گرفته شده است. مردی لاغر، با چهره‌ای تیز و میمون‌مانند را نشان می‌داد، با ابروهای پرپشت و یک برآمدگی بسیار عجیب در پایین صورتش، شبیه پوزه بابون.

هولمز پس از بررسی دقیق تصویر پرسید: «و چه اتفاقی برای مجسمه افتاده است؟»

«ما درست قبل از آمدن شما از او خبر داشتیم. او را در حالی که خورد بود در باغچه جلوی یک خانه خالی در جاده کمپدن هاوس پیدا کردند. من الان دارم میرم ببینمش. با من میای؟»

«مطمئناً. اما فقط می‌خواهم اطراف را نگاه کنم.» هولمز فرش و پنجره را بررسی کرد. سپس گفت: «یا پاهای مرد خیلی بلند بود، یا خیلی چابک بود؛ چون با حیاط خانه‌ای که در پایین بود، رسیدن به آستانه‌ی این پنجره و باز کردن آن کار آسانی نبود. برگشتن نسبتاً آسان بود. آقای هارکر، آیا با ما می‌آیید تا خرابه‌ی مجسمه‌تان را ببینیم؟»

روزنامه‌نگار دلشکسته پشت میز تحریر نشست. گفت: «باید کاری بکنم، هرچند مطمئنم که نسخه‌های اول روزنامه‌های عصر با جزئیات کامل منتشر شده‌اند. انگار بدشانسی من بوده! یادتان هست وقتی جایگاه تماشاگران در میدان اسب‌دوانی دانکستر فرو ریخت؟ خب، من تنها روزنامه‌نگار آن جایگاه بودم و روزنامه‌ام تنها روزنامه‌ای بود که در مورد آن صحبت نکرد، چون شوک خیلی بزرگی بود که نتوانستم بنویسم. الان دیگر برای نوشتن در مورد جنایتی که جلوی در خانه‌ام اتفاق افتاده خیلی دیر شده است.»

همین که از اتاق بیرون رفتیم، صدای جیغ بلندی از ماشین تحریرش شنیدیم که روی کاغذ سفید کشیده می‌شد.

جایی که قطعات شکسته مجسمه پیدا شده بود، تنها چند صد یارد دورتر بود. چشمان ما ابتدا به این مجسمه امپراتور بزرگ افتاد که به نظر می‌رسید در ذهن این جنایتکار ناشناس، نفرت تب‌آلود و مخرب زیادی برانگیخته است. قطعات شکسته آن روی چمن‌ها پراکنده بودند. هولمز بسیاری از آنها را برداشت و با دقت بررسی کرد. از چهره متمرکز و چهره مصممش، مطمئن بودم که بالاخره به سرنخی رسیده است.

لستراد پرسید: «چیزی به ذهنت رسیده؟»

اما هولمز شانه‌ای بالا انداخت. «ما راه درازی در پیش داریم. با این حال، با این حال، خب، چند واقعیتِ قابل توجه داریم که باید بر اساس آنها عمل کنیم. به دست آوردن این موجودِ بی‌رحم برای این جنایتکارِ عجیب، از جانِ یک انسان ارزشمندتر بود. این یکی از آنهاست. و نکته‌ی عجیب این است که او آن را نه در داخل خانه، و نه فقط در بیرون از آن، خرد نکرد، اگر خرد کردن آن تنها هدفش بوده باشد.»

«وقتی آن مرد دیگر را دید، کنترلش را از دست داد و تعادلش را از دست داد. اصلاً نمی‌دانست دارد چه کار می‌کند.»

«خب، این احتمال قوی است. اما می‌خواهم توجه شما را به‌طور خاص به محل این خانه که مجسمه در باغ آن خرد شده است، جلب کنم.»

لستراد نگاهی به اطراف انداخت، سپس گفت: «خانه خالی بود، بنابراین می‌دانست که کسی در باغش مزاحمش نخواهد شد.»

«بله، اما در ابتدای خیابان یک خانه خالی دیگر وجود دارد و او حتماً قبل از رسیدن به این خانه، از آن عبور کرده است. چرا آن را همانجا نشکست، چون هر یاردی که آن را با خود حمل می‌کرد، آشکارا خطر مواجهه با کسی را افزایش می‌داد؟»

لستراد گفت: «من تسلیم هستم.»

هولمز به چراغ خیابان بالای سرمان اشاره کرد. «اینجا می‌توانست ببیند چه کار می‌کند، اما آنجا نمی‌توانست. همین باعث شد به اینجا بیاید.»

کارآگاه گفت: «وای! درسته. الان می‌فهمم. مجسمه دکتر بارنیکات جز با نور چراغ قرمز خودش خرد نشده بود. خب، آقای هولمز، با این اطلاعات چه کار باید بکنیم؟»

«برای اینکه آن را به خاطر بسپاریم؛ برای اینکه موقتاً در ذهنمان بماند. شاید بعداً بتوانیم کاری برایش انجام دهیم. لستراد، حالا چه قدم‌هایی را پیشنهاد می‌کنی؟»

«به نظر من، مؤثرترین راه برای رسیدن به اصل ماجرا، شناسایی هویت مقتول است. هیچ مشکلی در این کار وجود نخواهد داشت. وقتی بدانیم او کیست و دوستانش چه کسانی هستند، می‌توانیم بفهمیم که دیشب در خیابان پیت چه می‌کرده و چه کسی او را در مقابل خانه آقای هوراس هارکر ملاقات کرده و کشته است. شما اینطور فکر نمی‌کنید؟»

«معلومه که نه؛ هرچند این روشی نیست که من با این پرونده برخورد کنم.»

«آنوقت چه کار خواهی کرد؟»

«آه، نباید به هیچ وجه اجازه بدهی که من روی تو تأثیر بگذارم! پیشنهاد می‌کنم تو راه خودت را بروی و من هم راه خودم را. بعد می‌توانیم آنچه را که به آن رسیده‌ایم مقایسه کنیم و هر کدام از ما کار دیگری را تکمیل خواهد کرد.»

لستراد گفت: «خب پس.»

«اگر به خیابان پیت برگردی، ممکن است آقای هوراس هارکر را ببینی. از طرف من به او بگو که من در این مورد تصمیم خود را گرفته‌ام و مطمئناً دیشب یک قاتل خطرناک و دیوانه که از توهمات ناپلئون رنج می‌برد، در خانه او بوده است.»

در اینجا چشمان لستراد از حدقه بیرون زد. «اما تو واقعاً اینطور فکر نمی‌کنی، نه؟»

هولمز لبخند زد. «فکر نمی‌کنم؟ خب، شاید اینطور فکر نکنم. اما مطمئنم که برای آقای هوراس هارکر و مشترکین سندیکای مطبوعات مرکزی جالب خواهد بود. حالا، واتسون، فکر می‌کنم یک روز طولانی و نسبتاً پیچیده پیش رو خواهیم داشت. خوشحال می‌شوم، لستراد، اگر بتوانید امروز عصر ساعت شش در خیابان بیکر ما را ملاقات کنید. تا آن زمان، دوست دارم این عکس را که در جیب مرد مرده پیدا شد، نگه دارم. اما احتمالاً مجبور خواهم شد برای همراهی و کمک در یک سفر اکتشافی کوچک که امشب باید انجام دهیم، به شما مراجعه کنم. البته اگر افکارم درست از آب درآید. تا آن زمان، موفق و سلامت باشید!»

من و شرلوک هولمز پیاده به ایستگاه خیابان های استریت رفتیم، جایی که در فروشگاه برادران هاردینگ، جایی که روزنامه‌نگار مجسمه را از آنجا خریده بود، توقف کردیم. یک دستیار جوان به ما گفت که آقای هاردینگ تا بعد از ظهر برنمی‌گردد و خودش هم تازه سر کار است و نمی‌تواند هیچ اطلاعاتی به ما بدهد. با شنیدن این حرف، چهره هولمز نگاهی حاکی از ناراحتی و ناامیدی را نشان داد و بالاخره گفت: «خب، خب، واتسون، نباید امیدوار باشیم که اوضاع بر وفق مرادمان باشد. باید بعد از ظهر برگردیم، چون آقای هاردینگ تا آن موقع اینجا نخواهد بود. همانطور که بدون شک حدس زده‌اید، من در تلاش هستم تا منشأ این مجسمه‌ها را ردیابی کنم و ببینم آیا چیز غیرمعمولی وجود دارد که بتواند دلیل پایان عجیب آنها باشد. بیایید به سراغ آقای مورس هادسون در جاده کنینگتون برویم و ببینیم آیا او می‌تواند در این مورد توضیحی بدهد یا خیر.»

بعد از یک ساعت رانندگی به محل فروش مجسمه رسیدیم. او مردی کوتاه قد، چاق، سرخ رو و تندخو بود.

گفت: «بله، قربان.» «درست روی نیمکت من، قربان. نمی‌فهمم چرا باید عوارض و مالیات بپردازیم اگر هر راهزنی بتواند اینجا بیاید و اجناس مردم را خرد کند. بله، قربان، من کسی هستم که مجسمه‌های دکتر بارنیکات را به او فروختم. شرم‌آور است، قربان! یک نقشه خرابکارانه، من آن را می‌بینم. از هیچ‌کس جز یک آنارشیست انتظار نمی‌رود که شروع به خرد کردن مجسمه‌ها کند. من آنها را جمهوری‌خواهان سرخ می‌نامم. مجسمه‌ها را از چه کسی گرفتم؟ نمی‌دانم این سوال چه ربطی به آن دارد. خب، اگر واقعاً می‌خواهید بدانید، من آنها را از گیلدر و شرکا، خیابان چرچ، استپنی گرفتم. آنها یک شرکت معروف در حرفه ما هستند و بیست سال است که این کار را می‌کنند. چند تا داشتم؟ سه تا - دو تا و یکی - مجسمه‌های دکتر بارنیکات، و یکی که در روز روشن روی نیمکت من خرد شد. آیا این عکس را می‌شناسم؟ نه، نمی‌شناسم. «بله. اوه خدای من، اسمش بپو است. تقریباً ایتالیایی و آزادکار بود و حضورش در کارگاه چیز خوبی بود. می‌توانست کمی حکاکی، طلاکاری و قاب‌سازی انجام دهد، علاوه بر کارهای کوچک مختلف. آن مرد هفته‌ی پیش از محل کارم رفت و از آن موقع دیگر خبری از او ندارم. نه، نمی‌دانم از کجا آمده و کجا رفته است. و تا وقتی اینجا بود، مزاحمم نشد. دو روز قبل از اینکه مجسمه خرد شود، رفت.»

هولمز وقتی از مغازه بیرون آمدیم گفت: «خب، این تمام چیزی است که می‌توانستیم از مورس هادسون انتظار داشته باشیم. این بپو به یک کالای رایج در کنینگتون و کنزینگتون تبدیل شده است و بنابراین ارزش ده مایل رانندگی را دارد. حالا، واتسون، بیا به گیلدر و شرکا در استپنی برویم، جایی که مجسمه‌ها از آنجا تهیه و تولید می‌شوند. اگر از آنجا حمایتی دریافت نکنیم، باید تعجب کنم.»

ما به سرعت از حومه محله‌های شیک لندن، هتل‌های لندن، تئاترها، محله‌های ادبی، محله‌های تجاری و در نهایت محله‌های ساحلی عبور کردیم تا به شهری در کنار رودخانه با ۱۰۰۰۰۰ نفر جمعیت رسیدیم، جایی که رانده‌شدگان اروپا در آپارتمان‌ها عرق می‌ریختند و بوی تعفنشان فضا را پر می‌کرد. در اینجا - در یک جاده عمومی، که قبلاً محل سکونت بازرگانان ثروتمند شهر بود - به مجسمه‌هایی که به دنبالشان بودیم برخوردیم. بیرون، حیاط بزرگی پر از بناهای سنگی بود. داخل، اتاق بزرگی بود که پنجاه کارگر در آن مشغول تراشیدن یا قالب‌گیری مجسمه بودند. مدیر، یک آلمانی، مردی درشت اندام و موبور بود که با ادب از ما استقبال کرد و به تمام سوالات هولمز به روشنی پاسخ داد. بررسی سوابق او نشان داد که صدها قالب از یک مدل مرمری سر ناپلئون که توسط مجسمه‌ساز فرانسوی، دیواین، ساخته شده بود، گرفته شده است، اما سه قالبی که حدود یک سال پیش برای مورس هادسون فرستاده شده بود، نیمی از یک مجموعه شش‌تایی بودند. سه تای دیگر به برادران هاردینگ در کنزینگتون فرستاده شده بودند. اما او نمی‌دانست چرا این شش قالب با بقیه فرق دارند. و نمی‌توانست حدس بزند چه چیزی باعث می‌شود کسی بخواهد آنها را خرد کند. در واقع، او این ایده را مسخره می‌کرد. آنها شش شیلینگ قیمت عمده‌فروشی داشتند، اما یک خرده‌فروش می‌توانست دوازده شیلینگ یا بیشتر درآمد داشته باشد. تصویر کلی مجسمه از دو قالب از کناره‌های صورت گرفته شده بود و سپس این دو پروفیل گچی پاریسی به هم چسبانده می‌شدند تا نیم‌تنه کامل را تشکیل دهند. این کار اغلب توسط کارگران ایتالیایی در اتاقی که ما در آن بودیم انجام می‌شد. وقتی کارشان تمام می‌شد، مجسمه‌ها را برای خشک شدن روی میزی در راهرو می‌گذاشتند و سپس آنها را انبار می‌کردند. این تنها چیزی بود که او می‌توانست به ما بگوید.

اما نمایش عکس تأثیر قابل توجهی بر مدیر گذاشت. صورتش از خشم برافروخته شد، ابروهایش روی چشمان آبی آلمانی‌اش گره خورد و فریاد زد: «آه، حرامزاده! بله، البته، من او را خیلی خوب می‌شناسم. اینجا همیشه یک مکان محترم بوده است و تنها باری که پلیس وارد آنجا شد به خاطر همین مرد بود. آن هم بیش از یک سال پیش بود. او یک ایتالیایی دیگر را در خیابان چاقو زد، سپس با پلیس در تعقیبش به کارخانه آمد و اینجا دستگیر شد. اسمش بپو بود؛ من هرگز نام خانوادگی‌اش را نمی‌دانستم. من پاداش استخدام مردی با چنین چهره‌ای را گرفتم. اما او صنعتگر خوبی بود، یکی از بهترین‌ها.»

به چه چیزی محکوم شد؟

«آن مرد از مرگ گریخت و با یک سال حبس، مجازات سبک‌تری دریافت کرد. شکی ندارم که او اکنون از زندان آزاد است؛ اما جرأت نمی‌کرد چهره‌اش را اینجا نشان دهد. یکی از پسرعموهایش اینجا برای ما کار می‌کند و من معتقدم که او می‌تواند به شما بگوید او کجاست.»

هولمز فریاد زد: «نه، نه، به پسرعمویش چیزی نگو؛ التماس می‌کنم حتی یک کلمه هم به او نگویید. این موضوع بسیار مهمی است و هر چه بیشتر در موردش تحقیق کنم، اهمیتش بیشتر می‌شود. اما وقتی شما فروش آن آجرها را در دفتر حسابتان بررسی کردید، متوجه شدم که تاریخ آن سوم ژوئن سال گذشته است. می‌توانید تاریخ دستگیری ببو را به من بگویید؟»

مدیر پاسخ داد: «با نگاه کردن به لیست حقوق و دستمزد می‌توانم تقریباً به شما بگویم.» او پس از ورق زدن چند صفحه ادامه داد: «بله. آخرین باری که به او حقوق داده شد، 20 مه بود.»

هولمز گفت: «متشکرم. فکر نمی‌کنم دیگر نیازی به مزاحمت برای وقت و حوصله‌ی شما داشته باشم.» و پس از آخرین هشدار مبنی بر اینکه چیزی از تحقیقات ما نگوید، دوباره به سمت غرب برگشتیم.

خیلی از بعد از ظهر گذشته بود که توانستیم ناهار سریعی در رستوران بخوریم. یک آگهی روزنامه در ورودی نصب شده بود. روی آن نوشته شده بود: «قتل در کنزینگتون. دیوانه مرتکب قتل می‌شود.» محتویات روزنامه نشان می‌داد که آقای هوراس هارکر بالاخره آنچه را که از این حادثه می‌دانست منتشر کرده است. روزنامه دو ستون داشت و روایتی رنگارنگ و هیجان‌انگیز از ماجرا ارائه می‌داد. هولمز روزنامه را روی قابلمه تکیه داد و هنگام غذا خوردن آن را خواند. هنگام خواندن، یکی دو بار با خودش خندید.

«خوبه، واتسون. به این گوش کن:

با اطمینان می‌توان گفت که در این مورد هیچ اختلاف نظری وجود ندارد، زیرا آقای لستراد، یکی از باتجربه‌ترین افسران پلیس، و آقای شرلوک هولمز، متخصص مشاور مشهور، هر دو به این نتیجه رسیده‌اند که زنجیره عجیب وقایعی که به این پایان غم‌انگیز منجر شد، ناشی از جنون بوده است، نه جنایت عمدی. هیچ توضیح قابل قبولی برای وقایع این پرونده به جز اختلال روانی وجود ندارد.

«واتسون، مطبوعات نهاد بسیار مفیدی هستند، اما فقط اگر بدانی چگونه از آنها استفاده کنی. حالا، اگر غذایت را تمام کرده‌ای، به کنزینگتون برمی‌گردیم تا ببینیم مدیر رستوران هاردینگ برادرز در مورد این پرونده چه می‌گوید.»

بنیانگذار آن فروشگاه عظیم، مردی کوتاه قد، لاغر اندام، مودب و در عین حال بسیار شیک‌پوش، تیزهوش، با ذهنی روشن و زبانی آماده از آب درآمد.

گفت: «بله، آقا، من داستان را در روزنامه‌های عصر خواندم. آقای هوراس هارکر یکی از مشتریان ماست. ما چند ماه پیش مجسمه نیم‌تنه را به او فروختیم. ما سه قالب از این نوع را از گیلدر و شرکا، از استپنی، سفارش دادیم. اما حالا همه آنها فروخته شده‌اند. به چه کسی؟ خب، فکر می‌کنم اگر به دفتر فروشمان مراجعه کنیم، می‌توانیم به راحتی این را به شما بگوییم. بله، اینجاست، یک ورودی اینجا. یکی به آقای هارکر، می‌دانید، و یکی به آقای جوزیا براون، از لابورنوم لاج، لابورنوم ویل، چیزویک، و یکی به آقای سندیفورد، از جاده لاور گروو، ریدینگ فروخته شده است. نه، من هرگز آن چهره‌ای را که در تصویر به من نشان می‌دهید ندیده‌ام. فراموش کردنش آسان نیست، آقا، چون من به ندرت چهره‌ای زشت‌تر از این دیده‌ام.» آیا در بین کارکنان ما ایتالیایی وجود دارد؟ بله، آقا، ما تعداد زیادی ایتالیایی در بین صنعتگران و نظافتچی‌ها داریم. فکر می‌کنم اگر می‌خواستند می‌توانستند به این دفتر فروش نگاه کنند. دلیل خاصی برای قفل نگه داشتنش وجود نداره. خب، خب، این یه چیز خیلی عجیبه، و ازت خواهش می‌کنم هرچی از تحقیقاتت به دست آوردی بهم بگو.

هولمز در حالی که آقای هاردینگ مشغول شهادت دادن بود، چندین یادداشت برداشت و من متوجه شدم که از روند امور کاملاً راضی به نظر می‌رسد. با این حال، او چیزی نگفت، جز اینکه اگر عجله نکنیم، برای قرار ملاقاتمان با لستراد دیر خواهیم کرد. همانطور که انتظار داشتیم، کارآگاه وقتی به خیابان بیکر رسیدیم، آنجا بود و با اشتیاق فراوان در خیابان قدم می‌زد. قیافه‌ی مهم او نشان می‌داد که روزش تلف نشده است. او گفت: «بگو ببینم، اوضاع چطور پیش رفت، آقای هولمز؟»

دوستم پاسخ داد: «روز ما خیلی شلوغ بود و به هدر نرفت. ما هم با خرده‌فروشان و هم با صاحب کارخانه‌ی عمده‌فروشی ملاقات کردیم. حالا می‌توانم رد تک تک مجسمه‌ها را از ابتدا پیدا کنم.»

لستراد فریاد زد: «مجسمه‌ها! خب، خب، شما راه و روش خودتان را دارید، آقای شرلوک هولمز، و من حرفی برای گفتن علیه آنها ندارم، اما فکر می‌کنم کارم را بهتر از شما انجام داده‌ام. من هویت مرد مرده را شناسایی کرده‌ام.»

«آیا آنچه می‌گویی واقعاً حقیقت دارد؟»

«و من انگیزه‌ای هم برای این جنایت پیدا کردم.»

"شگفت‌انگیز!"

«ما کارآگاهی داریم که در سافرن هیل و محله ایتالیایی‌ها تخصص دارد. در واقع، این مرد مرده گردنبندی با نوعی نماد کاتولیک به گردن داشت و این، همراه با رنگ پوستش، باعث شد فکر کنم اهل جنوب است. کارآگاه هیل به محض دیدن او، او را شناخت. نام او پیترو فینوچی، اهل شهرداری ناپل ایتالیا است و او یکی از بدنام‌ترین قاتلان زنجیره‌ای لندن است. او با مافیا ارتباط داشت، که همانطور که می‌دانید، یک سازمان سیاسی مخفی است که تصمیمات خود را با قتل اجرا می‌کند. اکنون می‌بینید که چگونه این ماجرا شروع به آشکار شدن می‌کند. این احتمال وجود دارد که مرد دیگر نیز ایتالیایی و عضو مافیا بوده باشد. این مرد به نوعی قوانین آنها را زیر پا گذاشته بود. بنابراین پیترو در تعقیب او بود. و عکسی که در جیبش پیدا کردیم ممکن است همان مرد باشد؛ او آن را با خود داشت تا به کس دیگری چاقو نزند.» «او مرد را ردیابی کرد و دید که او وارد خانه‌ای می‌شود، بنابراین بیرون کمین کرد، اما در درگیری زخمی مهلک برداشت.» نظر شما در این مورد چیست، آقای شرلوک هولمز؟

هولمز کف زد و فریاد زد: «عالی، لستراد، عالی! اما من توضیح شما در مورد خرد کردن مجسمه‌ها را کاملاً نمی‌فهمم.»

«مجسمه‌ها! هیچ‌وقت نمی‌تونی اون مجسمه‌ها رو از سرت بیرون کنی. آخرش هیچی نیستن؛ یه دزدی کوچیکن، حداکثر شش ماه. چیزی که ما واقعاً داریم بررسی می‌کنیم یه قتله، و بهت اطمینان می‌دم که همه‌چی رو حل کردم.»

«و قدم بعدی؟»

«خیلی راحته. من با هیل می‌رم محله ایتالیایی‌ها، مردی که عکسش رو داریم پیدا می‌کنم و به جرم قتل دستگیرش می‌کنم. تو هم با ما می‌آیی؟»

«فکر نمی‌کنم. تصور می‌کنم می‌توانیم از راه آسان‌تری به هدفمان برسیم. اما مطمئن نیستم، چون همه چیز به... خب، همه چیز به عنصری کاملاً خارج از کنترل ما بستگی دارد. اما کاملاً مطمئنم - در واقع، شرط می‌بندم دو به یک - که اگر امشب با ما بیایی می‌توانم به تو کمک کنم او را بگیری.»

«به محله ایتالیایی‌ها؟»

«نه؛ فکر می‌کنم احتمال پیدا کردنش در چیزیک بیشتر از این است. اگر امشب با من به چیزیک بیایی، لستراد، قول می‌دهم فردا با تو به محله ایتالیایی‌ها بروم و به خاطر این تأخیر هیچ اتفاق بدی نخواهد افتاد. حالا، فکر می‌کنم برای همه‌مان خوب باشد که کمی بخوابیم، چون قصد ندارم قبل از ساعت یازده بروم، و علاوه بر این، بعید است که قبل از صبح برگردیم. تو با ما شام می‌خوری، لستراد، و بعد می‌توانی روی مبل بخوابی تا وقتی که راه بیفتیم. حالا، واتسون، اگر یکی از پیک‌ها را برای ما بفرستی، ممنون می‌شوم؛ من یک پیام می‌خواهم، و مهم است که او فوراً آن را همراه بیاورد.»

هولمز تمام شب را صرف زیر و رو کردن پرونده‌های روزنامه‌های قدیمی کرد که یکی از اتاق‌هایی را که چمدان‌های ناخواسته‌مان را در آن گذاشته بودیم، پر کرده بود. وقتی بالاخره پایین آمد، برق پیروزی در چشمانش برق می‌زد، اما نتیجه تحقیقاتش را به هیچ‌کدام از ما نگفت. من هم از او پیروی کردم و پیچ و خم‌های مختلف این پرونده پیچیده را با هم مقایسه کردم. نمی‌دانستم قرار است به چه چیزی برسیم، اما کاملاً می‌دانستم که هولمز انتظار دارد این جنایتکار عجیب و غریب سعی کند دو مجسمه باقی‌مانده را بدزدد، که یکی از آنها، به یاد دارم، در شهرستان چیزویک بود. شکی نیست که هدف سفر ما دستگیری او در حین ارتکاب جرم بود، و شکی نیست که نمی‌توانستم از تحسین روش زیرکانه‌ای که دوستم با آن یک قطعه اطلاعات گمراه‌کننده را در روزنامه عصر وارد کرد تا به آن مرد این تصور را بدهد که می‌تواند بدون مجازات به نقشه‌اش ادامه دهد، خودداری کنم. وقتی هولمز پیشنهاد داد که هفت‌تیرم را با خودم ببرم، تعجب نکردم. خودش شلاق شکار همه‌کاره را که سلاح مورد علاقه‌اش بود، برداشت.

ساعت یازده، یک کالسکه چهارچرخ جلوی در ایستاد و ما به مکانی در آن سوی پل همرسمیت رفتیم. در اینجا به کالسکه‌چی دستور داده شد که منتظر بماند. سپس کمی جلوتر رفتیم تا به جاده‌ای خلوت رسیدیم که خانه‌های زیبایی، مانند حاشیه‌های یک لباس، در دو طرف آن قرار داشتند و هر کدام قطعه زمینی جداگانه داشتند. در نور چراغ خیابان، نوشته «ویلای لابورنوم» را روی ستون دروازه یکی از این خانه‌ها خواندیم. ساکنان خانه‌ها آشکارا به رختخواب‌هایشان رفته بودند، زیرا هوا تاریک بود، به جز یک پنجره بادبزنی بالای درِ سالن که دایره‌ای نور کم‌رنگ و تنهایی را بر پیاده‌روی باغ می‌تاباند. حصار چوبی که زمین را از جاده جدا می‌کرد، سایه‌ای ضخیم و تیره بر روی قسمت داخلی آن انداخته بود و ما بی‌هدف در آن نشسته بودیم.

هولمز زمزمه کرد: «متاسفم که مجبور باشی مدت زیادی منتظر بمانی. خوشبختانه باران نمی‌بارد. باید از این بابت سپاسگزار باشیم. فکر نمی‌کنم حتی بتوانیم برای گذراندن وقت، ریسک سیگار کشیدن را بپذیریم. اما احتمال اینکه چیزی برای جبران زحمتمان گیرمان بیاید زیاد است.»

با این حال، مشاهدات ما آنطور که هولمز نگرانش بود، طولانی نشد و به پایانی بسیار ناگهانی و عجیب رسید. در یک لحظه، بدون کوچکترین صدایی که ما را از نزدیک شدن او آگاه کند، دروازه باغ باز شد و هیبتی لاغر و تیره - با فعالیت و سرعت یک میمون - با عجله در مسیر باغ بالا آمد. دیدیم که او به آرامی از روی نور بالای در عبور کرد و در سایه تاریک خانه ناپدید شد. سکوت طولانی و نفس‌گیری برقرار شد و سپس صدای جیرجیر بسیار ضعیفی آمد. کسی داشت پنجره‌ای را باز می‌کرد. اما صدا شکست و دوباره سکوت حکمفرما شد. مرد داشت وارد خانه می‌شد. سپس دیدیم که نور ضعیف چراغی ناگهان به داخل اتاق تابید. اما آنچه او به دنبالش بود، آشکارا آنجا نبود، زیرا ما دوباره نور چراغ را از پشت پرده دیگری و سپس از پشت پرده دیگری دیدیم.

لستراد زمزمه کرد: «بیا کنار پنجره‌ی باز. موقع بالا آمدن از پنجره می‌گیریمش.»

اما قبل از اینکه بتوانیم حرکت کنیم، مرد دوباره ظاهر شد. با قدم گذاشتن به درون تکه نور رو به محو شدن، دیدیم که چیزی سفید زیر بغلش حمل می‌کند. او مخفیانه به هر جهتی نگاه می‌کرد، اما سکوت خیابان خالی به او اطمینان خاطر می‌داد. پشتش را به ما کرد و آنچه را که حمل می‌کرد، زمین گذاشت و بلافاصله صدای برخورد شدیدی آمد، و به دنبال آن صدای ترک خوردن و صدای تق تق. مرد آنقدر غرق در کاری بود که متوجه قدم‌های ما که یواشکی از روی چمن‌ها رد می‌شدیم، نشد. هولمز مثل ببر به پشتش پرید و در یک لحظه من و لستراد او را از هر دو مچ گرفتیم و به آنها دستبند زدیم. وقتی او را به سمت خود برگرداندیم، چهره‌ای رنگ‌پریده و زشت با چهره‌ای گرفته و عصبانی دیدم که با عصبانیت به ما خیره شده بود و متوجه شدم که او واقعاً همان مرد در عکسی است که به دست آورده بودیم.

اما توجه هولمز به اسیر ما معطوف نبود. او روی پله‌های در چمباتمه زده بود و مشغول بررسی دقیق شیئی بود که آن مرد از خانه آورده بود. آن مجسمه نیم‌تنه ناپلئون بود، شبیه همانی که آن روز صبح دیده بودیم و آن هم تکه‌تکه شده بود. هولمز با دقت هر یک از این تکه‌ها را جلوی نور گرفت، اما آنها به هیچ وجه با هیچ یک از گچ‌بری‌های شکسته دیگر تفاوتی نداشتند. هولمز به سختی بررسی خود را تمام کرده بود که چراغ‌های راهرو روشن شدند، در باز شد و صاحب خانه، مردی شاد و تپل، بیرون آمد.

هولمز گفت: «فکر می‌کنم شما آقای جوزیا براون باشید.» «فکر نمی‌کنم باشید؟»

«بله، آقا؛ و شما بدون شک آقای شرلوک هولمز هستید. اینطور نیست؟ من پیامی را که با مامور اکسپرس فرستاده بودید دریافت کردم و دقیقاً همانطور که خواسته بودید انجام دادم. همه درها را از داخل قفل کردیم و منتظر چیز جدیدی ماندیم. خب، خیلی خوشحالم که می‌بینم مجرم را دستگیر کرده‌اید. امیدوارم آقایان، برای یک میان وعده کوچک تشریف بیاورید داخل.»

اما لستراد مشتاق بود که آن مرد را به جای امنی برساند، بنابراین چند دقیقه بعد تاکسی خبر شد و ما چهار نفر در راه لندن بودیم. زندانی ما چیزی نگفت؛ او فقط از زیر سایه درهم‌تنیده موهایش به ما خیره شد. در یک لحظه، وقتی دستم در چنگش بود، مثل گرگی گرسنه آن را با دندان‌هایش باز کرد. ما آنقدر در کلانتری بودیم که فهمیدیم بازرسی لباس‌هایش چیزی جز چند شیلینگ و یک چاقوی بلند غلاف‌دار که دسته‌اش رد خون تازه زیادی داشت، به دست نیاورده است.

لستراد، در حالی که ما می‌رفتیم، گفت: «خوب است. کارآگاه هیل همه این طبقات را می‌شناسد و اسمش را خواهد شناخت. خواهید دید که چگونه شهود من در مورد مافیا درست از آب در خواهد آمد. اما من مطمئناً از شما، آقای هولمز، به خاطر روش هوشمندانه‌ای که او را دستگیر کردید، بسیار سپاسگزارم. اگرچه هنوز کاملاً همه چیز را نمی‌فهمم.»

هولمز گفت: «متاسفم که برای توضیح خیلی دیر شده است. علاوه بر این، یک یا دو بخش ناتمام مانده است و این یکی از آن پرونده‌هایی است که شایسته‌ی تکمیل تا انتها است. اما اگر فردا ساعت شش دوباره به خانه‌ام بیایید، فکر می‌کنم بتوانم به شما نشان دهم که تا این لحظه هیچ توجهی به این پرونده که ویژگی‌هایی دارد که آن را در تاریخ جرایم کاملاً منحصر به فرد می‌کند، نداشته‌اید. اگر به شما اجازه دهم چند پرونده‌ی کوچک دیگر از پرونده‌های کوچک من را بنویسید، واتسون، انتظار دارم که با ماجراجویی منحصر به فرد نیم‌تنه‌ی ناپلئون، صفحات خود را زنده کنید.»

وقتی عصر روز بعد دوباره همدیگر را دیدیم، لستراد اطلاعات بیشتری در مورد زندانی‌مان داشت. نام او بپو بود، اما نام خانوادگی‌اش ناشناخته بود. او در میان جامعه ایتالیایی به عنوان یک آدم بی‌فایده و تنبل شهرت داشت. او قبلاً مجسمه‌ساز ماهری بود و زندگی شرافتمندانه‌ای داشت، اما به راه‌های شیطانی روی آورده بود و دو بار زندانی شده بود - یک بار به خاطر دزدی کوچک و یک بار، همانطور که قبلاً شنیده‌ایم، به خاطر چاقو زدن به یک روستایی. او خیلی خوب انگلیسی صحبت می‌کرد. انگیزه‌های او برای تخریب مجسمه‌ها ناشناخته ماند و از پاسخ دادن به هیچ سؤالی در این مورد خودداری کرد. با این حال، پلیس کشف کرد که به احتمال زیاد او همین مجسمه‌ها را ساخته است، زیرا در شرکت گیلدر و شرکا به این کار مشغول بوده است. هولمز با ادب به تمام این اطلاعات که بسیاری از آنها را از قبل می‌دانستیم گوش داد. اما من که او را خیلی خوب می‌شناختم، به وضوح می‌دیدم که افکارش جای دیگری است و زیر نقاب معمول اضطراب و انتظار، متوجه شدم. اما بالاخره از روی صندلی‌اش پرید و چشمانش برق زد. زنگ در به صدا درآمد. دقیقه‌ای بعد صدای قدم‌هایی از روی راه‌پله آمد و سپس مردی مسن با چهره‌ای سرخ و ریش‌های خاکستری وارد اتاق شد. او یک چمدان برزنتی قدیمی در دست راستش داشت که آن را روی میز گذاشت. او گفت: «آقای شرلوک هولمز اینجاست؟»

دوستم لبخندی زد و به او تعظیم کرد و گفت: «فکر می‌کنم شما آقای سندیفورد از ریدینگ هستید. اینطور نیست؟»

«بله، آقا، شاید کمی دیر رسیده باشم؛ اما قطارها بد بودند. شما در مورد ورشکستگی‌ام برایم نوشته بودید.»

«دقیقاً.»

«نامه‌ات اینجاست. تو گفتی: «می‌خواهم یک کپی از سر ناپلئون که توسط مجسمه‌ساز فرانسوی، دیواین، ساخته شده داشته باشم، و حاضرم ده پوند برای کپی‌ای که داری به تو بدهم.» آیا این درست است؟»

«قطعاً.»

«از نامه‌ات خیلی تعجب کردم، چون نمی‌تونستم تصور کنم چطور فهمیدی من همچین چیزی دارم.»

«حتماً تعجب کرده‌اید، اما توضیحش خیلی ساده است. آقای هاردینگ، مدیر انتشارات هاردینگ برادرز، گفت که آخرین نسخه‌شان را به شما فروخته‌اند و آدرس شما را به من داد.»

«اوه، این‌طوری شد. مگه نه؟ بهت گفتم چقدر بابتش پول دادم؟»

«نه، به من نگفت.»

«خب، من مرد صادقی هستم، اما ثروتمند نیستم. من فقط پانزده شیلینگ برای مجسمه پرداختم، و فکر می‌کنم قبل از اینکه ده پوند از شما بگیرم، باید این را بدانید.»

«تردید شما در پذیرش قیمت قطعاً چیزی است که من به آن احترام می‌گذارم، آقای سندیفورد. اما من قیمت را تعیین کرده‌ام و قصد دارم آن را حفظ کنم.»

«واقعاً، آقای هولمز، از لطف شما بسیار سپاسگزارم. من مجسمه را همانطور که درخواست کرده بودید با خودم آورده‌ام. بفرمایید!» مرد کیفش را باز کرد و بالاخره روی میز ما یک ماکت کامل از آن مجسمه قرار داشت که قبلاً بیش از یک بار فقط تکه‌هایش را دیده بودیم.

هولمز تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد و یک اسکناس ده پوندی روی میز گذاشت. او گفت: «آقای سندیفورد، لطف می‌کنید و این را در حضور این دو شاهد امضا می‌کنید. در آن به سادگی قید شده است که شما تمام حقی را که تا به حال در مجسمه داشته‌اید به من منتقل می‌کنید. می‌دانید، من یک مرد منظم هستم و هرگز نمی‌دانید بعداً چه اتفاقی ممکن است بیفتد. متشکرم، آقای سندیفورد؛ این هم پول شما، و شب بخیر.»

همچنان که مهمان ما ناپدید می‌شد، توجه ما به حرکات شرلوک هولمز جلب شد. او ابتدا یک پارچه سفید و تمیز از کشو برداشت و روی میز گذاشت. سپس مجسمه جدیدش را در وسط پارچه قرار داد. سرانجام، شلاق شکاری خود را برداشت و با ضربه‌ای ناگهانی و شدید به تاج سر مجسمه ناپلئون کوبید. در اینجا مجسمه خرد شد و هولمز با عجله روی تکه‌های باقی‌مانده خم شد. پس از لحظه‌ای، فریاد پیروزی بلندی سر داد و تراشه‌ای را که در آن جسمی گرد و سیاه‌رنگ، مانند آلو در پودینگ، فرو رفته بود، برداشت و گفت: «دو آقا، اجازه دهید مروارید سیاه معروف خانواده بورجیا را به شما تقدیم کنم.»

من و لستراد یک دقیقه ساکت نشستیم و سپس ناگهان شروع به تشویق کردیم، همانطور که تماشاگران مهارتی را که طرح یک نمایشنامه با مهارت ارائه شده است، تحسین می‌کنند. گونه‌های رنگ‌پریده هولمز از شرم سرخ شده بود و او مانند یک نمایشنامه‌نویس حرفه‌ای در مقابل تماشاگران قدردان، به ما تعظیم کرد. در چنین لحظاتی بود که او برای لحظه‌ای از یک ماشین متفکر بودن دست کشید و عشق انسانی خود را به تحسین و چاپلوسی نشان داد. این طبیعت فوق‌العاده محتاط و خوددار او که از شهرت دوری می‌کرد و آن را تحقیر می‌کرد، اگر با تعجب و تحسین خودجوش یک دوست روبرو می‌شد، می‌توانست خود را نشان دهد.

هولمز گفت: «بله، آقایان. این مشهورترین مروارید جهان امروز است. من این شانس را داشته‌ام که با یک سلسله استدلال استقرایی مداوم، آن را از اتاق خواب شاهزاده کولونا در هتل دکر - جایی که گم شده بود - تا داخل این - آخرین ناپلئون از شش ناپلئون ساخته شده توسط گیلدر و شرکا، از استپنی - ردیابی کنم. لستراد، به یاد خواهی آورد که چه غوغایی به خاطر ناپدید شدن این جواهر گرانبها و تلاش‌های بیهوده پلیس لندن برای بازیابی آن به پا شد. خودم در مورد این پرونده با من مشورت شد، اما نتوانستم هیچ سرنخی در مورد آن پیدا کنم. سوءظن‌هایی به ندیمه پرنسس که یک ایتالیایی بود، وارد شد و ثابت شد که او برادری در لندن دارد، اما ما نتوانستیم هیچ ارتباطی بین آنها پیدا کنیم.» نام خدمتکار لوکرتیا فینوچی بود و من شکی ندارم که این پیترو که دو شب پیش به قتل رسید، برادر او بود. من داشتم پرونده‌های روزنامه‌های قدیمی را برای یافتن تاریخ پرونده‌ها بررسی می‌کردم و متوجه شدم که مروارید دقیقاً دو روز قبل از دستگیری پیپو به جرم تخلفی که در کارخانه گیلدر و شرکا انجام داده بود، ناپدید شد - درست در همان زمانی که این مجسمه‌ها ساخته می‌شدند. اکنون توالی وقایع را به وضوح می‌بینید، اما البته آنها را به ترتیبی مخالف آنچه من دیدم، می‌بینید. مروارید در اختیار پیپو بود؛ شاید او آن را از پیترو دزدیده باشد، شاید همدست او بوده باشد، یا شاید واسطه بین پیترو و خواهرش بوده باشد. اما فرقی نمی‌کند کدام یک از این دو احتمال درست باشد.

مهمترین واقعیت این است که او واقعاً مروارید را داشت و در آن لحظه - با آن در اختیارش - توسط پلیس تحت تعقیب قرار گرفت. او به کارخانه‌ای که در آن کار می‌کرد رفت، زیرا می‌دانست که فقط چند دقیقه فرصت دارد تا این غنیمت ارزشمند را پنهان کند، غنیمتی که ممکن است هنگام بازرسی پلیس، او را پیدا کنند. شش قالب گچی ناپلئون برای خشک شدن در راهرو افتاده بودند، یکی از آنها هنوز نرم بود. پیپو، صنعتگر ماهری که او بود، بلافاصله سوراخ کوچکی در گچ خیس ایجاد کرد، مروارید را داخل آن انداخت و با چند لمس دوباره سوراخ را پوشاند. آنجا یک مخفیگاه باشکوه بود و هیچ کس نمی‌توانست آن را کشف کند. با این حال، پیپو به یک سال زندان محکوم شد و در این میان، شش مجسمه او در سراسر لندن پراکنده شدند. اما او نمی‌توانست بگوید کدام یک از آنها حاوی گنج اوست و فقط با خرد کردن آنها می‌توانست بفهمد. حتی تکان دادن مجسمه‌ها هم چیزی را روشن نمی‌کرد، زیرا گچ خیس بود و احتمالاً مروارید به آن می‌چسبید؛ و همینطور هم شد. اما ببو ناامید نشد. او تحقیقات خود را با مهارت و پشتکار زیادی انجام داد. او از طریق پسرعمویش که با گیلدر کار می‌کرد، فهمید کدام فروشگاه‌های خرده‌فروشی مجسمه‌ها را خریده‌اند. سپس موفق شد نزد مورس هادسون کار پیدا کند و از این طریق توانست سه نفر از آنها را پیدا کند. اما مروارید آنجا نبود. سپس، با کمک یک مزدور ایتالیایی، موفق شد محل اختفای سه نفر دیگر را پیدا کند. نفر اول در مغازه آقای هارکر بود و در آنجا توسط شریکش که پیپو را مسئول گم شدن مروارید می‌دانست، پیدا شد، اما در نزاع بعدی به او چاقو زد.

پرسیدم: «اگر شریکش بود، چرا عکسش را حمل می‌کرد؟»

«این راهی برای ردیابی او بود، در صورتی که بخواهد از کسی درباره‌اش پرس‌وجو کند. دلیل احتمالی‌اش همین است. در واقع، من فکر کردم - بعد از وقوع قتل - که احتمال بیشتری وجود دارد که ببو حرکاتش را سریع‌تر از کند کردن آنها انجام داده باشد. او می‌ترسید پلیس رازش را کشف کند، بنابراین قبل از اینکه بتوانند به او برسند، عجله کرد. البته، نمی‌توانستم بگویم که او مروارید را در مجسمه هارکر پیدا نکرده است، و حتی نمی‌توانستم مطمئن باشم که مروارید خودش است؛ اما برای من روشن بود که او دنبال چیزی می‌گردد، زیرا مجسمه را از کنار خانه‌های دیگر عبور داد تا آن را در باغی که چراغی بالای آن بود، بشکند. از آنجایی که مجسمه هارکر یکی از سه مجسمه بود، احتمال دقیقاً همانطور بود که به شما گفتم - دو به یک علیه اینکه مروارید داخل آن باشد.» «دو مجسمه باقی مانده بود و مشخص بود که او اول به دنبال مجسمه‌ای در لندن می‌گشت. من به ساکنان خانه اطلاع دادم تا از یک فاجعه دیگر جلوگیری کنم و ما شادترین نتایج را گرفتیم. البته تا آن زمان مطمئن بودم که آنچه به دنبالش بودیم مروارید بورجیا بود. نام مرد مقتول هر رویداد را به رویداد بعدی مرتبط می‌کرد. اما فقط یک مجسمه باقی مانده بود - مجسمه ردینگ، و مروارید باید در آن می‌بود. بنابراین من آن را در حضور شما از صاحبش خریدم و این هم از آن.»

ما یک دقیقه در سکوت نشستیم و سپس لستراد گفت: «در واقع، من شاهد حل پرونده‌های زیادی توسط شما بوده‌ام، آقای هولمز، اما فکر نمی‌کنم تا به حال پرونده‌ای حرفه‌ای‌تر از این دیده باشم. ما در کلانتری بریتانیا به شما حسادت نمی‌کنیم. نه، آقا، ما به شما بسیار افتخار می‌کنیم و اگر فردا به ما سر بزنید، هیچ مردی - از ارشدترین کارآگاه گرفته تا جوان‌ترین پلیس - نخواهد بود که از دست دادن با شما خوشحال نشود.»

هولمز گفت: «متشکرم! متشکرم!» وقتی داشت می‌رفت، به نظرم رسید که بیش از هر زمان دیگری تحت تأثیر آن احساسات لطیف انسانی قرار گرفته است. اما در یک دقیقه دوباره همان آدم جدی و سرد سابق شد. «واتسون، مروارید را در گاوصندوق بگذار، و مدارک مربوط به جعل اسناد لرد کانک سینگلتون را بیرون بیاور. خداحافظ، لستراد. اگر مشکل کوچکی داری، خوشحال می‌شوم، اگر بتوانم، یکی دو نکته در مورد راه‌حل آن به تو بگویم.»

شرلوک هولمز
۰
۰
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید