f.sharifi
f.sharifi
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

حس‌های بد

ماه‌ها است دارم تلاش می‌کنم یک انسان قوی باشم که با هر ضربه‌ای از پا در نیام و با قدرت تمام به سمت هدف‌های مهم و دوست داشتنی‌ام حرکت کنم. اما این وسط ضربه‌های عاطفی اذیتم کرد. دیگه مثل چند ماه پیش نیستم که زانوی غم بغل بگیرم و بشینم لیتر‌لیتر اشک بریزم اما با یک چاقوی تیز روحم خراش داده میشه. خب اجازه بدید دروغ نگم امروز که با دوستم درباره یکسری مسائل صحبت می‌کردم چندبار هم بغض کردم و اشک تو چشمام جمع شد اما خیلی زود کنترلش کردم. امروز بعد از ماه‌ها که تلاش کردم قدرتم رو به همه نشون بدم یک دنیا احساس بد بهم حمله کرد. حس کردم در برابر آدم‌ها اندازه یه مورچه‌ام و بقیه آدم‌ها غول‌های بزرگی‌اند که می‌تونن من رو زیر پاشون له کنند. حس بازنده بودن داشتم حس می‌کردم باختم بد هم باختم و تو راه قهقرا تشریف دارم. نمی‌دونم شاید چون ما‌حصل خیلی از تصمیماتم یک تنهایی خیلی بزرگ بود که هیچ‌وقت تجربه‌اش نکرده بودم. اما وسط این‌همه حس و فکر زشت خیلی خوشحالم که تو دوست‌هام آدم‌های منطقی‌ای دارم که شکر خدا درباره‌ام خیلی چیز‌ها رو می‌دونن و می‌تونن با چهارتا حرف منطقی و آرامششون بهم کمک کنن و حالم رو عوض کنن. توی تنهایی هم حال خوب هست هم حال بد. امیدوارم روزهای آینده حال خوب بیشتری داشته باشم.

متاسفم که توی مطلب جدیدم اورانیوم غنی نکردم و روزمره با چاشنی چسناله نوشتم.

عکاسی می‌کنم، بلاگ می‌نویسم، آشپزی می‌کنم، زندگی می‌کنم، بعضی وقت‌ها آب حوضم میکشم، راه بده پیر زن هم خفه می‌کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید