
اروپا از قرن هشتم تا قرن سیزدهم صحنهی خداسالاری(تئوکراسی) بود. در این نظام فلسفه در کلام تحلیل رفته بود و طبیعت و امور ماوراءالطبیعه مرزی نداشت و سیاست و دین نیز به هم آمیخته بود. اما ظرف این 5 قرن خداسالاری شکل ثابتی نداشت زیرا درهم ریختگی دین و دولت تخم بیتعادلی را در دل آن نشانده بود. تا آخر قرن یازدهم میلادی تفوق از آن سلطنت بود و پس از آن دور به دست پاپها افتاد به همین دلیل مورخان بخش اول این دوران را خداسالاری شاهی و بخش دوم آن را خداسالاری پاپی نامیدند. اما چه شد که این اتفاق افتاد؟
زمینه
بعد از فروپاشی امپراتوری روم توسط حملات کوبنده اقوام ژرمن به قلمرو روم و جاگیرشدن آنها در قلمروهای روم غربی اروپا وارد دوران آشوبی برای خودش شده بود و قدرتهای محلی اقوام ژرمن درهمه حال باهم درگیر بودند. فرانکها در قلمرو گال رومی جاگیر شدند و اقوام گوث نیز در اسپانیا و ایتالیا جاگیر شدند و از آنسو آنگلوساکسونها قلمرو بریتانیا را اشغال کردند و به همین شکل وندالها از اسپانیا عبور کردند به شمال آفریقا حمله کردند و آنجا را اشغال کردند. روم غربی برای همیشه از هم پاشید.
200 سال بعد قیصر یوستینیانوس امپراتور روم شرقی با هزینه گزاف و کمک کلیسا توانست ایتالیا و شمال آفریقا و اسپانیا را از زیر دست اقوام ژرمن بگیرد با این حال این پیروزیها دوامی نیافت چون با حملات ساسانیها او مجبور شد که به شرق بپردازد و برای همین اقوام ژرمن تجدید قوا کردند و به مرور قلمرو روم شرقی را بازپسگیری کردند. این وضع ادامه داشت. چند قرن بعد در قرن هفتم میلادی اما ناگهان گوتهای ساکن اسپانیا شاهد رسیدن اعراب مسلمان به سواحل اسپانیا بودند. طارق بن زیاد از طریق تنگهای که به نام ستونهای هرکول معروف بود ولی از آن به بعد تنگه جبلالطارق معروف شد وارد اسپانیا شد و نیروهای اعراب مسلمان و بومیان بربر مراکشی وارد اسپانیا شدند و خیلی زود ویزگوتهای از آنها شکست سختی خورده و تسلیم شدند. خیلی زود خبر فتح اسپانیا که آن زمان مسلمانها واندولسیا(سرزمین واندالها) یا آندلس میشناختن به گوش همسایههای اروپایی رسید. عبدالرحمن یکی از فرماندهان اموی مشهور تصمیم داشت در اروپا پیشروی کند و اینکار را کرد. با این حال او یک اشتباه مهلک را مرتکب شد. او به جای حمله به ایتالیای آشفته لمباردها و بیزانسیها تصمیم گرفت به سمت شمال برود و به قویترین حکام اروپای آنزمان رسید یعنی فرانکها. فرانکها سالها بود که در شمال و میانه سرزمین گال زندگی میکردند و سرزمین فرانسیا به نام آنها بود که فرانسه میگوییم. سالهای سال بود که حُکام اولیه فرانک در کاخهای خود در رنس و پاریس در حال خوشگذرانی بودند و کاخداران آنها بودند که امور را اداره میکردند. شارل مارتل در آن زمان کاخدار مروونژیهای خوشگذران بود و متوجه خطر مورها و اعراب شده بود برای همین سریع دست به کار شد و هرچی نیروی رزمی داشت را آماده کرد از بهترین جنگجوها و البته حتی از لمباردهای ایتالیایی هم نیرو جمع کرد و در سال 732 در شهر پواتیه فرانسه در 40 کیلومتری پاریس با عبدالرحمن فرماندار آندلس که با سپاه اعراب و مورها به جنگ او آمده بود رسید. جنگ چند روز طول کشید. بسیاری از نیروهای فرانکها کشته شدند و شارل مارتل در آستانه شکست بود با این حال موفق شدند که عبدالرحمن را در خلال جنگ بکشند. برای همین سپاه مسلمین که بدون فرمانده شده بود فردای جنگ از آنجا به سمت جنوب متواری شد. پیروزی او برایش شهرت و مقبولیت بسیار زیادی آورد تا آنجا که او نوه او شارل بزرگ آخرین شاه کاخنشین مروونژی رو کنار زد و خودش شاه فرانکها شد. نوه او شارل بزرگ یا شارلمانی توسط پاپ به مقام امپراتوری مقدس روم رسید و از آنجا بود که فکر دوباره اتحاد تحت لوای یک حکومت بزرگ برای جلوگیری از حملات مسلمانان اسپانیایی مورد توجه قرار گرفت.
برقراری خداسالاری شاهی همزمان با روی کارآمدن سلسله کارولنژی در فرانسه صورت گرفت. سلسلهای که سعی کرد تا دوباره امپراتوری روم غربی را در اروپا برقرار سازد. اتکای شارلمانی بنیانگذار سلسله کارولنژی به مشروعیت مذهبی اختلاط سیاست و دین را تشدید کرد. وی از آنجا که سلطنت را از چنگ سلسلهی قبلی(مروونژی) درآورده بود از مشروعیت ارثی بهره نداشت و ناچار بود برای اثبات حقانیت خویش وسیله جدیدی بجوید، به همین دلیل در پی استفاده از مذهب و جلب همراهی شخص پاپ رفت.
گفتار تئوریکی که به سلطنت کارولنژینها(خاندان کارل) مشروعیت میبخشید یکشبه پرداخته نشد و هرچند ریشههای آن به عقاید سیاسی آگوستینوس قدیس میرسید شکلگیری کامل آن تا زمان لویی پارسا(814-840) جانشین شارلمانی طول کشید. از این دیدگاه پادشاه مقامی نظیر شاهان اسرائیلیباستان از قبیل داود و سلیمان داشت که فرمانروایان مقدس یهودیان بودند. این مقام طی مراسم تاجگذاری که خود بسیار از آداب به تختنشستن شاهان بنیاسرائیل ملهم بود و جنبه بسیار قوی مذهبی داشت تثبیت میگشت.
در این نظام وظیفه اصلی پادشاه عبارت بود از سلطنت در راه خدا، برقرار ساختن عدل الهی برروی زمین و فراهم آوردن وسایل رستگاری رعایای خویش. چنین شاهی میبایست صلح را بر روی زمین برقرار میساخت و انتقام جنایات را باز میستاند و خطاهای مذهبی را تصحیح میکرد. که نکته آخر به معنای دخالت شاه در تعیین اصول دین بود کاری که فیالمثل شارلمانی چند بار به آن اقدام کرد. طبعا جنگهای این پادشاهان جهاد محسوب میشد زیرا هدف آنها مسیحیکردن کفار بود که شارلمانی اینکار را با ساکسونهای آلمانی کرد و بسیاری از آنها را هم کشت و این یکی از دلایل حملات بعدی وایکینگها به سرزمینهای مسیحی هم شد.

در این زمان دستگاه دولت هنوز چندان قوام و دوامی نداشت و از شبکه کلیساها و دیرها مجزا نبود بهخصوص که عده زیادی از اعضایش جزء روحانیان بودند، به تبع انتصاب روحانیانی که ریاست دیرها و کلیساهای مهم را برعهده میگرفتند و مقامشان با امتیازات سیاسی و اقتصادی بسیار همراه بود به دست پادشاه انجام میگرفت زیرا حکم آنها بر زمینهایی که میتوان تیول مذهبی خواند روان بود و از این بابت تفاوتی با تیولداران غیرمذهبی نداشتند(تیول یعنی همون اربابرعیتی و زمینداران بزرگ).
در آن دوران قیصر آلمان که تنها وارث لقب امپراتور در اروپا بود و کباده جانشینی امپراتوران رومغربی را میکشید در انتخاب پاپ نیز دخالت داشت. انتخاب پاپ که در آن زمان فقط اسقف شهر رم بود میبایست قاعدتا به دست روحانیان و مردم محل انجام میگرفت اما تحریکات اشراف این شهر در جریان هر انتخاب به قدری زیاد بود که ظرف قرنهای دهم و یازدهم بارها خود روحانیان از امپراتور درخواست کردند تا در انتخابات دخالت و به عبارتی آن را اداره کند. این دخالت در عمل صورت انتخاب پاپ توسط امپراتور را گرفت.
این روش عملا ادامه سنت رایج در بیزانس بود، سنتی که طبق آن امپراتور(قیصر) بر انتخاب پاپ صحه میگذاشت(تایید میکرد). آخرین نکتهای که در باب اختلاط دین و دنیا در این دوران باید بر آن انگشت گذاشت و از اهمیت بسیاری برخوردارست مسئله شروط عضویت در جامعهست> در آنزمان عضویت در جامعه نیز تابع تقسیمبندیهای مذهبی و مشروط به تبعیت از یک کلیسای معین بود و همانطور که نهادهای سیاسی و مذهبی جامعه درست از هم تفکیک نشده بود و جامعه سیاسی هم از جامعه مذهبی درست مجزا نبود.
تا اواخر قرن یازدهم کفه قدرت پادشاه بر پاپ میچربید اما از این زمان و پس از اصلاح مذهبی که به نام پاپ گرگوریوس هفتم از 1073 تا 1085 نام اصلاحات گرگوریوسی گرفت تعادل خداسالاری به نفع پاپ تغییر کرد و پادشاهان که تا آن زمان از اختلاط دین و دولت بهرهمند گشته بودند ناپار به پرداخت تاوان این امتیاز گردیدند. بعد از این بود که در 1095 پاپ اوربان دوم قدرت این را پیدا کرد که در شورای کلرمون فتوای جهاد علیه ساراسنهای اشغالگر سرزمین مقدس اورشلیم را صادر کرد
(ساراسن اصطلاحیست که مسیحیان به اعراب داده بودند که اشاره به این داشت که عربها نوادگان اسماعیل بودند و برای همین به آنها کنیزسارا(ساراسن) میگفتن که اشاره داشت به اینکه هاجر کنیز سارا بود.)
اصلاحاتی که بعدها نام اصلاح گریگوریوسی گرفت از زمان پاپ لئون نهم(1049-1054) شروع شد. این پاپ به کمک تئوریسینهای اطرافش مجموعهای از اسناد مذهبی گردآورد که به مجموعه هفتادوچهار سندی مشهور شد. هدف از گردآوری این اسناد که البته باید گفت جعل اسناد که در اصالت برخی از آنها شک بسیار بود اثبات تقدم مرتبه کلیسای روم بر دیگر کلیساها و پیریزی سلسلهمراتب کلیسایی براین اساس بود. یکی از آنها هدیه کنستانتینوس نام داشت که مدعی بود این اجازهایست که کنتسانتینوس اول قیصر روم به اسقف رم(بعدها پاپ) سلطهی سیاسی بر قلمرو رومی یا اروپا را میداد. این مساعی در وهلهی اول باعث جدایی قطعی بین کلیساهای اروپایغربی و بیزانس یا بهعبارت دیگر بین کلیساهای کاتولیک و ارتدکس گردید. وجه دیگر این اصلاحات تصفیه روحانیت مسیحی بود. بسیاری از روحانیان اساسا روحانی نبودن بلکه اشرافی بودن که مقام روحانی را از سوی قیصر آلمان دریافت میکردند و مثلا اسقف میشدند یا کاردینال و بعدش حتی پاپ میشدند و این از دوران رومیها به این صورت بود که بسیاری از سرداران رومی یا بزرگان و اشراف رومی به این طریق اسقف کلیسا میشدند و این امر تا آن زمان به قوت خودش باقی بود. و برای این بسیاری از روحانیان آن زمان در پرداختن به دنیا و برخورداری از لذات دنیوی دستکمی از دیگر مردمان صاحب قدرت نداشتند و آنچه از دیگر محتشمهای روزگار ممتازشان میساخت القابشان بود نه شیوه زندگیشان چون اینا اشرافزاده بودن نه کشیش. مصلحین داخل کلیسا بر این بودند که بیبندوباری روحانیان زاییده بدهبستانهاییست که انتصاب به دست مقامات غیرمذهبی انجام میپذیرد پس باید برای اصلاح کلیسا اول دست غیرمذهبیان(امپراتور و شاهان اروپایی) را از دخالت در اداره کلیسا کوتاه کرد. همانطور که اشاره شد شاهان عملا در ازای بخشیدن تیولهای مذهبی چشم گرفتن پیشکش داشتند و از این بابت بین این تیولها با تیولهای عادی تفاوتی قائل نبودند. به هرحال لازمه کوتاهکردن دست امپراتور از کلیسا در درجه اول تحکیم قدرت پاپ بود که پایهاش به کمک مجموعه هفتادوچهار سندی در زمان لئون نهم گذاشته شد. قدم بعدی جلوگیری از دخالت قیصر آلمان در انتخاب پاپ بود زیرا تا وقتی پاپ بهدست قیصر آلمان یعنی امپراتور مقدس روم تعیین میگردید استقلال کلیسا معنایی نداشت.
پاپ نیکلای دوم(1059-1061) چاره این مشکل را یافت و برای انتخاب پاپ ترتیباتی اتخاذ نمود که پس از مرگ وی برای اولینبار اجرا شد و هستهی روشی شد که امروز نیز پاپ را براساس آن انتخاب میکنند. نیکلای دوم برای احتراز از تحریکاتی که دستاویز دخالت امپراتور شده بود قرار بر این گذاشت که صرفا گروهی از اسقفها برای انتخاب پاپ گرد هم بیایند و فرمانروای کلیسا را برگزینند. این قاعده دو تبصره نیز داشت یکی اینکه میتوان انتخابات را خارج از شهر رم انجام داد و دیگر اینکه لازم نیست تا پاپ از اهالی شهر رم باشد. به این ترتیب نقش طبقات پایین روحانیت و مردم شهر رم به تهنیتگویی به پاپ منتخب محدود گردید و دست قیصر آلمان نیز کوتاه شد.
پاپ که از قیمومیت قیصر آلمان و دخالت اشراف رم هردو آزاد گشته بود در مقامی قرار گرفت که بتواند بر تمام مسیحیت حُکم براند، دست به اصلاح اساسی کلیسا و مبارزه با بیبندوباری کشیشان انتصابی قیصر بزند و به همهجا نماینده گسیل دارد. پاپهای بعدی برای تحکیم موقعیت خویش معافیت مالیاتی دیرها را نیز گسترش دادد تا طرفداران خویش را تقویت کنند و بر نفوذ خود در بین روحانیان بیافزایند. کمکم صحبت جلوگیری از دخالت پادشاهان و قیصر در انتصابات مذهبی نیز به میان آمد اما آن کسی که عملا اقدام به این کار نمود گرگوریوس هفتم بود، وی آتش اختلافی را روشن کرد که کشمکش انتصابات نام گرفت.
در دستگرفتن انتصابات مذهبی از طرف پاپ مایه تزلزل اقتدار سلطنتی شاهان و خصوصا اقتدار قیصر آلمان بود که از دست رفتن تسلطش بر دیرها و تیولهای مذهبی اختیارات سیاسی وی را بسیار کاهش میداد. هانری چهارم قیصر آلمان،امپراتور مقدس روم بهشدت با اصلاحات پاپ اعتراض کرد و پایه استدلالش را بر این قرار داد که مقام شاهی نیز مقامی مذهبیست و جنبه مذهبی مراسم تاجگذاری شاهان موید این ادعا.
اما گرگوریوس هفتم به صراحت سابقه چندصدسال مراسم مزبور را ندیده گرفت و ادعای بازگشت به روشهای صدرمسیحیت و به عبارتی برقراری مسیحیت راستین را کرد. البته در این ادعا اثری از جدایی دین و دولت نبود.(همون عبارت مشهور عیسی که مال قیصر به او و مال خدا به من انجیل متی)
پاپ کماکان مسیح را به سبک انبیاء بنیاسرائیل هم پیامبر و هم پادشاه میدانست منتهی مقام جانشینی وی را که تا آن زمان به قیصر میرسید از آن خود میشمرد. کشمکش انتصابات آخر به نفع دستگاه پاپی و با استقرار خداسالاری پاپی پایان یافت و کلیسای رم بر تمام کلیساها مقدم گردید و پاپ مرجع اعلای مسیحیت شد، حق برقرار ساختن قانون به وی منحصر گردید و حتی حق تکفیر و خلع پادشاهان را پیدا کرد.
شاخصترین چهره اقتدار پاپی در قرون وسطی اینوسان سومست(1198-1216). اختیارات دنیوی پاپ در زمان او به اوج خود رسید. وی عملا از حد جانشین پطرس قدیس بنیانگذار کلیسای کاتولیک فراتر رفت و جانشین خدا برروی زمیت گردید. روحانیان در تمام زمینههای مربوط به اصول دین و رفتار و انضباط کاملا تابع او گردیدند و حتی برای حل مسائل پیشپاافتاده نیز مستقیما به وی رجوع میکردند. وی با هرآنچه بددینی و بدعت میدانست به جدال برخاست و جنگهای بسیار خشنی را خصوصا علیه نومانیگری(کاتارها) به راه انداخت.
بهترین سلاح وی در این راه خلع فرمانروایان بددین بود و برانگیختن دیگران به جنگ با آنها به طمع تصرف قلمروشان. باید اضافه کرد که در آن زمان سه کشور بزرگ اروپا: انگلستان و امپراتوری آلمان و فرانسه هرسه کاتولیک مذهب بودند و اصلا هنوز سخنی از پروتستانتیسم در میان نبود. وی در زمینه تسلط بر پادشاهان نیز همینقدر سختگیری نشان میداد که بر زیردستان روحانیش و فیالمثل صریحا به پادشاه انگلیس جان بیزمین(برادر ریچارد- پرنس جان رابینهود) نوشت «قصد ما نه فقط اداره روحانیت بلکه اداره سلطنت انگلستانست»
او جدا معتقد بود اختیارات پاپ شمول تام دارد و حکم وی بر همهچیز رواست. او رابطه پاپ و امپراتور را رابطه ارباب و خدمتگذار میدانست و در این زمینه به هیچ اعتراضی توجه نداشت. سلاح اصلی وی در مقابل اعتراضات بلندکردن چماق تکفیر بود که عملا علیه تمام پادشاهان اروپا به کار میگرفت. اما از آنجا که استفاده بیحد از این تهدید مایه بیاثرشدنش بود وی در بعضی موارد ناچار شد تا مخالفان خویش را رسما خلع و رعایایشان را از سوگند وفاداری که به فرمانروای خویش خوردن بودند آزاد سازد تا بتواند دیگران را علیه فرمانروایان خلعشده وادار به جهاد کند. با تمام این احوال وی وظیفه خود را به برقراری عدالت و صلح و ترویج فضایل میدانست.
خداسالاری پاپی بیش از هرچیز به وجه فقهای مسیحیت متکی بود و این سختگیری فقهی در زمان اینوسان سوم به اوج خود رسید. تاکید کردن بر اختیارات دینی و دنیوی پیامبر و سپس خود را برساس استدلال فقهی وارث تمام این اختیارات قلمداد کردن شباهت زیادی به نظریه فلسفه سیاسی اسلامی یعنی خلافت داشت که خلیفه هم پادشاه بود و هم مقامی مذهبی داشت که در مذهب شیعه مقام خلیفه(جانشین پیامبر) که امام معصومست در حد ریاست دین هم هست و هم رئیس سیاسی و هم دینی را باهم دارد و به این شکل نایبان او نیز همین مقام را داشتند.
به هرحال مجموعه اصلاحات گرگوریوسی نتایج غیرمترقبهای نیز در پی داشت که همه در جهت خواستهای پاپها نبود. خداسالاری پاپی اصولا برپایهی اختلاط کامل امور دینی و دنیوی شکل گرفت که هردو تحت نظر پاپ بود و پادشاهان که مقام روحانیشان بهشدت خدشهدار شده بود مجری احکام دنیوی پاپ بودند. از دیدگاه پاپی مسائل دنیوی در بابر مسائلی دینی همان اعتباری را داشت که سرب در برابر طلا دارد. اما همین سلب مقام مذهبی شاهان و مجری امور دنیوی ساختنشان پایه جدایی دین و دولت در اروپا گردید زیرا مقام شاهی حذف نشد و اختیاراتش هرچند محدود شد به همان میزان مشخص نیز گردید. باید در ضمن این نکته بسیار مهم را تذکر داد که پاپها در این دوران عملا امکان حذف مقام شاهی را نداشتند زیرا این کار مستلزم برقراری دوباره امپراتوری بود آنهم از مسند پاپی و از شهر رم. از وقتی امپراتوری رومغربی ساقط شده بود و اروپا به دنبال فروریزی ساخت قدیم جامعه و تحلیل رفتن بنیه اقتصادی و نظامی و سیاسی آن به راه فئودالیته افتاده بود هیچکس قدرت برقرار ساختن دوباره امپراتوری را پیدا نکرده بود جز شارلمانی. اما کوششهای او نیز ثمری نداشت زیرا امپراتوریش قوامی نیافت و بیش از چند دهه دوام نکرد. طبعا در این شرایط پاپ نیز عملا قادر نبود تا امپراتوری را برقرار سازد و از یاری شاهان برای اداره سرزمینهای مسیحی صرفنظر کند.
در طول سالهایی که خداسالاری پاپی بر اروپا سایه افکنده بود این قاره از بابت مذهبی وحدت داشت نه از بابت سیاسی. محدودشدن اختیارات شاهان در اواخر قرن یازدهم نطفهی پیدایش دولتهای جدید غربی را بست. کشمکش انتصابات این فکر را که از قبل هم وجود داشت و طبق آن وظیفهی اصلی شاه برقرار ساختن عدالت بود تقویت کرد، حتی اگر قرار بود معنای عدالت را پاپ تعیین کند. این نکته که اساس دولت اروپایی شد بسیار مهمست و باید به آن توجه بسیار داشت. در شکلگیری دولتهای غربی دستگاه کلیسا حکم سرمشق را داشت و نظریات سیاسی کلیسا و نیز شیوهی سازماندهی و اداره آن الگوی اولیه دستگاههای دیوانی شاهی شد. ظرف این سالها ثبات سیاسی اروپا به شکلگیری نهادهای مالی و قضایی دولتی مجال و به دستگاههای سلطنتی فرصت ریشهدواندن هرچه بیشتر در عمق جامعه و تقویت خویش را داد. به این ترتیب تا آخر قرن سیزدهم بستگی مردم به دولتی که تحت حکمش زندگی میکردند روزبهروز بیشتر گردید و هنگامی که بین فیلیپ زیبا شاه فرانسه و پاپ بونیفاس هشتم در 1300 میلادی اختلاف یافت مردم این مملکت طرف پادشاه خود را گرفتند. جریان از این قرار بود که پادشاه فرانسه خواست تا از روحانیان نیز مالیات بگیرد اما پاپ که سختگیری فقهی را از اسلاف خویش به ارث برده بود ولی عملا نیرویی برای مبارزه با شاه فرانسه که نیرومندترین شاه قاره اروپا بود نداشت و متحدی هم نداشت که بتواند به وی کمک کند با پادشاه فرانسه درافتاد تا نفوذ خویش را حفظ کند. حاصل مبارزه زندانی شدن پاپ به دست لشگریان فرانسوی و دق کردنش از سختی و غصه. ولی کسی هم به این مرگ اعتراضی نکرد حنی روحانیان فرانسه که دعوا بر سر مالیاتدادنشان بود. البته شوالیههای مقدس تمپلار با فیلیپ درگیر شدند ولی فیلیپ پیشدستی کرد و غافلگیرشان کرد و هم اموالشان را مصادره کرد و هم رهبرانشان را کشت. البته زیاد این سرمستی او دوام نداشت زیرا بعد از مرگ او درگیری بر سر جانشینی او بین شاه انگلیس و یکی از افراد خاندان او باعث ایجاد جنگ صدساله بین انگلیس و فرانسه شد.

در پایان این چند قرن خداسالاری پاپها عملا قسمت اعظم قدرت دنیوی خویش را از دست دادند و پادشاهان بیشترین اعتبار و امتیاز مذهبی خویش را و به همین ترتیب راه تمایز هرچه بیشتر دین و دولت هموار گردید. البته در این زمان هنوز راه درازی در پیش بود تا امور مذهبی جز حوزه خصوصی زندگی اشخاص گردد زیرا دولتهای اروپایی خود را در تعیین دین و مذهب افراد تحت حکم خویش کاملا مختار میدانستند. جنگهای مذهبی که به موازات نضجگرفتن مذهب پروتستان در اروپا رخداد و عملا طی دو قرن شانزده و هفده جریان داشت روشنترین مصداق این دخالت بود.
اما باید متذکر شد که همهجا شروع جنگ و اداره آن به دست دولتها با بهعبارت دیگر افراد غیرمذهبی انجام گرفت و دستگاه پاپی عملا در این زمینه اختیاری نداشت.
اندیشه لیبرال یا آزادیخواهانه در قرن هفدهم به دنبال این جنگها و بیشتر در واکنش نسبت به دخالت دولت در امور اعتقادی افراد و نیز پیامدهای چنین دخالتی بود که شکل گرفت نه به قصد طلب آزادی اقتصادی. به همین دلیل تاکید بر اهمیت آزادی مذهبی و فکری یکی از مضامین ثابت آثار متفکران بزرگ لیبرالست و تا به امروز هم دوام پیدا کردهست.
تحولات اجتماعی ممالک اروپایی که باعث شد تا مراکز مستقل قدرت در جامعه مدنی هرروز بیشازپیش نیرو بگیرد و پایههای دمکراسی را در این خطه مستقر سازد همگام با نضجگرفتن اندیشه لیبرال بود و همین قدرتگیری بود که جوامع اروپایی را به سوی جدایی هرچه بیشتر دین و دولت و دین را به حوزه خصوصی زندگی افراد سوق داد. البته این تحولات با سستشدن و عقبنشستن بینش مذهبی همگام و همراه بود اما اگر فرایند اول زاییدهی نیروگرفتن جامعه مدنی بود فرایند دوم از پیدایش جهانبینی علمی یعنی انقلاب علمی و تقویت هرچهبیشتر خردگرایی نیرو میگرفت.
پس از برچیدهشدن بساط خداسالاری دخالت دولت در تعیین مذهب رسمی هر خطه که اساسا انگیزه سیاسی داشت نامشروعتر از همیشه مینمود و برای جلوگیری از کشمکشهای خونینی که زائیدهی اختلافات مذهبی بود چارهای نبود جز فرستادن مذهب به حوزه امور خصوصی. این امر به نوبه خود مستلزم کاهش قدرت دولت بود و طبعا نیرو گرفتن جامعه مدنی.
وقتی حوزه تسلط بینش مذهبی از انحصار یک مذهب معین درآمد، هرکس توانست این حوزه را با هر مذهب یا با هر مجموعه نظری دیگری که مایل بود سازمان دهد یا اصلا بدان نپردازد. مدارا با پیروان مذاهب دیگر لاجرم به مدارای با لامذهبان انجامید. البته این زیر و رویی در شمار پیروان مسیحیت تغییر چندانی ایجاد نکرد ولی عملا از اعتبار مطلق آن کاست.
اما لازمه عقبنشینی بینش مذهبی به طور کل پیدایش توضیحی از جهان و انسان بود که اساس مذهبی نداشته باشد. تسلط بینش مذهبی در اروپا با رواج فلسفه و به خصوص علم از قرن شانزدهم به بعد بود که مخدوش گردرد و این بینش کمکم به حوزهای که از دسترس شناخت عقلانی بیرون بود رانده شد. این حرف بدان معنا نیست که مردم مغرب زمین همگی یکشبه فیلسوف و عالم شدند یا از دین دست شستند اما بینش مذهبی از سریر قدرت به زیر کشیده شد، نظام ارزشی کمابیش یکدست متکی به آن سرنگون شد و حوزه اقتدار تقدس که اساس بینش دینی و پایه هرنوع ارزیابی و توجیهکننده هر تفسیر مذهبیست بسیار کاهش یافت. در یک کلام ارج شناخت عقلانی که بر جامعه مسلط شده بود فراتر از قدر اعتقادات مذهبی قرار گرفت. و آنچه در عصر جدید انجام گرفت نقد و پالایش گفتار مذهبی و تقدس بود که انتزاعیشدن و ذهنیشدن اعتبار آن و درونیشدن رابطه با آن را در پی آورد.