همیشه از بچگی دوس داشتم همه چیز رو امتحان کنم.
اگر به ورزشی علاقه مند میشدم این علاقه مندی فقط تا جایی پیش میرفت که اون ورزش رو یک بار تو زندگیم انجام بدم.
فعالیت هنری ای رو اگر شروع میکردم، همین که شروعش کردم برام کافی بود.
تک قله هایی که مردم میخواستن بهشون برسن برای من فقط یه سری تپه بودن ولی توی یه دشت وسیع، همه یه قله داشتن برای فتح ولی من سلسله تپه!
یه دوره عاشق computer networks شده بودم و شب و روز بهش فکر میکردم، تا زمانی که کتاب اندرو تننباوم رو تهیه کردم! 20 صفحه که خوندم دیگه فکر میکردم من با توجه به سن کمم نابغه ی نتوورک جهانم!
خیلی تو فاز رباتیک بودم ولی همین که توی مسابقات منطقه ای برای منطقه 6 افتخار آفرینی کردم عطشم رفع شد!
انواع خیاطی و گلدوزی و شماره دوزی و بافتنی و قلاب بافی و کارهای نمدی رو انجام دادم، همه اشون در حد یدونه نمونه کار.
یهو کار کردن با وورد پرس رو شروع کردم.
منتظر ادامه ی جمله ی قبل میگردین؟ خب فقط شروعش کردم دیگه!
به فلسفه که علاقه مند شدم فقط تونستم یه سری پادکست راجع بهش گوش بدم.
من بزرگترین تفریحم فیلم دیدنه، ولی هیچ وقت تو بحر کار نمیرم و در نتیجه هیچ بازیگری رو به اسم و هیچ کارگردانی رو به قیافه نمیشناسم.(حالا هیچِ هیچ هم که نه)
یوگا، بدنسازی، بسکتبال، فوتسال، تیراندازی و هزار تا ورزش دیگه رو امتحان کردم ولی ورزشکاران رو بیشتر میپسندم!
پرورش گل و گیاه رو دوس دارم ولی فقط نگه داری از اونایی که هفته ای یه بار آب بخوان بی کود! گیاه های تخصصی رو نه!
نویسندگی و سفرنامه نویسی رو با قدرت و طوفانی شروع کردم ولی هیچ وقت کتابی چاپ نشد.
حالا یه سه جلسه هم کلاس طراحی و نقاشی رفتم نمیدونم حسابه یا نه.
موشن گرافی، انیمیشن سازی، طراحی گرافیک، مجسمه های خمیری، آشپزی غذای ملل، وبلاگ نویسی، مهندسی، دمپایی پاره، آهن قراضه... خلاصه ملغمه ای بودم همیشه از استارت های بی پایان...
یه دوره تحت تاثیر دور و بری ها که میگفتن چرا "یه کار رو انتخاب نمیکنی و تا تهش بری" یا "تو هم که هیچ وقت تو هیچی بهترین نشدی" و اینجور حرف ها کم کم حس کردم که چی کار دارم میکنم با زندگیم و چرا تو هیچ کاری به اون کمال مطلق نمیرسم، چرا تا آخر یه راهی رو نمیرم چرا شماره ی یک هیچ کاری نشدم؟!
با این که همچنان از امتحان کردن کارای مختلف لذت میبردم ولی همه اش یه چیزی ته دلم بود که این لذت رو زهرمارم میکرد، این که چرا عمیق نمیشم تو این کارا، چرا پیگیری نمیکنم، چرا پشت کار ندارم که این راه رو تا تهش برم.
تا این که یه جا یه مطلب خوندم از آدمهایی که مثل مرغ شهدخوار هستن. (همون طفلکی که ما بهش میگیم مگسخوار ولی تو زندگیش تا حالا حتی یه مگس هم از نزدیک ندیده)
حالا مگه مرغ شهدخوار چه جوریه؟ این جوریه که نمیشینه یهو روی یه گل و یه دل سیر شهد بخوره بعد بره سراغ اون یکی بلکه هی در حال بال بال زدن و هول هولی یه ذره از این گل یه ذره از اون گل...
اونجا بود که فهمیدم خوب یا بد تا اینجای زندگیم این تیپ شخصیتی من بوده که دوس داشتم کارای مختلف رو تست کنم بدون این که نیازی ببینم که توی اون ها لزوما بهترین باشم، به نظرم باحال هم هست، به جای اینکه فقط یه فعالیت رو انتخاب کنی و کل زندگیت رو بذاری پای اون، چند تا فعالیت رو انتخاب میکنی و بخش هایی از زندگیت رو میذاری پای اون.
البته این معایب زیادی داره که حالا جاش اینجا نیست و اینم مقاله ی علمی نیست و نکته ی بعدی این که ممکنه پس فردا دلم بخواد این ویژگی رو عوض کنم و بچسبم به یه چیز!
فکر کنم الان توجیه شد که چرا ورود باشکوهی که به ویرگول داشتم ادامه دار نشد! (حالا البته ورودم همچین هم با شکوه نبود ولی من میگم بود شما هم بگید بود)
خلاصه من توی اقیانوس بی پایان علاقه مندی هام تا عمق یک سانتی پیش میرم و از تصور این که یه گودال کوچیک با عمق سی متر داشته باشم دلم میگیره!
الانم خیلی رفتم تو فاز جامعه شناسی و ژئوپلیتیک و رسانه و تحلیل گفتمان و... فکر کنم همین که اسم اینارو میدونم کافیه برام نه؟:))