کتاب بیرونی یکی از کتب خوب در زمینه هندشناسی در زمان خودش و حتی پیشزمینه کار مستشرقین غربی در مورد هندشناسی بوده و هنوز هم مطالب جالبی برای تحقیق در خودش دارد. بیرونی در آن زمان برخلاف اسلاف خودش که بشدت بر اسلام تعصب داشتند و طبق روال بقیه را کافر و مرتد میدانستند و بهشان فحاشی میکردند(و هنوز هم میکنند) دیدگاه بیطرفانه در مورد ادیان و عقاید داشت و برای همین این باعث شد بتواند که برای اولین بار دینشناسی تطبیقی را به صورت عملی انجام دهد.
بخش مهمی از کتاب تحقیق ماللهند بیرونی در اصل چیزی نیست جز شرح عقاید و باورهای مردم هند براساس کتب دینی و البته چیزهایی که بیرونی از برهمنهای هندو شنیده و پرسیده بود. بخشهای دیگر کتاب به نجوم و علوم ریاضی دیگر هندی و اوزان و طریق حکومت و بخشی از تاریخ آنهاست که مورد بحث من نیست. من بخشی از کتاب ابوریحان بیرونی در مورد مردم هند را برداشتم و آن را از ترجمه فارسی آن استخراج کردم. اولین چیزی که در این متن بچشم خواهد خورد وسعت اطلاعات بیرونی در مورد یونانیهاست چون او در آنجا عقاید هندوها و یونانیها و حتی زرتشتیها را باهم مقایسه میکند و شرح میدهد. واقعا برای خودم خیلی جالب بود.

مقدمه ابوریحان بیرونی
به نام خداوند بخشنده مهربان. این گفته که «شنیدن مانند دیدن نیست» درست است، زیرا دیدن، ادراک شیء مورد مشاهده در زمان و مکان وجود آن است. اگر محدودیتهای ذاتی شنیدن نبود، برتری آن بر دیدن و مشاهده آشکار میشد، زیرا این دو به لحظهی بیواسطهی وجود محدود میشوند، در حالی که شنیدن آن لحظه و همچنین گذشته و آینده را در بر میگیرد و بنابراین هم به موجود و هم به معدوم گسترش مییابد. نوشتن یکی از اشکال شنیدن است، شاید حتی شریفتر از اشکال دیگر. اگر میراث ماندگار قلم نبود، چگونه میتوانستیم تاریخ ملتها را بدانیم؟
سپس، در مورد گزارش وجود احتمالی، در عرف، حقیقت و دروغ یکی تلقی میشوند و در نهایت هر دو به دلیل انگیزههای متفاوت و شیوع درگیری و نزاع بین ملتها به گزارشدهنده نسبت داده میشوند. برخی دروغها را به نفع خود گزارش میدهند و از این طریق نوع خود را بزرگ جلوه میدهند زیرا مطیع آن هستند، یا دروغها را برای کوچک جلوه دادن دیگران گزارش میدهند زیرا به اراده خود به قدرت رسیدهاند. به خوبی مشخص است که هر دوی اینها از شهوت و خشم مذموم ناشی میشوند. برخی دیگر دروغهایی را در مورد گروهی که دوست دارند از روی قدردانی یا از روی بدخواهی از آنها متنفرند، گزارش میدهند که مشابه مورد اول است، زیرا انگیزه اعمال آنها از عشق و میل به سلطه ناشی میشود. برخی دیگر نیز دروغهایی را برای کسب امتیاز از طریق فرومایگی شخصیت یا برای جلوگیری از آسیب از ترس و ناامیدی گزارش میدهند. و برخی دروغهایی را گزارش میدهند که گویی ذاتاً توسط تمایل به چیزی که نمیتوانند کنترل کنند، هدایت میشوند و این ناشی از شرارت و بدخواهی پنهان طبیعت آنهاست. و هر کس از روی جهل چیزی را گزارش دهد و صرفاً تقلید از گزارشدهندگان باشد، حتی اگر گروههای متعدد یا متوالی باشند، او چیزی جز واسطهای بین شنونده و گویندهی اصلی و عمدی نیست. اگر آنها از تصویر حذف شوند، آن اولین نفر باقی میماند. یکی از کسانی که ما به عنوان حدس و گمان برشمردیم، و کسی که از دروغ اجتناب میکند و به حقیقت پایبند است، کسی است که دروغگو او را ستایش و تمجید میکند، چه رسد به دیگران. گفته شده است: «حق را بگویید، حتی اگر علیه خودتان باشد.» و مسیح، علیه السلام، در انجیل چیزی به این مضمون فرمود: هنگام گفتن حق در حضور پادشاهان، از قدرت آنها نگران نباشید، زیرا آنها چیزی از شما جز بدن ندارند. اما در مورد روح، آنها هیچ قدرتی بر آن ندارند. این از جانب اوست که به شجاعت واقعی دستور میدهد. صفتی که مردم عادی هنگام دیدن جسارت در نبردها و بیباکی در فرو رفتن در خطر، شجاعت میدانند، یکی از انواع آن است. اما بالاترین شکل آن، بالاتر از همه، بیاعتنایی به مرگ است، چه در گفتار باشد و چه در کردار. و همانطور که عدالت ذاتاً پسندیده و محبوب است و به خاطر زیباییاش مطلوب است، راستگویی نیز چنین است، مگر برای کسانی که شیرینی آن را نچشیدهاند یا او را شناخته و از او دوری کرده است، مانند کسی که به دروغگویی معروف است: «آیا تا به حال راست گفتهای؟» و پاسخ او: «اگر از گفتن راست نمیترسیدم، میگفتم نه.» زیرا او کسی است که از عدالت منحرف میشود و ظلم، دروغ، خیانت در امانت، غصب اموال از طریق کلاهبرداری و دزدی و هر آنچه که جهان و خلقت را فاسد میکند، ترجیح میدهد. و من دانشمند ابوسهل عبدالمنعم بن علی بن نوح تفلیسی، که خداوند او را حفظ کند، را یافتم که قصد راوی را در کتابش درباره معتزله که آنها را در این گفتهشان تحقیر میکرد، رد میکرد:«خداوند متعال به خود آگاه است» و گفتهی او دربارهی او در روایت این است که میگویند خداوند علم ندارد، و برای عوام امتش چنین میپندارند که به او جهل نسبت میدهند - که او منزه و منزه از این و برتر از هر صفتی است که شایستهی او نباشد. پس به او اطلاع دادم که این روشی است که به ندرت از کسانی که قصد روایت دربارهی مخالفان و معاندان را دارند، غایب است. علاوه بر این، این روش در مورد مکاتب فکری که توسط یک دین و مذهب واحد متحد شدهاند، به دلیل نزدیکی و اختلاط آنها، آشکارتر است و در مورد ادیان مختلف، به ویژه آنهایی که در یک اصل یا شاخهی اساسی مشترک نیستند، به دلیل دوری و مبهم بودن ابزار فهم آنها، مبهمتر است. کتابهای مقالات و آثار مربوط به آرا و مذاهب که ما داریم، چیزی جز مطالب مشابه ندارند. بنابراین هر کس که از وضعیت واقعی امور آگاه نباشد، از آنها چیزی را برداشت میکند که برای کسانی که با آنها و شرایط آنها آشنا هستند، سودی ندارد، جز شرمساری اگر فضیلت وجدانش را برانگیزد، یا لجاجت و سرسختی اگر رذیلت آن را سست کند. و هر کس که از وضعیت واقعی امور آگاه باشد، حداکثر آن را صرفاً داستان و افسانه میداند و به آنها به عنوان سرگرمی گوش میدهد. و لذتی بدون اعتقاد یا اعتقاد؛ این مثال مربوط به بحث ادیان و فرقههای هند بود. من اشاره کردم که بیشتر آنچه در کتابها نوشته شده، ساختگی است و برخی صرفاً کپی و مخلوط، تصفیه نشده و مطابق با معیارهای خودشان صیقل نخوردهاند. من هیچ کس را در میان نویسندگان کتابهای مربوط به فرقهها نیافتم که به دنبال روایتی بیطرفانه، عاری از تعصب یا چاپلوسی باشد، به جز ابوالعباس ایرانشهری. او نه تنها با همه ادیان ناآشنا بود، بلکه در ابداع خود که از آن حمایت میکرد نیز بینظیر بود. او در بازگو کردن باورهای یهودیان و مسیحیان، از جمله آنچه در تورات و انجیلها آمده است، به خوبی عمل کرد و در ذکر مانویان و روایات فرقههای منقرض شده در کتابهای آنها بسیار کوشید. وقتی به فرقههای هند و کلدانیان رسید، تیرش به خطا رفت و از مسیر منحرف شد و در نهایت به کتاب زرقان رسید و آن را در کتاب خود کپی کرد. آنچه کپی نکرده بود، گویی از عوام این دو گروه شنیده بود. وقتی استاد، که خداوند او را حفظ کند، کتابها را دوباره خواند و وضعیت را آنطور که در بالا توضیح داده شد، یافت، مشتاق شد آنچه را که از آنها آموخته بود، گردآوری کند تا به عنوان تکیهگاهی برای کسانی که میخواستند آنها را رد کنند و منبعی برای کسانی که میخواستند با آنها درگیر شوند، باشد. او این کار را بدون تکبر در مورد حریف انجام داد و از نقل سخنان خود دریغ نکرد، حتی اگر با حقیقت مخالف بودند و در نظر قومش منفور بودند، زیرا این عقیده اوست و او به آن آگاهتر است. این کتاب، کتاب جدل و مناظره نیست که در آن از استدلالهای مخالفان و رد کسانی که از حقیقت منحرف شدهاند، استفاده کرده باشم. بلکه این کتاب، کتابی روایی است، بنابراین سخنان هندیان را آنگونه که هستند ارائه دادهام و آنچه یونانیان از چیزهای مشابه دارند را به آنها افزودهام تا شباهت بین آنها را نشان دهم. زیرا اگرچه فیلسوفان آنها در پی تحقیق بودند، اما از نمادهای فرقه و مواضع شریعت خود در آنچه به مردم عادی آنها مربوط میشد، فراتر نرفتند. من سخنان دیگران را با سخنان آنها ذکر نمیکنم، مگر اینکه از صوفیان یا یکی از انواع مسیحیان باشد، به دلیل شباهت موضوع بین همه آنها در تجسم و اتحاد. من دو کتاب را به عربی ترجمه کردهام، یکی از آنها در مورد اصول و توصیف موجودات است و نام آن «سانک» است و دیگری در مورد آزاد کردن روح از قید بدن است و به «بیاتنجل» معروف است و در آنها بیشتر اصولی که اعتقاد آنها بر آنها استوار است، بدون فروع شریعت آنها وجود دارد. امیدوارم که این جای آنها و دیگران را در ارائه بگیرد و به جامعیت آنچه مورد نیاز است، منجر شود، ان شاء الله.این کتاب، کتاب استدلال و مناظره نیست که در آن از استدلالهای مخالفان و رد کسانی که از حق منحرف شدهاند، استفاده کرده باشم. بلکه کتابی روایی است، بنابراین سخنان هندیان را همانطور که هستند ارائه دادهام و آنچه یونانیان از چیزهای مشابه دارند را به آنها اضافه کردهام تا شباهت بین آنها را نشان دهم. زیرا اگرچه فیلسوفان آنها در پی تحقیق بودند، اما از نمادهای فرقه و مواضع شریعت خود در آنچه به عوام آنها مربوط میشد، فراتر نرفتند. من سخنان دیگران را با سخنان آنها ذکر نمیکنم، مگر اینکه از صوفیان یا یکی از انواع مسیحیان باشد، به دلیل شباهت موضوع بین همه آنها در تجسم و اتحاد. من دو کتاب را به عربی ترجمه کردهام، یکی از آنها در مورد اصول و توصیف موجودات است و نام آن «سانک» است و دیگری در مورد آزاد کردن روح از قید بدن است و به «بیاتنجل»(پاتانجلی موسس مکتب یوگا) معروف است و در آنها بیشتر اصولی که عقیده آنها بر آنها بنا شده است، بدون فروع شریعت آنها وجود دارد. امیدوارم این امر جای ایشان و دیگران را در ارائه مطلب بگیرد و به جامعیت آنچه مورد نیاز است، منجر شود، انشاءالله.این کتاب، کتاب استدلال و مناظره نیست که در آن از استدلالهای مخالفان و رد کسانی که از حق منحرف شدهاند، استفاده کرده باشم. بلکه کتابی روایی است، بنابراین سخنان هندیان را همانطور که هستند ارائه دادهام و آنچه یونانیان از چیزهای مشابه دارند را به آنها اضافه کردهام تا شباهت بین آنها را نشان دهم. زیرا اگرچه فیلسوفان آنها در پی تحقیق بودند، اما از نمادهای فرقه و مواضع شریعت خود در آنچه به عوام آنها مربوط میشد، فراتر نرفتند. من سخنان دیگران را با سخنان آنها ذکر نمیکنم، مگر اینکه از صوفیان یا یکی از انواع مسیحیان باشد، به دلیل شباهت موضوع بین همه آنها در تجسم و اتحاد. من دو کتاب را به عربی ترجمه کردهام، یکی از آنها در مورد اصول و توصیف موجودات است و نام آن «سانک» است و دیگری در مورد آزاد کردن روح از قید بدن است و به «بیاتنجل» معروف است و در آنها بیشتر اصولی که عقیده آنها بر آنها بنا شده است، بدون فروع شریعت آنها وجود دارد. امیدوارم این امر جای ایشان و دیگران را در ارائه مطلب بگیرد و به جامعیت آنچه مورد نیاز است، منجر شود، انشاءالله.
الف- در ذکر و گزارش اوضاع هند با توجه به آنچه قصد داریم درباره آنها بگوییم
ما باید پیش از هدف خود شرایطی را تصور کنیم که در آن تشخیص امور هند غیرممکن است، بنابراین یا با دانستن آنها کار آسانتر میشود یا عذری برای آن فراهم میشود، و آن این است که جدایی، آنچه را که ارتباط آشکار میکند، پنهان میکند و این بین ما دلایلی دارد: از جمله آنها این است که مردم در هر چیزی که ملتها با ما مشترک هستند، با ما متفاوتند و اولین آنها زبان است، اگرچه ملتها به همان شیوه متفاوت هستند، و هر زمان که کسی بخواهد این تفاوت را از بین ببرد، آسان نخواهد بود زیرا خود زبان، طولانی و گسترده است، مانند زبان عربی، که در آن یک چیز با چندین نام مختصر و مشتق نامیده میشود، و با وقوع یک نام بر روی چندین نام، در اهداف لازم است که صفاتی اضافه شود، زیرا هیچ کس نمیتواند بین آنها تمایز قائل شود، مگر کسی که در مورد محل کلام و سنجش معنی پس و پیش آگاه باشد، و آنها به این موضوع افتخار میکنند، همانطور که دیگران به آن افتخار میکنند، تا آنجا که در واقع نقصی در زبان است. سپس به چیزی مبتذل که فقط عوام میتوانند از آن بهره ببرند، و چیزی گرانبها و فصیح که به صرف و اشتقاق و نکات ظریف دستور زبان و بلاغت میپردازد که فقط فاضلان و اهل فن به آن اشاره میکنند، تقسیم میشود. سپس از حروفی تشکیل شده است که با حروف عربی و فارسی مطابقت ندارند یا شبیه آنها نیستند و زبان و کام ما به سختی میتواند آنها را مطابق با نقاط صحیح بیانشان تولید کند، و گوشهای ما نمیتواند آنها را بشنود تا آنها را از همتایان و مشابهانشان تشخیص دهد، و دستهای ما نمیتواند آنها را بنویسد. بنابراین، اثبات چیزی از زبان آنها در خط ما غیرممکن میشود زیرا ما مجبور میشویم برای کنترل آن به حیله و نیرنگ متوسل شویم، با تغییر نقطهها و علائم و محدود کردن آن به یک عطف معروف یا کاربردی. این امر با بیتوجهی کاتبان به آن و بیتفاوتی آنها به اصلاح و استدلالهای مخالف تشدید میشود، که منجر به از دست رفتن تلاش علمی و فساد کتاب در یک یا دو نقل میشود. مطالب آن به زبانی جدید تبدیل میشود که برای هیچ کس در داخل یا خارج از هر دو ملت قابل فهم نیست. همین کافی است که به شما بگویم که ممکن است ما نامی را مستقیماً از آنها دریافت کرده باشیم و سعی در تأیید آن داشته باشیم، اما با سختی زیاد آن را برایشان تکرار کردهایم و تقریباً ناآشنا شده است. زبان آنها، مانند سایر زبانهای خارجی، شامل دو یا سه صامت است که دانشمندان ما آنها را "مصوتهایی با حرکت ظریف" مینامند. تلفظ بیشتر کلمات و نامهای آن برای ما دشوار است زیرا با صامتها شروع میشوند. با این حال، کتابهای علمی آنها با انواع مختلف وزنها مطابق سلیقه آنها سازماندهی شده است. آنها با این کار قصد داشتند آنها را در حالت و ارزش اصلی خود حفظ کنند و هنگام افزایش یا کاهش، به سرعت فساد در آنها را آشکار کنند، به طوری که حفظ آنها آسانتر باشد، زیرا آنها به آن تکیه میکنند نه به آنچه نوشته شده است. مشخص است که این سازماندهی برای تنظیم وزنها، اصلاح شکستگی و جبران کمبود، عاری از لکه تصنع نیست و نیاز به تکثیر عبارات دارد و این یکی از دلایل بیثباتی نامها در مرجع آنهاست. این یکی از دلایلی است که تشخیص آنچه دارند را دشوار میکند. از جمله اینکه آنها در دین کاملاً با ما اختلاف دارند و چیزی از ما به آنچه نزد آنهاست، تصدیق نمیشود و آنها چیزی از آنچه نزد ما است، ندارند. و با وجود اختلاف اندک آنها در بیشتر عقایدشان، جز بحث و گفتگو بدون آسیب رساندن به روح، بدن یا حالشان، با کسانی که مانند آنها نیستند، اینگونه رفتار نمیکنند. بلکه آنها را «ملج» مینامند که پلید است. به دلیل پلیدی، اختلاط با آنها را در ازدواج، نزدیکی، نشستن، خوردن و آشامیدن جایز نمیدانند. هر چیزی را که با آب و آتش آنها انجام شود و معیشت به آن وابسته باشد، پلید میدانند. پس امیدی به اصلاح آن با حیله نیست، زیرا نجس با رفتن به حالت پاکی پاک میشود. بنابراین برای آنها جایز نیست کسی را که از آنها نیست، اگر به آنها تمایل داشته باشد یا به دین آنها گرایش داشته باشد، بپذیرند. و این چیزی است که هر ارتباطی را قطع میکند و باعث شدیدترین جدایی میشود.از جمله آنها این است که آنها در آداب و رسوم با ما تفاوت دارند تا جایی که تقریباً فرزندان خود را از ما، لباس و ظاهر ما میترسانند و ما را به شیطانپرستی و خلاف آنچه لازم است نسبت میدهند، در حالی که این نسبت دادن به ما مطلق است و بین ما و حتی با همه ملتها مشترک است. و من برخی از آنها را به یاد دارم که از ما کینه دارند زیرا یکی از پادشاهان آنها توسط دشمنی که از سرزمین ما به نزد او آمده بود کشته شد و جنینی از خود به جا گذاشت که پس از او پادشاه شد و «سبکر» نام گرفت. وقتی او به دنیا آمد، از مادرش درباره وضعیت پدرش پرسید، مادرش داستان را برایش تعریف کرد و او از آن ناراحت شد. بنابراین او از سرزمین خود به سرزمین دشمن رفت و از ملتها لذت برد تا اینکه از آسیب رساندن و اذیت کردن خسته شد. بنابراین او بازماندگان را مجبور کرد که لباس ما را به عنوان وسیلهای برای تحقیر و مجازات آنها بپذیرند. بنابراین وقتی این را شنیدم، از او به خاطر این عملش تشکر کردم، زیرا او ما را به نام هندی شدن و انتقال به آداب و رسوم آنها نامگذاری نکرد.
آنچه که باعث افزایش بیگانگی و اختلاف شد این بود که گروهی که به نام شمنیها(دین قدیم ایرانیان پیشازرتشتی) شناخته میشدند، با وجود نفرت شدیدشان از برهمنان، از دیگران به هند نزدیکتر بودند. در روزگاران قدیم، خراسان، ایران، عراق و موصل تا مرزهای شام بر دین آنها بودند تا اینکه زرتشت از آذربایجان ظهور کرد و در بلخ به مجوسیت دعوت نمود. دعوت او توسط ویشتاسپ رواج یافت و پسرش اسفندیار آن را در سرزمینهای شرق و غرب با زور و صلح منتشر کرد و آتشگاههایی از چین تا روم برپا نمود. سپس پادشاهان پس از او، ایران و عراق را به دین خود درآوردند، بنابراین شمنیها از آنجا به نواحی شرقی بلخ رانده شدند و مجوسان تا به امروز در سرزمین هند باقی ماندند و آنها را «مک» مینامند. و این آغاز مهاجرت از سمت خراسان در میان آنها بود تا اینکه اسلام آمد و دولت فارس(ساسانیان) از بین رفت. هجوم به سرزمین آنها، زمانی که محمد بن القاسم بن منبه از نواحی سیستان وارد سرزمین سند شد و سرزمین «بمهانوا» را فتح کرد و آن را «منصوره» نامید و سرزمین «مولستان» را «مأموره» نامید، بر بیگانگی آنها افزود. او به اعماق سرزمینهای هند تا شهر «کنوج» رفت و قدم به سرزمین قندهار و مرزهای کشمیر گذاشت و زمانی برای جنگ و زمانی برای صلح بازگشت و مردم را به فرقه خود رها کرد، مگر کسانی که به انتقال راضی بودند. این امر کینه را در دلهای آنها کاشت، اگرچه هیچ مهاجمی پس از او از مرزهای کابل و رود سند عبور نکرد تا روزگار ترکان که غزنی را در دوران سامانیان فتح کردند. ناصرالدین سبکتگین، حاکم دولت، طرفدار فتح بود و آن را به عنوان لقب خود برگزید. او راه را برای کسانی که پس از او آمدند، هموار کرد تا جناح هندی را تضعیف کنند، مسیری که یمین الدوله محمود (رحمت خدا بر هر دو باد) بیش از سی سال آن را دنبال کرد. او رفاه آنها را نابود کرد و چنان فجایعی در سرزمینهایشان انجام داد که به غبار پراکنده و منظرهای بدنام تبدیل شدند. بقایای پراکنده آنها در حالت بیگانگی و غربت شدید از مسلمانان باقی ماندند. در واقع، این دلیل ناپدید شدن دانش آنها از مرزهای فتح شده و پراکندگی آن به مکانهای دور از دسترس، مانند کشمیر، بنارسی و مناطق مشابه، با جدایی قاطع از همه بیگانگان به دلیل ملاحظات سیاسی و مذهبی بود. پس از آن، دلایلی مانند انتقادات از آنها ذکر شده است، اما اینها سطحی هستند و از شخصیت آنها پنهان نیست. و حماقت یک بیماری لاعلاج است. این بدان دلیل است که آنها معتقدند که زمین، سرزمین آنهاست، مردم نژاد آنها، پادشاهان رهبران آنها، دین، عقیده آنها و دانش چیزی است که آنها دارند. بنابراین، آنها متکبر، مغرور و مغرور میشوند و نادان میشوند. در ذات آنها است که نسبت به آنچه میدانند بخل بورزند و در محافظت از آن در برابر کسانی که شایسته آن نیستند، چه رسد به دیگران، زیادهروی کنند. علاوه بر این، آنها فکر نمیکنند که سرزمینهایی غیر از سرزمین خودشان یا مردمی غیر از ساکنان خودشان وجود دارد یا خلقتی غیر از خودشان دانشی دارد. تا جایی که اگر از دانش یا دانشمندی در خراسان و ایران به آنها گفته شود، گوینده را نادان میدانند و به دلیل ابتلای مذکور به او ایمان نمیآورند. اگر آنها سفر میکردند و با دیگران معاشرت میکردند، نظر خود را تغییر میدادند. با این حال، پیشینیان آنها در این حالت جهل نبودند. این برهمن، یکی از بزرگان آنهاست که وقتی به احترام برهمنها دستور میدهد، میگوید: «یونانیان، اگرچه ناپاک بودند، اما وقتی در علوم فارغالتحصیل شدند و در آنها از دیگران پیشی گرفتند، احترام به آنها لازم است. پس اگر برهمن علاوه بر پاکی، افتخار دانش را نیز به دست آورد، در مورد او چه میتوانیم بگوییم؟» آنها به یونانیان اعتراف کردند که آنچه از دانش به آنها داده شده، بیش از سهم خودشان است و گواه این امر از کسی که ضمن درود به شما، خود را ستایش میکند، کافی است: «من به دلیل ناآگاهی از زبان منجمان و کاستیهایم در فهم قراردادهایشان، در جایگاه شاگردی در برابر معلمشان ایستاده بودم. وقتی کمی در آنها ماهرتر شدم، شروع به توضیح علل برایشان کردم، برخی از براهین را به آنها نشان دادم و روشهای واقعی محاسبات را به آنها نشان دادم. سپس آنها با حیرت و اشتیاق برای بهرهمندی، نزد من آمدند و پرسیدند:از چه کسی او را از هند دیدی تا از او بیاموزم؟ و من ارزش آنها را به آنها نشان میدهم و از آنها برتر میشوم و آنها را تحقیر میکنم، بنابراین نزدیک بود مرا به تمسخر بگیرند و مرا با زبان خود برای بزرگانشان توصیف نکردند، مگر مانند دریا و آبی که ترش میشود تا زمانی که به سرکه نیاز باشد. این تصویر وضعیت است و من از نزدیک شدن به آن خسته شدهام، با اشتیاقی که در روزگار خود منحصر به فرد بودهام و از آنچه ممکن است میدهم بدون اینکه در جمعآوری کتابهای آنها از منابع بخل کنم و هر کسی را که از پنهانی به آنها هدایت میشود، بیرون بیاورم. و چه کسی چنین چیزی دارد، جز اینکه از توفیق خدا آنچه را که من در توانایی حرکت از آن محروم بودهام، به او عطا شده است، که در آن قادر به درک و گسترش امر و نهی نبودم و طرف آن از من دور شد، و خدا را شکر برای آنچه از آن محفوظ ماند. و من میگویم: یونانیان در دوران جاهلیت قبل از ظهور مسیحیت، با هندیان هم عقیده بودند، نخبگان آنها در اندیشه نزدیک به نخبگان آنها و عوام آنها در پرستش بتها مانند عوام آنها بودند. به همین دلیل است که من از سخنان برخی از آنها علیه یکدیگر به دلیل توافق و شباهت این دو موضوع نقل قول میکنم، نه برای اصلاح، زیرا آنچه غیر از حق است، منحرف است و کفر به دلیل انحراف از آن، یک عقیده است. اما یونانیان با فیلسوفانی که در منطقه خود بودند پیروز شدند تا اینکه اصول خصوصی را برای آنها اصلاح کردند، نه عوام را، زیرا نهایت نخبگان پیروی از تحقیق و تفکر است و نهایت عوام بیباکی و لجاجت است اگر از ترس و وحشت رها باشند. این را سقراط نشان میدهد وقتی که او در پرستش بتها با عموم مردم خود اختلاف داشت و از خدایان خواندن ستارگان در سخنان خود منحرف شد، چگونه یازده قاضی آتن بر فتوای قتل او اتفاق نظر داشتند، نه دوازدهمین، تا اینکه بدون رویگردانی از حق، درگذشت. و هند کسی مانند آنها را ندارد که علوم را پالایش دهد، بنابراین به سختی میتوان سخن خاصی از آنها یافت، مگر در آشفتگی و بینظمی شدید، که در نهایت با خرافات عوام در مورد افزایش اعداد و طولانی شدن دورهها و از مباحث فرقهای که مردم آن اختلاف نظر را منفور میدانند، آمیخته شده است. و به همین دلیل، تقلید بر آنها غالب میشود، و به همین دلیل، با توجه به نظر خودم در مورد آنها، میگویم که آنچه در کتابهای حساب و نوع تعالیم آنها وجود دارد را جز به صدفی آمیخته با سفال، یا مرواریدی آمیخته با سرگین، یا کیسه بیضهای که با سنگریزه بریده شده است، تشبیه نمیکنم. و این دو نوع برای آنها یکسان است، زیرا آنها هیچ نمونهای از صعودهای برهان ندارند. و من، در بیشتر آنچه از جانب آنها ذکر خواهم کرد، انتقادی نمیکنم، مگر از روی ضرورت آشکار، و از نامها و قراردادهای زبان آنها آنچه را که باید یک بار ذکر شود، که طبق تعریف لازم است، ذکر میکنم. اگر مشتقی باشد که بتوان آن را در عربی به معنایش تبدیل کرد، از آن به چیز دیگری منحرف نمیشوم، مگر اینکه در هندی کاربردش سبکتر باشد، بنابراین آن را پس از اطمینان کامل از آن در نوشتن به کار میبریم، یا اگر اصطلاح مختصر و مشهوری باشد، پس از اشاره به معنایش، و اگر نزد ما نامی مشهور داشته باشد، کار برایش آسان میشود. در آنچه قصد داشتیم مسیر هندسی را در اشاره به گذشته بدون آینده دنبال کنیم، غیرممکن است، اما ممکن است در برخی از سورهها به ذکر مجهولی پرداخته شود و توضیح آن در ادامه خواهد آمد، و خداوند توفیق میدهد.یونانیان در دوران جاهلیت قبل از ظهور مسیحیت، با هندیان هم عقیده بودند، نخبگان آنها در اندیشه به نخبگان آنها نزدیک بودند و عوام آنها در پرستش بتها مانند عوام آنها. به همین دلیل است که من از سخنان برخی از آنها علیه یکدیگر به دلیل توافق و شباهت این دو موضوع نقل قول میکنم، نه برای اصلاح، زیرا آنچه غیر از حق است، انحراف است و کفر به دلیل انحراف از آن، یک عقیده است. اما یونانیان با فیلسوفانی که در منطقه خود بودند پیروز شدند تا اینکه اصول خصوصی را برای آنها اصلاح کردند، نه عوام را، زیرا نهایت نخبگان پیروی از تحقیق و تفکر است و نهایت عوام بیباکی و لجاجت است اگر از ترس و وحشت رها باشند. این نکته را سقراط نشان میدهد، زمانی که در پرستش بتها با عموم مردم خود اختلاف داشت و از خدایان خواندن ستارگان در سخنان خود منحرف شد، چگونه یازده قاضی آتن بر فتوای قتل او اتفاق نظر داشتند، نه دوازدهمین قاضی، تا اینکه بدون رویگردانی از حق، درگذشت. و هند کسی مانند آنها را ندارد که علوم را پالایش دهد، بنابراین به سختی میتوان سخن خاصی از آنها یافت، مگر در آشفتگی و بینظمی شدید، که در نهایت با خرافات عوام در مورد افزایش اعداد و طولانی شدن دورهها و از مباحث فرقهای که مردم آن اختلاف نظر را منفور میدانند، آمیخته شده است. و به همین دلیل، تقلید بر آنها غالب میشود، و به همین دلیل، با توجه به نظر خودم در مورد آنها، میگویم که آنچه در کتابهای حساب و نوع تعالیم آنها وجود دارد را جز به صدفی آمیخته با سفال، یا مرواریدی آمیخته با سرگین، یا کیسه بیضهای که با سنگریزه بریده شده است، تشبیه نمیکنم. و این دو نوع برای آنها یکسان است، زیرا آنها هیچ نمونهای از صعودهای برهان ندارند. و من، در بیشتر آنچه از جانب آنها ذکر خواهم کرد، انتقادی نمیکنم، مگر از روی ضرورت آشکار، و از نامها و قراردادهای زبان آنها آنچه را که باید یک بار ذکر شود، که طبق تعریف لازم است، ذکر میکنم. اگر مشتقی باشد که بتوان آن را در عربی به معنایش تبدیل کرد، از آن به چیز دیگری منحرف نمیشوم، مگر اینکه در هندی کاربردش سبکتر باشد، بنابراین آن را پس از اطمینان کامل از آن در نوشتن به کار میبریم، یا اگر اصطلاح مختصر و مشهوری باشد، پس از اشاره به معنایش، و اگر نزد ما نامی مشهور داشته باشد، کار برایش آسان میشود. در آنچه قصد داشتیم مسیر هندسی را در اشاره به گذشته بدون آینده دنبال کنیم، غیرممکن است، اما ممکن است در برخی از سورهها به ذکر مجهولی پرداخته شود و توضیح آن در ادامه خواهد آمد، و خداوند توفیق میدهد.یونانیان در دوران جاهلیت قبل از ظهور مسیحیت، با هندیان هم عقیده بودند، نخبگان آنها در اندیشه به نخبگان آنها نزدیک بودند و عوام آنها در پرستش بتها مانند عوام آنها. به همین دلیل است که من از سخنان برخی از آنها علیه یکدیگر به دلیل توافق و شباهت این دو موضوع نقل قول میکنم، نه برای اصلاح، زیرا آنچه غیر از حق است، انحراف است و کفر به دلیل انحراف از آن، یک عقیده است. اما یونانیان با فیلسوفانی که در منطقه خود بودند پیروز شدند تا اینکه اصول خصوصی را برای آنها اصلاح کردند، نه عوام را، زیرا نهایت نخبگان پیروی از تحقیق و تفکر است و نهایت عوام بیباکی و لجاجت است اگر از ترس و وحشت رها باشند. این نکته را سقراط نشان میدهد، زمانی که در پرستش بتها با عموم مردم خود اختلاف داشت و از خدایان خواندن ستارگان در سخنان خود منحرف شد، چگونه یازده قاضی آتن بر فتوای قتل او اتفاق نظر داشتند، نه دوازدهمین قاضی، تا اینکه بدون رویگردانی از حق، درگذشت. و هند کسی مانند آنها را ندارد که علوم را پالایش دهد، بنابراین به سختی میتوان سخن خاصی از آنها یافت، مگر در آشفتگی و بینظمی شدید، که در نهایت با خرافات عوام در مورد افزایش اعداد و طولانی شدن دورهها و از مباحث فرقهای که مردم آن اختلاف نظر را منفور میدانند، آمیخته شده است. و به همین دلیل، تقلید بر آنها غالب میشود، و به همین دلیل، با توجه به نظر خودم در مورد آنها، میگویم که آنچه در کتابهای حساب و نوع تعالیم آنها وجود دارد را جز به صدفی آمیخته با سفال، یا مرواریدی آمیخته با سرگین، یا کیسه بیضهای که با سنگریزه بریده شده است، تشبیه نمیکنم. و این دو نوع برای آنها یکسان است، زیرا آنها هیچ نمونهای از صعودهای برهان ندارند. و من، در بیشتر آنچه از جانب آنها ذکر خواهم کرد، انتقادی نمیکنم، مگر از روی ضرورت آشکار، و از نامها و قراردادهای زبان آنها آنچه را که باید یک بار ذکر شود، که طبق تعریف لازم است، ذکر میکنم. اگر مشتقی باشد که بتوان آن را در عربی به معنایش تبدیل کرد، از آن به چیز دیگری منحرف نمیشوم، مگر اینکه در هندی کاربردش سبکتر باشد، بنابراین آن را پس از اطمینان کامل از آن در نوشتن به کار میبریم، یا اگر اصطلاح مختصر و مشهوری باشد، پس از اشاره به معنایش، و اگر نزد ما نامی مشهور داشته باشد، کار برایش آسان میشود. در آنچه قصد داشتیم مسیر هندسی را در اشاره به گذشته بدون آینده دنبال کنیم، غیرممکن است، اما ممکن است در برخی از سورهها به ذکر مجهولی پرداخته شود و توضیح آن در ادامه خواهد آمد، و خداوند توفیق میدهد.
ب) ذکر ایمان آنها به خداوند متعال
اختلاف عقیده بین نخبگان و عوام در هر ملتی به این دلیل است که طبیعت نخبگان با عقل مخالفت میکند و به دنبال تحقیق در اصول است، در حالی که طبیعت عوام به محسوسات بسنده میکند و به فروع بسنده میکند و به دنبال تحقیق نیست، به ویژه در مواردی که آراء متفاوت شده و خواستهها بر سر آنها توافق نشده است. اعتقاد هندیان در مورد خداوند متعال این است که او واحد، ابدی، بدون آغاز و پایان، کسی است که در افعال خود انتخاب میکند، قادر مطلق، حکیم مطلق، زنده، حیاتبخش، مدبر، نگهدارنده، در پادشاهی خود یگانه، بدون مخالف و رقیب، بیشباهت به چیزی است و هیچ چیز مانند او نیست. بیایید در این مورد چیزی از کتابهای آنها ذکر کنیم تا روایت ما صرفاً مانند چیزی که شنیدهایم نباشد. سؤالکننده در کتاب «پاتنگال» گفت: این معبود مورد پرستش کیست که با پرستش او به رستگاری میرسیم؟ پاسخ دهنده گفت: او کسی است که در اولیت و یگانگی خود، بینیاز است و نیازی به عملی ندارد که با آسایش مورد انتظار یا سختی مورد ترس، پاداش داده شود. او از اندیشهها بینیاز است، زیرا از هر دو ضد منفور و رقیب محبوب برتر است. او ازلی و ابدی است، زیرا دانشی که به وجود میآید، از چیزی است که قبلاً شناخته نشده بود و جهل در هیچ زمان و در هیچ حالتی متوجه او نیست. سپس پرسشگر میپرسد: آیا او صفاتی غیر از صفات ذکر شده دارد؟ پاسخ دهنده میگوید: او در قدرت، والای مطلق است، نه در مکان، زیرا او فراتر از محدودیت است. او خیر محض و کاملی است که هر موجودی مشتاق آن است و او دانشی است که از آلودگی فراموشی و جهل مبرا است. پرسشگر میپرسد: آیا او را با کلام توصیف میکنی یا نه؟ پاسخ دهنده میگوید:
اگر او عالم است، پس بدون شک گوینده نیز هست. سؤال کننده گفت: اگر او به خاطر علمش سخن میگوید، پس چه فرقی بین او و علمای فرزانهای که به خاطر علمشان سخن میگفتند، وجود دارد؟ پاسخ دهنده گفت:
تفاوت بین آنها در زمان است، زیرا آنها پس از آنکه نه عالم بودند و نه سخن میگفتند، آموختند و سخن گفتند و دانش خود را از طریق گفتار به دیگران منتقل کردند. پس گفتار و فایده آنها در زمان بود، و از آنجا که امور الهی به زمان مربوط نیست، خداوند متعال در ازل دانا و سخنگو است، و اوست که با برهما و دیگران از نخستینها به طرق مختلف سخن گفته است. به برخی از آنها کتابی عطا کرد، به برخی از طریق واسطهای دری برایشان گشود، و به برخی الهام کرد، پس آنها از طریق فکر به آنچه به آنها عطا کرده بود، دست یافتند. پرسشگر گفت: پس این دانش را از کجا به دست آورد؟ پاسخگر گفت: دانش او همانطور که در ازل بود، و از آنجایی که او هرگز نادان نبود، ذات او دانا است و دانشی را که نداشت، به دست نیاورد، همانطور که در «بذ» که به برهما وحی کرد، فرمود: ستایش و تکریم کن کسی را که با بذ سخن گفت و پیش از بذ بود. پرسشگر گفت: چگونه کسی را که با حس لمس نشده است، میپرستی؟ پاسخ دهنده گفت: نام او ذات او را اثبات میکند، زیرا یک جمله فقط میتواند درباره چیزی باشد و یک نام فقط میتواند برای چیزی باشد که به آن نامی داده شده است. اگرچه او از حواس پنهان است و نمیتوان آن را درک کرد، اما روح او را درک میکند و عقل صفات او را در بر میگیرد. این پرستش خالص اوست و با مداومت در آن، انسان به سعادت میرسد. این چیزی است که آنها در این کتاب معروف میگویند. و در کتاب «کیتا» که بخشی از کتاب «بهارات» است، در مورد آنچه بین «باسدو» و «آرگن» اتفاق افتاده است، آمده است: «من کل هستم، بدون اینکه از تولد آغاز شود یا با مرگ پایان یابد. من از طریق اعمال خود پاداش نمیخواهم و به دلیل دوستی یا دشمنی، طبقهای را بر طبقه دیگر ترجیح نمیدهم. من به هر یک از مخلوقاتم آنچه را که در اعمالش نیاز دارد، دادهام. هر کس مرا بدین طریق بشناسد و در بیرون راندن طمع از عمل از من تقلید کند، بندهای او گشوده میشود و رهایی و آزادی او آسان میگردد. این همان چیزی است که در تعریف فلسفه گفته شده است.»
این به معنای تکیه بر خدا تا حد امکان است. او در این کتاب گفت: اکثر مردم به دلیل طمع به دنبال جلب لطف خدا هستند، اما اگر وضعیت آنها را بررسی کنید، آنها را از دانش او بسیار دور خواهید یافت، زیرا خدا برای همه آشکار نیست و از طریق حواس آنها قابل درک نیست. بنابراین، آنها از او غافل هستند. برخی از قلمرو حواس فراتر نمیروند، در حالی که برخی دیگر، حتی اگر این کار را انجام دهند، در سطح ادراک فیزیکی متوقف میشوند و متوجه نمیشوند که بالاتر از همه، این اوست که نه میزاید و نه زاده میشود و دانش او همه چیز را در بر میگیرد. گفتمان هندی در درک معنای عمل متفاوت است. کسانی که آن را به او نسبت میدهند، از منظر کلیترین علت این کار را انجام میدهند، زیرا اگر وجود عوامل به او بستگی دارد، پس او علت عمل آنهاست. بنابراین، او از طریق آنها عمل میکند. کسانی که آن را به چیز دیگری نسبت میدهند، از منظر وجودی پایینتر این کار را انجام میدهند. زاهد در کتاب "غرق" گفت:
آیا در مورد فعل و فاعل اختلاف نظر داشتند یا نه؟ حکیم گفت: برخی گفتهاند که روح فاعل نیست و ماده زنده نیست، پس خداوند متعال آنها را گرد هم میآورد و از هم جدا میکند، پس او فاعل است و فعل از او با حرکت دادن آنها رخ میدهد، همانطور که زنده و قادر، مرده و ناتوان را حرکت میدهد. برخی دیگر گفتند: گرد هم آمدن آنها از روی طبیعت است، پس این رسم هر موجود زندهای است. برخی دیگر گفتند: فاعل روح است زیرا در «بذ» آمده است که هر موجود از «پُرش» است. برخی دیگر گفتند: فاعل زمان است، زیرا جهان مانند گوسفندی که به ریسمان بسته شده است به آن بسته شده است تا حرکتش بر اساس کشش و آرامش آن باشد. برخی دیگر گفتند: عمل چیزی جز پاداش عمل قبلی نیست. همه این نظرات از حقیقت منحرف هستند و حقیقت در آن این است که فعل تماماً برای ماده است زیرا ماده است که آن را میبندد و در قالبها و رهاسازیها حرکت میدهد، بنابراین عامل است و هر آنچه تحت آن است، به آن در تکمیل فعل کمک میکنند و چون نفس از قوای مختلف آزاد است، عامل نیست. این همان چیزی است که نخبگان آنها در مورد خداوند متعال میگویند و او را «اشفار» مینامند، به معنای بینیاز و سخاوتمند که میدهد و نمیگیرد، زیرا وحدت او را مطلق میدانند، در حالی که وحدت هر چیز دیگری به نوعی متعدد است. آنها وجود او را واقعی میدانند زیرا وجود همه چیز به او وابسته است و تصور اینکه چیزی در آنها نباشد که «ایش» در او باشد، غیرممکن نیست، همانطور که تصور اینکه چیزی در او نباشد که «ایش» در آنها باشد، غیرممکن است. سپس، اگر از نخبگان هند به عوام آنها برویم، سخنانشان متفاوت میشود و ممکن است ناپسند شود، همانطور که در ادیان دیگر و حتی در اسلام، با تشبیه، اجبار، ممنوعیت تفکر در هر چیزی و موارد مشابه یافت میشود. این امر مستلزم اصلاح است. به عنوان مثال، برخی از نخبگان آنها خداوند متعال را "نقطه" مینامند تا او را از صفات اجسام منزه کنند. سپس عوام آنها این را میبینند و فکر میکنند که او با کوچک کردن او، او را بزرگ کرده است و فهم آنها به حد درک این نکته نمیرسد. بنابراین، آنها از ناپسندی تشبیه و محدودیت فراتر میروند و او را بزرگ میکنند تا بگویند که او دوازده انگشت طول و ده انگشت عرض دارد. او از محدودیت و تکثیر منزه است. و چیزی شبیه به آنچه ما در مورد احاطه او بر همه چیز نقل کردیم به طوری که هیچ چیز از او پنهان نیست، بنابراین عوام آنها فکر میکنند که احاطه با بینایی است و بینایی با چشم است و دو چشم بهتر از یک چشم است، بنابراین او را به داشتن هزار چشم توصیف میکنند که بیانگر دانش کامل است. و چنین خرافات شنیعی در میان آنها وجود دارد، مخصوصاً در طبقاتی که اجازه اشتغال به دانش را نداشتند، چنانکه در جای خود ذکر خواهد شد.
ج- در ذکر اعتقادشان به موجودات عقلی و حسی
یونانیان باستان، پیش از ظهور هفت «ستون حکمت» - یعنی سولون آتنی، پیوس وارنسی، فاریندروس کورینت، تالس ملیسوسی، کلئون لیکامونی، فیتیکوس لپیوسی و کلیپولوس لیندیوسی - فلسفه خود را از طریق کسانی که پس از آنها آمدند، اصلاح کردند. آموزههای آنها مشابه آموزههای هندی بود. برخی معتقد بودند که همه چیز یکی است، در حالی که برخی دیگر از این نظر در مورد قوه استدلال میکردند و برخی دیگر از قوه. آنها معتقد بودند که انسان، به عنوان مثال، تنها به دلیل نزدیکی به علت اول در رتبه، از سنگ و ماده بیجان برتر است. در غیر این صورت، او یکسان است. برخی دیگر معتقد بودند که فقط علت اول دارای وجود واقعی است، خودکفا و وابسته به دیگران است. آنها معتقد بودند که هر چیزی که برای وجود به چیز دیگری وابسته باشد، مانند یک توهم است، نه حقیقت. آنها معتقد بودند که وجود واقعی فقط واحد اول است. این دیدگاه سوفیستها، فیلسوفان، بود، زیرا «سوفیا» در یونانی به معنای حکمت است و از همین ریشه بود که فیلسوف نامیده شد. «بلعصبه» به معنای دوستدار حکمت است و وقتی برخی از مردم در اسلام به مکانی نزدیک به عقیده خود میرفتند، به نام آنها نامگذاری میشدند و برخی از آنها این عنوان را نمیدانستند، بنابراین آنها را به «صوفه» نسبت دادند و گفتند که آنها در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم صاحبان آن بودند، سپس پس از آن فاسد شد و از پشم بز تبدیل شد. و ابوالفتح بستی به بهترین شکل از این گفته منحرف شده است، در این گفتهاش:
مردم مدتهاست که در مورد صوفی بحث و اختلاف نظر دارند و معتقدند که این اصطلاح از پشم (صوف) گرفته شده است.
و من این نام را جز صوفی خالص و بی آلایش، حتی تا بدانجا که صوفی نامیده شود، چیز دیگری نمی دانم.
آنها همچنین ادامه دادند که وجود یک چیز است و علت اول در آن به اشکال مختلف ظاهر میشود و قدرت آن در اجزای آن در شرایط مختلف که مستلزم تفاوت با وحدت است، مستقر میشود. و برخی از آنها گفتند: آنچه کاملاً به علت اول معطوف است و تا حد امکان به آن شباهت دارد، هنگامی که واسطهها را رها میکند و وابستگیها و موانع را از بین میبرد، با آن متحد میشود. اینها دیدگاههایی است که صوفیان به دلیل شباهت موضوع دارند. و آنها در ارواح و نفوس دیدند که قبل از تجسم در بدنها، شمارش و بسیج شدن، شناختن و تشخیص یکدیگر، در خود وجود دارند و اینکه آنها به واسطه نیکی آنچه را که پس از ترک بدنها به دست میآورند، یعنی قدرت بر امور جهان، در بدنها به دست میآورند. و به همین دلیل آنها را "خدایان" نامیدند و به نام آنها معابد ساختند و برای آنها قربانی کردند. همانطور که جالینوس در کتاب «تشویق به یادگیری صنایع دستی» میگوید: افراد شایسته تنها به دلیل کیفیت کارشان در صنایع دستی، حتی تا حد خدا بودن، شایسته افتخاری بودند که به دست میآوردند، نه به دلیل کشتی گرفتن، پرتاب توپ و غیره. به عنوان مثال، آسکلپیوس و دیونیسیوس، اگر زمانی انسان بودند و سپس خدا شدند، یا از ابتدا خدا بودند، تنها به این دلیل شایسته بزرگترین افتخار بودند که یکی از آنها پزشکی را به مردم آموخت و دیگری صنعت شرابسازی را به آنها آموخت. جالینوس در تفسیر عهدنامههای بقراط گفت: در مورد قربانیهایی که به نام «آسکلپیوس» انجام میشود، ما هرگز نشنیدهایم که کسی آنچه را که به او آموخته شده بود به او تقدیم کند، زیرا ریسیدن موهای او آسان نیست و خوردن بیش از حد گوشت او به دلیل کیفیت پایین کیموس او باعث غش میشود. بلکه آنها خروسهایی را همانطور که بقراط به آنها تقدیم کرد، تقدیم میکنند، زیرا این مرد الهی هنر پزشکی را برای مردم به دست آورد، که بهتر از آنچه دیونیسیوس استخراج کرده بود، یعنی شراب، و دمتر، یعنی دانههایی که از آن نان درست میشود، است. بنابراین، غلات از این نام گرفته شدهاند و درخت انگور از این نام. افلاطون در «تیمائوس» گفته است: «طی» که حنیفیها آنها را «خدایان» مینامند زیرا نمیمیرند و خدا را «خدای اول» مینامند، فرشتگان هستند. سپس گفت: خدا به خدایان گفت که شما در خود به هیچ وجه ناتوان از فساد نیستید، بلکه با مرگ فاسد نخواهید شد زیرا هنگام آفرینش شما از اراده من، محکمترین پیمان را دریافت کردید. او در جای دیگری گفت: خدا عدد مفرد است، نه خدایان به صورت جمع. طبق آنچه از سخنان آنها برمیآید، نام خدایان به طور کلی بر هر چیز شریف و شریفی اطلاق میشود. این در میان بسیاری از ملتها یافت میشود، حتی آن را به کوهها، دریاها و مانند آن نیز گسترش میدهند. این به طور خاص بر علت اول، فرشتگان و خودشان و نوع دیگری که افلاطون آن را «اسرار» مینامد، اطلاق میشود. عبارات مترجمان به تعریف کاملی نرسید، بنابراین ما نام را بدون معنی از آن گرفتیم. یحیی نحوی در پاسخ به پروکلوس گفت: یونانیان نام «خدایان» را بر اجسام محسوس در آسمان اطلاق میکردند، همانطور که بسیاری از غیرعربها نیز چنین میکردند. سپس، وقتی در مورد مواد معقول فکر کردند، این نام را بر آنها اطلاق کردند. بنابراین او مجبور است بداند که معنای الوهیت با آنچه او در مورد فرشتگان میگوید مرتبط است و این به صراحت توسط جالینوس در آن کتاب بیان شده است: اگر درست باشد که آسکلپیوس زمانی انسان بوده و سپس خدا او را واجد شرایط فرشته شدن کرده است، هر چیز دیگری بیمعنی است. و در جای دیگری از آن میگوید:خداوند به «لاورگوس» فرمود: من بین دو چیز بر سر در تو هستم: یا تو را انسان بنامم یا پادشاه، و من در مورد تو به دومی تمایل دارم. با این حال، برخی از اصطلاحات در یک دین مجاز هستند اما در دین دیگر مجاز نیستند و در یک زبان مجاز هستند اما در زبان دیگر رد میشوند. از جمله این موارد، اصطلاح «الهیسازی» در اسلام است. اگر آن را در زبان عربی در نظر بگیریم، متوجه میشویم که تمام نامهایی که حقیقت ناب با آنها نامیده میشود، به نوعی به چیزی غیر از او معطوف هستند، به جز نام «الله» که منحصراً متعلق به اوست و گفته میشود که اسم اعظم اوست. اگر آن را به زبان عبری و سریانی، زبانهایی که کتابهای مقدس قبل از قرآن به آنها نوشته شده است، بررسی کنیم، «رب» را در تورات و کتب بعدی پیامبران، که به طور کلی معادل «الله» عربی در نظر گرفته میشوند، مییابیم که با ضمیر ملکی مانند «رب خانه» یا «رب ثروت» به هیچ کس دیگری اطلاق نمیشود. همچنین «خدا» را در آنها معادل «رب» عربی مییابیم. در آنها آمده است که نسل الوهیم قبل از طوفان به دختران آدمیان نازل شدند و با آنها درآمیختند. در کتاب ایوب آمده است که شیطان با نسل الوهیم به جمع آنها وارد شد. در تورات موسی، خداوند به او میگوید: «من تو را برای فرعون خدایی قرار دادم.» و در مزمور ۸۲ از مزامیر داوود آمده است: «خدا در جمع خدایان ایستاد»، یعنی... فرشتگان و بتها در تورات «خدایان بیگانه» نامیده میشدند. اگر تورات پرستش غیر خدا و سجده به بتها را ممنوع نکرده بود، اما اصلاً از آنها نامی نبرده بود و آنها را به ذهن متبادر نمیکرد، از این کلمه تصور میشد که آنچه دستور داده شده، رد خدایان بیگانه است، نه خدایانی که عبری نبودند. ملتهایی که در اطراف سرزمین فلسطین بودند، کسانی بودند که در پرستش بتها از دین یونانیان پیروی میکردند. و بنیاسرائیل با پرستش بت «بعل» و بت «استروث» که برای زهره بود، به نافرمانی از خدا ادامه دادند. بنابراین، مفهوم الوهیت به معنای مالکیت، به گفته آن افراد، به فرشتگان و موجودات قدرتمند، به صورت استعاری به تصاویر خلق شده با نامهای بدن آنها و به صورت مجازی به پادشاهان و بزرگان معطوف میشد. به همین ترتیب، اصطلاحات «پدری» و «نبوت» در اسلام مجاز نیستند، زیرا «فرزند» و «پسر» در عربی از نظر معنایی مشابه هستند و هر چیزی فراتر از «فرزند» - والدین و تولد - از معانی الوهیت نفی میشود. زبانهای غیر از عربی به اندازه کافی گسترده هستند که این را در خود جای دهند، تا جایی که خطاب کردن کسی به عنوان «پدر» نزدیک به خطاب کردن آنها به عنوان «استاد» است. موضع مسیحیان در این مورد کاملاً شناخته شده است، تا جایی که هر کسی که به پدر و پسر ایمان نداشته باشد، خارج از ایمان آنها محسوب میشود. اصطلاح «پسر» به معنای انحصار و تخصص به عیسی اشاره دارد، اما فقط به او محدود نمیشود؛ بلکه به دیگران نیز گسترش مییابد. او کسی است که در دعا به شاگردانش دستور میدهد که بگویند: «ای پدر ما که در آسمانی» و در اعلام مرگ خود به آنها اطلاع میدهد که به سوی پدر خود و پدر آنها میرود. او این را با گفتن اینکه پسر انسان است در بیشتر سخنانش درباره خودش توضیح میدهد. مسیحیان در این مورد تنها نیستند؛ یهودیان نیز این دیدگاه را دارند، همانطور که در کتاب پادشاهان آمده است: «خداوند متعال داوود را به خاطر پسرش که از همسر اوریا برایش به دنیا آمده بود، تسلی داد و به او پسری از او وعده داد که او را به فرزندی بپذیرد. اگر فرزندخواندگی در زبان عبری به سلیمان اجازه میداد که پسر باشد، پس پدرخوانده نیز میتواند پدر باشد. مانویان شبیه مسیحیان اهل کتاب و همراهشان مانی هستند. او در این مورد در کتاب «گنج زندگان» میگوید:سربازان روشن، باکره و دوشیزه، پدر و مادر، پسر و برادر و خواهر نامیده میشوند، همانطور که در کتاب رسولان ترسیم شده است. در شهر شادی، نه مرد و زن وجود دارد و نه اندام جنسی، و همه آنها حامل بدنهای زنده و بدنهای الهی هستند. آنها نه در ضعف و قدرت، نه در طول و کوتاهی، و نه در شکل و ظاهر، مانند چراغهای مشابه که از یک چراغ روشن میشوند، تفاوتی ندارند. مواد غذایی آنها یکسان است. دلیل این نامگذاری این است که دو پادشاهی رنج میبرند. وقتی پادشاهی تاریک پایین از اعماق خود برخاست و پادشاهی روشن بالا را به صورت جفتهای نر و ماده دید، پسران خود را که از بیرون به جنگ میرفتند، در چنین قالبهایی به تصویر کشید و هر جنس را در مقابل جنس خود قرار داد. نخبگان هند این توصیفات را رد میکنند، در حالی که مردم عادی آنها و همه کسانی که در شاخههای این فرقه هستند در کاربرد آنها افراط میکنند و از مقدار ذکر شده برای همسر، پسر، دختر، لقاح، تولد و سایر شرایط طبیعی فراتر میروند و از ذکر آنها از بیپروایی خودداری نمیکنند. هیچ کس مسئول آنها و آموزههایشان، حتی اگر متعدد باشند، قطب آنها همان چیزی است که برهمنها بر آن هستند و آنها برای حفظ و استقرار آن برگزیده شدهاند، و این چیزی است که ما نقل میکنیم و میگوییم: اینکه آنها در مورد وجود به این واقعیت میپردازند که آن یک چیز است، همانطور که قبلاً ذکر شد، زیرا «باسدئو» در کتاب معروف به «بیکیتا» میگوید:
اما با بررسی، همه چیز الهی است زیرا «پیشن» خود را خاکی ساخت تا حیوان بر آن ساکن شود و خود را آبی ساخت تا آنها را تغذیه کند و خود را آتش و باد ساخت تا آنها را رشد دهد و بیافریند و خود را قلبی برای هر یک از آنها قرار داد و ذکر و دانش و اضداد آنها را عطا کرد، همانطور که در «بیض» ذکر شده است. و گفته نویسنده کتاب «پلیناس» در مورد علل اشیا نیز مشابه این است و به نظر میرسد از آن گرفته شده است: در همه مردم نیرویی الهی وجود دارد که به وسیله آن چیزها را با خود و بدون خود درک میکنند، همانطور که او «خدا» را در فارسی بدون خود نامید و از آن نامی برای انسان گرفت. اما کسانی که از نمادها به تحقق روی میآورند، روح را «برش» مینامند، به معنی «انسان»، زیرا موجود زنده در هستی است و در آن چیزی جز زندگی نمیبینند. آنها آن را به عنوان موجودی توصیف میکنند که بین علم و جهل در نوسان است، در حال فعل جاهل و در حال قوه عاقله است و از طریق اکتساب علم دریافت میکند. جهل آن علت وقوع عمل و علم آن علت توقف آن است. پس از آن، ماده مطلق، یعنی ماده اولیه مجرد، قرار دارد که آن را «اپیکت» مینامند، به معنای چیزی بدون شکل. بیجان است و دارای سه قدرت بالقوه، نه بالفعل، به نامهای «سیت»، «راج» و «تام» است. شنیدهام که تعبیر «بادودان» برای قوم خود، شمنها، «باد دهرام سنک» بوده است، گویی عقل، دین و جهل بوده است. اولین آنها آرامش و نیکی است که از آن وجود و رشد سرچشمه میگیرد؛ دومی رنج و سختی است که از آن ثبات و پایداری سرچشمه میگیرد؛ و سومی رخوت و تاریکی است که از آن فساد و نابودی سرچشمه میگیرد. به همین دلیل است که اولی به فرشتگان، دومی به انسانها و سومی به حیوانات نسبت داده میشود. اینها چیزهایی هستند که قبل، بعد و سپس از نظر رتبه و محدودیت بیان رخ میدهند، نه از نظر زمان. اما ماده با سه صورت و قوه اول به فعل در میآید و آن را «پکت» یعنی تصور شده مینامند و مجموع ماده مجرد و ماده تصور شده را «پرکرت» مینامند. در این نام هیچ فایدهای نیست زیرا نیازی به ذکر مطلق نداریم و ماده در بیان برای ما کافی است، زیرا هیچ یک از آنها بدون دیگری وجود ندارند. طبیعت از آن پیروی میکند و آن را «آهینکار» مینامند و مشتق آن از غلبه، افزایش و تکبر است، زیرا وقتی ماده در قالبها پوشیده میشود، شروع به رشد موجودات از آن میکند و رشد تنها با تبدیل دیگری و تشبیه آن به رشد کننده است، بنابراین گویی طبیعت در آن تبدیل غلبه میکند و بر غیرممکنها گسترش مییابد. واضح است که هر مرکبی عناصر سادهای دارد که ترکیب از آنها ظاهر میشود و تحلیل به آنها برمیگردد. موجودات کلی در جهان عناصر هستند و به نظر آنها آسمان، باد، آتش، آب و زمین هستند و آنها را «مهابوت» یعنی طبایع اصلی مینامند. آنها به آتش نمیروند، همانطور که وقتی اتر مقعر است به جسم گرم و خشک میروند، بلکه منظورشان از آن چیزی است که از سوختن دود بر روی زمین وجود دارد. و در «باج پاران»: در زمانهای قدیم زمین، آب، باد و آسمان وجود داشت و برهما جرقهای را در زیر زمین دید، پس آن را بیرون آورد و آن را به سه قسمت تقسیم کرد. اول «برتاب» است که آتش آشنا است و به چوب نیاز دارد و با آب خاموش میشود. دوم «دبت» است که خورشید است و سوم «بداد» است که رعد و برق است. بنابراین خورشید آب را جذب میکند و رعد و برق از آب عبور میکند. و در حیوانات آتشی در وسط رطوبتهایی وجود دارد که از آنها تغذیه میکنند و خاموش نمیشوند. این عناصر مرکب هستند و عناصر سادهای دارند که مقدم بر آنها هستند، به نام «پنج ماتر»، به معنی پنج مادر. آنها به عنوان حواس پنجگانه توصیف میشوند: عنصر ساده آسمان «شابد» است که شنیدنی است. عنصر ساده باد «اسپارس» است که ملموس است. عنصر ساده آتش «رَب» است که قابل مشاهده است؛ عنصر ساده آب «رَس» است که چشیده میشود؛ و عنصر ساده زمین «قَند» است که بوییده میشود. هر یک از این عناصر ساده آنچه را که به آن نسبت داده میشود و هر آنچه را که به آنچه بالاتر از آن است نسبت داده میشود، دارد. زمین پنج ویژگی دارد: آب از نظر بو از آن کمتر است، آتش از نظر بو و طعم از آن کمتر است، باد از نظر طعم و رنگ از آن کمتر است و آسمان از نظر صدا و لمس از آن کمتر است. من نمیدانم منظور آنها از افزودن صدا به آسمان چیست و فکر میکنم شبیه به چیزی است که هومر، شاعر یونانی، گفته است: اینکه هفت نغمه با صدای زیبا صحبت میکنند و پاسخ میدهند، و منظور او از هفت سیاره، همانطور که شاعران دیگر گفتهاند، بوده است.هفت ملودی مختلف کرهها همواره در حال حرکت هستند و خالق را ستایش میکنند، زیرا او آنها را در بر گرفته و تا دورترین نقطه کره بیستاره احاطه کرده است. پورفیری در کتاب خود درباره نظرات برجستهترین فیلسوفان درباره ماهیت کره میگوید: اگر اجرام آسمانی مطابق کمال اشکال و قالبهای خود حرکت میکنند و با صداهای شگفتانگیز آواز میخوانند، همانطور که فیثاغورث و دیوژن گفتهاند، آنها نشان دهنده خالق خود هستند که هیچ نظیر یا شکلی ندارد. گفته میشود که دیوژن به دلیل ظرافت حواس خود، با شنیدن صدای حرکت کره متمایز میشد. همه اینها نمادهای ثابتی هستند که طبق قانون مستقیم تفسیر میشوند. برخی از کسانی که از آنها پیروی کردند و در تحقیق ناقص بودند، ذکر کردند که بینایی آبکی، بویایی آتشین، چشایی زمینی و لامسه از فایده روح برای کل بدن با ارتباط آن با آن است. گمان نمیکنم که او بینایی را به آب نسبت داده باشد، مگر به دلیل آنچه از رطوبتهای چشم و لایههای آن شنیده بود، و بویایی را به آتش به دلیل دریاها و دود، و چشایی را به خاک به دلیل غذایی که میخورد. چهار عنصر نابود شدند، پس او به روح بازگشت. سپس میگوییم: نتیجه آنچه شمارش به آن رسیده است، حیوان است، زیرا گیاه در هند نوعی از آن است، همانطور که افلاطون به دلیل آنچه در گیاه قدرت تشخیص بین مطلوب و نامطلوب میبیند، گیاه را دارای حس میداند، و حیوان نیز حیوان حسی است و حواس پنج است که «اندریان» نامیده میشوند، که عبارتند از شنیدن با گوش، دیدن با چشم، بویایی با بینی، چشایی با زبان و لمس با پوست. سپس اراده برای عمل بر روی انواع ضربات وجود دارد، و جایگاه آن قلب است و آن را «انسان» نامیدند. و حیوانیت با پنج عمل لازم برای آن کامل میشود که آنها را «کارم اندریان» مینامند، یعنی حواس در حال عمل. زیرا آنچه از اولی حاصل میشود، علم و آگاهی است و از این دو، عمل و صناعت. بیایید آنها را «ضروریات» بنامیم که عبارتند از به صدا درآوردن انواع نیازها و ارادهها، و گرفتن با دستها برای جذب و اجتناب، و راه رفتن با پاها برای طلب و فرار، و بیرون راندن زائدات غذا با هر دو روزنه آماده برای آن. پس اینها بیست و پنج مورد میشوند که عبارتند از روح کلی، ماده مجرد، ماده تصور شده، طبیعت غالب، مادران ساده و عناصر اصلی. حواس ادراک کننده، اراده هدایت کننده، ضروریات خودکار و اسم جمله «تتو» و علم به آن محدود میشود. بنابراین، «بیاس بن براشر» گفت: من بیست و پنج مورد را به تفصیل، تصریح و تقسیم با برهان و یقین میدانم، نه با مطالعه زبانی. پس به هر دینی که میخواهی پایبند باش، زیرا عاقبت تو رستگاری خواهد بود.نتیجه شمارش، حیوان است، زیرا گیاه در هند نوعی از آن است، همانطور که افلاطون به دلیل آنچه در گیاه میبیند، یعنی قدرت تشخیص بین آنچه مناسب و آنچه مخالف است، حس را در گیاه میبیند. حیوان، حیوان حسی است و حواس پنج است که «اندریان» نامیده میشوند، که عبارتند از شنیدن با گوش، دیدن با چشم، بوییدن با بینی، چشیدن با زبان و لمس با پوست. سپس اراده برای انجام انواع اعمال وجود دارد و جایگاه آن قلب است و آن را «انسان» نامیدهاند. حیوانیت با پنج عمل لازم برای آن کامل میشود که آنها را «کارم اندریان» مینامند، یعنی حواس در حال عمل. زیرا آنچه از اولی حاصل میشود، علم و آگاهی است و از این دو، عمل و صنعت است. بیایید آنها را «نیازها» بنامیم، که عبارتند از به صدا درآوردن نیازها و ارادههای مختلف، گرفتن با دستها برای جذب و اجتناب، راه رفتن با پاها برای جستجو و فرار، و بیرون راندن غذای اضافی با هر دو روزنه آماده برای آن. پس اینها بیست و پنج مورد هستند: نفس کلی، ماده مجرد، ماده تصور شده، طبیعت غالب، مادران ساده، عناصر اصلی و حواس ادراک کننده. اراده هدایت شده و ملزومات خودکار، و نام جمله «تتو» است، و علم به آن محدود است. بنابراین، «بیاس بن براشر» گفت: من بیست و پنج مورد را به تفصیل، تفصیل و تقسیم میدانم، علمی برهانی و یقینی، نه مطالعه زبانی. پس به هر دینی که میخواهی پایبند باش، زیرا سرانجام تو رستگاری خواهد بود.نتیجه شمارش، حیوان است، زیرا گیاه در هند نوعی از آن است، همانطور که افلاطون به دلیل آنچه در گیاه میبیند، یعنی قدرت تشخیص بین آنچه مناسب و آنچه مخالف است، حس را در گیاه میبیند. حیوان، حیوان حسی است و حواس پنج است که «اندریان» نامیده میشوند، که عبارتند از شنیدن با گوش، دیدن با چشم، بوییدن با بینی، چشیدن با زبان و لمس با پوست. سپس اراده برای انجام انواع اعمال وجود دارد و جایگاه آن قلب است و آن را «انسان» نامیدهاند. حیوانیت با پنج عمل لازم برای آن کامل میشود که آنها را «کارم اندریان» مینامند، یعنی حواس در حال عمل. زیرا آنچه از اولی حاصل میشود، علم و آگاهی است و از این دو، عمل و صنعت است. بیایید آنها را «نیازها» بنامیم، که عبارتند از به صدا درآوردن نیازها و ارادههای مختلف، گرفتن با دستها برای جذب و اجتناب، راه رفتن با پاها برای جستجو و فرار، و بیرون راندن غذای اضافی با هر دو روزنه آماده برای آن. پس اینها بیست و پنج مورد هستند: نفس کلی، ماده مجرد، ماده تصور شده، طبیعت غالب، مادران ساده، عناصر اصلی و حواس ادراک کننده. اراده هدایت شده و ملزومات خودکار، و نام جمله «تتو» است، و علم به آن محدود است. بنابراین، «بیاس بن براشر» گفت: من بیست و پنج مورد را به تفصیل، تفصیل و تقسیم میدانم، علمی برهانی و یقینی، نه مطالعه زبانی. پس به هر دینی که میخواهی پایبند باش، زیرا سرانجام تو رستگاری خواهد بود.
- در باب علت فعل و تعلق نفس به ماده
اعمال ارادی بدن حیوان تنها پس از ریشه دواندن حیات در آن و نزدیک شدن به یک موجود زنده از آن سرچشمه میگیرد. ادعا شده است که روح ذاتاً از خود و ماده زیرین خود بیخبر است و مشتاق درک آنچه نمیداند، میباشد و معتقد است که جز از طریق ماده وجودی ندارد. بنابراین، آرزوی خیر، که ابدیت است، را دارد و در پی درک آنچه در درونش پنهان است، برمیآید و این امر او را به اتحاد با ماده سوق میدهد. با این حال، هنگامی که غلیظ و لطیف در نهایت ویژگیهای مربوط به خود قرار دارند، نزدیکی و اختلاط آنها جز از طریق واسطههایی که مناسب آنها هستند، غیرممکن است، مانند هوایی که بین آتش و آب، که از هر نظر متضاد هستند، واسطه میشود. هوا با هر یک از آنها در یکی از ویژگیهایشان سازگار است و آنها را قادر به اختلاط میکند. هیچ تفاوتی بزرگتر از تفاوت بین جسم و غیرجسم وجود ندارد. بنابراین، روح به هدف حقیقی خود نخواهد رسید مگر از طریق چنین واسطههایی، که ارواحی هستند که از مادران ساده در جهانهای «بهورلوک»، «بهوبرلوک» و «سفیرلوک» پدید میآیند، که آنها را در مقابل اجسام غلیظ تشکیل شده از عناصر، «اجسام لطیف» مینامند که روح بر آنها میدرخشد، به طوری که آنها با آن اتحاد، ظروفی برای روح میشوند، مانند تأثیر تصویر خورشید که یکی است، در چندین آینه که در موازات آن قرار گرفتهاند، یا آبهایی که در ظروفی که در موازات آن قرار گرفتهاند ریخته میشوند، که در هر یک از آنها به طور یکسان دیده میشوند، و اثر آن در آنها از طریق گرما و نور یافت میشود. پس وقتی بدنهای مختلط مختلف حاصل میشوند و از نر و ماده تشکیل میشوند، در نر، آنچه از استخوان، رگ و منی در آنها وجود دارد، و در ماده، آنچه از گوشت، خون و مو در آنها وجود دارد، و برای پذیرش حیات آماده میشوند، آن ارواح به آنها میپیوندند و برای آنها مانند کاخهایی هستند که برای منافع مختلف پادشاهان آماده شدهاند، و پنج باد وارد آنها میشوند، که دو مورد از آنها جذب روح و رها شدن آن، و سوم مخلوط شدن غذاها در معده، و چهارم جهش بدن از یک مکان به مکان دیگر، و پنجم انتقال حس از یک قسمت بدن به قسمت دیگر است. به گفته آنها، ارواح در ذات متفاوت نیستند، آنها با برابری منقوش شدهاند، اما اخلاق و آثار آنها با تفاوت بدنهایی که با آنها مرتبط هستند متفاوت است، به دلیل سه نیرویی که در آنها رقابت میکنند و آنها را با حسادت و خشم فاسد میکنند. این بالاترین دلیل برای انگیزه عمل است. اما دلیل پایینتر، از جنبه مادی، جستجوی کمال توسط نفس و ترجیح آن به بهترین است که همان گذار از قوه به فعل است. به دلیل غرور ذاتی و عشق به سلطه در طبیعت، نفس امکانات مختلف خود را به اهل علم ارائه میدهد و در میان انواع مختلف گیاهان و حیوانات پرسه میزند. آنها آن را به رقصندهای ماهر تشبیه کردهاند که از تأثیر هر اتصال و جدایی آگاه است و در یک مجلس مجلل شرکت میکند و مشتاق است ببیند چه چیزی ارائه میدهد. او شروع به نمایش اعمال مختلف خود یکی پس از دیگری میکند، در حالی که میزبان تماشا میکند تا زمانی که اجرای او تمام شود و جذابیت بیننده محو شود. سپس او با رنگ پریده عقبنشینی میکند، زیرا چیزی جز تکرار برایش باقی نمانده است و تکرار نامطلوب است. بنابراین او به راه میافتد و عمل بالا میگیرد، مانند گروهی از مسافران در بیابانی که راهش بسته شده است و همه ساکنان آن فرار کردهاند به جز یک نابینا و یک فلج که در فضای باز ماندهاند و از فرار ناامید شدهاند. وقتی آنها به هم میرسند و یکدیگر را میشناسند، زمان به مرد نابینا میگوید: «من قادر به حرکت نیستم، اما میتوانم راهنمایی کنم و فرمان تو در هر دو با فرمان من متفاوت است. پس بگذار شانههایت را بگیرم و تو را حمل کنم تا راه را به تو نشان دهم و با هم از نابودی فرار کنیم.» و چنین میشود. اراده با آنها همکاری میکند و آنها هنگام ترک بیابان از هم جدا میشوند؛ سپس همانطور که اشاره کردیم، بیان در مورد عامل در میان آنها متفاوت میشود. در «پیشن پاران» گفته شده است: ماده منشأ جهان است و عمل آن در آن به طور طبیعی است، مانند عمل دانه بر روی درخت به طور طبیعی بدون قصد یا انتخاب، و مانند خنک شدن آب توسط باد بدون قصدی جز وزیدن. بلکه عمل ارادی برای پیشن است؛ و این اشارهای از اوست به موجود زندهای که از ماده بالاتر میرود و به وسیله آن ماده به یک عامل تبدیل میشود و مانند دوستی که بدون طمع برای دوستش تلاش میکند، برای آن تلاش میکند. و «مانی» گفته خود را بر این اساس بنا نهاد:حواریون از حضرت عیسی علیه السلام درباره حیات مردگان پرسیدند. حضرت به آنها فرمود که اگر مرده از زندهای که با او آمیخته شده جدا شود و جدا شود، به مرده بودن باز میگردد و دیگر زنده نمیشود، در حالی که زندهای که از او جدا شده زنده است و نمیمیرد. در کتاب «غرق شدن»، او عمل را به ماده نسبت میدهد زیرا صورتهایی که ظاهر میشوند به دلیل سه قوه اول و غلبه آنها، به صورت فردی و جفتی، یعنی قوای فرشته، انسانی و حیوانی، در تفاوت خود متفاوت هستند. این قوا بدون روح به آن تعلق دارند و روح باید اعمال خود را به شیوه یک نگهبان، مانند یکی از رهگذران، بشناسد. او در روستایی برای استراحت نشست و هر یک از مردم آن به دنبال چیزی غیر از آنچه دیگری دنبال میکرد، بودند. او به آنها نگاه کرد و احوال آنها را در نظر گرفت، از برخی از آنها خوشش نیامد و از برخی دیگر خوشش آمد و آنها را در نظر گرفت. او مشغول بود بدون اینکه در آنها سهمی داشته باشد یا دلیلی برای برانگیختن آنها داشته باشد. بلکه عمل به نفس نسبت داده میشود در حالی که از آن مبرا است، مانند مردی که اتفاقاً در جمع گروهی بود که او را نمیشناخت و آنها دزدانی بودند که از روستایی که به آن حمله کرده و آن را ویران کرده بودند، بازمیگشتند. او جز برای مدت کوتاهی با آنها نرفت تا اینکه تعقیبکننده به آنها رسید و گروه را ایمن کرد و آن مرد بیگناه در میان آنها و در همان وضعیت آنها حمل شد و آنچه را که آنها متحمل شدند، بدون اینکه در عمل آنها شرکت کند، متحمل شد. آنها گفتند: مثال روح مانند آب بارانی است که از آسمان به یک حالت و کیفیت میبارد. اگر در ظرفی حاوی مواد مختلف مانند طلا، نقره، شیشه، سفال، گل و نمکزار جمع شود، در ظاهر، طعم و بو متفاوت میشود. به همین ترتیب، روح جز از طریق نزدیکی، بر حیات ماده تأثیر نمیگذارد. اگر ماده شروع به عمل کند، آنچه از آن ظاهر میشود به دلیل نیروی غالب سه قوه و کمک دو قوه پنهان دیگر به طرق مختلف متفاوت میشود، همانطور که روغن مرطوب، فتیله خشک و آتش دودی در روشنایی همکاری میکنند. نفس در ماده مانند سوار بر چرخی است که حواس در راندن آن مطابق ارادهاش به او خدمت میکنند و عقلی که از جانب خداوند متعال فیضان میکند، او را هدایت میکند. آنها آن را به عنوان چیزی توصیف کردند که با آن به حقایق نگاه میشود و به شناخت خداوند متعال رهنمون میشود و از اعمال به هر آنچه که به طور کلی محبوب و مورد ستایش همگان است، میرسد.مثال نفس مانند آب بارانی است که از آسمان به یک حالت و کیفیت میبارد. اگر در ظرفی حاوی مواد مختلف مانند طلا، نقره، شیشه، سفال، گل و نمکزار جمع شود، در ظاهر، طعم و بو متفاوت میشود. همچنین، نفس جز از طریق نزدیکی به حیات، در ماده تأثیری ندارد. اگر ماده شروع به عمل کند، آنچه از آن ظاهر میشود به دلیل نیروی غالب سه قوه و کمک دو قوه پنهان دیگر به طرق مختلف، مانند همکاری روغن مرطوب، فتیله خشک و آتش دودی در روشنایی، متفاوت است. نفس در ماده مانند سوار چرخ است که حواس در راندن آن طبق ارادهاش به او خدمت میکنند و عقلی که از جانب خداوند متعال سرریز میشود، آن را هدایت میکند. آنها آن را به عنوان چیزی توصیف کردهاند که با آن به حقایق نگاه میکند و به معرفت خداوند متعال میرسد و از اعمال به هر چیز محبوب، به کل، که مورد ستایش همه است، منتهی میشود.مثال نفس مانند آب بارانی است که از آسمان به یک حالت و کیفیت میبارد. اگر در ظرفی حاوی مواد مختلف مانند طلا، نقره، شیشه، سفال، گل و نمکزار جمع شود، در ظاهر، طعم و بو متفاوت میشود. همچنین، نفس جز از طریق نزدیکی به حیات، در ماده تأثیری ندارد. اگر ماده شروع به عمل کند، آنچه از آن ظاهر میشود به دلیل نیروی غالب سه قوه و کمک دو قوه پنهان دیگر به طرق مختلف، مانند همکاری روغن مرطوب، فتیله خشک و آتش دودی در روشنایی، متفاوت است. نفس در ماده مانند سوار چرخ است که حواس در راندن آن طبق ارادهاش به او خدمت میکنند و عقلی که از جانب خداوند متعال سرریز میشود، آن را هدایت میکند. آنها آن را به عنوان چیزی توصیف کردهاند که با آن به حقایق نگاه میکند و به معرفت خداوند متعال میرسد و از اعمال به هر چیز محبوب، به کل، که مورد ستایش همه است، منتهی میشود.
هـ- در مورد ارواح و انتقال آنها از طریق تناسخ در دنیا
همانطور که شهادتین نماد ایمان مسلمانان، تثلیث نماد مسیحیت و روز شنبه نماد یهودیت است، تناسخ ارواح نیز آموزه فرقه هندی است. هر کس به آن اعتقاد نداشته باشد، جزئی از آن محسوب نمیشود، زیرا گفتهاند: اگر روح عاقل نباشد، نمیتواند به طور کامل و یکجا و بدون زمان، مطلوب را درک کند. باید جزئیات را دنبال کند و احتمالات را بررسی کند، و اگرچه این احتمالات محدود هستند، اما تعداد محدود آنها متعدد است. نزدیک شدن به این کثرت، زمان قابل توجهی را میطلبد. بنابراین، روح فقط با مشاهده افراد و گونهها و اعمال و حالاتی که در آنها به طور متناوب رخ میدهد، دانش کسب میکند، به طوری که در هر یک تجربه کسب میکند و دانش جدیدی به دست میآورد. با این حال، اعمال به دلیل قوای مختلف متفاوت هستند و جهان در مدیریت خود غیرفعال نیست، بلکه به سمت هدفی که مطلوب است هدایت میشود. بنابراین، ارواح باقیمانده در بدنهای در حال فساد، بر اساس تمایل اعمال به سوی خیر و شر، در گردش هستند، به طوری که گردش در پاداش، یادآور خیر است و آنها را به افزایش آن ترغیب میکند و در عذاب، یادآور شر و اعمال نکوهیده است و آنها را به تلاش برای دوری از آنها سوق میدهد. و گردش، پستترینِ همه میشود. به بهترین شکل بدون ضد آن، زیرا برای هر دو ممکن است و مستلزم تفاوت رتبهها در آنها به دلیل تفاوت اعمال با تفاوت مزاجها و میزان دوگانگیها در کمیت و کیفیت است. این تناسخ است تا زمانی که کمال هدف از هر دو طرف روح و ماده حاصل شود. اما در طرف پایینتر، نابودی آنچه با ماده از صورت است، جز تکرار مطلوب. اما جنبهی برتر، از بین رفتن اشتیاق نفس با علم به آنچه نمیدانست و یقین به شرافت نفس و بنیادش بدون هیچ چیز دیگر و استقلالش از ماده پس از آنکه پستی و عدم بقایش را در صورش و برداشت در حواسش و اخبار در لذاتش فرا گرفته باشد. پس از آن روی برمیگرداند و پیوند گسسته و اتصال گسسته میشود و جدایی و بازگشت به مبدأ رخ میدهد و از سعادت علم بهرهمند میشود، همانطور که کنجد از عدد و نور میگیرد، پس روغنش را پس از آن رها نمیکند و عقل و معقول با هم متحد میشوند و یکی میشوند. بر ما واجب است که برخی از عبارات صریح آنها را در این مورد از کتابهایشان و عبارات مشابه را از دیگران در همین موضوع نقل کنیم. باسدو به لارگن گفت و او را ترغیب کرد که در حالی که بین دو صف هستند بجنگد: «اگر به حکم از پیش تعیینشده اعتقاد دارید، بدانید که نه آنها و نه ما مردهایم و نه بدون بازگشت میرویم. زیرا ارواح نه مرده هستند و نه تغییرپذیر؛ بلکه آنها مطابق طبیعت متغیر بشر، از کودکی به جوانی، سپس میانسالی، و به دنبال آن پیری، که به دنبال آن مرگ جسم است، و سپس تولد دوباره، از بدنها عبور میکنند.» او همچنین به او گفت: «چگونه کسی که میداند روح جاودانه وجود دارد، زاده نشده و محکوم به فنا و نیستی نیست، میتواند از مرگ و کشتن سخن بگوید؟ بلکه ثابت و پایدار است؛ هیچ شمشیری نمیتواند آن را قطع کند، هیچ آتشی نمیتواند آن را بسوزاند، هیچ آبی نمیتواند آن را خفه کند و هیچ بادی نمیتواند آن را خشک کند. اما وقتی پیر میشود از بدنش به بدن دیگری منتقل میشود، که اینطور نیست، همانطور که بدن وقتی فرسوده میشود جایگزین لباس میشود. پس چرا برای روحی که نابود نمیشود، حتی اگر قرار باشد نابود شود، غمگین میشوید؟ حتی شایستهتر است که برای گمشدهای که پیدا نمیشود و برنمیگردد، غمگین نشوید. اگر بدن را پستتر از روح میدانید و از پوسیدگی آن ناراحت هستید، پس هر نوزادی... مرده است و هر مردهای برمیگردد و شما در هیچ یک از این امور نقشی ندارید. کار ما فقط با خداست که همه چیز از او میآید و به او باز میگردد. وقتی ارجون در حین سخنرانیاش از او پرسید: چگونه در فلان مکان با برهما جنگیدی، در حالی که او از جهان جلوتر و بر بشر مقدم بود، و تو اکنون در میان ما هستی، یکی از آنها، که تولد و سن تو شناخته شده است؟ او پاسخ داد و گفت: در مورد قدمت پیمان، این پیمان هم تو و هم من را در بر گرفته است. ما چند بار با هم زندگی کردهایم، زمانهایی که تو میدانی و از تو پنهان است. و هر زمان که میخواستم برای اصلاح بیایم، بدن میپوشیدم، زیرا هیچ راهی برای بودن با مردم جز از طریق همراهی وجود ندارد. و او در مورد پادشاهی که نامش را فراموش کردهام، نقل کرد که او به قوم خود فرمان داد: که پس از مرگش، بدن او را در مکانی که قبلاً هیچ مردهای در آن سوزانده نشده بود، بسوزانند. و آنها به دنبال چنین مکانی بودند، اما خسته شدند تا اینکه سنگی از آب دریا بیرون زده یافتند و فکر کردند که به هدف خود رسیدهاند. سپس باسدیو به آنها گفت:این پادشاه بارها بر این سنگ آتش زده است، پس هر چه میخواهی بکن، زیرا او فقط قصد آگاه کردن تو را داشت و نیازش برآورده شد. باسدیو گفت: «هر که به رستگاری امید داشته باشد و برای طرد دنیا تلاش کند، اما قلبش در آنچه میجوید از او اطاعت نکند، در مجالس پاداشدهندگان به خاطر کارش پاداش میگیرد و به دلیل نقصش به آنچه میخواست نمیرسد. اما او به دنیا بازمیگردد و واجد شرایط نوعی از زهد خاص میشود و الهام الهی او را در شکل دیگر هدایت میکند و به تدریج او را به آنچه در شکل اول میخواست میرساند و قلبش را در اطاعت از آن میگیرد و همچنان در اشکال پاک میشود تا اینکه در نسلهای متوالی به رستگاری برسد.» باسدیو گفت: «اگر روح از ماده آزاد شود، دانا است. اما اگر در آن پوشیده شود، از ناپاکیهای آن بیخبر است و فکر میکند که خود عامل است و اعمال دنیا برای او آماده شدهاند، بنابراین به آن میچسبد و حواس بر آن نقش میبندند. پس وقتی از بدن جدا میشود، اثرات حواس در آن باقی میماند، بنابراین کاملاً از آنها جدا نمیشود و مشتاق آنها میشود و به سوی آنها بازمیگردد و پذیرش تغییرات متناقض در آن حالات، الزامات سه قوه اول را ایجاب میکند. پس اگر آماده نباشد و بالهایش چیده شود، چه میکند؟» او همچنین گفت: بهترین مردم، عالم کامل است زیرا او خدا را دوست دارد و خدا او را دوست دارد. او چه بسیار مرگ و تولد را تجربه کرد در حالی که در طول زندگیاش در جستجوی کمال کوشا بود تا اینکه به آن رسید. و در «پیشن ذرام» گفتهی «مار کندیو» هنگام ذکر روحانیان آمده است: هر یک از «براهم» و «کارتاکیو بن مهادیو» و «لاکشمی» که شادی را از دریا بیرون میآورد و «دکش» که «مهادیو» او را زد و «آمادیو» همسر مهادیو در میان این «کلب» قرار دارند و بارها چنین بودند. و «برامهر» در «داوریهای دنبالهدارها» گفته است: و چه بر سر مردم میآید وقتی که بلاهایی ظاهر میشوند که آنها را مجبور میکند خانههای خود را ترک کنند، از خستگی لاغر شده، از مصیبت ناله میکنند، دست کودکان را میگیرند و آنها را راه میبرند، با یکدیگر زمزمه میکنند: «ما به خاطر گناهان پادشاهان خود گرفتار شدهایم» و میگویند: «بلکه این پاداشی است برای آنچه در خانهی اول قبل از این اجساد به دست آوردیم.» مانی از ایرانشهر تبعید شد، بنابراین وارد سرزمین هند شد و مفهوم تناسخ را از آنها به فرقهی خود منتقل کرد. در کتاب اسرار، او گفت: وقتی شاگردان فهمیدند که ارواح نمیمیرند و در رجعت به شباهت هر تصویری که به خود میگیرند و به موجودی که در آن آفریده شدهاند تبدیل میشوند و شباهت هر تصویری در درونشان ریخته میشود، از مسیح درباره سرنوشت ارواحی که حقیقت را نپذیرفتهاند و منشأ وجود خود را نمیدانند، پرسیدند. او گفت:«داوریهای دنبالهدارها»: و بلاهایی که هنگام ظهورشان بر مردم نازل میشود، آنها را مجبور به فرار از خانههایشان میکند، از خستگی لاغر میشوند، از مصیبت ناله میکنند، دست کودکان را میگیرند و آنها را میبرند، زمزمه میکنند: «ما به خاطر گناهان پادشاهانمان گرفتار شدهایم» و پاسخ میدهند: «این پاداشی است برای آنچه در جهان اول قبل از این اجساد به دست آوردهایم.» مانی از ایرانشهر تبعید شد، بنابراین وارد سرزمین هند شد و آموزه تناسخ را از آنها به فرقه خود آورد. او در «کتاب اسرار» میگوید: وقتی شاگردان فهمیدند که ارواح نمیمیرند و در چرخههای خود به شباهت هر شکلی که در آن ساکن هستند و موجودی که در آن آفریده شدهاند تبدیل میشوند و شباهت هر شکلی در وجودشان ریخته میشود، از مسیح درباره سرنوشت ارواحی که حقیقت را نپذیرفتهاند و منشأ وجود خود را نمیدانند، پرسیدند. او گفت:«داوریهای دنبالهدارها»: و بلاهایی که هنگام ظهورشان بر مردم نازل میشود، آنها را مجبور به فرار از خانههایشان میکند، از خستگی لاغر میشوند، از مصیبت ناله میکنند، دست کودکان را میگیرند و آنها را میبرند، زمزمه میکنند: «ما به خاطر گناهان پادشاهانمان گرفتار شدهایم» و پاسخ میدهند: «این پاداشی است برای آنچه در جهان اول قبل از این اجساد به دست آوردهایم.» مانی از ایرانشهر تبعید شد، بنابراین وارد سرزمین هند شد و آموزه تناسخ را از آنها به فرقه خود آورد. او در «کتاب اسرار» میگوید: وقتی شاگردان فهمیدند که ارواح نمیمیرند و در چرخههای خود به شباهت هر شکلی که در آن ساکن هستند و موجودی که در آن آفریده شدهاند تبدیل میشوند و شباهت هر شکلی در وجودشان ریخته میشود، از مسیح درباره سرنوشت ارواحی که حقیقت را نپذیرفتهاند و منشأ وجود خود را نمیدانند، پرسیدند. او گفت:
هر روح ضعیفی که شواهد حقیقت آن را نپذیرد، محکوم به فنا است و آرامشی ندارد. منظور او از فنا، عذاب آن بود، نه نابودی آن. زیرا او همچنین گفت: «دیسانیان» گمان میکردند که عروج و تطهیر روح حیات در لاشه انسان است و دشمنی لاشه با روح و مانع شدن آن از عروج روح را نمیدانستند و نمیدانستند که زندانی و عذاب دردناکی دارد. اگر این تصویر از انسان درست بود، خالق آن اجازه نمیداد که پوسیده شود و آسیب ببیند و آن را نیازمند تولید مثل از طریق نطفه در رحمها نمیکرد. در مورد کتاب «پاتینگل» آمده است: مثال روح در میان قید و بندهای جهل، که انگیزههای دلبستگی هستند، مانند برنج در پوسته آن است. تا زمانی که با آن است، برای رشد و برداشت آماده است و بین تولید مثل و تولد در نوسان است. هنگامی که پوسته از آن جدا شود، آن وقایع متوقف میشوند و در حالت خود باقی میماند. اما پاداش، در دستههایی از موجودات وجود دارد که روح در میان آنها بر اساس طول عمر و ماهیت نعمتهایش در سختی و آسانی در نوسان است. سؤالکننده گفت: وقتی در میان پاداشها قرار میگیرد، حالت روح چگونه است؟ و سپس گناهان با جنسیت فرزندان به منظور بخشش یا انتقام در هم آمیخته میشوند؟ پاسخدهنده گفت: بر اساس آنچه ارائه داده و مرتکب شدهاید، بین راحتی و سختی و بین درد و لذت در نوسان است. سؤالکننده گفت: اگر شخصی آنچه را که پاداش را ایجاب میکند، به شکلی غیر از شکل اکتساب به دست آورد، آنگاه پیمان بین دو حالت از هم دور شده و موضوع فراموش شده است؟ پاسخدهنده گفت: کار از روح جدا نشدنی است زیرا اکتساب آن است و بدن ابزار آن است. در امور روانی فراموشی وجود ندارد، زیرا آنها خارج از زمان هستند که مستلزم نزدیکی و دوری در مدت زمان است. کار، با جداییناپذیریاش از روح، شخصیت و ماهیت آن را به حالتی که به آن منتقل میشود، شکل میدهد. روح، در پاکی خود، از این امر آگاه است، آن را به یاد میآورد و فراموش نمیکند. بلکه نور آن با کدورت بدن، هنگامی که با آن ترکیب میشود، پوشیده میشود، مانند کسی که چیزی را به یاد میآورد، آن را میدانست و سپس به دلیل جنونی که به او دست داده، یا بیماریای که او را رنج داده، یا مستی که قلبش را تیره کرده است، آن را فراموش میکند. آیا نمیبینید که کودکان و نوجوانان با دعا برای طول عمرشان تسلی مییابند و با دعا برای زود هلاک شدنشان غمگین میشوند؟ آنها در این امور چه مسئولیتی دارند یا چه مسئولیتی دارند، اگر نه اینکه شیرینی زندگی را چشیدهاند و تلخی مرگ را در ادوار گذشته که در آنها برای وجود پاداش دگرگون شدهاند، شناختهاند؟ یونانیان در این باور با هندیان موافق بودند. سقراط در کتاب خود «فادن» گفت: «در گفتههای پیشینیان آمده است که ارواح از اینجا به «ایدیس» میروند و سپس دوباره به آنچه در اینجاست میروند. زندگان از مردگانند و چیزها از ضد خود. مردگان در میان زندگانند، بنابراین ارواح ما در ایدیس هستند. روح هر شخصی برای چیزی شاد و غمگین میشود و آن چیز را متعلق به خود میبیند. این احساس آن را به بدن پیوند میدهد، آن را به آن متصل میکند و آن را به صورت جسمانی در میآورد. آنچه خالص نیست نمیتواند به ایدیس برود، بلکه بدن را پر از آن رها میکند، آنقدر که به سرعت در بدن دیگری میافتد، گویی در آنجا سپرده شده و باقی میماند. بنابراین، هیچ سهمی در بودن با ذات پاک الهی ندارد.» او همچنین گفت: «اگر روح در ایدیاس باشد، پس یادگیری ما چیزی جز یادآوری آنچه در گذشته آموختهایم نیست، زیرا روح ما قبل از اینکه به این شکل انسانی درآید، در مکانی خاص قرار دارد. وقتی مردم چیزی را میبینند که در کودکی به استفاده از آن عادت داشتهاند، این احساس را تجربه میکنند و آنچه را که قبلاً انجام میدادند به یاد میآورند.» به عنوان مثال، سنجها پسری بودند که مورد ضرب و شتم قرار میگرفتند و او را فراموش کرده بودند. فراموشی از دست دادن دانش است و دانش به یاد آوردن آنچه روح قبل از ورود به بدن میدانسته است. پروکلوس گفت: یادآوری و فراموشی مختص نفس ناطقه است و مشخص شده است که همیشه وجود داشته است، بنابراین باید همیشه دانا و فراموشکار بوده باشد. وقتی از بدن جدا میشود، دانا است و وقتی به بدن نزدیک میشود، فراموشکار است. زیرا وقتی جدا میشود، در قلمرو عقل قرار میگیرد، بنابراین دانا است. وقتی نزدیک میشود، پایینتر از آن قرار میگیرد، بنابراین فراموشی به دلیل غلبه آنچه بالقوه بر آن است، برای آن رخ میدهد. برخی از صوفیان به این معنا رفتهاند و گفتهاند:دنیا روحی خفته و آخرت روحی بیدار است. آنها سکونت حق را در جاهایی مانند آسمان، عرش و کرسی جایز میدانند. برخی از آنها آن را در تمام جهان، حیوانات، درختان و اشیاء بیجان جایز میدانند و این را به عنوان تجلی کامل بیان میکنند. از آنجا که این را در آن جایز میدانند، هیچ خطری برای سکونت ارواح از طریق تردید در میان آنها وجود ندارد.
و - در ذکر مجالس و جایگاههای پاداش در بهشت و دوزخ
این مجمع «لوک» نام دارد و جهان در درجه اول به قلمروهای علیا، سفلی و میانی تقسیم میشود. قلمرو بالایی «سفر لوک» نامیده میشود که همان بهشت است و قلمرو پایینی «ناکلوک» به معنای مجمع مارها است که همان جهنم است و «نزلوک» نیز نامیده میشود. گاهی اوقات «پاتال» به معنای پایینترین زمینها نیز نامیده میشود. قلمرو میانی که ما در آن هستیم «مات لوک» و «منش لوک» نامیده میشود که به معنای مجمع مردم است. این قلمرو برای کسب، قلمرو بالایی برای پاداش و قلمرو پایینی برای مجازات است. در هر دو، پاداش اعمال توسط کسانی که شایسته آنها هستند، برای مدتی که بر اساس مدت زمان عمل ضرب میشود، دریافت میشود. در هر یک از آنها، وجود فقط برای روح است، جدا از بدن. برای کسانی که قادر به صعود به بهشت یا نزول به جهنم نیستند، لوک دیگری به نام «تارج لوک» وجود دارد که شامل گیاهان و حیوانات غیرعقلانی است. روح از طریق تناسخ از اشکال مختلف خود عبور میکند تا زمانی که به انسان منتقل شود و به تدریج از پایینترین سطوح رشد به بالاترین سطوح شعور پیشرفت میکند. وجود آن در این قلمرو به دلیل یکی از این دو چیز است: یا مقدار پاداش برای پاداش و مجازات کافی نیست، یا... در مورد بازگشت آنها از جهنم، آنها معتقدند کسی که به این دنیا بازمیگردد در ابتدا راحت است، در حالی که کسی که از جهنم بازمیگردد در حالت نوسان بین گیاهان و حیوانات است تا زمانی که به سطح یک انسان برسد. بر اساس روایات تاریخی، آنها مرتباً تعداد جهنمها، توصیفات و نامهای آنها را ذکر میکنند و برای هر گناه مکانی خاص تعیین میکنند. در «بیشن پاران» گفته شده است که هشتاد و هشت هزار جهنم وجود دارد و ما آنچه را که در آن ذکر شده است، بازگو خواهیم کرد. او گفت:کسانی که دروغ میگویند، شهادت دروغ میدهند، به آنها کمک میکنند و مردم را مسخره میکنند، به «رورو» در جهنم میروند. کسانی که به ناحق خون میریزند، حقوق مردم را غصب میکنند، به آنها حمله میکنند و گاو میکشند، به «رودا» در آنجا میروند و هنرمند حنابندان نیز به آنجا میرود. کسانی که برهمنها را میکشند، طلا و همراهانشان را میدزدند، و همچنین شاهزادههایی که به رعایای خود توجه نمیکنند، و کسانی که با خانواده ارباب خود زنا میکنند یا با عروسهای خود میخوابند، به «سبط کناب» میروند. کسانی که از روی طمع از بیبندوباری همسران خود چشمپوشی میکنند، کسانی که با دختران یا عروسهای خود زنا میکنند، کسانی که فرزندان خود را میفروشند، یا کسانی که نسبت به دارایی خود بخل میورزند و آن را خرج نمیکنند، به «مهجل» میروند. کسانی که با ارباب خود مخالفت میکنند، او را قبول ندارند، مردم را کوچک میشمارند، خوی حیوانی دارند و کسانی که زیارت و پاراناها را تحقیر میکنند یا در بازارها از آنها سود میبرند، به «شول» میروند. دزد، کلاهبردار، کسی که از راه مستقیم مردم منحرف میشود، کسی که از پدرش متنفر است و خدا و مردم را دوست ندارد، و کسی که به جواهراتی که خداوند آنها را تقویت کرده و با همه سنگهای دیگر برابر ساخته است، احترام نمیگذارد، به «کارماش» میرود، کسانی که حقوق پدران و پدربزرگها را رعایت نمیکنند و به فرشتگان خراج نمیدهند. کسانی که تیر و نیزه میسازند به «لارپاکش» میروند، و سازنده شمشیر و چاقو به «باشسان» میرود. کسانی که دارایی خود را پنهان میکنند و به دنبال لطف حاکمان و برهمنان هستند، و کسانی که گوشت، روغن، روغن حیوانی، رنگ یا شراب میفروشند به «آدوماک» میروند. کسانی که مرغ، گربه، گوسفند، خوک و پرندگان را پروار میکنند به «رودهرند» میروند. صاحبان زمینهای بازی، شعرخوانان در بازارها، کسانی که برای آب چاه میکنند، کسانی که در روزهای مقدس با همسران خود همبستر میشوند، کسانی که خانههای مردم را آتش میزنند، و کسانی که با بوسیدن همراهان خود از روی طمع مالشان به آنها خیانت میکنند، به «رودار» میروند. کسانی که عسل جمعآوری میکنند به «پتران» میروند، و کسانی که در مستی جوانی پول و زنان را به چنگ میآورند به «کرشن» میروند. قطعکننده درخت به «اسپتیربین» میرود، شکارچی، تلهگذار و کسی که تله و دام میگذارد به «بهینجال» میرود، و کسی که آداب و رسوم را نادیده میگیرد و قوانین را باطل میکند، و او بدترین آنهاست، به «سندانشک» میرود. ما این را فقط برای این فهرست کردیم که گناهانی را که از نظر اعمال دوست ندارند، مشخص کنیم. برخی از آنها وسیله کسب را انسانیت و تردید در آن با پاداشی که برای پاداش و مجازات کافی نیست، میدانند. سپس بهشت را به خاطر سعادتی که برای دورهای از اعمال نیک لازم است، بالاتر از آن میبینند و تردید در گیاهان و حیوانات را به خاطر عذاب و مجازاتی که برای دورهای از اعمال بد لازم است، پایینتر از آن میبینند. آنها جهنم را جز این انحطاط از انسانیت نمیبینند. همه اینها به این دلیل است که جستجوی رهایی از بندگی ممکن است از طریق صراط مستقیم منتهی به دانش یقینی نبوده باشد، بلکه از طریق حدس و تقلید بوده باشد. کار یک کارگر، که اوج اعمال اوست، پس از سنجش دو نوع کسب، از بین نخواهد رفت. با این حال، پاداش مطابق آنچه برای او در نظر گرفته شده است، به درجات مختلف خواهد بود: یا در شکلی که در آن است، یا در شکلی که وارد میشود، یا پس از ترک شکل خود و قبل از رسیدن به شکل دیگری. اینجاست که آنها از تحقیق نظری به دانش عملی ماهیت پاداش و مجازات و وجود درون آنها بدون بدن فیزیکی روی میآورند. پس از دریافت پاداش کار خود، به تجسم فیزیکی و تجسم باز میگردد تا برای آنچه در انتظار اوست آماده شود. به همین دلیل، نویسنده کتاب «سنک» پاداش بهشت را به دلیل گذرا بودن و عدم پایداری آن و به دلیل شباهت شرایط آن به شرایط این دنیا، که به دلیل اختلاف درجات و مراتب، رقابت و حسادت را به همراه دارد، خوب ندانسته است. زیرا کینه و پشیمانی فقط با برابری از بین میرود. صوفیان آن را به دلیل دیگری خوب نمیدانند: زیرا از حقیقت غافل میشود و به جای خیر محض، خود را به چیزهای دیگر مشغول میکند. قبلاً گفتیم:آنها روح را در این دو مکان مجرد از جسمانیت میدانند؛ اما این نظر کسانی است که روح را خودکفا میدانند. اما کسانی که از مرتبه آنها پایینترند و به سختی میتوانند وجود آن را بدون بدن تصور کنند، در این مورد نظرات مختلفی دارند. برخی میگویند دلیل رفتن، انتظار روح برای یک قالب آماده است، بنابراین بدن را ترک نمیکند مگر پس از وجود چیزی مرتبط با آن که شبیه عمل و اکتساب آن است، که طبیعت آن را به عنوان جنینی در رحم یا دانهای که در شکم زمین جوانه میزند، آماده کرده است. سپس بدنی را که در آن است، ترک میکند. برخی از آنها بر اساس روایات میگویند که منتظر آن نیست، بلکه به دلیل رقیق بودنش از قالب خود خارج میشود. بدنی از عناصر برای آن آماده شده است که «بهاک» نامیده میشود و تعبیر آن «چیزی است که به سرعت میآید»، زیرا به روش تولد به وجود نمیآید. بنابراین، در شدیدترین حالت، چه پاداش داده شود و چه مجازات، یک سال عقیم در آن وجود دارد. مانند برزخ بین اکتساب و رسیدن به پاداش است. بنابراین، وارث متوفی، به گفته آنها، آداب و رسوم سال را بر متوفی برقرار میکند و آنها جز با پایان آن پایان نمییابند، زیرا روح سپس به مکانی که برای آن آماده شده است میرود. ما نیز در اینجا از کتابهای آنها آنچه را که به صراحت این معانی را بیان میکند، ذکر میکنیم. در «پیشن پرانه»: «میتری» از «پراشر» درباره هدف جهنم و عذاب در آن پرسید؟ او به او پاسخ داد که تشخیص خیر از شر، علم از جهل و نشان دادن عدالت است. هر گناهکاری وارد جهنم نمیشود، زیرا برخی از آنها با توبه و کفاره نجات مییابند که بزرگترین آنها پایبندی به ذکر «پیشن» در هر عملی است. و برخی از آنها در گیاهان، پرندگان و پستترین و کثیفترین حشرات موذی مانند شپش و کرم نگهداری میشوند تا زمانی که مستحق آن شوند. در کتاب «سُک» آمده است: اما کسی که شایستهی علو و پاداش است، مانند یکی از فرشتگان میشود که با مجامع روحانی درآمیخته و از عمل در آسمانها و جهان با ساکنان آن، یا مانند یکی از نژادهای روحانی هشتگانه، محجوب نیست. اما کسی که به واسطهی گناهان و معاصی، سزاوار پستی و خواری است، به حیوان یا گیاه تبدیل میشود و درنگ میکند تا زمانی که شایستهی پاداش شود و از سختی نجات یابد، یا خود را درک کند و مرکب خود را رها کند و آزاد شود. برخی از متکلمان که به تناسخ گرایش داشتند، گفتند: تناسخ چهار مرحله دارد: نسخهبرداری، که تولید مثل در میان مردم است زیرا از شخصی به شخص دیگر نسخهبرداری میشود، و نقطه مقابل آن تبدیل است، و مخصوص مردم است که به میمون، خوک و فیل تبدیل میشوند، و پایداری، مانند گیاه، که شدیدتر از نسخهبرداری است زیرا پایدار است و روزها باقی میماند و مانند کوهها دوام میآورد. و نقطه مقابل آن انحلال است که برای گیاهان چیده شده و ذبح شده است زیرا آنها از بین میروند و دنبال نمیکنند. ابویعقوب سجزی، ملقب به «کشف المحجوب»، در کتابی از خود میگوید که گونهها حفظ میشوند و تناسخ در هر یک از آنها به گونه دیگر سرایت نمیکند. این عقیده یونانیان بود، زیرا یحیی نحوی نقل میکند که افلاطون معتقد بود که ارواح ناطقه بدن حیوانات را به خود میگیرند و او در این مورد از اسطورههای فیثاغورس پیروی میکند. سقراط در کتاب «فادن» خود گفت: بدن زمینی، سنگین و باوقار است و روحی که آن را دوست دارد، به مکانی که به آن نگاه میکند منتقل و کشیده میشود و از آنچه شکلی ندارد میترسد. از «ایدس»، مجمع ارواح، آلوده میشود و در اطراف قبرها و گورستانها میچرخد. من ارواحی را که به شکل سایهها و توهمات ظاهر شدهاند، به آن نشان دادهام، ارواحی که به شیوهای خالص از دنیا نرفتهاند، بلکه بخشی از آنچه دیده میشود را حفظ کردهاند. سپس گفت: به نظر میرسد که اینها ارواح نیکوکاران نیستند، بلکه ارواح بدکارانند. آنها از این چیزها سرگردانند و به دنبال انتقام از کیفیت پایین تغذیه اولیه خود هستند. آنها به همین منوال باقی میمانند تا اینکه به دلیل میل به شکل فیزیکی که از آنها پیروی کرده است، به بدنی نیز وابسته میشوند. پیوند آنها در بدنهای اخلاق آنهاست، مانند اخلاقی که در دنیا داشتهاند، مانند کسی که چیزی جز خوردن و آشامیدن ندارد، بنابراین وارد قلمرو الاغها و حیوانات میشود. و کسی که ظلم و سلطه را مقدم داشته است، در قلمرو گرگها، شاهینها و بادبادکها قرار دارد. و او در مجالس گفت: اگر من ابتدا خودم را در حال تبدیل شدن به خدایان خردمند، شریف و پرهیزگار نمیدیدم و سپس به افرادی که مردهاند تبدیل نمیشدم، حالم بهتر بود. از اینجا، بیعدالتی بود که مرا در سوگ مرگ رها کنند، و او در زمینه پاداش و مجازات گفت:وقتی شخصی میمیرد، دیمون، یکی از نگهبانان، او را به مجمع داوری میبرد. یک نگهبان، به همراه کسانی که در آنجا جمع شدهاند، او را به ایدیس میبرد. او در آنجا برای مدت قابل توجه و طولانی میماند. تلافوس گفت که راه ایدیس پهن است، اما من میگویم که اگر پهن بود یا یک راه واحد داشت، نگهبان نیازی به آن نداشت. اما روحی که خواهان بدن است، یا اعمالش شریرانه و ناعادلانه است و شبیه ارواح قاتل است، از آنجا فرار میکند و در هر نوع مسکنی ساکن میشود تا زمانی که زمان مشخصی بگذرد، و در آن نقطه، بنا به ضرورت، به اقامتگاهی که مناسب اوست، آورده میشود. اما روح پاک، با همراهان و راهنمایان خداترس روبرو میشود و در مکانی که شایسته است، ساکن میشود. او گفت که کسانی از میان مردگان که رفتار متوسطی داشتند، بر ارابههایی که در آخارون برایشان آماده شده است، سوار میشوند. هنگامی که انتقام آنها گرفته میشود و از بیعدالتی پاک میشوند، شسته میشوند و بر اساس اعمال نیکی که انجام دادهاند، تا جایی که شایسته هستند، مورد احترام قرار میگیرند. اما کسانی که مرتکب گناهان کبیره، مانند دزدی از هدایا شدهاند... کسانی که به خدایان تجاوز میکنند، یا ثروت زیادی را تصاحب میکنند، یا به ناحق و عمداً و مکرراً و با نقض قوانین، کسی را میکشند، به تارتاروس انداخته میشوند و هرگز از آن خارج نمیشوند. اما کسانی که در طول زندگی خود از گناهان خود توبه میکنند و گناهانشان کمتر از آن بوده است، مانند ستم به والدین، غلبه بر آنها در خشم، یا کشتن غیرعمد، به تارتاروس انداخته میشوند تا یک سال کامل عذاب بکشند. سپس امواج آنها را به مکانی پرتاب میکنند که از آنجا دشمنان خود را صدا میزنند و از آنها میخواهند که مجازات خود را به قصاص محدود کنند تا از شر نجات یابند. اگر دشمنانشان راضی شوند، همه چیز خوب است. در غیر این صورت، آنها به تارتاروس بازگردانده میشوند و این عذاب تا زمانی که دشمنانشان راضی شوند ادامه مییابد. کسانی که رفتارشان پرهیزگارانه بود، از این مکانهای روی زمین رهایی مییابند، از زندان خود آرامش مییابند و در سرزمین پاک ساکن میشوند. تارتاروس شکافی بزرگ و درهای است که رودخانهها به آن جاری میشوند. هر شخصی عذاب پس از مرگ را با وحشتناکترین اصطلاحاتی که مردمش میشناسند توصیف میکند. منطقه غربی گرفتار خسوف و کسوف است و گفته میشود که... او آن را به گونهای توصیف میکند که نشان دهنده شعلههای سوزان درون آن است، گویی منظورش دریا یا فرهنگ لغتی است که شامل کلمه «دردور» است. شکی نیست که اینها عبارات مردم آن زمان در مورد اعتقاداتشان است.کسانی از میان مردگان که رفتاری معمولی داشتند، در آخارون با کشتیهایی که برای آنها آماده شده بود، برده میشوند. پس از انتقام و پاک شدن از بیعدالتی، غسل داده میشوند و متناسب با اعمال نیک خود، بر اساس شایستگیشان، مورد احترام قرار میگیرند. کسانی که مرتکب گناهان کبیره مانند دزدی از پیشکشهای خدایان، تصاحب ثروت هنگفت یا قتل مکرر و عمدی به ناحق و برخلاف قوانین شدهاند، به تارتاروس انداخته میشوند و هرگز از آن خارج نمیشوند. کسانی که در طول زندگی خود از گناهان خود توبه کردهاند و گناهانشان کمتر از آن بوده است - مانند ظلم به والدین، غلبه بر آنها در خشم یا کشتن غیرعمدی آنها - برای یک سال کامل عذاب به تارتاروس انداخته میشوند. سپس امواج آنها را به مکانی پرتاب میکنند که از آنجا دشمنان خود را صدا میزنند و از آنها میخواهند که مجازات خود را به قصاص محدود کنند تا از شر نجات یابند. اگر دشمنانشان راضی شوند، بخشیده میشوند. در غیر این صورت، به تارتاروس بازگردانده میشوند. این عذاب تا زمانی که دشمنانشان راضی شوند ادامه مییابد. کسانی که رفتارشان پرهیزگارانه بوده است، آزاد میشوند. از این مکانهای روی زمین، آنها از زندانها رهایی مییابند و در سرزمین پاک ساکن میشوند. تارتاروس شکافی بزرگ و درهای است که رودخانهها به آن میریزند. هر کس عذاب آخرت را با وحشتناکترین چیزهایی که قومش میشناسد بیان میکند. منطقه غربی پر از کسوف و زیارت است، اگرچه او آن را با آنچه نشان دهنده شعلهور شدن آتش در آن است توصیف میکند، گویی منظورش دریا یا فرهنگ لغتی است که در آن «دردور» وجود دارد. شکی نیست که اینها عبارات مردم آن زمان در مورد اعتقاداتشان است.کسانی از میان مردگان که رفتاری معمولی داشتند، در آخارون با کشتیهایی که برای آنها آماده شده بود، برده میشوند. پس از انتقام و پاک شدن از بیعدالتی، غسل داده میشوند و متناسب با اعمال نیک خود، بر اساس شایستگیشان، مورد احترام قرار میگیرند. کسانی که مرتکب گناهان کبیره مانند دزدی از پیشکشهای خدایان، تصاحب ثروت هنگفت یا قتل مکرر و عمدی به ناحق و برخلاف قوانین شدهاند، به تارتاروس انداخته میشوند و هرگز از آن خارج نمیشوند. کسانی که در طول زندگی خود از گناهان خود توبه کردهاند و گناهانشان کمتر از آن بوده است - مانند ظلم به والدین، غلبه بر آنها در خشم یا کشتن غیرعمدی آنها - برای یک سال کامل عذاب به تارتاروس انداخته میشوند. سپس امواج آنها را به مکانی پرتاب میکنند که از آنجا دشمنان خود را صدا میزنند و از آنها میخواهند که مجازات خود را به قصاص محدود کنند تا از شر نجات یابند. اگر دشمنانشان راضی شوند، بخشیده میشوند. در غیر این صورت، به تارتاروس بازگردانده میشوند. این عذاب تا زمانی که دشمنانشان راضی شوند ادامه مییابد. کسانی که رفتارشان پرهیزگارانه بوده است، آزاد میشوند. از این مکانهای روی زمین، آنها از زندانها رهایی مییابند و در سرزمین پاک ساکن میشوند. تارتاروس شکافی بزرگ و درهای است که رودخانهها به آن میریزند. هر کس عذاب آخرت را با وحشتناکترین چیزهایی که قومش میشناسد بیان میکند. منطقه غربی پر از کسوف و زیارت است، اگرچه او آن را با آنچه نشان دهنده شعلهور شدن آتش در آن است توصیف میکند، گویی منظورش دریا یا فرهنگ لغتی است که در آن «دردور» وجود دارد. شکی نیست که اینها عبارات مردم آن زمان در مورد اعتقاداتشان است.
ز- در باب چگونگی رهایی از این دنیا و شرح مسیر منتهی به آن
اگر نفس به دنیا وابسته باشد و پیوندش علتی داشته باشد، رهاییاش از بند، به وسیلهی عکس آن علت خواهد بود. اما ما به عقیدهی آنها گفتیم که علت بند، جهل است، بنابراین رهاییاش به وسیلهی علم است اگر اشیاء را با تعریفی جامع و متمایز که بدون استقراء کافی است و شبهات را نفی میکند، در بر گیرد، زیرا اگر اشیاء موجود را با حدود جدا کند، خود و آنچه را که از شرف بقا و از مادهی پستی تغییر و فنا در صور دارد، میفهمد، پس از آنها مستقل میشود و درمییابد که آنچه را که خیر و لذت میدانست، شر و شدت است، پس حقیقت علم را به دست میآورد و از تعلق به ماده روی برمیگرداند، پس عمل قطع میشود و به وسیلهی تفاوت رهایی مییابند. نویسندهی کتاب «پاتینگل» گفته است: تمرکز صرف بر توحید خداوند، فرد را با احساسی غیر از آنچه در حال حاضر به آن مشغول است، مشغول میکند. هر که خدا را بخواهد، بدون هیچ دلیلی، خیر را برای تمام خلقت بدون استثنا میخواهد. هر که چنان سرگرم خود باشد که از هر چیز دیگری غافل شود، در درون خود روحی اسیر یا آزاد پرورش نمیدهد. هر که به این هدف برسد، قدرت معنویاش بر قدرت جسمانیاش غلبه میکند و به او توانایی دستیابی به هشت چیز عطا میشود که دستیابی به آنها به خودکفایی منجر میشود. هیچکس نمیتواند بدون آنچه فراتر از توانایی اوست، خودکفا باشد. یکی از این هشت مورد، توانایی پالایش بدن تا جایی است که با چشم دیده نشود. دوم، توانایی سبک کردن آن تا جایی که پا گذاشتن بر خار، گل و خاک برایش یکسان باشد. سوم، توانایی بزرگ کردن آن تا جایی که به شکلی شگفتانگیز و الهامبخش ظاهر شود. چهارم، توانایی کنترل امیال است. پنجم، توانایی دانستن آنچه انسان به دنبال آن است. ششم، توانایی رهبری هر گروهی که به دنبال رهبری است. هفتم، تسلیم و اطاعت از کسانی است که تحت اختیار او هستند. هشتم، توانایی پر کردن فواصل وسیع بین خود و اهدافش است. صوفیان به این نکته اشاره میکنند وقتی عارفی را که به مقام معرفت رسیده است توصیف میکنند، زیرا ادعا میکنند... او دو روح دارد، یکی روح باستانی که تغییر و تبدیل نمیپذیرد و به وسیله آن غیب را میداند و معجزات انجام میدهد، و دیگری روح انسانی برای تغییر و شکلگیری. گفتههای مسیحیان نیز از این دور نیست: هند گفت: اگر او بتواند این کار را انجام دهد، از آن مستقل میشود و در مراحلی به هدف مطلوب میرسد، که اولین آن شناخت اشیاء با نام، توصیف و جزئیاتی است که حدی ندارند، دوم فراتر رفتن از آن به مرزهایی است که جزئیات اشیاء را کلی میکند، جز اینکه آنها از جزئیات خالی نیستند، سوم ناپدید شدن آن جزئیات و احاطه آنها بر یکدیگر اما در زمان، و چهارم تجرد آنها از زمان و استقلال او از نامها و عناوینی است که ابزار ضرورت هستند، و در آن ذهن و عاقل با عاقل متحد میشوند تا زمانی که یک چیز شوند. این همان چیزی است که پاتنگ در مورد دانشی که روح را تطهیر میکند، گفته است و آنها در هند تطهیر آن را «مُکش» مینامند، به معنای نتیجه، و آن را همچنین کشف کامل در دو کسوف مینامند زیرا نتیجه کسوف و وقوع جدایی بین دو چیز چسبیده است. آنها معتقدند که احساسات و حواس برای دانش آفریده شدهاند و لذت حاصل از آنها، تحقیق را برمیانگیزد، همانطور که لذت خوردن و آشامیدن در ذائقه برای حفظ فرد با غذا و لذت تولید مثل برای تداوم نوع از طریق تولید مثل آفریده شده است. اگر به خاطر میل نبود، نه حیوانات و نه انسانها این اعمال را برای این اهداف انجام نمیدادند. در کتاب «گتا» آمده است که انسان برای دانستن آفریده شده است و به خاطر دانش، قوا به طور مساوی به او داده شده است. اگر او برای کار آفریده شده بود، قوا متفاوت میشدند، همانطور که کار بر اساس سه قوه اول متفاوت است. با این حال، طبیعت فیزیکی به کار میشتابد زیرا با دانش در تضاد است و میکوشد این را با لذتهایی که در واقع درد هستند پنهان کند. دانش همان چیزی است که این طبیعت را به سجده میاندازد و روح را از تاریکی روشن میکند، همانطور که خورشید از کسوف یا ابرها روشن میشود. این شبیه به گفته سقراط است:اگر روح با بدن باشد و بخواهد چیزی را بررسی کند، آنگاه فریب آن را میخورد. از طریق تفکر، چیزی از هویتها برایش روشن میشود. بنابراین تفکر او در زمانی رخ میدهد که هیچ چیز از شنیدن، دیدن، درد یا لذت به او آسیبی نمیرساند، اگر خودکفا شود و بدن و مشارکت آن را به اندازه ظرفیتش رها کند. به ویژه روح فیلسوف، روحی است که با بدن مدارا میکند و میخواهد از آن جدا شود. اگر در این زندگی، ما از بدن استفاده نمیکردیم و جز از روی ضرورت با آن مشارکت نمیکردیم و طبیعت آن را نمیپذیرفتیم، بلکه آن را انکار میکردیم، با استراحت از جهل آن به دانش نزدیک میشدیم و به دلیل دانش خود از خودمان پاک میشدیم تا زمانی که خدا ما را رها کند. و شایسته است که این حقیقت باشد. سپس به جریان گفتار باز میگردیم و میگوییم: به همین ترتیب، همه حواس برای دانش هستند و عارف از هدایت آنها در دانش لذت میبرد تا زمانی که جاسوسان او شوند. و احساس چیزها در زمانهای مختلف متفاوت است. حواسی که در خدمت قلب هستند، فقط چیز حاضر را درک میکنند و قلب به حال میاندیشد و گذشته را به یاد میآورد و طبیعت، حال را در دست میگیرد و آن را در گذشته برای خود مطالبه میکند و آماده میشود تا در آینده بر آن غلبه کند. ذهن ذات یک چیز را میشناسد، نه به زمان و مکان، و گذشته و آینده با آن برابرند. نزدیکترین یاران آن فکر و طبیعت هستند و دورترین آنها حواس پنجگانه هستند. هرگاه چیزی از دانش را به طور جزئی به ذهن میآورد، آن را از مغالطات حسی پالایش میکند و به ذهن تحویل میدهد، که آن را جهانی میکند و روح را از آن آگاه میسازد، بنابراین از طریق آن دانشآموز میشود. به گفته آنها، دانش توسط محقق از یکی از سه طریق به دست میآید: یکی از طریق الهام و بدون زمان، بلکه با تولد و کودکی، مانند «کیپل» خردمند، زیرا او با دانش و حکمت متولد شد. دوم از طریق الهام پس از زمان، مانند فرزندان «براهم»، زیرا آنها وقتی به اوج خود رسیدند الهام گرفتند. و سوم از طریق یادگیری و پس از زمان، مانند همه افرادی که وقتی به بلوغ میرسند یاد میگیرند. و رسیدن به رستگاری از طریق دانش تنها با پرهیز از شر امکانپذیر است. شاخههای فراوان آن از حرص، خشم و جهل سرچشمه میگیرند. با قطع ریشهها، شاخهها پژمرده میشوند. این امر به تسلط دو قدرت شهوت و خشم بستگی دارد که موذیترین و مخربترین دشمنان بشر هستند. آنها ما را با لذتهای غذا و آسایش انتقام وسوسه میکنند و عامل اصلی درد و گناه هستند. از طریق آنها، انسانها به حیوانات و جانوران، حتی شیاطین و اهریمنان شباهت پیدا میکنند. همچنین به اولویت دادن به قدرت عقلانی و فکری، که با آن به فرشتگان مقرب خدا شباهت پیدا میکنیم، و به روی گرداندن از علایق دنیوی بستگی دارد. نمیتوان این علایق را رها کرد مگر با رد علل آنها، مانند حرص و طمع و میل به غلبه. با انجام این کار، دومین قدرت از سه قدرت کاهش مییابد. با این حال، ترک علایق دنیوی میتواند به دو صورت انجام شود: اول، از طریق تنبلی، تعلل و جهل، که توسط قدرت سوم هدایت میشود. این مطلوب نیست، زیرا نتیجهای نکوهیده دارد. دوم، از طریق انتخاب، بصیرت و انتخاب آنچه برای خیر عمومی بهتر است. این نتیجهای ستودنی دارد. ترک دنبال کردن علایق دنیوی تنها از طریق انزوا و گوشهگیری حاصل میشود. این حواسپرتیها او را قادر میسازد تا حواس خود را از احساسات بیرونی بازدارد، به طوری که نداند چیزی فراتر از او وجود دارد و حرکات و تنفس خود را آرام کند. زیرا او میداند که حریص تلاش میکند و تلاشگر خسته میشود و خسته خسته میشود. بنابراین خستگی نتیجه حرص و طمع است و با توقف آن، تنفس مانند تنفس کسی میشود که در هوای کف آب خودکفا است. سپس قلب بر یک چیز قرار میگیرد که همانا جستجوی رستگاری و رسیدن به وحدت محض است. و در کتاب «کتاب» آمده است: چگونه کسی که قلب خود را پراکنده کرده و آن را به خدا اختصاص نداده و اعمال خود را برای او خالص نکرده است، به رستگاری میرسد؟ و هر که اندیشهاش را از چیزها به سوی یگانه معطوف کند، نور قلبش مانند نور چراغی با روغن خالص در سایبانی که هیچ بادی آن را نمیلرزاند، استوار میشود و این او را از احساس هرگونه درد ناشی از گرما یا سرما باز میدارد، زیرا میداند که هر چیزی غیر از خدای یگانه حقیقی، توهمی باطل است. و همچنین در آن آمده است:درد و لذت هیچ تاثیری بر دنیای واقعی ندارند، همانطور که جریان مداوم رودخانهها به دریا هیچ تاثیری بر آب آن ندارد. و چه کسی جز کسی که بر شهوت و خشم غلبه کرده و آنها را خنثی کرده است میتواند از این گذرگاه کوهستانی بالا برود؟ به همین دلیل، ایده باید به گونهای متصل شود که از مفهوم عدد فراتر رود، زیرا عدد به تکرارها مربوط میشود و تکرارها فقط از طریق یک وقفه رخ میدهند که آنها را قطع میکند، آنها را از هم جدا میکند و مانع از اتحاد ایده با موضوع تفکر میشود. این هدف مطلوب نیست؛ بلکه این اتصال ایده است و به تدریج، چه در یک چارچوب واحد یا در چارچوبهای متعدد، با پایبندی به رفتار فضیلتمندانه و عادت دادن خود به آن تا زمانی که به یک ویژگی ذاتی تبدیل شود، به آن دست مییابد. رفتار نیکو همان چیزی است که دین به آن دستور میدهد و اصول آن، با وجود شاخههای فراوانی که دارد، در چند نکته اساسی خلاصه میشود: نکشتن، دروغ نگفتن، دزدی نکردن، زنا نکردن، احتکار نکردن، سپس حفظ احتکار و پاکی، مداومت بر روزه و زهد، تمسک به عبادت خدا از طریق تسبیح و ستایش، و تفکر مداوم در مورد کلمه "اُم" که کلمه خلقت و پیدایش است، بدون اینکه آن را به زبان بیاورد. زیرا خودداری از کشتن حیوانات نوعی...جوهر آن پرهیز از آسیب رساندن و صدمه زدن به دیگران است و این شامل غصب اموال دیگران و دروغ گفتن، با توجه به زشتی و پستی آنها میشود. در ترک احتکار، رهایی از رنج، امنیت از جوینده زیادهروی و رسیدن به آسایش از ذلت بردگی در عزت آزادی نهفته است. در پایبندی به پاکی، آگاهی از پلیدیهای بدن و تمایل به تحقیر آن و عشق به روح پاک نهفته است. در ریاضت نفس از طریق ریاضت، تهذیب، آرام کردن امیال و تیز کردن حواس نهفته است، همانطور که فیثاغورث به مردی که مشغول رنگ کردن بدن و ارضای امیال خود بود گفت: «تو در ساختن زندان خود، تقویت بندهای خود و ایمن کردن آنها سهلانگاری نمیکنی.» در پناه بردن به یاد خداوند متعال و فرشتگان، هماهنگی با آنها نهفته است، همانطور که در کتاب محراب آمده است: «هر آنچه را که انسان هدف نهایی خود بداند، از آن تجاوز نخواهد کرد.» و در کتاب کیتا آمده است: «هر آنچه که انسان پیوسته در آن تأمل کند و به یاد آورد، در او ریشه میگیرد، تا جایی که ناخواسته توسط آن هدایت میشود.» زیرا زمان مرگ، زمان یادآوری چیزی است که انسان دوست دارد و هنگامی که روح از بدن جدا میشود... او با آن چیز متحد میشود و به آن تبدیل میشود. هر چیزی که رفت و آمد دارد، اتحاد با آن، رستگاری خالص نیست. با این حال، در این کتاب گفته شده است: هر کس در زمان مرگ بداند که خدا همه چیز است و همه چیز از جانب اوست، نجات مییابد، حتی اگر رتبه او از رتبه صالحان کمتر باشد. همچنین آمده است: با ترک دلبستگی به جهل دنیا، با خالص کردن نیتها در اعمال و با تقدیم قربانیهای آتشین به خدا بدون انتظار پاداش یا جزا، از دنیا رستگاری بجویید. گوشهگیری از مردم به معنای ترجیح ندادن یک نفر بر دیگری به دلیل دشمنی و مخالفت با غفلت با خوابیدن در بیداری آنها و بیدار بودن در خواب آنهاست. این جدایی از آنهاست در حالی که با آنها شهادت میدهید. پس نفس را از خود دور نگه دارید، زیرا وقتی هوس میکند دشمن است و وقتی پاکدامن است متحد خوبی است. سقراط، هنگامی که نسبت به مرگ بیتفاوت و از پیوستن به پروردگارش شادمان بود، گفت: مقام من نباید در نظر هیچ یک از شما از مقام «سیکلوس» که گفته میشود پرنده «آپولو خورشید» است و غیب میداند، پایینتر باشد. بنابراین، اگر مرگ خود را حس کند، بیشترین نغمهها از شادی و لذت بازگشت به سوی استادش پر خواهد شد. شادی من کمتر از شادی این پرنده هنگام رسیدن به خدای من نخواهد بود. به همین دلیل است که صوفیان در تعریف عشق گفتهاند: عشق، مشغول بودن به خلقت به جای حقیقت است. در کتاب «پاتینگِل»، راه رستگاری را به سه بخش تقسیم میکنیم که یکی از آنها عملی است، از طریق عادت دادن و ملایمت، برای مهار حواس از بیرون به درون به طوری که جز به تو مشغول نشوند. این برای هر کسی که این کفایت را جستجو میکند، مجاز شمرده شده است. در کتاب «پیشن دهرام» آمده است که «پریکیش»، پادشاهی که از نسل «پریک» است، از «استانک»، رئیس گروهی از خردمندان که نزد او حضور داشتند، درباره یکی از معانی الهی پرسید.
او پاسخ داد که او فقط در این مورد چیزی را میگوید که از «شونک» شنیده است، که او نیز از «اوشان» شنیده است، و او نیز از «براهم» شنیده است: اینکه خدا کسی است که آغاز و پایانی ندارد، از چیزی زاده نشده و چیزی جز آنچه نمیتوان گفت او است و نمیتوان گفت غیر اوست، به دنیا نیاورده است. و چگونه میتوانم قدرت داشته باشم که در خشنودی او خیر محض و در ناخشنودی او شر محض را ذکر کنم؟ و آیا میتوان به معرفت او رسید تا او را آنطور که شایسته پرستش است پرستش کرد، جز با مشغول شدن کامل به او و روی گرداندن از دنیا و تفکر مداوم در مورد او؟ پس به او گفته شد: انسان ضعیف است و عمرش کوتاه و ناچیز است و نفسش به سختی اجازه میدهد که ضروریات معیشت خود را رها کند، به طوری که این امر او را از راه نجات باز میدارد. اگر او در زمان اول بود که عمرها به هزاران سال میرسید و دنیا بدون شر بود، امیدوار بود که آنچه را که واجب است انجام دهد. اما در آخرالزمان، در دنیایی که میچرخد تا بتواند از دریا عبور کند و از غرق شدن نجات یابد، برای او چه میبینی؟ برهمن گفت: انسان به غذا، مسکن و پوشاک نیاز دارد و هیچ اشکالی در آن نیست. اما آرامش واقعی تنها در ترک هر چیز دیگری، مانند زیادهرویها و مشکلات کار است. پس خدا را خالصانه پرستش کنید، در برابر او سجده کنید و در عبادتگاه با هدایای عطر و گل به او نزدیک شوید. او را ستایش کنید و دلهایتان را به او متصل نگه دارید تا هرگز او را ترک نکنند. به برهمنان و دیگران صدقه دهید و برای او نذر کنید، چه نذرهای خاص مانند پرهیز از گوشت و چه نذرهای عمومی مانند روزه. حیوانات متعلق به او هستند، پس با کشتن آنها آنها را از خود متمایز نکنید. بدانید که او همه چیز است، پس هر کاری که انجام میدهید باید به خاطر او باشد. حتی اگر از برخی زینتهای این دنیا لذت میبرید، در نیت خود او را فراموش نکنید. هدف شما در آنها باید تقوا و توانایی پرستش او باشد، زیرا در این صورت به رستگاری خواهید رسید و نه چیز دیگر. در گیتا آمده است: کسی که بر خواستههایش غلبه میکند، از ضروریات زندگی تجاوز نمیکند و کسی که به قناعت پایبند است، فقیر یا حقیر نمیشود. همچنین در آن آمده است: اگر انسان از آنچه طبیعت او را به آن نیاز دارد، مانند غذا برای فرونشاندن درد گرسنگی و خواب برای تسکین فشار حرکات خستهکننده، مستقل نباشد... و مکانی برای تجمع که در آن آرامش باشد، شرایط آن پاکیزگی، راحتی، ارتفاع متوسط از زمین، استراحت کافی بدن بر روی آن و مکانی با آب و هوای معتدل است که نه از سرما و نه از گرما آسیب نبیند و از نزدیک شدن حشرات موذی در امان باشد. زیرا این امر به تمرکز قلب برای ادامه تفکر در مورد وحدت کمک میکند، زیرا همه چیز غیر از ضروریات غذا و پوشاک، پناهگاه است و اینها سختیهای پنهان هستند. یافتن آرامش در آنها غیرممکن است و حتی سختترین سختیها نیز دست نیافتنی است. لذت حقیقی تنها نصیب کسانی میشود که دو دشمن غیرقابل تحمل، یعنی شهوت و خشم، را در زندگی خود، نه پس از مرگشان، مهار میکنند و در درون خود، نه بیرون از آن، آرامش مییابند و بدین ترتیب از حواس خود مستقل میشوند. باسدو به آرگن گفت: اگر خواهان خیر محض هستی، از نه دروازه بدنت محافظت کن، بدان چه چیزی به آنها وارد و خارج میشود، قلبت را از پخش افکارش باز دار، و روح را با یادآوری ملاج که پس از نرمی بسته و سخت شده است، آرام کن، به طوری که دیگر نیازی به آن نباشد. حس را جز به عنوان یک ویژگی ذاتی در حواس درک نکن، مبادا از آن پیروی کنی. بخش دوم، بخش غافل است، با تشخیص زشتی موجودات و اشکال متغیر. دنیای زودگذر، تا زمانی که قلب از آن روی برگرداند و میل به آن متوقف شود و بر سه نیروی اول که علت اعمال و تفاوتهای آنها هستند، برتری حاصل شود. زیرا کسی که از امور دنیا آگاه است، میداند که خیر آن شر است و آسایش آن در پاداش غیرممکن است و منجر به سختی میشود. بنابراین او از آنچه که باعث سردرگمی میشود و حالتی از بودن را ایجاد میکند، روی برمیگرداند. در کتاب «کتابت» آمده است: مردم در اوامر و نواهی گمراه شدهاند و در تشخیص خیر از شر در اعمال هدایت نشدهاند، بنابراین ترک آنها و ترک آنها عمل است. همچنین آمده است:خلوص دانش از خلوص هر چیز دیگری پیشی میگیرد، زیرا دانش جهل را ریشهکن میکند و شک را با یقین جایگزین میکند، که منشأ عذاب است. برای شککننده آرامشی نیست. از این معلوم میشود که بخش اول ابزاری برای بخش دوم است و بخش سوم مناسبتر است که ابزاری برای هر دوی آنها باشد، که عبادت است، تا خداوند به رستگاری توفیق دهد و فرد را برای شکلی واجد شرایط کند که در آن به تدریج به سعادت برسد. نویسنده کتاب «کتا» عبادت را به بدن، صدا و قلب تقسیم کرده است. برای بدن، روزه، نماز، واجبات شریعت، خدمت به فرشتگان و علمای برهما، تطهیر بدن و پرهیز از قتل به طور کلی و از نگاه کردن به آنچه متعلق به زنان دیگر و دیگران است، میباشد. برای صدا، خواندن، تسبیح گفتن، پایبندی به حق، نرمی با مردم، هدایت آنها و امر به معروف است. برای قلب، اصلاح نیت، ترک تکبر، پایبندی به صبر و جمع کردن حواس با قلبی شاد است. سپس بخش چهارم و اسطورهای به نام «راسین» را مطرح کرد که شامل تدابیری با داروهایی است که مانند کیمیاگری در به دست آوردن آنچه با آنها غیرممکن است، عمل میکنند. بعداً به آن اشاره خواهد شد و هیچ ارتباطی با این فن ندارد، مگر از نظر عزم و اراده و اصلاح نیت با ایمان به آن و تلاش برای به دست آوردن آن. آنها از طریق اتحاد به رستگاری رسیدند، زیرا خداوند از امید پاداش یا ترس از مخالفت بینیاز است، از افکار به دلیل برتریاش بر مخالفان نفرتانگیز و رقبای محبوب آزاد است، و خود را نه با علم اتفاقی به آنچه در هیچ زمانی نمیدانست، میشناسد. این همچنین صفت کسی است که طبق نظر آنها نجات یافته است، بنابراین او در آن از او جدا نمیشود، مگر با اصل، زیرا او در ازل قبلی چنین نبود، زیرا قبل از آن در مکانی گیج کننده بود و شناخته شده بود، و دانش او مانند تخیل است که با تلاش به دست میآید، و شناخته شده او در ضمانت پنهانی است. اما در مقام رستگاری، حجابها کنار میروند، پوششها آشکار میشوند، موانع بریده میشوند و نفس دانا میشود، نه مشتاق دانستن چیزی پنهان، جدا از حواس فانی، متحد با معقولات پایدار. بنابراین، پرسشگر در پایان کتاب «پاتینگل» درباره چگونگی رستگاری پرسید. پاسخدهنده گفت: اگر میخواهی، بگو که عبارت است از انقطاع قوای سهگانه و بازگشت آنها به مبدأیی که از آن سرچشمه گرفتهاند. اگر میخواهی، بگو که عبارت است از بازگشت نفس دانا به طبایع خود. این دو مرد در مورد اینکه چه کسی به مقام رستگاری رسیده است، اختلاف نظر داشتند. زاهد در کتاب «غرق شدن» پرسید که چرا وقتی عمل متوقف میشود، مرگ رخ نمیدهد. مرد خردمند گفت: زیرا علت جدایی، حالتی روانی است و روح هنوز در بدن است و چیزی جز حالت طبیعی که پیوند را از هم جدا میکند، آنها را از هم جدا نمیکند و چه بسا که معلول پس از رفع علت، مدتی باقی بماند که در آن مدت ضعیف و فروکش کند تا اینکه نابود شود، مانند بخاری که چرخ خود را با تکه چوبی میچرخاند تا چرخش آن شدید شود، سپس آن را رها میکند و با برداشتن قطعه چرخان از آن متوقف نمیشود، بلکه حرکت آن کم کم ضعیف میشود تا اینکه متوقف میشود. به همین ترتیب، بدن پس از رفع عمل، معلول در آن باقی میماند تا اینکه به شدت و سکون روی میآورد و نیروی طبیعی را قطع میکند و معلول قبلی را از بین میبرد، بنابراین کمال نجات زمانی است که بدن گرفتار شود. اما در مورد کتاب «پاتینگل»، آنچه که بر آنچه پیشتر ذکر شد گواهی میدهد، گفتهی اوست دربارهی کسی که حواس و احساسات خود را مانند لاکپشتی که هنگام ترس، اعضای خود را میگیرد، میگیرد: او قابل اعتماد نیست زیرا بند را سست کرده و آزاد نیست زیرا بدنش با اوست، و آنچه از سخنان او با این گفتهاش در تضاد است، گفتهی اوست: بدنها تورهایی برای ارواح هستند تا پاداش و پایان درجهی رستگاری را دریافت کنند. او آن را به شکل خود مطابق با زمان گذشتهی فعل انجام داده است، سپس از به دست آوردن فاعل جدید ناتوان شده است، بنابراین از تور رها شده و از شکل مستقل شده و در آن بدون گرفتار شدن، حرکت میکند. او قادر است به هر کجا که دوست دارد و هر زمان که بخواهد تا بالاترین سطح مرگ حرکت کند، زیرا اجسام متراکم و منسجم در برابر شکل او مقاومت نمیکنند، پس چگونه بدن او میتواند در برابر روحش مقاومت کند؟ و صوفیان به چیزی نزدیک به این میرسند، همانطور که در کتابهای خود دربارهی برخی از آنها نقل کردهاند:گروهی از صوفیان نزد ما آمدند و دور از ما نشستند. یکی از آنها به نماز ایستاد. وقتی نمازش تمام شد، رو به من کرد و گفت: «ای شیخ، آیا اینجا جایی را میشناسی که برای مردن ما مناسب باشد؟» فکر کردم که میخواهد بخوابد، بنابراین به جایی اشاره کردم. او رفت و خود را به پشت انداخت و بیحرکت شد. من به سمت او رفتم و او را تکان دادم، و او سرد شده بود. آنها در مورد کلام خداوند متعال گفتند: «إِنَّا مَکَّنَّاهُ فِی الْأَرْضِ»: اگر بخواهد، برایش پیچیده میشود، و اگر بخواهد، بر آب و هوا راه میرود، و در آن با او مخالفت میکنند، و کوهها در نیتش با او مخالفت نمیکنند. اما کسانی که با وجود تلاشهایشان از رسیدن به رستگاری باز میمانند، درجاتشان متفاوت است. در «سنک» آمده است که کسی که با اخلاق نیک به دنیا نزدیک میشود و با آنچه دارد سخاوتمند است، در این دنیا با تحقق آرزوها و آرمانهایش و با رفتن به آن برای سعادت و لذت بردن از آن در جسم، روح و حالت، پاداش میگیرد. زیرا ماهیت حقیقی مقام این است که پاداش اعمال گذشته است، چه به آن شکل و چه به شکل دیگر. زاهدی که بدون علم از دنیا کناره میگیرد، به مقام و پاداش میرسد، اما به دلیل کمبود امکانات به رستگاری نمیرسد. فرد قانع و خودکفا، اگر هشت مقام مذکور را داشته باشد و فریب آنها را بخورد، موفق میشود و آنها را رستگاری میپندارد، در آنها باقی میماند. مثالی برای کسانی که در درجات مختلف علم متفاوتند، آورده شده است: مردی صبح زود با شاگردانش برای کاری بیرون رفت و شخصی در جاده در مقابل آنها ظاهر شد که آنجا ایستاده بود و تاریکی شب مانع از شناخت ماهیت واقعی او میشد. مرد رو به شاگردانش کرد و یکی پس از دیگری از آنها درباره او پرسید. اولی گفت: «من نمیدانم او کیست.» دومی گفت: «من او را نمیشناسم و نمیتوانم او را بشناسم.» سومی گفت: «شناخت او سودی ندارد، زیرا طلوع روز او را آشکار خواهد کرد. اگر پنهان باشد، هنگام سحر خواهد رفت و اگر چیز دیگری باشد...» حال او برای ما روشن شد، زیرا هر سه نفر از دانش ناتوان بودند. اولی به دلیل جهل، دومی به دلیل ناتوانی و نقص ابزار، و سومی به دلیل سستی و رضایت به جهل. اما چهارمی، پیش از تحقیق، پاسخی نیافت، پس نزد او رفت. وقتی به او نزدیک شد، کدویی دید که دور آن پیچیده شده بود، پس دانست که یک انسان زنده و برگزیده در جای خود نمیایستد تا زمانی که آن چرخش بر او حاصل شود، و فهمید که آن چیز مرده و قائم است. سپس از اینکه آن چیز مخفیگاه زباله چیزی باشد، ایمن نشد، پس به آن نزدیک شد و با پایش آن را لگد زد تا افتاد، و شک در مورد حالش برطرف شد، و با خبر یقینی نزد استادش بازگشت، و از دستان او دانش به دست آورده بود. در مورد شباهت کلمات یونانیان با این معانی، آمونیوس نقل میکند که فیثاغورث گفته است: بگذارید اشتیاق و کوشش شما در این جهان برای اتصال به علت اول، که علت علت شماست، باشد تا بقای شما پایدار باشد و از فساد و زوال نجات یابید و به دنیای احساس واقعی، شادی واقعی و جلال واقعی در شادی و لذتهای بیوقفه بروید. فیثاغورث گفت: چگونه میتوانید امیدوار باشید که در حالی که بدنها را پوشیدهاید مستقل باشید و چگونه میتوانید در حالی که در آنها زندانی هستید به رهایی برسید؟ آمونیوس گفت: اما امپدکلس و کسانی که پیش از او تا هراکلیوس بودند، دیدند که ارواح ناپاک به جهان چسبیدهاند تا زمانی که روح کلی را فرا میخوانند و آن به عقل التماس میکند و عقل به خالق التماس میکند تا نور او بر آن جاری شود و عقل از آن بر روح کلی که در این جهان است جاری شود و توسط آن روشن شود تا زمانی که کلی جزئی را درک کند و با آن متحد شود و به جهان خود بپیوندد. با این حال، این اتفاق پس از گذشت اعصار بسیار رخ میدهد و سپس به جایی میرود که نه مکانی وجود دارد، نه زمانی و نه چیزی از آنچه در این دنیای رنج یا شادی زودگذر است. سقراط گفت: روح، به خودی خود، به پناهگاه جاودانه و جاودانه میرود که به دلیل همگنیاش، ثابت و پایدار است، وقتی که محدودیت مکانی را رها میکند و برای همیشه مانند آن میشود زیرا به شیوهای شبیه به تماس از آن تأثیر میپذیرد و تأثیر آن عقل نامیده میشود. او همچنین گفت:روح بسیار شبیه ذات الهی است که نمیمیرد و حل نمیشود و آن معقول واحد که در ابدیت ثابت است، و بدن نقطه مقابل آن است. اگر آنها به هم برسند، طبیعت به بدن فرمان میدهد که خدمت کند و روح فرمانروایی کند. اگر از هم جدا شوند، روح به جایی غیر از بدن میرود و با آنچه شبیه اوست خوشحال میشود و از تعصب، حماقت، اضطراب، عشق، تنهایی و همه بدیهای انسانی رهایی مییابد. زیرا اگر پاک باشد و از بدن متنفر باشد، اما اگر با موافقت با بدن و خدمت به آن و دوست داشتن آن آلوده شود تا زمانی که بدن با خواستهها و لذتها مطیع آن شود، چیزی شایستهتر از نوع فیزیکی و لمس آن نمیبیند. پروکلوس گفت: جسمی که نفس ناطقه قبل از صورت کروی در آن ساکن بود، مانند اثیر و اشخاص آن، و آنچه که با نفس غیر ناطقه قبل از قائم بودن ساکن بود، مانند انسان، و آنچه که نفس غیر ناطقه فقط قبل از قائم بودن با یک خمیدگی ساکن بود، مانند حیوانات غیر ناطقه، و آنچه که از آنها خالی بود و در آن چیزی جز نیروی تغذیه قبل از قائم بودن وجود نداشت، و خمیدگی آن با قهقرایی کامل شد و سرش در زمین کاشته شد، همانطور که در مورد گیاهان صدق میکند، و از آنجایی که برعکس انسان شد، انسان درختی آسمانی است که مبدا آن به سمت آغاز آن، که آسمان است، است، همانطور که مبدا گیاه به سمت آغاز آن، که زمین است، شد؛ و هندیان در طبیعت به چیزی شبیه به آن رفتند. ارجون گفت: مثال برهمن در جهان چگونه است؟ باسدیو گفت: او درخت «آشوت» را تصور کرد که برای آنها به عنوان یکی از بزرگترین و آزادترین درختان شناخته میشود، ریشههای آن در قسمت بالا و شاخههای آن در قسمت پایین قرار دارد. تغذیه آن افزایش یافته تا اینکه ضخیم شده و شاخههایش گسترده شده و به زمین چسبیده و بر آن آویزان است. شاخهها و ریشههایش از هر دو جهت مشابه و درهمریخته هستند. از این درخت، ریشههای بالایی آن و تنهاش «بید» را آفریدند و شاخههایش آراء و عقاید و برگهایش صورتها و تعبیرات هستند و تغذیهاش از قوای سهگانه و ضخیم شدن و انسجامش از حواس است. خردمند چارهای جز قطع آن ندارد و آن نفس و چیزی سالم است که همان زهد در دنیا و زینتهای آن است. اگر آن را قطع کرده باشد، از خالقش جای آرامشی را که در آن بازگشتی نیست، درخواست میکند. اگر به آن برسد، آسیب گرما و سرما را پشت سر گذاشته و از نور دو نورانی و آتش به انوار الهی رسیده است. و صوفیان در جستجوی حقیقت به راه پتنگ رفتند و گفتند: تا زمانی که اشاره میکنی، تو موحد نیستی تا زمانی که حق با نابودی اشاره تو، آن را از تو بگیرد، به طوری که نه اشارهگری باقی بماند و نه اشارهگری. و در سخنان آنها شواهدی از آموزه اتحاد وجود دارد، مانند پاسخ یکی از آنها به حقیقت: چگونه نمیتوانم بفهمم که «من» به معنای «من» کیست و «غیر من» به معنای «غیریت» کیست؟ اگر برگردم، با بازگشت جدا میشوم؛ اگر غفلت کنم، با غفلت سبک میشوم؛ و با اتحاد یکی میشوم. و مانند گفته ابوبکر شبلی: همه چیز را دور بینداز، و به طور کامل به ما خواهی رسید، به طوری که تو هستی و نیستی. خبر دادن تو از ما و عمل تو، عمل ماست. و مانند پاسخ ابویزید بسطامی وقتی از او پرسیده شد که چگونه به آنچه رسیده است، رسیده است: من خود را انداختم، همانطور که مار پوست خود را میاندازد، سپس به ذات خود نگاه کردم و اینک، من او هستم. و در مورد فرمودهی خداوند متعال که میفرماید: «پس گفتیم: قسمتی از آن را به او بزنید» گفتند: دستور کشتن مرده برای زنده کردن مرده، اشارهای است به اینکه قلب با نور علم زنده نمیشود مگر با خوار کردن بدن. با تلاش تا زمانی که نقاشی بدون واقعیت باقی بماند، و قلب شما واقعیتی بدون هیچ اثری از نقاشی باشد. گفتند: بین بنده و خدا هزار مقام نور و ظلمت وجود دارد، و تلاش مردم جز این نیست که تاریکی را به سوی نور بشکافند، پس وقتی به مقامات نور رسیدند، دیگر راه برگشتی برای آنها نیست.بدنی که نفس ناطقه در برابر صورت کروی حلول کرد، مانند اثیر و اشخاص آن، و آنچه را که حلول کرد و غیر ناطقه در برابر قائم، مانند انسان، و آنچه را که نفس غیر ناطقه فقط در برابر قائم با خم شدن حلول کرد، مانند حیوانات غیر ناطقه، و آنچه از آنها تهی بود و در آن جز نیروی تغذیه قبل از قائم بودن چیزی نبود، و با قهقراء خم شد و سرش در زمین کاشته شد، همانطور که در مورد گیاهان صدق میکند، و از آنجا که برخلاف انسان شد، انسان درختی آسمانی است که مبدأ آن به سوی آغاز آن، که آسمان است، است، همانطور که مبدأ گیاه به سوی آغاز آن، که زمین است، شد؛ و هند با چیزی شبیه به آن به طبیعت رفت. ارجون گفت: مثال برهمن در جهان چگونه است؟ باسدیو گفت: او درخت «آشوت» را تصور کرد که نزد آنها به عنوان یکی از بزرگترین و آزادترین درختان شناخته میشود، ریشههای آن در قسمت بالا و شاخههای آن در قسمت پایین قرار دارد. تغذیه آن افزایش یافته تا اینکه ضخیم شده و شاخههایش گسترده شده و به زمین چسبیده و بر آن آویزان است. شاخهها و ریشههایش از هر دو جهت مشابه و درهمریخته هستند. از این درخت، ریشههای بالایی آن و تنهاش «بید» را آفریدند و شاخههایش آراء و عقاید و برگهایش صورتها و تعبیرات هستند و تغذیهاش از قوای سهگانه و ضخیم شدن و انسجامش از حواس است. خردمند چارهای جز قطع آن ندارد و آن نفس و چیزی سالم است که همان زهد در دنیا و زینتهای آن است. اگر آن را قطع کرده باشد، از خالقش جای آرامشی را که در آن بازگشتی نیست، درخواست میکند. اگر به آن برسد، آسیب گرما و سرما را پشت سر گذاشته و از نور دو نورانی و آتش به انوار الهی رسیده است. و صوفیان در جستجوی حقیقت به راه پتنگ رفتند و گفتند: تا زمانی که اشاره میکنی، تو موحد نیستی تا زمانی که حق با نابودی اشاره تو، آن را از تو بگیرد، به طوری که نه اشارهگری باقی بماند و نه اشارهگری. و در سخنان آنها شواهدی از آموزه اتحاد وجود دارد، مانند پاسخ یکی از آنها به حقیقت: چگونه نمیتوانم بفهمم که «من» به معنای «من» کیست و «غیر من» به معنای «غیریت» کیست؟ اگر برگردم، با بازگشت جدا میشوم؛ اگر غفلت کنم، با غفلت سبک میشوم؛ و با اتحاد یکی میشوم. و مانند گفته ابوبکر شبلی: همه چیز را دور بینداز، و به طور کامل به ما خواهی رسید، به طوری که تو هستی و نیستی. خبر دادن تو از ما و عمل تو، عمل ماست. و مانند پاسخ ابویزید بسطامی وقتی از او پرسیده شد که چگونه به آنچه رسیده است، رسیده است: من خود را انداختم، همانطور که مار پوست خود را میاندازد، سپس به ذات خود نگاه کردم و اینک، من او هستم. و در مورد فرمودهی خداوند متعال که میفرماید: «پس گفتیم: قسمتی از آن را به او بزنید» گفتند: دستور کشتن مرده برای زنده کردن مرده، اشارهای است به اینکه قلب با نور علم زنده نمیشود مگر با خوار کردن بدن. با تلاش تا زمانی که نقاشی بدون واقعیت باقی بماند، و قلب شما واقعیتی بدون هیچ اثری از نقاشی باشد. گفتند: بین بنده و خدا هزار مقام نور و ظلمت وجود دارد، و تلاش مردم جز این نیست که تاریکی را به سوی نور بشکافند، پس وقتی به مقامات نور رسیدند، دیگر راه برگشتی برای آنها نیست.بدنی که نفس ناطقه در برابر صورت کروی حلول کرد، مانند اثیر و اشخاص آن، و آنچه را که حلول کرد و غیر ناطقه در برابر قائم، مانند انسان، و آنچه را که نفس غیر ناطقه فقط در برابر قائم با خم شدن حلول کرد، مانند حیوانات غیر ناطقه، و آنچه از آنها تهی بود و در آن جز نیروی تغذیه قبل از قائم بودن چیزی نبود، و با قهقراء خم شد و سرش در زمین کاشته شد، همانطور که در مورد گیاهان صدق میکند، و از آنجا که برخلاف انسان شد، انسان درختی آسمانی است که مبدأ آن به سوی آغاز آن، که آسمان است، است، همانطور که مبدأ گیاه به سوی آغاز آن، که زمین است، شد؛ و هند با چیزی شبیه به آن به طبیعت رفت. ارجون گفت: مثال برهمن در جهان چگونه است؟ باسدیو گفت: او درخت «آشوت» را تصور کرد که نزد آنها به عنوان یکی از بزرگترین و آزادترین درختان شناخته میشود، ریشههای آن در قسمت بالا و شاخههای آن در قسمت پایین قرار دارد. تغذیه آن افزایش یافته تا اینکه ضخیم شده و شاخههایش گسترده شده و به زمین چسبیده و بر آن آویزان است. شاخهها و ریشههایش از هر دو جهت مشابه و درهمریخته هستند. از این درخت، ریشههای بالایی آن و تنهاش «بید» را آفریدند و شاخههایش آراء و عقاید و برگهایش صورتها و تعبیرات هستند و تغذیهاش از قوای سهگانه و ضخیم شدن و انسجامش از حواس است. خردمند چارهای جز قطع آن ندارد و آن نفس و چیزی سالم است که همان زهد در دنیا و زینتهای آن است. اگر آن را قطع کرده باشد، از خالقش جای آرامشی را که در آن بازگشتی نیست، درخواست میکند. اگر به آن برسد، آسیب گرما و سرما را پشت سر گذاشته و از نور دو نورانی و آتش به انوار الهی رسیده است. و صوفیان در جستجوی حقیقت به راه پتنگ رفتند و گفتند: تا زمانی که اشاره میکنی، تو موحد نیستی تا زمانی که حق با نابودی اشاره تو، آن را از تو بگیرد، به طوری که نه اشارهگری باقی بماند و نه اشارهگری. و در سخنان آنها شواهدی از آموزه اتحاد وجود دارد، مانند پاسخ یکی از آنها به حقیقت: چگونه نمیتوانم بفهمم که «من» به معنای «من» کیست و «غیر من» به معنای «غیریت» کیست؟ اگر برگردم، با بازگشت جدا میشوم؛ اگر غفلت کنم، با غفلت سبک میشوم؛ و با اتحاد یکی میشوم. و مانند گفته ابوبکر شبلی: همه چیز را دور بینداز، و به طور کامل به ما خواهی رسید، به طوری که تو هستی و نیستی. خبر دادن تو از ما و عمل تو، عمل ماست. و مانند پاسخ ابویزید بسطامی وقتی از او پرسیده شد که چگونه به آنچه رسیده است، رسیده است: من خود را انداختم، همانطور که مار پوست خود را میاندازد، سپس به ذات خود نگاه کردم و اینک، من او هستم. و در مورد فرمودهی خداوند متعال که میفرماید: «پس گفتیم: قسمتی از آن را به او بزنید» گفتند: دستور کشتن مرده برای زنده کردن مرده، اشارهای است به اینکه قلب با نور علم زنده نمیشود مگر با خوار کردن بدن. با تلاش تا زمانی که نقاشی بدون واقعیت باقی بماند، و قلب شما واقعیتی بدون هیچ اثری از نقاشی باشد. گفتند: بین بنده و خدا هزار مقام نور و ظلمت وجود دارد، و تلاش مردم جز این نیست که تاریکی را به سوی نور بشکافند، پس وقتی به مقامات نور رسیدند، دیگر راه برگشتی برای آنها نیست.مادامی که اشاره میکنی، تو موحد نیستی تا زمانی که حق با نابودی اشاره تو، آن را از تو بگیرد، به طوری که نه اشارهگری باقی بماند و نه اشارهگری. و در سخنان آنها چیزی وجود دارد که دلالت بر کلام اتحاد دارد، مانند پاسخ یکی از آنها به حق: و چگونه نمیتوانم بفهمم که چه کسی «من» با خود است و چه کسی «غیر من» با غیر؟ اگر برگردم، با بازگشت جدا میشوم و اگر غفلت کنم، با غفلت سبک میشوم و با اتحاد متحد میشوم. و مانند گفته ابوبکر شبلی: همه چیز را بردار و به ما در تمامت خواهی رسید، به طوری که تو هستی و نیستی. خبر دادن تو از ما و عمل تو، عمل ماست. و مانند پاسخ ابویزید بسطامی وقتی از او پرسیده شد که چگونه به آنچه رسیده است، رسیده است: من خود را جدا کردم، همانطور که مار پوست خود را جدا میکند، سپس به ذات خود نگاه کردم و اینک من او هستم. و در مورد فرمودهی خداوند متعال که «پس گفتیم: قسمتی از آن را به او بزنید» گفتند: دستور کشتن مرده برای زنده کردن مرده، خبر دادن از این است که قلب با نور علم زنده نمیشود، مگر با کشتن بدن از طریق تلاش تا زمانی که صورتی بدون واقعیت باقی بماند، و قلب شما واقعیتی است که اثری از صورتها بر آن نیست. گفتند: بین بنده و خدا هزار مقام نور و ظلمت وجود دارد و تلاش مردم جز این نیست که تاریکی را به سوی نور بشکافند، و چون به مقامات نور برسند، دیگر راه برگشتی برای آنها نیست.مادامی که اشاره میکنی، تو موحد نیستی تا زمانی که حق با نابودی اشاره تو، آن را از تو بگیرد، به طوری که نه اشارهگری باقی بماند و نه اشارهگری. و در سخنان آنها چیزی وجود دارد که دلالت بر کلام اتحاد دارد، مانند پاسخ یکی از آنها به حق: و چگونه نمیتوانم بفهمم که چه کسی «من» با خود است و چه کسی «غیر من» با غیر؟ اگر برگردم، با بازگشت جدا میشوم و اگر غفلت کنم، با غفلت سبک میشوم و با اتحاد متحد میشوم. و مانند گفته ابوبکر شبلی: همه چیز را بردار و به ما در تمامت خواهی رسید، به طوری که تو هستی و نیستی. خبر دادن تو از ما و عمل تو، عمل ماست. و مانند پاسخ ابویزید بسطامی وقتی از او پرسیده شد که چگونه به آنچه رسیده است، رسیده است: من خود را جدا کردم، همانطور که مار پوست خود را جدا میکند، سپس به ذات خود نگاه کردم و اینک من او هستم. و در مورد فرمودهی خداوند متعال که «پس گفتیم: قسمتی از آن را به او بزنید» گفتند: دستور کشتن مرده برای زنده کردن مرده، خبر دادن از این است که قلب با نور علم زنده نمیشود، مگر با کشتن بدن از طریق تلاش تا زمانی که صورتی بدون واقعیت باقی بماند، و قلب شما واقعیتی است که اثری از صورتها بر آن نیست. گفتند: بین بنده و خدا هزار مقام نور و ظلمت وجود دارد و تلاش مردم جز این نیست که تاریکی را به سوی نور بشکافند، و چون به مقامات نور برسند، دیگر راه برگشتی برای آنها نیست.
ح- در دسته بندی موجودات و نام های آنها
این فصلی است که به دست آوردن کل آن دشوار است زیرا ما از بیرون به آن نگاه میکنیم و آن افراد آن را پالایش نمیکنند. به دلیل نیاز ما به آن در آینده، تمام آنچه را که تا زمان نوشتن این نامهها شنیده شده است، از آن تعیین خواهیم کرد. ابتدا آنچه را که در کتاب «سانک» از آن آمده است، نقل خواهیم کرد. «زاهد» گفت: چند نوع و گونه از موجودات زنده وجود دارد؟ مرد خردمند گفت: گونههای آن سه نوع است، موجودات روحانی در بالا، انسانها در وسط و حیوانات در پایین. در مورد گونههای آن، چهارده گونه است که هشت گونه آن برای موجودات روحانی است، یعنی برهما، ایندار، پراجاپات، سومی، کندارب، جاکش، رخشا و پیشاخ، و پنج گونه آن برای حیوانات است، یعنی حیوانات وحشی، پرندگان، خزندگان و گیاهان، یعنی درختان، و انسانها یک گونه هستند. نویسنده این کتاب آنها را در جای دیگری از آن با نامهای دیگری مانند برهما، ایندار، پراجاپات، کندارب، جاکش، راکشاس، پاتار و پیشاخ فهرست کرده است. اینها افرادی هستند که به ندرت نظم را رعایت میکنند و در شمارش بسیار غیرمنطقی هستند، بنابراین نامها برای آنها زیاد است و زمینه خالی است. باسدیو در کیتا گفت: اگر اولین قدرت از سه قدرت غالب باشد، بر عقل حاکم است، حواس را پاک میکند و منجر به اعمال فرشتهای میشود. بنابراین، استراحت و رستگاری از پیامدهای آن است. اگر دومی غالب باشد، بر حرص و آز حاکم است و منجر به خستگی میشود و فرد را مجبور به انجام اعمال به خاطر خدا و بندگانش میکند. پاداش این اعمال محاسبه میشود. اگر سومی غالب باشد، بر جهل حاکم است. فریب با آرزوها تا بیخوابی، غفلت، تنبلی، به تأخیر انداختن وظیفه و ادامه سال. اگر برای نژادهای «بهوت» و «پیشاج»، شیاطین و حاملان ارواح در هوا، نه در بهشت و نه در جهنم، کار انجام شود، نتیجه آن عذاب و تنزل از رتبه انسان به رتبه حیوانات و گیاهان است. و در جای دیگری از آن فرمود: ایمان و فضیلت از موجودات روحانی در «دیو» است و به همین دلیل، هر کس در میان انسانها مانند آنها باشد، مؤمن به خدا میشود، به او وابسته و مشتاق اوست. و کفر و رذیلت در شیاطینی به نام «اسر» و «رخشا» است و هر کس در میان انسانها به آنها شباهت داشته باشد، کافر به خدا است، به دستورات او توجه نمیکند، دنیا را از او غافل میکند و به آنچه در دو جهان مضر است و سودی ندارد، مشغول میشود. اگر این گفتهها با هم ترکیب شوند، آشفتگی در نامها و ترتیب آشکار میشود. اما آنچه در میان عموم مردم در مورد هشت طبقه روحانی مشهور است، «دیو» است که فرشتگان هستند و جهت شمال را دارند و با هند مرتبط هستند. گفته شده است که «زرتشت» سنت شیعه در نامگذاری شیاطین به نام شریفترین دسته آنها را انکار کرد و این به دلیل سنت زرتشتی در فارسی باقی ماند. سپس «دیتو دانو» وجود دارد که جنهایی هستند که در جهت جنوب هستند و در میان آنها هر کسی که با دین هند مخالف است و با گاوها دشمنی میکند، وجود دارد. و در مورد ارتباط نزدیک بین آنها و فرشتگان، آنها ادعا کردند:درگیریهای آنها هرگز متوقف نمیشود و جنگهایشان نیز فروکش نمیکند. سپس «کندرب»، اربابان نغمهها و آوازها، که در حضور فرشتگان هستند، و فاحشههای آنها «آپسر» نامیده میشوند. سپس «جکش»، نگهبانان فرشتگان، سپس «راکشاها»، شیاطین تغییر شکل یافته، سپس «کانار»، که به شکل انسان هستند به جز سرهایشان که سر اسب است، برخلاف سانتورهای یونانی که نیمه پایینی آنها تصویر اسب و نیمه بالایی آنها تصویر انسان است و از آن تصویر صورت فلکی قوس میآید. سپس «ناک» که به شکل مار هستند، و سپس «بدار»، که جنهای جادوگری هستند که جادوی آنها دوام نمیآورد. قدرت سلطنتی در بخش اول، قدرت شیطانی در بخش پایین است و ترکیبی از هر دو بین این دو وجود دارد. ویژگیهای آنها متفاوت است زیرا آنها از طریق عمل به این رتبه رسیدهاند و اعمال بر اساس سه قدرت متفاوت است. وجود آنها طولانی است زیرا از بدنها جدا هستند و تکالیف از آنها برداشته شده است. آنها قادر به انجام کارهایی هستند که انسانها از آنها ناتوانند، بنابراین در نیازهایشان به آنها خدمت میکنند. و آنها برای اهدافی به آنها نزدیک شدند. و از آنچه در مورد «سانک» نقل کردیم، به ما بگویید که این امر حاصل نمیشود، زیرا «براهم»، «ایندر» و «پراگاپت» نام انواع نیستند، بلکه برهم و پراگاپت از نظر معنی نزدیک هستند، نامهای آنها بر اساس برخی ویژگیها متفاوت است و «ایندر» رئیس جهانها است و همچنین «باسدئو» «جاکش» و «راکش» را با هم در یک طبقه از شیاطین شمرده است و «پراناها» در جاکش تلفظ میشوند: آنها نگهبانان و خدمتگزاران نگهبانان هستند. پس از این میگوییم: موجودات معنوی مذکور طبقهای هستند که در طول تجسم خود با عمل به مقام خود رسیدهاند و بدنهای خود را پشت سر گذاشتهاند، زیرا بدنها بارهایی هستند که قدرت را کاهش میدهند و عمر را کوتاه میکنند. صفات و حالات آنها بر اساس غلبه سه قوه اول در درونشان متفاوت بود. قوه اول در آنها وجود داشت و آنها به آرامش و سعادت دست یافتند. مفهوم «دیو» معقول - یعنی فرشتگان بدون ماده - در آنها غالب بود، همانطور که مفهوم محسوس در ماده در انسانها غالب بود. «پیشج» و «بهوت» در اختیار سومی و رتبههای بین آنها در اختیار دومی بود. آنها در مورد عدد دیو گفتند: سی و سه عدد است که یازده عدد آن برای مهدی است. بنابراین، این عدد یکی از القاب او شد و نام او نشان دهنده اوست. مجموع عدد فوق الذکر برای فرشتگان است... ۳۳. سپس معانی خوردن، آشامیدن، آمیزش جنسی، زندگی و مرگ را برای آنها مجاز دانستند زیرا آنها در قلمرو ماده هستند، اگرچه از نظر ظریفترین و سادهترین جنبه از آن هستند، و زیرا آنها این را از طریق عمل به دست آوردهاند، نه علم. و در کتاب «پاتنگال» آمده است: «تانداکشیفر» سخاوتمندترین مهادیها است، بنابراین او به شکل فیزیکی خود به بهشت رفت و «اندار» رئیس با همسر «ناهش» برهمن زنا کرد، بنابراین او به عنوان مجازات به مار تبدیل شد؛ و پایینتر از آنها رتبه «پاترین» پدران مرده است، و پایینتر از اینها افرادی «بوت» هستند که با معنویت ارتباط برقرار کرده و واسطه شدهاند، بنابراین کسانی که بدون جدا شدن از بدن از این رتبه عبور کردهاند، «رش» و «سدو» نامیده میشوند؟ آنها با صفاتشان متمایز و متفاوت هستند. کسی که از طریق اعمال خود بر آنچه در این دنیا میخواهد قدرت پیدا میکند و به آن راضی است، برای رستگاری تلاش نمیکند. او میتواند به رتبه «رش» صعود کند و برهمن به این رتبه پیشرفت میکند و به «برهمن راش» تبدیل میشود. اگر کاشتر به آن پیشرفت کند، «راج راش» نامیده میشود. این برای کسانی که در رتبه پایینتر از آنها هستند، صدق نمیکند. «راشین» خردمندانی هستند که در ذات انسانی خود، به دلیل دانششان، برتر از فرشتگان هستند. بنابراین، فرشتگان از آن بهره میبرند. بالاتر از آنها فقط برهمن است. در زیر اینها طبقاتی هستند که در میان ما وجود دارند و ذکر آنها نیاز به یک بخش جداگانه دارد. همه اینها تحت ماده هستند، در حالی که تصور بالاتر از آن است، همانطور که گفتیم:ماده واسطهای بین ماده و معانی والاتر، روانی و الهی است. در درون آن سه قدرت اول به طور بالقوه وجود دارد، گویی ماده با تمام آنچه در آن است، پلی از والاتر به پستتر است. آنچه که صرفاً از طریق قدرت اول در درون آن جریان مییابد، «براهم» و «پراگاپات» و بسیاری از نامهای دیگر طبق قانون و سنت مذهبی نامیده میشود. معنای آن به طبیعت در اوج فعالیتش مربوط میشود، زیرا خلقت، حتی خلقت جهان، از نظر آنها به براهم نسبت داده میشود. آنچه که از طریق قدرت دوم در درون آن جریان مییابد، در سنت «نارائین» نامیده میشود و معنای آن به طبیعت در پایان فعالیتش مربوط میشود، زیرا در آن زمان برای حفظ تلاش میکند، همانطور که نارائین برای تکامل جهان تلاش میکند تا پایدار بماند. آنچه که از طریق قدرت سوم در درون آن جریان دارد، «مهادیا» و «شانکار» نامیده میشود و مشهورترین نام آن «رودرا» است. این برای فساد و نابودی است، مانند طبیعت در پایان فعالیت و افول قدرتش. نامهای آنها تنها پس از عبور از این عروج و مراحل به سوی عوالم پایینتر متفاوت میشود و بنابراین اعمال آنها نیز متفاوت میشود. اما قبل از آن... منبع یکی است و بنابراین همه آنها را در آن جمع میکنند، یکی را از دیگری متمایز نمیکنند و آن را «بیشن» مینامند. این نام برای قوه وسطی مناسبتر است و بین آن و علت اول تفاوتی قائل نیستند. آنها در تمایز نامهای اشخاص تثلیث - پدر، پسر و روح القدس - از یکدیگر و متحد کردن آنها تحت یک ذات، از مکتب فکری مسیحی پیروی میکنند. این چیزی است که از سخنان آنها پس از بررسی و تحقیق به دست میآید. در مورد روایت و نقل که مملو از خرافات است، بعداً به آن اشاره خواهد شد. از اظهارات آنها در مورد طبقه «دیو» که ما از آنها به عنوان فرشتگان یاد کردهایم و نسبت دادن چیزهایی به آنها که عقل اجازه نمیدهد، چیزهایی که متکلمان اسلامی آنها را غیرمجاز، چه رسد به ممنوع، دانستهاند، تعجب نکنید. اگر این اظهارات آنها را با اظهارات یونانیان در دینشان ترکیب کنید، تعجب از بین میرود. قبلاً اشاره کردیم که آنها فرشتگان را «خدایان» مینامیدند، بنابراین آنچه را که در مورد زئوس گفتهاند بررسی کنید تا آنچه را که گفتهایم تأیید کنید. اما آنچه از او از نظر ویژگیهای حیوانی و انسانی صادر میشود، گفته آنهاست که وقتی رام به دنیا آمد، پدرش او را خورد. مادرش سنگی را در پارچهای پیچیده بود و تا زمانی که او رفت، به او خورانده بود. جالینوس این را در «کتاب سرگرمیها» خود ذکر کرده و میگوید که فیلون در شعر خود معمایی را در توصیف خمیر فیلونیا مطرح کرده و گفته است: «موهای قرمز را از موهایی که بوی خوش میدهند، که هدیه خدایان و خون آنهاست، بردارید و وزن آن را مطابق با ذهن مردم وزن کنید.» منظور او از این زعفران، پنج مثقال بود، زیرا پنج حس وجود دارد. او سایر اخلاط را با وزن آنها در نمادهای مختلف ذکر کرد که جالینوس آنها را تفسیر کرد. از جمله آنها: «و از دروغ اصلی که در کشوری که زئوس در آن متولد شد، سرچشمه گرفت.» او گفت:این خوشه گندم است، زیرا به دروغ به او نسبت داده شده است؛ او را «سونبولا» (خوشه گندم) مینامیدند، اما این یک ذرت نیست، بلکه یک اصل است. به او دستور داده شد که «کرت» باشد، زیرا مردم ضربالمثلی درباره زئوس میگویند که او در کوه دیوکتان در کرت متولد شد، جایی که مادرش او را از پدرش، کرونوس، پنهان کرد تا مبادا او را مانند دیگران ببلعد. سپس تاریخهای شناختهشدهای از ازدواجهای او با زنان مشهور، یکی پس از دیگری، و باردار شدن برخی از آنها به زور، نه با آمیزش، وجود دارد. در میان آنها اورکا، دختر فونیکوس، بود که آستارتس، پادشاه کرت، او را از او گرفت و او مینوس و ردمونتوس را برای او به دنیا آورد. این پس از زمان خروج بنیاسرائیل از بیابان به سرزمین فلسطین بود. همچنین ذکر شده است که او در کرت درگذشت و در زمان سامسون بنیاسرائیلی، در سن هفتصد و هشتاد سالگی، در آنجا دفن شد. او پس از آنکه دئوس نامیده میشد، پس از عمر طولانی، زئوس نامیده شد. و اولین کسی که او را با این نام نامید، «قارفاس»، اولین پادشاه آتن، و وضعیت بین آنها در تبانی در مورد آنچه که به آن تمایل داشتند، یعنی آزاد کردن آلت تناسلی راست و چپ و تسهیل رهبری، مشابه وضعیت «زرتشت» با «ویشتاسپ» در آنچه که آنها برای تقویت پادشاه و سیاست هدف قرار دادند، بود. و مورخان ادعا کردهاند که رسواییهای میان مردم از قرفاس و کسانی که پس از او از پادشاهان آمدند، رخ داد و منظورشان از این سخن چیزی شبیه به آنچه در اخبار اسکندر آمده است، بود که «نکتانبوس»، پادشاه مصر، هنگامی که از «اردشیر سیاه» گریخت و در شهر «مجیدنیه» پنهان شد و به پیشگویی و فالگیری پرداخت، «المهیدا»، همسر «پیلبوس»، پادشاه او را در غیابش فریب داد تا اینکه با فریب به دیدارش آمد و خود را به شکل «آمون»، خدای مصر، به شکل ماری با دو شاخ مانند شاخهای قوچ دید، تا اینکه اسکندر باردار شد و «پیلبوس»، وقتی بازگشت، نزدیک بود او را انکار کند و تبعیدش کند، پس در خواب دید که از نسل خدای آمون است، پس او را پذیرفت و گفت: «هیچ مخالفتی با خدایان نیست» و این مرگ «نکتانبوس» بود. به دست اسکندر، بر روی صورت گردن در ستارگان، و از آن معلوم شد که او پدرش بوده است، و چیزهای مشابه در داستانهای آنها بسیار است، و ما نمونههای آنها را در ازدواجهای هند خواهیم آورد، سپس میگوییم، و اما آنچه در مورد «زئوس» به بشریت مربوط نمیشود، گفته آنهاست: که او مشتری، پسر زحل است، زیرا زحل، طبق گفته اهل «چتر»، همانطور که جالینوس در «کتاب برهان» گفته است، به تنهایی و ازلی وجود دارد، نه آفریده شده، و آنچه در کتاب «اراتوس» در «پدیدهها» آمده است کافی است، زیرا او آن را با ستایش زئوس آغاز میکند: و او کسی است که ما، مردم، او را رها نمیکنیم و از او بینیاز نیستیم، کسی که جادهها و اجتماعات مردم را پر کرده است، و او با آنها مهربان است، آشکارکننده معشوق، کسی که آنها را به کار برمیانگیزد، کسی که معیشت را یادآوری میکند، کسی که از زمانهای انتخاب شده برای کندن و شخم زدن برای رشد صحیح خبر میدهد، و کسی که در آسمانهای نشانهها و سیارات، و به همین دلیل ما اول و آخر به او دعا میکنیم؛ و او پس از خود، عالمان معنویت را ستایش میکند، و وقتی بین این دو دسته مقایسه میکنید، اینها توصیفات برهما هستند. مفسر کتاب «پدیدهها» ادعا کرد که او در آغاز با خدایان با شاعران متفاوت است، زیرا قصد داشت درباره آسمانها صحبت کند. سپس، همانطور که جالینوس در نظر گرفت، تبار «آسکلپیوس» را نیز در نظر گرفت و گفت: ما میخواهیم بدانیم که منظور زئوس آرائوس کدام است، نمادین یا طبیعی، زیرا شاعر «کروکتوس» آسمانها را «زئوس» نامید و «اومروس» نیز به همین ترتیب گفت: همانطور که قطعات یخ از زئوس بریده میشوند، و آرائوس در گفته خود اتر و هوا را زئوس نامید: اینکه جادهها و مجامع پر از آن هستند و همه ما باید آن را تنفس کنیم. به همین دلیل، او ادعا کرد که نظر اهل «استوانه» در مورد زئوس این است که او روحی است که از ماده مناسب با ارواح ما، یعنی طبیعت حاکم بر هر جسم طبیعی، صادر میشود و او را به شفقت نسبت داد زیرا او علت خوبیهاست، بنابراین به درستی ادعا کرد که او نه تنها زیباترین مردم، بلکه زیباترین خدایان نیز هست.
ت- در ذکر طبقاتی که آنها را رنگ نامند و آنچه ذیل آنهاست.
هر فرمانی که از مردی صادر شود که البته در سیاست بیباک است و به دلیل شایستگی و قدرتش شایسته ریاست، رأی و عزم راسخ است و با ترک اختلاف اجداد، به دولتی در جانشینان میپردازد، آنگاه آن فرمان از سوی کسی که به آن فرمان داده شده با یقین کوههای استوار تأیید میشود و با گذشت ایام و اعصار، در میان جانشینان اطاعت میشود. سپس اگر این فرمان بر جنبهای از دین مبتنی بود، دوقلوها در آن به هم رسیدند و کار با اتحاد پادشاهی و دین به پایان رسید و هدفی فراتر از کمال وجود ندارد که مورد نظر باشد. و پادشاهان باستانی که به حرفه خود مشغول بودند، بیشتر توجه خود را به طبقهبندی مردم به طبقات و رتبههایی معطوف میکردند که از اختلاط و هرج و مرج محافظت میکردند و اختلاط بین آنها را به خاطر آنها ممنوع میکردند و هر طبقه را به آنچه از نظر کار یا حرفه و تجارت باید انجام میداد، موظف میکردند و به کسی اجازه نمیدادند که از رتبه خود فراتر رود و هر کسی را که از طبقه خود راضی نبود، مجازات میکردند. تاریخ ساسانیان اولیه این را آشکار میکند، زیرا آنها آثار محکمی از آن دارند که با طلب امتیاز از طریق خدمت یا توسل به رشوه خدشهدار نشده است. حتی اردشیر بن بابک، هنگامی که پادشاهی ایران را تجدید کرد، طبقات را تجدید کرد و سواران و پسران پادشاهان را در طبقه اول، زاهدان، نگهبانان آتش و مقامات مذهبی را در طبقه دوم، پزشکان، منجمان و اهل علم را در طبقه سوم و کشاورزان و صنعتگران را در طبقه چهارم، بر اساس رتبه در هر یک از آنها قرار داد و انواع را در دستههای خود جداگانه و مستقل از هم تشخیص داد. و هر چیزی که به این ترتیب بود، اگر منشأ آن ذکر میشد، مانند نسب میشد و اگر علل و قوانین آن فراموش میشد، مبهم میشد. و فراموشی با گذشت زمان، طولانی شدن دورانها و تکثیر قرنها اجتنابناپذیر است. و هند در روزگار ما بیشترین سهم را از آن دارد، تا جایی که اختلاف ما با آنها و برابری ما با همه، جز در تقوا، بزرگترین مانع بین آنها و اسلام است. و آنها طبقات خود را «بران» به معنی رنگها مینامند و آنها را بر اساس نسب «جاتاک» به معنی تولدها مینامند. و این طبقات در ابتدا چهار نفر بودند. بالاترین طبقه، برهمنها، در کتاب مقدس آنها به عنوان کسانی توصیف شدهاند که از سر برهما آفریده شدهاند. این نام استعارهای برای قدرتی به نام «طبیعت» است و سر، جوهر حیوان است. بنابراین، برهمنها نمایانگر خلوص نژاد هستند و از نظر آنها، آنها را بهترین نوع بشر میکند. طبقه بعدی، کیشتارها، طبق اعتقاد آنها، از شانهها و دستان برهما آفریده شدهاند. رتبه آنها با برهمنها فاصله چندانی ندارد. در زیر آنها، پیشتاها قرار دارند که از پاهای برهما آفریده شدهاند. این دو طبقه آخر از نظر تعداد نزدیک به هم هستند و تمایزات آنها اساس شهرها و روستاها را تشکیل میدهد. هر چهار طبقه در خانههای مختلط زندگی میکنند. سپس پیشهوران زیر اینها هستند که به جز صنایع دستی خود، جزئی از هیچ طبقه دیگری محسوب نمیشوند. آنها آنتز نامیده میشوند و هشت طبقه هستند که هر کدام حرفه خاص خود را دارند. آنها با سایر حرفههای مشابه، به جز رفوگر، کفاش و بافنده، در هم میآمیزند، زیرا دیگران به سطح آنها تنزل نمیکنند. اینها شامل رفوگر، کفاش، اسباببازیساز، سبدباف و سپرباف، کشتیساز، ماهیگیر و شکارچی حیوانات و پرندگان وحشی میشود. بافنده با چهار طبقه در یک شهر زندگی نمیکند، بلکه در خانههایی نزدیک آن و خارج از مرزهای آن ساکن است. در مورد هادی، دوم، چندل و بداهتو، آنها به هیچ وجه شمرده نمیشوند، بلکه به کارهای پست مانند نظافت و خدمت به روستاها مشغولند. همه آنها از یک نوع هستند و با کارشان متمایز میشوند، مانند فرزندان زنا. گفته شده است که نسب آنها به پدری به نام شودار و مادری به نام برهمن میرسد که از طریق زنا از آنها متولد شدهاند. بنابراین، آنها تبعید و تحقیر میشوند. هر یک از طبقات با توجه به اعمال و روشهایشان با ویژگیها و عناوین مشخص میشوند. برای مثال، برهمن اگر در خانه بماند و کار کند، با این ویژگی مشخص میشود. اگر یک آتش را روشن کند، آیشتاهی نامیده میشود؛ اگر سه آتش را روشن کند، آکین هو تری نامیده میشود؛ و اگر علاوه بر آن نزدیک آتش باشد، دیکشت نامیده میشود. همین امر در مورد این افراد دیگر نیز صدق میکند، با این تفاوت که هادی ستودهترین آنهاست زیرا از پلیدی دوری میکند و پس از او دوم قرار دارد زیرا اهل تفریح و شادی است. پس از آنها، او را برای کشتن و مجازات بر اساس حرفه مناسب میدانند. و بدترین آنها «بدهتو» است، زیرا او خود را به خوردن مردار معمولی محدود نمیکند، بلکه فراتر از آن به خوردن سگ و مانند آن میپردازد. و هر یک از چهار طبقه برای خوردن جداگانه صف میکشند و هیچ صفی شامل دو نفر مختلف نمیشود.اگر مثلاً دو برهمن در یک ردیف باشند که با هم اختلاف داشته باشند و نشستهایشان نزدیک به هم باشد، آن دو نشست با تختهای که بین آنها قرار داده شده یا پارچهای که پهن شده یا چیز دیگری از هم جدا میشوند. بلکه اگر خطی بین آنها کشیده شود، آنها از هم متمایز میشوند. و چون غذای مانده ممنوع است، لازم است که غذا جداگانه خورده شود، زیرا اگر یکی از مهمانان آن را در یک کاسه بخورد، آنچه پس از خوردن آن توسط دیگری باقی میماند و نفر اول از خوردن دست میکشد، غذای مانده حرام است. این وضعیت چهار طبقه است. باسدئو وقتی آرجون از او درباره شخصیت چهار طبقه و اخلاقی که باید اتخاذ کنند پرسید، گفت: برهمن باید دارای عقل سلیم، قلب آرام، گفتار راستگو، صبر ظاهری، مسلط بر حواس، عدالتخواه، ظاهر پاک، متعهد به عبادت و متمرکز بر دین باشد. کاشتر باید در دل مردم هیبتانگیز، شجاع، باوقار، خوشبیان، سخاوتمند، بیاعتنا به سختیها و مشتاق تسهیل امور باشد. پیش باید به کشاورزی، دامداری و تجارت بپردازد. شودرا باید در خدمت و چاپلوسی کوشا باشد و از این طریق خود را نزد همه محبوب سازد. هر یک از اینان اگر بر عادت و خوی خود پایدار بماند، در اراده خود به خیر دست خواهد یافت، اگر در پرستش خدا سهلانگار نباشد و در بیشتر اعمال خود ذکر او را فراموش نکند. اگر از آنچه هست به طبقه دیگری منتقل شود، حتی اگر از او شریفتر باشد، تجاوز در این امر گناه است. او همچنین به آرگن گفت و او را به جنگ با دشمن تشویق کرد: آیا نمیدانی، ای درازدست، که تو «کشتار» هستی و امثال تو از شجاعت و جسارت و کم توجهی به مصائب روزگار و مخالفت با نفس در سخن گفتن از نگرانی ساخته شدهاند، زیرا پاداش جز از این طریق به دست نمیآید، پس اگر پیروز شود، به پادشاهی و نعمت میرسد و اگر هلاک شود، به بهشت و رحمت، و در پس آنچه از مهربانی با دشمن و اندوه بر کشته شدن این گروه نشان میدهی، پخش شدن خبر بزدلی و شکست تو و از دست رفتن آبروی تو در میان غولها و شجاعان و دلاوران، و افتادن تو از چشم آنها و نام تو از گروه آنها است، و من عذابی سختتر از این حالت نمیشناسم، پس مرگ بهتر از قرار گرفتن در معرض آنچه مایه ننگ است، است، پس اگر خدا تو را فرمان داده و طبقه تو را برای جنگیدن واجد شرایط کرده و تو را برای آن آفریده است، پس فرمان او را اعلام کن و اراده او را با عزمی عاری از طمع انجام ده، تا کار تو برای او باشد؛ اما در مورد رستگاری، آنها در مورد اینکه کدام یک از این طبقات برای آن آماده است، اختلاف نظر داشتند. برخی از آنها گفتند: رستگاری برای کسی جز برهمنها و کیشتراها نیست، مگر اینکه بتوانند «بید» را بیاموزند. محققان از میان آنها گفتند: رستگاری برای همه طبقات و همه انواع انسانها مشترک است اگر نیت کامل داشته باشند، و این با گفته «بیاس» نشان داده شده است: بیست و پنج نفر را با دانش واقعی بشناسید، سپس هر دینی را که میخواهید بپذیرید، زیرا ناگزیر نجات خواهید یافت، و با اشاره به آمدن «بسدو» از نسل «شودرا» و گفته او به ارجون: خداوند پر از پاداش بدون ظلم و تبعیض است. اگر در آن فراموش کند، خوبی را بد میداند و اگر در آن به یاد آورد و فراموش نکند، بدی را خوب میداند، حتی اگر انجام دهنده آن یک «بیشه» یا یک «شودرا» یا یک زن باشد، چه رسد به یک «برهمن» یا یک «کشترا».برهمن باید دارای عقل سلیم، قلب آرام، گفتار راست، صبر ظاهری، مسلط بر حواس، عدالتخواه، ظاهر پاک، اهل عبادت و متمرکز بر دین باشد. کاشتر باید در دلهای مردم هیبتانگیز، شجاع، باوقار، فصیح، سخاوتمند، بیتوجه به سختیها و مشتاق تسهیل امور باشد. پیش باید به کشاورزی، کسب دام و تجارت بپردازد. شودرا باید در خدمت و چاپلوسی کوشا باشد و از این طریق خود را نزد همه محبوب سازد. هر یک از اینان اگر بر عادت و خوی خود پایدار بماند، اگر در عبادت خدا سهلانگار نباشد و در بیشتر اعمال خود ذکر او را فراموش نکند، در اراده خود به خیر دست خواهد یافت. اگر از آنچه هست به طبقه دیگری منتقل شود، حتی اگر از او شریفتر باشد، تجاوز در این امر گناه است. او همچنین به آرگن گفت و او را به جنگ با دشمن تشویق کرد: آیا نمیدانی، ای درازدست، که تو «کشتار» هستی و امثال تو از شجاعت و جسارت و کم توجهی به مصائب روزگار و مخالفت با نفس در سخن گفتن از نگرانی ساخته شدهاند، زیرا پاداش جز از این طریق به دست نمیآید، پس اگر پیروز شود، به پادشاهی و نعمت میرسد و اگر هلاک شود، به بهشت و رحمت، و در پس آنچه از مهربانی با دشمن و اندوه بر کشته شدن این گروه نشان میدهی، پخش شدن خبر بزدلی و شکست تو و از دست رفتن آبروی تو در میان غولها و شجاعان و دلاوران، و افتادن تو از چشم آنها و نام تو از گروه آنها است، و من عذابی سختتر از این حالت نمیشناسم، پس مرگ بهتر از قرار گرفتن در معرض آنچه مایه ننگ است، است، پس اگر خدا تو را فرمان داده و طبقه تو را برای جنگیدن واجد شرایط کرده و تو را برای آن آفریده است، پس فرمان او را اعلام کن و اراده او را با عزمی عاری از طمع انجام ده، تا کار تو برای او باشد؛ اما در مورد رستگاری، آنها در مورد اینکه کدام یک از این طبقات برای آن آماده است، اختلاف نظر داشتند. برخی از آنها گفتند: رستگاری برای کسی جز برهمنها و کیشتراها نیست، مگر اینکه بتوانند «بید» را بیاموزند. محققان از میان آنها گفتند: رستگاری برای همه طبقات و همه انواع انسانها مشترک است اگر نیت کامل داشته باشند، و این با گفته «بیاس» نشان داده شده است: بیست و پنج نفر را با دانش واقعی بشناسید، سپس هر دینی را که میخواهید بپذیرید، زیرا ناگزیر نجات خواهید یافت، و با اشاره به آمدن «بسدو» از نسل «شودرا» و گفته او به ارجون: خداوند پر از پاداش بدون ظلم و تبعیض است. اگر در آن فراموش کند، خوبی را بد میداند و اگر در آن به یاد آورد و فراموش نکند، بدی را خوب میداند، حتی اگر انجام دهنده آن یک «بیشه» یا یک «شودرا» یا یک زن باشد، چه رسد به یک «برهمن» یا یک «کشترا».برهمن باید دارای عقل سلیم، قلب آرام، گفتار راست، صبر ظاهری، مسلط بر حواس، عدالتخواه، ظاهر پاک، اهل عبادت و متمرکز بر دین باشد. کاشتر باید در دلهای مردم هیبتانگیز، شجاع، باوقار، فصیح، سخاوتمند، بیتوجه به سختیها و مشتاق تسهیل امور باشد. پیش باید به کشاورزی، کسب دام و تجارت بپردازد. شودرا باید در خدمت و چاپلوسی کوشا باشد و از این طریق خود را نزد همه محبوب سازد. هر یک از اینان اگر بر عادت و خوی خود پایدار بماند، اگر در عبادت خدا سهلانگار نباشد و در بیشتر اعمال خود ذکر او را فراموش نکند، در اراده خود به خیر دست خواهد یافت. اگر از آنچه هست به طبقه دیگری منتقل شود، حتی اگر از او شریفتر باشد، تجاوز در این امر گناه است. او همچنین به آرگن گفت و او را به جنگ با دشمن تشویق کرد: آیا نمیدانی، ای درازدست، که تو «کشتار» هستی و امثال تو از شجاعت و جسارت و کم توجهی به مصائب روزگار و مخالفت با نفس در سخن گفتن از نگرانی ساخته شدهاند، زیرا پاداش جز از این طریق به دست نمیآید، پس اگر پیروز شود، به پادشاهی و نعمت میرسد و اگر هلاک شود، به بهشت و رحمت، و در پس آنچه از مهربانی با دشمن و اندوه بر کشته شدن این گروه نشان میدهی، پخش شدن خبر بزدلی و شکست تو و از دست رفتن آبروی تو در میان غولها و شجاعان و دلاوران، و افتادن تو از چشم آنها و نام تو از گروه آنها است، و من عذابی سختتر از این حالت نمیشناسم، پس مرگ بهتر از قرار گرفتن در معرض آنچه مایه ننگ است، است، پس اگر خدا تو را فرمان داده و طبقه تو را برای جنگیدن واجد شرایط کرده و تو را برای آن آفریده است، پس فرمان او را اعلام کن و اراده او را با عزمی عاری از طمع انجام ده، تا کار تو برای او باشد؛ اما در مورد رستگاری، آنها در مورد اینکه کدام یک از این طبقات برای آن آماده است، اختلاف نظر داشتند. برخی از آنها گفتند: رستگاری برای کسی جز برهمنها و کیشتراها نیست، مگر اینکه بتوانند «بید» را بیاموزند. محققان از میان آنها گفتند: رستگاری برای همه طبقات و همه انواع انسانها مشترک است اگر نیت کامل داشته باشند، و این با گفته «بیاس» نشان داده شده است: بیست و پنج نفر را با دانش واقعی بشناسید، سپس هر دینی را که میخواهید بپذیرید، زیرا ناگزیر نجات خواهید یافت، و با اشاره به آمدن «بسدو» از نسل «شودرا» و گفته او به ارجون: خداوند پر از پاداش بدون ظلم و تبعیض است. اگر در آن فراموش کند، خوبی را بد میداند و اگر در آن به یاد آورد و فراموش نکند، بدی را خوب میداند، حتی اگر انجام دهنده آن یک «بیشه» یا یک «شودرا» یا یک زن باشد، چه رسد به یک «برهمن» یا یک «کشترا».خداوند پر از پاداش است، بیعدالتی یا تبعیض. او خوبی را اگر فراموش شود، بد میداند و بدی را اگر به یاد آید و فراموش نشود، خوب میداند، حتی اگر انجامدهندهی آن یک «پیشا» یا یک «شودرا» یا یک زن باشد، چه رسد به یک «برهمن» یا یک «کیشترا».خداوند پر از پاداش است، بیعدالتی یا تبعیض. او خوبی را اگر فراموش شود، بد میداند و بدی را اگر به یاد آید و فراموش نشود، خوب میداند، حتی اگر انجامدهندهی آن یک «پیشا» یا یک «شودرا» یا یک زن باشد، چه رسد به یک «برهمن» یا یک «کیشترا».
ی- در منشأ سنتها، قوانین، رسولان و نسخ قوانین
یونانیان عادت داشتند آداب و رسوم و قوانین را از خردمندان خود که برای این منظور منصوب شده بودند و به حمایت الهی نسبت داده میشدند، مانند سولون، دروگون، فیثاغورس، منس و مانند آنها، بگیرند. پادشاهان آنها نیز همین کار را میکردند، زیرا وقتی منس، تقریباً دویست سال پس از روزگار موسی، جزایر دریا و کرت را به دست گرفت، برای آنها قوانینی وضع کرد و ادعا کرد که آنها را از زئوس گرفته است. در آن زمان، منس قوانین را وضع کرد. و در زمان داریوش اول، که پس از کوروش آمد، رومیها فرستادگانی را به مردم آتن فرستادند و قوانین را در دوازده کتاب از آنها گرفتند تا اینکه فانفیلوس پادشاه آنها شد و مسئولیت وضع آداب و رسوم را برای آنها بر عهده گرفت و ماههای سال را پس از ده ماه، دوازده ماه قرار داد. و آنچه نشان دهنده اجبار او بر آنها است این است که او معاملات آنها را به جای نقره با سفال و چرم انجام میداد، زیرا این کار از خشم نسبت به کسانی است که اطاعت نمیکنند. در مقاله اول «کتاب قوانین» افلاطون، غریبهای از آتن پرسید: به نظر شما چه کسی باعث وضع قوانین برای شما شده است؟ آیا فرشتهای بود یا انسانی؟ آن عجیبالخلقه گفت: او یکی از فرشتگان است، اما در واقع، به نظر ما، او زئوس است. در مورد مردم لاگادامون، آنها ادعا میکنند که کسی که قوانین آنها را وضع کرده، آپولئوس است. سپس او در این رساله گفت: بر کسی که قوانین را وضع میکند، اگر از جانب خداست، واجب است که هدف خود را از وضع آنها، کسب بزرگترین فضایل و عدالت نهایی قرار دهد. او قوانین مردم کرت را با این ویژگی توصیف کرد و گفت که این قوانین سعادت هر کسی را که به درستی از آنها استفاده کند، کامل میکنند، زیرا از طریق آنها او تمام خوبیهای انسانی مرتبط با خوبیهای الهی را به دست میآورد. این آتنی در رساله دوم این کتاب گفت: هنگامی که خدایان به نسل بشر رحم کردند، زیرا طبیعتاً تمایل به کار و زحمت دارد، برای آنها جشنوارههایی برای خدایان، برای هزاران هزار، برای آپولئوس، مدیر هزاران هزار، و برای دیونیسوس، که به انسانها شراب میدهد تا دارویی برای بیماریهای پیری باشد، آماده کردند تا با منحرف شدن از مالیخولیا و با تغییر ماهیت روح از شدت به تندرستی، به جوانی بازگردند. او همچنین گفت:
آنها آنها را با رقص و ریتمهای موزون و موزون به عنوان پاداشی برای مشکلات و برای عادت دادن آنها به آنها در اعیاد و جشنها الهام بخشیدند. بنابراین، نوعی موسیقی در نماد دعاهای خدایان به عنوان "ستایش" نامگذاری شد. این مورد در مورد این افراد صدق میکرد و موضوع هند نیز مشابه این است، زیرا آنها شریعت و قوانین آن را به عنوان صادر شده توسط "راشین" خردمند میبینند، قوانین دین بدون پیامبر، که "نارین" است، تصور میشود که وقتی او به شکل انسان میآید. او فقط برای حل یک مسئله شر که بر جهان سایه افکنده است یا برای درمان یک واقعیت خواهد آمد. در مورد قوانین هیچ جایگزینی وجود ندارد، بلکه شما همانطور که آنها را مییابید به آنها عمل میکنید. به همین دلیل، آنها در مورد شریعت و عبادت، حتی اگر نیاز به آنها به نفع بشریت باشد، از پیامبران صرف نظر کردند. در مورد لغو آن، به نظر نمیرسد برای آنها غیرممکن باشد، زیرا آنها ادعا میکنند که بسیاری از چیزها قبل از ورود باسدیو مجاز بودند و سپس ممنوع شدند، از جمله گوشت گاو. این امر به دلیل تغییر در طبیعت مردم و ناتوانی آنها در تحمل تعهدات، از جمله مسائل مربوط به ازدواج و نسب بود. در آن زمان، نسب بر یکی از سه نوع بود: اول، از صلب پدر در رحم مادر متأهل، همانطور که اکنون در مورد ما و آنها صادق است؛ دوم، از صلب داماد در رحم دختر متأهل، اگر شرط میشد که فرزند متعلق به پدرش باشد، در این صورت فرزند دختر متعلق به پدربزرگی بود که شرط را گذاشته بود، نه پدری که زمین را کشت میکرد؛ و سوم، از صلب یک غریبه در رحم همسر، زیرا زمین متعلق به شوهر بود، بنابراین فرزندان زن اگر کشت با رضایت او باشد، متعلق به شوهرش بودند. به این ترتیب، پاندو به پسری شانتان نسبت داده شد، زیرا این پادشاه به نفرین برخی از زاهدان علیه او مبتلا شده بود که به دلیل کمبود فرزند، مانع از نزدیک شدن او به همسرانش میشد. بنابراین از بیاس بن پراشر خواست تا از میان همسرانش پسری برای جانشینی خود تربیت کند و یکی از آنها را نزد او فرستاد، اما آن زن از او ترسید. وقتی بر او وارد شد، لرزید و طبق آن حالت، از او فرزندی بیمارگونه و رنگپریده باردار شد. سپس فرزند دوم را نزد او فرستاد و او با حیا و حجاب بود و «دارت راشتر» را به دنیا آورد، فرزندی نابینا و ناقصالخلقه. فرزند سوم را فرستاد و به او دستور داد که از حیا و عفت دوری کند، پس او خندان و شاد وارد شد و بدر را باردار شد که در هرزگی و حیلهگری از همه مردم پیشی گرفت. چهار پسر «پاندو» همسری مشترک داشتند که با هر یک از آنها یک ماه ماند. در واقع، در کتابهای آنها آمده است که «پراشر» زاهد سوار کشتیای شد که ناخدای کشتی در آن دختری داشت و عاشق او شد و سعی کرد او را اغوا کند تا اینکه تسلیم شد. با این حال، هیچ پردهای در ساحل وجود نداشت که آنها را از دید پنهان کند و "طرفا" فوراً جوانه زد تا این موضوع را تسهیل کند، بنابراین او با او در پشت طرفا دراز کشید و او را با پسرش، این "بیاس" پرهیزگار، باردار کرد. همه اینها اکنون باطل و منسوخ شده است. بنابراین، میتوان از سخنان آنها جواز فسخ را تصور کرد. در مورد این رسواییها در ازدواجها، برخی از آنها وجود دارند. اکنون، در دوران جاهلیت، ساکنان کوههایی که از جهت "پنچیر" تا نزدیکی "کشمیر" امتداد دارند، فرض میکنند که اگر برادر باشند، بر سر یک زن متحد میشوند. ازدواج اعراب در دوران جاهلیتشان چندین نوع بود، از جمله اینکه یکی از آنها به همسرش دستور میداد که نزد فلانی بفرستد و از او بخرد، سپس او در دوران بارداری از او دوری میکرد، به این امید که فرزند نجیب باشد. این سومین نوع ازدواج در هند است. یکی دیگر از آنها این بود که به دیگری میگفت: «همسرت را به من بده و من هم همسر خود را به تو میدهم» و آنها در عوض این کار را میکردند. یکی دیگر از آنها این بود که مردان با او همبستر میشدند و وقتی او بچه را به دنیا میآورد، او را به پدرش نسبت میداد. اگر او را نمیشناخت، نسبشناسان او را شناسایی میکردند. یکی دیگر از آنها «ازدواج کینه» با همسر پدر یا پسر بود و نام فرزند حاصل از آن «ضیزن» بود. این از یهودیان دور نیست، زیرا برای آنها مقرر شده بود که اگر مردی بمیرد و فرزندی نداشته باشد، با همسر برادرش ازدواج کند و برای برادر متوفی خود فرزندی به او نسبت دهد و نه به او، تا یادش از جهان محو نشود. آنها به کسی که این کار را انجام میدهد به زبان عبری «یبام» میگویند. همچنین، مجوسان در کتاب «تُسار حَربَض الحَربَض» به «پُدشوار کرشه» در پاسخ به آنچه که او به دروغ «اردشیر بن بابک» را متهم کرده بود، گفتند:ترتیب جانشینی در میان ایرانیان: اگر مردی بمیرد و فرزندی از خود به جا نگذارد، جستجو میکنند و اگر همسری داشته باشد، او را به نام خود به نزدیکترین خویشاوند مردش نکاح میکنند. اگر همسری نداشته باشد، دختر متوفی یا یکی از خویشاوندان زن او را به همسری میگیرند. اگر هیچ فرزندی پیدا نشد، ازدواجها را بر اساس خویشاوندان مرد از اموال متوفی ترتیب میدهند. هر فرزندی که باشد متعلق به اوست. هر کس از این امر غفلت کند و آن را انجام ندهد، ارواح بیشماری را کشته است، زیرا نسل متوفی و یاد او را تا آخر زمان قطع کرده است. من فقط این را نقل کردم تا خوبی حق در مقایسه با آن شناخته شود و آنچه با آن متفاوت است، در مقایسه با آن زشتتر شود.
الف - در مورد اصل پرستش بتها و نحوه برپایی آنها
مشهور است که طبیعت عادی بشر به محسوسات تمایل دارد و از معقولات گریزان است، که فقط توسط اهل علم درک میشود، کسانی که در هر زمان و مکانی تعدادشان کم است. به دلیل این تمایل به انتزاعیات، بسیاری از مردم با ادیان مختلف به تصاویر موجود در کتابها و معابد، مانند یهودیان و مسیحیان و به ویژه مانویان، روی آوردند. و به عنوان شاهدی بر آنچه گفتهام، این را در نظر بگیرید: اگر تصویری از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) یا مکه و کعبه را به یک مرد یا زن عادی نشان دهید، خواهید دید که شادی ناشی از آن، آنها را بر آن میدارد که تصویر را ببوسند، گونههای خود را به خاک بمالند و سجده کنند، گویی تصویر را دیدهاند و بدین ترتیب مناسک حج و عمره را انجام میدهند. به همین دلیل است که انگیزه ایجاد بتهایی با نام چهرههای محترم مانند پیامبران، علما و فرشتگان شده است تا مردم را پس از مرگ و رحلتشان به یاد حضورشان بیندازند و آثار احترام آنها را پس از رحلتشان در قلب مردم حفظ کنند. این امر ادامه یافت تا اینکه زمان کسانی که آنها را آفریدند طولانی شد و قرنها و دورانها گذشت و دلایل و انگیزههای پشت آنها فراموش شد و به یک رسم و سنت تبدیل شدند. سپس، کسانی که به قوانین دینی پایبند بودند، از این در به آنها پیوستند، زیرا تأثیر بیشتری بر آنها داشت. آنها آن را بر خود واجب کردند و بدین ترتیب روایات مربوط به کسانی که قبل از زمان طوفان نوح و کسانی که پس از آن زندگی میکردند، نازل شد. حتی گفته شده است که این واقعیت که مردم قبل از بعثت پیامبران یک ملت بودند، به دلیل پرستش بتها بوده است. در مورد اهل تورات، آنها آغاز این زمان را ایام سروج، پدربزرگ ابراهیم، تعیین کردند. در مورد رومیان، آنها ادعا کردند که رومولوس و رومانوس، دو برادر فرانکی، وقتی پادشاه شدند، روم را ساختند. سپس رومولوس برادرش را کشت و زلزلهها و جنگها او را دنبال کردند تا اینکه رومولوس دعا کرد و در خواب دید که این آرامش نخواهد یافت مگر اینکه برادرش بر تخت بنشیند. بنابراین او یک مجسمه طلایی ساخت و آن را کنار خود نشاند و میگفت: «به ما دستور داده شده است که چنین و چنان کنیم.» بنابراین پادشاهان پس از او این رسم خطاب به یکدیگر را در پیش گرفتند و زلزلهها فروکش کردند. او جشنی و زمین بازیای برپا کرد تا کسانی را که از برادر کینه به دل داشتند، منحرف کند و چهار مجسمه خورشید را بر چهار اسب برپا کرد: مجسمه سبز برای زمین، مجسمه نقرهای برای آب، مجسمه قرمز برای آتش و مجسمه سفید برای هوا. و آنها تا به امروز پابرجا ماندهاند. در امپراتوری روم، و از آنجایی که ما در حال شرح چگونگی هند هستیم، پس از اطلاع دادن به آنها که این برای مردم عادی آنهاست، افسانههای آنها را در این فصل نقل خواهیم کرد. اما کسانی که راه نجات را دنبال میکنند یا در راههای بحث و گفتگو کاوش میکنند و به دنبال تحقیقی هستند که آنها را «سار» مینامند، از پرستش هر چیزی غیر از خداوند متعال، چه رسد به تصویر مخلوق او، خودداری میکنند. از جمله این داستانها، سخنی است که «شنک» برای پادشاه «پریکِش» تعریف کرد. پادشاه گفت: در گذشته، پادشاهی بود به نام «انبارش» که از پادشاه به خواستههایش رسید، پس از او روی گرداند و دنیا را رها کرد و مدتها به عبادت و ستایش پرداخت تا اینکه معبود به صورت «ایندار» فرشته مقرب، سوار بر فیل، بر او ظاهر شد و گفت: هر چه میخواهی بخواه تا به تو بدهم. او پاسخ داد: «از دیدن تو خوشحال شدم و از توفیق و یاری که به من عطا کردی سپاسگزارم، اما از تو نمیخواهم، بلکه از کسی که تو را آفریده است، میخواهم.» «ایندار» گفت: هدف از عبادت، دریافت پاداش نیک برای آن است، پس هدف را از کسی که آن را از او یافتهای، طلب کن و با گفتن «نه از تو، بلکه از دیگری» انتقاد نکن. پادشاه گفت: اما دنیا به من روی آورده و از هر چه در آن است، روی برگرداندهام. هدف من از عبادت، دیدن پروردگار است و این برای تو نیست. پس چگونه حاجت خود را از تو بخواهم؟ اندر گفت: تمام جهان و هر چه در آن است، زیر سلطه من است، پس تو کیستی که با من مخالفت کنی؟ پادشاه گفت: من نیز مطیع و شنوا هستم، جز اینکه کسی را میپرستم که این قدرت را از او یافتهای، و او پروردگار همه است که تو را از شر دو پادشاه، بعل و هرقل، حفظ کرده است. پس مرا به آنچه برگزیدهای واگذار و از نزد من به سلامت برگرد. اندر گفت: چون بر مخالفت با من اصرار داری، پس تو را خواهم کشت و نابودت خواهم کرد. پادشاه گفت:گفته شده است که خوبی مورد حسادت است و بدی ضد خود را دارد. هر که از دنیا روی گرداند، فرشتگان به او حسادت میکنند و از گمراهی او در امان نیستند. من از کسانی هستم که از دنیا روی گردانده و به عبادت مشغول شدهاند و تا زندهام آن را ترک نخواهم کرد. من هیچ گناهی در خود نمیشناسم که شما را به کشتن من وادارد. اگر قصد دارید مرا بدون هیچ گناهی از جانب من بکشید، هر کاری که میخواهید انجام دهید. اما اگر نیت من خالص برای خدا باشد و یقین من آلوده نباشد، نمیتوانید به من آسیبی برسانید. آنچه مرا از عبادت باز داشته، برایم کافی است و من به آن بازگشتهام. هنگامی که او شروع به عبادت کرد، خداوند به شکل مردی به رنگ نیلوفر آبی قهوهای مایل به قرمز، با لباس زرد و سوار بر پرندهای به نام «کرد» بر او ظاهر شد. در یکی از چهار دست او «شَنک» بود، که همان حلزونی است که بر پشت فیلها دمیده میشود. در دومی، «جکر» که سلاحی گرد و تیز و دایرهای است که وقتی پرتاب میشود، هر چه را که به آن برخورد کند، میبُرد؛ در سومی، یک تعویذ؛ و در چهارمی، «بَدَم» که نیلوفر آبی قرمز است. وقتی پادشاه او را دید، پوستش از هیبت لرزید و سجده کرد و خدا را بسیار تسبیح گفت و تنهاییاش تسکین یافت. و او را به رسیدن به هدفش بشارت داد، پس پادشاه گفت: من به پادشاهی رسیده بودم که هیچ کس با من منازعه نمیکرد و به حالتی رسیده بودم که هیچ غم و بیماری مرا در آن خدشهدار نمیکرد، گویی تمام دنیا را به دست آورده بودم، سپس وقتی فهمیدم که خیر آن در نهایت شر است، از آن روی برگرداندم و چیزی جز آنچه اکنون به آن رسیدهام، نخواستم و پس از آن چیزی جز رهایی از این بند نمیخواهم. خداوند فرمود: این با ترک دنیا از طریق خلوت و تمسک به اندیشه و جلب حواس به سوی تو است. پادشاه گفت: فرض کنید من به خاطر افتخاری که شایستهاش بودم، توانستم این کار را انجام دهم، چگونه کس دیگری میتواند این کار را انجام دهد؟ و انسان باید غذا و لباس داشته باشد و آنها ارتباط بین او و جهان هستند، پس آیا چیز دیگری هم هست؟ به او گفت: از پادشاهی و جهان خود به عادلانهترین و بهترین شکل استفاده کن و در آنچه برای آبادانی جهان و محافظت از مردم آن انجام میدهی و در آنچه به عنوان صدقه میدهی و در واقع در تمام اعمالت، نیت خود را به سوی من معطوف کن. اگر فراموشی بر تو غلبه کرد، پس تصویری از من بساز همانطور که مرا دیدی و با عطر و چراغ به آن نزدیک شو و آن را یادآور من قرار بده تا مرا فراموش نکنی، تا اگر قصد چیزی داری، با ذکر من باشد و اگر سخنی بگویی، به نام من باشد و اگر کاری انجام دهی، به خاطر من باشد. پادشاه گفت: من موضوع را فهمیدم، پس با توضیح و شرح مفصلی مرا مفتخر کن. او گفت: من این کار را کردم و هر آنچه را که لازم است به قاضی تو، بششت، الهام کردم تا در کارها به او توکل کند. آنگاه آن شخص از نظرش ناپدید شد و پادشاه به جای خود بازگشت و طبق دستور عمل کرد. گفتند:از آن زمان بتها ساخته شدند، برخی با چهار دست، همانطور که شرح دادیم، و برخی با دو دست، طبق داستان و توصیف و طبق گفته صاحب تصویر. همچنین گفتند که برهما پسری به نام «نارد» داشت که جز دیدن پروردگار دغدغهای نداشت و در تردید، عادتش این بود که عصایی را با خود نگه دارد، همانطور که آن را پرتاب میکرد و به مار تبدیل میشد و با آن شگفتیها میکرد و او را رها نمیکرد. در حالی که به آنچه که به آن امید داشت فکر میکرد، نوری از دور دید، پس به سمت آن رفت و از او ندا آمد که آنچه میخواهی و آرزو میکنی، محال است، پس نمیتوانی مرا جز به این شکل ببینی. او نگاه کرد و پیکری نورانی به شکل پیکرهای مردم دید و از آن زمان بتها به صورت تصاویر ساخته شدند. از جمله بتهای معروف، بت ملتان بود که به نام خورشید نامگذاری شده بود، از این رو نام آن «عادت» بود. این بت از چوب ساخته شده بود، با ابریشم قرمز پوشیده شده بود و دو یاقوت قرمز در چشمانش داشت. ادعا میشود که این بنا در کارتاجوک سفلی ساخته شده است، بنابراین فرض میکنیم که در پایان آن دوران بوده و از آن به بعد سالهای ۲۱۶۴۳۲ به دست ما رسیده است. هنگامی که محمد بن قاسم بن منبه ملتان را فتح کرد، دلیل ساخت آن و ثروتی که در آنجا جمع شده بود را بررسی کرد. او آن بت را که مورد توجه بود اما از دسترس همه پنهان بود، پیدا کرد، بنابراین بهترین راه را در ترک آن دید، پس از آنکه تکهای گوشت گاو را به نشانه تحقیر به گردن آن آویزان کرد. سپس در آنجا مسجدی برای جماعت ساخت. هنگامی که قرمطیان ملتان را تصرف کردند، غاصب، جلم بن شیبان، آن بت را ویران کرد، متولیان آن را کشت و خانه خود - کاخی ساخته شده از آجر در مکانی مرتفع - را به جای مسجد اول به مسجد تبدیل کرد و خانه اول را به رغم آنچه در دوران امویان انجام شده بود، تعطیل کرد. هنگامی که شاهزاده محمود، که خدا او را رحمت کند، دست آنها را از آن سرزمینها کوتاه کرد، نماز جمعه را به مسجد اول بازگرداند. و این دومی نادیده گرفته شده است، بنابراین اکنون چیزی جز خرمن کوبی برای صبر حنا باقی نمانده است. و اگر صدها و آنچه کمتر از آنهاست را به دلیل اوایل زمان ظهور «قرمطیان» در روزگار ما، بر اساس اینکه آن در عرض صد سال بوده است، کنار بگذاریم، ۲۱۶۰۰۰ باقی میماند که بین آخرین «کارتاجوک» و نزدیک به آغاز هجرت است. پس چگونه چوب با رطوبت هوا و زمین آنجا روی آن باقی مانده است! و خدا بهتر میداند. و شهر «تانیشر» مورد احترام آنهاست و بت آن «جکیر سوام» نامیده میشد، یعنی صاحب جیکار، که از سلاحها توصیف کردیم، و از برنج ساخته شده است، تقریباً به اندازه یک انسان. اکنون در میدان غزنه با سر «سومنات» که تصویر مردان «مهادیه» است، قرار دارد و این تصویر «لانک» نامیده میشود. و خبر سومنات به جای آن خواهد آمد. در مورد جیکار سوام، گفتند: که در ایام «بهارات» به عنوان یادگاری از آن جنگها ساخته شده است. و در داخل «کشمیر»، در سفری دو یا سه روزه از قلعه به سمت کوههای «بالور»، بتخانهای چوبی به نام «شارد» وجود دارد که مورد احترام و بازدید است. نکات اصلی فصلی از کتاب «سنخت» در مورد ساخت بتها را ذکر میکنیم که به درک آنچه مورد بحث ماست کمک میکند. برهماهر گفت:اگر تصویر رام بن دشارت یا لبال بن بروجین است، قد را صد و بیست انگشت از انگشتان بت قرار دهید و برای دیگران، آن را یک دهم، یعنی صد و هشت انگشت، کم کنید. دستهای بت «بیشن» را هشت، چهار یا دو انگشت قرار دهید و در سمت چپ آن، زیر عبا، تصویر یک زن، «شاری» را قرار دهید. اگر آن را با هشت دست میسازید، در دست راست شمشیر، در دست دوم ستونی از طلا یا آهن، در دست سوم تیر و در دست چهارم شکلی شبیه به قاشق قرار دهید. در دست چپ، سپر، کمان، فلاخن و حلزون قرار دهید. اگر آن را با چهار دست میسازید، تیر و کمان را حذف کنید. اگر آن را با دو دست میسازید، دست راست را به شکل قاشق و دست چپ را به شکل حلزون قرار دهید. اگر تصویر «بلدیو»، برادر «نارین»، است، گوشهایش را تزئین کنید و چشمانش را کور کنید. اگر هر دو تصویر را میسازید، آنها را به خواهرشان، "بهکبت"، که دست چپش را روی کمرش، دور از پهلو، و یک نیلوفر آبی در سمت راستش قرار میدهد، وصل کنید. اگر آن را با چهار دست میسازید، دست راست را به شکل تسبیح و قاشق و دست چپ را به شکل کتاب و نیلوفر آبی در نظر بگیرید. اگر آن را با هشت دست میسازید، در سمت چپ یک "کماندال" قرار دارد که شامل یک کوزه، یک نیلوفر آبی، یک کمان و یک کتاب است. در سمت راست مهرههای دعا، یک آینه، یک تیر و یک دست قاشقی قرار دارد. اگر تصویر سناب بن باشان است، فقط یک ستون در دست راست او قرار دهید. اگر تصویر پردمان بن باشان است، یک تیر در دست راست او و یک کمان در سمت چپ او قرار دهید. اگر همسرانشان آن را ساختهاند، یک شمشیر در دست راست و یک سپر در سمت چپ قرار دهید. بت "براهم" دارای چهار وجه در چهار جهت است که بر روی یک نیلوفر آبی قرار گرفته و یک کوزه در دست دارد. بت «اسکندر بن مهادیو» پسری است که سوار بر طاووس است و «شاکد» را در دست دارد که مانند شمشیر است و از دو طرف تیز و برنده است و دسته آن در وسط به شکل هاون و دسته هاون قرار دارد. در دست بت «اندار» سلاحی به نام «بجر» از الماس وجود دارد که مانند «شاکد» در دسته است، اما در هر طرف دو شمشیر از دسته به هم متصل هستند. چشم سوم را بر پیشانی او قرار دهید و بر یک فیل سفید با چهار عاج سوار شوید. به همین ترتیب، چشم سوم را به صورت عمودی بر پیشانی بت «مهادیو» قرار دهید و بر سر او هلال ماه و در دست او سلاحی است. بت «شول» ستونی سه شاخه با شمشیر نامیده میشود و دست چپش همسرش «کور بنت هامنت» را گرفته است که او را از پهلو نزدیک سینه خود نگه داشته است. اما بت «جن» که همان «الباد» است، در زیبایی چهره و اندامش اغراق کنید و رازهای کف دست و کف پاهایش را به شکل نیلوفر آبی بسازید. بر روی شیء مشابهی با موهای قهوهای مایل به قرمز نشسته و ظریف است، گویی پدر آفرینش است. اگر «ارهانت» را که تصویر دیگری از الباد است، بسازید، آن را به صورت جوانی برهنه، خوشقیافه و پاکدامن درآورید که دستانش به زانوهایش میرسد و تصویر «شاری» زن، زیر سینه چپ آن قرار دارد. بت «ریوت، پسر خورشید»، مانند یک شکارچی سوار بر اسب است. بت «جم» فرشته مرگ سوار بر گاومیش نر است که ستونی در دست دارد. بت «کبیر»، خزانهدار، تاجی بر سر دارد، با بدنی بزرگ و پهلوهایی پهن، سوار بر انسانی است. بت خورشید صورتی سرخ مانند قلب یک نیلوفر آبی سرخ دارد که مانند جواهری میدرخشد، با اندامهای برجسته، گوشهای نوکتیز و گردنی مزین به مرواریدهایی که از سینهاش سرازیر شدهاند. تاج افتخار بر سر دارد. دستانش نیلوارتان است که لباس مردم شمال را پوشیده و تا پاشنه پایش امتداد یافته است. اگر هفت مادر کار میکنند، آنها را با هم ترکیب کنید. در مورد «برهمن»، او چهار صورت در چهار جهت دارد. در مورد «کومار»، او شش صورت دارد. در مورد «بیشناب»، او چهار دست دارد. در مورد «باره»، سرش سر خوک بر بدن انسان است. در مورد «ایندران»، او چشمان زیادی دارد و ستونی در دست دارد. در مورد «بهاکپات»، او مانند یک نقاشی نشسته است. در مورد «جامند»، او ناقصالخلقه است، با دندانهای نیش بیرونزده و شکم فرورفته. سپس آنها را به دو پسر «مهادئو» ملحق کنید. در مورد «کشتربال»، او موهای ژولیده، چهرهای عبوس و ظاهری بدشکل دارد. در مورد «بنایک»، همانطور که قبلاً ذکر شد، سر او سر یک فیل بر روی بدن یک انسان با چهار دست است. در میان گروه این بتها، گوسفندان و گاومیشها با تیرکمان کشته میشوند تا از خون آنها تغذیه کنند. همه بتها ابعاد خاصی دارند که با انگشتانشان اندازهگیری میشود و مربوط به اندامهایشان است. ممکن است در برخی از این ابعاد تغییراتی وجود داشته باشد. اگر سازنده این ابعاد را حفظ کند، نه به آنها اضافه کند و نه از آنها کم کند، از گناه دوری میکند و از آسیب شخص مصور در امان است. اگر بت به طول یک ذراع و تخت آن به طول دو ذراع ساخته شود، به امنیت و فراوانی دست مییابد. اگر به این موارد اضافه کند، پس از آن مورد ستایش قرار میگیرد...او میداند که بزرگداشت بیش از حد بت، به ویژه بت خورشید، برای حاکم مضر است و کوچک شمردن آن برای سازندهاش مضر. کوچک کردن شکم آن باعث گرسنگی در منطقه میشود و فرسودگی آن ثروت را فاسد میکند. اگر دست سازنده بلغزد و ضربهای به آن وارد کند، ضربهای نیز به بدنش وارد میشود که او را خواهد کشت. اگر در تراز کردن آن سهلانگاری کند تا یکی از شانههایش بالاتر از دیگری قرار گیرد، همسرش هلاک میشود. اگر چشمش را به بالا بچرخاند، در زندگیاش نابینا میشود، یا به پایین نگاه کند، نگرانیها و اضطرابهایش افزایش مییابد. وقتی بتِ تصویر شده از یکی از جواهرات ساخته میشد، از چوب بهتر بود و چوب از گل بهتر بود، زیرا فواید جواهر شامل مردان و زنان پادشاهی میشود، طلا به صاحبش قدرت میدهد، نقره ستایش، مس افزایش اقتدار و سنگ مالکیت زمینها را به همراه دارد. بت توسط صاحبش مورد احترام قرار میگیرد، نه توسط جواهرش. گفتیم که بت «مولتان» از چوب ساخته شده بود، و همچنین «لانک» که رام پس از پایان جنگ با شیاطین، آن را برپا کرد، از شنی ساخته شده بود که با دست خود چیده بود، و با عجله سخت شد زیرا انتخاب زمان برای برپایی آن، پیش از اتمام کار تراشیدن سنگی بود که او دستور داده بود. اما ساخت خانهاش و رواق اطراف آن، قطع درختان چهار نوع، انتخاب زمان برای برپایی آن و برپایی آیینهایش، امری طولانی و پیچیده است. سپس دستور داد تا از فرقههای مختلف، خادمان و نگهبانانی برای آن تعیین کنند. برای تصویر «پیشون»، فرقه «بهاکپات»؛ برای تصویر خورشید، فرقه «ماک» به معنای مجوس؛ برای تصویر «مهادیه»، فرقه «ابرار» که زاهدانی هستند که موهای خود را بلند میکنند، پوست خود را دباغی میکنند، استخوانهای مردگان را از خود آویزان میکنند و در بیشهها شنا میکنند؛ برای تصویر آنچه میبینید، «برهمنها»؛ برای تصویر «شمنها»؛ و برای تصویر «ارهنات»، فرقه «تاکون». خلاصه، برای هر بتی، قومی وجود دارد که آن را ساختهاند، زیرا آنها فداکارترین افراد در خدمت آن هستند. هدف از بازگو کردن این مزخرفات این است که وقتی تصویر را میبینیم، از بتش قابل تشخیص باشد و آنچه گفتیم تأیید شود: اینکه این بتها برای مردم عادی که جایگاهشان پایین و دانششان محدود است، ساخته شدهاند. زیرا هیچ بتی به نام کسی که بالاتر از جهان مادی است، چه رسد به خداوند متعال، ساخته نشده است و برای فهمیدن اینکه چگونه افراد پست از طریق نیرنگها عبادت میکنند، و به همین دلیل در کتاب «کتاب» آمده است: بسیاری از مردم از طریق دیگران به من در خواستههایشان نزدیک میشوند و از طریق صدقه، ستایش و دعا به دیگران التماس میکنند. پس من آنها را در آنها تقویت میکنم، در آنها موفقشان میکنم و آنها را به خواستهشان میآورم زیرا من از آنها بینیاز هستم. و در آن، «باسدیو» به آرگن نیز گفت: آیا نمیبینی که بیشتر جاهطلبان، انواع موجودات روحانی، خورشید، ماه و سایر نورها را قربانی و خدمت میکنند؟ پس اگر خداوند به دلیل بینیازی از آنها، امیدهایشان را ناامید نکند و آنچه را که درخواست میکنند افزایش دهد و به روشی که قصد کردهاند به آنها بدهد، به دلیل نقص معرفتشان نسبت به او، به پرستش مقصودهایشان روی میآورند و اوست که امور آنها را از این طریق واسطهگری تکمیل میکند. و برای آنچه از طریق طمع و واسطهها به دست میآید، پایداری وجود ندارد، زیرا بر اساس شایستگی است. بلکه پایداری برای چیزی است که تنها توسط خدا به دست میآید، هنگامی که فرد از پیری، مرگ و زایمان آزرده میشود. پس این همان چیزی است که در سخنان باسدیو آمده است. و این مردم نادان، اگر از طریق توافق یا عزم راسخ به موفقیت برسند و برخی از نیرنگهای نگهبانان معابد را از طریق تبانی به آن بیفزایند، هوسهایشان تقویت میشود، نه بینشهایشان، و با شتاب به سوی آن تصاویر هجوم میآورند و در نتیجه با ریختن خونشان و مثله کردن خود در برابر آنها، تصاویر خود را فاسد میکنند. یونانیان باستان بتها را بین خود و علت اول قرار میدادند و آنها را با نام سیارات و جواهرات والا میپرستیدند، زیرا علت اول را با هیچ چیز مثبتی توصیف نمیکردند، بلکه با نفی اضداد آن، آن را ستایش و تجلیل میکردند. پس چگونه میتوانستند برای پرستش به آنها روی آورند! و هنگامی که اعراب بتها را از سوریه به سرزمین خود آوردند، آنها را به همان روش پرستش کردند تا آنها را به خدا نزدیکتر کنند. و این همان چیزی است که افلاطون در کتاب چهارم «قوانین» میگوید:بر کسی که به او افتخارات کامل داده شده است، واجب است که راز خدایان و اسرار را آشکار کند و نه اینکه بر بتها، به ویژه برای خدایان پدری، ریاست کند. سپس افتخاراتی که برای پدران است، اگر زنده باشند، زیرا این بزرگترین وظیفه در حد توان فرد است. و منظور او از راز، یادآوری به معنای خاص است و این اصطلاحی است که اغلب در میان «حرانیان صابئین» و «ثنویان مانوی» و متکلمان هند به کار میرود. جالینوس در کتاب «اخلاق روح» میگوید: در زمان «کومودس» از قیصرها، که نزدیک به پانصد نفر و برخی از اسکندریهنشینان بودند، دو مرد نزد بتفروش رفتند و با او بر سر بت «هرمس» چانه زدند. یکی از آنها میخواست آن را در معبدی قرار دهد تا یادآور هرمس باشد و دیگری میخواست آن را بر روی قبری قرار دهد تا یادآور مردگان باشد، و هیچ یک از این دو معامله مورد توافق قرار نگرفت، بنابراین کار را به روز بعد موکول کردند و من آن شب بتفروش را در خواب دیدم، گویی بت با او صحبت میکرد و به او میگفت: ای مرد نیکوکار! من مخلوق تو هستم. از کار دست تو بهره بردهام. تصویری که به سیارهای نسبت داده شده بود از من برداشته شده است و نشان سنگی که قبلاً با آن نامگذاری شده بودم ناپدید شده است. من به عطارد معروف شدهام. اکنون کار به تو بستگی دارد که مرا یادآور چیزی کنی که نمیپوسد یا چیزی که فاسد شده است. نامهای از ارسطو در پاسخ به پرسشهای برهمنان وجود دارد که اسکندر برای او فرستاده و در آن آمده است: اما گفتهی شما مبنی بر اینکه برخی از یونانیان گفتهاند که بتها سخن میگویند و برای آنها قربانی میکنند و ادعای معنویت در آنها دارند، ما از این موضوع چیزی نمیدانیم و برای ما جایز نیست که در مورد آنچه نمیدانیم قضاوت کنیم، زیرا این نشان دهندهی برتری او بر مقام احمقان و عوام است و نشانهای از خودش است که به این موضوع نمیپردازد. او دریافته است که اولین علت این آفت، یادآوری است. و سپس سرگرمی افزایش یافت تا به حد فساد و تباهی رسید. و به دلیل اول، معاویه وقتی بتهای سیسیل در تابستان سال پنجاه و سه افتتاح شد، به آنجا رفت و بتهای طلایی تاجگذاری شده و مرصع به جواهر را از آنها گرفت، پس آنها را به سند فرستاد تا پادشاهانشان در آنجا بفروشند، زیرا دید که فروش آنها در حالت ایستاده از دینار در برابر دینار ارزشمندتر است و از آخرین بلا در حکومت ولایت، نه دین، روی گرداند.
YB - در ذکر بدها(وداها) و پراناتها(پوراناها) و کتابهای مذهبی آنها
«بِذ»(وِدا) تفسیر علم به ناشناختههاست. این سخنی است که از زبان «براهم» به خداوند متعال نسبت دادهاند و «براهمنان» آن را بدون فهمیدن تفسیرش میخوانند. آنها نیز آن را در میان خود میآموزند و از یکدیگر میگیرند. سپس تنها تعداد کمی از آنها تفسیر آن را میآموزند و تعداد کمتری از آنها از نظر مشاهده و استدلال به معانی و تفاسیر آن میپردازند. آنها آن را به «کُشتر» میآموزند، که آن را میآموزد، بدون اینکه به او اجازه دهند آن را حتی به یک برهمن بیاموزد. در این صورت برای یک پیش یا شودرا شنیدن آن جایز نیست، چه رسد به تلفظ و خواندن آن. اگر این امر برای یکی از آنها ثابت شود، برهمنان او را به حاکم تحویل میدهند که با قطع زبانش او را مجازات میکند. «بِذ» شامل امر و نهی، تشویق و ارعاب با تصریح و تعیین، پاداش و مجازات است و بیشتر آن در ستایشها و هدایای آتشین از انواع مختلف است که تقریباً از نظر تعداد و دشواری بیشمارند. آنها نوشتن آن را مجاز نمیدانند زیرا با آهنگ خوانده میشود، بنابراین در مورد ناکافی بودن قلم و ریتم آن، اضافه یا کم کردن از آنچه نوشته شده است، مردد هستند. به همین دلیل است که آنها بارها آن را از دست دادهاند، زیرا ادعا میکنند که در ارتباطات خداوند متعال با برهما در ابتدا، همانطور که توسط "شونک"(شانکارا) روایت شده است، که آن را از سیاره زهره به اقتدار خود منتقل کرده است: شما "پد" را در زمانی که زمین را غرق میکند فراموش خواهید کرد، بنابراین به قعر آن میرود و چیزی جز ماهی نمیتواند او را بیرون بیاورد. پس آن را بفرستید تا او را به شما تحویل دهد و خوک را بفرستید تا زمین را با دندانهایش بلند کند و آن را از آب بیرون آورد. آنها همچنین ادعا میکنند که بدا از جمله چیزهایی بود که از آداب و رسوم دین و دنیای آنها در "دوپور" پایینی گم شده بود، زمانی که در فصل آن به آن اشاره خواهیم کرد، تا زمانی که توسط "بیاس بن پرشار" تجدید شد. و در «پیشان پاران» گفته شده است که در آغاز هر زمان از زمانهای «ماننتر»، صاحب نوبتی که فرزندانش مالک تمام زمین هستند، و رئیسی که بر جهان حکومت میکند، و فرشتگانی که مردم برایشان آتش قربانی میکنند، و «دختران نَعش»، بِدای گمشده را در پایان هر نوبت تجدید میکند. به همین دلیل، نزدیک به زمان ما، «باسکار» کشمیری، یکی از برجستهترین برهمنان، برای تفسیر بِدا و نوشتن آن با کاتبان منصوب شد، و او بار آنچه را که دیگران از ترس فراموش شدن و از بین رفتن آن از افکار، در انجام آن تردید میکردند، بر دوش کشید، و این به دلیل چیزی بود که او از فساد نیت مردم و عدم تمایل آنها به خیر، یا بهتر بگوییم، به آنچه واجب است، دید. سپس آنها ادعا میکنند که در آن مکانهایی وجود دارد که نباید در ساختمانها خوانده شود، زیرا از ترس سقط جنین زنان باردار و حیوانات، بنابراین برای خواندن آن بیرون میروند. هیچ متنی از چنین اغراقهایی عاری نیست. ما قبلاً از کتابهای آنها اشاره کردیم که آنها با وزنهایی مانند رجز اندازهگیری میشوند و بیشتر آنها به دلیلی که ذکر کردیم، در وزنی به نام «شلوک» هستند. جالینوس این را تأیید میکند و در کتاب «قطاجانس» میگوید: حروف جداگانه اوزان داروها با کپی کردن خراب میشوند و همچنین با ابهام حسودان خراب میشوند. به همین دلیل است که دموکریتوس سزاوار بود که کتابهایش در مورد داروها انتخاب شوند و موضوع آنها منتشر و ستایش شود، زیرا آنها در شعر موزون یونانی نوشته شده بودند که زیبا میبود. این بدان دلیل است که نثر بیشتر از شعر در معرض فساد است. «بید» در آن شعر معمولی نیست، بلکه در شعر شخص دیگری است. برخی از آنها میگویند که این معجزه است و هیچ یک از آنها نمیتوانند چیزی مانند آن بنویسند. بزرگان آنها ادعا میکنند که این کار در توان آنهاست، اما به خاطر احترام به او از آن منع میشوند. گفتند: «بیاس» آن را به چهار قسمت تقسیم کرد که عبارتند از: «رکبید»، «جَزَربید»، «سَمبید» و «عَثَر بن بید» و چهار «شَش» داشت که همان شاگردان هستند و به هر یک یکی را آموخت یا به او واگذار کرد و آنها به ترتیب قسمتهای مذکور عبارتند از:«پیر»، «بیشنپین»، «جیمین»، «سمت» و هر یک از چهار قطعه در خواندن، رویکردی دارد. اما قطعه اول، رکبیده است که از سیستمی به نام «رج» تشکیل شده است، بخشهایی از اندازههای نابرابر، و رکبیده به گونهای نامگذاری شده است که گویی جملهای از رج است و در آن نذورات آتش وجود دارد. این قطعه به سه نوع قرائت خوانده میشود، یکی از آنها با تساوی، مانند رسم در همه قرائتها، و دومی با توقف بر روی کلمه به کلمه، و سومی که بهترین آنهاست و برای آن پاداش بزرگی وعده داده شده است، این است که قطعه کوچکی از آن را با کلمات شناخته شده بخوانید و آن را تکرار کنید و چیزی از آنچه خوانده نشده به آن اضافه کنید، سپس آن را روی این چیز اضافه شده به تنهایی تکرار کنید، بنابراین خوانده میشود و دیگری به آن اضافه میشود و او این کار را ادامه میدهد، بنابراین آنچه خوانده میشود وقتی آن را تمام میکند تکرار میشود. اما «جزربیده»، آیه آن از «کانری» تشکیل شده است و نام آن از آن گرفته شده است، به معنای عبارت «کانری». تفاوت بین آن و اولی این است که میتوان آن را پیوسته خواند، در حالی که اولی نمیتواند. این شامل عناصری از آیینهای آتش و قربانیها است. شنیدهام که دلیل جدایی «رکبیده» از خواندن پیوسته این است که «جکملک» با معلم خود بود و معلم همراهی از میان برهمنها داشت که میخواست سفر کند. او از او خواست کسی را به خانهاش بفرستد تا شرایط «هوم»، یعنی آتش او، را حفظ کند و از خاموش شدن آن در غیابش جلوگیری کند. بنابراین معلم شاگردانش را به نوبت به آنجا میفرستاد و نوبت جکملک بود. او خوشقیافه و خوشلباس بود. وقتی او در حضور همسر مرد غایب شروع به خواندن آنچه برایش فرستاده شده بود کرد، او از زیورآلات او خوشش نیامد. جکملک متوجه شد که او چه چیزی را پنهان میکند. وقتی کارش تمام شد، آب را در دست گرفت تا آن را روی سر زن بپاشد، زیرا این معادل فوت کردن بعد از نماز است و فوت کردن توسط آنها مکروه و نجس تلقی میشود. زن گفت: آن را روی آن ستون بپاش، او هم پاشید و ستون فوراً سبز شد. زن از کرده خود پشیمان شد و روز دوم نزد معلم آمد و از او خواست کسی را که روز قبل هدایت شده بود، راهنمایی کند. جکمک از رفتن جز در نوبت خود امتناع ورزید و اصرار در او مؤثر واقع نشد و به خشم معلم اهمیتی نداد، اما به او گفت: «آنچه را که به من آموختی از من بازگیر.» وقتی این را گفت، آنچه را که میدانست فراموش کرد، بنابراین نزد خورشید رفت و از او خواست که «بید» را به او بیاموزد. خورشید گفت: «این چگونه ممکن است با وجود من که در حرکت مداوم هستم و تو نمیتوانی همان کار را انجام دهی؟» پس جکمک به چرخ خورشید چسبید و شروع به یادگیری بید از آن کرد و به دلیل اختلال در حرکت چرخ مجبور شد خواندن را قطع کند. اما «سم بید»، شامل پیشکشها، اوامر و نواهی است و با آهنگی مانند آواز خوانده میشود و به همین دلیل به این نام خوانده میشود، زیرا «سم» گفتار نیک است و دلیل آهنگین بودن آن این است که وقتی «نارین» به شکل «بمن» آمد و نزد «بل»، پادشاه، آمد، خود را «برهمانا» کرد و شروع به خواندن سم بید با آهنگی خوش کرد که او را تا زمانی که اتفاقی برایش افتاد، خوشحال کرد. اما «آثربن»، به دو سیستم اول مربوط نیست، بلکه به سیستم سومی به نام «بحر» تعلق دارد. با آهنگ و خیشومی خوانده میشود و مردم تمایل کمتری به آن دارند. همچنین شامل پیشکشهای آتش و فرامین مربوط به مردگان و آنچه باید با آنها انجام شود، میباشد. اما «پراناها» و تفسیر «پران» اول، باستانی، هجده مورد از آنها وجود دارد که بیشتر آنها به نام حیوانات، انسانها و فرشتگان نامگذاری شدهاند زیرا حاوی روایتهایی از آنها هستند یا به این دلیل که گفتار یا پاسخ به سؤالات به آنها نسبت داده میشود. آنها کار مردمی به نام «راشین» هستند و آنچه از آنها دارم، شفاهی و از طریق شنیدن به دست آمده است. آنها عبارتند از:«آدباران» به معنی اول، «ماژ پران» به معنی ماهی، «کورم پران» به معنی لاکپشت، «بره پران» به معنی خوک، «نارسک پران» به معنی میانی که سرش سر شیر است، «بامن پران» به معنی مردی با اندامهای کوچک، «بگ پران» به معنی باد، «ناندباران» که خدمتگزار مهادو است، و «پران دوم» که پسر «مهادئو»، «آدات پران» و «سوم پران» است که آتشها هستند، و «سانپ پران» که پسر «باشن» و «برهمند پران» است که آسمانها هستند، و «مارکیندیو پران» که «رش» بزرگ است، و «ترکش پران» که ققنوس است، و «باشن پران» که «ناراین» است، و «براهم پران» که طبیعتی است که به جهان سپرده شده است. «باباش پران» که ذکری از موجودات در دادخواست تجدیدنظر است؛ و من چیزی از آن جز قطعاتی از «مِج»، «عادت» و «بِج» ندیدم. سپس آن را از پیشن پاران به شکل دیگری برایم خواندند، بنابراین آن را مطابق آنچه در احادیث آمده است، ثبت کردم و آنها عبارتند از: «براهم»، «بهدام»، یعنی نیلوفر آبی قرمز، «پیشن»، «شاب»، که همان «مهادو»، «بهکبت»، یعنی «بسدو»، «نارت»، که پسر «برهم»، «مارکندیو»، «آکین»، که آتش است، «بهباش»، که همان چیزی است که خواهد بود، «براهم بیبرت»، یعنی باد، «لانک»، که تصویر عورت مهادو است، «بره»، «اسکند»، «بمن»، «کرم»، «متس»، یعنی ماهی، «کارد»، پرندهای که ترکیبی از «پیشن» و «برهمند» است. بنابراین اینها نامهای «پارانات» از پیشن پاران هستند. و اما کتاب «سَمْرَات»، از «بَیض» در اوامر و نواهی گرفته شده است و آن را بیست پسر برام ساختهاند که عبارتند از:
آنها کتابهایی در فقه دین خود، در کلام، در زهد، عبادت و طلب نجات از دنیا دارند، مانند کتابی که زاهد «کور» ساخته و به نام او معروف است، و مانند «سانک» که «کپال» در امور الهی نوشته، و مانند «پاتنگال» در طلب نجات و اتحاد نفس با عقل آن، و مانند «نیهش» که کاپال در «بیض» و تفسیر آن، و اینکه مخلوق است و افعال واجب را از مستحبات در آن تشخیص میدهد، و مانند «میمانس» که «جامین» در این معنا ساخته، و مانند «لوکیت» که «المشتاری» ساخته در مورد بهکارگیری حواس به تنهایی در مباحث، و مانند «اکسات مات» که «سهیل» ساخته در مورد عمل در آن با حواس و گزارش با هم، و مانند کتاب «پیشن دهرم» و تفسیر «دهرم» که ثواب است، اما این بیان دین است، بنابراین گویی این کتاب دین خدا است که به آن نسبت داده شده است. به «نارین»؛ و کتابهای شاگردان «بیاس» که عبارتند از: «دیبال»، «شکر»، «بهارکو»، «برهسبات»، «جنگ بالاک» «مرد»؛ کتابها در همه زمینهها فراوانند، پس چه کسی میتواند آنها را به نام جمعآوری کند، به خصوص اگر با مردمشان بیگانه باشد؟ آنها کتابی دارند که چنان مورد احترام است که ادعا میکنند هر آنچه در چیز دیگری وجود دارد، لزوماً در آن نیز وجود دارد، اما همه چیز در آن در چیز دیگری وجود ندارد. نام آن «بهارات» است و توسط «بیاس بن پراشیر» در طول جنگ بزرگ بین پسران «پاندو» و پسران «کورو» تألیف شده است. آن روزها نیز با این نام یاد میشوند. این کتاب شامل صد هزار «شلوک» در هجده قطعه است که هر کدام «پراب» نامیده میشوند. اولی «سبهه پرب» به معنای اقامتگاه سلطنتی است. دومی «اران» است که اعلامیه ظهور پسران «پاندو» است. سومی «برات» نام پادشاهی است که در قلمرو او پنهان شدهاند. چهارم «اودوک» به معنای آمادگی برای نبرد است؛ پنجم «بیشام» است؛ ششم «درون» برهمن است؛ هفتم «کاران بن شمس» است؛ هشتم «شال» برادر «دارجوتان» است. اینها از جمله جنگجویان بزرگی هستند که یکی پس از دیگری به نبرد پرداختند. نهم «کادح» است که به معنای پرحرفی است. دهم «سوپتک» است که به معنای کشتن خفتگان است، مانند زمانی که «اشتام بن درون» به شهر «پنچال» حمله کرد و مردم آن را کشت. یازدهم «چالپردانک» است که به معنای آب دادن به مردگان، اتاق به اتاق، پس از شستن ناپاکی خوردن و لمس کردن آنهاست. دوازدهم «استری» است که به معنای شیون و زاری زنان است. سیزدهم «شانت» است، بیست و چهار هزار «شالوک» برای زدودن کینه از دلها، و چهار بخش دارد: «رزدارام» برای پاداش پادشاهان، «دن دارام» برای پاداش نیکوکاری، «آب دارام» برای پاداش رنجدیدگان و آزمایششدگان، و «مکش دارام» برای پاداش کسی که از دنیا رهایی یافته است. چهاردهم «اشمِد» است، که پیشکش جانوری است که با لشکری که در جهان سفر میکند، رهبری میشود و اعلام میشود که برای پادشاه جهان است، و هر که از این امر امتناع ورزد، باید پیش بیاید. «برهمنها» در مراسم سوگواری آن، برای انجام پیشکشهای آتش، از آن پیروی میکنند. پانزدهم «موصل» است، که جنگ قبیله «جادو» است. شانزدهم «باسدو» به معنای ترک سرزمین مادری، هفدهم «پاریستان» به معنای ترک پادشاهی در جستجوی رستگاری و هجدهم «سفرک روحان» به معنای سفر به سوی بهشت است. پس از این هجده اثر، اثر دیگری به نام «هربانش پارب» آمده است که شامل روایتهایی از «باسدو» است. این کتاب شامل قطعاتی معماگونه است که میتوان آنها را تفسیرهای متعددی کرد. ادعا میشود که دلیل این قطعات این است که «بایاس» از «براهم» خواسته است که «بهارات» را همانطور که او دیکته میکند، برایش بنویسد. براهم این وظیفه را به پسرش «بانیک» سپرده است که سر بت خود را به شکل سر فیل به تصویر کشیده است. براهم شرط کرده است که کاتب نباید بیکار باشد و شرط کرده است که کاتب فقط باید آنچه را که میداند بنویسد. در طول این فرآیند، براهم قطعاتی را اضافه میکند که کاتب را به تفکر وادار کند و به این ترتیب به دیکتاتور اجازه استراحت میدهد.
در ذکر کتابهایشان در صرف و نحو و شعر
این دو شاخه از دانش، ابزاری برای بازماندگان آنها هستند و مهمترین آنها علم زبان به نام «بیاکارن» است که دستور زبانی برای اصلاح گفتار و اشتقاقهای آنهاست که آنها را به فصاحت در نوشتار و روانی در سخنوری میرساند. ما به هیچ یک از آنها هدایت نشدهایم، زیرا شاخهای از ریشهای است که ما آن را گم کردهایم، یعنی خود زبان. آنچه من از نام کتابهای آنها در این زمینه شنیدهام عبارتند از: کتاب «آیندار» منسوب به «آیندار» رئیس فرشتگان؛ کتاب «چاندار» نوشته «چاندار» که از محمره، قوم بد، بود؛ کتاب «شاکات» که به نام نویسندهاش نامگذاری شده و قبیلهاش نیز به همین نام «شاکتین» نامیده میشود؛ کتاب «پانارت» که به نام نویسندهاش نامگذاری شده است؛ کتاب «کاتانتار» نوشته «شارب برام»؛ کتاب «شادیوبارت» نوشته «ششدیو»؛ کتاب «دورکویرت»؛ و کتاب «شخات پارت» نوشته «اُکاربوت». برای من نقل شده که این مرد، معلم شاه زمان ما، «آنندپال بن جیپال» و استاد او بوده است. و اینکه او این کتاب را وقتی به کشمیر رسید، فرستاد، اما مردم کشمیر به دلیل غرور و تکبرشان آن را در آن نگذاشتند. پس آن مرد از این موضوع به شاه شکایت کرد، پس او به واسطه شاگردی، به او تضمین داد که خواستهاش را برساند و دستور داد دویست هزار درهم و هدایای مشابه به کشمیر بفرستند تا بین کسانی که روی کتاب استادش کار میکردند، تقسیم شود. پس همه به آن هجوم آوردند و نسخههای دیگری از آن را رونویسی کردند و با حرص و طمع خود را خوار کردند و کتاب مشهور شد و به شهرت رسید. آنها در مورد منشأ این علم گفتند: یکی از پادشاهان آنها که نامش «سَمْلُحان» یا به عربی کلاسیک «سَتْبَحْن» بود، روزی در استخری با زنان خود بازی میکرد. او به یکی از آنها گفت: «مَوْدَکَنده»، یعنی «روی من آب نپاش». او فکر کرد که منظور او «مودکنده» است، یعنی «برایم شیرینی بیاور». پس رفت و آنها را آورد. پادشاه از عمل او ناراضی بود و او در پاسخ او را به شدت سرزنش کرد و با بیادبی صحبت کرد. پادشاه از این موضوع ناراحت شد و طبق رسم آنها از غذا خوردن خودداری کرد. او خود را منزوی کرد تا اینکه یکی از علمای آنها نزد او آمد و با وعده آموزش صرف و نحو به او، او را تسلی داد. آن عالم نزد «مهدو» رفت و نماز خواند، تسبیح خدا گفت، روزه گرفت و دعا کرد تا اینکه بر او ظاهر شد و قوانین سادهای را به او آموخت، همانطور که ابوالاسود دوئلی آنها را به عربی وضع کرده بود. او به او قول داد که در شاخههای بعدی از او حمایت کند. آن عالم نزد پادشاه بازگشت و آنها را به او آموخت و این آغاز این علم بود. و پس از آن «جند» میآید که وزن شعر است، معادل علم عروض، که آنها بدون آن نمیتوانند انجام دهند. کتابهای آنها به نظم است و هدف آنها از آنها آسان کردن حفظ کردن آنها است. آنها در علوم به کتاب مراجعه نمیکنند مگر از روی ناچاری، زیرا روح مشتاق هر چیزی است که تناسب و نظم داشته باشد و از آنچه نظم ندارد بیزار است. به همین دلیل، میبینید که اکثر هندیها مشتاق نظم خود هستند و مشتاق خواندن آن هستند، حتی اگر معنای آن را ندانند، و با شادی و تحسین برای آن انگشتان خود را به هم میزنند. آنها نثر را حتی اگر به راحتی قابل فهم باشد، نمیخواهند. بیشتر کتابهای آنها «شلوکات» است. ما با آنها در آنچه که من به هندیها از ترجمه کتاب «اقلیدس» و «مجسطی» ارائه میدهم، مشکل داریم و من به آنها در مورد ساخت اسطرلاب، از روی اشتیاقم به گسترش دانش و آوردن آنچه ندارند و ندارند، دیکته میکنم. بنابراین آنها روی آن «شلوکات» کار میکنند، که معنای آن فهمیده نمیشود، زیرا نظم نیاز به تلاشی دارد که وقتی اعداد آنها را ذکر کنیم، روشن خواهد شد. در غیر این صورت، آنها از نوشتن آن به صورت نثر بیاطلاع خواهند بود و از من بیگانه خواهند شد. و خداوند در مورد آنها با من عدالت خواهد کرد. اولین کسانی که این هنر را توسعه دادند پینکل و چلته بودند. کتابهای زیادی در این زمینه نوشته شده است که مشهورترین آنها کیست است که به نام نویسندهاش نامگذاری شده است، تا جایی که خود علم عروض نیز به نام او نامیده میشد. کتابهای دیگر شامل مرکالانگن، پینکل و اولیان هستند. من هیچ یک از این کتابها و همچنین بخش زیادی از بحثهای موجود در برهما سیدهند در مورد محاسبات آنها را تا حدی که بتوانم قوانین عروض آنها را مشخص کنم، بررسی نکردهام. با این حال، نمیتوانم آنچه را که درک میکنم نادیده بگیرم.
بوی اشاره به زمانِ خلاصهنویسی؛ آنها در شمارش حروف، چیزی شبیه به آنچه الخلیل بن احمد و عروضیان ما برای ساکن و متحرک ترسیم کردهاند، به تصویر میکشند که این دو شکل هستند: اولی که در سمت چپ است زیرا آن را اینگونه مینویسند، «لک» نامیده میشود و سبک است؛ دومی که در سمت راست است، «کر» است و سنگین است و وزن آن، از نظر تخمین، دو برابر اولی است و فقط دو سبک میتواند جای آن را پر کند. در میان حروف آنها، چیزی نیز وجود دارد که «بلند» نامیده میشود و وزن آن وزن سنگین است و من فکر میکنم این همانی است که حروف ساکن آن ضعیف هستند، اگرچه هنوز وضعیت سبک و سنگین را تا جایی که بتوانم آنها را به زبان عربی بیان کنم، مشخص نکردهام. اما به احتمال زیاد، اولی ساکن نیست و دومی متحرک نیست، بلکه اولی فقط متحرک است و دومی ترکیبی از متحرک و ساکن است، مانند دلیل در عروض ما. چیزی که من در آن شک دارم چیزی است که در جمع آنها تعداد زیادی از علائم متوالی یک حرف سبک پیدا میکنم، و اعراب دو حرف ساکن را جمع نکردند، و این در زبانهای دیگر ممکن است، و اینها همان چیزی است که عروض نویسان فارسی حروف متحرک حرکت سبک مینامند، زیرا آنچه از سه تا تجاوز کند برای گوینده دشوار است، بلکه غیرممکن است. آنها را تلفظ کنید و تسلیم حروف متحرک ترکیبی در این گفته ما نشوید: «بدنت مانند توصیف توست و دهانت به اندازه لبت گشاده است». همچنین، به دلیل دشواری شروع با حرف بیصدا، بیشتر نامهای هند با چیزی شروع میشوند که بیصدا نیست، بنابراین از حرکات پنهان است. و اگر ابتدای آیه چنین باشد، آن حرف را از شمارش حذف میکنند زیرا شرط ثقیل این است که حرف بیصدای آن به تأخیر بیفتد، نه به جلو. سپس میگویم، همانطور که اصحاب ما از افعال، صیغههایی برای ساختارهای شعر و اعدادی برای متحرک و صامت در میان آنها ساختند که با آنها وزن را بیان میکنند، آنها نیز هند را به دلیل آنچه از سبک و سنگین تشکیل شده است، با تقدیم و تأخیر و حفظ وزن در تخمین بدون شمارش حروف، عناوینی نامیدند که با آنها به وزن فرضی اشاره میکنند. و منظور من از تخمین این است که «لک» یک متر، یعنی یک مقدار، و «کار» دو متر است، بنابراین به شمارش در نوشتن بدون تخمین توجهی نمیشود، همانطور که مضاعف به عنوان صامت و حرف متحرک و نُه به عنوان متحرک و صامت شمرده میشود، حتی اگر هر یک از آنها در نوشتن یکی باشند. در مورد آنها به تنهایی، سبک نیز «لا» و «کل» نامیده میشود. «روپ»، «چمر»، «کره» و سنگین نیز «کا»، «نیور» و «نیم انشقاق» نامیده میشود. شکی نیست که انشقاق کامل «کرین» یا معادل آنها است. این نامها به خاطر ترتیب همان کتابهای عروض است و بنابراین عناوین را افزایش دادند تا اگر یکی از آنها با دیگری موافق نبود، یکی با دیگری مطابقت داشته باشد. اما جفتها، جفتهای دو هجایی، با هر دو شمارش و تخمین، اینها هستند: و با شمارش بدون تخمین، آنها عبارتند از: و دومی «کرتک» نامیده میشود، و اگر به تخمین تقلیل یابند، سه هجایی هستند، به این ترتیب: اما جفتهای چهارگانه، نامهای آنها در هر کتاب متفاوت است: «پاکش» که نیمه ماه است، «چلن» به معنی آتش، «ماد»، «پربت» به معنی کوه، و همچنین «هر»، «راس»، «خن» که مکعب است، نامیده میشود. اما پنجگانهها، اگرچه اشکال آنها متعدد است، اما نامهای آنها عبارتند از: «هست» به معنی فیل، «کام» به معنی مورد نظر، «کسم». در مورد ششخطیها: و برخی آنها را با مهرههای شطرنج بیان میکنند، بنابراین چلن «ویلا»، مادها «راخا»، پربت «بیدقا» و «خن» «فرسا» نامیده میشود. و در یک کتاب زبانشناسی که «هارود» به نام او نامگذاری کرده است، این جفتهای سههجایی سبک و سنگین با حروف جداگانهای از حروفشان که روبروی آنها نوشته شدهاند، نامگذاری شدهاند: او با استفاده از آنها روش کار را تعریف کرد. او در مورد استدلال استقرایی گفت:یکی از دو نوع خالص را در ردیف اول قرار دهید، سپس آن را با نوع دوم مخلوط کنید و یکی از آن را در ابتدای ردیف دوم و دو نوع باقی مانده از نوع اول قرار دهید. سپس این مخلوط را در وسط ردیف سوم قرار دهید و آن را در انتهای ردیف چهارم قرار دهید. نیمه اول را کامل کردهاید. سپس نوع دوم را نیز خالص در ردیف پایین قرار دهید و آن را با ردیف بالای آن، یکی از نوع اول، مخلوط کنید و آن را در ابتدای آن و در وسط ردیف بالای آن و انتهای ردیف بالای آنها قرار دهید. نیمه دیگر کامل شده است و چیزی از جفتهای سه حرفی باقی نمانده است. در مورد ترکیب، منظم است، اما آنچه او از محاسبه برای دانستن ترتیب ردیفها ذکر کرده است با آن سازگار نیست و او گفته است: برای هر یک از حروف ردیف، همیشه دو عدد به عنوان ریشه قرار دهید، بنابراین اینگونه است: و سمت چپ را در وسط و آنچه به سمت راست میرسد، ضرب کنید. اگر ضرب در قسمت سبک باشد، مجموع را به همان صورت بگذارید و اگر در قسمت سنگین باشد، یکی از مجموع کم کنید. او مثال ردیف ششم را به شرح زیر ارائه داد: ضرب دو در دو و کم کردن یک از مجموع، سپس ضرب سه در دو باقیمانده که حاصل آن شش میشود. با این حال، این در بیشتر ردیفها معتبر نیست و به نظر میرسد که در نسخهبرداری اختلالی وجود دارد. در مورد وضعیت، اگر به شرح زیر باشد: ردیف سمت راست از یکی از دو هجا، ردیف وسط از دو هجا از یک نوع و دو هجا از نوع دیگر و ردیف سمت چپ از چهار هجا از هر نوع، مطابق با جفت جفتهای موجود در ترکیبات ردیف، تشکیل شده است. سپس، به محاسبه فوقالذکر اضافه میشود که اگر ردیف با یک بخش سنگین شروع شود، قبل از ضرب، یک هجا از آن کم میشود و اگر ضرب روی یک بخش سنگین باشد، یک هجا از مجموع کم میشود و بدین ترتیب عدد مورد نیاز برای رتبه ردیف به دست میآید. همانطور که اشعار عربی توسط وزن و قافیه به دو نیمه تقسیم میشوند، اشعار آن افراد نیز به دو قسمت تقسیم میشوند که هر کدام یک پا نامیده میشوند. یونانیان آنها را پایه مینامند که از کلمات، ابیات و قافیهها، با یا بدون صدا، طول، اختصار و طول متوسط تشکیل شدهاند. یک بیت به سه پایه و چهار پایه تقسیم میشود که رایجتر است. گاهی یک پایه پنجم در وسط اضافه میشود و قافیه ندارد. اما اگر باشد، حرف آخر مرد اول و دوم یک حرف است، مانند قافیه، و به همین ترتیب حرف آخر مرد سوم و چهارم نیز یک حرف است. این نوع «ارل» نامیده میشود و سنگین شدن حرف آخر مرد جایز است، حتی اگر ساخت این نوع بر اساس پایان دادن به سبک باشد. شعر آنها، اقوام و تقسیمات آن دارای وزنهای بسیار زیادی است و شعری که پنج پایه دارد، پنجمی بین دو مصراع اول و آخر قرار دارد و بر اساس تعداد حروف آن، عناوین در آن متفاوت است و بر اساس آنچه در ادامه میآید نیز متفاوت است، زیرا آنها دوست ندارند که همه ابیات شعر از یک نوع باشند، اما آنها را از انواع مختلفی میسازند تا مقدمهای گلدوزی شده باشد. اما نحوه قرار گرفتن چهار پایه در چهارپایه به این صورت است: این مثال مربوط به نوعی از وزنهای آنها به نام «اسکند» است که چهار پایه دارد و دو نیمه است که هر کدام هشت «انشق» دارد و جایز نیست که اجزای آن در اول، سوم و پنجم «مدح» باشند، منظورم این است، و در ششم، واجب است که یا «مدح» باشد یا «کان»، هر کدام که اتفاق بیفتد، و هیچ چیز دیگری جایز نیست. پس اگر این شرط برقرار باشد، جایز است که در بقیه «انشق» به هر شکلی که اتفاق میافتد باشد، یا اینکه قرار باشد کمتر از تخمین نباشد یا بیشتر. بنابراین اگر شکل پایهها با انشک اصلاح شود، چهار پایه به این صورت قرار میگیرند:این است که مزاج خط راست یکی از آخرین است و مزاج خط وسط دو از یک نوع و دو از نوع دیگر است و مزاج خط چپ چهار از این و چهار از آن است، طبق جفتهای جفت در مزاجهای خطوط. سپس به محاسبهی مذکور اضافه شد که اگر ابتدای ردیف با سهم سنگین بود، قبل از ضرب یکی از آن کم میشد و اگر ضرب در سهم سنگین بود، یکی از مقدار کم میشد و عدد مورد نیاز رتبهی ردیف به دست میآمد. و همانطور که ابیات عربی توسط وزن و ضرب به دو نیم تقسیم میشوند، ابیات آنها نیز به دو قسمت تقسیم میشوند که هر یک از آنها یک مرد نامیده میشود. و بدین ترتیب یونانیان آنها را مرد مینامند، آنچه از کلمات، سالبی و جنگها با صدا و فقدان آن و بلندی، کوتاهی و میانهروی تشکیل شده است. و بیت به سه مرد و چهار تقسیم میشود که رایجترین آنهاست و شاید یک مرد پنجم در وسط اضافه شود و قافیه ندارد، اما اگر انتهای مرد اول و دوم مانند قافیه یک حرف باشد و به همین ترتیب انتهای مرد سوم و چهارم نیز یک حرف باشد، این نوع «ارل» نامیده میشود و در انتهای مرد، سبک به سنگین تبدیل میشود، حتی اگر ساخت نوع بر اساس پایان دادن به سبک باشد. شعر آنها، اقوام و تقسیمات آن دارای وزنهای بسیار زیادی است و آن که پنج پا دارد، پنجم بین دو تای اول و آخر قرار دارد و بر اساس تعداد حروف آن، عناوین در آن متفاوت است و بر اساس آنچه در ادامه میآید نیز متفاوت است، زیرا آنها دوست ندارند که همه ابیات شعر از یک نوع باشد، بلکه آنها را به انواع مختلفی تقسیم میکنند تا مقدمهای گلدوزی شده باشد. اما نحوه قرار گرفتن چهار پایه در چهارپایه به این صورت است: این مثال مربوط به نوعی از وزنهای آنها به نام «اسکند» است که چهار پایه دارد و دو نیمه است که هر کدام هشت «انشق» دارد و جایز نیست که اجزای آن در اول، سوم و پنجم «مدح» باشند، منظورم این است، و در ششم، واجب است که یا «مدح» باشد یا «کان»، هر کدام که اتفاق بیفتد، و هیچ چیز دیگری جایز نیست. پس اگر این شرط برقرار باشد، جایز است که در بقیه «انشق» به هر شکلی که اتفاق میافتد باشد، یا اینکه قرار باشد کمتر از تخمین نباشد یا بیشتر. بنابراین اگر شکل پایهها با انشک اصلاح شود، چهار پایه به این صورت قرار میگیرند:این است که مزاج خط راست یکی از آخرین است و مزاج خط وسط دو از یک نوع و دو از نوع دیگر است و مزاج خط چپ چهار از این و چهار از آن است، طبق جفتهای جفت در مزاجهای خطوط. سپس به محاسبهی مذکور اضافه شد که اگر ابتدای ردیف با سهم سنگین بود، قبل از ضرب یکی از آن کم میشد و اگر ضرب در سهم سنگین بود، یکی از مقدار کم میشد و عدد مورد نیاز رتبهی ردیف به دست میآمد. و همانطور که ابیات عربی توسط وزن و ضرب به دو نیم تقسیم میشوند، ابیات آنها نیز به دو قسمت تقسیم میشوند که هر یک از آنها یک مرد نامیده میشود. و بدین ترتیب یونانیان آنها را مرد مینامند، آنچه از کلمات، سالبی و جنگها با صدا و فقدان آن و بلندی، کوتاهی و میانهروی تشکیل شده است. و بیت به سه مرد و چهار تقسیم میشود که رایجترین آنهاست و شاید یک مرد پنجم در وسط اضافه شود و قافیه ندارد، اما اگر انتهای مرد اول و دوم مانند قافیه یک حرف باشد و به همین ترتیب انتهای مرد سوم و چهارم نیز یک حرف باشد، این نوع «ارل» نامیده میشود و در انتهای مرد، سبک به سنگین تبدیل میشود، حتی اگر ساخت نوع بر اساس پایان دادن به سبک باشد. شعر آنها، اقوام و تقسیمات آن دارای وزنهای بسیار زیادی است و آن که پنج پا دارد، پنجم بین دو تای اول و آخر قرار دارد و بر اساس تعداد حروف آن، عناوین در آن متفاوت است و بر اساس آنچه در ادامه میآید نیز متفاوت است، زیرا آنها دوست ندارند که همه ابیات شعر از یک نوع باشد، بلکه آنها را به انواع مختلفی تقسیم میکنند تا مقدمهای گلدوزی شده باشد. اما نحوه قرار گرفتن چهار پایه در چهارپایه به این صورت است: این مثال مربوط به نوعی از وزنهای آنها به نام «اسکند» است که چهار پایه دارد و دو نیمه است که هر کدام هشت «انشق» دارد و جایز نیست که اجزای آن در اول، سوم و پنجم «مدح» باشند، منظورم این است، و در ششم، واجب است که یا «مدح» باشد یا «کان»، هر کدام که اتفاق بیفتد، و هیچ چیز دیگری جایز نیست. پس اگر این شرط برقرار باشد، جایز است که در بقیه «انشق» به هر شکلی که اتفاق میافتد باشد، یا اینکه قرار باشد کمتر از تخمین نباشد یا بیشتر. بنابراین اگر شکل پایهها با انشک اصلاح شود، چهار پایه به این صورت قرار میگیرند:این مثال از نوعی از وزنهای آنها به نام «اسکند» با چهار پایه است که دو نیمه است و هر کدام هشت «انشق» دارد و جایز نیست که افراد آن در اول، سوم و پنجم «مدح» باشند، منظورم این است، و در ششم بنا بر ضرورت باید یا مدح باشد یا «کان»، هر کدام که اتفاق بیفتد، و هیچ چیز دیگری جایز نیست. پس اگر این شرط برقرار باشد، جایز است که در بقیه «انشق» به هر شکلی که اتفاق میافتد باشد یا منظور این باشد که کمتر از تخمین نباشد یا بیشتر. بنابراین اگر قالبهای پایه با انشک اصلاح شوند، چهار پایه به این صورت قرار میگیرند:این مثال از نوعی از وزنهای آنها به نام «اسکند» با چهار پایه است که دو نیمه است و هر کدام هشت «انشق» دارد و جایز نیست که افراد آن در اول، سوم و پنجم «مدح» باشند، منظورم این است، و در ششم بنا بر ضرورت باید یا مدح باشد یا «کان»، هر کدام که اتفاق بیفتد، و هیچ چیز دیگری جایز نیست. پس اگر این شرط برقرار باشد، جایز است که در بقیه «انشق» به هر شکلی که اتفاق میافتد باشد یا منظور این باشد که کمتر از تخمین نباشد یا بیشتر. بنابراین اگر قالبهای پایه با انشک اصلاح شوند، چهار پایه به این صورت قرار میگیرند:
سپس [آیات] اول، دوم، سوم و چهارم بر روی آنها ساخته میشوند و نشانههای صور عربی، برخلاف اعداد روی متحرّک و ساکن، این اعداد هستند. مثالی از این امر این است که ما صور نور، صوت و کامل [بیت] را با ساختارهای پایههای وزنی در هر یک از پایههای آن بیان میکنیم و میگوییم: فاعلاتن مستفعلن فاعلاتن، و نشانههای آن عبارتند از:
و در اعداد هندی:
وارونه است؛ من عذر آورده و تکرار کردهام که به اندازه کافی از این فن آگاهی ندارم که تعریفی از آن در نظر گرفته شود، اما با این وجود، تلاشی فروتنانه در آن میکنم و میگویم: هر موجود چهارپایی که تعدادش از نظر تخمین و شمارش به طور موازی مشابه باشد، به طوری که اگر یک پا را بشناسید، بقیه را نیز میدانید زیرا مشابه آن هستند، آن را «برت» مینامند و معتقدند که حروف پا نمیتواند کمتر از چهار باشد، زیرا در «بدح» پایی جز آن وجود ندارد. بنابراین، حداقل تعداد حروف آن چهار و حداکثر آن بیست و شش است و تعداد «پرت» بیست و سه است. اولی چهار حرف سنگین است و جایگزینی یکی از آنها با دو حرف سبک جایز نیست. موضوع در دومی مبهم بود، بنابراین آن را رها کردیم. اما در مورد سوم، شکل آن «خن، پکش:» است و چهارمی «کران» است و چنین بود و سه «کر:» و اگر «پکش، چلن، پکش» گفته میشد، بهتر بود. و پنجم «کرتکن چلن پکش:» و ششم «خن» مدد پکش: و هفتم «کهن، پربات، چلن:» و هشتم «کم، کسم، گلن، کر:» و نهم «پکش، هست، چلن، دهک، دهک، و دهکده» است. چلن، ماد، پکش:» و یازدهم «پکش، ماد، گلنان، هست:» و دوازدهم «کان، بکش، هستن:» و سیزدهم «پرکشان، پاکش، کاسم، مَد، چلن:» و چهاردهم «هیستم، پربت، باک» است. پانزدهم پاکشان، پربات، کسم، کمان، کر: و شانزدهم پاکش، پربات، کم، کسم، پکش، لک، کر:» و هفدهم «پکش، پرمت، کن». «چلن، پكش، كسم:» و هجدهم «پكشان، پربت، كهن، چلن، كامان:» و نوزدهم «چر، پكشان، پربت، كهن، چلن، كامان كِر:» و بيستم چهار «پكش، چلن، مذ، پكش، مان كر:» و «چفر، مثلا، چلّه» کر:» و بیست و دوم چهار «پکش، کسم، مذ، چلن، مذان، کر:» و بیست و سوم هشتم «کر، عشرة لك، كام، جلن، لك، كُر:» داستان را طولانی كردم، هر چند فایده آن ناچیز باشد، تا تجمع هجاهای نوری دیده نشود كه هجاها و هجاهای آن متحرك نباشد. ماهیت صورتهای آنها و تقسیم آیات آنها قابل درک است و ممکن است میدانستم که خلیل بن احمد در اختصارات خود موفق بوده است، هرچند ممکن است شنیده باشد که هند وزنهای شعری خاص خود را دارد، همانطور که برخی تصور میکردند. ما این کار را انجام دادیم تا شرط «شلوک» برقرار شود، زیرا پایههای کتابها بر آن بنا شده است. ما میگوییم: این یک هجای چهارپایه است که هر پایه آن از هشت حرف تشکیل شده است که در پایهها شبیه یکدیگر نیستند و آخرین پایه از چهار پایه از یک نوع است که سنگین است. شرط آن این است که حرف پنجم در تمام پایههای آن همیشه باید سبک، حرف ششم سنگین و حرف هفتم سبک در هر یک از پایههای دوم و چهارم و سنگین در دو پایه باقی مانده باشد. سپس بقیه حروف به هر شکلی که اتفاق میافتند یا در نظر گرفته میشوند، مرتب میشوند. برای اینکه بدانید چگونه از محاسبه در آن استفاده کنید، از «برهماکوپات» نقل میکنیم: اولین نوع شعری «کایتر» است که دو پایه دارد. اگر فرض کنیم تعداد حروف در این نوع بیست و چهار است و حداقل تعداد حروف در یک پایه. این دو مرد چنین بودند: حداقل ۴۴ ممکن است، اما آنچه برای آنها فرض میشود ۲۴ است، بنابراین باقیمانده ۱۶ میشود. ما آن را به مرد راست اضافه میکنیم تا زمانی که ۲۰:۴ شوند. اگر سه پا داشت، ۱۶:۴:۴ میشد، زیرا مرد راست همیشه متمایز است، جداگانه نامگذاری میشود، و پاهای قبل از آن همگی به عنوان یک واحد، جداگانه نامگذاری میشوند. اگر چهار پا داشت، ۱۲:۴:۴:۴ میشد. اگر روی چهار کار نکنیم، که حداقل ممکن برای یک مرد است، و جفتهایی را که در مرد دو پا از بیست و چهار حرف وجود دارد میخواهیم، یکی را به مرد چپ اضافه میکنیم و یکی را از راست کم میکنیم، و جفتهای حاصل را زیر آنها قرار میدهیم، هر کدام در کنار آن. و او این کار را ادامه میدهد تا به همان اعداد دو در ابتدای دو خط برسد، که به صورت متناوب به شکل این تصویر قرار میگیرند. و تعداد این جفتها هفده است، مانند تفاوت بین دو عدد اول، به علاوه یک. در مورد موجود سه پا، طبق فرض عدد، موقعیت اولیه آن، حداقل همانطور که اشاره کردیم، ۱۶:۴ خواهد بود.۴ پای راست و میانی در موقعیت پاهای مرد دوپا قرار میگیرند و روش قبلی کاهش یکی در پای راست و افزایش آن در پای میانی روی آنها انجام میشود تا دو عدد اول به طور متناوب به دست آیند. هیچ کاری با پای چپ انجام نمیشود جز تکرار تا سیزده جفت به این شکل به دست آید:
اما با جلو و عقب بردن، شش برابر آن میشود که میشود هفتاد و هشت. منظورم این است که پای راست باید در جای خود باشد و بقیه باید عوض شوند تا پای چپ، میانی و پای وسط، چپ شود. سپس پای راست باید جابجا شود و بین دو پای باقیمانده قرار گیرد، در جای خود ثابت شود و جای آنها عوض شود. سپس پای راست باید به کنار پای چپ منتقل شود و دو پای باقیمانده در جای خود ثابت شوند و جای آنها عوض شود. و چون اختلاف اعداد مرد مانند جفت مرد است، پس عددی که بعد از چهار در آن قرار دارد، هشت است. بنابراین جایز است که حروف سه پایه را به این صورت قرار دهیم: ۸: ۸: ۸. با این حال، خواص عددی برای آن طبق قانون دیگری است و آن که چهار دارد، در حدّ آن که سه دارد، است. من فقط یک صفحه از مقاله فوقالذکر را خواندم و بدون شک حاوی اصول عددی گرانبهایی است. باشد که خداوند به لطف خود توفیق و روزی دهد. یونانیان، همانطور که از کتابهایشان میتوانم تشخیص دهم، رویکرد خود را به پایههای شعر دنبال کردند. جالینوس در کتاب «کاتاگنس» میگوید: «دارویی که با بزاق دهان ماناکرتیس ساخته میشد، توسط دموکریتوس در قالب شعری موزون با سه مصراع توصیف شده است.»
ذکر کتب آنها در تمام علوم
علوم بسیارند و اندیشه در آنها وقتی زمانشان مساعد باشد، بیشتر میشود و نشانه آن، رغبت مردم به آنها و بزرگداشت آنها و قومشان است و سزاوارترین کس به این امر، کسی است که از آنها پیروی کند، زیرا عمل او دلهایی را که به ضروریات دنیا مشغولند، تهی میکند و اطراف را برای افزایش ستایش و رضایت میلرزاند، زیرا دلها برای دوست داشتن آن و دشمنی با ضد آن آفریده شدهاند، و زمان ما با ویژگی مذکور نیست، بلکه با ضد آن است، اگر لازم باشد، پس چه زمانی علمی در آن پدید میآید یا علمی جدید رشد میکند، بلکه آنچه در آن وجود دارد، بقایای زمانهایی است که با آن ویژگی بودهاند، و اگر چیزی در زمین گسترش یابد، هر گروهی سهم خود را از آن میبرد، و هند یکی از آنهاست، و اعتقادشان به عقب رفتن روزها بر اساس آنچه دیده میشود است. نجوم در میان آنها برجستهترین است زیرا مسائل دینی با آن مرتبط است. کسانی که از احکام آنها بیاطلاع هستند، از طریق محاسبه صرف، در زمره نجوم قرار نمیگیرند. آنچه مردم ما به عنوان «سیندهاندا» میشناسند، «سیدهند» است، به معنای راه مستقیمی که منحرف نمیشود یا تغییر نمیکند. این نام به تمام محاسبات نجومی که در بین آنها بسیار مورد توجه است، اطلاق میشود، اگرچه سیستم ما از محاسبات نجومی ما جامعیت کمتری دارد. پنج نوع محاسبه از این دست وجود دارد: اولین مورد «سورج سیدهند» است که به خورشید نسبت داده میشود و «لات» بر آن نظارت دارد؛ دومین مورد «باشات سیدهند» است که به یکی از ستارگان دب اکبر نسبت داده میشود و «بیشانچندار» آن را انجام میدهد؛ سومین مورد «پالس سیدهند» است که به «پاول» یونانی از شهر «سینتار» (به گمان من اسکندریه است) نسبت داده میشود و «پالس» آن را انجام میدهد؛ چهارمین مورد «رومک سیدهند» است که به رومیها نسبت داده میشود و «اشریخین» آن را انجام میدهد؛ و پنجمی «براهم سیدهند» منسوب به برهما است که توسط «براهمکوپت بن جشن» در شهر «بهلامال» که شانزده کیلومتر بین مولتان و انهلوارا واقع شده است، نوشته شده است. «جوژانا» و همه آنها کار خود را بر اساس کتاب «پیتاما» که به پدر اول، یعنی برهما، نسبت داده میشود، انجام دادهاند. برهما یک جدول نجومی کوچک به نام «پنج سادهند ک» ساخته است و نام آن نشان میدهد که شامل آنچه در پنج مورد است، میباشد، اما اینطور نیست. پس بهتر از آنها نیست تا بتوان گفت که صحیحترین مورد از پنج مورد است و این نام، پنج مورد را برای تعداد آنها ثابت میکند. سپس برهماکوپت میگوید:
سیدهند بسیار غنی است، از جمله «سورج»، «و»، «بالس»، «رومک»، «باشت» و «جبن»، یعنی یونانی. با وجود فراوانی آنها، فقط در تلفظ متفاوت هستند، نه در معنا. هر کسی که واقعاً آنها را بررسی کند، به توافق آنها پی خواهد برد. من هنوز نسخهای جز نسخه بالس و نسخه براهماکوپت به دست نیاوردهام و هنوز ترجمه آنها را کامل نکردهام. فهرست فصول «براهم سیدهند» را ذکر میکنم، زیرا در دانش مفید است:الف. در باب اوضاع کره و احوال آسمانها و زمین؛ ب. در باب مراحل سیارات، عمل سنجش زمان، استخراج میانگینهای سیارهای و ساختن سینوسهای کمانها؛ ج. در باب تقویم سیارات؛ د. در باب سه مسئله که عبارتند از سایه، گذشته روز و طلوع و استخراج آنها از یکدیگر؛ ه. در باب ظهور سیارات از پرتوهای خورشید و ناپدید شدن آنها از آن، و در باب رؤیت هلال و وضعیت شاخهای آن؛ ز. در باب خسوف ماه؛ ح. در باب خورشیدگرفتگی؛ ت. در باب سایه ماه؛ ی. در باب مقارنه و ملاقات سیارات؛ ی. در باب عرض جغرافیایی سیارات؛ ی. در باب نقد آنچه در کتابها و جداول نجومی آمده و تشخیص صحیح از غلط؛ ی. در باب حساب و عمل آن در مساحتها و چیزهای دیگر؛ ی. در باب تعیین میانگینهای سیارهای؛ ی. در باب تعیین تقویم سیارات؛ ی. در باب تعیین سه مسئله؛ ی. در مورد انحرافات کسوف و خسوف؛ ی. در مورد تعیین رؤیت هلال و شاخهای آن؛ ی. در مورد «کتک» که دقت است، به معنای تشبیه کوشش در جستجو به دقتی که از آن روغن استخراج میشود، و در جبر و معادلات با جفتها و در سایر مسائل عددی است؛ ک. در مورد سایهها؛ خ. در مورد محاسبات اوزان شعری و ارائههای او، مانند در دایرهها و دستگاهها، مانند در زمانها و چهار معیار، به معنای خورشیدی، صعودی، قمری و منزلی، مانند در علائم اعداد و ارقام در منظومهها، بنابراین بیست و چهار فصل است. او گفت، و بیست و پنجم «دهنکار هذا» است، که در آن جستجوگر بدون تمرین محاسبه به ایده میرسد، و من در اینجا به آن اشاره نکردم زیرا علل با محاسبه از بین رفته بودند، و من فکر میکنم آنچه او به آن اشاره کرد، اثبات آثار است، وگرنه چه زمانی چیزی از این حرفه بدون محاسبه استخراج خواهد شد؟ هر چیزی که پایینتر از رتبه «سیدهاند» قرار میگیرد، عمدتاً «تنتار» یا «کاران» نامیده میشود. «تنتار» به معنای کسی است که تحت اختیار کارگر است، در حالی که «کاران» به معنای پیرو، یعنی سیدهاند، میباشد. همچنین، کارگران او «اجرج» (به معنای علمای زاهد، که پیروان برهما هستند) هستند. هر یک از «ارجبهاد» و «بالبهادر» یک «تنتار» شناخته شده دارند و هسته اصلی آن کتاب «رساین تنتار» است. رساین در فصل خود توضیح داده شده است. در مورد «کاران»، آن را به نام خود نسبت میدهند. برهماکوپات «کاران کنداکاتاک» دارد که نام نوعی شیرینی است که دارند. شنیدهام که دلیل این نام این است که «سکریم الشمانی» یک زیجه (جدول نجومی) درست کرد که آن را «دادساکار» نامید، به معنای دریای «ماست». یکی از شاگردانش زیجی ساخت که آن را «کُربیه» یعنی کوهی از برنج نامید. سپس «و لون مُشت» یعنی یک مشت نمک را ساخت. به همین دلیل است که برهماکوپات کتاب خود را به نام یک شیرینی نامگذاری کرد تا غذا و آنچه را که در آن است، کامل کند. در آن، او بر نظر «ارجبهاد» است. بنابراین، پس از آن کتابی به نام «اوتار کنداکتک» به معنای تحقیقات خود نوشت و پس از آن کتاب دیگری به نام «کنداکتک تپه» نوشت که من تأیید نمیکنم که آیا از اوست یا شخص دیگری، که در آن دلایل اعداد استفاده شده در آن و ماهیت آنها آمده است، اگرچه فکر میکنم که این کتاب توسط بالبهدار و توسط باجیاناند، مفسر در کشور «بارنسی»، زیجی به نام «کران تلک» به معنای آغاز پیروان، و توسط بتیشفر بن مهدت از کشور «نکپور»، زیجی که او «کران سر» به معنای استخراج شده از پیروان نامید، و توسط نرجس، کتاب «کران برتلک» را نوشت که ادعا میکنند اجزای سیارات از یکدیگر استخراج میشوند، و توسط لوپال کشمیری، «رهنار اکران» به معنای شکستن پیروان و «کران» «پات» به معنای قاتل پیروان، و «کاران جورامن» و من نویسنده آن را نمیشناسم؛ سپس دیگران با نامهای دیگری نوشتند، مانند «انسانهای بزرگ»، به نام «اثر انسان» و تفسیر اوپال، و «انسانهای کوچک»، که توسط پنچال از سمت جنوبی کوتاه شده بود، و «دشکیتک» از ارجبهاد، و «ارجشتشت» از او، و «لوکاناند»، به نام صاحبش، و کتاب «بهتال»، برهمن، به نام او، و کتابهای بیشماری از این نوع؛ و اما کتابهای آنها در مورد قوانین ستارگان، هر یک از منداب، پرشار، کرک، برهما، بالبهدر، دبیات و برهماهر کتاب «سنخت» و تفسیر آن را دارند:این مجموعه شامل کمی از هر چیزی مانند بلیط سفر، از تشکیل جو و مسائل مربوط به حالات و انتخابها، سپس قیافهشناسی، تفسیر و فال است. علمای آنها به آن اعتقاد دارند و رسم است که منجمان آنها علم تشکیل جو و جهان را با تشبیه بیان میکنند. هر یک از یونانیان، «پراشار»، «سات»، «مونت»، «چیبشرام» و «مو»، کتابی به نام «گاتاک» به معنای موالید دارند. برهمهر دو کتاب از آنها دارد، یکی کوچک و یکی بزرگ که آن را بالبهدار تفسیر کرده است و من کتاب کوچکتر را به عربی ترجمه کردهام. در باب موالید، کتابی بزرگ به نام «ساراول» به معنای برگزیده دارند که شبیه «پازیذج» است که توسط «کالان برم» پادشاه ساخته شده و بر اساس یک فضیلت علمی بوده است. کتاب بزرگتری وجود دارد که در هر باب احکام جامع است و به نام «جُبن» شناخته میشود که همان کتاب یونانیان است. بارهمهر کتاب های کوچک تری دارد، از جمله «خط پنچشک» که پنجاه و شش فصل در مورد مسائل دارد و کتاب «هوربانج هاتری» که آنها را نیز در بر دارد. در فصل مربوط به سفرها، کتاب «زوک» وجود دارد. «زَطَر» و کتاب «تِکْنی زَطَر» و در عروسی و نکاح کتابی از بهاپتال و در عمارات کتابی است، سپس در آنچه شبیه فال و طالعبینی است کتابی از سارودو وجود دارد که در سه نسخه است که یکی از آنها به «مَهادیو» نسبت داده میشود، صاحب دومی «بملَبد» و صاحب سومی «بِنگَل» است و کتاب «جُرَمان» یعنی علم غیب را «البَد» صاحب شَمَنیه سرخمو ساخته است و کتاب «پِرشان جُرَمان» یعنی مسائل علم غیب را «اُپال» ساخته است و در میان علمای آنها کسانی هستند که نامشان با کتاب نیامده است: «پَرَدام» و «سَنْخَل» و «دَبَکَر» و «پِرِسْفَر» و «سَرسَفت» و «پیروان» و «دیوکرت» و «پِرِتوتک سوام». علم طب و علم نجوم در یک ... با هم ترکیب شدند. قرن، اگر درگیری دومی با دین نبود. آنها کتابی دارند که به نام نویسندهاش «چیرک» شناخته میشود و آن را بر کتابهای پزشکی خود ترجیح میدهند. آنها معتقدند که او «رشا» در «دوپار العدنه» بوده و نامش «آکان بیش» بوده است. سپس او را «چیرک» به معنای حکیم نامیدند، زمانی که پزشکی را از نوادگان اولیه «سوتر» که راشین بودند، آموخت. اینها نیز به نوبه خود آن را از «اندر» گرفتند و اندر آن را از «اشونی»، یکی از پزشکان «دیو»، و او آن را از «پارجاپات»، که برهمن، پدر اول است، گرفت. این کتاب برای برمکیان به عربی ترجمه شد. آنها شاخههای دانش بسیار دیگری و کتابهای بیشماری دارند، اما من با آنها آشنا نبودهام. ای کاش میتوانستم کتاب «بنج تنتر» را که برای ما به عنوان کتاب «کلیله و دمنه» شناخته میشود، ترجمه کنم، همانطور که بین فارسی و هندی، سپس عربی و فارسی، از زبان افرادی که نمیتوان به تغییر آن اعتماد کرد، مانند عبدالله بن مقفع در افزودهای که بر باب «برزویه» نوشته، قصد داشته است که در اذهان ضعیفان دین تردید ایجاد کند و دعوت آنها را به مذهب «مانانیسم» بشکند. و اگر به آنچه افزوده متهم شده، در آنچه نقل کرده نیز از همین امر مبرا نبوده است.«بردمن»، «سنخال»، «دِبَکر»، «پرسفر»، «ساراسوت»، «پروان»، «دیوکرت» و «پروتِک سوام»؛ اگر درگیری دومی با دین نبود، علم پزشکی و علم طالعبینی در یک قرن با هم ترکیب شدند. آنها کتابی دارند که به نام نویسندهاش «چیرک» شناخته میشود و آن را بر کتابهای پزشکی خود ترجیح میدهند. آنها معتقدند که او «رشا» در «دوپار الادنا» بوده و نامش «آکان بیش» بوده است. سپس او را «چیرک» به معنای خردمند نامیدند، زمانی که پزشکی را از نوادگان اولیه «سوتر» که راشین بودند، آموخت. اینها نیز به نوبه خود آن را از «اندر» گرفتند و اندر آن را از «اشونی»، یکی از پزشکان «دیو»، و او آن را از «پارجاپات»، که برهمن، پدر اول است، گرفت. این کتاب برای برمکیان به عربی ترجمه شد. آنها شاخههای دانش بسیار دیگری و کتابهای بیشماری دارند، اما من با آنها آشنا نبودهام. کاش میتوانستم کتاب «بنج تنتر» را که ما آن را به نام «کلیله و دمنه» میشناسیم، ترجمه کنم، زیرا این کتاب بین فارسی و هندی، سپس عربی و فارسی، از زبان افرادی که نمیتوان به تحریف آن اعتماد کرد، مانند عبدالله بن مقفع در ضمیمهاش بر فصل «برزویه»، دست به دست شده است. او قصد داشت در ذهن افراد ضعیفالدین شک ایجاد کند و دعوت آنها را به مذهب «مانانیسم» بشکند. و اگر به آنچه افزوده بود متهم میشد، در آنچه نقل کرده بود نیز از همان چیز مبرا نبود.«بردمن»، «سنخال»، «دِبَکر»، «پرسفر»، «ساراسوت»، «پروان»، «دیوکرت» و «پروتِک سوام»؛ اگر درگیری دومی با دین نبود، علم پزشکی و علم طالعبینی در یک قرن با هم ترکیب شدند. آنها کتابی دارند که به نام نویسندهاش «چیرک» شناخته میشود و آن را بر کتابهای پزشکی خود ترجیح میدهند. آنها معتقدند که او «رشا» در «دوپار الادنا» بوده و نامش «آکان بیش» بوده است. سپس او را «چیرک» به معنای خردمند نامیدند، زمانی که پزشکی را از نوادگان اولیه «سوتر» که راشین بودند، آموخت. اینها نیز به نوبه خود آن را از «اندر» گرفتند و اندر آن را از «اشونی»، یکی از پزشکان «دیو»، و او آن را از «پارجاپات»، که برهمن، پدر اول است، گرفت. این کتاب برای برمکیان به عربی ترجمه شد. آنها شاخههای دانش بسیار دیگری و کتابهای بیشماری دارند، اما من با آنها آشنا نبودهام. کاش میتوانستم کتاب «بنج تنتر» را که ما آن را به نام «کلیله و دمنه» میشناسیم، ترجمه کنم، زیرا این کتاب بین فارسی و هندی، سپس عربی و فارسی، از زبان افرادی که نمیتوان به تحریف آن اعتماد کرد، مانند عبدالله بن مقفع در ضمیمهاش بر فصل «برزویه»، دست به دست شده است. او قصد داشت در ذهن افراد ضعیفالدین شک ایجاد کند و دعوت آنها را به مذهب «مانانیسم» بشکند. و اگر به آنچه افزوده بود متهم میشد، در آنچه نقل کرده بود نیز از همان چیز مبرا نبود.