آسمان! دلم برایت تنگ شده است! برای آبی بودنت، و برای لبخند زدنم. برای شفاف بودنت، و برای صادق بودنم. برای بوی خاک بارانخورده ای که پس از ساعت ها زار میدادی، و برای دلدردی که پس از یک قهقهه طولانی اَم می گرفت.
آسمان! آن همه غبار زده ای از شلوغیِ شهر، که حتی دیگر بارانت هم نمی گیرد. از تو چه پنهان. آن همه بُهت زده ام از شلوغیِ اطراف، که حتی دیگر گریه ام هم نمی گیرد.
آسمان! بیا... بیا کمی بغض تحِ گلویت را آرام کن. دستمالِ سپیدِ من هم روی میز است. آماده. درست مثل ابر های سپید تو. درست مثل سپید. بیا و تو هقهق کن و فریادِ رعد بکش، تا صدای اشک های من مابین گریه ابر های تو گم شود. بیا و بیش از این صبر نکن. بهتر که نمی شود. این شهر همین است که می بینی. و آدم هاش، همه از همدیگرها دست کشیده اند و چشمشان فقط به سمت توست و امیدشان به آسمان های بعدی. آن بالا ها که کسی حواسش به همه مان هست.
آسمان! می دانم گریه داری. فکر نکن کسی حواسش نیست. ما می دانیم که تو هم رنجیده ای. راستش، ما هم رنجیده ایم. ما هم گریه داریم. ما هم میدانیم بغض را نگه داشتن، چه غبار هایی را بر جان مینشاند. برای ما، غبارش، سفیدی است لابه لای تار های مو. برای تو اما، غبارش سیاهی است مابین پرتو های زرد.
آسمان! بیش از این صبر نکن. باران چاره نمی شود، اما مرهم می شود. دلدار نمی شود، اما دلداری می شود. اصلا خیال کرده ای ما برای چه شب های خود را کنار سپیدیِ دستمال کاغذی سپری می کنیم؟ چون که از سپیدی مو هایمان می ترسیم. از رسوب غصه تحِ گلو هایمان. مثل همین چیزی که حالا اتفاق افتاده. ما دقیقا از همین میترسیم. جمع شدن غبار توی هوا. جمع شدن غصه تحِ گلو. تنگ شدن مسیر برای پرتو های خورشید. تنگ شدن راه برای رد شدن نفس.
آسمان. بیا بس کنیم این نقش بازی کردن را. بیا اعتراف کنیم به زار زدن. بیا از هق هقِ بلند بلندِ اشک های خود نترسیم. ما همه مان منتظر توییم. شروع اگر بکنی، شروع می کنیم.
.
.
.

خاک گرفته و بی باران؟
آسمان! من هم همینطور...