ایوان پنجم/ زمستان 98/ ادبیات ملل/ متینه محمودی ورودی 95 مهندسی عمران دانشگاه صنعتی شریف
1. فیلسوف یونان باستان، ارسطو، در کتاب فن شعر خود مینویسد:» یک اثر ادبی باید تشکیل شده باشد از اتفاقاتی که طبق منطق یکی به دنبال دیگری پدیدار شوند و همچنین مقید به زمان و مکان باشند.» قانونی که قرنها حاکم بر ادبیات و تئاتر غرب بود.
2. «...تیغی کره چشم زنی را میشکافد... از زخم کف دست مرد مورچههایی بیرون میآیند... مرد از زمان خاصی با خودش در زمانی دیگر روبهرو میشود و در این دیدار کشته میشود... هشت سال بعد...» این جملات پراکنده بخشهایی از فیلمنامۀ سگ اندلسی1 است، جملاتی که در فیلمنامۀ کامل نیز همینقدر بیربط در کنار هم قرار میگیرند و معروفترین فیلم کوتاه دنیا را (1) در سال 1929 شکل میدهند.
3. شگفتزده کردن تماشاکنندگان با نمایش صحنههای خشونت آمیز و چیزهایی مانند حشرات، اعضای بدن، لاشه و ...، به نوعی گرفتن آرامش از آنها، برهم زدن باورشان از واقعیت، بیدار کردن ترسهایی که در ناخودآگاهشان وجود دارد، ایجاد رابطه با آنها به نحوی که هنر پستمدرنیسم سالها بعد با مخاطبش ایجاد میکرد، ایجاد روحیۀ انقلابی، پرداختن به معضل اختلاف طبقاتی،...
4. جین اپستین2، کارگردان سبک امپرسیونیسم، زمانی که بونوئل درخواست کاری از سمت او را رد کرده بود، به او گفت:«به نظر میرسد سورئالیست باشی. از سورئالیستها برحذر باش، آنها دیوانهاند.» هنگام نمایش فیلم سگ اندلسی، بونوئل جیبهای خود را پر از سنگ کرد تا اگر تماشاکنندگان به او حمله کردند، بتواند از خود دفاع کند. قبل از نمایش فیلم عصر طلایی3 ، بونوئل و ستارۀ فیلم به آمریکا فرستاده شدند تا در امان باشند. پس از نمایش آن، گروهی از مردم سینما را خراب کردند و نمایش فیلم ممنوع شد.
5. بونوئل به خانۀ دالی که یکی از دوستان اسپانیاییاش است میرود تا چند روزی را در آنجا بگذراند و رویایی را برای دالی تعریف میکند که در آن یک ابر، ماه را به دونیم تقسیم میکند، «مثل تیغ ریشتراشی در فیلم که تخم چشم را به دونیم تقسیم میکند.» دالی هم متقابلاً یکی از خوابهای خود را تعریف میکند؛ دربارۀ دستی است که کف آن مملو از مورچه است. او از بونوئل میپرسد: «نظر تو چیست که با این رویاها یک فیلم بسازیم؟» و آنها این کار را میکنند. آنها باهم فیلمنامه را مینویسند و بونوئل فیلم را کارگردانی میکند. ساختن فیلم تنها چند روز وقت میگیرد و بودجۀ آن با وام گرفتن پول از مادر بونوئل تهیه میشود.
در هنگام نوشتن فیلمنامه، روش آنها این بوده که از طریق تاس انداختن ترتیب تصاویر را مشخص کنند. آنها برای گرفتن هر نما میباید از قبل به توافق میرسیدند. بونوئل میگفت: «تنها ایدهها و تصاویری که خارج از حوزۀ منطق بودند، پذیرفته میشدند. ما میبایستی تمام درها را به روی افکار نامعقول باز میگذاشتیم و تنها تصاویری را ارائه میکردیم که بیدلیل ما را غافلگیر کنند.» (2)
6. لوییس بونوئل4 ، فیلمساز و فیلمنامه نویس مشهور سبک سورئالیسم، در سال 1900 در اسپانیا متولد شد؛ بزرگترینْ از میان هفت فرزندِ یک خانوادۀ مذهبیِ کاتولیک، که عقاید سفت و سختِ او با گذر زمان از مذهبی بودن شدیداً فاصله گرفت. وارد رشتۀ کشاورزی دانشگاه مادرید شد، یک بار به مهندسی صنایع تغییر رشته داد ولی در نهایت با مدرک فلسفه از دانشگاه فارغالتحصیل شد. ابتدا در فرانسه کارهایی در زمینۀ سینما شروع کرد تا اینکه تصمیم گرفت فیلم خودش را بسازد؛ اولین فیلمش، سگ اندلسی. بخشی از دوران زندگیاش با ناآرامیهایی در اسپانیا همراه شد که فعالیتهای او در این زمینه، حرفهاش را شدیداً تحت تاثیر قرار داد. باری به آمریکا تبعید شد و باری دیگر مجبور شد از کاری استعفا بدهد. زمانی در ایجاد صنعت سینمایی محلی شکست خورد چون اسپانیا وارد جنگ شده بود و زمانی دیگر در نیویورک برای گذران زندگی به صداگذاری روی فیلمهای مستند پرداخت. سپس به مکزیک تبعید شد که برخلاف انتظار، موفق شد کار فیلمسازیاش را در آنجا پیشرفت بدهد و به شکوفایی برساند؛ تا جایی که نخل طلایی فستیوال کن را برای فیلم ویریدیانا5 در 1961، دریافت کرد. نهایتاً بعد از 83 سال زندگی به دور از اجتماع، و تنها متعهد و متمرکز روی کارش، درگذشت.
7. رابطه دوستی بونوئل در دوران دانشجویی با سالوادور دالی6 نقاش، و فدریکو گارسیا لورکا7 ، شاعر هم عصرش، هسته مرکزی جریان سورئالیسم آوانگارد اسپانیایی را شکل داد. سورئالیسم وارد ادبیات شده بود و در نقاشی نیز باعث خلق تصاویر شگفتانگیز و رویاگونه ولی استاتیک غیر متحرک شده بود. بونوئل متوجه شد که سورئالیسم در بستر فیلم میتواند فراتر از نقاشی برود و عدم اتصال رویاهای انسانی را به شکل متحرکی نشان بدهد. مثل اینکه دوربینی را در رویای یک فرد قرار بدهیم تا ضبط کند.
8. اگر به من بگویند: «از امروز بیست سال از زندگی تو باقی است، حال در مدتی که برایت باقی مانده دوست داری چه کار کنی؟» فوری جواب خواهم داد: «دو ساعت از شبانهروز را کار و فعالیت میکنم و باقی 22 ساعت را دوست دارم رویا ببینم، به شرط آنکه بعداً بتوانم رویاهایم را به یاد بیاورم، زیرا فقط با یادآوری است که رویا جان میگیرد.» –لوییس بونوئل
9. بررسیهای بیشماری از قواعد فرویدی، یونگی و مارکسیستی در داستان سگ اندلسی به کار برده شدهاند. هر چند برخی معتقدند این تحلیلها از لحاظ روانشناسانه از ناخودآگاهِ بونوئل خبر میدهند، خود او به همۀ آنها میخندید. تماشای فیلم به ما میگوید که فیلمها یادمان دادهاند در یک اثر به دنبال معنی باشیم، حتی وقتی معنیای در کار نیست. داستان فیلم به نظر بدون هدف میرسد. بااینحال مگر در بیشتر فیلمهایی که میبینیم چقدر هدف وجود دارد؟ در سگ اندلسی نوعی شوخطبعی تلخ وجود دارد و شکلی از آمادگی برای رنجاندن. بیشتر تماشاگران امروزه رنجیدهخاطر نمیشوند و شاید به این معنی باشد که سورئالیستها در حرکت انقلابی خود موفق بودهاند: آنها نشان دادند که هنر (و زندگی) احتیاج به اطاعت از محدودیتها و ممنوعیتهایی که از دوران بسیار قدیم حاکم بودهاند ندارند و تنها در فیلم است که این دیدگاه زنده میماند و عرف نمیتواند پنهانش کند. شما هیچوقت نخواهید فهمید هنگامیکه از پنجره به بیرون نگاه میکنید چه چیزی خواهید دید. [2]
10. «من منتظر آن آلزایمر نهایی هستم، آنکه کل زندگی را پاک میکند و میبرد.» –لوییس بونوئل
پاورقی:
1. Le chien andalou
2. Jean Epstein
3. L’age d’or
4. Luis Bunuel
5. Viridiana
6. Salvador Dali
7. Federico Garcia Lorca
منابع:
1. به گفته راجر ابرت (Roger Ebert)، منتقد فیلم
2.مجیدی، علیرضا. یک پزشک. (با اندکی تغییر)
وبسایتها: cinemodern.ir, Wikipedia, Britannica, Theartstory.org