ویرگول
ورودثبت نام
Faeze Asdaghi
Faeze Asdaghi
Faeze Asdaghi
Faeze Asdaghi
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

خسوف

امروز شانزدهم شهریور سال 1404 هجری شمسی است و قراره پدیده ماه خونین که یک ماه گرفتگی کامل هست رخ بده. برای اولین بار تو این سه سال رفتم توی تراس کوچیکمون یه تیکه پتو پهن کردم، بالش گذاشتم. یک لیوان چای ریختم. لپتاپ رو باز کردم و در حالی که اگه سرمو بالا بگیرم میتونم ماه رو ببینم، مشغول نوشتن شدم. الان که تایپ میکنم بیش از 60 درصد ماه تاریک شده و طبق برآوردها، نیم ساعت دیگه کامل تیره میشه. تیره که میگن قرمز میشه. دلیلش هم اینه که جو زمین نور سبز و آبی رو فیلتر میکنه و در نتیجه فقط طیف نور قرمز به ماه میرسه و برای همین بهش ماه خونین میگن.

از این توضیحات فنی که بگذریم، چند روزی بود که دلم میخواست بنویسم. دلیلش هم اینه که به قول مریم هنوز هم دارم دنبال علایقم میگردم. داستان از اینجا شروع شد که یه دوست قدیمی تست گارتنر رو بهم پیشنهاد کرد. تا حالا اسمش رو نشنیده بودم. زدم و نتایجش برام جالب بود. بیشترین استعدادم رو موسیقی نشون میداد. بعد روابط درون فردی و در نهایت طبیعت گرایی. یه اصل کلی که وجود داره که نمیدونم برای همه همینه یا من دارم بیش از حد بهش بها میدم اینه که اگه اشتراک بگیرم بین شغلهای پیشنهادی که تستهای مختلف بهم میدن، مشاوره و تدریس وجه مشترکشونه. برای همین دوباره ایده مشاوره دادن به نوجوان ها در دلم قوت گرفت. مریم هم که همیشه تشویقم میکنه. و البته شوهرم. میگه تو که به همه مشاوره میدی، خوب چرا همینو جدی ادامه نمیدی؟ فریبا و میترا هم معتقدن من خیلی خوب توضیح میدم و اصلا باید برم درس بدم و معلوم نیست تو اداره چیکار میکنم؟ رابطه ام هم که با بچه های نوجوان خوبه و میتونم باهشون هم کلام بشم. اصلا از قدیم یادمه تو جمع بزرگترها دوست نداشتم باشم. همیشه یه کوچکتری پیدا میکردم و با اون خودمو سرگرم میکردم.

ولی اینکه با بچه ها هم کلام بشی تا اینکه بخوای واقعا باهشون تعامل داشته باشی به طور جدی و به عنوان شغل، اصلا یک فاز دیگه است. در واقع دلیل اصلی اینکه بی خیال تدریس شدم هم همینه. با آدمهای متفاوت از خودم سختمه ارتباط بگیرم. در واقع با آدمهای با ادب میتونم تعامل کنم. اگه کسی بخواد خیلی پررو بازی دربیاره، شلوغ کنه، بی توجه باشه و خلاصه هرچیزی که این حس رو بگیرم که به من توجه نمیکنه و من باید کنترل و مدیریت داشته باشم، نمیتونم ادامه بدم.

دوست دارم اگه دارم به کسی چیزی یاد میدم، اونم مشتاق یادگیری باشه. اصلا باهم یاد بگیریم. مشتاق باشه. هدفمون افزایش دانش باشه. ولی وقتی این تدریس تبدیل میشه به مدیریت کلاس. امتحان گرفتن. حضور و غیاب. مشارکت گرفتن. سرجا نشوندن. کلا کنترل کردن. وقتی این بحث میاد وسط، دیگه جا میزنم. برای همین شاید تحقیق و پژوهش رو به تدریس ترجیح میدم. جمع های کم تعدادتر ولی با آدمهای گلچین و دارای هدف مشترک.

خلاصه که با اینکه جواب دکتر رو میدونستم، بهش گفتم که چه ایده ای تو ذهنم دارم ولی خوب همونطور که فکر میکردم نه تنها رایمو از بیخ زد، بلکه ربطش داد به نیازی در من و اصل موضوع رو زیر سوال برد. با اینکه میدونستم که موافقت نخواهد کرد شاید شاید ته دلم میخواستم که کلا قضیه رو نفی نکنه. مشروطش کنه. مثلا بگه خوبه ولی به شرطی که قبلش فلان کارو انجام بدی. ولی اینجوری ریشه کن کردنش یه کم ته دلم رنجیدم. به خصوص که مریم همزمان اعلام کرد که دکتری قبول شده و اصلا خود دکتر بوده که اینقدر تشویقش کرده و حتی توصیه نامه دکتر رو هم نشونمون داد. یه کم بهش غبطه خوردم.

اینکه راهشو پیدا کرده و کجدار و مریز داره ادامه میده. شاید تو اون جایگاهی نیست که خودش انتظار داره ولی حداقل در مسیر درست قرار داره. ولی من چی؟ من کجای راه زندگیمم؟ زیبا بچه هاشو داره و حالا که از آب و گل درومدن و ماشاالله آقا شدن برای خودشون، معلمی رو شروع کرده. اونم استخدام رسمی. زینب بچه هاشو داره و درسته که تو زمینه کامپیوتر کار نمیکنه ولی اونم راهشو پیدا کرده و زده تو خط تعلیم و تربیت و الان شده مربی نوجوانها توی مسجد. و از اونجا که آدم به روزی هست و دنبال یادگیری، قطعا هر روز توی کارش پیشرفت میکنه. حتی سمیرا هم الان فهمیده که به طراحی علاقه داره و داره آهسته و پیوسته به سمتش حرکت میکنه. اما من چی؟

میدونم نوشتنم بد نیست. میدونم شم موسیقیایی دارم. به ادبیات علاقه دارم. طبیعت بهم آرامش میده. در عین حال دنبال هیجانم. هرچند هیجان کنترل شده. از غذا لذت میبرم و دنبال طعم های جدید و خوشمزه میگردم. صحبت کردنم بد نیست اگر حسش باشه و در عین اینکه به تحقیق و پژوهش علاقه مندم از عملیاتی کردنشون بیشتر لذت میبرم. در واقع این حل مساله است که برام خوشاینده. یه چیز دیگه هم هست که به همین قضیه ربط داره. از کشف کردن خوشم میاد. میخواد کشف راهکار حل یک مساله باشه یا کشف یک حالت درونی یا کشف یک استعداد در دیگری. کشف راز هستی. اینکه چه قوانینی وجود داره و چطور همه چیز به هم مربوطه. این کشف ها است که بهم حس زنده بودن میده. و در کنارش داشتن دوستی که این شوق رو باهش شریک بشم. شاید برای همینه که به روانشناسی و جامعه شناسی، ادبیات و حتی فلسفه علاقه مندم.

این کل چیزی است که در مورد خودم میدونم. اما باید باهش چیکار کنم؟ چه کاری برام مناسبه؟ قطعا با کارمند اداره دولتی بودن هیچ کدوم از اینا شکوفا نمیشن و بهش بها داده نمیشه. کاش یه جوری بفهمم چه کاری برام مناسبه.

روابط فردیخسوفاستعدادیابیشغلمشاوره
۲
۱
Faeze Asdaghi
Faeze Asdaghi
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید