احساس عجیبی دارم.کلمات مرتباً در ذهنم بالا و پایین میشوند. از کجا باید شروع کنم؟ بگذارید اول از همه اعترافی بکنم. این اولین پست من در فضای مجازی است که قرار است به صورت پابلیک از ویرگول منتشر شود. برای همین کمی برای شروع آن هیجان دارم و سعی دارم تا جرئتم را جمع کنم و بنویسم. از خودم، از مسیری که آمدهام و از جایگاهی که در آن قرار دارم.
نه! نه! اشتباه نکنید! این یک داستان موفقیت یا یک حکایت انگیزشی از آدمی که از هیچ به همه چیز رسیده نیست. این مطلب صرفاً روایتی از مسیر زندگی شغلی منِ نوعی است که دوست دارم آن را با شما به اشتراک بگذارم.
میخواهم مستقل بشوم!
از وقتی که یادم میآید سرم در درس و کتاب بوده و عمده مسیری که در طول دوازده سال تحصیلم طی میکردم مسیر خانه به مدرسه و خانه به کلاس تقویتی و برعکس بوده است. هزینه زندگی من هم از پول جزوه و کتاب و... فراتر نمیرفت.
ولی ناخودآگاه (احتمالاً به خاطر اقتضای سن) از یک زمانی به بعد تمایل عجیبی داشتم که روی پای خودم بایستم. به عبارتی دستم در جیب خودم باشد و به استقلال برسم. دلم میخواست حس شیرین لحظهای را تجربه کنم که برای خرج هر چیز ریز و درشتی دست به دامن والدینم نشوم.
شروع این تمایلات، بسیار عجیب و حتی بعضاً اذیتکننده بود. و حتی وقتی آن را با اطرافیان در میان میگذاشتم کسی متوجه اهمیت این موضوع برای من نمیشد. خلاصه که چند مدتی کجدار و مریز به این حال و احوال گذشت تا مطمئن شدم که خودم باید آستین بالا بزنم و کاری کنم.
آشنایی با دنیای فریلنسینگ
اولین منبع من برای تحقیق مسلماً محبوب دلها «گوگل» بود. سایتهای مختلف را بالا و پایین میکردم و تا شغل و مهارت مناسب خودم را پیدا کنم. شرایط کار تمام وقت و حضوری را نداشتم و به دنبال کار غیرحضوری میگشتم و در همین گیر و دارها بود که با اصطلاح «فریلنسینگ / Freelancing » یا به عبارتی «دورکاری» آشنا شدم.
هر چه بیشتر میخواندم، بیشتر میفهمیدم و مشتاق میشدم تا وارد این حوزه بشوم. ولی چگونه؟ خب فریلنسینگ و حوزههای مرتبط به آن برای من به دو دسته تقسیم میشد:
یک دسته مهارتهای بسیار تخصصی که نیازمند پرداخت هزینه هنگفت برای شرکت در دورههای مختلف بود تا به من کمک کند آن مهارت را یاد بگیرم و از آن کسب درآمد کنم و دسته دیگر مهارتهایی که میتوانستم بدون هزینه یا با هزینه بسیار اندک آن را یاد بگیرم و وارد بازار کار بشوم تا به مرور زمان و با کسب تجربه در آن حوزه بهتر و قویتر عمل کنم و به درآمد بیشتری برسم.
شروع کار به عنوان یک فریلنسر
با کار تایپ شروع کردم. در یکی از سایتهای فریلنسینگ ثبت نام کردم و تا زمان دریافت پیشنهاد پروژه منتظر ماندم. اوایل میترسیدم که از پس کار برنیایم برای همین از روی ترس بعضی پروژههایی که شاید در توانم بود را هم رد میکردم. ولی کم کم جرئت بیشتری پیدا کردم و یاد گرفتم که به خودم اعتماد داشته باشم و از قبول مسئولیت نترسم.
هیچوقت آن لحظه را یادم نمیرود که برای اولین بار کارفرما کار را به دستم سپرد و گفت: «پس این پروژه با شما. لطفا کار را تا غروب به دستم برسانید». خدا میداند که چه ذوقی کردم! مثل شیرجه زدن در آب از یک ارتفاع خیلی بلند بود. مثل حس رهایی بود. رهایی از تمام شکها و ترسهایی که به خودم و این مسیر داشتم.
بکوب پای کار نشستم و سعی کردم تا همان زمان مقرر کار را تحویل بدهم. آنقدر پیوسته پای پروژه مانده بودم که کمر و گردنم درد گرفته بود اما درد شیرینی بود. شاید عجیب باشد ولی من تعبیرش میکنم: یک خستگی لذتبخش! کار تحویل داده شد و کارفرما از نتیجه راضی بود. مبلغ واریز شد و من از همان لحظه میدانستم که وارد فصل جدیدی از زندگیام شدهام.
پا گذاشتن در یک مسیر جدید
مدتی به همین منوال گذشت. کم و بیش پروژههایی دریافت میکردم که در حد توانم بود، ولی به این مسئله پی بردم که متناسب با وقت و انرژی که روی این کار میگذارم هزینه قابل توجهی عایدم نمیشود(حداقل تجربه شخصی من که اینطور بود). بنابراین تصمیم گرفتم که پا به مسیر جدیدی بگذارم.
تحقیقها شروع شد و سعی کردم با پساندازی که داشتم، هزینه کنم و مهارتی را به صورت تخصصی یاد بگیرم. بعد از سرچ در رابطه با حوزههای مختلف فریلنسینگ و پرس و جو از چند نفر از افراد متخصص آن حوزه در نهایت قدم در مسیر جدیدی گذاشتم به نام «حوزه تولید محتوای متنی».
نوشتن؟! واقعاً که تصمیم عجیبی بود. بارها و بارها از خودم پرسیدم که آیا میتوانم؟ اگر نشود چه؟ اگر توانایی انجامش را نداشته باشم؟ اولین بار که منتورم به من گفته بود که متنی را برایش بنویسم، مدتها از نوشتن آن سر باز میزدم. امان از قدم اول..امان! آنقدر کار را در ذهن خودت بزرگ میکنی و به آن بال و پر میدهی که تبدیل به غولی میشود که میترسی به سمت آن قدم برداری.
ولی با این وجود، بالاخره یک روز جرئتم را جمع کردم و صفحه word را باز کردم. تا چند دقیقه به صفحه خالی خیره بودم. مینوشتم و پاک میکردم.. مینوشتم و پاک میکردم. کلمات مرتباً در ذهنم بالا و پایین میشدند، و صدایی بود که در ذهنم میگفت: احساس عجیبی دارم.از کجا باید شروع کنم؟
اما الان مدتی است که از آن روز اول گذشته است و من دارم یاد میگیرم که بنویسم و نوشتن را دوست داشته باشم، که حواسم به علائم نگارشی باشد و غلط املایی نداشته باشم. دارم یاد میگیرم که چطور به ماشین زبر و زرنگ گوگل نشان بدهم که مطلب من باارزش و خواندنی است و چطور با یک تیتر جذاب و پرکشش از مخاطب دعوت کنم که مطلبم را بخواند.
هنوز چیزهای زیادی هست که میخواهم یاد بگیرم و تجربههای زیادی باید کسب کنم. قدم به قدم، آهسته و پیوسته سعی میکنم پیش بروم و بهتر بشوم و میخواهم یادم باشد که در این مسیر یکی از مهمترین چیزها این است که باید بخوانم و بخوانم و بخوانم.
حالا من از شما میپرسم؛ نقطه عطف مسیر شغلی شما چه بوده است؟ آیا شما هم چنین تغییری در زندگی خودتان داشتهاید؟ یا اگر در حوزه تولید محتوا فعالیت میکنید، چه توصیهای برای من که در ابتدای این مسیر هستم دارید؟ خوشحال میشوم اگر برای من از تجربه خود در این زمینه بنویسید.