شبح هر شب به هر خانه ای به خانه دیگر می رفت او یک شب به خانه یک ثروت مند رفت که دقیقا همان شب دختر آقایی که ثروت مند بود توی خانه تنها ماند و پدر و مادرش به مهمانی رفته بودند.
آنها در خانه شان نگهبان هایی داشتند
آن دختر(کری) هم در آن خانه بزرگ تنها خوابش نمی برد تصمیم گرفت که به خانه خاله ماری برود در راه شبح را دید
از ترس پاهایش می لرزید و نمی توانست راه برود
در راه خاله ماری را دید که داشت به خرید می رفت خاله ماری او را بغل کرد و هر دو پابه فرار گذاشتند نزدیک ترین خانه خانه عمه استیسی رفتند
پنجره هارا بستند و پرده ها را کشیدند
رعد و برق هم می آمد و خانه هم سرد بود و برق ها هم رفته بود
باهم یک قهوه خوردند شبح خودش را کوچک کرد و از لای دیوار ها به داخل خانه آمد
و خود را بزرگ کرد و عمه استیسی و خاله ماری و کری از شومینه به زیر شیروانی خانه عمه استیسی رفتند
این داستان ادامه دارد.......