ایوان پنجم/ زمستان 98/ ادبیات ملل/ معرفی کتاب/ داریوش نصیریان ورودی 96 مهندسی هوافضا دانشگاه صنعتی شریف
حدود 2 ماه از خروج من از دنیای جاهلیت و بازگشت من به دنیای تفکرات و تخیلات(!) و شروع دوبارۀ رمانخوانی من گذشته بود که تصمیم گرفتم پا به قلمروی رمانهای فارسی بگذارم و بدون نقشه، چراغ و یا راهنما، جستوجوی خود را در این دنیای موازی شروع کنم. اما من به یک نقطۀ شروع نیاز داشتم، و همانند تمام دیگر تازهکاران، ابتدا از رمان «بوفکور» صادق هدایت شروع کردم. سفر خود را مدتی ادامه دادم، و به دلیل علاقۀ من به سبک «جریان سیال ذهن»، دنبال رمانهایی با این سبک میگشتم که به پیشنهاد یکی از اساتید ادبیات، به سمت قفسۀ رمانهای فارسی کتابخانه رفته و رمان «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها» نوشتۀ رضا قاسمی را انتخاب کردم. در دو نگاه تصمیم گرفتم به این کتاب اعتماد کنم: نگاه اول به اسم طولانی، عجیب و جالب آن و نگاه دوم به ترکیب ترسناک رنگهای قرمز، زرد و مشکی عکس روی جلد آن. و این تصمیم جزو آن انتخابهایی شد که هیچوقت از آن پشیمان نشدم.
رضا قاسمی در ابتدا شهرت خود را از نمایشنامۀ «چو ضحاک شد بر جهان شهریار» و با جایزۀ اول تلویزیون ملی ایران در سال 1355 بهدست آورد و با گذشت زمان، تاریخچۀ پرکاری از کارگردانی تئاتر و نمایشنامهنویسی برای خود به ارمغان آورد. اما او محبوبیت خود را بین رمانخوانان سی سال بعد از مهاجرت به فرانسه و با نوشتن اولین رمان خود، رمانی پست مدرن و سوررئال به نام «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها» بهدست آورد. رمانی که ابتدا در سال 1996 در آمریکا و چند سال بعد در سال 1380 در ایران به چاپ رسید و در همان سال مورد توجه دوستداران رمان و منتقدان قرار گرفت. به طوری که در همان سال برندۀ جایزۀ بهترین رمان اول سال 1380 بنیاد گلشیری، رمان تحسین شدۀ سال 1380 جایزه مهرگان ادب، برندۀ بهترین رمان سال 1380 منتقدین مطبوعات و همچنین بهترین رمان یک دهۀ اخیر ایران به انتخاب منتقدین مطبوعات شد. رضا قاسمی بعدها دست به تجربۀ مجدد نوشتن رمان زد و چاه بابل را به شکل کتاب و رمانهای «وردی که برهها میخوانند» و «پروانهها و امکانها» را ابتدا به صورت آنلاین در اینترنت منتشر و سپس به شکل کتاب چاپ کرد که نوشتن رمان آنلاین یکی از ابتکارهای جالب و موفق رضا قاسمی بود.
دستهای از کتابها در جهان وجود دارند که با نام «کتابهایی که نمیتوان زمین گذاشتشان» شناخته شدهاند. کتابهایی که مخاطب را چنان به خود جذب میکنند که خواننده نمیتواند از خواندنشان دست بکشد. اگر بخواهیم از این دسته یک مثال بیاوریم، رمان همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها مثال خوبی است. غیر خطی بودن روند داستان، گذشته، حال و آیندۀ مبهم و مهآلود، ارتباطات شدیداً پیچیدۀ شخصیتها، اتفاقات عجیب در طول رمان و زبان ساده و نرم نویسنده همگی ویژگیهایی از رمان است که آنرا جزو دستۀ ذکرشده قرار میدهد. از همان ابتدای رمان، نویسنده هشدار میدهد که با بحرانی فاجعهآمیز سروکار داریم: «مثل اسبی بودم که پیشاپیش وقوع حادثه را حس کرده باشد». بحرانی که نقطۀ عطفِ داستانِ مبهمِ شخصیت اصلی نیست، اما پایاندهنده و همزمان شروعکنندۀ داستان او است.
رضا قاسمی در این رمان زندگی «یدالله» را روایت میکند، مردی چهل ساله که در طبقۀ ششم ساختمانى در فرانسه زندگى میکند که اکثر ساکنان آن طبقه ایرانى هستند. او که یک تبعیدی خودخواسته است با چند تن از هموطنان مهاجر (وچند تن از فرانسه و کشورهای دیگر)، یک سالی است در این ساختمان ساکن شده و شبها «تنها ناخدای این سیارۀ کوچک» بود اما با آمدن فردی به نام پروفت (به معنی پیامبر) که خود را ماموری از طرف خداوند میپندارد، آرامش نسبی طبقه ششم و یدالله از بین میرود. با گذشت زمان، همانقدر که رابطۀ بین او و افراد دیگر ساختمان (کلانتر که اسمش مجید است اما حسین هم صدایش میکنند و یک اسم دیگرش هم محسن است، تقی که هم علی صدایش میکردند هم محمد، پروفت که اسمش حسن است، فریدون که یکی دو بار دیدهشده مرتضی صدایش میکردند، سید اکساندر که او هم یک وقتی اسم مستعارش کوروش بود و رعنا، دختری که زمانی با یدالله زندگی میکرد) بیشتر مشخص میشود، این رابطهها بیشتر پیچیده میشود. داستان از زبان رمزآلود و مالیخولیایی یدالله روایت میشود و رفتهرفته همقدم با یدالله و ذهن آشفتهاش قدم به دنیایی میگذارید که ابعاد چندگانۀ آن به اندازۀ یک رمان فلسفی ذهن شما را به خود مشغول میکند. همچنین پیچیدگی داستان با چندگانگی شخصیت یدالله و بیماریهای «خود ویرانگری»، «بیماری آینه»، و «وقفههای زمانی» او افزایش یافته و مه داستان را غلیظتر میکند. زمان رمان کاملاً غیرخطی بوده و نحوۀ روایت چون پازلی است که هر چقدر جلو میرویم قسمتهایی از پازل حلشده و جزئی از روایت گنگ و رویاگونۀ آن روشن میگردد. اما رمان تنها به این موارد اکتفا نکرده و بستری برای بررسی روابط ایرانیان مهاجر در فرانسه به ویژه ایرانیان ساکن این طبقه، عوالم روحى و روانى آنها و همینطور مسائل شخصى و غیر شخصى، روابط جنسى، سیاست و زندگى اجتماعى آنها فراهم میکند.
یدالله برای تسکین خود از سرسام صداهایی که دائم در سر وی طنینانداز میشوند، کتابی مینویسد تا به قول آن فرشتۀ پس از مرگ (یا آنکه شبیه فاوست مورنائو بود و یا سرخپوستِ بر فراز آشیانۀ فاخته، یکی از این دو) بتواند اتفاقهای بعد از مرگش را خودش رقم زده باشد و پیشبینی کرده باشد. از صدای پر قدرت ویولنسل میلوش، صدای خرت و خرت ارۀ بندیکت، صدای سمبادۀ برقی فریدون و پس از آن صدای ضربههای تبرش هنگام شکستن کندۀ درخت، صدای ریز و پیاپی افتادن تیلههای شیشهای از اتاق پروفت همراه با صدای غیژ غیژ تخت زهوار در رفتۀ او که طبقۀ ششم را برای یدالله بدل کرده به سالن بزرگ کنسرتی که در آن ارکستر سمفونیک عظیمی سرگرم نواختن یک سمفونی پر سروصدا و گوشخراش میشود. ارکستر چوبها به همنوایی شبانۀ خود میپردازد.
این رمان جزو معدود رمانهایی است که آنرا 3 بار خواندهام، اولین بار برای آشنایی با آن، دومین بار دقیقاً پس از اتمام بار اول برای فهم بهتر داستان و توجه به جزئیاتی که جاگذاشتهام، و بار سوم حدود دو ماه بعد از آن، برای یادآوری لذتی که خواندن این رمان به من داده بود. از همان ابتدا، مه و غبار غلیظ راهپلۀ طبقۀ ششم آن ساختمان در ذهن خواننده مینشیند، او را در آینه نامرئی میکند، زمان را برایش متوقف میکند و او را به دوران پسا مرگ میبرد. رمانی که تا مدتها بعد از اتمام آن به آن فکر خواهید کرد و کشش آن چنان است که، علیرغم همۀ تعلیقها و ایهامش، خواننده را تا پایان، مشتاق و کنجکاو، همراه خویش میبرد. انتخابی درست برای کسانی که دنبال خواندن رمانی فارسی، شیرین، جذاب، متفاوت و ساختارشکن هستند.