سلام
بریم
رفتیم تو آلاچیق توی پارک نشستیم منتظر احسان،آرتا گفت:بچه ها شما گشنه نیستین؟
-(اسی)چرا بسیار و رو به موت!
+(مسیح)آی گل گفتی من که همیشه گشنه ام!
*(آرتا)پس بریم یه اسنکی چیزی بخوریم به حساب من
^(فاطمه)آخ جیون
*فقط به فکر منه بد بختم باشین
%(آبلابو)باوش بابا
همه رفتیم و یه اسنک برداشتیم شروع کردیم به خوردن،از اونجا که عادت دارم شروع کردم به حساب،خب این اونقد اون اینقد ددم وای آرتا بدبخت شد!
.....
بالاخره دیدیم جناب احسان تشریف آورد و بعد از پس گردنی بنده و فحش ها بچه ها کاغذای ورود هر کس رو داد بهش!
بدو رفتیم زیر آلاچیق و شروع کردیم به چرت و پرت گفتن به جز مسیح که تکیه داد بود ستون برق و آهنگ گوش میداد،رفتم آوردمش تو جمع و هندزفریش رو درآوردم و گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ لش شاد بود عجیبیش این بود که به قیافه اش نمیخورد همچین آهنگیه داره گومیکنه بیشتر میخورد مداحی داره گوش میده!
بعد چند ساعت بالاخره رفتیم خونه،منو آویشن و مسیح رفتیم خونه من و بعضیا رفتن هتل و بعضیا خونه خودشون! ماهم تا صبح مسخره بازی درآوردیمو گیم زدیم و سوسیس و تخم مرغ و سس گوجه خوردیم و یک جشنکی هم برا خودمون گرفتیم!!
....
فردا هر کی یه گوشه افتاده بود،بیدار شدم دیدم طاها نصفش رو زمین نصفش رو مبل،مسیح رو کاناپه با صورت بیدارشون کردم و رفتیم نون پنیر چای شیرین ریختم تو حلق شون ریختم و نوبتی رفتیم تو حموم و یه حالی به خودمون دادیم و دوباره نشستیم با هم مسخره بازی تا 12 بعد بلند شدیم رفتیم یه تهران گردی کنیم 3 نفره،زنگ زدم به خواهران زنجانی و حباب و احسان اونا هم اومدن و رفتیم یه برج آزادی و کوچه پس کوچه های قدیمی تهرانو و هر جا که میتونستیم و بعد رفتیم رستورانی که یارا با میا و نگین و نازی و بهناز و بقیه منتظرمون بودن با یک کیک و آماده جشن!یه جشن تپلی گرفتیمو بعد از مورد عنایت قرار دادن همدیگه با کیک اونطور که مسیح نزدیک بود گریش بگیره چون لباسی که دخملیش براش خریده بود به فنا رفت رفتیم خونه تا خودمون رو آماده تمرینای فردا کنیم که چند روز دیگه اجرا داریم!