یادم میآد که کلاس سوم بودم؛ معلممون به ما، موضوع انشاء ( البته خودشون بهش میگفتن من و مدادم. والا همیشه که ما مجبور بودیم با خودکار بنویسیم) داده بود. موضوع این بود: «در آینده قصد دارید چه شغلی داشته باشید؟». بله، این اولین انشائی بود که مینوشتم. بدجوری هم براش ذوقزده بودم. تصورم این بود که الان انشاء رو میخونم، و بعد، این جانب، مورد تشویق همکلاسیهایم قرار خواهم گرفت و معلمم هم حتماً به سبک فیلمها، اشکهایش را با لبهی آستینش پاک میکند و میگوید: « دخترم، عالی بود. یکی یه دستمال نداره بده؟»
متأسفانه این اتفاق نیفتاد. من توی انشاء نوشته بودم که قصد دارم آشپز بشم. با حالت خاصی انشاء رو خوندم و منتظر موندم تا صدای برخورد دستها به هم و تشویق رو بشنوم، ولی تنها چیزی که شنیدم، «شکمو» بود. صدای «شکمووووو، غذا زیاد دوست داری نه؟» به گوش میرسید. و بدتر از همه این بود که معلمم در حین اینکه تلاش میکرد از خنده، کف زمین غش نکنه، بچهها رو ساکت کنه.
نفر بعدیای که انشاء نوشته بود، میخواست دکتر اطفال بشه. من واقعاً توی اون سن، اونقدرها از تنوع شغلی خبر نداشتم، اما وقتی میدیدم بچهها ساکت و باعلاقه گوش میدن، با خودم میگفتم: «خوب، حتماً خیلی کار جالبیه که میخواد انجامش بده.» یکی از بچهها درگوشی به یه نفر دیگه گفت: «مامانم میگه دکترا باید شکم قورباغه رو باز کنن». تعجب کردم که چرا کسی به اون، قاتل قورباغه نگفت؟
انشاء نفر بعد از من تموم شد. ضمن اینکه من بالأخره صدای دست زدنها رو نشیدم، اما خب برای من که نبودن. معلممون، با لبخند خاصی که معلوم بود ناشی از دیدن افقهای روشن برای اون فرده، گفت: «پس ایشالا دکتر شدی، من بیام مطبت، ازم ویزیت نگیری».
_خانم، ویزیت چیه؟
_خانم مگه شما طفلاید که برید پیش دکتر اطفال؟
اینطوری بود که من، احساس کردم قطعاً دکترها جالبترین افراد دنیا هستن. با اینکه خانوادهی من مثل بعضی خانوادههای ایرانی، اینطور نبودن که از همون دوران نوزادی بهمون «دکتر مامان/بابا چطوره؟» بگن، اما به این نتیجه رسیدم که احتمالاً این افراد، یک چیزی هستن توی مایههای ابرقهرمان و با دستان پرقدرتشون، مردم رو نجات میدن. حتی تصمیم گرفتم مادر و پدرم که اصلاً براشون مهم نبود من دکتر بشم رو هم نصیحت کنم تا از جهل بیرون بیان.
خوشبختانه، من خودم تصمیم نگرفتم دکتر بشم؛ به این معنی که توی اون سراب کودکی نموندم، اما دوستهای زیادی داشتم که به همین بهانه راهی رشتهی تجربی شدن؛ حتی بعضیها از خون هم وحشت داشتن و یک بار که من دستم رو با کاغذ بریدم، نزدیک بود یکی شون رو به دلیل غش و ضعف رفتن از دست بدیم. از بین اون 16 نفر کلاس ما، ده نفر تجربی شدن و خیلی سریع، پروفایلهاشون هم توی شبکههای اجتماعی، به تصویری از یکسری هایلایت و درکنارش، گوشی پزشکی تغییر کرد؛ و اونهایی هم که درسشون خوب بود، اما قصد نداشتن به رشتهی تجربی یا ریاضی برن، با جملاتی مثل: «آخی، برای چی؟» و یا «توی انسانی میخوای چی کار کنی دقیقاً؟ وکیل میخوای بشی؟» روبرو شدن؛ خیل خوب این موقعیت رو درک کردم.
من هنوز هم دوست دارم که آشپز بشم، چون اون حسی رو که موقع تماشای مردم درحالی که دارن چیزی رو میخورن که "تو" آماده کردی، دوست دارم. من دوست دارم از زبون اونها بشنوم که غذا عالی بود، یا اینکه رازتون چیه؟ هرچند الأن کارهای دیگهای هم هست که دوست دارم بکنم؛ و هیچکدوم از اون کارها، موردعلاقهی
اکثر مردم جامعه نیستن، اونهایی که دوست دارن تن بچههاشون، روپوش سفید ببینن.
پینوشت: این نوشته به قصد توهین به هیچیک از عزیزانی که در رشتهی تجربی بودن، نوشته و تنظیم نشدهو صرفاً یه تجربه بود که بازگو کردم. هستن خیلی از تجربیهایی که واقعاً، با جون و دل برای ارتقای این رشته تلاش میکنن و حرف مردم اونها رو پای کار نیاورده. دغدغه اینه که هرکجا که هستیم، با علاقه اونجا باشیم؛ هرچند به شدت کلیشهای به نظر میآد.
پینوشت دوم: ممنون میشم اگر کسی غلط املایی یا نگارشی در متن مشاهده کرد، به من اطلاع بده تا اصلاحش کنم.