آن شب روی زمین دراز کشیده بودمو به ستاره ها نگاه میکردم.
نمیدونستم مادر و پدرم برای چی هی اینور و اونور میرن و با هم یواشکی حرف میزنن. کم کم خوابم برد تا نصفه شب یهو یه صدایی اومد. خب ترسیدم چون روی پشت بوم بودم.
.
.
.
.
.
.
.
.
یهو مامان و بابام با یه کیک و کلی کادو اومدن پیشم :/
من گفتم. چی شد؟؟ مامان گفت: تولدتتتتتتت مبارک عزیزم
گفتم: مامانن
بابا گفت: تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک بیا شعما..
حرفش رو قطع کردم و گفتم. چی شده الان؟ اینجا چه خبره؟
مامانم گفت: خب امشب تولدته
من گفتم؟ اخهه الان؟ من خواب بودم. خب صبح تولد میگرفتین.
مامانم گفت: نه دیگه. این رسمش نیست. ما از مادر و پدرمون یاد گرفتیم که وقت دقیق به دنیا اومدن بچه براش تولد بگیریم.
گفتم: یعی چی؟؟ یعنی من ساعت 3 نصفه شب به دنیا اومدم؟؟
بابام گفت: خب اره دیگه
انقدر که حرف زدم تازه ویندوزم بالا اومد و یادم افتاد که هر سالل همین بساط بود و من مجبور بودم از خواب نازنینم بزنم تا برم سراغ تولد. وقتی که کم کم سرحال شدم کیک رو با مادر و پدرم خوردیم و کادو باز کردیم و یک تولد خانوادگی گرفتیم
خلاصه که ان شب خیلی شب خوبی بود و بهم خیلی خوش گذشت
پایان
لایک و نظر فراموش نشود