این متن در اصل یه سلسله مقاله از روی یک کتاب انگلیسیست که البته از نوع خلاصهوارست(توی زبانهای اروپایی این نوع متون خیلی رایجست که میان مقدمه و یا مقدمه خیلی کوتاهی از مبحث رو به زبان ساده گزارش میدهد که اینها در اصل برای مخاطبان عامیست که تخصصی در این زمینه ندارند.)
Metaphysics: A Very Short Introduction stephen Mumphord
توی زبان فارسی به هر دلیل ما از این نوع منابع نداریم و یا خیلی کم داریم و برای همین هم مناسب دیدم که از همین متن استفاده کنم. با اینحال حجم مقاله بسیار بزرگ میشود و برای همین مجبورم که در چند مقاله آن را منتشر کنم.
مقدمه
متافیزیک یکی از چهار شاخه اصلی و اصیل فلسفه، در کنار اخلاق، منطق و معرفتشناسی است. این یک موضوع باستانی است، اما همچنان کنجکاوی ایجاد میکند. همچنین علاقه بسیاری از کسانی را که دانش کمی در مورد آن دارند اما مشتاق یادگیری بیشتر هستند، به خود جلب میکند.
برای برخی، متافیزیک با معنویت یا دین مرتبط است. برخی دیگر آن را با شاعران متافیزیکی که از عشق و معنویت سخن میگویند، یکی میدانند. هدف این کتاب آشنا کردن کسانی است که با متافیزیک آشنا نیستند و میدانند که فیلسوفان چگونه آن را درک و به کار میبرند. بسیاری از آثار مقدماتی در این زمینه با بررسی چیستی متافیزیک و چگونگی شناخت حقایق آن آغاز میشوند. اما این خود یکی از دشوارترین پرسشهایی است که مردم در مورد آن اختلاف نظر دارند و خواننده میتواند به سرعت خود را درگیر جزئیات ببیند و علاقهاش را از دست بدهد. بنابراین، این کتاب از انتها شروع میشود و در ابتدا به پایان میرسد. بنابراین، من پرسش چیستی متافیزیک و چگونگی دفاع از آن را برای آخر نگه میدارم. اغلب، بهترین راه برای درک یک فعالیت، تمرین آن است تا نظریهپردازی در مورد آن. در این مورد، ما با انجام برخی از متافیزیکها شروع خواهیم کرد: یعنی پرداختن به برخی از پرسشهایی که ساده و آسان به نظر میرسند، اما مربوط به ماهیت اساسی واقعیت هستند.
ما با استفاده از تنها چند مفهوم و اصطلاح تخصصی، به مسائل متنوعی خواهیم پرداخت. انتظار میرود خواننده در پایان کتاب، آشنایی معقولی با مسائل مربوط به جوهر، خواص، تغییرات، علل، احتمالات، زمان، هویت شخصی، نیستی و ظهور داشته باشد. امیدوارم این کتاب، خوانندگان خود را مانند بسیاری از کتابهای فلسفی، به ویژه در متافیزیک، مرعوب نکند.
ایدهها، مفاهیم و پرسشهای متافیزیک اغلب آسان و حتی سادهلوحانه به نظر میرسند. اشیا چه هستند؟ آیا رنگها و شکلها نوعی وجود دارند؟ چه تفاوتی بین یک چیز که باعث چیز دیگری میشود و نه صرفاً مرتبط با آن وجود دارد؟ چه چیزی ممکن است؟ آیا زمان میگذرد؟ آیا فقدان، حفرهها، کمبود و نیستی اصلاً نوعی وجود مثبت دارند؟ این پرسشها برای برخی احمقانه به نظر میرسند، اما برای برخی دیگر، در قلب فلسفه قرار دارند. کسانی که اینگونه به آن نگاه میکنند، اغلب احساس میکنند مسائلی که مطرح میکنند، مهمترین و عمیقترین مسائلی هستند که بشر میتواند در مورد آنها فکر کند. از بین همه موضوعات، متافیزیک است که حس شگفتی را در ما برمیانگیزد و به همین دلیل برخی معتقدند که پرداختن به تمرینهای متافیزیکی مفیدترین کاری است که میتوانیم وقت خود را صرف آن کنیم.
اگر به این نقطه رسیدهاید، احتمالاً متافیزیک تخیل و کنجکاوی شما را به خود جلب کرده است. در این صورت، باید فوراً سفر کوچک خود را برای کاوش در ویژگیهای متافیزیکی جهان آغاز کنیم. اما از کجا شروع کنیم؟ فیلسوفان واقعاً هیچ نمیدانند. چیزهایی که آنها به آنها توجه دارند اغلب به هم پیوسته هستند. برای درک یک مسئله، ابتدا باید مسئله دوم را درک کنند. بنابراین، همین امر باید در مورد مسئله دوم نیز صادق باشد: برای درک آن، باید مسئله سوم را درک کنند و به همین ترتیب. به نظر میرسد که صرف نظر از اینکه از کجا شروع کنیم، این موضوع صادق است. گاهی اوقات درک جهان فقط از طریق درک کل حاصل میشود، که توضیح مسائل فلسفه را به صورت یک توالی منظم دشوار میکند، همانطور که کتابها لزوماً باید تلاش کنند. بنابراین، نقطه شروع تا حدودی دلخواه است.
فصل اول
میز چیه؟
وقتی به اطرافم نگاه میکنم، میبینم که با انواع چیزها احاطه شدهام. یک میز و دو صندلی، ساختمانها، یک هواپیما، یک جعبه گیره کاغذ، خودکار، یک سگ، مردم و چیزهای متنوع دیگری میبینم. اما این کتابی درباره متافیزیک است و در متافیزیک ما به ماهیت چیزها به طور کلی میپردازیم. به عنوان یک متافیزیکدان، من تمایل دارم فکر کنم که همه این چیزهایی که فهرست کردهام چیزهای خاصی هستند، یا گروهها یا انواعی از آنها. مفهوم جزئیات برای ما بسیار مهم است. میخواهم بدانم که آیا خودکار روی میز به طور خاص مال من است و نه شخص دیگری، یا اینکه زن داخل اتاق واقعاً همسر من است و نه خواهر دوقلوی همسان او. برای درک اهمیت این موضوعات، باید آنها را عمیقتر بررسی کنیم.
میزی روبروی من است که اگر انگشتانم را روی آن بزنم، میتوانم آن را ببینم، لمس کنم و بشنوم. شکی ندارم که آن - میز - وجود دارد. اما حالا شروع به پرسیدن سوالات فلسفی میکنم. این چیز چیست؟ ماهیت وجود آن چیست؟ آیا میز چیزی است که من از طریق تجربه میشناسم یا حواس من چیز دیگری را برای من آشکار میکند؟ در هر صورت، وقتی به آن نگاه میکنم، رنگ آن را میبینم: رنگ قهوهای چوب. وقتی آن را لمس میکنم، سختی آن را حس میکنم. رنگ قهوهای، سختی، چهار پایه و غیره، کیفیتها یا ویژگیهای میز هستند. بنابراین ممکن است کسی وسوسه شود که بگوید من خود میز را نمیشناسم، بلکه فقط ویژگیهای آن را میشناسم. آیا این بدان معناست که میز چیزی نهفته است که من چیزی در مورد آن نمیدانم؟ به نظر میرسد ویژگیهای آن ذاتی آن هستند و استخراج آنها غیرممکن است.
آنچه در مورد میزها صدق میکند، در مورد همه چیزهای خاص دیگر نیز صدق میکند. من میز را به هیچ دلیل خاصی به عنوان مثال انتخاب نکردم. من فقط سکهها، ماشینها، کتابها، گربهها و درختان را از طریق کیفیتهایشان میشناسم. یعنی شکل و رنگ آنها را میبینم، میتوانم بافت آنها را حس کنم، بوی آنها را استشمام کنم و غیره. ماهیت خواص اشیا - قرمزی، گردی، سختی، بو و غیره - موضوع فصل بعدی خواهد بود. اما ما فقط میتوانیم با ذکر جزئیاتی که به آنها مرتبط هستند، از خواص یاد کنیم.
هر چه چیزها بیشتر تغییر کنند، بیشتر به همان شکل باقی میمانند.
چرا ممکن است بگویم که یک میز چیزی غیر از آن چیز قهوهای، محکم و چهارپایهای است که جلوی خود میبینم؟ یک دلیل این است که میتوانم تصور کنم که این ویژگیها تغییر میکنند، در حالی که میز همان چیزی است که قبلاً نشان میداد. برای مثال، میتوانم میز را سفید رنگ کنم زیرا با دکوراسیون دفترم بیشتر مطابقت دارد. اگر این کار را انجام دهم، هنوز همان میز خواهد بود؛ فقط ظاهر آن تغییر میکند. یک چیز تغییر میکند، در حالی که چیز دیگری ثابت میماند.
در فلسفه، میبینیم که اگر به طور غیردقیق از همان میز بودن صحبت کنیم، سردرگمی زیادی ایجاد میشود، بنابراین از یک تمایز مهم استفاده خواهیم کرد. میتوانیم بگوییم که چیزی از نظر کیفی تغییر کرده است، حتی اگر از نظر عددی یکسان باقی بماند. بنابراین یک میز میتواند از نظر کیفی متفاوت باشد - قهوهای بود، حالا سفید است - اما هنوز یک چیز است، همان چیز. میز قهوهای سابق اکنون میز سفید است. تصور کنید اگر بازدیدکنندهای پیش من بیاید و بپرسد چه اتفاقی برای میز قهوهای قدیمی من افتاده است. کاملاً قابل قبول است که پاسخ دهم که هنوز آنجاست: آنها فقط آن را تشخیص نمیدهند زیرا من آن را رنگ کردهام. اینکه این یک میز واحد است، با وجود این تغییرات در کیفیتها، همان چیزی است که ما از یکسانی عددی منظور میکنیم (تغییر را با جزئیات بیشتر در فصل ۴ بررسی خواهیم کرد).
این همان ملاحظهای است که مرا به این باور میرساند که خود میز و ویژگیهایش نمیتوانند یک چیز باشند. حتی ممکن است برخی از ویژگیهای آن تغییر کنند، اما با این حال همان میز باقی بماند. بنابراین وقتی به ویژگیهای میز نگاه میکنم و آنها را حس میکنم، فقط به آن - ویژگیهای آن - توجه میکنم، نه خود میز. اما میز چیست، اگر ویژگیهایش نباشد؟
یک پیشنهاد دارم. میز چیزی است که پشت ویژگیها قرار دارد و همه آنها را در کنار هم نگه میدارد. چیزی است که نمیتوانم ببینم یا لمس کنم؛ تمام چیزی که تجربه میکنم ویژگیهای آن شیء است، اما از طریق تفکر ذهنیام میدانم که آنجاست. برای مثال، وقتی میز را در اتاق حرکت میدهم، تمام ویژگیهای آن با آن حرکت میکنند. آنها به صورت شبهدائمی در کنار هم گروهبندی شدهاند. رنگ قهوهای و استحکام آن نمیتواند حرکت کند، در حالی که چهار پایه آن ثابت میمانند. با این وجود، من میگویم که ویژگیها به صورت شبهدائمی در کنار هم گروهبندی شدهاند. زیرا، همانطور که دیدهایم، برخی از ویژگیها را میتوان از گروه حذف کرد و ویژگیهای جدید میتوانند جایگزین آنها شوند. بنابراین نمیتوانیم کاملاً مطمئن باشیم و بگوییم که ویژگیها به هم پیوسته و جداییناپذیر هستند. میتوان رنگ قهوهای را حذف کرد و آن را با رنگ سفید جایگزین کرد.
شاید بهترین راه برای درک این دیدگاه از جزئیات، استفاده از استعارهی جاسوزنی باشد که برای نگهداشتن سوزنها در یک مکان استفاده میشود. سوزنها نشاندهندهی ویژگیهای جسم هستند و جاسوزنی نشاندهندهی خودِ آن بخش. برخی این را نظریهی زیرلایهی جزئیات مینامند، که در آن جاسوزنی، زیرلایهای است که زیربنای تمام ویژگیهای ظاهری است. بنابراین، برای هر ویژگی میز، یک سوزن نشاندهندهی رنگ قهوهای میز، سوزن دوم نشاندهندهی سختی آن، سوزن سوم نشاندهندهی وزن آن، سوزن چهارم نشاندهندهی ارتفاع آن و غیره است. اگر میتوانستیم این موارد را - از نظر ذهنی، از طریق فرآیند انتزاع - حذف کنیم، متوجه میشدیم که خودِ شیء از آنها جدا است و شامل همهی آنها میشود. البته، وقتی تمام سوزنها را از یک جاسوزنی فیزیکی حذف میکنید، هنوز چیزی دارید که میتوانید ببینید و لمس کنید. اما برای تجسم اینکه خودِ یک میز چیست، باید به یاد داشته باشیم که وقتی تمام سوزنها را از یک جاسوزنی استعاری حذف میکنید، به بخشی تبدیل میشوید که از تمام ویژگیهایش عاری شده است. بدون ویژگیها، هیچ ظاهر یا بافتی نخواهد داشت.
برای مثال، یک گربه را در نظر بگیرید. آن را بدون رنگ سیاهش تصور کنید، زیرا یک ویژگی است و ما میخواهیم بدانیم چه چیزی در پس تمام ویژگیهای آن نهفته است. اما حذف سیاهی آن به معنای کندن پوست گربه نیست. علاوه بر حذف رنگ آن، باید شکل آن را نیز حذف کنیم، زیرا این فقط یک ویژگی دیگر مانند سایر ویژگیها است، همچنین چهار پا، بو و خز آن. همه این ویژگیها را حذف کنید، و سپس ممکن است از خود بپرسید که زیرلایه آنها چیست. نامرئی خواهد بود. هیچ طول، عرض یا ارتفاعی، هیچ رنگ یا قوامی نخواهد داشت. ما چنان انتزاعی صرف خواهیم داشت که ممکن است از خود بپرسیم که آیا واقعاً چیزی داریم یا خیر.
فیلسوفان به خاطر استنتاج تمام پیامدهای احتمالی که ممکن است از ایدهها ناشی شود، شناخته شدهاند. اما آنها همیشه از این نتایج راضی نیستند. گاهی اوقات نتیجه آنقدر پوچ است که میتوان از آن به عنوان مبنایی معتبر برای رد فرض اولیه استفاده کرد. چنین نتیجه غیرمنطقی، فرضی را که از آن ناشی شده است، به سطح پوچی تنزل میدهد. شاید بتوانیم بگوییم که در این مورد نیز همین اتفاق افتاده است. گفته میشد که آن چیز خاص باید چیزی غیر از ویژگیهایش باشد. اما به محض اینکه شروع به انتزاع خود گربه از ویژگیهای گربهسانانهاش کردیم، متوجه شدیم که هیچ چیز باقی نمانده است. گربهی زیرلایهی ما به نظر میرسد که اصلاً هیچ نیست. وزن، رنگ، امتداد در فضا یا هیچ چیز دیگری ندارد. بنابراین، به نظر میرسد که هیچ چیز نیست. آیا این معمول نیست که هر چیزی که وجود دارد، ویژگیهایی داشته باشد؟ غیرقابل تصور است که جزئیات بتوانند «به صورت انتزاعی» وجود داشته باشند و برخی از آنها ممکن است بخت کسب ویژگیها را داشته باشند. مسلم است که هر چیز مادی که تا به حال وجود داشته و همیشه وجود خواهد داشت، باید شکل، وزن یا کیفیتی داشته باشد. شاید گفتن اینکه چیزی میتواند بدون این ویژگیها وجود داشته باشد، همان اشتباهی بود که ما را به پوچی رساند.
بستههای ویژه
بیایید رویکرد متفاوتی را در نظر بگیریم. اگر وجود ذرات «انتزاعی» که بدون ویژگیها وجود دارند، امکانپذیر نیست، پس شاید بهتر باشد دوباره مجموعه یا دستهای از ویژگیها را که با آنها شروع کردیم، در نظر بگیریم. وقتی آن ویژگیها را در ذهن خود، در فرآیند انتزاع، حذف کردیم، ترس این بود که اصلاً چیزی باقی نماند. آیا نباید به سادگی این احتمال را بپذیریم که یک ذره ممکن است چیزی جز آن دسته از ویژگیها نداشته باشد؟ اگر پس از حذف همه ویژگیها چیزی باقی نماند، همین کافی است تا بفهمیم که ذره نمیتواند چیزی غیر از ویژگیهایش باشد. بنابراین نظریه دستهای میگوید که ذرات فقط میتوانند توسط ویژگیها تعریف شوند. این نظریه چقدر قابل قبول است؟
با این حال، این نظریه مشکلاتی دارد. این مشکلات از مسئله تغییر که قبلاً در مورد آن بحث کردیم، ناشی میشوند. اگر چیزی فقط مجموعهای از ویژگیها باشد، پس از هر تغییری نمیتواند یکسان باقی بماند. اگر یک ویژگی از دست برود و ویژگی دیگری به دست آید، مجموعهای متفاوت خواهیم داشت، زیرا من گمان میکنم آنچه یک مجموعه را در زمانهای مختلف یکسان میکند این است که از چیزهای یکسانی تشکیل شده است که آن را تشکیل میدهند. از این رو، اگر چیزهایی که در آنها گروهبندی شدهاند متفاوت باشند، دو مجموعه متفاوت ایجاد خواهد شد. البته، جزئیات مربوطه همیشه تغییر میکنند در حالی که (از نظر عددی) یکسان باقی میمانند. یک گربه مرتباً شکل خود را تغییر میدهد. گاهی اوقات صاف دراز میکشد، گاهی اوقات جمع میشود و حتی ممکن است بدود و دائماً شکل خود را تغییر دهد. بنابراین چگونه یک گربه میتواند فقط مجموعهای از ویژگیها باشد در حالی که همیشه در حال تغییر است؟
اما شاید بتوان به این ایراد پاسخ داد. شاید باید یک شیء را به عنوان مجموعهای از بستههای ویژگیها ببینیم که با درجهای از پیوستگی به هم پیوستهاند. بنابراین، اگرچه میتوان میز را با رنگآمیزی سفید تغییر داد، اما تقریباً همان وزن، ارتفاع و مکان فیزیکی را حفظ میکند. من فرض میکنم که مکان فیزیکی یک شیء یکی از ویژگیهای آن است و بدون شک در این زمینه یک ویژگی بسیار مهم است. من مطمئن هستم که میز سفید همان میز قبلی است که ساخته شده است، به خصوص از آنجایی که در همان اتاق است. اگر حرکت کرده باشد، باید انتظار داشت که این کار به تدریج در مجموعهای از مکانها بین جایی که شروع کرده و جایی که پایان داده است، انجام شده باشد. اگر گربهای به سرعت تغییر شکل دهد، همان رنگ، خز، بو را حفظ میکند و از همه مهمتر، در همان مکان باقی میماند؛ یا اگر مکان را تغییر دهد، این کار را با عبور از مجموعهای از مکانها انجام میدهد. بنابراین، میتوانیم بگوییم که اگرچه بستههای ویژگیها تغییر میکنند، یک شیء جزئی مجموعهای از چنین بستههایی است که پیوستگی مناسبی در سراسر آنها دارد.
با این حال، برخی مشکلات دیگر نیز وجود دارد، اما قبل از اینکه به بحث در مورد یکی از آنها بپردازیم، شایان ذکر است که چه چیزی میتواند مزیت اصلی این نظریه دستهای باشد. در نظریه اول که بررسی کردیم، جزئیات، زیرلایههای زیربنایی بودند که ویژگیهای یک شیء را در کنار هم نگه میداشتند. برای توضیح اینکه جزئیاتی مانند میز، صندلی، سگ و درخت چه بودند، دو نوع مؤلفه داشتیم: ویژگیهای یک شیء و زیرلایه آن. با این حال، در مورد نظریه دستهای جدید، به نظر میرسد که ما فقط به یک نوع شیء نیاز داریم. ما فقط ویژگیها را داریم و وقتی آنها در یک دسته یا یک سری پیوسته از چنین دستههایی قرار میگیرند، میگوییم که یک شیء خاص داریم. بنابراین، در حالی که قبلاً به دو مؤلفه نیاز داشتیم، اکنون فقط یک مؤلفه داریم. روش دیگر برای دیدن این موضوع این است که بگوییم مفهوم زیرلایه کاملاً به اصطلاحات دیگری تقلیل یافته است. چیزها چیزی بیش از دستههایی از ویژگیها نخواهند بود که به ترتیب مناسبی مرتب شدهاند.
از این رو، نظریه دوم سادهتر است زیرا انواع کمتری از موجودیتها را معرفی میکند. به نظر میرسد نظریه مبهم و بیشکلِ زیرلایه چیزی ارائه نمیدهد: از این رو، اگر نظریه بسته درست باشد، میتوانیم از نظریه زیرلایه صرف نظر کنیم. در واقع، هیچ دلیل خاصی وجود ندارد که چرا یک نظریه سادهتر و کوتاهتر باید بر یک نظریه پیچیده و طولانی ترجیح داده شود، اما فیلسوفان نظریههای ساده را ترجیح میدهند. البته، به نظر نمیرسد دلیلی برای پذیرش عناصر اضافی در نظریه ما از جهان وجود داشته باشد، زیرا ما مطمئناً برای رسیدن این نظریه به هدف خود به هیچ عنصر اضافی نیاز نداریم. این نظریه هیچ هدفی را دنبال نمیکند.
دوقلوهای همسان
بنابراین، نظریهی بسته سادهتر از نظریهی زیرلایه به نظر میرسد. اما آیا واقعاً به همین سادگی است؟ آیا منابع کافی برای توضیح هر آنچه که ما در مورد یک جزء میخواهیم، خواهد داشت؟ یک ملاحظه وجود دارد که نشان میدهد اینطور نیست. طبق این نظریه، یک جزء فقط مجموعهای از ویژگیها است. به عنوان مثال، یک توپ اسنوکر فقط مجموعهای از ویژگیهای رنگ قرمز، شکل کروی، درخشندگی، قطر ۵۲.۵ میلیمتر و غیره است. با این حال، مشکل این نظریه این است که میتواند شیء دیگری با دقیقاً همان ویژگیها وجود داشته باشد. در واقع، برای اینکه یک بازی اسنوکر منصفانه باشد، باید توپهای قرمز زیادی با همان ویژگیها وجود داشته باشند: آنها یکنواخت هستند. اما در اینجا این نظریه با یک مشکل مواجه میشود. این نظریه میگوید که آن جزء فقط یک بسته است. اما اگر خود بسته را داشته باشیم، آنگاه خود شیء را نیز داریم. به عبارت دیگر، طبق این نظریه، بیش از یک شیء نمیتواند وجود داشته باشد که مجموعهای از همان ویژگیها باشد.
میتوان گفت که این ایراد صرفاً یک نکتهی جزئی است که اصلاً اهمیتی ندارد. آیا ممکن است صرفاً این نباشد که دو چیز متمایز هرگز در واقع تمام ویژگیهای یکسانی را ندارند؟ حتی میزهای تولید انبوه نیز تفاوتهای جزئی خواهند داشت: در وزن، رنگ یا حتی الگوی خراشهای کوچک و نامرئی روی سطح. تمام توپهای اسنوکر ما باید از نظر ویژگیهایشان به اندازه کافی مشابه باشند تا بازی منصفانه باشد؛ بنابراین آنها نیز ممکن است تفاوتهای جزئی داشته باشند. با این حال، این پاسخ نکتهی اصلی نظریهی فلسفی را نادیده میگیرد. قرار بود این پاسخ توضیحی برای چیستی یک چیز خاص باشد. قرار نیست به شانس بستگی داشته باشد که به مجموعهای متفاوت تبدیل شود. اینکه دو چیز باید تمام ویژگیهای خود را به اشتراک بگذارند، حداقل ظاهراً محتمل است. اگر، همانطور که این نظریه بیان میکند، چیزهای خاص صرفاً مجموعهای از ویژگیها هستند و نه چیز دیگری، پس با این احتمال در تضاد است. بنابراین، دو بخش با ویژگیهای یکسان به یک بخش تبدیل میشوند.
دو راه ممکن برای حل این معضل برای نظریهپردازان بسته وجود دارد، اما هر دو مشکلساز هستند. به نظر میرسد راه حل اول این است که بگوییم یک دلیل اصولی وجود دارد که چرا دو بخش نمیتوانند تمام ویژگیهای خود را به اشتراک بگذارند. اگر ویژگیهای رابطهای را در نظر بگیریم، میتوانیم بگوییم که آنها باید متفاوت باشند، زیرا آنها اجازه میدهند موقعیت زمانی و مکانی وارد معادله شود. مثال زیر منظور از ویژگیهای رابطهای را نشان میدهد. حتی اگر توپهای اسنوکر قرمز در هنگام بررسی قابل تشخیص نباشند، یکی ممکن است تنها 20 سانتیمتر از جیب پایین سمت راست میز فاصله داشته باشد، در حالی که دیگری 30 سانتیمتر فاصله دارد. بنابراین، یک توپ ویژگی رابطهای 20 سانتیمتر از جیب را دارد، در حالی که دیگری ویژگی رابطهای 30 سانتیمتر از همان جیب را دارد. با توجه به اینکه دو بخش کاملاً متمایز نمیتوانند همزمان فضای یکسانی را اشغال کنند، به نظر میرسد که همه اشیاء مجموعهای منحصر به فرد از ویژگیهای رابطهای خواهند داشت.
اما مشکل این پیشنهاد اینجاست. هیچ تضمینی وجود ندارد که چیزهای متمایز، ویژگیهای رابطهای متفاوتی داشته باشند، مگر اینکه جزئیات را به نظریه متافیزیکی خود برگردانیم. دلیلش این است. آیا مکان در فضا (و زمان) را مطلق میدانیم یا نسبی؟ اگر مطلق باشد، به این معنی است که یک نوع خاص در مکانهای فضایی قرار دارد. و سپس مکان نمایانگر یک خاص خواهد بود. بنابراین، این نظریه به مفهوم یک خاص بازمیگردد، که توسط مجموعهای از ویژگیها مشخص نمیشود. این بیمعنی است زیرا ما امیدوار بودیم که با مجموعهای از ویژگیها از شر جزئیات خلاص شویم.
بنابراین آیا ما به جای آن، مکانهای فضایی را نسبت به یکدیگر تعریف میکنیم؟ مشکل این است که حداقل این امکان وجود دارد که فضای جهان توسط یک خط تقارن احاطه شده باشد؛ از این رو، مکانهایی که در مکانهای مقابل در دو طرف خط تقارن قرار دارند، مجموعهای از روابط یکسان با تمام مکانهای دیگر در تمام آن فضا خواهند داشت. بنابراین، اگر دو توپ اسنوکر را در آن نقاط مقابل در جهان متقارن خود قرار دهیم، هنوز هم از نظر تئوری ممکن است که دو ذره مجزا در تمام خواص غیر رابطهای و رابطهای خود یکسان باشند. (مثال کمی پیچیده به نظر میرسد، اما شکل 1-1 نکته را به خوبی نشان میدهد.) بنابراین، در نظریه بستهها، دو دوباره به یک تبدیل میشوند.
این یک بحث پیچیده است. بنابراین، یک خلاصه کوتاه میتواند مفید باشد. ما سعی کردهایم ذراتی را که نمیتوان بر اساس موقعیت مکانی متفاوتشان از هم تشخیص داد، از هم متمایز کنیم. اما دریافتهایم که یا این موقعیتها خودشان ذره هستند، که در این صورت ما نتوانستهایم ذرات را رد کنیم، یا موقعیتها فقط بر اساس روابطشان با یکدیگر از هم متمایز میشوند. در حالت دوم، امکان هموتوپی به این معنی است که نمیتوانیم دو ذره داشته باشیم که حتی بر اساس موقعیت مکانی از هم قابل تشخیص نباشند.
آنچه که دیدیم، اولین راهی بود که برای نظریهپرداز بستهها پیشنهاد شد تا از این نتیجهگیری که ذرات با ویژگیهای یکسان باید یکی باشند، اجتناب کند. از آنجایی که ظاهراً این روش جواب نداد، پیشنهاد دوم مطرح میشود. این ایراد که این نظریه بیان میکند بستههایی با ویژگیهای یکسان باید یکسان باشند، تنها در صورتی وارد است که ما این ویژگیها را به شیوهای خاص ببینیم: چیزی متفاوت از ذرات. اما همانطور که در فصل ۲ خواهیم دید، مفاهیم دیگری نیز وجود دارد. این ویژگیها ممکن است به نوعی ذره باشند. بنابراین، رنگ قرمز در این بسته ممکن است چیز یا حالتی متفاوت از رنگ قرمز در بسته دیگر باشد. بنابراین ممکن است ذرات متمایزی با ویژگیهای یکسان وجود داشته باشند. یعنی، آنها از ویژگیهایی از یک نوع تشکیل شدهاند، اما نمونههای متفاوتی از آنها را دارند. آیا این چیزی نیست که ما در مورد همه توپهای اسنوکر قرمز فکر میکنیم؟ رنگ قرمز در این توپ با رنگ قرمز در آن توپ یکسان نیست. آنها دو نمونه متفاوت از رنگ قرمز هستند.
اما این راه حل ظاهری نیز مشکلی دارد. ما نظریه بستهها را نجات دادهایم، اما به بهایی. ما اشاره کردیم که یکی از مزایای نظریه بستهها این است که جزئیات را کاملاً به عنوان ویژگیها توضیح میدهد. این نظریه، جزئیات را به ویژگیها تقلیل داده است. اما اکنون به نظر میرسد که نمیتوانیم نظریه بستهها را از این ایراد که دو بسته یکسان یکی میشوند، مگر اینکه به نحوی ویژگیها را به عنوان جزئیات در نظر بگیریم، نجات دهیم. ما در مورد وجود دو حالت متمایز از قرمز صحبت کردیم و حالت ویژگی مانند نوعی ذره به نظر میرسد. بنابراین ما میگوییم که برای اینکه بستههایمان را بیشتر شبیه ذرات کنیم، که حالتی است که در مورد چیزها فرض میکنیم، باید ویژگیهایمان را بیشتر شبیه ذرات کنیم. و بنابراین ذرهانگاری موفق شده است دوباره به نظریه بازگردد.
ممکن است که ما در طول مسیر اشتباهات بیشماری مرتکب شده باشیم. اما به نظر میرسد که ممکن است مجبور شویم نتیجه بگیریم که جزئی بودن یکی از ویژگیهای واقعیت است. از نظر تئوری، وجود دو بخش مجزا بدون اینکه تمایز آنها به دلیل وجود ویژگیهای متفاوت بین آنها باشد، امکانپذیر است.
خب، میز چیست؟ پس از تأملات این فصل، به نظر میرسد باید بگوییم که میز ذرهای است که برخی ویژگیها را دارد، اما با آن ویژگیها یکسان نیست و به آنها تقلیلپذیر نیست. من میز را به طور تصادفی به عنوان هدف مطالعه خود انتخاب کردهام و بنابراین به نظر میرسد تعمیم آن بیخطر باشد. بنابراین، باید برای هر چیز دیگری نیز همین پاسخ را بدهیم.
من در طول این فصل به ویژگیهای جزئیات اشاره کردهام. حال باید بررسی کنیم که این چیزها، اگر اصلاً چیز باشند، قرار است چه باشند. بنابراین، این موضوعی خواهد بود که به آن خواهیم پرداخت.
فصل دوم
دایره چیست؟
سوال آغازین این فصل کاملاً ساده است. دایره چیست؟ شاید فکر کنید که ما پس از این قرنهای طولانی تمدن بشری، قبلاً به آن پاسخ دادهایم. و حداقل یک پاسخ روشن و ساده وجود دارد که توسط هندسه ارائه شده است. ریاضیدانان تعریف دقیقی از دایره دارند. اما فعلاً باید آن تعریف را کنار بگذاریم، زیرا این نوع پاسخی نیست که مورد توجه ما باشد.
در اطراف ما اشیاء گرد مختلفی وجود دارد: یک سکه، یک چرخ، محیط یک کره، لبه یک فنجان و دایرهای که روی یک تکه کاغذ کشیده شده است. دایرههای مستقل مختلفی وجود دارند که ما آنها را در مکانها و زمانهای مختلف میبینیم. به نظر میرسد در همه این موارد چیزی مشترک وجود دارد. آنچه آنها با سایر اشیاء موجود در لیست مشترک دارند، چیزی است که ما آن را گردی مینامیم. ما به این ویژگی نامی میدهیم و با آن طوری رفتار میکنیم که گویی یک موجودیت از نوع خاص است. همین ویژگی را میتوان در مکانها و چیزهای مختلف زیادی یافت. برخی گردی را به عنوان یک چیز واحد توصیف میکنند که از میان چیزهای زیادی عبور میکند. یعنی در تمام این جزئیات مختلف، یک گردی واحد پیدا میکنیم.
چرخیدن در دایرهها
به نظر میرسد که این ویژگی گرد بودن، اگر اصلاً چیزی باشد، چیز عجیبی است. معمولاً وقتی به چیزها فکر میکنیم، آنها را به عنوان اشیاء در نظر میگیریم: اشیاء خاصی مانند میز، صندلی، ماشین، ساختمان، درخت، خودکار و غیره. بیایید یکی از این چیزها را به طور تصادفی انتخاب کنیم: یک خودکار خاص. این خودکار ممکن است روی یک میز خاص در یک خانه خاص باشد. این خودکار آغاز وجود و تاریخ خاصی خواهد داشت. اگر این خودکار روی یک میز خاص باشد، میدانیم که در جای دیگری نیست. اگر متعلق به یک شخص خاص باشد، میدانیم که متعلق به هیچ کس دیگری نیست. البته، ممکن است گروهی از افراد برای خرید یک خودکار با هم شریک شوند، اما، باز هم، اگر این گروه صاحب خودکار باشد، نمیتواند متعلق به هیچ کس دیگری باشد. هر یک از شرکا ممکن است بخشی از خودکار را در اختیار داشته باشند.
بنابراین، گوسفندان، میزها و خودکارها اشیاء خاصی هستند. همچنین میتوانیم بگوییم که دایره یک شیء خاص است. با این حال، گردی ماهیت بسیار متفاوتی دارد. برخلاف مورد یک خودکار، این واقعیت که گردی در یک مکان یا زمان ظاهر میشود، مانع از ظهور آن در مکانها و زمانهای دیگر نمیشود. در تمام مکانهایی که کاملاً حضور دارد، ظاهر میشود. این با مورد یک خودکار متفاوت است. این واقعیت که کاملاً متعلق به یک نفر است، مانع از آن میشود که متعلق به شخص دیگری باشد، در حالی که این واقعیت که چیزی گرد است، مانع از گرد بودن چیزهای دیگر نیز نمیشود. وقتی گروهی از مردم صاحب یک خودکار مشترک هستند، هر یک از آنها فقط بخشی از خودکار را در اختیار دارند. اما اگر چندین چیز گرد باشند، هر یک از آنها کاملاً گرد است. گردی به بخشهایی تقسیم نمیشود، به طوری که اگر دو چیز مثلاً یکی داشته باشند، هر یک از آنها نیمه گرد است. اما این پوچ است زیرا در این صورت هیچ یک از آن چیزها اصلاً گرد باقی نمیمانند. منظور ما از اینکه میگوییم دایره در تمام حالتهای خود کاملاً وجود دارد، این است که یک چیز است که از میان چیزهای دیگر عبور میکند.
بحث ممکن است گیجکننده به نظر برسد، بنابراین بیایید سعی کنیم مسائل را روشن کنیم. یک دیدگاه این است که دو نوع موجودیت اساسی وجود دارد: جزئیات و ویژگیهای آنها. میزها، صندلیها و گوسفندان نمونههایی از جزئیات هستند و آنها را فقط میتوان در یک مکان در یک زمان یافت. گرد بودن نمونهای از یک ویژگی است: این یک ویژگی یا کیفیت از آن ویژگی است. این واقعیت که یک ویژگی در یک مکان، به عنوان یک کل، ظاهر میشود، مانع از وقوع آن در مکانهای دیگر و زمانهای دیگر نمیشود. به دلیل این ویژگی، برخی ترجیح میدهند ویژگیها را کلی بنامند - آنها میتوانند در هر کجا و هر زمانی وجود داشته باشند - اگرچه این اصطلاح بهتر است همراه با یک نظریه خاص در مورد چیستی یک ویژگی استفاده شود. نمونههای دیگر از ویژگیها شامل قرمز بودن، مربع بودن، مودار بودن، محلول بودن، انفجاری بودن، بلند بودن و غیره است.
مسائل رایج
از نظر متافیزیکی میتوان چیزهای زیادی در مورد ویژگیها - به طور خاص، در مورد ماهیت و وجود آنها - گفت. اما ابتدا باید توجه داشت که معمولاً بین ویژگیها و روابط تمایز قائل میشوند، اما بسیاری از همین مسائل را در مورد روابط نیز میبینیم.
آلن از پسر بزرگش، بابی، قدبلندتر است. میتوانیم این را به عنوان یک رابطهی «بلندتر از» تصور کنیم؛ آلن از بابی قدبلندتر است. موارد بسیار دیگری از «بلندتر از» در همه جا وجود دارد. بابی از خواهرش کلاریسا که از سگش دوگال قدبلندتر است، قدبلندتر است. ساختمان امپایر استیت از ساختمان کرایسلر بلندتر است. در اینجا نیز میتوانیم بگوییم که رابطهی «بلندتر از» در هر یک از موارد آن کاملاً وجود دارد. شاید حتی واضحتر از مورد ویژگیها به نظر برسد که دقیقاً یک چیز در هر دو جملهی «آلن از بابی قدبلندتر است» و «بابی از کلاریسا قدبلندتر است» ظاهر میشود. زیرا وقتی میگوییم یک چیز از چیز دیگری بلندتر است، به نظر میرسد در هر مورد منظورمان یکسان است.
حالا برگردیم به مورد ویژگیها. ما هر آنچه را که برای کاوش در برخی مسائل فلسفی واقعاً عمیق نیاز داریم، در اختیار داریم. فرض کنید کسی قرار باشد تمام چیزهای گرد دنیا، یا چیزهای قرمز، یا چیزهایی با ۱۰۰ ضلع را جمعآوری کند. البته این عملاً غیرممکن است، اما ارزش دارد که فقط به عنوان یک آزمایش فکری در نظر گرفته شود. فرض کنید قرار است آنها تمام چیزهای گرد، یا هر مثال دیگری، را آنقدر خرد کنند تا خراب شوند یا حداقل دیگر گرد نباشند. آیا آنها گردی را از بین بردهاند؟ احتمالاً نه. حداکثر، آنها تمام حالتهای اموری را که شامل آن هستند، از بین بردهاند. اما آیا میتوانیم بگوییم که گردی هنوز وجود دارد؟ اگر چنین است، کجا یا چه زمانی وجود دارد؟
بهشت افلاطون
افلاطون، یکی از بزرگترین فیلسوفان تمام دوران، پاسخی برای این سوال داشت. در نگاه اول، بسیار خیالی به نظر میرسد، اما تأمل میتواند این احساس را برطرف کند. این اغلب ماهیت متافیزیک است. افلاطون معتقد نبود که گردی میتواند از بین برود. بلکه معتقد بود که نمونههای گردی که ما میشناسیم، همگی نسخههای ناقصی از گردی واقعی هستند. همه چیزهای گرد در جهان مادی، حداقل تا حدی، هرچند کوچک، در گردی خود نقص دارند. اینجاست که تعریف هندسی دایره مطرح میشود. افلاطون معتقد بود که فقط یک ریاضیدان به درستی دایره کامل را میشناسد، دایرهای که در آن هر نقطه روی محیط آن دقیقاً فاصله یکسانی از مرکز آن دارد. با این حال، تمام دایرههایی که در جهان اطراف خود میبینیم، کمی انحراف از این دایره کامل یا بینقص خواهند داشت. اینجاست که بخش خیالی آن مطرح میشود. افلاطون معتقد بود که دایره کامل در یک قلمرو آسمانی و متعالی وجود دارد: فراتر از دنیای مادی اشیاء روزمرهای که در آن زندگی میکنیم. این قلمرو آسمانی شامل تمام اشکال واقعی همه خواص و روابط نیز میشود.
ما باید در این مرحله مکث کنیم زیرا وجود جهان به اصطلاح افلاطونی، که در آن ویژگیهایی مانند گردی، قرمزی، پرمویی و روابطی مانند بلندتر از حد وجود دارند، بسیار شگفتآور است. این جهان چیزی نیست که بتوانیم با چشمان خود ببینیم یا از نظر فیزیکی با آن تعامل داشته باشیم. بلکه باید آن را از طریق تفکر ناب، همانطور که افلاطون آن را میدید، مورد تأمل و درک قرار داد. این ایده مبتنی بر این باور است که جهان محدود به آنچه ما انسانها خلق کردهایم نیست.
برای مثال، این واقعیت را در نظر بگیرید که ۲ + ۲ = ۴. آیا این درست نیست، حتی اگر هیچکس تا به حال به آن فکر نکرده باشد، یا حتی اگر انسانها هرگز وجود نداشته باشند؟ فرض کنید جهان بیحاصل و تنها پر از سنگهای بیجان باشد. در این صورت، مجموع دو سنگ به علاوه دو سنگ، حتی اگر هیچکس در اطراف ما نبوده باشد که به آن فکر کند یا آن را بیان کند، باز هم برابر با چهار سنگ خواهد بود. در این صورت، باید در افلاطونگرایی جذابیتی پیدا کنیم. برخی چیزها آنقدر باشکوه و بینقص به نظر میرسند که از جهان و تفکر عادی و روزمره ما دور میمانند.
افلاطونگرایی در برخورد با ویژگیها، نوعی بسیار قوی از واقعگرایی است. از نظر افلاطون، ویژگیها واقعیتر از اشکال ناقصی بودند که معمولاً با آنها مواجه میشویم. فقط دایره افلاطونی یک دایره کامل بود؛ بقیه همه ناقص بودند. او این نسخههای ایدهآل از ویژگیها را «صورت» مینامید و معتقد بود که آنها واقعیترین چیزها هستند. ما فقط از طریق ادراک عقلانی خود میدانیم که آنها وجود دارند؛ بنابراین، نیازی نیست نگران گمراه شدن توسط حواس خود باشیم.
اما ایده افلاطونی برای همه جذاب نیست. شاید سلیقه شخصی تنها دلیل نباشد. طرفدار تفکر افلاطونی، هستی را به دو جهان تقسیم میکند: جهانی که در آن زندگی میکنیم و جهان آسمانی که در آن ویژگیها وجود دارند. اما هر زمان که چیزی را به دو جهان تقسیم میکنیم، باید توضیح دهیم که چگونه آنها با هم ارتباط دارند و این اغلب پیچیده میشود. این مشکلی است که بر این مفهوم تأثیر میگذارد. رابطه فرضی بین شکل ایدهآل دایره و هر یک از دایرههایی که در اطراف خود میبینیم چیست؟ افلاطون بارها سعی کرد به این سؤال پاسخ دهد، اما بدون موفقیت کامل. یک دایره در یک جهان آسمانی، خارج از زمان و مکان وجود دارد. دایرههای دیگر، غیر ایدهآل، در زمان و مکان وجود دارند. چگونه میتوانند رابطهای برای شکل دادن داشته باشند؟ آیا ممکن است که آنها شبیه دایره افلاطونی باشند در حالی که از نظر ماهیت با آن بسیار متفاوت هستند؟
یک مشکل بزرگ در مورد چنین پیشنهادی وجود دارد. فرض کنید چیزی شبیه به این بگوییم: دایرههای این جهان شبیه شکل ایدهآل یک دایره هستند. شباهت یک رابطه است. اما به یاد داریم که روابط نیز از جمله چیزهایی هستند که افلاطونیان فکر میکردند به جهان آسمانی آنها تعلق دارند. از این رو، یک شکل یا فرم شباهت وجود دارد. در این صورت باید دوباره به همان سؤال پاسخ دهیم: رابطه بین شکل یا فرم شباهت و شباهت واقعی (بین دایره زمینی و شکل دایره) چیست؟ اگر همان پاسخ را بگوییم - اینکه شبیه آن است - هیچ پیشرفتی نکردهایم. ما به چیزی که فیلسوفان آن را یک تسلسل بینهایت مینامند، وارد میشویم. یک سری بینهایت از شباهتها وجود خواهد داشت و این نشان میدهد که پاسخ اولیه بیفایده است: ما هرگز نباید سعی کنیم بگوییم که حالتها از طریق شکل به هم مرتبط هستند.
اما افلاطونگرایی تنها گزینه موجود نیست، بنابراین اگر فکر میکنیم این نظریه محکوم به شکست است، نیازی به ناامیدی نیست. دو گزینه اصلی دیگر نیز وجود دارد. گزینه اول این است که به ویژگیها به شیوهای غیرواقعگرایانه نزدیک شویم، البته با در نظر گرفتن آنها به عنوان کلیات. این موضوع نیاز به توضیح دارد.
نقطه شروع این بود که فرض کنیم دو نوع چیز اساسی در جهان وجود دارد: جزئیات و خواص. اما این پیشنهادی نیست که همه را راضی کند. یکی از دلایل رد تقسیم به دو مورد دقیقاً این است که آنها باید به نوعی با هم ترکیب شوند. ما باید گردی و سبزی را به عنوان ویژگیها، با چیزهای فیزیکی در جهان، مثلاً یک سیب، ترکیب کنیم. اما این تنها در صورتی است که قرار باشد در مورد سیبی که این دو ویژگی را در خود جای داده است یا چنین مفهومی صحبت کنیم. فرض کنید، در عوض، بگوییم که فقط یک نوع چیز وجود دارد. چه میشود اگر بگوییم که همه چیز در جهان جزئیات است؟ (این با نظریه بسته ویژگی که در فصل 1 مورد بحث قرار دادیم، که میگوید همه چیز خواص است، در تضاد است.)
این دیدگاه در مورد جزئیات، جذابیتی دارد. من میدانم که میز و صندلی وجود دارند، همانطور که توپها و شیشههای با درب پیچی، درختان، خودکارها، سکهها و انواع اشیاء وجود دارند. اما مطمئن نیستم که گرد بودن چیزی باشد که به همان شکلی که یک سکه وجود دارد، وجود داشته باشد. وقتی قبلاً استدلال گرد بودن را ارائه کردیم، کمی تلاش لازم بود تا آن را قانعکننده جلوه دهیم. اما مطمئناً نیازی نیست که هیچ تلاشی کنیم تا کسی را متقاعد کنیم که همه این جزئیات مختلف واقعی هستند.
فقط کلمات
پس در مورد چیزی که خواص نامیده میشود چه میگوییم؟ این دیدگاه که همه چیز جزئی است، گاهی اوقات نومینالیسم یا روش نام نامیده میشود. این روش میگوید که گردی فقط یک نام - فقط یک کلمه - است که ما برای توصیف مجموعهای از چیزهای جزئی از آن استفاده میکنیم. نظریههای زیادی در مورد این روش وجود دارد، اما یکی از آنها این است که این نام به مجموعهای از چیزهای جزئی که شبیه یکدیگر هستند، اطلاق میشود. بنابراین، چیزهای جزئی وجود دارند - یک توپ، یک سکه، یک درپوش پیچی، یک چرخ و غیره - و گردی فقط نامی برای نحوه شباهت این چیزها به یکدیگر است. خود گردی هیچ چیز نیست. هیچ وجود یا واقعیتی ندارد. هر چیزی یک چیز جزئی است.
اما نامگرایی مشکلاتی را ایجاد میکند. میتوان پرسید که مجموعهای از اشیاء از چه جهاتی به یکدیگر شباهت دارند. فرض کنید مجموعهای از اشیاء که به عنوان مثال مطرح میشوند - سکه، چرخ، درب کوزه و غیره - همگی قهوهای و همچنین کاملاً گرد باشند. در این صورت، به نظر میرسد که بیش از یک جهت یا جنبه از شباهت آنها وجود خواهد داشت. بنابراین گردی نمیتواند فقط یک شباهت بین اشیاء باشد؛ به نظر میرسد که باید یک شباهت واحد از یک جنبه خاص باشد.
این میتواند یک مشکل اساسی باشد. به نظر میرسد که ما نه تنها باید به چیزهای خاص، بلکه به روشها یا جنبههای مشابه آنها نیز متوسل شویم؛ و به نظر میرسد که این روش یا جنبه، یک ویژگی با نام دیگری است. بنابراین، به نظر میرسد تلاش ما برای حذف ویژگیها و حفظ فقط جزئیات، خیلی سریع شکست خورده است.
و این تمام ماجرا نیست. مشکل دیگری هم وجود دارد. گفتیم که مجموعههای جزئی به یکدیگر شباهت دارند و این تمام چیزی است که آن ویژگی به دنبال دارد. اما در اینجا دوباره میپرسیم، شباهت چیست؟ به نظر میرسد یک رابطهی کلی است که به نظر میرسد در مورد تمام ویژگیهای موجود در مجموعه صدق میکند. بنابراین به نظر میرسد که دوباره به یک کلیت، در این مورد یک رابطه، متوسل میشویم. آیا میتوانیم از این امر اجتناب کنیم؟
فرض کنید بگوییم که شباهت نه یک کلیت است و نه یک شکل افلاطونی. بلکه جزئی است، مانند همه چیزها طبق روش نومینالیسم. بنابراین، باید شباهت خاصی بین یک جفت چیز وجود داشته باشد؛ اما باید شباهت خاص دیگری نیز بین یک جفت چیز دیگر وجود داشته باشد. چگونه هر دوی این شباهتهای خاص، شباهت هستند؟ باز هم، شباهت نمیتواند یک رابطه واقعی باشد. بنابراین به نظر میرسد که باید بگوییم این دو شباهت به یکدیگر شباهت دارند. سپس به توضیحی برای این شباهت دیگر نیاز خواهیم داشت. باز هم، به نظر میرسد که با یک تسلسل بینهایت سر و کار داریم.
این مشکل بر دیدگاه دیگری که شایسته ذکر است تأثیر میگذارد. ممکن است نوعی نومینالیسم به نظر برسد، اما با آن نیز متفاوت است. این دیدگاه معتقد است که جهان فقط از جزئیات تشکیل شده است، اما قرار نیست این جزئیات به عنوان موجودیتهای خاص در نظر گرفته شوند، بلکه به عنوان ویژگیهای خاص در نظر گرفته میشوند. این رد این دیدگاه است که ویژگیها یک چیز واقعی هستند که در مورد بسیاری از چیزها صدق میکنند. در واقع، این قرمزی چیزی کاملاً متفاوت از آن قرمزی دیگر است. قرمزی را میتوان در همه جا در حالتهای مختلف یافت، همانطور که دایرههای مختلفی میتوانند وجود داشته باشند. این ویژگیهای خاص باید به عنوان موجودیتهایی در نظر گرفته شوند که کاملاً مستقل از یکدیگر وجود دارند. از این گذشته، قرمزی یک توپ اسنوکر جدا از قرمزی توپهای دیگر است. در واقع، یکی میتواند حتی بدون دیگری وجود داشته باشد.
اصطلاح تخصصی برای این ویژگیهای جزئی، استعاره است. اما آنها نیز با همین مشکل مواجه خواهند شد. برای مثال، بر چه اساسی همه این استعارهها را به عنوان استعارههای قرمز در نظر میگیریم؟ چه چیزی به آنها ماهیت قرمز میدهد؟ میتوانیم بگوییم که این یک واقعیت ابدی از حقایق آنهاست و توضیح بیشتری نمیدهیم. اما این به نظر میرسد که در نهایت، یک برخورد واقعگرایانه با ویژگیها باشد. یا میتوانیم بگوییم که همه آنها قرمز هستند زیرا برخی از آنها به یکدیگر شباهت دارند. اما ما قبلاً مشکلاتی را که از شباهت ناشی میشوند، دیدهایم. آیا استعارههای شباهت وجود دارند؟ و آیا برخی به یکدیگر شباهت دارند؟
بازگشت به زمین
آیا جایگزینی برای افلاطونگرایی و نومینالیسم وجود دارد؟ ما مشکلات هر یک را دیدهایم و ممکن است از خود بپرسیم که آیا راه دیگری هم وجود دارد یا خیر. خوشبختانه، راه سومی هم وجود دارد. یکی از مشهورترین نقاشیهای تاریخ فلسفه، نقاشی «مدرسه آتن» اثر رافائل است (شکل ۲-۱ ). در مرکز آن، افلاطون و ارسطو در حال بحث هستند. افلاطون به آسمان اشاره میکند. هر آنچه واقعاً مهم است در بالا قرار دارد. ارسطو دیدگاه متفاوتی دارد. او به زمین اشاره میکند. او ادعا میکند که همه چیز اینجاست.
این دیدگاه ارسطویی ارزش بحث دارد. نظریه افلاطون در برخورد با ویژگیها به عنوان واقعگرایانه توصیف شده است، اما این تنها شکلی نیست که این واقعگرایی میتواند به خود بگیرد. ایراد به آن متوجه ماهیت متعالی آن بوده است: ویژگیهایی که در بهشت افلاطونی وجود دارند. اما این ویژگیها ممکن است واقعی باشند و در اینجا، در دنیای عادی که ما خود را بخشی از آن میدانیم، حضور داشته باشند. این دیدگاه ارسطو بود که میتوانیم آن را واقعگرایی مبتنی بر واقعیت بنامیم، زیرا او میگوید ویژگیها اینجا با ما هستند. بنابراین، گردی یک ویژگی واقعی جهان است، اما فقط در حالتهای آن وجود دارد: در چیزهای گرد. ما باید متقاعد شویم که برخی از این دایرهها ناقص هستند. این بدان معناست که گردی ناقص به تنهایی میتواند یک ویژگی واقعی باشد. چرا که نه؟ دایره ریاضیدان در واقع فقط یک تعریف خاص از چیزی است، که به این معنی نیست که به طور گسترده وجود دارد. وجود داشتن، طبق این دیدگاه، به معنای وجود داشتن چیزی است. از آنجایی که هیچ چیز کاملاً گرد نیست، طبق تعریف ریاضی، گردی کامل ویژگی دنیای ما نیست.
اما در مورد این مشاهده که اگر همه چیزهای گرد را نابود کنم، گردی را نابود نکردهام چه؟ به نظر نمیرسد که ویژگیها از بین بروند یا به وجود بیایند. اگرچه این نکته ممکن است ما را به سمت افلاطونگرایی متمایل کند، اما پاسخ دیگری نیز وجود دارد. فرض کنید بگویم که یک ویژگی فقط از طریق مصادیقش وجود دارد، اما منظور من از این حرف همه مواردی است که بودهاند و خواهند بود؟ میتوانیم به جای ترجیح دادن زمان حال، همه زمانها را برابر در نظر بگیریم. پس اگر چیزی، در جایی، حتی اگر فقط یک بار، در هر زمان معین گرد باشد، آن ویژگی وجود خواهد داشت و واقعی خواهد بود.
فصل سوم
آیا کلها فقط مجموع اجزا هستند؟
بسیاری از چیزهای دنیای اطراف ما پیچیده هستند، نه ساده. برای مثال، یک تلفن همراه قطعات کوچک زیادی دارد که به روشی بسیار خاص کنار هم قرار گرفتهاند تا یک کل پیچیده اما کاربردی را تشکیل دهند. اگر یک موش را تشریح کنیم، قطعات مرطوب و لزج زیادی را در داخل آن میبینیم. تا جایی که من از زیستشناسی میدانم، همه این قطعات در زنده و فعال نگه داشتن موش نقش داشتند. گاهی اوقات یک شیء از بیرون ساده به نظر میرسد، مانند یک پرتقال، اما وقتی آن را میشکافید، متوجه میشوید که زیر پوستش نیز قطعاتی دارد. در متافیزیک، وقتی میگوییم یک شیء پیچیده است، معمولاً منظورمان این است که دارای قطعاتی است. اما سوالی که باید در نظر گرفته شود این است که آیا این کلهای پیچیده چیزی بیش از مجموع قطعاتی نیستند که به ترتیب خاصی چیده شدهاند. این سوال همانطور که در ادامه خواهیم دید، مهم خواهد بود. اما ابتدا، بیایید کمی بیشتر در مورد پیچیدگی صحبت کنیم.
میتوانیم چیزی شبیه به موارد زیر را تصور کنیم. بسیاری از چیزها پیچیده هستند، اما حداقل برخی کاملاً ساده هستند؛ منظور ما این است که آنها از اجزا تشکیل نشدهاند. اما وجود چیزهای ساده جای سوال دارد. در گذشته، ما فکر میکردیم که برخی چیزها ساده هستند - مثلاً اتمها - اما ثابت شد که آنها پیچیده هستند. آنها شکافته شدند و معلوم شد که ذرات کوچکتری درون خود دارند. سپس کشف کردیم که برخی از این ذرات نیز از اجزا تشکیل شدهاند. این ما را در مورد آنچه میدانیم با یک معضل روبرو میکند. مشکل این است که، در حالی که میتوانیم بدانیم چیزی پیچیده است، نمیتوانیم بدانیم که آیا ساده است یا خیر. میتوانیم ببینیم که چیزی اجزایی دارد؛ اما اگر اجزا را نبینیم، نمیتوانیم مطمئن باشیم که آنها پنهان یا خیلی کوچک نیستند که دیده شوند. در این صورت، چگونه میتوانیم بدانیم که آیا چیزی واقعاً ساده است؟ شاید به اشتباه فکر کنیم که چیزی ساده است.
قطعات تا بینهایت
آیا اصلاً باید چیزهای سادهای وجود داشته باشند؟ ما اغلب قطعات را در داخل قطعات میبینیم: مثلاً در موتور ماشین. پس چرا فرض نکنیم که این الگو دائمی است، که همیشه قطعاتی درون قطعات دیگر وجود دارند؟
برخی ادعا میکنند که همه این بخشهای درون بخشهای دیگر باید پایانی داشته باشند. این ساختارهای پیچیده باید بر پایه چیزی باشند که پیچیده نیست. اما دیدهایم که شواهد حاصل از مشاهده نمیتواند از این دیدگاه پشتیبانی کند، زیرا ممکن است بخشهای پنهانی وجود داشته باشند که برای ما بسیار کوچک هستند و نمیتوانیم متوجه آنها شویم. حتی به نظر نمیرسد که عقل محض نیز این دیدگاه را دیکته کند. آیا فرض اینکه جهان دارای پیچیدگی بینهایت است، در حالی که بخشهای کوچک از بخشهای بینهایت کوچکتر تشکیل شدهاند، تناقضی خواهد بود؟ به نظر میرسد هیچ استدلال قطعی برای عدم مجاز بودن پیچیدگی بینهایت وجود ندارد. بنابراین، کسانی که معتقدند باید چیزهای سادهای وجود داشته باشند، باید باور خود را بر اساس دیدگاه دیگری بنا کنند.
یک موضع فلسفی به نام اتمیسم وجود دارد که شاید مبنای دیدگاه آنها باشد. یک اتمیست کسی است که به وجود اتمها یا اجزای اتمی اعتقاد دارد. منظور ما از اتم، به معنای اصلی کلمه است: کوچکترین چیز ممکن و بنابراین غیرقابل تقسیم. اتمها در نظریه شیمی به این معنا اتمی نیستند. اتمها در جدول تناوبی حاوی پروتون، نوترون و الکترون هستند. اتمیست در فلسفه معتقد است که همه چیز از کوچکترین واحدهای ممکن، هر چه که باشند، تشکیل شده است. در واقع، از نظر تئوری، میتوان تنها با تعیین مکان و ماهیت همه اتمها، توصیف کاملی از جهان به دست آورد. من همین را میگویم، اما البته این یک کار عظیم خواهد بود: عظیمتر از هر کار دیگری که در تاریخ بشر انجام شده است. اما در اصل این کار امکانپذیر است و این چیزی است که بیشتر مورد توجه فیلسوفان است.
از مطالب بالا مشخص است که هیچ مدرک قطعی برای هیچ شکلی از اتمیسم وجود ندارد. این بیشتر یک موضع فلسفی است، اگرچه برخی از اتم گرایان معتقدند که دیدگاهشان روحیه علمی دارد. اگرچه به طور قطعی اثبات نشده است، با این وجود ممکن است فرضیه ای قانع کننده باشد.
این نوعی مقدمه برای پرسشی بود که در واقع در این فصل به آن خواهیم پرداخت، یعنی رابطه بین کل و اجزای آن. آیا کل به نوعی بزرگتر از مجموع اجزای آن است، یا چیزی بیش از مجموع نیست؟ این ممکن است یک پرسش عجیب به نظر برسد، اما در واقع از اهمیت فلسفی عمیقی برخوردار است، همانطور که امیدوارم روشن شود.
موارد زیادی وجود دارد که در آنها کل چیزی بیش از مجموع اجزا به نظر نمیرسد. به عنوان مثال، یک توده سنگ. این توده ممکن است شامل ۱۰۰ سنگ باشد. میتوانیم به توده به عنوان یک کل نگاه کنیم، که در این صورت چیزی بیش از مجموعهای از ۱۰۰ سنگ مستقل به نظر نخواهد رسید. اما حتی در این حالت، میتوانیم ببینیم که ویژگیهایی از کل وجود دارد که ویژگیهای اجزا نیستند. برای مثال، فرض کنید که توده یک متر ارتفاع دارد. اما حتی یک سنگ در توده یک متر ارتفاع ندارد. همه آنها بسیار کمتر هستند. اما ممکن است فکر کنیم که این تفاوت چندان قابل توجه نیست. کل یک ساختار هرمی شکل تشکیل داده است. هیچ یک از سنگها خیلی بلند نیستند، اما آنها به روشی خاص چیده شدهاند، به طور تصادفی روی یکدیگر قرار گرفتهاند، به طوری که مجموع ارتفاع هر یک از آنها بیشتر از ارتفاع هر یک از آنهاست. ارتفاعهای جداگانه، هنگامی که به ترتیب مناسب چیده شوند، میتوانند در ارتفاع کل نقش داشته باشند. بنابراین، این واقعیت که کل دارای خاصیتی است که اجزا ندارند، به بهترین وجه بر اساس اجزا و چیدمان آنها توضیح داده میشود.
تا اینجا واضح به نظر میرسد. اما موارد دیگر کمی پیچیدهتر هستند. دوباره مثال تلفن همراه را در نظر بگیرید. برخی از ویژگیهای آن مانند یک توده سنگ است. برای مثال، طول آن صرفاً حاصل چیدمان قطعات آن است. اما توضیح برخی از ویژگیهای آن دشوارتر به نظر میرسد. تلفن همراه قابلیتهایی دارد که توضیح آنها بسیار دشوار است. قادر به ارسال و دریافت سیگنالهای صوتی است و ما را قادر میسازد تا مکالمات از راه دور داشته باشیم. اکثر تلفنها اکنون طیف گستردهای از عملکردهای دیگر را دارند. آنها میتوانند به اینترنت متصل شوند، عکس بگیرند و ذخیره کنند و موسیقی پخش کنند.
به نظر میرسد این قابلیتهای شگفتانگیز از نوع متفاوتی نسبت به مورد طول باشند. برای مثال، کل، مقدار بیشتری از یک ویژگی را داشت که اجزا از قبل داشتند. هر کدام طول داشتند و طولها با هم جمع میشدند. اما در مورد برخی از این عملیات، به نظر نمیرسد هیچ یک از اجزا به هیچ وجه قابلیتهای خود را داشته باشند. از این رو، تفاوتی با مورد طول وجود دارد. ربع پایینی تلفن قادر به برقراری یک چهارم تماس نیست، حتی اگر قرار باشد یک چهارم طول کل را داشته باشد. این تفاوت موارد زیر را نشان میدهد: در برخی موارد، یک ویژگی ممکن است به صورت درجهای وجود داشته باشد، اما به میزان بیشتری در کل نسبت به اجزا؛ اما در موارد دیگر، کل دارای ویژگیای است که اجزا در هیچ درجهای ندارند. این میتواند در نحوه صحبت ما در مورد چیزها منعکس شود. ما کل را تلفن مینامیم، اما نه اجزای آن. در مورد توده سنگها، چیزی وجود دارد که ما به کل نسبت میدهیم - ارتفاع آن - که میتوانیم آن را به اجزا نیز به میزان کمتری نسبت دهیم.
تمام حقیقت
من اینجا فرضیات زیادی مطرح کردهام و اگر شما یک فیلسوف حرفهای شوید، آموزش خواهید دید که این فرضیات را تشخیص داده و نقد کنید، اما از آنجایی که همیشه عادت پاداشدهندهای نیست، سریعاً به موضوع بعدی میپردازم. به طور خاص، میخواهم توجه را به تمایزی جلب کنم که ممکن است جالب باشد.
من دو مدل از کل و تفاوتهایشان را مورد بحث قرار دادهام. اما شاید این دو مدل از قبل بسیار متفاوت بودهاند. در حالت اول، ما صرفاً مجموعهای از قطعات جداگانه داشتیم. برای مثال، میتوانستم سنگی را از بالای یک توده بردارم و سپس آن را به توده دیگری اضافه کنم. یک تلفن همراه نسبتاً یک کل کامل است. اگر نیمه بالایی را بکشم، نیمه پایینی با آن حرکت میکند. تمام قطعات آن به خوبی تنظیم شدهاند، اما این بدان معنا نیست که نمیتواند از هم جدا شود، یا اینکه نمیتوانم آن را باز کنم. سپس ممکن است فقط به توده دیگری از قطعات تبدیل شود، اما حتی در آن صورت نیز به نظر میرسد وحدتی دارد که توده سنگها ندارد. به همین دلیل، فیلسوفان گاهی اوقات بین جوهر - کل کامل - و تجمع ساده تمایز قائل میشوند.
این تمایز مهم است. اگر برخی از سنگهای موجود در توده را با سنگهای دیگر جایگزین کنم، تودهی متفاوتی خواهم داشت زیرا فرض میکنیم که هویت مجموعه توسط اجزا تعیین میشود. اگر مجموعههای مختلفی از قطعات داشته باشیم، مجموعههای متفاوتی خواهیم داشت، حتی اگر برخی از قطعات در زمانهای مختلف عضو مجموعههای مختلف شوند. اما اگر یک قسمت از تلفن همراهم را با قسمت دیگری - مثلاً جلد - جایگزین کنم، به تلفن متفاوتی تبدیل نمیشود (به معنای هویت عددی، که در فصل 1 مورد بحث قرار گرفت). یک ماده میتواند با وجود تغییر اجزایش به گونهای که یک مجموعه ساده از قطعات نمیتواند، یکسان باقی بماند.
مواردی که در ادامهی این فصل بررسی میشوند، همگی مربوط به ذاتها یا کلهای یکپارچه هستند، زیرا پرسشهای واقعاً دشواری را مطرح میکنند. تلفن توانایی دریافت تماسها را داشت، چیزی که اجزای آن نمیتوانستند. در اینجا، باید بپرسیم که آیا این توانایی کل را میتوان به طور کامل توسط اجزا توضیح داد.
وقتی به توده سنگها نگاه کردیم، به نظر میرسید که کل ارتفاع و شکل آن، البته، صرفاً محصول قطعات آن و نحوه چیدمان آنها است. اما آیا این موضوع در مورد خواص کلهای یکپارچه و برخی از قابلیتهای تا حدودی خاص آنها نیز صدق میکند؟ شاید همینطور باشد. من نمیدانم که چگونه یک تلفن همراه کوچک میتواند تماس برقرار کند، ایمیل بفرستد و موسیقی پخش کند. به نظر میرسد که قابلیتهای جادویی دارد. اما من همچنین فرض میکنم که آنها واقعاً جادویی نیستند. در جایی، یک تکنسین میداند کدام قطعات مسئول این قابلیتها هستند و چگونه باید برای انجام صحیح عملکرد خود چیده شوند. احتمالاً کارگران کارخانهها قطعات را طبق مشخصات دقیق مونتاژ کردهاند. احتمالاً هر کسی که فناوری را میفهمد، میداند که چگونه قطعات میتوانند تمام خواص و قابلیتهای کل را ارائه دهند. بنابراین، به این معنا، کل، مجموع قطعات است، مادامی که به ترتیب درست چیده شده باشند.
اما موارد دیگری نیز وجود دارند که این ایده را رد میکنند. ویژگیهایی وجود دارند که آنقدر خاص هستند که در سطح بالاتری از واقعیت ظاهر میشوند و هیچ چیز قابل مقایسهای با آنها در سطح اجزا وجود ندارد. میتوانیم یک میز را صرفاً به عنوان مجموعهای از اجزا در نظر بگیریم: چهار پایه چوبی که به طور مرتب در زیر یک سطح چوبی صاف چیده شدهاند. اما آیا میتوانیم یک انسان را صرفاً به عنوان تکههای مختلف گوشت و استخوان که به ترتیب خاصی چیده شدهاند در نظر بگیریم؟ انسان یک موجود زنده است. به نظر میرسد زندگی خاصیت کل است، نه اجزا. مورد بارز دیگر، آگاهی یا ذهن است. ما موجوداتی متفکر هستیم و همچنین قادر به تجربه و تفکر در مورد احساساتی مانند درد، خارش و رنگ هستیم. آیا ذهن چیزی است که میتوان آن را به طور کامل بر اساس بدن توضیح داد، به ویژه مغز که کانون توجه است؟ یا ذهن یک نوع کاملاً جدید و خاص از ویژگی است که فقط در سطح خاصی از طبیعت ظاهر میشود؟
فیلسوفان در این مورد دو موضع کلی دارند. تقلیلگرا ادعا میکند که اجزا میتوانند در نهایت تمام عملکردهای کل را توضیح دهند. تقلیلگرا ممکن است بپذیرد که ما هنوز تمام جزئیات توانایی مغز در تولید آگاهی را نمیدانیم، اما مطمئن است که در نهایت، زمانی که علم تمام حقایق را کشف کرده باشد، این کار را خواهیم کرد. این یک موضع فلسفی است. صحت تقلیلگرایی هنوز ثابت نشده است. اما کسانی که به تقلیلگرایی گرایش دارند معتقدند که در حال حاضر موارد کافی وجود دارد که اجزا، کل را توضیح دادهاند و ما باید آن را تعمیم دهیم و فرض کنیم که این توضیح به طور کلی صحیح است.
در مقابل این دیدگاه، نوخاستهگرایی ادعا میکند که کل چیزی بیش از مجموع اجزای آن است. روشهای مختلفی برای بیان این ایده وجود دارد و نوخاستهگرایان مختلف ممکن است دقیقاً از یک چیز حمایت نکنند. یک راه این است که نظریه را بر اساس آنچه میدانیم، آنچه ما را شگفتزده میکند یا آنچه میتوانیم استنباط کنیم، بیان کنیم. به عنوان مثال، اگر همه چیز را در مورد مغز و نحوه عملکرد نورونهای آن میدانستیم، میتوان استدلال کرد که حتی در آن صورت، نمیتوانیم پدیده آگاهی و همچنین تجربه چیزی را استنباط کنیم. به عنوان مثال، یک دانشمند علوم اعصاب ممکن است دقیقاً بداند وقتی چیزی قرمز میبینیم چه اتفاقی در مغز میافتد، اما تا زمانی که خودش آن را تجربه نکند، نمیداند دیدن قرمز چگونه است. اگر آنها هرگز چیزی قرمز ندیده باشند، با وجود تمام دانش علمی خود در مورد نورونها، نمیدانند دیدن قرمز چگونه است.
شاید آنچه ما را شگفتزده میکند، واقعیتی در مورد روانشناسی ما باشد، و این کاملاً بیانگر آنچه ما فکر میکنیم نوخاستهگرایی ادعا میکند، نیست. بنابراین، نوخاستهگرایی، در شکل دوم خود، نظریهای در مورد آنچه هست است، نه در مورد آنچه ما را شگفتزده میکند. آنچه نوخاستهگرا در واقع ادعا میکند این است که پدیدههای واقعاً جدیدی در کل یافت میشوند که در اجزای آن، نه در مجموع آنها و نه در چیدمان آنها یافت نمیشوند. همانطور که در دانستن اینکه آیا تقلیلگرایی درست است یا خیر، و در دانستن اینکه آیا چیزی واقعاً ساده است، مشکل وجود دارد، در دانستن اینکه آیا نوخاستهگرایی درست است نیز مشکل وجود دارد. تاکنون، ما توضیح دقیقی از چگونگی پدیدار شدن ذهن از بخشهایی از بدن نداریم، اما این ممکن است فقط به دلیل جهل ما باشد. ما هنوز یک نظریه اثباتشده نداریم و به سختی میتوانیم تصور کنیم که چگونه ممکن است پدید آمده باشد. با این وجود، ما از گذشته میدانیم که چگونه علم میتواند ما را با پیشرفت خود شگفتزده کند.
چرا تعصب بد؟
در دیدگاه ما نسبت به جهان و رابطه همه علوم با یکدیگر، ممکن است دو تصویر داشته باشیم. تصویر اول، هرمی وارونه است. در پایه آن یک علم واحد قرار دارد که تصور میشود هر چیز دیگری بر آن استوار است. اکثر تقلیلگرایان، فیزیک را به عنوان پایه میدانند: آنها ممکن است بگویند فیزیک بنیادی که با ذرات و قوانین حاکم بر آنها سروکار دارد. در بالای آن، علوم دیگری مانند شیمی قرار دارند که زیستشناسی در صدر آن قرار دارد. در سطوح بالاتر، «علوم» مانند روانشناسی، اقتصاد، جامعهشناسی و انسانشناسی را خواهیم یافت. اما تقلیلگرایان معتقدند که همه چیز در نهایت مبتنی بر فیزیک است و توسط فیزیک توضیح داده میشود. همه حقایق با چیدمان ذرات بنیادی و قوانین فیزیک تأیید میشوند.
در مقابل این تصویر، کسانی که دیدگاه دیگری دارند معتقدند که برخی علوم، حداقل تا حدی، مستقل از علوم دیگر هستند. زیستشناسی را در نظر بگیرید، جایی که حیات یک ویژگی نوظهور فرض میشود. برخی افراد سعی کردهاند تمام حقایق زیستشناسی را به حقایق بیوشیمی تقلیل دهند، با این استدلال که این علم کاملاً مبتنی بر DNA است و DNA را میتوان به حقایق شیمی تقلیل داد، که در نهایت ما را به فیزیک میرساند. با این وجود، دلایل قانعکنندهای وجود دارد که از موجودات زنده به عنوان یک کل صحبت کنیم، نه به عنوان مجموع اجزای آنها. به عنوان مثال، انتخاب طبیعی در نظریه تکامل، ویژگیهای سطح بالاتر را انتخاب میکند. گردن بلند، به جای هر چیزی که مستقیماً به DNA آن مربوط باشد، به زرافه در دسترسی به غذا نسبت به رقبایش برتری میدهد.
به نظر میرسد که ارگانیسم به عنوان یک کل، از DNA برای تأمین نیازهای خود در سطح کل وجودش استفاده میکند. اگر این درست بود، ویژگیهای فیزیکی میکروسکوپی زرافه، ویژگیهای قابل مشاهده و بیرونی کل وجودش را تعیین نمیکرد: کاملاً برعکس. این کل ارگانیسم است که زندگی میکند یا میمیرد، تغذیه میکند یا گرسنگی میکشد و گاهی اوقات تولید مثل میکند؛ نه ژنها یا مولکولهای آن. گفتن اینکه ژنهای یک فرد به پیادهروی رفتهاند، ناقص به نظر میرسد: این فرد است که راه میرود. به طور مشابه، این فرد است که چیزها را میبیند. حتی چشمها هم نمیبینند؛ آنها صرفاً چیزی هستند که ما برای دیدن استفاده میکنیم. اگرچه میتوان اعضای بدن ما را زنده و ارگانیک توصیف کرد، اما آنها ارگانیسمهای زنده نیستند و اگر از کل جدا شوند، نمیتوانند مدت زیادی زنده بمانند. فقط تخمین بزنید که اگر یک دست از بدن جدا شود، چقدر میتواند زنده بماند (بله، من فیلم هیولایی با پنج انگشت محصول ۱۹۴۶ را دیدم، اما این داستان محض است).
این ملاحظات قطعی نیستند، اما شاید نشان دهند که دیدگاهی که ما آن را کلگرایی مینامیم، حداقل کمی جذاب است. این دیدگاه میگوید که کل بر اجزا اولویت دارد. ایده اولویت را میتوان به چندین روش تفسیر کرد. دیدهایم که چگونه تقلیلگرایان این را انکار میکنند. آنها میگویند که حقایق اجزا، حقایق کل را تعیین میکنند. همانطور که دیدهایم، کلگرایان چندین پاسخ به این موضوع دارند. یکی از آنها استناد به مواردی مانند انتخاب تکاملی است که در آن به نظر میرسد ویژگیهای کل، ویژگیهای اجزا را تعیین میکند. راه دیگر برای رد تقلیلگرایی، انکار سوالی است که من به عنوان عنوان این فصل در نظر گرفتهام و گفتن اینکه کل در واقع چیزی بیش از مجموع و چیدمان اجزا است.
در فلسفه ذهن و فلسفه زیستشناسی، تقلیلگرایی و ظهور در مرکز بحثهای جاری قرار دارند. متافیزیک نقشی در روشن کردن چگونگی اعتبار ظهور دارد. ما هنوز به تحلیل دقیقی نرسیدهایم و امید است که متافیزیکدانان در آینده پیشرفت بیشتری داشته باشند. عدم تقلیل یک چیز به اجزای آن موضوعی است که ارزش بررسی بیشتر را دارد.