
فریب گلیفی از متون ادای منثور
گلیفاگینینگ داستان یک پادشاه اهل سوئدست به اسم گلیفی که مرد خردمندی بود، اما ذهن او درگیر یک سوال بود، یک سوال اساسی. سوالش این بود که این قدرت عجیبغریب خدایان آسیر و این نیروی فوقالعادهی آنها واقعا از کجا میآید؟ یعنی آیا این ذاتیست و جادوییست و یا شاید آنها هم از یک قدرت بالاتری این نیرو را میگیرند؟
گیلفی، پادشاهی خردمند و جادوگر، از قدرت و دانش خدایان (آسیر) شگفتزده است. او با این پرسش که آیا قدرت آنها ذاتی است یا از طریق پرستش خدایانشان به دست آمده، تصمیم میگیرد به آسگارد سفر کند.
و همین کنجکاوی بود که گلیفی را واداشت که یک کار خطرناک بکند. او تصمیم گرفت خودش با پای خودش به آسگارد برود یعنی قلمرو خدایان(آسیرها) تا که جواب سوالات خودش را پیدا کند و متن گلیفاگینینگ روایت این ماجرای گلیفیست که بخشی از ادای منثورست. البته این داستان ساختگی در اصل پرداخته اسنوری استورلوسون برای اینست که در خلال این داستان او اساطیر نورس را به صورت فشرده ارائه دهد از خلقت تا پایان و شروع دوباره کیهان در این متن آمدهست و میشود گفت که اساس اساطیر نورسیست.
فصل دوم متن شروع این ماجراست. خب گلیفی اصرار داشت که به آسگارد برود اما میدانست که بهعنوان شاه نمیتواند به آنجا برود، پس او یک نقشهای کشید؛ هویت خود را مخفی کرد و خودش را شبیه یک پیرمرد کرد و یک اسم مستعار هم برای خودش انتخاب کرد: گانگلری. و البته گلیفی پیش خودش فکر میکرد که خیلی مخفیانه دارد به آنجا میرود ولی خب ظاهرا این شاه خردمند شناخت درستی از آسیرها نداشت. آسیرها قدرت پیشبینی و جادو داشتند و برای همین خبر داشتند که او داره میاد به آسگارد. آنها استاد توهم و جادو بودند و تصمیم گرفتن به جای اینکه جلوی او را بگیرند با همین قدرتهایی که دارند او را تحتتاثیر قرار دهند و البته او را امتحان کنند چون میدانستند که گلیفی شاه خردمندیست. پس گلیفی که فکر میکند کسی او را نمیشناسد به نزدیکی آسگارد میرسد و بعد یک تالار غولپیکر را مشاهده میکنند. یک تالار عظیم که سقف آن از سپرهای طلایی درست شده بود و یک منظره خیلی مهیب داشت. بعدها متوجه میشویم که اینجا در اصل والهالا بوده. جلوی درش یک مردی را میبیند که با 7 خنجر بازی میکند، یک شروع عجیب. گلیفی جلو میرود و خودش را معرفی میکند که من یک مسافر هستم و خستهام و برای شب دنبال جای خواب میگردم و میپرسد که صاحب این تالار کیه؟ آن مرد او را به سمت تالار هدایت میکند تا او را پیش صاحب تالار ببرد و راهنمای او میشود. اما به محض اینکه گلیفی پای خود را تو تالار میگذارد، در پشتسرش محکم بسته میشود و یک صدای خیلی بلندی میدهد و یکجورایی گیر افتاد و خودش را توی یک تالار خیلی بزرگ میبیند پر از اتاق و پر از آدم که برخی مشغول بازی و برخی نوشیدن و حتی یک عدهای داشتند میجنگیدند، یک فضای خیلی شلوغ و گیجکننده و ترسناک. گلیفی حس میکرد که توی تله گیر افتاده و در این حال او یاد یک بیت شعر از هاوامال میافتد(اشعار منسوب به هاوی-اُدین) شعری که میگوید:
قبل از اینکه وارد جایی شوید همهی ورودیها را خوب نگاه کن
چون نمیدانی دشمن کجا ممکنست که کمین کرده باشد
او در انتهای تالار سه تخت میبیند که هرکدام روی شکویی بلندتر از قبلیست و سه شخصیت مهم روی آن تکیه زدند و راهنما میگوید که روی پایینترین تخت شاه اینجاست یعنی هاوی(والا) و بعد به همان اندازه والا و سومی.(اینها همه از القاب اُدین بود. در واقع او همان اُدین بود).
گانگلری سه مرد را میبیند که در سه تخت پادشاهی بالا رونده نشستهاند: هَر (بالا)، یَفنهَر (بههماناندازه-بالا)، و ثریدی (سومین). این سه، تجلی اودین هستند و به پرسشهای گانگلری پاسخ میدهند.
اینجا اوضاع خیلی جدیست و نقطه اوج داستانست. هاوی(اُدین) به گلیفی خوشآمد میگوید اما بلافاصله یک شرط خیلی سخت میگذارد و میگوید که تو سالم از اینجا بیرون نمیروی مگر اینکه داناتر از ما باشی.(در اینجا مشاهده میکنیم که اُدین اصلا یک شخصیت مهربان و خیرخواه نیست بلکه موجودی به غایت مرموز و حیلهگر و خطرناکست.)
بعد او را به چالش میکشد و میگوید تو بایست و بپرس و آنکه جواب میدهد مینشیند. یعنی یا با سوالاتت داناییت را ثابت کن و جواب بگیر یا که غزل خداحافظیت رو بخون. توی متن این اصلا یک شوخی نیست و کنجکاوی نیست بلکه بحث مرگ و زندگیست و این چالش کل ماجرا را عوض میکند و گلیفی دیگه فقط دنبال جواب نیست و باید لیاقت شنیدن جوابها را هم اثبات کند و همین ساختار سوال و جوابست که هستهی اصلی گلیفاگنینیگ را میسازد و دیگه فقط یک داستان نیست و یک بحث فلسفی و کیهانشناختیست توی قالب دراماتیک. گلیفی باید با سوالات درست هم خودش را نجات دهد و هم به دانش برسد. فصل سوم دقیقا با اولین سوالش شروع میشود و میپرسد برترین و کهنترین خدایان چه کسیست؟ این داستان گلیفی جستجوی دانش را در قالب یک چالش پرخطر تصویر میکند یه چیزی مشابه چیزی که ما بهش امروز میگوییم رولت روسی. انگار که حقیقت و دانش بها دارد و رسیدن به آن ساده نیست و اساسا آن والا هم کسی نیست جز خود اُدین که خودش هم در اصل به همین شکل به دانش و حکمت میرسید: با بها دادن برای آن و برای این دارد گلیفی را امتحان میکند که آیا این انسان فانی ارزش این را دارد که چیزی بداند و آیا او از من خردمندترست یا نه. باید ببینم که آیا او یک انسان باارزشست یا خیر. گلیفی حاصر شد جلوی این موجودات قدرتمند و خطرناک یعنی آسیرها بایستید و سوال بپرسد حتی وقتی جان خودش در خطر بود. این دارد در مورد ارزش جستجوی دانش میگوید حتی در برابر ناشناختههای بزرگ و اون هم از این موجودات دانا و البته خطرناک یعنی آسیرها.
این داستان فضای حقیقی اساطیر نورسی را ترسیم میکند که یک فضای سرد، تاریک، مرموز و ترسناک بود. و آسیرها این خدایان هم موجودات قدرتمند و دانا و البته ترسناک بودند. این خیلی با تصوری که امروزه مخصوصا فیلمهای مارول ازشون تصویر کرده فرق دارد.
حالا به خلاصهای از محتوای اساطیری از آغاز تا پایان در گلیفاگنینگ میپردازیم
این متن از منابع مهم اساطیر نورسیست. این متن داستان خلقت و خدایان و سرنوشت نهایی جهان رو روایت میکند و یک پنجرهست به جهانبینی نورس باستان و پر از تصاویر قوی و مفاهیم عمیقی در مورد نظم و آشوب و چرخهی زندگی و مرگست. خب طبق این متن دنیا از کجا شروع میشود؟ همهچیز از یک فضای خالی خیلی بزرگ شروع میشود به نام گینونگاگاپ. تصور کنید یک خلا عظیم بین دو قلمرو کاملا متضاد یعنی شمال یخی(نیفلهایم) و جنوب داغ و آتشین(موسپلهایم).یخ و آتش در کنار هم. و بعد از برخورد سرمای نیفلهایم و گرمای موسپلهایم توی این گینونگاگاپ اولین موجود شکل میگیرد، یک غول یخی به نام یمیر، پس اولین موجود یک غولست(یوتُن).
البته اسم دیگهش هم اورگلمیر است. و همزمان با او یک گاو خیلی بزرگی هم بهوجود میآید یعنی اودوملا که کارش این بود که یمیر را با شیر خودش تغذیه میکرد و در واقع یمیر را میشود جد تمام یوتُنها(یوتنار) یعنی غولهای یخی دانست. پس اول یوتنار بودند و خدایان بعدا وارد میشود و البته فامیل آنها هستند. اینجا نقش اودوملا مهمست. او شروع میکند به لیسیدن صخرههای یخی شور(لیسیدن یخ) و از توی یخ اولین اِسیر را آزاد میکند یعنی بوری و بعد بوری با یک یوتُن وصلت میکند و بوری ازش متولد میشود و بعد بوری هم با بستلا که یک یوتنست ازدواج میکند. پس در اینجا یک پیوند خونی بین خدایان اِسیر و یوتنها وجود دارد. حاصل ازدواج بوری و بستلا سه پسرست. اُدین، ویلی و وِ. اُدین معروف و برادرانش. این سهتا اولین خدایان از نسل آسیر هستند و اولین کار بزرگ آنها کشتن یمیر بود یعنی جد خودشان را کشتند. توی این جهانبینی اینطوریست که نظم جدید یعنی دنیای خدایان و انسانها باید از دل نابودی یک نیروی اولیه و آشفتهای مثل یمیر بیرون بیاد و انگار یک قربانی کیهانی برای خلقت لازمست. پس یمیر کشته میشود و بیشتر یوتُنها هم توی خون او غرق میشود. تقریبا همهی یوتُنها به جز دو نفر و بعدش هم دیگه صحنه آمادهست برای ساختن جهان. خب پسران بوری یعنی اُدین و برادرانش از بدن یمیر برای خلقت جهان استفاده میکنند مثلا از گوشت او زمین را درست میکنند و از خون او دریاها و دریاچهها و استخوان او میشود کوهها و دندانهای او صخرهها و جمجمه آن هم آسمان میشود که 4 دورف به نان آستری(شرق)، وستری(غرب) و نورزدی(شمال) و سودری(جنوب) توی چهار گوشهش نگه داشتند و بعد مغز یمیر هم به ابرها تبدیل میشود و از ابرها هم یک دیوار محکم در اطراف دنیای انسانها میسازند(میدگارد-سرزمین وسط) که از دست یوتُنها در امان باشند و حالا خب خود انسانها چی؟ انسانها را این 3 برادر خلق میکنند. 2تا کُنده درخت در کنار ساحل پیدا میکنند و به اَسک که مرد بود زندگی و روح میدهند و به امبلا که زن بود هوش و احساسات. و خب اولین انسانها اَسک و امبلا هستند. بعد به آنها شکل و ظاهر انسانی و قدرت تکلم و شنوایی و بینایی را میبخشند و نسل بشر از این 2 نفر شروع میشود. مرکز این جهان یک درخت زبان گنجشک خیلی خیلی عظیم کیهانی به نام ایگدراسیلست. درخت جهان
این فقط یک درخت نیست بلکه محوریست که همهی قلمروها را به هم وصل میکند و 3 تا ریشهی اصلی هم دارد، خب یک ریشهی آن توی آسگارد رفته یعنی سرزمین خدایان و یک ریشهی دیگه توی یوتُنهایم یعنی سرزمین یوتُنها درست کنار چشمه خرد میمیر(دایی اُدین)، همان چشمهای که اُدین برای نوشیدن از آب آن و بدستآوردن خرد چشمش را فدا کرد. و ریشهس سوم به بالا به نیفلهایم کنار چشمهی هورگلهیمیر که در آنجا هم یک اژدها به نام نیدهوگ(نیتاگ) دائم دارد این ریشه را میجود. خدایان هرروز با این درخت کار دارند و از طریق بیفروست که یک پل از جنس رنگینکمانست پای درخت ایگدراسیل میروند و آنجا کنار یک چشمهی دیگه جمع میشوند به اسم چشمهی اُر یا چشمه سرنوشت. 3 تا زن آنجا هستند به نام نورنها و این 3 نورن نماد سرنوشت هستند که آنهایند که دارند سرنوشت همه حتی خود خدایان را میبافند. این نشان میدهد که چقدر باور به سرنوشت محتوم توی این فرهنگ نورسی قوی بوده و البته این ظاهرا در فرهنگ یونانی و کلا بین مردمان باستانی بودهست که سرنوشت حتی از خدایان هم قویترست. در یونان ما مویرای را داریم که 3 خواهرند که سرنوشت را در دست دارند و خدایان مغرور یونانی هم بهشدت از آنها وحشت دارند و ازشون حساب میبرند.
خب حالا بریم سراغ خدایان. به جز اُدین که خیلی مهمست یعن آلفادر(پدر همه) ما شخصیتهای دیگری را هم داریم. خیلی خلاصه بگم که کلا چیزی که از متون کهن نورسی داریم اساسا داستانهاییست که در آن بیشتر از همه در مورد اُدین و ثور و لوکیست و این سه نقش و بسامد زیادی در اساطیر دارند. ثور پسر اُدین و یورد که یک یوتنست که قویترین خدای نورسیست با آن پُتک قدرتمندش یعنی میولنیرست و البته کمربند قدرتی که دارد که نماد محافظت و قدرتست و لوکی آن یوتُن همیشه شخصیت مرموزیست. لوکی خیلی پیچیدهست. خدای حیلهگر و فریبکار که البته آسیر هم نیست بلکه یوتُنست ولی با خدایان آسگارد زندگی میکند یا بهتره رُک بگم، اُدین بعد از یک حمله به یوتُنهایم و کشتن تعداد زیادی از یوتُنها از جمله والدین لوکی، او را که یک شاهزاده یوتنست را از یوتُنهایم به آسگارد میآورد.(اینو حتی تو فیلم مارول هم نشون دادند.)
لوکی اساسا برخی اوقات به نفع خدایانست و گاهی اوقات هم ضدخدایان که هم مشکل درست میکند و هم گاهی به طرز عجیبی به داد خدایان میرسد. ولی در نهایت نقش خیلی مهمی تو وقایع پایان دنیا دارد. لوکی پدر چند موجود خیلی ترسناک هم هست. مثل گرگ نورس فنریر و مار بزرگ میدگارد و هِل(هِلا) فرمانروای دنیای مردگان. منظور از وقایع پایانی هم رگناروکست. سرنوشت نهایی یا فرجام خدایان. با نشانههایی شروع میشود مثل یک زمستان خیلی سخت و طولانی به نام فیمبولوتر و بعدش دیگه وفاداریها از بین میرود و هرجومرج میشود و نیروهای آشوب مثل فنریر و خود لوکی از بند آزاد میشوند و نبرد نهایی در دشتی به نام ویگریدروسر در میگیرد. نبردی که خیلی از خدایان در آن کشته میشوند. یک نبرد تمام عیار که اُدین به دست فنریر کشته میشود و ثور توسط مار میدگارد و لوکی توسط هایمدال که البته رقیبان هم کشته میشوند و در نهایت سورتر آن غولآتشین موسپلهایم با شمشیر آتشین خود کل جهان را به آتش میکشد. یک پایان حماسی و خیلی تاریک. اما خب در اینجا مثل داستان خلقت که از دل آشوب بود اینجا هم یک امید برای شروع دوبارهست و همهچیز تمام نمیشود و این نکته خیلی مهمیست و این یک پایان مطلق نیست و مثل یک چرخهست یعنی بعد از این نابودی یک جهان جدید، سبز و زیبا دوباره از دل آبها سربلند میکند. یک دنیای جدید و تعدادی از خدایان هم زنده میمانند مثل میدار و والی پسران اُدین و مودی و ماگنی پسران ثور که میولنیر رو به ارث میبرند و بالدر و هودر که قبلا مرده بودند هم از دنیای مردگان و زیر چنگال هلا آزاد میشوند. پس خدایان کاملا از بین نمیروند و مهمتر اینکه 2تا انسان هم زنده میمانند یک مرد و زن به نام لیف و لیفراسیر که یکجا پنهان میشوند و از آن آتشسوزی بزرگ جان سالم بهدر میبرند تا نسل جدید بشر را توی آن دنیای تازه بنیانگذاری کنند. پس این روایت گلیفاگنینگ یک چرخه از خلقت و نابودی از دل آشوب و رسیدن به یک نظم و نبرد نهایی و نابودی و باز یک تولد مجدد.
این خلاصهای بود از محتوای اساطیری متن گلیفاگنینگ. این تاکید زیاد روی چرخهی نابودی و تولد مجدد و اینکه حتی قویترین موجودات یعنی خدایان یک سرنوشت محتوم دارند.
رگناروک، فرجام خدایان
یکی از دراماتیکترین وقایع اساطیر نورس رگناروکست یا فرجام خدایان که در گلیفاگنینگ از اِدای منثور اسنوری آمدهست که آن را خیلی خاص توصیف کرده یعنی از نشانههای آن تا نبرد بزرگ نهایی و تولد مجدد جهان. نکتهی مهم اینست که این یک داستان پایان نیست بلکه شبیه یک چرخهست یعنی نابودی و بعد خلقت مجدد(تناسخ). اتفاقی که سرنوشت همهچیز را عوض میکند. خب این پایان دنیا و اتفاق بزرگ چطور شروع میشود؟ خب از مرگ بالدر شروع میشود، لوکی او را با حیله خودش میکشد و با حیلهی خودش هم باعث میشود که آسیرها نتوانند او را از هِل بیرون بیاورند و در نهایت آسیرها تصمیم میگیرند که بلای بدی سر لوکی بیاورند. لوکی فرار کرده بود ولی در نهایت آسیرها به رهبری اُدین و کواسیر اورا پیدا میکنند، کواسیر جلوی چشم لوکی، پسرش رو تکهتکه میکند و از رودههای پسرش لوکی را در غاری به بند میکشد و در نهایت یک مار زهر خود را روی بدن او میریزد تا همیشه زجر بکشد. با این حال رگناروک نزدیک میشود. اولین نشانهی خیلی ملموس آن از راه میرسد. یک زمستان خیلی خیلی سخت(اصطلاح زمستان سخت اساسا ریشه در همین داره) که به آن میگویند فیمبولوِتر یعنی 3تا زمستان پشت سرهم بیایند بدون اینکه تابستانی بین آنها باشد و فقط برف و باد شدید و یخبندان دائمی و خب خورشیدی هم در کار نیست. یک وضعیت بسیار ترسناک. 3 سال زمستان بدون آفتاب این خودش به تنهایی کافیه که همهچیز را بههم بریزد و انگار این سرمای بیرونی به درون آدمها هم نفوذ میکند چون بلافاصله بعد از آن 3 تا زمستان دیگه میاد که پر از جنگ و درگیریست، پیوندهای خانوادگی از بین میرود و برادر،برادر خودش را میکشد و این چیزیست که توی اشعار وُلُسپا هم هست که میگوید برادران با هم میجنگند. وُلُسپا میگوید:
برادران باهم خواهند جنگید و قاتل یکدیگر خواهند شد؛ دوران تبر و دوران شمشیر؛ دوران باد، دوران گرگ؛ پیش از آنکه دنیا نابود شود
این یک فروپاشی کامل اخلاقی و اجتماعیست و بعدش نوبت اتفاقات کیهانی و بزرگست که آسمان و زمین بههم میریزد و آن گرگهایی که همیشه بهدنبال خورشید و ماه بوند یعنی اسکول و هاتی بالاخره به آنها میرسند و اسکول خورشید را میبلعد و هاتی ماه را میبلعد و جهان تاریک میشود و ستارهها از آسمان میافتند و زمین هم بهشدت میلرزد و کوهها فرو میریزند و تمام بندها و زنجیرها پاره میشوند و هرچیزی که بسته شده بود باز میشود و اینجاست که فاجعهی اصلی شروع میشود، یعنی آزاد شدن نیروهای مخرب و اول از همه گرگ عظیمالجثه یعنی فنریر که از بند خودش رها میشود، هیولایی که خدایان از آن میترسیدند و بعد مار بزرگ میدگارد یورمنگاند که دور میدگارد حلقه زده بود از اقیانوس بیرون میآید و اونقدری بزرگست که با حرکت خودش دریاها را به خشکی میریزد و زهرش را همهجا پخش میکند و کشتی ناگلفار هم به حرکت درمیاد، این کشتی که از ناخنهای مردگان ساختهشده و حرکتش نشان میدهد که شمار مردگان به حد نهایی رسیدهست و بعد لوکی هم از بندی که کواسیر از کشتن پسرش و درآوردن رودهها و بستن او به تختهسنگ بوده آزاد میشود. او با تمام ساکنین هِل یعنی دنیای مردگان و البته غولهای یخی یوتُن(یوتنار) از راه میرسد و از سمت دیگه و از جنوب سران موسپلهایم یعنی غولهای آتشین میآیند و رهبر آنها سورت هست با آن شمشیر آتشین معروفی که دارد و اوست که در نهایت همهجا را به آتش میکشد. آنها به پل بیفروست میرسند آن رنگینکمان که آسگارد را به میدگارد وصل میکرد زیرپای آنها میشکند یعنی راه ارتباطی از بین میرود، همهی نیروهای ویرانگر یعنی فنریر و یورمنگاند و هلا و لوکی و سورت به همراه یوتنار همه جمع میشوند توی یک دشت خیلی خیلی بزرگ به نام ویگیرید که اصلا برای همین نبرد نهایی مقدر شده بود. در مقابلشان خدایان آسیر و جنگجویان خدایان(اینهِریار) یعنی آنهایی که در والهالا تمرین میکردند برای همین روز، هایمدال این نگهبان بیفروست شیپور خودش گیالاهُرن را به صدا درمیاره، صدایی که در تمام 9 جهان میپیچد و همه را برای نبرد فرا میخواند و اینجا دیگه اوج ماجراست. یعنی نبردهای تنبهتن و سرنوشت خیلی از شخصیتهای اصلی اساطیر نورس در اینجا رقم میخورد. اُدین بزرگ خدایان به جنگ فنریر میرود اما خب توسط فنریر بلعیده میشود و فنریر اُدین را میکشد. ثور هم با دشمن قدیمی خودش یورمنگاند میجنگد و مار را میکشد و موفق میشود اما خودش به دلیل زهر مار فقط 9 قدم برمیدارد و بعدش میمیرد. فِرِی که قبلا شمشیر قدرتمند خودش رو بخشیده بود حالا بدون اسلحهی اصلی خودش با سورت میجنگد و خب با اولین ضربه شمشیر آتشینش کشته میشود و بهای انتخاب گذشتهی خودش را میدهد. دیگه هیچکدام از خدایان در امان نیستند. تیر خدای تک دست شجاعت با سگ نگهبان هِل، گارمر درگیر میشود و هردو همدیگر را میکشند. لوکی و هایمدال هم همینطور و دشمنی دیرینهی آنها بالاخره با مرگ هردو تمام میشود. مرگ اُدین بیجواب نمیماند و پسرش ویدار برای انتقام میآید. او یک کفش خیلی خاص دارد و میگن که این کفش از تکه چرمهایی ساخته شده که کفاشان در طول تاریخ دور ریختن و او با همین کفش فک پایین فنریر را نگه میدارد و با دستهای خودش فک بالای گرگ را پاره میکند و فنریر را میکشد و انتقام پدرش را میگیرد و بعد از همهی این نبردها و مرگها، نوبت سورت میرسد، او آتشی را آزاد میکند که تمام زمین را میسوزاند و جهان شعلهور میشود و در نهایت توی دریا غرق میشود و آسمان هم میسوزد. یک نابودی کامل.
به نظر میاد که همهچیز تمام میشود و هیچ امیدی نیست. اما نه و اینجاست که آن ایده چرخه و اینکه برای تولد دنیای نو باید بهای آن را پرداخت و باید دنیای کهنه نابود بشه و از مرگ اون دنیای کهنه دنیا نو متولد شود، خودش را نشان میدهد که این پایان مطلق نیست یعنی زمین دوباره از دل دریا سربلند میکند، سبزتر و زیباتر از قبل و مزارع بدون نیاز به زراعت خودبهخود محصول میدهند.
خدایانی که زنده ماندند یعنی ویدار و والی پسران اُدین که نماد انتقام و استقامت بودند و پسران ثور مودی و ماگنی هم زنده میمانند و چکش ثور میولنیر به آنها میرسد و میولنیر ثور از بین نرفته بود و بالدر و هودر که قبلا مرده بودند از هِل برمیگردند. انگار نمادی از آشتی و شروع دوبارهست. پس شدن 6 خدا یعنی 4 پسر اُدین بالدر، هودر، والی و ویدار و 2 پسر ثور مودی و ماگنی. این خدایان بازمانده در جایی به نام اِیداوُل ساکن میشوند. همانجایی که قبلا آسگارد بود.
2 انسان هم از این ماجرا زنده مونده بودند زن و مردی به نام لیف و لیفسراسیر یعنی زندگی و مشتاق زندگی که در هودمیمیر در غاری پناه میگیرند و از شبنم صبحگاهی تغذیه میکنند و از آتش سورت در امان ماندند و نسل جدید بشر را توی این دنیای نو پدید آوردند، پس انسانیت هم ادامه پیدا میکند و تمام دنیا باز از آن پر خواهد شد. قبل از اینکه خورشید توسط اسکول بلعیده شود دختری به دنیا میآورد که زیباتر از خودشست و آن دختر جای مادرش را میگیرد و به جهان جدید روشنایی میدهد. پس رگناروک یک پایان نیست بلکه یک تحولست. یک نابودی وحشتناک اما ضروری و لازم برای شروع تازه. یک پاکسازی و تولد دوبارهست و نابودی راه را برای آن جهان نو باز میکند.
آن خدایان بازمانده در ایداول همه کنار هم خواهند نشست و باهم صحبت خواهند کرد و اسرار را به یاد میآورند و از آنچه که رخ داده بود از مار میدگارد و فنریر شریر صحبت خواهند کرد.
این گزیدهای بود از مطالب مفصل متن گلیفاگینینگ که بخشی از اِدای منثورست. خب اگر تا اینجا دقت کرده باشید متوجه تفاوت عمیق چیزی که در این متن باستانی نورسیست با چیزی که در آثار سینمایی و یا بازیها ممکنه از اینها دیده باشید شده باشید. در این آثار ما یک مدینهی فاضلهای داریم شبیه تصورات رایج از نیویورک در آمریکا که خب توی فیلمهای مارول ممکنه آن را دیده باشید. اُدین یک شاه متعالی و فرزانهست و ثور هم یک ابرقهرمان جذاب و لوکی هم یک دردسرساز شوخطبع ولی خب واقعیت اساطیر نورسی اصلا چنین نیست و این را در همین نگاه کوتاه به بخشی از اِدای منثور مشاهده کردید. آسگارد یک روستا و شهر کوچک حصاردار وایکینگیست و یک برهوت یخزده و مرموز و البته ترسناک و در اینجا اُدین آن خدای آرام و فرزانه نبود بلکه موجودی زودخشم و باهوش و مرموز و البته خطرناکست همانطور که برخوردش با شاه گلیفی را دیدیم.
این متن تصویر متفاوتی به ما نشان میدهد که اساطیر نورسی برای سرزمین سرد شمال اروپاست با شبهای زمستانی بسیار طولانی و وحشتناک و البته بازتاب مردمانیست که هرگز به کسی اعتماد نمیکردند، حتی به خدایان خودشان و از آنها بشدت میترسیدند و برای همین به آنها احترام میگذاشتند.
اساسا خدایان نورسی موجوداتی عالی و والا نبودند بلکه موجوداتی قوی و ترسناک مثل یوتُنها بودند که خب دیدیم اصلا فامیل آنها هم هستند. و در این اساطیر ما شاهد این هستیم که جهان چیزی نیست جز قلمروهای متخاصم این موجودات، این اقویا که سر کنترل آن باهم درگیر بودند و خوب و بد برای آنها معنی نداشت. نورسیها همانقدر که از خدایان(آسیرها) میترسیدند از یوتُنارهای یوتُنهایم هم وحشت داشتند و به همان اندازه هم از ترولها و البته از دورفها و حتی اِلفها. این متن به ما به خوبی این را نشان میدهد و البته این تازه یکی از متنهای باستانی نورسیست و من اصلا وارد بقیه آنها نشدم.