es.noon
es.noon
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

آن شب

آن شب روی زمین دراز کشیده بودمو به ستاره ها نگاه میکردم.

ستاره ها
ستاره ها

نمیدونستم مادر و پدرم برای چی هی اینور و اونور میرن و با هم یواشکی حرف میزنن. کم کم خوابم برد تا نصفه شب یهو یه صدایی اومد. خب ترسیدم چون روی پشت بوم بودم.
.
.
.
.
.
.
.
.
یهو مامان و بابام با یه کیک و کلی کادو اومدن پیشم :/

کیک
کیک


کادو
کادو

من گفتم. چی شد؟؟ مامان گفت: تولدتتتتتتت مبارک عزیزم
گفتم: مامانن
بابا گفت: تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک بیا شعما..
حرفش رو قطع کردم و گفتم. چی شده الان؟ اینجا چه خبره؟

مامانم گفت: خب امشب تولدته

من گفتم؟ اخهه الان؟ من خواب بودم. خب صبح تولد میگرفتین.

مامانم گفت: نه دیگه. این رسمش نیست. ما از مادر و پدرمون یاد گرفتیم که وقت دقیق به دنیا اومدن بچه براش تولد بگیریم.
گفتم: یعی چی؟؟ یعنی من ساعت 3 نصفه شب به دنیا اومدم؟؟

بابام گفت: خب اره دیگه

انقدر که حرف زدم تازه ویندوزم بالا اومد و یادم افتاد که هر سالل همین بساط بود و من مجبور بودم از خواب نازنینم بزنم تا برم سراغ تولد. وقتی که کم کم سرحال شدم کیک رو با مادر و پدرم خوردیم و کادو باز کردیم و یک تولد خانوادگی گرفتیم

خلاصه که ان شب خیلی شب خوبی بود و بهم خیلی خوش گذشت

پایان

لایک و نظر فراموش نشود

تقدیم به شما
تقدیم به شما



...LOADING
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید