به به امروز روزی است که همگان از این تیتر هنگ میکنند!(حتی خودم!)
آقا قبل شروع بگم اگه داستان رو خوندی خوشت اومد لایک کن و اگه خواستی داستان های قبلی رو هم بخون و من را نیز دنبال نمای تا ادامه اش را بخوانی که پشیمان نخواهی شد و حتما حتی اگر از این داستان بدت هم آمد کامنت بگذار و گرنه به نفرین عامون دچار خواهی شد!
آقا داشتم میگفتم دروغگوییم به حدی رسیده بود که دیگه مو لا درزش نمی رفت یعنی انقدر قشنگ دروغ میگفتم که خودمم توش میموندم ولی دیگه دروغگویی برام کم بود و زدم تو کار جعل سند اونم کی تو سال 9 ام یا سوم راهنمایی!اونم جعل کارت بسیج فعال و انجمن اسلامی ویژه و اینجور چیزا که البته از اونجا که تو این مورد بی استعداد بودم لو رفتم و حتی اون بسیج عادیم هم ملغی شد و کلا از انجمن اسلامی اخراج شدم!
شما جای من بودین چی کار میکردین؟خب من دوباره برگشتم به شغل شریف دروغگویی و با کمک مرجع تقلید بزرگوارم در این رشته یعنی امام چرچیل که میگه:"برای اینکه مردم دروغت رو باور کنن باید دروغ بزرگ بگی".پیش رفتم تا اینکه حواسم نبود و از خط مرزی که نباید رد میشدم گذشتم و اون خط خط فاصل دروغ گو ها و خالی بند هاست که شاید در نظر دیگران خطی بسیار باریک باشد اما در حقیقت تفاوت این دو از زمین تا آسمان که کم است تا سحابی آلفا قنطورس است!دروغ گو ها انسان های با استعداد دقیق و منظمی هستند که همیشه با نقشه پیش میرن و این که دروغشون باور پذیر باشه براشون خیلی مهمه و اگه لو برن با هاراگیری(نسخه سانسور شده خودکشی سامورایی ها!)کلک خود را میکنند اما خالی بندان خیر!به کتف چپشان هم نیست که طرف مقابل باور میکند یا نه و چرندیاتی عجیب تحویل میدهند!
آقا حالا برای شوخی و البته انتقاد که نه پیشنهاد به هم صنفان محترمم نیان منو نبرن!
داشتم میگفتم خالی بندیم گرچه به levelاین بزرگواران نرسیده بود ولی عجیب بود در حدی که این اواخر خودم رو نویسنده ویرگول معرفی میکردم،و از اونجا که هر چه بر دهان آید لاجرم بر دل نشیند این خالی بندی بنده واقعی شد و رسیدم به اینجا!
خب دیگه رسیدیم به زمان حال و این سری خاطرات تغریبا تمومه گرچه هر موقع خاطره ای جدید رسید به ذهن معیوبم میام در قالب "دروغگو" مینویسم اما فعلا این داستان تمومه البته رسالت بزرگ من رساندن ترشی که نه بلکه اینه صنفمون رو به شما معرفی کنم پس حالا حالا ها از شر مطالبی درباب دروغ و خالی بندی مینویسم راحت نخواهید شد اما فعلا تمرکزم رو داستان جدید!یعنی چی؟احمقانه ترین داستان تاریخ بشریت یعنی زندگی آقا «ج» که کاملا از ذهنم نشئت میگیره!پس:فعلا!
امضاء:اسی که اسماعیل نیست!
پ ن:گند زدم مجبور شدم این پست رو دوباره تصحیح کنم بازم شرمنده و ویرگول عزیز اینجانب قول میدهم بحث سیاسی ننمایم!