همیشه از بچگیم وقتی یه ورزشی یا هنری رو شروع میکردم، از همون روزای اول از خیلی از هم دورهایها و هم سنهام که حتی زودتر از من هم شروع کرده بودن، بیشتر پیشرفت میکردم...
همیشه از جلسههای اول تمام قلق کار دستم میومد و خیلی زود حرفهای میشدم، کافی بود اصول اولیهی هر کاری رو فقط یک بار بهم بگن و تمام، یا نه اصلا کافی بود فقط کسی رو میدیدم که داره اون کار رو انجام میده بوم یاد گرفته بودمش!
اخیرا قایقرانی رو شروع کردم، تصورم از خودم همین بود که به سرعت برق و باد یاد میگیرم و از همه هم بهتر میشم و این دست توهمات!
نشدم، حتی نزدیک به خوب هم نبودم.
راستش میشه گفت افتضاح بودم.
کندترین در یادگیریِ ساده ترین چیزا!
جلسهی اول سه بار چپه شدم تو آب...
پارو زدن که هیچی، حتی تعادلم رو هم نمیتونستم حفظ کنم!
انقدر افتادم تو آب که وقت نکردم طریقهی پیاده شدن ازش رو یاد بگیرم (نیازی نداشتم یاد بگیرم خب من همینجوریشم تو آب بودم دیگه!)
جلسهی بعدش یه دختر سیزده ساله اومد، حتی مربی اصلیمون هم نبود که اصول اولیه رو بهش یاد بده، پرید رو قایق و…
دوس داشتم بگم پرید رو قایق و چپه شد تو آب ولی نهههه! پرید رو قایق رو رفتتتت… یک ساعت رو آب بود حتی پاچه هاشم خیس نشد!
اون تیر خلاص بود، شلیک نهایی...
فکر کنم بحران سی سالگی یه جایی همین حوالی شروع میشه، وقتی که میفهمی دیگه به تیز و فرزی قبل نیستی، نه از نظر حرکتی و بدنی و نه حتی از لحاظ ذهنی و یادگیری!
فکر میکنم بحران سی سالگی یه حسیه مثل پی بردن به یه بیماری،
یه بیماری که تا آخر عمرت باهاته،
بیماری از دست دادن تواناییها به طور ذرهای و روزانه!
اسمش رو میذارم ناتوانی اتمی!
بحران سی سالگی وقتیه که میفهمی دوران تصمیم گیریهای هیجانی بدون منطق و فکر کردن تمومه، دوران پریدن تو دل مشکلات، دوران قورت دادن قورباغه ها، دوران بزن به دل دریا…
همیشه به همه میگفتم تلقین نکنین بحران سی سالگی دیگه چه کوفتیه و اتفاقا دههی چهارم زندگی بهترینه چون هم جوونی هنوز هم از اون طرف پر از تجربهای!
ولی الان اعتراف میکنم که اشتباه میکردم!
تصور سفرهایی که بیخستگی و بیترس میرفتیم و تجربههای هیجانانگیزی که بدون کوچیکترین احساس خطر انجام میدادیم الان برام عجبیه!
تصور اینکه تواناییهات مثل قبل نیست ولی هزار تا کار نکرده داری!
بهترین اتفاق جوونی اینه که به جزییاتِ هیچ چیزی فکر نمیکنی و مسائل ریز و درشت هر کاری رو نمیسنجی و حساب کتاب نمیکنی واسه همین راحتتر تصمیم به شروع میگیری، که خب این ویژگی از سی سالگی کمرنگ و کمرنگتر میشه!
قرار نبود این نوشته اینقدر فضای دارکی داشته باشه ولی تراوشات یهوییِ ذهن یک فرد در آستانهی بحران سی سالگی که دور و ورش پر از بچههای نوجوونِ بیکلهاس، بهتر از این نمیشه! :)