فصل هشتم
چه چیزی ممکن است؟
یکی از مشهورترین دیالوگهای تاریخ سینما، دیالوگ مارلون براندو در فیلم در بارانداز محصول ۱۹۵۴ است، زمانی که گفت: «میتوانستم قهرمان بوکس شوم.» آیا واقعاً ممکن بود؟ ما اذعان داریم که بسیاری از چیزها ممکن هستند، حتی اگر هرگز اتفاق نیفتاده باشند. مثالهایی از جمله این جمله وجود دارد که اگر در جاده تصادفی رخ میداد، ممکن بود به قرار ملاقات خود دیر برسید؛ مایکل فوت میتوانست نخستوزیر شود؛ و برج ایفل میتوانست در سال ۱۹۰۹ برچیده شود و ارتفاع آن میتوانست ۳۵۰ متر باشد، نه ارتفاع واقعی آن. اما ما همچنین اذعان داریم که بسیاری از چیزها ممکن نیستند. پریدن به ماه ممکن نیست؛ تبدیل سرب به طلا ممکن نیست؛ تبدیل یوزپلنگ به مرغ ممکن نیست؛ و بسیاری دیگر. چیزهایی وجود دارد که نمیدانیم آیا ممکن هستند یا نه؛ هر دو احتمال ممکن هستند. به عنوان مثال، ما در حال جستجوی درمانی برای سرطان هستیم. ما هنوز نمیدانیم که آیا درمانی ممکن است یا خیر، اما امیدواریم که چنین باشد. چه کسی تصور میکرد وقتی نفت سیاه چسبناک برای اولین بار در زمین پیدا شد، ساخت خودرو با آن امکانپذیر شود؟ علم و فناوری اغلب از طریق کشف پتانسیلهای ناشناختهی درون چیزها پیشرفت میکنند.
این احتمالات چیستند؟ آیا آنها بخشی از واقعیتی هستند که ما آنها را طبقهبندی کردهایم؟ ما جزئیات، خواص، تغییرات و علل آنها را یافتهایم، اما در مورد احتمالات چطور؟ آیا آنها چیز هستند؟ آیا آنها نوعی وجود دارند؟ یا صرفاً خیالی هستند: چیزهایی که میتوانیم تصور کنیم، اما واقعاً بخشی از عناصر واقعی جهان نیستند؟
قبل از پاسخ به این سؤالات، باید توضیح دهیم. احتمالاتی که در اینجا مورد بحث قرار میدهیم، احتمالاتی هستند که ممکن هستند، بدون اینکه واقعی باشند. گفتن این نکته ضروری است تا پاسخ به سؤال ما پیش پا افتاده نباشد. هر چیزی که واقعی است، البته ممکن است: در غیر این صورت، چگونه میتوانست واقعی باشد؟ بنابراین این احتمالات به اندازه کافی واقعی هستند. در این مورد هیچ شکی نیست. اینکه لندن پایتخت انگلستان است، هم ممکن و هم واقعی است، و البته بخشی از واقعیت نیز هست. اینکه وینچستر تا سال ۱۰۶۶ پایتخت بوده است، بسته به نحوه نگاه شما به حقایق گذشته، ممکن است بخشی از واقعیت باشد (به فصل ۶ مراجعه کنید). اما وقتی احتمالاتی را که واقعی هم نیستند در نظر میگیریم، برخی سؤالات متافیزیکی جالب مطرح میشوند. میتوانیم این احتمالات غیرواقعی را با نامیدن آنها به عنوان احتمالات «صرف» تشخیص دهیم. زنده ماندن لینکلن از ترور در سال ۱۸۶۵ یک احتمال صرف است، همانطور که جانشینی وین رونی به جای دیوید کامرون به عنوان نخست وزیر و پایتخت فعلی انگلستان بودن بیستون یک احتمال صرف است. اما ممکن است از استفاده من از کلمه «صرف» خسته شوید. بنابراین فعلاً فقط میگویم وقتی از پتانسیل صحبت میکنم، منظورم غیرپتانسیل است.
میتوانست باشد، میتوانست باشد، باید میبود
بنابراین سوال کلیدی این است که آیا این چیزها واقعی هستند یا خیر. واضح است که آنها، به یک معنا، واقعی نیستند. اگر تابلویی در جاده دیدید که روی آن نوشته شده است: «ممکن است جاده شلوغ باشد» و میدانید که این فقط ترافیک بالقوه است، چیزی برای ترسیدن ندارید؛ فقط ترافیک واقعی میتواند شما را متوقف کند. این احتمال که بیستون میتوانست پایتخت فعلی باشد، اصلاً اهمیتی ندارد. و در حالی که برج ایفل میتوانست ۳۵۰ متر ارتفاع داشته باشد، این به معنای عبور بادکنک از روی آن نیست، بلکه به معنای ارتفاع واقعی آن است.
از سوی دیگر، نادیده گرفتن احتمالاتی که میتوانند به واقعیت تبدیل شوند، احمقانه به نظر میرسد. اگر مرتباً مدت زیادی زیر نور آفتاب بمانید، احتمال ابتلا به سرطان پوست وجود دارد و اگر سیگار بکشید، احتمال ابتلا به سرطان ریه. البته، نباید این احتمالات را نادیده بگیریم. و وقتی شیشه شکننده است، میتواند به راحتی بشکند. این باید نحوه برخورد شما با آن را تعیین کند، البته تا زمانی که نخواهید بشکند. و هر بار که در بزرگراه رانندگی میکنید، مگر اینکه مراقب باشید، تصادفات بالقوه بیشماری در انتظار شماست. و شما باید بسیار مراقب باشید تا از وقوع آنها جلوگیری کنید. در واقع، به نظر میرسد احتمالات اطراف ما نحوه تعامل ما با جهان را شکل میدهند و به همین ترتیب، به نظر میرسد که تا حدودی واقعیت دارند.
بنابراین، شاید دو نوع احتمال وجود داشته باشد. احتمال اینکه برج ایفل ۳۵۰ متر یا حتی ۴۵۰ متر باشد، به نظر اهمیت چندانی ندارد. فقط ارتفاع واقعی آن بر نحوه برخورد ما با آن تأثیر میگذارد: مثلاً اینکه آیا میخواهیم با بالن از روی آن پرواز کنیم یا نه. اما احتمالات دیگری نیز وجود دارند که عواقبی دارند و رفتار ما میتواند به راحتی آنها را برای ما به ارمغان بیاورد. اگرچه ما میخواهیم از تصادفات رانندگی ناشی از بیاحتیاطی جلوگیری کنیم، اما احتمالات دیگری نیز وجود دارد که هدف ما دستیابی به آنهاست. این احتمالات شامل ثروت، فرهنگ یا برتری ورزشی میشود و بسیاری از مردم برای این چیزها تلاش میکنند.
ما قبلاً (در فصل ۵) با ایدهای مواجه شدهایم که بسیاری آن را در درک احتمالات مفید میدانند. وقتی در مورد علیت بحث کردیم، این نظریه را دیدیم که جهان دیگری ممکن است، جایی که رویدادی که در جهان ما رخ داده است، رخ نمیدهد. اما مفهوم جهان ممکن، کاربرد وسیعتری از توضیح صرف علیت دارد. همچنین این فرض وجود دارد که وقتی ما یک احتمال را تصور میکنیم، چیزی را تصور میکنیم که در جهان دیگری اتفاق میافتد یا وجود دارد. بنابراین، جهان دیگری وجود دارد که در آن مایکل فوت نخست وزیر بود، و جهان دیگری، نه لزوماً همان جهان، که در آن برج ایفل ۳۵۰ متر ارتفاع دارد. در جهان دیگری، لینکلن از ترور جان سالم به در برد و بر اثر پیری درگذشت. بر این اساس، هر امکانی در جهان ما در واقع در جهان دیگری وجود دارد. بنابراین به تعداد احتمالات، جهانهای زیادی وجود دارد که تعداد بسیار زیادی به نظر میرسد.
اما این جهانهای دیگر چه هستند؟ آیا آنها بخشی از واقعیت هستند؟ اول از همه، جهانهای ممکن سیاره نیستند. در داستانهای علمی تخیلی قدیمی، ممکن است به سیارات دیگر به عنوان جهان اشاره کنیم، اما نکته اینجاست که یک جهان، کل کیهان است. جهان ما - جهان واقعی - شامل هر چیزی است که وجود دارد. این جهان شامل تمام فضا و زمان با خواص، جزئیات، تغییرات و علل آنها است که کل آن را تشکیل میدهند و ما بخشی از آن هستیم. احتمالاً جهانهای دیگر نیز با سیارات و ستارگان، مردم، حقایق ساده، میزها و صندلیها، نخست وزیران و پایتختهایشان، اینگونه هستند. اما برخی از جهانهای ممکن اصلاً حیاتی نخواهند داشت و در حالی که برخی عظیم خواهند بود، برخی دیگر کوچک خواهند بود. حتی یک جهان ممکن وجود دارد که فقط شامل دو موجود در یک رابطه متقارن فضایی است (ما قبلاً در فصل 1 با این مورد مواجه شدهایم).
در جهانهای دیگر
از این نقطه به بعد، نظرات متفاوت خواهد بود. شاید از شنیدن این نکته تعجب کنید که دیدگاهی وجود دارد مبنی بر اینکه همه این جهانها به اندازه جهان ما واقعی هستند. آنها از هر نظر وجود دارند، درست مانند جهان ما. همانطور که میز جلوی شما یک شیء فیزیکی است که وقتی به آن ضربه میزنید صدا میدهد، میزهای فیزیکی در جهانهای ممکن دیگری نیز وجود دارند که میتوانند هنگام ضربه زدن صدا دهند. برخی از جهانها حتی در برخی مناطق توسط افراد ساکن هستند: نه لزوماً افراد، بلکه چیزهایی که قادر به تفکر و عمل هستند (و در جهانهای دیگر، این افراد، از قضا، کامپیوتر هستند). این افراد میتوانند احساسات را درست مانند ما تجربه کنند و میتوانند تصور کنند که آیا جهانهای دیگری مانند جهانهای آنها ممکن است یا خیر. شما حتی میتوانید در برخی از این جهانها همتایانی داشته باشید: افرادی که بسیار شبیه شما هستند، با تاریخچهای مشابه، شاید حتی با نامی یکسان.
اگرچه این جهانها واقعی هستند، اما ما هرگز نمیتوانیم از آنها بازدید کنیم. آنها در زمان و مکان وجود دارند، ساکنان واقعی دارند و به همین دلیل گاهی اوقات جهانهای ممکن عینی نامیده میشوند. اما آنها در زمان و مکان ما نیستند. هر جهان از نظر زمانی و مکانی از جهانهای دیگر جداست. در واقع، این شاید بخشی از منظور ما از جهان باشد. اگر چیزی از نظر زمانی و مکانی به جهان ما متصل باشد، بخشی از جهان ما میشود زیرا از نظر تئوری دسترسی به آن امکانپذیر است. در این زمینه متافیزیکی، باید روشن باشد که در حالی که ما از اصطلاح «واقعی» برای اشاره به جهان خود استفاده میکنیم، ساکنان جهانهای دیگر از این اصطلاح برای اشاره به جهانهای خود استفاده میکنند. بنابراین، «واقعی» به یک اصطلاح مرجع تبدیل میشود، مانند من، ما، اینجا و اکنون. مرجع این اصطلاحات بسته به اینکه چه کسی از آنها استفاده میکند متفاوت است. وقتی من میگویم «اینجا»، این کلمه به ناتینگهام اشاره دارد، اما وقتی شما از آن استفاده میکنید، ممکن است به اسلو، استانبول، سنت لوئیس، آنتیگونیش یا هر کجا که ممکن است باشید اشاره داشته باشد.
وقتی دیوید لوئیس (در امکانات خلاف واقع در سال ۱۹۷۳ و سپس در درباره کثرت جهانها در سال ۱۹۸۶) برای اولین بار این واقعگرایی را در مورد جهانهای ممکن مطرح کرد، توضیح او با واکنشهای ناباورانهای روبرو شد. درست است که او واقعاً منظورش این بود که واقعیت مملو از تعداد نامتناهی جهانهای ملموس است و جهان ما فقط یکی از آنهاست. اما واکنشهای ناباورانه به منزله استدلال نیستند. یک پاسخ به پیشنهاد لوئیس چیزی شبیه به موارد زیر بوده است.
برخی گفتهاند وقتی در مورد احتمال ارتفاع ۳۵۰ متری برج ایفل صحبت میکنیم، ممکن است تصور کنیم که در جهان ممکن دیگری نیز به همین اندازه بلند باشد، اما قرار نیست آن جهان را واقعی بدانیم. این فقط یک جهان ممکن است، نه یک جهان واقعی. بنابراین شاید بتوانیم از جهانهای ممکن به عنوان ابزاری مفهومی برای بیان ایدههای خود در مورد امر ممکن استفاده کنیم. اما این جهانها فقط نظری خواهند بود. وقتی میگوییم چیزی ممکن است، ممکن است منظورمان این باشد که یک جهان ممکن وجود دارد که در آن آن چیز واقعی است، اما منظورمان به معنای واقعی کلمه این نیست. ما میتوانیم از زبان جهانهای ممکن استفاده کنیم، بدون اینکه اذعان کنیم که آنها یک واقعیت متافیزیکی هستند.
با این حال، لوئیس این واقعگرایی «غلط» را رد کرد. یکی از تلاشهای او تحلیل معنای «ممکن بودن» چیزی بود. پاسخ او این بود که جهانی ملموس وجود دارد که در آن، آن چیز واقعی است. این جهانها به اندازه جهان ما واقعی بودند. اگر سعی کنیم در برابر این گام آخر مقاومت کنیم، نمیتوانیم کاری را که لوئیس سعی در انجام آن داشت، انجام دهیم. ما نمیتوانیم آنچه را که ممکن است تحلیل کنیم، زیرا تنها چیزی که میتوانیم در مورد این جهانهای دیگر بگوییم این است که آنها ممکن هستند، نه مانند همه جهانهای واقعی لوئیس، واقعی. گفتن اینکه معنای «ممکن بودن» چیزی این است که آن چیز در یک جهان ممکن واقعی باشد، دور باطل و بیفایده است. بنابراین، نباید این جهانها را تحقیر کنیم، زیرا اگر این کار را انجام دهیم، ممکن است نتوانند وظیفه اساسی را که برای آن طراحی شدهاند، انجام دهند. اما شاید این رویکرد قیاسی موضوع را حل نکند.
با این حال، انگیزهی فاصله گرفتن از واقعگرایی افراطی لوئیس در مورد احتمالات قابل درک است. این امر آنها را به بخشی از واقعیت تبدیل میکند. آنها فقط بخش کوچکی از واقعیت آشنای ما نیستند. آنها واقعیت شخص دیگری هستند. که واقعیت را بسیار بزرگتر از آن چیزی میکند که فکر میکردیم. ممکن است این را اغراق متافیزیکی بدانیم. او میگوید که باید برای هر احتمالی جهانی وجود داشته باشد، و بنابراین جهان ما بخش کوچکی از کل واقعیت خواهد بود. آیا واقعاً به همه اینها فقط برای توضیح امر ممکن نیاز داریم؟ چه فیلسوفان عجیب و غریبی، اینطور نیست؟
اما این هم یک استدلال نیست. هیچ دلیلی وجود ندارد که سادهترین نظریه، نظریه صحیح باشد. ممکن است جهان (یا همه جهانها) مکانی آشفته باشد، جایی که واقعیت پیچیده است و شامل چیزهای زیادی میشود. اما یک نکته وجود دارد که شاید کمی مهمتر باشد (نظرات در مورد اهمیت آن بسیار متفاوت است). جملهای که با آن شروع کردیم این بود: «من میتوانستم یک بوکسور قهرمان باشم.» به تأکید روی موضوع توجه کنید. بسیاری از ادعاهایی که ما در مورد احتمالات مطرح میکنیم به جزئیات اشاره دارند. برج ایفل میتوانست ۳۵۰ متر ارتفاع داشته باشد، لینکلن میتوانست از ترور جان سالم به در ببرد و من میتوانستم یک بازیکن فوتبال حرفهای باشم. اما اگر واقعگرایی جهانهای ممکن درست باشد، پس این ادعاها در مورد احتمالات، به طور دقیق، درست نیستند.
طبق این نظریه، برای اینکه احتمال تبدیل شدن من به یک بازیکن فوتبال واقعی باشد، باید دنیای دیگری وجود داشته باشد که در آن شخصی بسیار شبیه به من، همتای من، که یک بازیکن فوتبال است، وجود داشته باشد. اما این شخص دیگر چه ارتباطی با من دارد؟ آنها من نیستند؛ آنها حتی بخشی از دنیای من هم نیستند. هیچ چیزی که آنها بگویند یا انجام دهند نمیتواند بر من تأثیر بگذارد زیرا جهانها نمیتوانند به صورت علّی با هم تعامل داشته باشند. بنابراین، از این نظر، اگر پیامدهای این نظریه را در نظر بگیرید، بالاخره برای من امکان ندارد که یک بازیکن فوتبال شوم. فقط شخص دیگری میتوانسته یکی شود. به همین ترتیب، برج ایفل در دنیای ما ۳۲۴ متر ارتفاع دارد. ما فکر میکنیم که میتوانست ۳۵۰ متر ارتفاع داشته باشد، اما این نظریه صرفاً به ما میگوید که دنیای دیگری وجود دارد که در آن یک همتای برج ایفل با ارتفاع ۳۵۰ متر وجود دارد. این در مورد دنیای ما و برج موجود در آن چه میگوید؟ با توجه به اینکه در واقع ۳۲۴ متر ارتفاع دارد، نمیتواند ۳۵۰ متر ارتفاع داشته باشد. تمام چیزی که این نظریه میگوید این است که مانند برج دیگری است که ۳۵۰ متر ارتفاع دارد. این به نظر یک شکست کامل برای این نظریه است. به نظر میرسد تأکید بر واقعیت جهانهای ممکن برای توضیح احتمال، نتیجهی معکوس داشته است، زیرا تمرکز ما را به تفاوتهایی که برای همتایان ساکنان جهان ما رخ میدهد، محدود میکند. براندو میخواست بداند که آیا میتوان قهرمان بوکس شد یا خیر، و ما تعجب میکنیم که آیا برج ایفل میتوانست در سال ۱۹۰۹ برچیده شود یا خیر. معتقدان به واقعگرایی جهانهای ممکن باید عمیقاً فکر کنند تا به این انتقاد پاسخ دهند.
مونتاژ و دوباره مونتاژ کردن
اما نظریه جهانهای ممکن تنها توضیح موجود نیست. نظریه دیگری نیز وجود دارد که ارزش بحث دارد. این نظریه دوم را میتوان به فلسفه ارسطویی نزدیکتر از فلسفه افلاطونی دانست. فرض کنیم که پتانسیلهای خالص اصلاً وجود ندارند. با این وجود، به نظر میرسد که آنها دارای اهمیت هستند. چگونه میتوانیم آنها را توضیح دهیم؟ برخی پیشنهاد کردهاند که پتانسیلها را به عنوان ترکیبی از تمام عناصری که در واقعیت وجود دارند، در نظر بگیریم.
این شکلی است که ممکن است به نظر برسد. فرض کنید شما نسبتاً تازه وارد دنیا شدهاید و تجربه شما از آن محدود است. یک لحظه، یک سگ سفید از کنار شما عبور میکند. لحظه بعد، یک گربه سیاه میبینید. اکنون میدانید که دو نوع ذره وجود دارد: یک سگ و یک گربه. اما همچنین میدانید که دو ویژگی وجود دارد: سفید و سیاه. اگرچه فقط یک سگ سفید و یک گربه سیاه دیدهاید، میدانید که وجود یک سگ سیاه و یک گربه سفید نیز ممکن است. تنها کاری که انجام دادهاید، ترکیب مجدد عناصر در ذهنتان است. شما ذرات و ویژگیهای موجود را دیدهاید؛ شما صرفاً آنها را دوباره مرتب یا بازآرایی کردهاید. به طور مشابه، میدانید که ساختمانهای مختلفی در جهان وجود دارند و میدانید که ویژگیهای متفاوتی برای ارتفاع وجود دارد. ۳۵۰ متر ارتفاع برج ایفل نیست، اما از آنجایی که میدانید برج ایفل وجود دارد و ۳۵۰ متر ارتفاع است، میتوانید این دو عنصر را در ذهن خود ترکیب کنید و یک برج ایفل احتمالی را که ۳۵۰ متر ارتفاع دارد، تصور کنید.
پتانسیلها نوعی وجود دارند: اما آنها از طریق عناصری که از آنها تشکیل شدهاند، وجود دارند. عناصر دوباره مونتاژ شده، که صرفاً پتانسیل هستند، هیچ وجود ملموسی ندارند. برج ایفل با ارتفاع ۳۵۰ متر صرفاً یک افسانه است. برج وجود دارد، و ارتفاع نیز همینطور، اما گرد هم آمدن آنها وجود ندارد. این چیزی است که ما فقط تصور میکنیم.
اما ما نیازی نداریم که کسی آن را تصور کند یا در قالب داستان بنویسد. برای اینکه چیزی ممکن باشد، کافی است که آن چیز خاص و آن ویژگی که وقتی با هم ترکیب میشوند، آن چیز را تشکیل میدهند، وجود داشته باشند. آنها حتی ممکن است ترکیب جدیدی را تشکیل دهند که هیچکس تا به حال به آن فکر نکرده است. مثلاً فرض کنید آبراهام لینکلن آن چیز خاص باشد و یک فعالیت (یا ویژگی) وجود دارد که غواصی است. بنابراین، غواصی آبراهام لینکلن یک احتمال خواهد بود، حتی اگر هیچکس تا به حال به آن اشاره نکرده باشد. ما اکنون آن را اینجا ذکر کردهایم، اما احتمالات بسیار دیگری وجود دارد که هیچکس تا به حال به آن اشاره نکرده یا به آن فکر نکرده است.
این نظریهی قابلیتها توسط دیوید آرمسترانگ (نظریهی ترکیبی قابلیتها، ۱۹۸۹) مطرح شد. میتوانیم تمام عناصر جهان را به عنوان یک شبکه تصور کنیم. در این شبکه، تمام جزئیات روی یک محور و تمام ویژگیها روی محور دیگر قرار گرفتهاند. بنابراین، یک سیب ممکن است تا حدی یک ویژگی خاص و سبزی یک ویژگی باشد، اما موارد بسیار بیشتری نیز وجود خواهد داشت. میتوانیم تصور کنیم که تقاطع در برخی از نواحی شبکه بین یک ویژگی خاص و یک ویژگی خاص علامتگذاری شده باشد (مثلاً با علامت تیک). این نشان میدهد که ویژگی متعلق به آن ویژگی خاص است. به عنوان مثال، این یک واقعیت خواهد بود که این سیب سبز است. اما بسیاری از نواحی خالی میمانند. آبراهام لینکلن سبز نبود، بنابراین نیازی به علامتگذاری آن کادر نخواهد بود. اگر تمام نواحی شبکه خود را که در آن علامت تیک قرار داده شده بود، بررسی میکردیم، تمام حقایق مربوط به جهان خود را کشف میکردیم. بنابراین ممکن است دانش کاملی داشته باشیم. اما طبق این نظریه، شبکه همچنین در مورد تمام قابلیتها خالص به ما میگوید. آنها تمام فضاهای خالی هستند: تمام کادرهایی که علامت نزدهایم. لینکلن میتوانست سبز باشد. همه این بدان معناست که لینکلن بخشی از اجزا است، و سبز خاصیتی از خواص است.
این یک ایده ساده است. اما مثل همیشه، مشکل در جزئیات است. این نظریه ترکیبی فقط در صورتی کار میکند که عناصر را قابل ترکیب مجدد بدانیم. میتوانیم ببینیم که اصل ترکیب مجدد - امکان ترکیب هر بخش و هر ویژگی - همه چیز را در نظر میگیرد. در اینجا، ممکن است این سوال پیش بیاید که آیا شبکه ترکیبی واقعاً احتمالات را به ما میگوید یا صرفاً با اتخاذ اصل ترکیب مجدد آزاد، آنها را فرض میکند.
برخی ممکن است این سوال را مطرح کنند که آیا این اصل باید صرف نظر از مورد موجود رعایت شود یا خیر. آیا واقعاً ممکن بود که لینکلن سبز باشد؟ مطمئناً این رنگ برای انسانها ممکن نیست. شاید حداقل محدودیتهایی در مورد آنچه ممکن است وجود داشته باشد. ما قبلاً اشاره کردیم که شما نمیتوانید به ماه بپرید، اما اگر این نظریه را در نظر بگیریم، به نظر میرسد ممکن باشد. شما وجود دارید و ویژگی پریدن به ماه وجود دارد؛ بنابراین شاید به نظر ممکن برسد، مگر اینکه محدودیتهایی را اعمال کنیم.
ما معمولاً بین انواع احتمالات تمایز قائل میشویم. چیزی وجود دارد که از نظر منطقی ممکن است، یعنی به سادگی با قوانین منطق در تضاد نیست یا آنها را نقض نمیکند. احتمالات طبیعی وجود دارد: یعنی آنچه که توسط قوانین طبیعت مجاز است. دسته دوم شامل قوانین فیزیک، زیستشناسی، شیمی، جامعهشناسی، اپتیک و غیره میشود. میتوان گفت که از نظر منطقی ممکن است که لینکلن سبز باشد، حتی اگر از نظر بیولوژیکی ممکن نباشد. احتمالات طبیعی ممکن است زیرمجموعهای از طبقه بزرگتر چیزهای منطقی ممکن باشند. بر این اساس، میتوانیم در مورد احتمالات منطقی، دستهبندی نامحدودی را اتخاذ کنیم و در مورد احتمالات طبیعی، محدودیتهایی را اعمال کنیم.
از این منظر، میتوان نظریه ترکیبی احتمالات را به دلیل امکان وجود فراوانی بیش از حد چیزها مورد انتقاد قرار داد. اما در عین حال، از طرف دیگر با ایرادی روبرو است. این نظریه همیشه نمیتواند به اندازه کافی از آنچه میتواند اتفاق بیفتد، ارائه دهد. این نظریه با ترکیب تمام عناصر موجود، احتمالات را میسازد. اما ممکن است عناصر بیشتری نسبت به آنچه در واقعیت وجود دارد، وجود داشته باشد. به نظر میرسد که ممکن است یک ذره یا ویژگی اضافی وجود داشته باشد. به عنوان مثال، کندی میتوانست علاوه بر چهار فرزندی که در واقع داشت، فرزند دیگری نیز داشته باشد. این به نظر ممکن میرسد، نه ترکیبی از آنچه وجود دارد. فرزند اضافی که من تصور کردهام، یک ذره کاملاً اضافی است: عنصر دیگری که میتوانست در واقع وجود داشته باشد. این نظریه میتواند از این ایراد عبور کند، اما فقط تا حدی، نه به طور کامل. میتوان آن را با یک دیدگاه چهاربعدی ترکیب کرد، که تمام آنچه تاکنون بوده و تمام آنچه که تاکنون خواهد بود، از اجزا و ویژگیها را ارائه میدهد و همه آنها را برای ترکیب مجدد در دسترس قرار میدهد. اما حتی اگر تعداد عناصر بسیار زیاد باشد، هنوز محدود است. و ما احساس خواهیم کرد که هنوز هم میتواند تعداد بیشتری وجود داشته باشد: مانند آن کودک متولد نشده.
کسانی که نظریه جهانهای ممکن را میپذیرند، صرفاً میگویند که جهانهایی وجود دارند که احتمالات بیشتری نسبت به جهان ما دارند. شاید جهانی وجود داشته باشد که در آن کندی پنج فرزند داشته باشد. با این حال، نباید مشکل این نظریه را فراموش کنیم. مردی که در جهان دیگر پنج فرزند دارد، کندی نیست و فرزند پنجم، کودکی نیست که در این جهان متولد نشده باشد. بنابراین ما دو نظریه اصلی در مورد احتمالات داریم که هر دو نقاط ضعفی دارند. شاید متوجه شده باشید که دیدگاه غالب تاکنون نتیجهگیریهای بینتیجهای بوده است. این اغلب در رشته ما صادق است، اما نشان میدهد که چقدر کار برای همه فیلسوفان ممکن در آینده باقی مانده است.
فصل نهم
آیا نیستی، چیزی است؟
ما در مورد آنچه وجود دارد و آنچه هست بحث کردیم. منطقی بود که با چیزهای آسان شروع کنیم. به نظر میرسید که جزئیات و خواص وجود دارند، تغییراتی رخ میدهند و برخی میتوانند علتی داشته باشند. کلها و اجزا وجود داشتند، و همچنین اشخاص. ما برخی از مباحث را کمتر آسان یافتیم. در مورد کلیات، اینکه آیا آنها گاهی اوقات از اجزای خود فراتر میروند، چه پتانسیلهایی وجود دارند، آیا جوهرهای معنوی وجود دارند و اینکه آیا زمان چیزی است که میگذرد، اختلاف نظر وجود دارد.
دستهی بعدی چیزها از هر دستهی قبلی دستنیافتنیتر به نظر میرسد. با این حال، نادیده گرفتن آنها آسان نیست. به نظر میرسد دستهای از موجودات مرموز وجود دارند: انواع نیستی. فقدانها، ناتمامیتها، حاشیهها، شکافها، مرزها، سوراخها، صفرها، یکهای گمشده، خلأها و انتهاها وجود دارند که به نظر میرسد همه آنها انواع مختلفی از نیستی هستند. به عنوان مثال، پنیر سوراخ دارد. آیا سوراخها بخشی از پنیر هستند؟ آیا آنها چیزی هستند که میتواند در پنیر باشد؟ آیا اصلاً نوعی موجودیت هستند؟ خود پنیر کاملاً واقعی به نظر میرسد، اما سوراخ ممکن است اصلاً چیزی نباشد: فقط فضای خالی. وسعت سوراخ در مرز پنیر تمام میشود. اما حتی مرز نیز به نظر نوعی نیستی است. این مرز پنیر - پایان آن - است که فراتر از آن هیچ چیز وجود ندارد. این مرز بین هستی و نیستی است.
اگر ریسک نکنی، چیزی به دست نمیآوری.
فیلسوفان به شدت در مورد عدم وجود، غیاب و موارد مشابه اختلاف نظر داشتهاند. برخی حاضر بودهاند این موضوع را مطرح کنند، حتی تا حدی واقعیت وجودی را بپذیرند. ما اغلب چیزهایی مانند «غذایی در کابینت نیست» میگوییم که در ظاهر به نظر میرسد وجود («وجود دارد...») را به چیزی منفی («غذایی نیست...») نسبت میدهد. اولین پاسخ ممکن است این باشد که بگوییم مطمئناً این کلمات قرار نیست به این شکل درک شوند. اما مشکل این است که اجتناب از صحبت در مورد آنچه غایب است بسیار دشوار است. ما همیشه از چیزهایی نام میبریم که غایب هستند و اصلاً مشخص نیست که بتوانیم آنها را بر اساس چیزهای «مثبتی» که میدانیم آنجا هستند توضیح دهیم. به همین دلیل، برخی از فیلسوفان چیزهایی را که غایب هستند جدی گرفتهاند و به آنها اجازه میدهند بخشی از واقعیت شوند. آنها ممکن است بخش کاملی از واقعیت باشند، یا ممکن است فقط وجود جزئی داشته باشند. آنها ممکن است شهروندان درجه دو در دنیای ما باشند. پاسخ به این گزینه آخر این ایده است که وجود فقط یک چهره دارد: یا چیزی هست یا نیست، و هیچ چیز بین این دو نیست.
این موضوع ممکن است هنگام بررسی مثالها بسیار مبهم به نظر برسد، اگرچه در این فرآیند خواهیم دید که تفکیک این موارد آسان نیست. ما قبلاً به این سوال پرداختهایم که "دایره چیست؟"، که ما را به بررسی ویژگیها سوق داد. یک مرد ممکن است این ویژگی را داشته باشد که قدش ۱.۸ متر است. آیا این بدان معناست که او این ویژگی را نیز دارد که قدش ۲ متر نیست؟ آیا چیزها علاوه بر ویژگیهای مثبت خود، ویژگیهای منفی نیز دارند؟ شاید یک کارت این ویژگی را داشته باشد که مثلثی و قرمز است. آیا میتوانیم بگوییم که این ویژگیها را نیز دارد که مربع و آبی نیست؟ به نظر میرسد در مورد این ویژگیهای منفی چیزی مبهم وجود دارد، اما دقیقاً چه چیزی؟ آیا هیچ مبنای منطقی برای رد کردن آنها وجود دارد؟
ممکن است چند فکر به ذهن خطور کند. برای شروع، میتوانیم بگوییم که اگر اشیا ویژگیهای منفی داشته باشند، پس باید تعداد نامتناهی از آنها را داشته باشند. اگر مردی ویژگی «مثبت» قد ۱.۸ متر را داشته باشد، پس اگر بگوییم که او ویژگی «منفی» نداشتن ۲ متر را دارد، باید بگوییم که او ویژگیهای نداشتن ۲.۱ متر، ۲.۲ متر یا ۲.۳ متر و غیره را برای هر طول ممکن دارد. به طور مشابه، اگر بگوییم کارت مثلثی قرمز ما ویژگی آبی نبودن را دارد، باید بگوییم که ویژگیهای سبز، صورتی یا نارنجی نبودن و همچنین گرد نبودن، لوزی شکل نبودن و غیره را برای هر رنگ و شکلی نیز دارد. اما این دیدگاه چقدر قوی است؟ این دیدگاه با گفتن اینکه در نظر گرفتن ویژگیهای منفی منجر به داشتن تعداد نامتناهی ویژگی برای اشیا میشود، یک ایراد ارائه میدهد. اما آیا مطمئنیم که اینطور نیست؟ اتاقی که در آن نشستهاید چند ویژگی دارد؟ به اطراف خود نگاه کنید. آیا واقعاً مطمئن هستید که تعداد آنها محدود است؟ در آن صورت، این ممکن است استدلال کافی علیه وجود ویژگیهای منفی نباشد.
و ما استدلال دیگری داریم. اگر دو نفر وجود داشته باشند که هر دو ۱.۸ متر قد داشته باشند، پس آنها یک وجه مشترک دارند. آنها یک ویژگی مشترک دارند. یک واحد - یک واحد - وجود دارد که در چندین فرد گسترش یافته است. اما اگر دو نفر وجود داشته باشند که ۲ متر قد نداشته باشند، به نظر میرسد که آنها اصلاً نیازی به داشتن هیچ وجه مشترکی در مورد قد خود ندارند. ممکن است مری ۲ متر قد نداشته باشد زیرا ۱.۶ متر قد دارد. جان ممکن است ۲ متر قد نداشته باشد زیرا ۱.۹ متر قد دارد. بنابراین، آنها هیچ ویژگی مشترکی ندارند. آن ویژگی که در چندین فرد وجود دارد، وجود ندارد. اما این استدلال نیز ناکافی است. مشکل این است که این سوال را مطرح میکند. این استدلال فقط در صورتی کار میکند که قبلاً تصمیم گرفته باشیم که ویژگیهای منفی واقعی نیستند. اگر کسی بخواهد از ویژگیهای منفی دفاع کند، کافی است ادعا کند که مری و جان واقعاً یک چیز مشترک دارند: اینکه هر دو ۲ متر قد ندارند.
ایده دیگری هم وجود دارد که شاید قویتر باشد. میتوانیم بگوییم که اگر کسی ۱.۸ متر قد داشته باشد، این موضوع در مورد تمام قدهای دیگری که قد او نیستند، به ما اطلاعات میدهد. به جای اینکه بگوییم این شخص این ویژگی را دارد که قدش ۲ متر نیست، میتوانیم به سادگی آن را به عنوان یک واقعیت یا حقیقت محض از ویژگی مثبتی که دارد، استنباط کنیم. بنابراین شاید نیازی نباشد که حوزه جداگانهای را به ویژگیهای منفی اختصاص دهیم. آنها فقط حقایق ضمنی هستند که ما از هر ویژگی مثبتی استنباط میکنیم.
اما در اینجا نیز با مشکلاتی مواجه هستیم. چگونه این واقعیت که کسی ۱.۸ متر قد دارد، مستلزم این است که قد او ۲ متر نباشد؟ میتوان استدلال کرد که به این دلیل است که ۱.۸ متر قد با ۲ متر قد ناسازگار است. اما ناسازگاری به نظر نوع دیگری از نفی است. ناسازگاری، عدم امکان وجود چیزی است که هم ۱.۸ متر قد و هم ۲ متر قد داشته باشد. بنابراین آیا ما فقط یک نوع وجود منفی را با نوع دیگری عوض کردهایم؟ آیا میخواهیم ناسازگاری را به عنوان بخشی از واقعیت بپذیریم؟
صرف نظر از این، آیا استراتژی ناسازگاری همیشه جواب خواهد داد؟ من حدس میزنم اتاقی که الان در آن نشستهاید این ویژگی را دارد که هیچ اسب آبی در آن وجود ندارد. اما همچنین حدس میزنم که میتواند یکی در آن باشد. میتواند یکی را در خود جای دهد. هیچ یک از ویژگیهای مثبت یک اتاق مستلزم این نیست که حاوی اسب آبی نباشد. فقط این است که این ویژگی را ندارد.
آیا باید ویژگیهای منفی را بپذیریم، یا به شهود خود مبنی بر مبهم بودن آنها پایبند باشیم؟ دو حالت دیگر وجود دارد که باید قبل از تلاش برای پاسخ دادن، مورد بحث قرار دهیم. من ابتدا آنها را مورد بحث قرار میدهم زیرا همه حالتها ممکن است به یک پاسخ واحد منجر شوند.
حتی فیلسوفان برجسته نیز مدتهاست که علیت ناشی از فقدان را، علیرغم پوچیاش، جدی گرفتهاند. علیت ناشی از فقدان چیست؟ فرض کنید به تعطیلات رفتهاید و به خانه برمیگردید و گیاهان خود را مرده میبینید. چه چیزی آنها را کشته است؟ شاید فقدان آب به ذهنتان خطور کند. موارد زیادی از این دست وجود دارد که در آنها فقدان چیزی - که بیشتر شبیه نیستی به نظر میرسد - یک عامل علی است. انسانها ممکن است از خفگی ناشی از کمبود اکسیژن بمیرند، تولید ناکافی انسولین منجر به دیابت میشود، نعل اسب به دلیل نبود میخ جدا میشود و ماشینها اغلب وقتی قسمتی از آن جدا میشود، خراب میشوند. همچنین مکانیسمهای علی وجود دارند که فقط به دلیل فقدان یک عنصر عمل میکنند. به عنوان مثال، کیسه هوای ماشین زمانی فعال میشود که نیروی توقف ناگهانی آنقدر زیاد باشد که یک بلبرینگ مغناطیسی را از بالای یک لوله فلزی جدا کند و اجازه دهد هوا از طریق آن جریان یابد. ضربه باعث میشود کیسه هوا فقط از طریق فقدان این بلبرینگ فعال شود.
ایده علیت از طریق فقدان، وقتی این موارد را در نظر میگیرید، جذاب به نظر میرسد. با این حال، نسبت دادن قدرتهای علی به فقدان چیزها از نظر متافیزیکی خطرناک به نظر میرسد. برای شروع، بسیاری احتمالاً اثربخشی علی را معیار کافی برای واقعی بودن چیزی میدانند. بنابراین اگر بگوییم فقدان چیزها میتواند تأثیر علی داشته باشد، به نظر میرسد که به آن وجود کامل میدهد. ما باید فقدان را عینیت بخشیم (با آن طوری رفتار کنیم که انگار واقعی است). این خطرناک است. اگر فقدان چیزها را علت بدانیم، به نظر میرسد که علل هر رویدادی تا حد پوچی چند برابر میشود.
ما یک مثال داریم (که آن را مدیون فیل داو هستم) که این نکته را روشن میکند. اگر یک نگهبان با بدنش جلوی گلوله را میگرفت، کندی زنده میماند. اگر فکر میکنید که نبود چیزها میتواند علت باشد، به نظر میرسد باید بگویید که یکی از علل مرگ کندی، نبود آن نگهبان بود. اما به همین ترتیب، اگر جک روبی (قاتل کندی) جلوی گلوله را میگرفت، کندی زنده میماند. بنابراین، نه تنها نبود نگهبان، بلکه نبود جک روبی نیز باعث مرگ او میشد. اما اگر شما یا من جلوی گلوله را میگرفتیم، کندی را نجات میدادیم. در واقع، هر انسانی که تا به حال زندگی کرده یا خواهد کرد، میتوانست جلوی گلوله را نیز بگیرد. بنابراین، از جمله علل مرگ کندی، نبود هر یک از افراد است. و لازم نیست در اینجا متوقف شویم. اشیاء بیجان نیز میتوانستند جلوی گلوله را بگیرند. پس واضح است که آنچه باعث مرگ کندی شد، تعداد بیشماری از چیزهای غایب بود. آیا میخواهیم تعداد علل برای هر رویدادی به این شکل افزایش یابد؟ آیا نباید آن را نشانهای از این بدانیم که مشکلی در بینش ما پیش آمده است؟
اما تعیین اینکه چه چیزی در نظریه ما اشتباه بوده، آسان نیست. ما مشکل مشابهی با ویژگیهای منفی داریم. یک رویداد ممکن است بینهایت علت داشته باشد. به نظر میرسد فقدان یک عنصر نقش حیاتی در برخی توضیحات علی ایفا میکند. دقیقاً فقدان اکسیژن است که مردم را خفه میکند، نه فقدان مرغهای پلاستیکی یا هر چیز دیگری. آیا میتوان گفت که فقدان اکسیژن نتیجه وجود چیزهای دیگر است؟ به نظر نمیرسد انجام این کار آسان باشد. در این صورت، فقدان ممکن است یک ویژگی اساسی موارد علی باشد، که برای متافیزیک مثبت مناسب به نظر نمیرسد.
فقط کلمات
این ایدهی جذابی است که نیستی فقط یک کلمه است. محدود کردن تمام اشکال فقدان و نیستی به زبان، یک سادهسازی بیش از حد متافیزیکی خواهد بود: اینکه بگوییم آنها ویژگیهایی از نحوهی صحبت ما هستند، نه بخشی از جهان. آیا در این مسیر امیدی وجود دارد؟ شاید، اما بستگی به دیدگاه شما در مورد رابطهی بین جهان، زبان و حقیقت دارد.
وقتی میگویید «در این اتاق اسب آبی وجود ندارد»، میتوانید به راحتی ادعا کنید که این صرفاً یک گزاره است. میتوانید بگویید که ادعا نمیکنید که ویژگی فقدان اسب آبی وجود دارد، و مطمئناً ادعا نمیکنید که چیزهای منفی وجود دارند. برای کسی ممکن نیست که بگوید اتاق، علاوه بر اینکه حاوی چیزهای «مثبت» مانند میز و صندلی است، حاوی یک چیز «منفی» نیز هست، یعنی اسب آبی که وجود ندارد. میتوانید ادعا کنید که صرفاً نشان میدهید که هیچ اسب آبی «مثبت» واقعی در اتاق وجود ندارد.
اگر این منطق کار میکرد، خوب بود، اما بعضیها طور دیگری فکر میکنند. وقتی من صادقانه میگویم که یک میز در اتاق وجود دارد، به نظرم میرسد چیزی در جهان وجود دارد که گفتهی من را درست میکند. چیزی که آن را درست میکند این است که در واقع یک میز - یک شیء فیزیکی - بین چهار دیوار اتاق من وجود دارد. گفتهی من یک موجودیت زبانی است که میتواند درست یا غلط باشد. چیزی که به نظر میرسد این (درستی یا نادرستی آن) را تعیین میکند این است که آیا چیزی در جهان وجود دارد که آن را درست کند یا خیر. گاهی اوقات ممکن است بیش از یک چیز وجود داشته باشد که یک گفته را درست کند. ممکن است بگویم که یک صندلی هم در اتاق من وجود دارد. در واقع، چندین صندلی وجود دارد و هر کدام برای درست بودن گفتهی «یک صندلی در اتاق من وجود دارد» کافی است. تا اینجا منطقی به نظر میرسد. اما در مورد گفتهای مانند «هیچ اسب آبی در اتاق من وجود ندارد» چطور؟ چه چیزی این نوع گفتهی منفی را درست میکند؟ چه حقایقی در جهان وجود دارد که حقایق منفی را درست ثابت کند؟
بار دیگر، متوجه میشویم که برخی از فیلسوفانِ به ظاهر معقول، به نحوی فقدان را برای توضیح مشکل تجسم بخشیدهاند. برتراند راسل (درسگفتارهایی در باب اتمیسم منطقی، ۱۹۱۸) دلمشغول این مسئله بود و چارهای جز پذیرش این نداشت که جهان علاوه بر حقایق مثبت، حاوی حقایق منفی نیز هست، زیرا معتقد بود که تنها اولی میتواند حقایق مثبت را توضیح دهد.
ما قبلاً دلایل این گفتهی راسل را دیدهایم. میتوان گفت وقتی از یک حقیقت منفی صحبت میکنیم، در واقع یک حقیقت متفاوت و «مثبت» را بیان میکنیم که با عکس گفتهی ما ناسازگار است. این یکی از مواردی است که فلسفه نیاز به تلاش ذهنی دارد. نکته این است که اگر بگویید «قد فرد ۲ متر نیست»، در واقع این حقیقت مثبت را بیان میکنید که قد فرد در واقع ۱.۷ متر است و ۱.۷ متر با ۲ متر در تضاد است.
اما، اولاً، غیرممکن است که شما این کار را انجام میدهید. قد فرد ممکن است ۱.۷ متر باشد، اما شما احتمالاً این را نمیدانید. تنها چیزی که میبینید این است که قد او ۲ متر نیست (شاید به این دلیل که او بدون خم شدن از زیر یک میله ۲ متری راه میرود). ثانیاً، همانطور که دیدیم، حتی اگر این چیزی بود که شما میگفتید، جایگزینی یک نکته منفی با نکته منفی دیگر بود. شما ادعا میکنید که قد فرد ۱.۷ متر است و ۱.۷ متر با ۲ متر ناسازگار است. ناسازگاری یک نکته منفی است: هیچ چیز نمیتواند هم ۱.۷ متر و هم ۲ متر قد داشته باشد. و ثالثاً، در مورد اسب آبی، به سختی میتوان فهمید چه چیزی قرار است مانع حضور آن در اتاق شود. همانطور که در بالا اشاره کردم، هیچ چیز مانع از حضور آن در اتاق نمیشود: به راحتی میتواند در آن جا شود. فقط اینکه آنجا نیست.
گاهی اوقات فکر میکنیم که یک حقیقت، یک گزارهی درست است. اما یک مفهوم متافیزیکی از حقیقت نیز وجود دارد، یعنی اینکه یک ذره دارای یک ویژگی خاص است که در آن هر دو عنصر ضروری هستند. بنابراین، این واقعیت که یک سیب گرد است با این واقعیت که یک سیب قرمز است متفاوت است. وجود یک اسب آبی در اتاق نیز یک واقعیت محسوب میشود. راسل که هیچ راه حل دیگری برای مسئلهی حقیقت منفی نمیبیند، اذعان میکند که واقعیتهای منفی نیز وجود دارند. بنابراین ممکن است یک واقعیت باشد - به همان اندازه که بخشی از واقعیت است - که اتاق حاوی اسب آبی نیست. ممکن است یک واقعیت باشد که سیب سبز نیست و فرد دو متر قد ندارد. روش دیگر بیان این موضوع این است که بگوییم فرد به طور منفی ویژگی دو متر قد را مصداق میدهد، زیرا مصداق منفی یک ویژگی، نقطه مقابل مصداق مثبت آن است. در هر دو مورد، ما وجود نوعی عنصر منفی را میپذیریم.
سر و صدا بدون سنگ زنی
ما راهی برای رسیدگی به این موضوع داریم. میتوانیم وجود حقایق منفی، علیت چیزهای غایب، ویژگیهای منفی و غیره را بپذیریم. از سوی دیگر، میتوانیم به این ایده برگردیم که نفی یکی از ویژگیهای زبان است، نه جهان. اگر بگویم «من چیزی در جیبم ندارم»، مطمئناً هیچکس فکر نمیکند که این به معنای آن است که من چیزی در جیبم دارم، یعنی هیچ چیز. این باور شبیه به تفسیر عمدی نادرست چیزها است. اگر من چیزی ندارم، پس واقعاً، واقعاً هیچ چیز ندارم. اشتباه در برخورد با این هیچ چیز به عنوان چیزی که انگار چیزی است، در این مورد بسیار واضح به نظر میرسد، اما در موارد پیچیدهتر حقیقت، علیت و ویژگیها کمتر. اما همچنین واضح به نظر میرسد که این گلوله بود که کندی را کشت، نه عدم وجود یک کامیون در حال عبور که بین تک تیرانداز و قربانیاش قرار گیرد.
این دیدگاه که نیستی تنها برداشتی از ذهن ماست، میتواند چیزی شبیه به موارد زیر را القا کند. یک واقعیت وجود دارد و هر آنچه وجود دارد «مثبت» است. هیچ موجودیت، ویژگی یا علت منفی وجود ندارد. از آنجا که ما موجوداتی آگاه هستیم، میتوانیم جهان اطراف خود را درک کنیم. وقتی این کار را انجام میدهیم، آن را به دو روش جداگانه میبینیم. ما در مورد آنچه وجود دارد فکر میکنیم و میتوانیم در مورد آن صحبت کنیم. اما میتوانیم چیزهایی را در مورد جهان نیز انکار کنیم. اگر از من پرسیده شود که آیا یک اسب آبی در اتاق من وجود دارد، آن را انکار میکنم. وقتی چیزی را تأیید میکنم، در مورد وضعیت جهان اظهار نظر میکنم. اما این کاری نیست که من هنگام انکار چیزی انجام میدهم. اگر انکار کنم که فرد دو متر قد دارد، تأیید نمیکنم که او به میزان مشخصی قد بلند است، بلکه انکار میکنم که او دقیقاً به همان اندازه قد بلند است.
صحبت در مورد تصدیقکنندگان حقیقت، موضوع محبوبی در فلسفه نیست، اما برای کسانی که چنین صحبتهایی را دوست دارند، باید به تمایز مهمی بین تصدیق و انکار اشاره کنیم. وقتی چیزی را تأیید میکنیم، در واقع اعتراف میکنیم که چیزی وجود دارد که حقیقت آن را اثبات میکند. گفتن اینکه یک صندلی در اتاق وجود دارد، به معنای اعتراف به وجود یک واقعیت در جهان است که آن جمله را صادق میکند: این واقعیت که یک شیء مادی در اتاق وجود دارد. اگر این واقعیت وجود نداشته باشد، جمله کاذب است. در مورد نفی، هیچ پذیرشی وجود ندارد. اما اگر بگویم «جیمی قدبلند نیست»، ممکن است اعتراف کنم که چیزی وجود دارد. نظرات در این مورد متفاوت است. ممکن است اعتراف کنم که جیمی قدبلند است. اما بخش نفی جمله هیچ پذیرشی ندارد. من انکار میکنم که جیمی قدبلند است. من برای صادق کردن نفیام به چیزی نیاز ندارم، زیرا هیچ چیز خاصی در مورد جهان بیان نمیکند: صرفاً آن را انکار میکند.
ما در بسیاری از موقعیتها از نفی استفاده میکنیم. ژان پل سارتر مثال ورود به یک رستوران و متوجه شدن اینکه پیر آنجا نیست را مورد بحث قرار داد. چطور کسی میتواند این کار را انجام دهد؟ غیبت چیزی نیست که ما مستقیماً درک کنیم، بنابراین غیبت پیر چه تفاوتی با غیبت ژاک یا اسب آبی خواهد داشت؟ چیزهای غایب هیچ شکلی ندارند و بنابراین قابل تشخیص نیستند. اینکه بگوییم شما غیبت پیر را از آنچه میبینید استنباط کردهاید، غیرقابل قبول به نظر میرسد، زیرا درست مانند مورد اسب آبی، هیچ چیزی در آنچه میبینید وجود ندارد که نشان دهد او آنجا نیست. فقط این است که او آنجا نیست. بنابراین ممکن است این یک قضاوت ذاتی و غیر قیاسی باشد. ما به سادگی توانایی قضاوت در مورد عدم وجود چیزی را داریم، یعنی میتوانیم وجود آن را انکار کنیم. شما انکار کردید که پیر در اتاق است زیرا به اطراف نگاه کردید و با تلاش نتوانستید او را پیدا کنید.
کاش میتوانستیم همین را در مورد موارد دیگری که به نظر میرسد غیاب در آنها نقش دارد، بگوییم. میتوان استدلال کرد که اگر جسمی گلوله را رهگیری میکرد، میتوانست آن را متوقف کند. اما این با گفتن اینکه غیاب آن جسم باعث مرگ کسی شده است، فاصله زیادی دارد. این به چیزی که ترجیحاً باید به عنوان مال خودمان بشناسیم، وجود فیزیکی میدهد. همانطور که قبلاً اشاره کردیم، میتوانیم انبوهی از اظهارات را در مورد وضعیتهای متفاوت - مثلاً اینکه قد فرد دو متر نیست - بیان کنیم، اما این نباید ما را به این فکر سوق دهد که حقایق منفی در جهان وجود دارند که چنین اظهاراتی را صادق میکنند. نکته این نیست که جهان چگونه است؛ بلکه این است که جهان چگونه نیست.
موضوع نیستی یکی از دشوارترین مباحث در تمام متافیزیک است. این موضوع پیچیده است. و گاهی اوقات فیلسوفان باید مسائل را از هم باز کنند. امیدواریم وقتی این کار را انجام دادند، کشف کنند که نیستی، فقدان، کمبود و غیره بخشی از وجود نیستند. اگر چنین بود، مشکل بزرگی پیش میآمد.
فصل دهم
متافیزیک چیست؟
اکنون که به برخی از پرسشهای اصلی مطرحشده در متافیزیک پرداختهایم، برای پاسخ به پرسش زیر آمادگی بیشتری داریم: متافیزیک چیست؟ متافیزیک فعالیتی است که در طول نه فصل قبلی به آن مشغول بودهایم. اکنون که عمیقتر به آن پرداختهایم، بهتر میتوانیم آن را درک کنیم.
بسیاری از سوالات ممکن است ساده، احمقانه یا کودکانه به نظر برسند و مردم اغلب آنها را به همین دلیل نادیده میگیرند. وقتی بزرگ میشویم، پرسیدن اینکه دایره چیست، آیا زمان میگذرد یا اینکه آیا نیستی یک چیز است، غیرمنتظره میشود. انگار بزرگ میشویم و حس طبیعی شگفتی را که با آن متولد شدهایم از دست میدهیم.
متافیزیک را میتوان اتلاف وقت بیفایده یا بدتر از آن، منبع خطرناکی از خطا و حواسپرتی دانست. نباید داستان سقراط را فراموش کنیم (که احتمالاً کاملاً درست نیست)؛ او به دلیل ایجاد سردرگمی زیاد به مرگ محکوم شد. با این وجود، خواننده دیده است که این سؤالات بسیار ساده میتوانند به پاسخهای پیچیدهای منجر شوند. فقط فکر کردن به اینکه این دایره چیست، ما را به سرعت به برخی مباحث عمیق در مورد ماهیت جهان، واقعیت و آنچه وجود دارد، رساند. شاید تعمق در چنین مسائلی به تحریک ذهن ما کمک میکرد. ما مجبور بودیم عمیقاً فکر کنیم و برخی تمرینات ذهنی دشوار را انجام دهیم. اما آیا متافیزیک کاربرد دیگری دارد؟ ممکن است بینشی به دست آورده باشیم، اما به نظر نمیرسد جایی برای استفاده از این بینش وجود داشته باشد. به نظر میرسد اتهام بیفایده بودن هنوز پابرجاست.
خب، ما در نه فصل گذشته چه کار میکردیم؟ یک پاسخ این است که ما سعی داشتهایم ماهیت بنیادی واقعیت را درک کنیم. اما ما فقط به یک جنبه از واقعیت توجه داشتهایم و فقط به دنبال یک نوع درک بودهایم. علوم نیز به دنبال درک ماهیت واقعیت هستند، اما این کار را به روشی متفاوت انجام میدهند. علوم به دنبال حقایق کلی هستند، اما این حقایق نیز ملموس هستند، در حالی که حقایق متافیزیک بسیار کلی و انتزاعی هستند.
وقتی میپرسیم چه چیزی وجود دارد، فیلسوف پاسخی در بالاترین سطح تعمیم میدهد. او ممکن است بگوید که جزئیاتی وجود دارند که در انواع طبیعی قرار میگیرند، و خواص، تغییرات، علل، قوانین طبیعت و غیره وجود دارند. وظیفه علم این است که مشخص کند کدام چیزها در هر یک از این دستهها قرار میگیرند. به عنوان مثال، الکترونها، ببرها یا عناصر شیمیایی وجود دارند. خواص اسپین، بار و جرم وجود دارد، فرآیندهایی مانند ذوب وجود دارد و قوانین طبیعت مانند قانون گرانش وجود دارد.
متافیزیک در پی نظم بخشیدن و نظاممند کردن تمام این حقایق دقیق کشفشده توسط علوم و توصیف ویژگیهای کلی آنهاست. اگرچه سعی کردهام هنگام توضیح متافیزیک از مثالهای زیادی برای وضوح بیشتر استفاده کنم، خواننده همچنین متوجه خواهد شد که این انتخاب تا حدودی دلخواه بوده است. من پرسیدم دایره چیست و میز چیست. همچنین میتوانستم بپرسم قرمزی چیست یا مولکول چیست. اینها صرفاً راههایی برای بررسی مباحث مربوط به خواص و جزئیات به طور کلی بودند.
فیزیک و متافیزیک
بین متافیزیک و علم از نظر سطح تعمیم تفاوت وجود دارد، اما در رویکرد نیز تفاوت وجود دارد. اگرچه هر دو حوزه بر یک موضوع - ماهیت جهان - تمرکز دارند، اما در پی درک آن از دیدگاههای مختلف هستند. علم بر مشاهده متکی است که اغلب نقطه شروع و عامل تعیینکننده در قضاوت در مورد اعتبار یک نظریه است. متافیزیک، اگرچه به جهان میپردازد، اما کمتر به بخشی از آن که قابل مشاهده است، میپردازد. آنچه میتوانیم با چشمان خود ببینیم، برای متافیزیک یا به طور کلی برای فلسفه کاربرد چندانی ندارد. شواهد حسی چیزی نیست که پذیرش یا رد یک نظریه فلسفی را تعیین کند.
برای مثال، ما در مورد اینکه آیا میز صرفاً مجموعهای از ویژگیها است یا یک جوهره اساسی که شامل همه آن ویژگیها است، بحث کردیم. شایان ذکر است که ما نمیتوانیم بر اساس مشاهده تصمیم بگیریم که کدام نظریه صحیح است. جهان به هیچ وجه تغییر نخواهد کرد. در واقع، ما نمیتوانیم ویژگیها را از یک شیء واقعی حذف کنیم تا یک زیرلایه بدون ویژگی داشته باشیم. و بدون این ویژگیها چه شکلی خواهد بود؟ بنابراین، سوالات ما علمی نیستند. یکی از مشکلاتی که دانشجویان اغلب هنگام شروع مطالعه متافیزیک با آن مواجه میشوند این است که نمیتوانند آن را از علوم، به ویژه فیزیک، متمایز کنند. آنها معتقدند که از آنجایی که جهان موضوع ماست، باید به جهان نگاه کنیم و این کار را به صورت علمی انجام دهیم. ممکن است در ابتدا از آن برای مثالها استفاده کنیم، اما نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که به سوالات متافیزیکی ما پاسخ دهد.
ممکن است که حوزه متافیزیک نام خود را به طور تصادفی تاریخی به دست آورده باشد. متافیزیک کتاب ارسطو بود که پس از فیزیک او منتشر شد. اما چه این نام عمدی بوده باشد و چه نباشد، روش دیگری برای دیدن آن وجود دارد که به طور دقیق فعالیت را توصیف میکند. عبارت متا را میتوان به «بالا» یا «فراتر» ترجمه کرد، و در واقع، آنچه ما در متافیزیک انجام میدهیم، بالاتر و فراتر از فیزیک است. به طور کلی بالاتر است؛ فراتر از بررسی مشاهدهای جهان، به تأمل منطقی در مورد ویژگیهای فرضی یا ممکن جهان میرود. بر این اساس، نام این تخصص البته برای ما بسیار مناسب به نظر میرسد، زیرا مسائلی که در کتاب ارسطو مطرح شده است دقیقاً از این نوع بودند. با این حال، نتیجه میشود که نامیدن کسی که متافیزیک را انجام میدهد، متافیزیسین نادرست است. عنوان پزشک به کسی داده میشود که پزشکی میکند. موضوع ما نه بالاتر از پزشکی است و نه فراتر از آن. کسی که در فیزیک کار میکند، فیزیکدان است. بنابراین، کسی که با متافیزیک سروکار دارد، متافیزیسین است.
با این حال، متافیزیک تنها به این دلیل که کودکانه یا آزاردهنده است، مورد انتقاد قرار نگرفته است. وقتی میپذیریم که غیرتجربی است - یعنی به آنچه که توسط حواس ما قابل مشاهده است مربوط نمیشود - بسیاری از شکاکان را میبینیم که آماده حمله به آن هستند. اگر متافیزیک درباره چیزی غیرقابل مشاهده است، چگونه میتوانیم چیزی در مورد آن بدانیم یا به سوالات آن پاسخ دهیم؟ چگونه میدانیم که فقط کلمات پوچ یا مزخرفات محض نیست؟ هیوم و کسانی که از او پیروی کردند، متافیزیک را به این دلایل رد کردند. فیلسوفان تجربهگرا گفتند که ایدههای ما باید از تجربیات ما سرچشمه بگیرند تا معنایی داشته باشند. اگر نتوان اصطلاحات مورد استفاده در متافیزیک را به مشاهده واقعی تقلیل داد، پس آنها به معنای واقعی کلمه بیمعنی هستند. به همین دلیل، هیوم توصیه کرد که کتابهای متافیزیک سوزانده شوند. او خود را متافیزیکدان نمیدانست، اگرچه بر بسیاری از بحثهای بعدی تأثیر گذاشت. درست است که تنها تعداد کمی توصیه او برای سوزاندن کتابها را پذیرفتند، اما انتقاد هیوم همچنان در اشکال جدیدتری مانند پوزیتیویسم منطقی ظاهر میشد.
یکی از پاسخها به هیوم، روایتی از متافیزیک بود که توسط کانت در کتاب «نقد عقل محض» (۱۷۸۱) ارائه شد. این دفاعی از متافیزیک است، اما گفته کانت را میتوان به عنوان کاهش جاهطلبیهای آن نیز تفسیر کرد. محققان آثار کانت در مورد مناسبترین راه برای درک او اختلاف نظر دارند، اما میتوان متافیزیک کانت را توصیفی از ساختار تفکر ما در مورد جهان دانست، نه خود جهان. با توجه به محدودیتهای تفکر و تجربه ما، باید آن را به شیوهای خاص درک کنیم. بر اساس این ایده، میتوان گفت که ما باید جهان را بر اساس جزئیات و ویژگیهای آنها، یا به عنوان موجود در زمان و مکان، یا به عنوان حاوی علل، درک کنیم. یا میتوان گفت که متافیزیک محدود به مفاهیمی است که ما برای توصیف جهان و نحوه ارتباط آنها با یکدیگر استفاده میکنیم. شاید دفاع از این نوع متافیزیک آسانتر باشد، اما باید بپذیریم که این امر اساساً ماهیت آن را تغییر میدهد. متافیزیکدانان میخواهند کشف کنند که جهان چگونه است، نه حقایقی در مورد مفاهیم ما، ماهیت روانشناختی ما، یا فقط بخشی از جهان که ماهیت روانشناختی ما میتواند درک کند. اینکه آیا موضع کانت این پاسخ را توجیه میکند یا خیر، چیزی است که ترجیح میدهم در مورد آن تصمیم نگیرم. با این حال، چیزی که میخواهم به آن اشاره کنم این است که وقتی متافیزیک مورد حمله قرار میگیرد، برخی ترجیح میدهند به قلمرو قابل دفاع عقبنشینی کنند. اما اگر این کار را انجام دهیم، این متافیزیک نیست که ما از آن دفاع میکنیم.
آیا میتوانیم عمل متافیزیک را در شکل اصلی و ناب آن توصیف کنیم و از آن در برابر حمله به عنوان بیمعنی، بیهدف و بیهدف دفاع کنیم؟ این بر عهده خواننده است که تصمیم بگیرد آیا مسائلی که در نه فصل گذشته دیده است بیمعنی هستند یا خیر. شما هم ممکن است همان شهود من را داشته باشید.
اگرچه این پرسشها را نمیتوان با مشاهده حل کرد، اما میتوانیم ادعا کنیم که اصیل و معنادار هستند. همچنین میتوانیم ادعا کنیم که آنها به ماهیت جهان مربوط میشوند، نه فقط مفاهیم، یا اینکه آنها نمایانگر نحوه تفکر ما نیستند. بیایید ببینیم آیا میتوانیم از این دیدگاه دفاع کنیم.
آیا باید هر چیزی را که میبینیم باور کنیم؟
اول از همه، بیایید بپذیریم که ما قدرت مشاهده را بیش از حد ارزیابی کردهایم. اگرچه دانشمندان ممکن است از حواس خود استفاده کنند، اما مشاهده همه چیز را حل نمیکند. و آنچه ما به علم اعتقاد داریم تا حد زیادی نظری است. از این نظر، متافیزیک ممکن است با علم سازگار باشد. کاری که متافیزیکدانان انجام میدهند، تفاوت چندانی با کاری که هر کسی که میخواهد جهان را درک کند، انجام میدهد، ندارد. درست است که متافیزیک در انتزاع و نظریهپردازی خود افراطی است، اما به نظر میرسد مرزهای بین این دو حوزه بیشتر یک درجهبندی است تا یک مرز.
در متافیزیک، ما از استدلال و منطق برای هدایت خود به چگونگی جهان یا چگونگی باید آن استفاده میکنیم. اگر نظریههایی در مورد یک ویژگی جهان غیرقابل قبول باشند، میتوان آنها را رد کرد، یا به این دلیل که خلاف شهود هستند یا کاملاً متناقض. مورد دوم ارجحیت دارد. شاید یک نظریه حاکی از آن باشد که جهان هم یک ویژگی و هم متضاد آن را دارد، که در این صورت ما دلایلی برای رد نظریه به عنوان متناقض داریم. اما شاید تناقض به ندرت اینقدر آشکار باشد. و حتی اگر چنین باشد، مدافع نظریه ممکن است سعی کند تناقض را توجیه کند. اغلب، ما نظریهها را یا به این دلیل که میگویند یا به این دلیل که به چیزی غیرقابل قبول اشاره میکنند، زیر سوال میبریم. به عنوان مثال، اگر کسی بگوید که زمان جریان دارد، به نظر میرسد که باید بتواند سرعت آن را تعیین کند. اما دیدهایم که نمیتوانیم پاسخ معناداری به این سوال بدهیم: البته باید با سرعت یک ثانیه در ثانیه جریان داشته باشد. ما همچنین در مورد این نظریه بحث کردیم که عدم وجود چیزها میتواند یک علت باشد، اما این نیز نتیجهای غیرمنطقی به همراه داشت. در آن صورت باید بپذیریم که نیستی میتواند دارای نیروهای علّی باشد، و همانطور که دیدهایم، یکی از علل هر رویدادی، فقدان هر چیزی است که میتوانست از آن جلوگیری کند.
وقتی نتیجه تا این حد خلاف شهود باشد، میگوییم که نظریه را به یک امر محال تقلیل دادهایم. در مورد جوهر، به نظر میرسید که این نظریه را که یک جزء فقط مجموعهای از ویژگیها است، به یک امر محال تقلیل دادهایم. طبق این نظریه، دو جزء نمیتوانند دارای ویژگیهای یکسان باشند و به نظر میرسد دلیل خوبی برای باور به این موضوع وجود ندارد. البته، برخی از فیلسوفان فکر میکنند که یک نظریه میتواند از این تقلیل به یک امر محال اجتناب کند، و بنابراین این پایان ماجرا نیست. برخی دیگر ممکن است انکار کنند که نتیجه غیرمنطقی است. یا باید فرض کنیم که حقیقت همیشه بدیهی خواهد بود. گاهی اوقات باید از یک استدلال پیروی کنیم و هر آنچه را که در پی دارد، بپذیریم، حتی اگر غیرمنتظره باشد. بنابراین، همیشه جایی برای بحثهای فلسفی بیشتر وجود دارد.
هیچکدام از اینها واقعاً به استفاده از حواس وابسته نبودند. البته، شما حتی برای ورود به حوزه فلسفه باید یک موجود متفکر باشید، و به نظر میرسد که تجربیات عملی باید مقدم بر آن باشند. شاید حواس شما همچنین به شما نشان داده باشند که جزئی بودن، ویژگی جهان است که باید توضیح داده شود. به نظر میرسد که جزئیات وجود دارند. اما در آن صورت، استدلال انتزاعی شما باید تصمیم بگیرد که آن جزئیات، یا علت، یا زمان، باید چه باشند. میتوانید تا جایی که لازم است، نظریههای مختلف را بررسی کنید. برخی از آنها در برابر بررسی دقیق مقاومت نمیکنند.
ما میتوانیم برخی از نظریهها را در اصل رد کنیم اگر به نظر برسد که شامل یک مشکل لاینحل هستند: اگر به نظر میرسد که شامل یک تناقض یا نوعی پوچی دیگر هستند. ما میپذیریم که ممکن است در آینده بر این مشکل غلبه شود. تاکنون، به نظر نمیرسد کاری که یک متافیزیکدان انجام میدهد با کاری که ماهرترین دانشمند انجام میدهد تفاوت چندانی داشته باشد. یک فیزیکدان نظری ممکن است نظریهها را به همان دلایل رد کند. یک تفاوت وجود دارد. متافیزیکدانان نظریهها را تنها بر اساس منطق رد میکنند: مشکل یک نظریه، سازگاری درونی آن یا ناسازگاری آن با مجموعه دیگری از نظریههایی است که ما برای آنها ارزش قائل هستیم. در مورد علم، دلایل رد یک نظریه ممکن است تضاد با شواهد قابل مشاهده باشد. علوم میخواهند نظریه با حقایق قابل مشاهده مطابقت داشته باشد، اما گزارههای متافیزیک قابل مشاهده نیستند.
تا اینجا که خوب بوده. به نظر نمیرسد متافیزیک در استدلال به طور قابل توجهی ضعیفتر از علوم باشد، که دفاع از آن را دشوار میکند. اما برخی ممکن است استدلال کنند که این به این دلیل است که ما فقط به حالت منفی اشاره کردهایم که در آن یک نظریه رد میشود. البته، یک نظریه باید رد شود اگر تناقضی ارائه دهد یا به نتیجهای پوچ منجر شود، چه در علوم و چه در فلسفه. اما این فقط زمینهای برای رد نظریهها به ما میدهد، نه برای پذیرش آنها. در اینجا، ممکن است تصور شود که علوم دست بالا را دارند زیرا میتوانند برای نظریههای خود پشتوانه تجربی پیدا کنند. با این حال، در فلسفه، این امکان و بسیار محتمل است که بیش از یک نظریه منسجم در مورد یک موضوع وجود داشته باشد. چندین نظریه ممکن است هر کدام به صورت جداگانه درست باشند، حتی اگر همه آنها نتوانند همزمان درست باشند. پس چگونه تصمیم میگیریم کدام یک درست است؟ شاید در متافیزیک حقیقتی وجود نداشته باشد، بلکه فقط مجموعهای از نظریهها وجود دارد که نمیتوانیم بین آنها یکی را انتخاب کنیم.
این موضوع دوباره نحوه تفکر ما در مورد فلسفه و علم را نادیده میگیرد. همانطور که از فلسفه علم میدانیم، تصمیمگیری در مورد اینکه میدانیم کدام نظریهها در مورد جهان درست هستند، تنها از طریق مشاهده دشوار است. این ممکن است دادههای مفیدی را ارائه دهد که برخی از نظریهها را رد کند، اما ممکن است بیش از یک نظریه با دادهها مطابقت داشته باشد. بنابراین چگونه تصمیم میگیریم که کدام نظریهها درست هستند؟ چگونه میدانیم که آیا چیزی درست است؟ پاسخ به این سوال آسان نیست. حتی مشاهدات ممکن است تا حدودی تحت تأثیر نظریههایی باشند که به آنها اعتقاد داریم. بنابراین تصمیمگیری در مورد علم به هیچ وجه ساده نیست. در متافیزیک نیز، رسیدن به حقیقت دشوار است، اما نکته این است که نباید حقیقت را در متافیزیک با معیارهای سختگیرانهتری نسبت به موارد دیگر در نظر بگیریم. از این رو، اغلب نظریههای خود را موقت و خطاپذیر میدانیم. ما اذعان میکنیم که ممکن است نیاز به تجدیدنظر داشته باشند، اما با این وجود استفاده از آنها ممکن است منطقی باشد.
رابطه بین متافیزیک و علم احتمالاً بسیار پیچیدهتر از آن چیزی است که فقط تصور میشود. ما اغلب ترجیح میدهیم که این دو با هم هماهنگ باشند، حتی اگر اختلاف آشکاری با هم نداشته باشند. بهترین چیزی که میتوانیم به آن امیدوار باشیم، متافیزیکی است که با جهانِ توصیفشده توسط علوم، و یک علم متافیزیکیِ درست، مطابقت داشته باشد. ما قبلاً موردی را دیدهایم که این موضوع را نشان میدهد. ما در فصل 6 سؤالاتی در مورد همزمانی مطرح کردیم: مفهومی که نظریه علمی نسبیت آن را زیر سوال میبرد. با این حال، مسلماً، نظریه نسبیت برخی از نظریههای فلسفی در مورد فضا و زمان مطلق را رد نمیکند. اما شاید بهتر باشد متافیزیکی را تدوین کنیم که بر نحوه یا ماهیت جهان، آنطور که توسط بهترین نظریه علمی موجود توصیف شده است، متمرکز باشد. سپس ممکن است به یک متافیزیک علمیِ آگاهانه دست یابیم که میتواند شرحی منسجم از جهانی که در هر دو سطح فیزیکی و انتزاعی عمل میکند، به ما ارائه دهد.
فضایل نظری
در متافیزیک، هنگام تصمیمگیری در مورد انتخاب یک نظریه، باید به دنبال مجموعهای از فضایل نظری باشیم. ما بررسی میکنیم که این نظریه تا چه حد میتواند مسائل واقعاً مهم را توضیح دهد. آیا با سایر نظریههای ما برای ارائه یک توضیح واحد از جهان موافق است؟ آیا خیلی مختصر توضیح میدهد، یا ما آنقدر فرضیات زیادی برای ارائه نظریه در نظر میگیریم که توانایی آن در توضیح پدیدهها صرفاً یک توهم است؟
برای مثال، یکی از دلایل توصیه این نظریه که جهانهای بسیار دیگری وجود دارند این است که این نظریه بسیاری از چیزها را توضیح میدهد. برای مثال، به ما میگوید چه چیزهایی ممکن است. اما همانطور که دیدهایم، وقتی این نظریه را مطرح کردیم، مجبور بودیم فرض کنیم که هر احتمالی در یک دنیای واقعی وجود دارد. بنابراین به نظر میرسد که ما فقط به همان اندازه که از نظریه توضیح میگیریم، از آن توضیح میگیریم. بنابراین، ما اغلب در یک عمل متعادلسازی شرکت میکنیم که در آن تعداد فرضیات را با توانایی نظریه در توضیح مقایسه میکنیم، در فرآیندی که شبیه یک تحلیل هزینه-فایده گسترده است.
باز هم، وقتی متافیزیک را با جستجوی دانش در علم مقایسه میکنیم، تفاوت چندان زیاد به نظر نمیرسد. آنچه ما میخواهیم یافتن نظریههایی است که پدیدهها را به روشی نسبتاً ساده، بدون نیاز به فرضیات عجیب و غریب یا فرضیههای مصنوعی، توضیح دهند. در مورد علم، پدیدههایی که باید توضیح داده شوند ممکن است شامل پدیدههای قابل مشاهده، مانند وجود یک ذره غیرمنتظره یا حرکت غیرمعمول یک سیاره باشند. یک نظریه باید چنین حرکتی را در پیامدهای خود بگنجاند تا توضیحی موفق تلقی شود.
با این حال، پدیدهها در متافیزیک به یک شکل مشاهده نمیشوند. زیرا ما بدیهی میدانیم که برخی چیزهای بسیار انتزاعی باید توضیح داده شوند: برای مثال، به نظر میرسد که جزئیات زیادی وجود دارد و علیت یکی از ویژگیهای جهان است. بهترین راه برای توضیح این ویژگیهای کلی چیست؟ پس از توضیح اینکه علیت در جهان ما چگونه باید باشد، آن را به علوم واگذار میکنیم تا در مورد علل و آنچه باعث آنها میشود به ما بگویند. تنها چیزی که میخواهیم این است که بدانیم علت بودن یک چیز برای چیز دیگر چیست. ما از همان مزایای نظری که هر کس دیگری استفاده میکند، استفاده میکنیم. ما به دنبال کشف بهترین توضیح ممکن برای ویژگیهای جهان هستیم. اما ویژگیهایی که مورد توجه متافیزیکدانان هستند بسیار انتزاعی و کلی هستند. آنها را نمیتوان به روشی که شما یک میز یا یک گربه را مشاهده میکنید، مشاهده کرد، اما میتوانیم آنها را از آنچه مشاهده میکنیم، استخراج کنیم. ما مفهومی از ویژگی جزئیت داریم که از این چیزها مشتق شده است و این همان چیزی است که میخواهیم توضیح دهیم.
ارزش متافیزیک
ممکن است به نظر برسد که منتقدان ما استدلالی دارند که ما نمیتوانیم به آن پاسخ دهیم. ما ممکن است دلایلی برای رد برخی نظریهها و پذیرش برخی دیگر، به طور موقت، داشته باشیم و شاید از این نظر، هیچ اصل عقلانیتی را که دیگران به آن اعتقاد دارند، نقض نمیکنیم، اما بیفایده بودن محض متافیزیک نشان میدهد که چرا نباید آن را به کار ببریم. از آنجا که علوم به نوعی با جهان تجربی که میبینیم و با آن تعامل داریم مرتبط هستند، میتوانیم از نظریههای علمی خود برای رسیدن به آنچه میخواهیم استفاده کنیم. میتوانیم علم را به نفع خود به کار گیریم. میتوانیم جهان را کنترل کنیم و از علم به نفع خود استفاده کنیم. علم مفید نتایج مفیدی به بار میآورد. اما از آنجا که متافیزیک بسیار نظری، بسیار انتزاعی و بسیار غیرتجربی است، به نظر میرسد کاملاً بیفایده است. ما را قادر به کنترل جهان اطرافمان نمیکند. اصلاً فایدهای ندارد.
اما نباید از این استدلال بترسیم. اولاً، به این دلیل که اساس آن ابطالپذیر است. مثلاً اگر در مورد علیت صحبت کنیم، بسیار مهم است. کنترل ما بر خود جهان به علیت بستگی دارد. هیچ چیز بدون آن معنا نخواهد داشت. معلوم میشود که ما نمیتوانیم رابطه علی بین دو چیز را بدانیم مگر اینکه یک نظریه - اساساً یک نظریه متافیزیکی - در مورد اینکه یک چیز چگونه میتواند علت چیز دیگری باشد، داشته باشیم. یک سوءتفاهم فلسفی میتواند به یک خطای عملی منجر شود، مثلاً اگر فرض کنیم که علیت چیزی بیش از همبستگی نیست.
اما فرض کنید اساس استدلال درست باشد. فرض کنید متافیزیک واقعاً کاملاً بیفایده است. آیا این به معنای بیارزش بودن آن است؟ خیر. بسیاری از چیزها ارزش ابزاری دارند: آنها چیز دیگری را که میخواهید به شما میدهند. اما برخی چیزها ارزش ذاتی دارند. ارزش آنها ذاتی خودشان است؛ آنها به خاطر خودشان ارزشمند هستند. حتی اگر متافیزیک بیفایده بود، شاید بینشهایی که ارائه میدهد آنقدر عمیق و تأثیرگذار باشد که ممکن است بالاترین ارزش ذاتی را برای ما داشته باشد. میتواند درک بیفایده اما عمیقی از ماهیت واقعیت به ما بدهد. در واقع، ایده افلاطون منطقی است.
درک متافیزیکی از چیستی جهان، نحوهی کارکرد آن و چگونگی ارتباط تمام اجزای آن با یکدیگر، چه در سطح کلی و چه انتزاعی، میتواند مهمترین و واقعبینانهترین چیز باشد. در این مورد، ما متافیزیک را برای سالم و ثروتمند ماندن انجام نمیدهیم: ما میخواهیم سالم و ثروتمند بمانیم تا متافیزیک را انجام دهیم.
مطالعات بیشتر
This book was intended as a very first read on the subject of metaphysics. If you are interested, what should you try next? A lot of material in philosophy is technical and should not be tackled lightly. In that case, I recommend moving next on to some of the lengthier and more involved introductions as an intermediate step. The following are all worth a try:
John Carroll and Ned Markosian, An Introduction to Metaphysics (Cambridge, 2010).
Jonathan Tallant, Metaphysics: An Introduction (Continuum, 2011).
Michael Jubien, Contemporary Metaphysics: An Introduction (Blackwell, 1997).
Michael Loux, Metaphysics: A Contemporary Introduction (Routledge, 2006).
In addition, there are plenty of books addressing the chapter topics of this book. Here are just a few that are particularly recommended, though they go beyond introductory level:
David Armstrong, Nominalism and Realism and A Theory of Universals (both Cambridge, 1978).
Joe Melia, Modality (Acumen, 2003).
Joshua Hoffman and Gary S. Rosenkrantz, Substance: Its Nature and Existence (Routledge, 1997).
Katherine Hawley, How Things Persist (Oxford, 2001).
Kathleen Wilkes, Real People: Personal Identity without Thought Experiments (Oxford, 1993).
Lawrence Lombard, Events: A Metaphysical Study (Routledge, 1986).
E. J. Lowe, A Survey of Metaphysics (Oxford, 2002) and The Possibility of Metaphysics (Oxford, 1998).
Phil Dowe, Physical Causation (Cambridge, 2000).
Robin Le Poidevin, Travels in Four Dimensions (Oxford, 2003).
Robin Le Poidevin, Peter Simons, Andrew McGonigal, and Ross Cameron, The Routledge Companion to Metaphysics (Routledge, 2009).
Stephen Mumford and Rani Lill Anjum, Getting Causes from Powers (Oxford, 2011).