ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
خواندن ۱۴ دقیقه·۲ ماه پیش

چرا روسیه انقدر برای اکراین اهمیت قائل‌ست؟

تیتر این برای شما عجیب باشه ولی چرا واقعا اینطوری‌ست؟ خب در اصل و اساس اکراین سرزمینی‌ست که برای روسیه اعتبار و حیثیت دارد چون روسیه از اکراین شروع شد. 1000 سال پیش مهاجمان و مهاجران وایکینگ از سوئد وارد این ناحیه شدند و در آنجا اولین امیرنشین‌های وایکینگی خود را ساختند. بسیاری از آنها بعد از دور زدن اسپانیا و عبور از ستون‌های هرکول(تنگه جبل‌الطارق) وارد مدیترانه شدند و پس از آن سیسیل و ایتالیا و یونان را تاراج کردند و بعد از آن به کنستانتینوپل رسیدند شهری که در پشت دیوارهای بلند آن زمین‌گیر شدند به همین دلیل برای دیوارهای بلند آن به آن میکلاگارد(سرزمین دیوار) میگفتن و در مواجهه با ناوگان بیزانس و آتش یونانی آنها به دریای سیاه گریختند و البته بسیاری از آنها در خدمت قیصر بیزانس هم درآمدند و قیصران بیزانس محافظان خود را از این افراد تهیه کردند به نام سپاه وارانگی‌ها(فرنگی از همین کلمه میاد).

سپاه وارانگی
سپاه وارانگی

وارانگی‌ اسمی بود که این افراد به خود می‌دادند که ترجمه آن درست مشخص نیست ولی شاید معنی آن مترادف معنی کلمه سوئد باشد. سوئد در اصل سوایداست به معنی کسانی که به اداها سوگند خوردند. اداها متون باستان و شعرگونه وایکینگ‌ها درباره خدایان بود. کسانی که به خدایان آسیر(خاندان اُدین) سوگند یاد کرده بودند. به اُدین و ثور و ساکنان آسگارد وفادار بودند و برای رسیدن به والهالا می‌جنگیدند.

آنهایی که از این دریا عبور کردند وارد رود دنپیر و دن شدند و در موازات آن شهر کی‌یف را تاسیس کردند که برای مدت‌ها پایتخت این امیران وایکینگ بود که بیزانتین‌ها به این مهاجمین «روس» لقب دادند به معنی دریانورد.(وایکینگ هم ظاهرا معنی‌ش میشه دریانورد). این امیرنشین‌ها بعد از مدتی حتی به محدوده رود ولگا رسید و کشتی‌های این وایکینگ‌ها از این طریق وارد دریای خزر شد و چندین بار از این طریق به سواحل مازندران و گیلان و شروان حمله شد و حتی یک‌بار خود امیر وایکینگ‌های کیف با 500 درازکشتی وارد دریای خزر شد و حتی مناطقی از مازندران و گلستان امروزی هم به تصرف خود دراورد ولی قبل از رسیدن قوای امیران سامانی از آن دیار فرار کردند و از رود ولگا و دُن به دریای سیاه و از آنجا وارد رود دُن‌پیر و به شهر کیف رسیدند و از آنجا بود. در طول چند قرن شهرهای زیادی در کنار رودخانه‌ها تاسیس شد و شرقی‌ترین این هم شهر مُسکو بود. بعدها بعد از چندقرن با حمله مغولان این امارت‌های روس‌کیف از بین رفت. سوتای بهادر و جبه‌نویان سرداران چنگیزخان بعد از اجرا فرمان چنگیز در نابودکردن قلمرو خوارزمشاه از طریق قفقاز به امارت‌های روس حمله کردند و تا مدت‌ها بخش‌هایی از این امارت زیر سلطه مغولان اردوی زرین بود.

نماد دولت اکراین دُرنا یا کلاغ. نماد خاندان روریک موسس روسیه.
نماد دولت اکراین دُرنا یا کلاغ. نماد خاندان روریک موسس روسیه.

به مرور و مخصوصا در زمان تزار روس ایوان مخوف روس‌ها موفق شدند از زیر یوغ این مغولان بیرون بیایند و درنهایت در زمان پتر کبیر موفق شدند مغولان را نابود کنند و البته لهستان و سوئد که مدعی خاک روسیه بودند را نیز در هم بشکنند. پتر به دنبال تقلید از غربی‌ها بود و برای همین از آن زمان بود که بسیاری از روس‌ها و اشراف روسی خوشبینی زیادی نسبت به فرانسوی‌ها که در آن زمان فرهنگ بسیار شکوفا و البته روشنفکران بسیار مهمی داشتند وجود داشت و زبان فرانسه بسیار مورد توجه بود. حتی ملکه کاترین شخصا همه کتاب‌خانه دنی دیدرو از معروف‌ترین روشن‌فکران فرانسوی را خریداری کرد(در اصل بهش کمک مالی خیلی خوب ارائه داد).

سکه یاروسلاو امیر کیف. درنای برعکس نماد وایکینگ‌های کیف
سکه یاروسلاو امیر کیف. درنای برعکس نماد وایکینگ‌های کیف
پرچم شاه کنوت بزرگ وایکینگ دانمارکی. شاه دریای شمال. کلاغ نماد اُدین(مشابه درنای برعکس روریکی‌های روس‌کیف)
پرچم شاه کنوت بزرگ وایکینگ دانمارکی. شاه دریای شمال. کلاغ نماد اُدین(مشابه درنای برعکس روریکی‌های روس‌کیف)
سکه حکومت وایکینگ‌ها در انگلستان(روی سکه نام شاه اتلرد ثبت شده ولی نماد کلاغ روی آن‌ست). کلاغ در روی سکه نماد اُدین.
سکه حکومت وایکینگ‌ها در انگلستان(روی سکه نام شاه اتلرد ثبت شده ولی نماد کلاغ روی آن‌ست). کلاغ در روی سکه نماد اُدین.

اما این از زمان انقلاب فرانسه و بعد از حملات ناپلئون به اروپا و پیشروی او تا مسکو چرخش 180 درجه‌ای کرد.

نخبگان وابسته به دولت در روسیه دست‌کم از دوران ناپلئون که این کشور مورد تهاجم گسترده قرار گرفت به گونه‌ای آگاهانه یا ناخودآگاه رسالت مبارزه با جهان‌بینی «آنگولاساکسون» در جهان و به ویژه در خاک اروپا را بر روی دوش خود احساس می‌کنند. به عبارتی آنان اروپای قاره‌ای را صحنۀ مبارزه با شیوۀ زندگی، جهان‌بینی و مناسبات اجتماعی مبتنی بر فردگرایی می‌دانند. یعنی نوعی از زندگی اجتماعی که ذهنیت محافظه‌کار آن را به شکل تاریک، شیطانی، شهوت‌پرست، پول‌پرست، ضدخانواده و ضد معنویت به تصویر می‌کشد. روسیه در این تصویرسازی سنگر روشنایی است و وظیفه دارد تا با تاریکی به مبارزه بپردازد. منشاء این جهان‌بینیِ به زعم اینان تاریک، انگلستان نبود، ولی نخستین بار در انگلستان به گونه‌ای گسترده و ریشه‌دار تفوق یافت، در قالب فلسفه لیبرالیسم تدوین شد و با شتابی بی‌سابقه این کشور را در قیاس با دیگران به جلو انداخت. انقلاب فرانسه کوششی در ابتدا ناکام و دردناک برای استقرار این فلسفه در کشوری بود که تا آن زمان مهم‌ترین رقیب سیاسی انگلستان به شمار می‌آمد. به هر حال آنچه از این انقلاب به روسیه رسید تهاجم سراسری ناپلئون به این کشور بود که در مجموع یک میلیون تلفات بر جای گذاشت. تا پیش از این درگیری نظامی یک موج ترقی‌خواهی و نوسازی با هدایت شخص تزار در روسیه جریان داشت.

از قدیم اشراف روسی به تأسی از سنتی اروپایی فرهنگ فرانسوی را به سان فرهنگ والا و فاخر می‌شناختند. زبان نخست خاندان‌های اشرافی در روسیه فرانسوی بود و جالب آنکه در میان آنان اندک نبودند کسانی که به زحمت توانایی سخن گفتن به روسی را داشتند. همین پرستیژ فرهنگ فرانسوی توجه بعضی از روس‌ها به اندیشه‌های جدید انقلابی را که از فرانسه انقلابی سرچشمه گرفته بودند جلب کرد. تهاجم ناپلئون اما به این خوشبینی اولیه آسیب جدی وارد ساخت و روسیه را به سوی محافظه‌کاری و واپسگرایی سوق داد. پس از شکست و سقوط ناپلئون دولت و ارتش روسیه به عنوان مبتکر طرح «اتحاد مقدس» پاسدار اصلی محافظه‌کاری و ضدیت با فلسفۀ رادیکال در اروپا شد. ارتش روسیه بعدها در ۱۸۴۹ با استناد به همین طرح برای سرکوب انقلاب در مجارستان به یاری دولت هابسبورگ شتافت.(صدسال بعد هم تانک‌های شوروی مشابه همین‌کار را در مجارستان و بعد در پراگ انجام دادند و بسیاری از مخالفان شوروی و سوسیالیسم را قلع‌وقمع کردند).

رمان جنگ‌وصلح تولستوی روایت این قضایا از منظری محافظه‌کارانه است. در بخش‌های نخست این اثر ادبی - که صرف‌نظر از نظرگاه واپسگرایانۀ نویسندۀ آن نمی‌توان منکر شاهکار بودن آن شد - هنوز بسیاری از مکالمات در محافل اشرافی به زبان فرانسوی انجام می‌شوند. هرچه داستان به پیش می‌رود از حجم مکالمات به زبان فرانسوی کاسته می‌شود و در مقابل نوعی حس ناسیونالیستی بر شخصیت‌های داستان چیرگی می‌یابد. در بخش‌های زیادی از رمان آن دوگانۀ تاریکی-روشنایی که از آن سخن گفتیم قابل تشخیص است. در محافل اشرافی شهر سنت‌پیترزبورگ - به عنوان شهری کم‌وبیش «غرب‌زده» - نسبت به رویدادها و مصائب مرتبط با جنگ در مسکو - به عنوان شهری مقدس برای روس‌ها - نوعی بی‌تفاوتی و سهل‌انگاری جریان دارد. محافل اشرافی این شهر حتی در اوج جنگ و اشغال مسکو کماکان درگیر سرگرمی‌ها و گفت‌وشنودهای ناچیز خود هستند. مهم‌ترین شخصیت این رمان یعنی پرنس پی‌یر بزوخف در اوایل داستان افکار انقلابی و جمهوری‌خواهانه داشت و ستایشگر ناپلئون بود.

این پرنس خیال‌پرداز که میراث بزرگی را نیز به دست آورده بود در طول داستان پرنس آندره بالکونسکی یعنی بهترین دوست خود و یکی دیگر از شخصیت‌های اصلی داستان را در جریان نبردهای ناپلئونی از دست می‌دهد. خود او که تا پیش از رسیدن جنگ به دروازه‌های مسکو تا حد زیادی نسبت به آن بی‌تفاوت بود بر اثر یک اتفاق پیش پا افتاده به اسارت نیروهای اشغالگر فرانسوی در می‌آید و تا یک قدمی تیرباران شدن می‌رود. هرچه به پایان داستان نزدیک می‌شویم پی‌یر بزوخف از افکار خیال‌پردازانۀ نخستین خود فاصله می‌گیرد، تا آنکه در پایان داستان بدل به روسی وطن‌پرست و محافظه‌کار می‌شود که چندین بچۀ قد و نیم قد را از ناتاشا روستوا همسر دوم و وفادار خود در اطرافش دارد. هلن کوراگینا همسر قبلی و کم‌وبیش تحمیلیِ پی‌یر، تصویر کلیشه‌ای محافظه‌کاران از «زن هرزه» را به نمایش می‌گذارد. زنی متمایل به فرهنگ غربی که بعدها از روی منفعت‌طلبی به مذهب کاتولیک - شاخۀ غربی مسیحیت - در آمد. زنی عاری از هرگونه حس وطن‌پرستی، بی‌علاقه به مسائل سیاسی و لذت‌طلب که بیرون از روابط زناشویی باردار می‌شود و دست‌آخر بر اثر مصرف دارویی که احتمالاً برای سقط جنین از آن استفاده کرده بود می‌میرد. چنین تصویرسازی‌ای آدم را یاد مجموعه‌های تلویزیونی صداوسیمای جمهوری اسلامی می‌اندازد.

همین روسیه پس از ۱۹۱۷ ناگهان از دژ محافظه‌کاری به دژ سوسیالیسم بدل شد. رویدادهای انقلاب و جنگ داخلی با میلیون‌ها کشته تا مدتی از میزان اثرگذاری این دولت بر مناسبات بین‌المللی کاست. اما جنگ دوم جهانی دوباره سربازان و پادگان‌های روسی را تا قلب اروپا جلو آورد. ارتشی که در قرن نوزدهم برای حفظ وضع موجود و پاسداری از مناسبات اشرافی می‌جنگید، اکنون ظاهراً برای تغییر وضع موجود آمده بود. دولتی که در قرن نوزدهم تمام نیروهای کهن در اروپا و دیگر کشورها از جمله در ایران برای مقابله با نیروهای انقلابی و رادیکال درون قلمرو خودشان چشم به آن دوخته بودند، اکنون در قرن بیستم طلایه‌دار انقلابی‌گری و بر هم زدن مناسبات درون قلمروهای دیگران شده بود. دکترین برژنف جایگزین اتحاد مقدس شده بود. خروشچف در خاطرات خود (با فرض اینکه آن خاطرات واقعاً از آن او باشد) دربارۀ دخالت نظامی خونین شوروی در مجارستان و سرکوب انقلاب ۱۹۵۶ می‌نویسد ما در دورۀ تزارها ستمی به مردم مجار روا داشته بودیم و قیام آن‌ها علیه هابسبورگ‌ها را سرکوب کردیم. از این روی اکنون وظیفۀ جبران مافات را بر روی دوش خود احساس می‌کنیم و برای نجاتشان اقدام کردیم!

طبق نظر لنین مشترک‌المنافع‌های سوسیالیستی به محض اعلام موجودیت باید به مسکو و دولتی که بلشویک‌ها در آنجا مستقر کرده بودند اعلام وفاداری می‌کردند، در غیر این صورت نه سوسیالیست راستین بلکه خائن به آرمان‌های آن محسوب می‌شدند. اما تمام سوسیالیست‌ها حاضر نبودند به دعاوی بلشویک‌ها تن در دهند و کشور خود را زیر یوغ مسکو ببرند؛ یعنی کمک کنند تا آرمانی را که تزارها نتوانسته بودند به انجام برسانند، اینک رهبران انقلابی که تزارها را سرنگون کرده‌اند انجام دهند. در اینجا شکاف‌هایی میان سوسیالیست‌های اروپا پدید آمد که موضوع بحث ما نیست.

پادشاهان قدیم روس در زمان‌های دور تصور می‌کردند وظیفۀ بازگرداندن کنستانتینوپل به دامان کلیسای راستین ارتدوکس بر دوش آنان است. اکنون «تاریخ» در نظام فکری بلشویک‌ها جای «خدا» نشسته بود. لنین تصور می‌کرد تاریخ وظیفۀ رهبری توده‌ها به سوی سوسیالیسم را به او سپرده است. نه تزارهای کهن و نه این رهبران تازۀ بلشویک دلیل روشنی برای آنکه چنین رسالتی بر دوش آنان گذاشته شده باشد ارائه نمی‌کردند. البته ما دلیل راستین پشت سر این دعاوی را می‌دانیم: دسترسی انحصاری دولت روسیه به منابع بسیار غنی موجود در سرزمین‌های بسیار بزرگ. دولت روسیه در مقایسه با تمام دولت‌های مجاور خود در اروپا و غرب آسیا هم منابع به مراتب بیشتری در اختیار داشت، هم جمعیت بیشتری را کنترل می‌کرد و هم تقریباً از تمام آنها استبدادی‌تر بود. کنترل چنین دولتی به معنی کنترل انحصاری بر عظیم‌ترین منابع روی زمین است. این حقیقتی است که پشت سر آن همه دعاوی پرطمطراق پیرامون تاریکی و روشنایی و رسالت دفاع از روشنایی قرار دارد. سران و وابستگان به دولتی که دسترسی انحصاری به چنین منابعی داشته باشند نمی‌توانند از طرز فکری دفاع کنند که می‌خواهد تا جای ممکن با انحصار دولت بر منابع مقابله کند؛ طرز فکری که سودجویی و لذت‌طلبی صلح‌جویانه را برای مردم عادی ننگ نمی‌شمارد، بلکه می‌خواهد این غرایز را از طریق مالکیت خصوصی بر ابزار تولید در خدمت جامعه در آورد. در ننگ دانستن سودجویی ولو اینکه صلح‌جویانه هم باشد تفاوتی میان محافظه‌کاری و سوسیالیسم وجود ندارد. در واقع سوسیالیست‌ها بخش اعظم دعاوی خود علیه سرمایه‌داری را پیش‌تر از متفکران محافظه‌کار گرفته بودند. اینکه می‌بینید میان ذائقۀ هواداران «مکتب فرانکفورت» - از جمله در ایران - و اقشار مذهبی و محافظه‌کار همسویی بسیار زیادی وجود دارد تصادفی نیست. این همسویی از بدو پیدایش محافظه‌کاری و سوسیالیسم وجود داشت. جوانان رادیکال فرانسه در نیمۀ نخست قرن نوزدهم ستایشگر شاتوبریان بودند.

پس تفاوتی ندارد که آن «روشنایی» به کانون گرم خانواده، مذهب، سنن کهن، جایگاه راستین زن و مرد در جامعه و مفاهیمی از این قبیل ارجاع بدهد یا سوسیالیسم، زنان و مردان انقلابی، پرولتاریای جهانی؛ یا مفاهیم به ظاهر تازه ولی آشنا و کلیشه‌ای که امروزه امثال دوگین پیش می‌کشند. تفاوتی ندارد قالب آن دولت پادشاهی مطلقه، کمونیستی تک حزبی یا جمهوری الیگارشیک باشد.

دوگین وارث فکری نیکولا دانیلفسکی نظریه‌پرداز «روسیهٔ بزرگ فرهنگی» و «زوال غرب» است. از آنجا که بدیهی است تحوّلات روشنفکری در ایران همیشه تابعی از روسیه بوده، دو روشنفکر نیز در ایران طرز فکر دانیلفسکی را نمایندگی می‌کردند: رضا داوری و جواد طباطبایی. جواد طباطبایی در یادداشتی تحت عنوان «انقلاب در انقلاب» که از رسوبات دوران لنینیستی-تروتسکیستی اوست، به شکل واضح‌تری پرده از ایدئولوژی فاشیستی‌ای که دنبال می‌کند برداشته است. او در بخشی از این مقاله، که دربارهٔ «انقلاب ملّی ایران» است، به صراحت می‌گوید «انقلاب ملّی، به معنایی که من به کار می برم، در تداول کهن‌تر آن در اروپای آغاز سدۀ بیستم» باید فهمیده شود. انقلاب ملّی در اوایل سدهٔ بیستم اروپا چه معنایی داشت؟ در آغاز سدهٔ بیستم در اروپا دو جریان از «انقلاب ملّی» (National Revolution) سخن می‌گفتند: ناسیونال‌بلشویست‌ها به رهبری ارنْسْت نیکیش و ناسیونال‌سوسیالیست‌ها‌ به رهبری آدولف هیتلر.

در روسیه در حال حاضر دو جریان قوی روسیهٔ بزرگ فرهنگی و روسکی‌میر(Русский мир)(جهان روسی) وجود دارد: یکی به رهبری الکساندر دوگین که رهبر فکری و بنیانگذار حزب ناسیونال‌بلشویستی است، و دومی به رهبری پوتین که طرفدار استفاده از نهادهایی مثل «بازار آزاد» منتها تحت کنترل دولت و نوعی محافظه‌کاری ارتدوکس روسی برای تحقّق روسیهٔ بزرگ فرهنگی، امپراتوری باشکوه روسیه و روسیهٔ ابرقدرت است. ایده‌ای که جریان‌های سیاسی نزدیک به ایدئولوژی ناسیونالیستی/ایرانشهری طباطبایی نیز دنبال می‌کنند.

هر کوششی برای شناخت مشکلات جوامعِ متمدّنِ پیشرفته و وارد کردن آن در تحلیل جوامع نیمه‌ابتدایی-استبدادی و «عقب‌مانده» بدسلیقگی و بدتر از آن بدفهمی است، چون آنها از اساس مشکلات متفاوتی دارند که زمین تا آسمان با مشکلات جوامع نیمه‌ابتداییِ عقب‌مانده فرق دارد، منجمله با ایران که هنوز در بحران هویتی مواجه با دنیای مدرن از زمان قاجار گرفتارست.

مقایسهٔ عظمت‌طلبی‌ روس‌ها که خود ملّتی عقب‌مانده و گرفتار نکبت ارتدکسی عجیبی محسوب می‌شوند، با عظمت‌طلبی ایرانی‌ها، اگرچه شاید بدسلیقگی نباشد، ولی بدفهمی است، هرچند ریزتر که نگاه کنیم بدسلیقگی هم هست، چون روس‌ها بلحاظ فرهنگی و هنری با ایرانی‌ها قابل مقایسه نیستند و به مراتب درجات بسیار بالاتری دارند! اما چرا بدفهمی است؟ چون عظمت‌طلبی روس یک ریشهٔ تاریخی از زمانی دارد که تازه نه کاترین کبیر، بلکه الکساندر یکم، ناپُلِئون امپراتور بزرگ اروپا را شکست داد -هر چند در زمین خود و زمینی که اوکراین امروز آن زمان بخشی از آن بود- و تا همین سی سال پیش ایدئولوژی و قدرت شوروی جهان را برای بیش از چهار دهه در جنگی سرد بین ابرقدرت غرب و وارثان کمونیست امپراتوری تزار فرو برده بود!

ناسیونالیست ایرانی نهایتاً با امپراتوری ۲۵۰۰ سال پیش هخامنشی -که هنوز معلوم نیست با شکست کدام قدرت بزرگ ایجاد شد و چرا به آن راحتی فرو ریخت- و حتی ساسانی که تاریخش تاریخ شکست‌ از بیزانس و بیرون رانده شدن از بین‌النهرین و سقوط به دست خود و حاکمان محلّی عرب بین‌النّهرین و سوریه است، مشغول ارضاء روحی خود است، و جالب: با اینکه روحش با گذشت ۸۰ سال از این تلاش عبث هنوز حتی یکبار هم ارضاء نشده و خودش هم بیشتر و بیشتر در عقب‌ماندگی و بازیچهٔ شکست‌خوردگانی مثل روسیه شدن فرو رفته، باز هم دست‌بردار این توّهم تاریخی و این بیماری کرونیک درخودماندگی و خودگنده‌پنداری تاریخی نیست.

فرقی نمی‌کند این در 2500 سال از کورش تا پهلوی نمایان شود و یا در تمدن نوین اسلامی. هردوی این‌ها ناشی از احساس حقارت بنیادین نسبت به جهان غرب‌ست که ایرانی که زمانی خودش را محور عالم تصور میکرد دید که روس‌هایی که آنچنان هم پیشرفته نبودند به راحتی قوای آنها را در هم‌شکستند و تا کرج پیشروی کردند تا فتح‌علی شاه از ترس نابودی حکومت قرارداد ترکمنچای را امضا کند. آن‌ها از این‌که میدیدند افراد دیگری هستند که واقعا قوی‌تر از آنها هستند وحشت کردند و هنوز هم این وحشت را می‌توان در واکنش‌های روانی به این قضیه مشاهده کرد و از نمایش‌های قدرت در دوران پهلوی تا ادعای رهبری جهان اسلام علیه غرب. همه‌ی این‌ها واکنش‌های احساسی به همان حس حقارتی‌ست که از زمان قاجار در ذهن آن شازده‌های قجری و میرزابنویس‌های منورالفکر آنها مانده. در مورد روس‌ها هم به همین صورت‌ست.(شاید بشه گفت که اساسا این دید ایرانی‌ها متاثر از روس‌ها نیز هست چون اساسا آشنایی ایرانی‌ها با غرب بیشتر از همه از راه روسیه بوده.)

آنچه اهمیت دارد آن است که نباید اجازه داده شود «تاریکی» آنگولاساکسونی در جایی به ویژه در مجاورت روسیه پا بگیرد و ناکارآمدی «روشنایی» روسی را بغل گوشش جار بزند. به ویژه که این قلمرو یکی از مهم‌ترین سرزمین‌های امپراتوری سابق روسیه و سپس اتحاد شوروی باشد. اوکراین بیش از ده سال است که چوب تلاش برای انجام چنین کاری را می‌خورد. اوکراین باید چنان تاوانی را پس بدهد که دیگر مردم هیچ جامعۀ دیگری هوس شیوۀ متفاوتی از زندگی به سرشان نزند.

مخصوصا اکراین که در اصل اساسا روسیه آنجا شروع شد. اکراین جایی بود که مهاجران و مهاجمان وایکینگ سوئدی در آن روسیه را تاسیس کردند.(بیزانسی‌ها به آنها میگفتن روس به معنی دریانورد. وایکینگ هم در اصل ظاهرا معنی دریانورد را می‌دهد).

تاریخروسیه
«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید