هفته اول کاری سال ۱۴۰۰ را با روحیه جدیدی شروع کردم. میخواهم تجربههای محیط کاری را اینجا ثبت کنم و از حضور کودکان در کتابخانه بنویسم. برای اینکه به کتابخانه ما بیایید باید زنگ در را بزنید تا خانم کتابدار که من باشم، در را برای شما باز کند. تقریباً آخرای ساعت کاری در کتابخانه، مشغول گفت و گو با خانم مدیر برای اصلاح صورت جلسه آخرین جلسه کمیته کتابداری، بودم که زنگ طبقه اول را زدند. کتابخانه و ما در طبقه دوم هستیم. در به شدت به هم خورد و صدای یک دختری میآمد که داشت میگفت: «بیا تو، اینجا رو ببین، روباه داره!! کلاغم دارند!! ببین چقدر قشنگه اینجا.» یک لحظه گفتم کی روباه آورده؟!. یادم افتاد سالها پیش توی ورودی پوستر یک همایش را که عکس روباه و کلاغ داشت، قیچی کردم و عکساش درآوردم زدم کنار در ورودی و راه پله. برحسب عادت دیگه نمیدیدمش و یادم رفته بود. از دختر اصرار و از آن طرف انکار که نمیام. صدای غر زدن نامفهومی میآمد که یهو صدای جیغ و گریهی پسری بلند شد: «که من نمیام». حالا صدای مادرش را میشنیدم که به همکارم در طبقه اول میگفت: «از بس جایی نرفته توی کرونا، میترسه از همه جا.» بعداً فهمیدم خواهر محترم که ۱۰ سالش بود پسر ۳ ساله را به زور کشیده داخل ساختمان و پسر بینوا خورده به در و دیوار و بیشتر از قبل ترسیده و شروع به گریه کرده. همکارم به پسر شکلاتی داده و راضیاش کرده تا بیاد بالا. وسط راه پله دوباره بهونه گیری کرده و این بار مادر پسر را به زیر بغل خود (شما بخوان در آغوش) زده و به کتابخانه کودک آورده است. این دخترعزیز در اسفند ۹۹ عضو کتابخانه شد، سر زبان دار و باهوش است. اهل مطالعه و گفت و گو. آقا پسر(داداشش) کم رو بود. البته محیط جدید بود و من یک خانم ناآشنا، برای کودک طبیعی است که تمایلی به ارتباط نداشته باشد. سلام و علیکی کردم، از پسر پرسیدم به چی علاقه دارد، خواهر زبر و زرنگ جواب داد: «فقط فوتبال و ماشین. عاشق ماشینه» دو تا کتاب کودک که تصاویر ماشین داشت روی میز گذاشتم و گل از گل پسر شگفت. با ذوق گفت: «مامان، ماشین» و یخ پسر شکست. روی صندلی نشست و کتابها را ورق زد. خواهرش گفت: «مامان بیا کتاب برداریم». احساس کردم پسر مضطرب شد که مامانش برود. به مادرش گفتم: «شما اینجا باشید تا من و معصومه کتابها را ببینیم.» پس من و دختر با هم مشغول انتخاب کتاب شدیم و پسر هم با مادرش کتاب ماشینها را ورق میزدند. خدا رو شکر پسر مودبی بود و برای برداشتن هر کتابی از من اجازه میگرفت. چند دقیقه بعد از روی صندلی بلند شد و توی کتابخانه کمی قدم زد. دلش پازل ماشین خواست که بهش دادم و با ذوق عجیبی اونو گرفت تا برود و درستش کند. پازل که تمام شد، رفت سمت اتاق قصه. بعله ما اتاق قصه داریم. با کرسی و عروسکهاش چندتایی عکس انداختند و آماده رفتن شدند. موقع رفتن خیلی خوشحال بود. یک کتاب ماشین هم انتخاب کرد و برای ثبت در نرمافزار بهم داد. یک عروسک خرسی برداشت که با خودش ببرد، گفتم: «خرسی نگهبان کتابهاست، باید اینجا مراقب و منتظر بچهها بمونه تا هفتهی دیگه تو بیایی و باهاش بازی کنی.» خیلی خوشحال و راضی عروسک رو سرجاش گذاشت و با لبخند خداحافظی کرد و رفتند. تو راه پله خواهرش ازش پرسید: «دوست داری باز هم بیای کتابخانه؟» پسر گفت: «اره، دوست دارمش.»
حس قهرمانی در champions league را داشتم؛ خوشحال و خندان از کتابخانه رفتند و من هم جام قهرمانی را بالای سرم بردم و درونم جیغی زدم که: «اره یکی دیگه رو هم پاگیر کتابخانه کردی.» ?✌?