ایوان هشتم/ پاییز 99/ علیرضا رحیمپور ورودی 97 مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی شریف
در قسمت قبل تا آنجا پیش رفتیم که جمشید به آفت غرور و خود برتر بینی دچار شد و فر ایزدی خویش را از دست داد. به بیان فردوسی، در روزگار جمشید پادشاهی به نام مرداس بر تازیان1 فرمانروایی میکرد. مرداس انسانی مردمدار، خداترس و دادگر بود که هزاران گاو و بز و گوسفند شیرده داشت. بخشندگی او بر سراسر سرزمینش سلطه داشته و تمامی مردم از گلههای او بهره میبردند.
که مرداس نام گرانمایه بود/ به داد و دهش برترین پایه بود2
مراو را ز دوشیدنی چارپای/ ز هر یک هزار آمدندی به جای
به شیر آن کسی را که بودی نیاز/ بدان خواسته دست بردی فراز
مرداس پسری به نام ضحاک داشت که از مهر و بخشندگی پدر بیبهره و بر خلاف او، انسانی تیزخشم، سبکسر و ناپاکدل بود.
پسر بد مراین پاکدل را یکی / کش از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود / دلیر و سبکسار3 و ناپاک بود
ابلیس به ضحاک نزدیک شده و با سخنان شیرین دل او را بدست میآورد. روزی پس از سخنان بسیار ابلیس از ضحاک میخواهد برای عمل به حرفی که در سینه دارد و تاکنون بدو نگفته است سوگند خورد تا آنچه در دل دارد با او در میان گذارد.
بدو گفت پیمانت خواهم نخست / پس آنگه سخن برگشایم درست4
جوان نیکدل گشت فرمانش کرد/ چنان چون بفرمود سوگند خورد5
ضحاک سوگند میخورد و ابلیس بدو میگوید که جز او کس دیگری نباید بر این سرزمین فرمانروایی کند. مرداس پیر و سالخورده است و حال وقت آن است تا او به جای پدر نشیند. ضحاک از این گفته ناراحت گشته و با او مخالفت میکند.
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد/ ز خون پدر شد دلش پر ز درد6
به ابلیس گفت این سزاوار نیست / دگرگوی کین از در کار نیست7
اما اهریمن که اکنون که از ضحاک پیمان گرفته است، نسبت به عواقب شکستن پیمان هشدار میدهد و چنین میگوید که با این کار، او خوارتر میگردد و پدر ارجمند. در نهایت ضحاک تحت تأثیر سخنان او گمراه میشود.
سر مرد تازی به دام آورید8 / چنان شد که فرمان او برگزید
مرداس بوستانی پر گل و دلگشا داشت که هر شب بدان جا میرفت. ابتدا سر و تن را میشست و سپس ساعاتی به پرستش پروردگار مینشست. شبانگاه اهریمن بدان باغ میرود و در سر راه، چاهی کنده روی آن را میپوشاند. مرداس نیز که به عادت هر شب به باغ میآید در چاه افتاده و کشته میشود. بدین ترتیب، پادشاهی به ضحاک میرسد.
فرومایه ضحاک بیدادگر / بدین چاره بگرفت جای پدر
به سر برنهاد افسر تازیان / بریشان ببخشید سود و زیان
اما مکر و حیلۀ ابلیس با رسیدن ضحاک به پادشاهی پایان نمییابد. او خود را در غالب جوانی زیباروی و خوشسخن درآورده و به پیش ضحاک میرود. پس از مدتی همنشینی، از او می خواهد تا خورش خانهای ساخته و کلید آن را در اختیارش گذارد تا بدین سان به شاه خدمت کند.
بدو گفت اگر شاه را درخورم9 / یکی نامور پاک خوالیگرم10
چو بشنید ضحاک بنواختش/ ز بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورش خانۀ پادشا / بدو داد دستور فرمانروا11
ضحاک نیز چنین میکند و بدین ترتیب خورش خانۀ پادشاه به دست ابلیس میافتد.
روز اول اهریمن از زردۀ تخم مرغ خوراکی نیکو برای او آماده میکند. روز دوم از کبک و قرقاوول و روز سوم نیز از مرغ و بره به شاه میخوراند. چون روز چهارم فرا میرسد و ابلیس خورشی از گاو جوان، زعفران و گلاب فراروی شاه مینهد ضحاک بدو آفرین گفته و از آرزو و خواستۀ او جویا میشود.
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد / شگفت آمدش زان هشیوار12مرد
بدو گفت بنگر که از آرزوی / چه خواهی بگو با من ای نیکخوی
اهریمن که اکنون زمان مناسب را بدست آورده است، به جان شاه دعا میخواند و میگوید که اگرچه برای فردی در جایگاه او زیاد است، اما میخواهد دو بوسه بر کتفهای ضحاک زند.
خورشگر بدو گفت کای پادشا / همیشه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مهر تست / همه توشۀ جانم از چهر تست
یکی حاجتستم به نزدیک شاه / و گرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوی / ببوسم بدو بر نهم چشم و روی
ضحاک با خواستۀ او موافقت میکند. اهریمن پیش آمده و بر کتف های او بوسه زده و سپس ناپدید میشود. بر اثر بوسۀ اهریمن، دو مار از کتفهای ضحاک میروید و موجب رنجش و آزار او میگردد. ضحاک تصمیم به بریدن مارها میگیرد اما مارها هربار مانند برگ درختان دوباره پدیدار میشوند. در این هنگام او که از مارها سخت در عذاب است تمامی پزشکان را برای درمان فرا میخواند. هر یک راه چارهای پیشنهاد میدهند اما هیچ کدام کارگر نمیافتد.
ز هر گونه نیرنگها ساختند / مر آن درد را چاره نشناختند13
در این هنگام ابلیس خود را به سان پزشکی درآورده و در دربار حاضر میشود. ابتدا او را مذمت کرده و سپس چنین میگوید که تنها چاره این است که ضحاک از مغز انسانها به ماران خوراند تا اندکی آرام شوند و شاید روزی به هلاکت رسند.
خورش ساز و آرامشان ده به خورد / نباید جزین چارهای نیز کرد
به جز مغز مردم مدهشان خورش/ مگر14 خود بمیرند ازین پرورش
در این جا فردوسی، در دو بیت به زیرکی اهریمن اشاره کرده و هدف او از این کار را کاهش جمعیت و تهی شدن زمین از انسانها میداند.
نگر تا که ابلیس ازین گفتوگوی / چهکرد و چه خواست اندرین جستجوی
مگر تا یکی چاره سازد نهان / که پردخته15 گردد ز مردم جهان
در همین حال، ایران دچار هرج و مرج میشود. مهتران هر دیار از جمشید روی بر تافته و گردن کشی میکنند. از هرسو خسروی بر میخیزد و به جنگ با جمشید و سایرین میپردازد. مردم ایران که اوضاع را چنین مییابند، آوازهی ضحاک را شنیده و دسته دسته به سمت او رو مینهند.
یکایک ز ایران برآمد سپاه / سوی تازیان برگفتند راه
شنودند کانجا یکی مهترست / پر از هول شاه اژدها پیکرست
سواران ایران همه شاهجوی / نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی برو آفرین خواندند / ورا شاه ایران زمین خواندند
ضحاک نیز که اکنون بر قدرت او افزون شدهاست، سپاهی از ایرانیان و تازیان جمع آوری نموده و به ایران حمله میکند. جمشید که توان مقابله با او را ندارد، تاج و تخت را رها نموده و برای صد سال ناپدید میشود.
چو جمشید را بخت شد کندرو / به تنگ اندر آمد جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه /بزرگی و دیهیم16 و گنج و سپاه
چو صدسالش اندر جهان کس ندید / برو نام شاهی و او ناپدید
بعد از گذشت صدسال، عاقبت ضحاک روزی جمشید را در کنار دریای چین مییابد و دستور میدهد او را با ارّه به دو نیم کنند.
به ارّش سراسر به دو نیم کرد / جهان را ازو پاک بیبیم کرد
دست آخر، فردوسی پادشاهی جمشید را هفتصد سال دانسته و با ابیاتی پیرامون ناپداری و بیداد جهان، از خداوند آزادی از این رنج را خواستار شده و داستان را به پایان میبرد.
دلم سیر شد زین سرای سپنج17 / خدایا مرا زود برهان ز رنج
پاورقی ها :
1. اعراب
2. دادگستر ترین انسانها بود.
3. سبک سر، بی خرد
4. کامل
5. در این جا به ضرورت وزن، باید «گشتِ» و «خَورد» خوانده شود.
6. از شنیدن حرف کشتن پدر ناراحت شد.
7. این کار درستی نیست
8. او را گمراه کرد
9. اگر شایستهی خدمت به شاه باشم،
10. آشپز
11. به دستور پادشاه، کلید آشپزخانه را در اختیار او قرار دادند.
12. خردمند و عادل
13. برای آن درد چاره ای پیدا نکردند.
14. شاید
15. تهی
16. افسر، تاج پادشاهی
17. خانهی موقت. در این جا منظور جهان ناپایدار است.