و بلخره، رسیدیم به نیمه!
17 سال و نیم گذشت و حالا تا رسیدن به تابلوی "به دنیای آدم بزرگ ها خوش آمدید"، تنها نیم جاده دیگر باقی مانده. نیم جاده یعنی 6 ماه یعنی درست یک سال، تقسیم بر دو.
در این نیم سال هم که گذشت، درست آن طور که دیگران گفته بودند و البته احتمال وقوعش را نمی دادم، هر یک ماه که نه! هر یک هفته که می گذشت، انگار همه چیز دگرگون می شد. از طرز فکر و نوع شخصیت و افراد دور و نزدیکم و هر چیز دیگر!
چیزی که بی تغییر ماند ولی در تمام این مدت، (و البته امیدوارم چنین بماند) فاطمه ای بود که با تجربه تمام این راه ها و مسیر های فکری و رفتاری مختلف، تمام خودش را گذاشته بود وسط، که خوب باشد! خوب. خوب، نه از نظر آقای مشاور و کنکور های آزمایشی و فکر این و آن و هزار جور خط کش بزرگ و کوچک دیگر! خوب به معنای واقعی کلمه. خوب از نظر خودش، از نظر دنیایش. (البته با معیار می پسندم آنچه را جانان پسندد :)
بگذریم از این نیم سال. که هرچه تلاش کردم درباره اش قدر کوتاهی بگویم، دیدم نمی شود! بس که لامصبی رنگ عوض کرد و هی دگرگون شد و انقدر که عجیب و پر پیچ و خم گذشت!
یک جمله کوتاه، مخلصِ کلام بگویم: یاد گرفتم که؛ اینکه دنیا هیچ چیزش برای تو مهیا و خوش نشود، یک اتفاق تازه و عجیب نیست که یک بار بگویی بدشانسی آوردی، نه! دنیا رسمش است و هیچ تعجب و حیرتی هم نیست! یاد گرفتم متحیر نشوم از کار های دنیا، و با هر سازش، رقصیدن بیاموزم...
یک ماهی که گذشت، مثل برگ های "فراز"، گلدان سرخس جدیدم است. برگ هایش، از خاک آمده آرام آرام سمت آسمان. از پایین به بالا. از فرش به عرش. درست مثل احوال من! البته می دانی که؛ بگذرد کمی، قدش که بلندتر شود، زیادی که بخواهد سوی آسمان رود، سنگینی می کند برگ هایش و، باز رو به زمین می شود... پذیرفته ام این را. و تسلیمم!
- گفتم آسمان، دلم یکهو هوای نقطه سپیدم را کرد... سپیده؛ این ماه هم هیچ خبری ازش نشد. کاش ماه بعد باشد.
خدایا شکرت! اول بخاطر همان که می دانی! بعد بخاطر آرامش این روز ها، و بعد بخاطر تمام این 17 سال و نیم ( دقیقا نیم ها! بی کم و بیش! ) که خالقانه هوایم را داشته ای! می دانم داری هنوز هم. تا هرزمان که بخواهد باشد هنوز...
خیال کنیم آذر امروز هیجدهمش بوده بجای بیستم، هیجدهم بود که نوشته شد و هیجدهم بود که به نیم رسید 17. پس با اجازه، کمی دستکاری تاریخ و؛
هیجدهم آذر ماه، شب. حوالیِ نیمه اش.