ویرگول
ورودثبت نام
S. A.M
S. A.M
S. A.M
S. A.M
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

«بوی نارنجیِ خوشبختی»

همیشه فکر می‌کردم ماشین عروس باید یک بنز سفید تمیز یا نهایتاً یک شورلت ایمپالا باشد، چیزی که توی فیلم‌های خارجی دیده بودم. اما برای ما، داستان فرق داشت. ما یک خانواده متوسط رو به پایین بودیم و آن سال‌ها (اوایل دهه هفتاد)، سادگی و قناعت حرف اول را می‌زد؛ مخصوصاً برای ازدواج.

برادرم، «مجید»، تنها یک چیز داشت که برایش با ارزش‌تر از جانش بود: یک دستگاه پیکان دولوکس مدل ۵۷ که با هزار زحمت خریده و تبدیل به تاکسی نارنجی‌اش کرده بود. مجید به آن ماشین می‌گفت «نارنجیِ بخت»، چون تمام زندگی‌اش را با همین تاکسی روی خط میدان انقلاب به آزادی ساخته بود. بوی خاصی داشت؛ ترکیب بوی کهنهٔ چرم صندلی‌ها، بخار بنزین در باک و عطر گلاب‌دارِ دستمالی که همیشه روی داشبورد بود. بویی که تا همین امروز، اگر یک پیکان قدیمی ببینم، یک‌دفعه مشامم را پر می‌کند.

روز عروسی، همه فامیل اصرار داشتند که ماشین یک فامیل پولدارتر (یک بی‌ام‌و مدل قدیمی که توی گاراژ خاک می‌خورد) را قرض بگیریم و حداقل برای شب عروسی، مجید دست از سر «نارنجیِ بخت» بردارد. مجید خندید. همان خندهٔ گُشاد و مهربان همیشگی‌اش.

«نارنجیِ بخت، شریک تمام روزهای سخت من بوده. حقش نیست بهترین شب زندگیمون توش نباشه؟ من و سارا، با همین نارنجی می‌ریم خونه‌مون. این، ماشین عروس ماست.»

و همین شد. ماشین عروس ما یک پیکان تاکسی نارنجیِ کثیف بود.

تزئینات غیرمنتظره

ساعت ۴ عصر بود و ماشین باید تزئین می‌شد. مجید اصرار داشت خودش آن را ببرد گل‌فروشی. گل‌فروش که چهرهٔ خسته و جدی مجید را دید و فهمید مشتری تاکسی نارنجی برای ماشین عروس است، اولش فکر کرد مجید شوخی می‌کند.

وقتی مجید سرش را انداخت پایین و با همان ته لهجه شیرین اصفهانی‌اش گفت: «آقا، تروخدا نارنجیِ ما رو خجالت ندین!»، گل‌فروش دلش سوخت.

نتیجه شد یک شاهکار. نه از آن گل‌آرایی‌های مجلل امروزی. گل‌فروش تمام در و پنجره‌ها را با تور حریر سفید پوشاند که البته کمی از رنگ نارنجی پیکان را خفه می‌کرد. روی کاپوت جلویی، با چند دستهٔ بزرگ گل میخک قرمز (تنها گل‌های ارزانی که دم دستش بود)، یک قلب نامتقارن درست کرده بود. اما خاص‌ترین قسمت، در عقب بود. مجید از پشت شیشه یک پلاک دست‌نویس با ماژیک قرمز آویزان کرده بود که رویش نوشته شده بود: «خط جدید: از تنهایی تا خوشبختی!»

همان لحظه که مجید از گل‌فروشی بیرون آمد، بوق بوق فامیل شروع شد. نه بوق شادی، بوق اعتراض!

عمویم با لحن عصبانی گفت: «مجید، این چیه؟ می‌خوای آبرومون رو ببری؟ عروس رو با تاکسی بیاریم؟»

مجید شیشهٔ نارنجی را پایین کشید، بلند خندید و گفت: «تاکسی نیست عمو، این جایگاه ویژهٔ بخت منه!»

سفرِ بوق و ترمز

مراسم عقد تمام شد و موقع بردن عروس بود. سارا، عروس مهربان و ساده‌دل ما، با دیدن ماشین خنده‌اش گرفت. اصلاً برایش مهم نبود که ماشین، تاکسی است. فقط دستش را روی دکمهٔ بوق گذاشت و با فشار کوچکی، صدای بوق محزون و ضعیف پیکان در ترافیک عصرگاهی پایتخت گم شد.

سوار شدیم. من و مادر بزرگم عقب نشستیم (بله! ماشین عروس ما عقب‌نشین هم داشت!). مجید رانندگی می‌کرد و سارا بغل دستش بود. تمام طول مسیر، تمام ماشین‌ها که می‌فهمیدند این پیکان نارنجی و کثیف ماشین عروس است، بوق می‌زدند. مردم کنار خیابان می‌ایستادند و با لبخند دست تکان می‌دادند. انگار این سادگی، این حقیقت محض، برای همه جذاب بود. این بوق‌ها، بوی میخک‌ها و صدای سرفهٔ موتور پیکان، شیرین‌ترین سمفونی زندگی من بود.

لحظهٔ آخر و شکستن شانس

نزدیک خانه، رسم بود که فامیل جلوی ماشین عروس سنگ بندازند و داماد باید با زرنگی از روی آن‌ها رد شود تا شانس و بخت خوبشان تضمین شود. مجید، رانندهٔ خطی باهوش میدان آزادی، استاد رد شدن از موانع بود.

چند سنگ کوچک و بزرگ را از جلوی خانهٔ مادرزن مجید روی آسفالت انداختند. مجید دنده عقب گرفت، کمی گاز داد... و تپ!

صدای مهیبی آمد. مجید همان‌جا ترمز کرد و پیاده شد. یکی از فامیل، یک تکه سنگ بزرگ را دقیقاً زیر چرخ عقب سمت شاگرد انداخته بود. نه این‌که چرخ بترکد، نه! صدای شکستن یک قطعهٔ فلزی بود که از زیر ماشین آمد.

مجید دست به سر شد. معلوم بود یک جای ماشین مشکل جدی پیدا کرده. داماد عصبی شد و زیر لب فحشی داد. سارا، عروس خانم، از ماشین پیاده شد، بدون هیچ ناراحتی. آمد کنار مجید، دستش را روی شانهٔ او گذاشت و فقط گفت: «عزیزم، شانس و بخت که با رد شدن از روی سنگ درست نمی‌شه. شانس ما تو دل همین نارنجیه، نه چرخاش.»

بعد به جای گریه و قهر، سارا همان سنگ بزرگ را با پای نازکش هل داد کنار و با خنده به مجید گفت: «خب آقا مجید، دنده عقب نزن. بریم خونه! من رانندهٔ خطِ زندگی رو می‌خوام، نه رانندهٔ رالی!»

همان شب، پدرم و چند نفر دیگر مجبور شدند نارنجیِ بخت را بکسل کنند تا در گاراژ خانهٔ پدر عروس بماند و صبح مجید ببردش تعمیرگاه. اما آن تاکسی نارنجی که بوی چرم کهنه می‌داد، با آن قلب کج‌ومعوج میخک روی کاپوتش، بهترین و واقعی‌ترین ماشین عروس تاریخ خانوادهٔ ما شد.

و هنوز وقتی مجید و سارا با نارنجیِ تعمیر شده‌شان به خانهٔ ما می‌آیند، آن بوی کهنهٔ صندلی، عطر خوشبختی ماست.

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

زندگیدنده عقب با اتو ابزاردهه هفتادنارنجی
۵
۲
S. A.M
S. A.M
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید