از همون اول که چشم باز کردیم گفتند، منظم باش. اصلا از همون اول ابتدایی نمره انضباط داشتیم! حالا فرض کنید آدم شلوغ پلوغی مث من، با انتخاب زندگی فریلنس، اگر منظم نباشد، یا عبارت بهتری بکار ببرم، نتواند برنامهی زندگیاش را مدیریت کند، مشکلات او چنادین برابر خواهدشد. شما به این شلوغ پلوغی، افسردگی و سایر مشکلات روانی در زندگی امروزه را نیز اضافه کنید. برای گرفتن نتیجهي داغونتر کافیه این رو هم در نظر داشته باشید که منابع زمانی، جسمی و غیره با شدت با محدودیت رو بروست. خب در این آشفتهبازار، تنها کاری که من تونستم بکنم این بود که این شعر مولوی را سرلوحه زندگی قرار بدم که؛
لنگ و لوک و چفت و شل/ سوی او میغیژ و او را میطلب
به این ترتیب دست به کار شدم تا یاد بگیرم چه طور خودم را مدیریت کنم. و البته که من هیچ وقت از خود مدیریتی خویش راضی نخواهم بود ( سندروم کمال گرایی) اما علی ای حال. جدیت زندگی چونان کرد که خودم را جمع و جور کنم و یاد بگیرم و تمرین و تکرار کنم تا بتوانم سامانی بدهم به خویش و زندگی.
اولین قدم در اوج افسردگی و مشکلات جسمی این بود که کمی نسبت به همه چیز اطراف بی خیال شوم و فقط یک چایی بنوشم. تمرکز کنم روی خودم و سعی کنم این ویرانه را بسازم. از نو. ( ساختنی که تا امروز هر روز ادامه داشته هرچند که هیچگاه مصون از باد و توفان و زلزله و سیل نبوده)
سه چهار ماه از استعفا گذشته بود و مشغول فرآیند درمان خودم بودم که مدیر بزرگ زنگ زد. قرار بود همه چیز فقط محدود به مشورت و کمک در مصاحبه گرفتن نیروی کار باشد اما نمیدونم که چی شد که اونجور که باید میشد نشد؛ ...
ادامه دارد؛...