ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
خواندن ۹ دقیقه·۱ ماه پیش

نگاه کاسموسنتریک(فلسفه یونانی)

کاسموس در دید یونانی-رومی.
کاسموس در دید یونانی-رومی.

این مباحث رو در اصل از کتاب درباره عقل مدرن آقای شهریار زرشناس الهام گرفتم(نه کپی کردن بلکه علاقه بنده به این موضوع در اصل از مطالعه کتابچه ساندویچی 80 صفحه‌ای که به طور تصادفی بهش برخوردم بدست اومد). و به این موضوع علاقه پیدا کردم که در موردش بنویسم.

خلاصه حرف ایشون در اصل تلقی ایشون از عقل تلقی هست که تو حکمت اسلامی هست که در اصل تلقی افلوطین از عقل و عقول هست با این حال در اصل در حال شرح این بحث هست و البته معتقده که غرب مدرن در اصل سه عقل رو در نظر داشته یکی کاسموسنتریسم یونانی-رومی و یکی تئوسنتریسم قرون‌وسطی و بعد هم عقل مدرن.

با این حال من در مورد خود کاسموسنتریسم حرف میزنم. یسری از مطالب در اصل از کتاب ایشون دراومده و بقیه هم چیزایی که خودم سرچ کردم.

https://hajarpub.ir/product/47862/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%B9%D9%82%D9%84-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D9%86-%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%DA%A9%D8%AA%D8%A8-%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-12/

اساسا تغییر فکری بزرگ در تمدن یونان که از قرن هشتم پیش از میلاد شروع شد در تلقی بود که فلاسفه از جهان ارائه دادند.

یونانی‌ها کم‌کم از یک نظام فکری اسطوره‌ای، دینی و وابسته به غیب و امور ماورایی فاصله گرفتن و به سمت عقل‌گرایی، تفکر انتقادی و جهان‌بینی نظم‌مند و انسانی رفتن.

البته این تلقی اون‌ها از این مسئله اصلا شباهتی با این چیزی که الان ازشون داریم نداشت و خیلی فرق داشت

منظور از «کاسموسنتریسم» چیست؟

«کاسموس» یعنی جهان یا نظام کیهانی. «سِنتریسم» (centrism) یعنی محوریت دادن یا مرکز قرار دادن.

بنابراین:

کاسموسنتریسم یعنی: جهان‌محوری یا نظم‌محوری کیهانی. یعنی نگاه به جهان به‌مثابه‌ی یک نظام منظم، عقلانی و قانون‌مند، جایی که انسان باید خودش رو با نظم درونی طبیعت و عقل هماهنگ کنه، نه با روایت‌های اسطوره‌ای یا فرمان‌های غیبی و البته امیال خودش بلکه همونطور که رواقیان هم می‌گفتن باید خودش رو با نظام الهی کیهان وفق بدهد(کیهان یک وجه الهی داره).

به جای اینکه جهان رو از دریچه‌ی غیب و خداوندان ببیند، به نظم درونی و عقلانی جهان توجه کرد.

مبنای اندیشه و زندگی، نظم و صدای کیهانه—یعنی همون لوگوس به‌معنای اصلی و باستانی‌اش نه لاجیک(منطق) که عقل مدرن مد نظرشه.

جهان برای یونانی‌ها مثل یک موجود زنده‌ بود که نظم و عقلانیتی در خودش داشت، و انسان باید خودش رو با اون هماهنگ می‌کرد. به همین دلیل، در یونان باستان عقلانیت بیشتر «بیرون‌محور» بود و مبتنی بر شنیدن صدای هستی، نه سلطه بر اون.

یعنی به جای اینکه بگه «چه چیزی رضای خدایان را تأمین می‌کند؟» می‌پرسه «نظم جهان چگونه است و ما چه جایگاهی در اون داریم؟»

«لوگوس» به‌عنوان صدای نظم کیهانی، در این تفکر نقش محوری داشته، و این یعنی انسان یونانی خودش رو نه ارباب طبیعت، بلکه شاگرد و شنونده‌ی اون می‌دیده. برعکس عقل مدرن که انسان‌محوره (Anthropocentric) و دنبال سلطه، کنترل، و تغییر جهانه.

این تلقی کاسموس‌مرکزی (یا کاسموسنتریک)، یکی از عمیق‌ترین و در عین حال کم‌فهمیده‌شده‌ترین پایه‌های تفکر یونان باستان‌ست.

۱. کاسموس یعنی چه؟

کلمه‌ی "کاسموس" (κόσμος) در یونانی باستان، فقط به معنای «جهان» یا «کیهان» نیست؛ بلکه به معنای «نظم زیبا»، «ترتیب هماهنگ» و حتی «آراستگی»ه. برای مثال، واژه‌ی کازمتیک (cosmetic) در انگلیسی از همین ریشه میاد.

پس وقتی یونانی‌ها از کاسموس حرف می‌زدن، منظورشون یه جهان بی‌سروصدا و بی‌معنا نبود؛ بلکه جهانی بود که ساختاری عقلانی، زیبا، هدفمند و مقدس داره—جهانی که خودش نوعی لوگوس داره، یعنی سخن می‌گه و معنا داره.

۲. انسان در برابر نظم کیهانی

در تفکر کاسموس‌محور، انسان مرکز جهان نیست (برخلاف تفکر مدرن یا حتی اومانیستی).

انسان بخشی از نظم کلانه و باید خودش رو با اون تطبیق بده، نه اینکه بخواد اون رو به زور تغییر بده.

پس عقل در این تلقی، ابزار تسلط نیست، بلکه ابزار فهم و هماهنگی با نظم کیهانیه. مثل یه موسیقی‌دان که باید کوک خودش رو با ارکستر بزرگ هستی هماهنگ کنه.(تلقی که فیثاغورث و البته افلاطون خیلی بهش تاکید دارن)

۳. لوگوس = صدای کیهان

لوگوس برای یونانی‌ها صدای کیهان بوده. لوگوس در اصل یعنی سخن، معنا، عقل، نسبت، و قانون. وقتی یونانی‌ها از لوگوس صحبت می‌کردن، منظورشون نوعی عقل درون‌مانده در جهان بود—یعنی جهان به‌خودیِ خود عقلانیه، و ما می‌تونیم با عقل خودمون اون رو بشنویم، نه اینکه تحمیلش کنیم.(یعنی ویژگی انسانی نیست بلکه خود جهان عقل داره و عقل ما به عقل کیهانی متصل می‌شود تا از انوار اون مستفیض شود).

پس لوگوس با عقل مدرن که ابزاری برای تغییر جهانه، خیلی فرق داره. لوگوس یعنی اینکه "جهان خودش حرف می‌زنه؛ بیا گوش کن!"

۴. سیاست و اخلاق هم کاسموس‌محورند

تو این تلقی، سیاست و اخلاق هم باید بازتابی از نظم کیهانی باشن. یعنی شهر (پولیس) باید تصویری از نظم جهانی باشه؛ مثل فلسفه‌ی افلاطون که می‌گه نظم درونی روح باید با نظم بیرونی شهر هماهنگ باشه، و این هردو هم تصویر نظم کیهان هستن.

۵. تضاد با عقل مدرن

در عقل مدرن که از دکارت به این‌طرف شکل گرفت، دیگه جهان فقط یک شیء بی‌جان برای شناخت و کنترل شد. دیگه خبری از صدای کیهان و لوگوس نیست. در عقل مدرن، عقل انسان خودبنیاده، خودش معنا می‌سازه، و خودش قوانین می‌نویسه. در حالی که در یونان باستان تفکر حقوقی براساس قواعد لایتغیر کیهان بود یا چیزی که الان بهش میگن حقوق طبیعی(حقوق بشر). در اصل اینا چیزهایی‌ست که ذاتا وجود دارن نه که انسان اون‌ها رو تعیین کنه.

در حالی که در عقل کاسموس‌محور، عقل باید خودش رو با چیزی بالاتر و برون‌ذهنی هماهنگ کنه.(با نظام عقلانی کیهان که مقدس و الهی‌ست).

اگه بخوام با یه جمله بگم، عقل مدرن می‌گه:

«جهان خام است، بیا شکلش بده!»

ولی عقل کاسموس‌محور می‌گه:

«جهان سروده‌ای موزونه؛ گوش بده، بفهم، و باهاش هم‌نوا شو.»

مثلا افلوطین میگفت که عقل انسان یه قوه مدرکه هست و عقل اصلی خارج از انسان یه حقیقت مفارق است که انوار اون رو قوه ادراکی انسان درک میکنه و هرچقدر که منزه‌تر از مادیات و پلیدی‌های مادی باشه بیشتر از انوار و فیض عقل مستفیض می‌شود که اون هم خودش در اصل بازتاب‌دهنده یا شارح انوار و فیض واحدست.

این تفکر افلوطین دقیقاً در قلب همون تلقی کاسموس‌محور و عرفانی از عقل قرار داره—تلقی‌ای که در تضاد کامل با عقل سوبژکتیو و خودبنیاد مدرن قرار می‌گیره.

۱. عقل انسانی به‌مثابه «قوه‌ی ادراک نور»

در دستگاه فکری افلوطین (و در کل نوافلاطونیان)، عقل انسان صرفاً یک نیروی فعال برای تولید معنا نیست، بلکه بیشتر شبیه چشمیه؛ یعنی «قوه‌ی بینایی» در برابر نوری که از عقل کلی یا عقل فعال می‌تابه.

همون‌طور که چشم به خودش نوری نداره اما قابلیت دیدن نور رو داره، عقل انسان هم در ذات خودش فقط قابلیت ادراک داره و اگر در معرض انوار عقل مفارق یا عقل کلی (νοῦς) قرار نگیره، هیچ فیضی نمی‌بره.

۲. مراتب وجود در هستی‌شناسی نوافلاطونی

افلوطین هستی رو مثل یک سلسله‌مراتب نورانی می‌بینه:

- در رأس، واحد (the One) قرار داره، که حتی ورای عقل و هستی‌ست—یعنی خیر محض.

- از واحد، عقل کلی (نوس) صادر میشه که حاوی تمامی صورت‌های مثالی و معانی کلیه.

- از عقل، نفس کلی صادر میشه که جهان طبیعت و روان‌ها رو شکل می‌ده.

- و در پایین‌ترین سطح، جهان ماده قرار داره.

در این چارچوب، عقل انسان در واقع شعبه‌ای از نفس کلیه، و فقط وقتی پاک و منزه بشه می‌تونه خودش رو به عقل کلی برسونه و از انوار اون بهره ببره—این همون چیزیه که در عرفان اسلامی با «تخلّق» و «تزکیه» می‌شناسیم.

۳. عقل مثل آینه: نه آفریننده، بلکه بازتاب‌دهنده

در نگاه افلوطین، عقل انسان خالق معنا نیست، بلکه بازتاب‌دهنده‌ی نوری است که از بالا می‌آید. یعنی عقل ما باید خودش رو صیقل بده، تاریکی‌ها و کدری‌های نفس رو پاک کنه تا بتونه تصویر و انوار عقل مفارق رو دریافت کنه.

این شبیه همون مثالی‌ست که در فلسفه اسلامی هم هست:

"العقل کالمراة، إذا صُقِلت أشرقت، وإذا تَکدرت لم تُبدِ نور الحقّ."(عقل مثل آیینه‌ست وقتی صیقل بخوره نور میده وقتی کدر باشه نور حق رو نمی‌گیره)

۴. اخلاق و تزکیه به‌مثابه پیش‌شرط عقل‌ورزی

در این چارچوب، معرفت ناب عقلانی بدون اخلاق و تزکیه ممکن نیست. چون عقل فقط زمانی فیض می‌گیرد که از علایق نفسانی و شهوات مادی پاک شده باشد.

این دقیقاً برخلاف عقل مدرن است که به‌ظاهر خنثی، مستقل از ارزش‌ها، و بی‌نیاز از تهذیب نفس تعریف می‌شود.

۵. عقل انسانی = پلی میان ماده و عقل کلی

عقل انسان در دستگاه افلوطینی نوعی «میانجی» است: نه کاملاً مادی‌ست، نه کاملاً مفارق. همین ویژگیشه که انسان رو قادر می‌کنه مسیر بازگشت به سوی واحد رو طی کنه. این حرکت از کثرت به وحدت، یا به تعبیر عرفانی، «سلوک از ناسوت به لاهوت»، از طریق پالایش عقل ممکن می‌شود.

این تلقی نه‌تنها در افلوطین، بلکه در افلاطون، فیلون اسکندرانی، حکمای اسلامی (مثل فارابی، سهروردی، ابن‌سینا، ملاصدرا) و حتی در عرفان مسیحی (مثل اوریگن و دنیس آریوپاجی) هم دیده میشه. همه‌ی این‌ها عقل را فقط یک ابزار منطقی یا تحلیلی نمی‌دانستند، بلکه آن را نوعی ادراک شهودی، نوری، و قدسی تلقی می‌کردند.

همین مکتب اسکندریه—که فیلون یهودی، کلمنت اسکندرانی، اوریگن و بعدتر افلوطین در اون پرورش یافتن—یکی از مهم‌ترین بسترهای انتقال عقلانیت قدسی کاسموس‌محور به الهیات مسیحی و اسلامی بوده.

۱. مکتب اسکندریه: پل میان فلسفه و وحی

اسکندریه در قرون پیش از میلاد و قرون اولیه میلادی، کانونی از همزیستی یهودیان، یونانیان، رواقیان، نوافلاطونیان و مسیحیان اولیه بود.

در این بستر، ایده‌ی لوگوس به‌مثابه عقل کیهانی (که هم ناظم جهان است و هم پل ارتباطی میان خدا و مخلوقات) با آموزه‌های دینی ترکیب شد.

فیلون اسکندرانی (یهودی): لوگوس را عقل مفارق الهی می‌دانست که خدا از طریق آن جهان را می‌آفریند و هدایت می‌کند. این لوگوس برای فیلون هم "عقل کلی" است، هم "واسطه‌ی فیض".

اوریگن و دیگر مسیحیان اولیه: ایده‌ی لوگوس فیلونی را با «کلمه‌ی الهی» انجیل یوحنا پیوند دادند:

> «در ابتدا کلمه بود... و کلمه نزد خدا بود... و کلمه خدا بود... و همه چیز به‌وسیله‌ی او آفریده شد.»

۲. لوگوسِ نوافلاطونی = عقل مفارقِ اسلامی

در فلسفه اسلامی، به‌ویژه نزد فارابی، ابن‌سینا و سهروردی، همون ساختار سلسله‌مراتبی نوافلاطونی به کار گرفته شد:

- واجب‌الوجود (واحد/خدا)

- عقل اول (عقل مفارق = لوگوس)

- عقول فلکی و نفس کلی

- عالم ماده

در این تلقی، انسان با پالایش نفس و تعقل می‌تونه خودش رو به عقل فعال متصل کنه و «معقولات» رو نه از تجربه، بلکه از فیض و اشراق بگیره. این دقیقاً نسخه‌ی اسلامی‌شده‌ی اون دیدگاه افلوطینی‌ـ‌کاسموسی‌یه.

۳. تأثیر افلوطین و فیلون در عرفان اسلامی و مسیحی

افلوطین (هرچند مستقیم به مسیحیت نپیوست)، آموزه‌هایی داشت که بعدها در عرفان مسیحی و اسلامی به شدت جذب شد:

- ایده‌ی "بازگشت به واحد"

- "فیض مستمر" از بالا به پایین

- تزکیه‌ی نفس به‌مثابه راه وصل

- سکوت، ریاضت، شهود

این ایده‌ها بعدها در نوشته‌های عرفایی مثل گریگوری نیسا، آگوستین، مایستر اکهارت و در اسلام نزد حارث محاسبی، سهروردی، عین‌القضات، ابن‌عربی نمود یافتند.

۴. کاسموس‌مرکزی در برابر سوژه‌مرکزی(تفکر مدرن)

این دیدگاه نوافلاطونی/اسکندرانی برخلاف عقل مدرن، جهان را صاحب معنا، نظم و حقیقت ذاتی می‌دانست. انسان باید خود را با نظم کاسموس هماهنگ کند، نه اینکه جهان را تسخیر و تصرف کند.

در حالی‌که در دنیای مدرن از دکارت به بعد، عقل انسانی می‌خواهد جهان را «بسازد» و «تغییر دهد»، نه اینکه آن را بفهمد و با آن سازگار شود.

پس می‌بینیم که این تلقی کاسموس‌مرکزی، عقل را:

- شریف و مقدس می‌دانست؛

- در پیوند با وحی و فیض قرار می‌داد؛

- و آن را «راهی برای بازگشت به حقیقت ازلی» می‌دید، نه ابزار تسلط و تصرف.

و این دقیقاً همون چیزیه که در الهیات مسیحی و اسلامی، به‌ویژه عرفانی، به‌عنوان عقل نوری، عقل قدسی تجلی پیدا کرد.

عقلیونان باستان
«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید