etalonnage
etalonnage
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

چپق صلح

دلم می خواهد در یک کافه ی شلوغ پراز رنگ و نور با پنجره های بزرگ بنشینم و قهوه و کیک سفارش دهم، می خواهم در آن کافه بنشینم و ....۰"خودم" در مقابلم بنشیند.خود خودم. بنشیند و لبخند بزند و بگوید خب چه خبر؟ بعد من شروع کنم به حرف زدن، از نگرانی هایم، از ترسهایم، از تردیدهایم،از ضعف هایم، از دلخوری هایم، از شکست هایم، از اشتباهاتم، بلاتکلیفی هایم، از نمی دانم هایم. بگویم آنگونه که هرگز نگفته ام. بگویم و او گوش کند و سرتکان دهد، با مهربانی گوش دهد و درک کند، گاهی دستم را بگیرد و فشار دهد، گاهی صورتم را نوازش کند،با چشمانی که جز حس همدلی هیچ برق دیگری در آنها نیست،درک کند آنگونه که هیچ کس دیگر در این جهان نمی تواند، که او خودش تک تک اینها را از سر گذرانده، لمس کرده، و میفهمد.که او تنها و تنها کسیست که می تواند این مکالمه را کامل کند. بعد، لب به سخن گشاید و من از خوشحالی بال دربیاورم،لب به سخن گشاید و جمله های درهم و برهمم را نظم دهد، گره های کور مابین واژه ها را دانه به دانه باز کند، و در آخر ، با هم دست بدهیم و چپق صلح بکشیم.

اتالوناژچپق صلحخلوتصلح
رنگ و نور زندگی من کلمات و آواها هستند.باید اجازه دهم که به زندگی ام بتابند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید