ایوان دوم/ بهار 98/ درباره کتاب/ معرفی کتاب/ علی ظفری ورودی 96 ارشد مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف
قسمت عمدهای از تعطیلات عید برای نگارندۀ این متن به مشاهدۀ اخبار حوادث مربوط به سیلاب در کشورمان گذشت و هر گاه نیز که میخواست با دیدن برنامههای به اصطلاح سرگرمکنندۀ تلویزیون لحظاتی از سرگرم شدن را تجربه کند، میبایست «ستاره شصهشتاد مکعب» را شمارهگیری و در قرعهکشیها شرکت میکرد، تا شاید شانس بیاید و تغییری در تعطیلات یکنواخت و البته طولانی عیدش ایجاد کند. رمان« راهنمای مردن با گیاهان دارویی» اما تجربهای ناب بود که باعث شد نگارنده با همان چند صفحۀ ابتدایی از داستان درگیر این مسئله شود که بدون قدرت دیدن، جهان پیرامونش و جهانی که در ذهنش خواهد داشت به چه شکلی میبود؟ بد نیست با قسمتی از متن کتاب که اتفاقا به این موضوع اشاره دارد وارد بحث شویم:
«انسانها به قدری به دیدن چیزها با دو چشم عادت کردهاند که تواناییِ حقیقیِ دیدن را از دست دادهاند. در کتابی شنیدهام که حسِ دیدن مانند حس جهتیابی به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. قدیمها که نه نقشهای در کار بود و نه جاده و خیابانی، آدمها مانند پرندگان چشمهایشان را میبستند و مسیرشان را حدس میزدند، اما حالا ناچارند نام خیابانها و کوچهها را حفظ کنند و مدام توی نقشهها بگردند تا خودشان را پیدا کنند. دیدن هم همینطور است، اگر از آن استفاده نکنی ذرهذره از دستش میدهی.»
بعد از معرفی یکی از نامزدهای نهایی جایزۀ احمد محمود در سال 97 (رمان آلوت) ، درایوانِ نخست، که البته نتوانسته بود برندۀ جایزه شود، باز هم سراغ یکی دیگر از نامزدهای نهایی این جایزه در سال 97 میرویم که سرنوشت مشابهی داشته و علاوه بر این، در بین نامزدهای نهایی هفتمین دورۀ جایزۀ ادبی هفت اقلیم نیز حضور داشته است.
اگر بخواهیم دنیا را از دید یک انسان نابینا روایت کنیم از کجا شروع میکنیم؟ چقدر میتوانیم به او و طرز فکرش نزدیک شویم؟ عطیه عطارزاده در اولین داستان منتشرشدهاش با تبحر از عهدۀ پاسخ به این پرسش برآمده است. عطارزاده متولد سال 1363 و فارغالتحصیل کارشناسی ارشد سینما از دانشگاه تهران و همچنین دارای مدرک کارشناسی ارشد مستند سازی از دانشگاه بریستول است.
شروع کتابِ او درخشان است. به این شیوه که راوی سعی در ربط دادن مزۀ شوری به رنگ سرخ دارد و خوانندۀ داستان در حیرت میماند که چه لزومی دارد مزۀ شوری خون با مزۀ شور و ترش گوجه فرنگی یا زرشک مقایسه شود، و تنها چند صفحه جلوتر، راوی، خود تعریف میکند که در سن پنج سالگی به خاطر فرورفتن بوتۀ گیاه عاقرقرحا (داوودی وحشی) در چشمهایش، بیناییش را از دست داده و اکنون که در حال روایت است، هفده سال از آن ماجرا میگذرد. و همین چند صفحه کافیست تا بتواند خواننده را مشتاق شنیدن ادامۀ قصه از زبان یک راوی نابینا بکند.برای راوی که پس از نابینا شدن تا یازده سال بعد، تنها یک بار، از خانۀ محل سکونتشان خارج شده، حضور در مراسم تدفین پدربزرگش در شانزده سالگی باعث تغییر ذهنیتش از جهان بیرون میشود. جهانی که در خیالاتش بسیار محدود بود و تقریبا تنها به خانۀ محل سکونتشان محدود شده بود. توصیف اولین مواجهۀ راوی با صدای رادیوی ماشین، فضای قبرستان و مراسم خاکسپاری بسیار تاثیرگذار است اما غافلگیری نهایی جایی است که راوی برای اولین بار ارتباط با جنس مخالف را از طریق در آغوش گرفته شدن توسط پسرخالهاش برای ابراز تسلیت تجربه میکند.
«منصور که از خواهرش بلندقدتر است بغلم میکند. زمان از حرکت بازمیایستد، صدا قطع میشود و من نادرترین بوی جهان را میشنوم که تند است و ذرات معلقی از کتان دارد. تنم در چشم بههمزدنی خیس میشود. منصور در گوش چپم میگوید متأسف است که برای اولین بار مرا چنین جایی دیده. تنم داغِ داغ است. همینطور دارم فلج و فلجتر میشوم. منصور رهایم میکند اما تعلیق زمان نه.»
پس از این واقعه است که شخصیت اصلی داستان که تا پیش از این بدون مادرش از انجام هرکاری عاجز مینمود، نسبت به مادر ابراز تنفر میکند. «از مادر متنفرم. جهان با همۀ بزرگیاش کوچک نیست. کوچک جهانِ ماست.» مادر او اما پس از یک دوره فعالیت سیاسی در جوانیاش حالا گوشهگیر شده و اعتقاد دارد که «هیچ چیزی آن بیرون ارزش جنگیدن و به دست آوردن ندارد...آنجا همهچیز فانی است». اما دخترِ راویِ داستان تازه متوجۀ تفاوت جهان خارج با جهانی که در خیالاتش آن را پرورش داده بود، شده و میخواهد از خانۀ محل سکونتشان که انگار تمام جهان خیالیاش را شکل داده، به هر نحوی که شده راهی به بیرون پیدا کند.با اصرار دختر برای رهایی از این جهان محدود، داستان به انتهای خشن و خونآلودش نزدیک میشود. جایی که دختر برای رهایی از دست مادرش چاره را در سرنگونی نگهبان این برزخ که همان مادرش است میبیند و مادر را با استفاده از گیاهان دارویی تا مرگ هدایت میکند و سپس او را تشریح و جسدش را با عسل مومیایی میکند. این پایان غیرمنتظره البته چیزی نیست که به یک باره برای خوانندۀ اثر روشن گردد، بلکه از همان صفحات ابتدایی کتاب با جملاتی، اشاره به چنین عملی از سوی دختر در قبال مادرش میشود اما نویسنده به خصوص در فصول پایانی، این مورد را شرح میدهد و پایانی عجیب و ترسناک را برای داستان رقم زدهاست. اما در نهایت دختر، با رهایی از دست مادر، گویی دیگر لزومی به ادامۀ زندگیاش نمیبیند و او نیز آمادۀ ترک جهانش میشود «تنم ذره ذره بیوزن میشود»
«راهنمای مردن با گیاهان دارویی» کتابی است کم حجم که شروعی طوفانی و جذاب دارد و میانهای لذتبخش اما پایانی دلهرهانگیز و دور از ذهن. .