روزی در روستایی دو رفیق به نام های مراد و علی زندگی میکردند.
مراد صاحب دو باغ انگور بود و اطرافش با درخت های خرما پوشانیده شده بود، میان دو باغ نهری زلال جاری بود که پرندگان انجا سکونت داشتند.
هر یک از این دو باغ میوه های زیادی میداد و از ان چیزی کاسته نمیشد.
روزی مراد با غرور رو به رفیقش کرد و گفت: "من ثروتمند ترم و مالم از تو بیشتر است"همانطور که سینه اش را جلو داده بود و دست در موهایش میکشید به طرف باغش رفت، سپس با اهمی گلوی خود را صاف کرد و گفت: "من گمان نمیکنم که هیچگاه قیامتی برپا شود و باغ زیبای من نابود شود"، روی صندلی چوبی اش نشست و ادامه داد: "اگر هم به فرض قیامتی برپا شود و من به پروردگارم بازگردمم یقینا در این بازگشت جایگاه بهتری خواهم داشت"
علی سنگی گذاشت و رویش نشست و گفت: "مراد به خدایی که تورا از خاک سپس از نطفه آفرید کافر شده ای؟
من به خدایم باور دارم و هیچکس را شریک او قرار نمیدهم. تو چرا وقتی به باغ وارد شدی نگفتی اگر خدا بخواهد صورت میپذیرد و هیچ نیرویی بالاتر از او نیست"
سپس بلند شد و گفت: "انشاالله خدا باغی بهتر از باغ تو به من بدهد و اسیبی از اسمان بر باغ تو فرو فرستد تا باغت به زمینی صاف تبدیل شود یا اب در زمین فرو رود که نتوانی به ان دست پیدا کنی"
مراد به عذاب خدا گرفتار شد و تمام میوه باغش خراب شد، در سرش زد گفت: "ای کاش من شریکی برای خدا قرار نداده بودم"
سوره کهف ایه 32 تا 42
در 10 ایه از قران هرچقدر فکر کنی انگار فکری نکردی، ایه به ایه قران برای ما پر از مفهوم است.
باید هم قران را اتش بزنند چون سر تا سر ان پر از تفکر است و انان به جهل ما نیاز دارند.
هیچ تعجب نمیکنم از انان و ابلهانی که حمایتشان میکنند، چون خداوند در قران میگوید "هرگز (جاهل) نابینا و شخص (عالم) بینا یکسان نیستند" (سوره غافر ایه 58)
باید هم قران را اتش بزنید چون قران به مردم اگاهی میدهد، چیزی که شما نمیخواهید.
سخن پایانی: متاسفانه من کم قران میخونم یعنی خیلی وقتا اصن نمیخونم اما دارم سعی میکنم حداقل روزی 10 ایه بخوانم، امیدوارم شما هم همین کار رو کنید و کسانی که مثل من هستند پیشنهاد میکنم از سوره کهف شروع کنید
موفق و پیروز باشید