ویرگول
ورودثبت نام
ایوان؛ فصل‌نامۀ متن و داستان
ایوان؛ فصل‌نامۀ متن و داستان
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

هرمقدار زمان که بخواهم ميگذارم، مصاحبه‌ای با کازائو ایشی‌گورو

ایوان پنجم/ زمستان 98/ ادبیات ملل/ ترجمه از نیلوفر کریمی ورودی 95 مهندسی و علم مواد دانشگاه صنعتی شریف

متن زیر ترجمۀ مصاحبه با کازائو ایشی‌گورو نویسنده انگیسی زبان ژاپنی برنده جایزه نوبل است که در تاریخ 14 اکتبر 2015 با ایشان انجام شده است و در سایت the talks منتشر شده است.

آقای ایشی گورو، تا به حال شده که یکی از کتاب‌هایتان را در دست دوم فروشی‌ها ببینید؟

آره. این‌جور چیزها یک مقدار پیچیده‌اند. وقت‌هایی که گذرم به یک دست‌دوم فروشی یا جاهایی شبیه به آن در حومۀ انگلستان می‌افتد، اگر کتابم را داشته باشند با خودم فکر می‌کنم: خوب این توهینه، بعضی‌ها دلشون نمی‌خواد کتاب منو نگه دارن! (می‌خندد.) اما اگر آن‌جا نباشد هم، این را توهین به حساب می‌آورم و با خودم فکر می‌کنم: چرا مردم کتاب‌های من رو با هم مبادله نمی‌کنن؟ چرا کتاب من تو این مغازه نیست؟

آیا برای نویسنده بودن باید پوست کلفت بود؟

آره، مثلاً همسر من می‌تواند بسیار خشن باشد. کار روی کتاب آخرم، غول مدفون، را در 2004 شروع کرده بودم ولی بعد از این‌که قسمت کوچکی از آن را به همسرم نشان دادم، متوقفش کردم. به نظرش آشغال بود (می‌خندد). مشکل این جاست که وقتی هنوز او دوست‌دخترم بود، من نویسنده نبودم؛ قبل از این که حتی به‌طور کلی شروع به نوشتن کنم. به همین خاطر وقتی نوشته‌های من را می‌خواند هنوز فکر می‌کند من همان دانشجوی تحصیلات تکمیلی‌ هستم که فکر می‌کند یک روزی قرار است نویسنده شود.

حتی بعد از این‌که برندۀ جایزه بوکر شدید؟

او اصلاً مرعوب نشد و دقیقاً همان طوری من را نقد می‌کرد که زمانی که تازه شروع کرده بودم و فقط، یک کتاب منتشر نشده داشتم نقد می‌کرد. او خیلی محکمه، ما برای 35 سال، از 1980، سر کتاب‌های من، کتاب‌های بقیه، فیلم‌ها و نمایش‌هایی که می‌بینیم با هم بحث کردیم! درباره بعضی چیزها با او موافقم و بعضی جاها همیشه مخالفم. به خاطر همین بعضی از حرفاشو جدی نمی‌گیرم ولی می‌دانم بعضی از حرفایش را باید حسابی جدی بگیرم. او محدوده‌های خاصی دارد که در آن‌ها بسیار قوی‌ست.

ولی شما هیچ وقت از دیدگاهتان کوتاه نمی‌آیید.

نه در چیزهای اساسی کوتاه نمیام، در ذات، ایده و تم پروژه. این‌ها آن چیزهایی نیستند که همسرم آن‌ها را نقد می‌کند. همیشه دربارۀ اجراست. او می‌گوید:« درست انجامش ندادی، می‌دونم داری تلاش می‌کنی چی‌کار کنی ولی موفق نشدی.» فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت تا حالا گفته باشد که:« اصل دیدگاه کتابت اشتباهه.»

پس چرا کتاب غول مدفون را برای سال‌ها کنار گذاشتید؟ ظاهراً 10 سال پیش کارش را شروع کردین.

من اغلب نوشتن یک کتاب‌را برای چند سال متوقف می‌کنم و کنار می‌گذارمش. هرگز رهایم نکن، رمان قبلیم، حاصل 3 بار تلاشه! من این کار که چیزی که می‌نویسم را کنار بگذارم را انجام می‌دم، و بعد از دو یا سه سال اگر بهشون برگردم... آن‌ها عوض می‌شن. معمولاً قوۀ تخیلم پیش‌روی می‌کند و می‌توانم به متن‌های متفاوت یا راه‌های متفاوت برای انجام دادنش فکر کنم. ممکنه شبیه باشن، ممکنه کاملا شبیه باشن اما اهمیت متفاوتی به خودشون می‌گیرن. قبلاً برایم اتفاق افتاده؛ به خاطر همین وقتی کسی بهم می‌گوید:« اونو کنار بذار» مضطرب و وحشت‌‌زده نمی‌شم، چون طبق تجربیات شخصیم می‌دونم که عالی کار می‌کنه.

بالاخره تمام کردن یک کتاب چه احساسی دارد؟

این حرف برایم خنده‌داره چون من هیچ وقت اون لحظه رو نداشتم که احساس کنم «آه، تمومش کردم»! فوتبالیست‌ها را دیده‌اید که وقتی سوت پایان می‌خورد، آن‌ها یا برنده‌ان یا بازنده. تا آن زمان همه کار می‌کنن و آن لحظه می‌دانند که همه چی تموم شده. برای نویسنده‌ها خنده‌داره. هیچ سوت پایانی وجود نداره. خیلی قابل دیدن نیست.

چرا نیست؟

خب حتی بعد از انتشار کتاب هم یک سری چیزها تغییر می‌کنند. مثلاً وقتی که نسخۀ گالینگور انگلیسی کتاب من بیرون اومد، مترجم‌های مختلفی شروع به بررسی کردند -که در پیدا کردن جزییات خیلی تیز بودند-. من به همۀ نظراتشون گوش می‌دادم و یه‌کم بیشتر از آن تغییر می‌دادم. فقط وقتی نسخۀ کاغذی آن بیرون آمد این حس را داشتم که ویرایش آخره و دیگر می‌توانم کاری نکنم...چون خیلی دیر آن سوت پایان زده شد. در حقیقت لحظۀ پیروزمندانه‌ای وجود نداره.

تا به حال برای نوشتن احساس فشار کرده‌اید؟ شما در طول 35 سال کاری تنها 8 کتاب منتشر کردید.

من این تصمیم رو همان ابتدای کارم گرفتم که مشکلی با تعداد کتاب‌ها نداشته باشم. این تصمیم را با ویراستارم «رابرت مک کروم» - که کسی است که من رو کشف کرد- در انتشارات faber & faber گرفتم. بعد از اولین رمانم ازش پرسیدم:« تا انتشار کتاب دومم چقدر زمان دارم؟» و اون گفت:« خب، به عنوان شغل تو باید هر دوسال یک کتاب منتشر کنی.» من همیشه این را دوباره یادش می‌اندازم چون هنوز هم با هم دوستای خوبی هستیم و او همیشه می‌گوید که آن یک نصیحت احمقانه بود! ولی یادم می‌آید که بعدش فکر کردم:« این برای من غیر ممکنه»

معمولاً نمیشه خلاقیت را به عجله واداشت.

درست بعد از آن من تصمیم گرفتم سعی نکنم به طور کمّی در ادبیات مشارکت کنم؛ کاری که می‌خواستم انجام بدم این بود که تلاش کنم و کتاب‌هایی خلق کنم که با کتاب‌هایی که وجود داشتند، تفاوت داشته باشند. و گرنه اضافه کردن به این کوهستان عظیم کتاب‌ها بدون این‌که چیز نو یا متفاوتی باشند چه سودی دارد؟ « استنلی کوبریک» یه جورایی برای من الگوئه. او می‌تواند زمان فوق العاده‌زیادی را به فکر کردن راجع به کار بگذراند و هر فیلمش یه چیز کاملاً متفاوت باشد. با خودم فکر می‌کردم:« من مثل کوبریک می‌شم، هر مقدار زمان که بخواهم می‌گذارم.» این هربار بهم این اجازه را می‌داد که یک دنیای جدید بسازم.

کدام را اول می‌سازید، داستان یا جهان؟

من تنظیمات را بر اساس نیاز داستان انتخاب می‌کنم. در حقیقت این روش اغلب من را در شرایط بسیار سختی قرار می‌دهد. من معمولا داستان را دارم ولی تصمیم نگرفتم که کجا اتفاق بیفتد، تو چه دورۀ زمانی باشد... . احساسی شبیه به پیش‌آهنگ بودن می‌کنم، مثل توی فیلم‌ها در مناطق روستایی می‌رانم. تنظیماتی مثل دورۀزمانی و موقعیت جغرافیایی، یکی از اصلی‌ترین ابزارهای من برای گفتن داستان‌اند. به خاطر همین من خلق کردن تو این دنیای کوچیک رو خیلی دوست دارم. ولی موسیقی هم نقش اساسی در نوع روایت من دارد.

چطور؟

توضیحش سخته. موسیقی مخصوصا اگر در شعرش غرق بشی، حتی اگر یک کلمه هم توش نباشد، به طور عمیقی از یک سری احساسات خاص در اون موسیقی آگاه می‌شوید؛ و وقتی دارم می‌نویسم، کاری که سعی دارم انجام بدم این است که نوشتنم همراه با انتقال احساسات و افکار خاصی باشد. برای همین اغلب خودم را در حالی پیدا می‌کنم که دارم به حال و هوای آهنگی فکر می‌کنم که دوست دارم احساساتم شبیه آن باشد.

با چه چیزهایی بدون کلمات می‌تونید ارتباط برقرار کنید؟

من این چند روز اخیر را سفر بودم و به دلایلی داشتم به یکی از قطعه‌های موردعلاقم از پیانیست «کیت جرت» فکر می‌کردم که به نظرم یک چیزی راجع به یک فرد پیر با خودش منتقل می‌کنه که نگاهش به گذشته و دوران جوانیش است. این آهنگ یک کلمه هم نداره و فقط با ساز زده شده و به خاطر همین داشتم فکر می‌کردم این داستان را در رمان بعدی‌ام بیاورم. من به چیزی شبیه این حال و هوا نیاز دارم: ترکیبی از پشیمانی و غرور. ولی شما می‌توانید این احساسات را فقط با گوش دادن به موسیقی پیدا کنید...

شما چطور یک قطعۀ موسیقی را به صفحه‌ای از کلمات ترجمه می‌کنید؟

مشکل رمان‌نویس‌ها همینه چون ما از کلمات به عنوان ابزار استفاده می‌کنیم و کلمات اغلب در مقالات و بحث‌ها استفاده می‌شن، وسوسه کننده‌ست که فکر کنیم که باید همیشه با الگوهای منطقی فکر کنیم. و البته این یک جنبۀ مهم در نوشتن رمانه ولی به نظرم همون اندازه هم مهم است که رمان‌نویس از تخیلش مثل یک موزیسین، شاعر یا نقاش استفاده کند. فکر می‌کنم خیلی مهمه که تبدیل به یک نویسندۀ فقط منطقی و روشن‌فکر نشوم.

...

قسمتی از رمان « بازمانده روز» اثر کازوئو ایشی‌گورو، اقتباسی از این رمان در سال 1993 با بازی آنتونی هاپکینز و اما تامسون ساخته شده است که در هشت شاخه نامزد دریافت جایزه اسکار شد:

« وقتی جنگ تمام شد، ادامۀ تنفر از دشمن کار قشنگی نیست. وقتی پشت طرف به خاک آمد، کار تمام است.دیگر لگد زدن به او معنی ندارد.

شاید بهتر بود خداوند ما را هم مثل گیاه‌ها خلق می‌کرد. یعنی این که پای‌مان محکم توی زمین باشد. آن وقت هیچ‌کدام از این کثافت‌کاری‌های مربوط به جنگ و مرز و این ‌چیزها اصلا پیش نمی‌آمد.»

ایشی گوروبازمانده‌ روزمصاحبهجایزه نوبلغول مدفون
صاحب امتیاز: کانون شعر و ادب دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید