شوهرم الان یک هفته است که میره سر کار. مشکل خاصی هم وجود نداره و اگه خدا بخواد اینجا موندگار میشه. اما انگار هنوز باور نکردم. انگار ته دلم قرص نیست. انگار منتظر حادثه ام. چهار سال و نه ماهه که ثبات مالی نداشتیم و حالا این شرایط جدید باور کردنی نیست. انگار هنوز گاردم بالاست. نمیتونم ریلکس کنم. شاید حق دارم. شاید هنوز تا وقتی اولین حقوقش رو نگرفته نمیتونم اینا رو باور کنم. از بس امید بستم و نشده. از بس که نقشه کشیدم و نقش بر آب شده. الان دیگه نباید نسبت بهش خشم داشته باشم. ظاهرا باید همه چیز طبیعی بشه ولی نشده. هنوز ازش دلخورم. انگار اون همه خشم حالا داره تبدیل میشه به یه جور دلخوری، بی توقعی. یه صدایی میگه: "نامرد، دیدی کاری نداشت. دیدی همین چندماه که پشتش گذاشتی چقدر همه چیز خوب جلو رفت و روی روال افتاد؟ میمردی همین کارو قبلا میکردی؟ فقط باید منو این وسط دق میدادی؟". یه صدای دیگه جواب میده این چیزی که الان بهش رسیدیم حاصل این چند ماه نیست، حاصل این چند ساله که صبوری کردی و گذاشتی همه راه های به نظر درستش رو امتحان کنه و سرش به سنگ بخوره تا برسه به حرف تو. و صدای اول جواب میده آره ولی همه اینا به قیمت از دست رفتن آخرین سالهای جوانی من به دست اومد. این وسط کسی مقصر نیست. همه شریک جرمند. مادر و پدری که زمانی که وقتش بوده بچه رو درست راهنمایی نکردن. زنی که با وجود دیدن نشانه هایی کوچک از این موضوع و شاید از ترس تنهایی خودش رو به ندیدن زد و امیدواری داد که حل میشه و حالا باید به تماشای این حل شدن پیر شدن خودش رو میدید. شاید هم باید زودتر روی خودش کار میکرد که شرایط فرد دیگر نتونه شرایطش رو اینقدر عوض کنه. هرچند در زندگی مشترک تو تنها نیستی و خواه ناخواه شریکت هم در ایجاد اوضاع و احوال دخالت داره. شاید اگه زودتر اعتراض جدی کرده بودم، شاید اگه زودتر از دیگران کمک میخواستم ..... . هزارتا شاید هست ولی در نهایت فکر میکنم که روند همین بوده. میوه باید به وقتش چیده بشه وگرنه نارسه و رنگ و طعم اصلی خودش رو پیدا نمیکنه.
در هر صورت که الان یک حس آرامش توام با کرختی دارم. شاید هم نتیجه خستگی این جنگ طولانی مدته. خانم مشاور ازم پرسید دوست داری محمد چه کاری برات انجام بده که تا حالا انجام نداده و من فقط خندیدم. هیچ چیز خاصی به ذهنم نمیامد. اونجا فقط گفتم دلم میخواد کمتر سرش توی گوشی باشه و به جاش به من توجه کنه. بعدا خیلی با خودم فکر کردم که چرا خندیدم و واقعا از شوهرم چی میخوام که بهم نداده؟ چون ظاهرش اینه که هر چیزی رو که واقعا بخوام و بهش بگم برام انجام میده پس چرا ناراضی هستم؟ و جوابش ساده بود. دلم میخواد ازم مراقبت کنه. و این حرف یه حرف کلیه. یک مجموعه رفتاره. برای همین نتونستم چیز خاصی رو به زبون بیارم و برای این خندیدم چون به نظر خودم این حرف کودکانه و خنده داره. خنده داره چون انگار در شان من نیست. من بزرگسال هستم و به مراقبت نیازی ندارم ولی کودک درونم مراقبت میخواد. طوری که وقتی حتی بهش فکر میکنم گریه ام میگیره.
تناقضی که اینجا پیش میاد اینه که شوهرم هم تقاضای معکوس داره. جمله اش این بود: اینقدر فکر میکنه که من غیرقابل اعتمادم که حتی بهم تکیه نمیکنه ببینه میفتم یا نه؟". این حرفش برام خیلی تکان دهنده بود. از دید من اینجوریه که وقتی تو مسائل کوچک نمیشه بهت اعتماد کرد، چطور میتونم تو مسائل بزرگتر انتظار حمایتت رو داشته باشم؟ و اون اصلا متوجه این مسائل کوچک نشده. میگه تو باید به من بگی. و من معتقدم یه سری چیزهایی رو باید خودش بدونه و خواستنش لطفش رو از بین میبره. یکی از مشکلاتم باهش اینه که مدام سوال میپرسه و کلا سوال چیزیه که منو کلافه میکنه. بیام دنبالت؟ بریم بیرون ناهار بخوریم؟ غذا چی درست کنم؟ بریم خونه فلانی؟.... همش سوال. و قطعا جواب من به همه سوالات منفیه. نه نه نه نه. حتی اگه بخوام. ولی چون پرسیده ترجیح میدم بگم نه. شاید چون خواستن باعث میشه ناتوان به نظر برسم و این با تصویر فائزه پرتوان مستقل مغایرت داره. اگه بگم آره از شانم کم میشه. در صورتی که آدمیه که اگه ازش بخوام با کمال میل انجام میده ولی من نمیتونم بخوام.
نمیدونم مشکل از کجاست؟ چقدر از این توقع داشتن درک طرف مقابل از نیازها و خودکار انجام دادنش طبیعیه و چقدر غیر طبیعی؟ شاید هم بخشیش مال تربیت خانوادگی باشه. پدر من هیچ وقت بهم نگفته دوستت دارم ولی همیشه توی رضایتنامه های مدرسه نوشته نورچشمی فائزه اصدقی. بهم نگفته دوستت دارم ولی روزهای سرد قبل از من لباس پوشیده که برسونم محل کار. همیشه وقتی بیدار شدم چایی خوش رنگ توی استکان روی اپن بوده که قبل رفتن یه چیزی خورده باشم. شاید من این حمایت ها و هوا داشتن ها رو به معنی محبت میدونم و همینم از همسرم میخوام ولی اون متوجه نیست. مثل پدرش. که اگه ازش چیزی بخوای انجام میده ولی خودکار نه!