تندیس فرجی
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

بی نهایت خاکستری

«سیاه محض در طبیعت وجود ندارد و در عین حال در همه ی رنگ ها دیده می شود » ،به شرحی از نامه های ونگوک به برادرش گوش می دادم و به دنبال سیاهی محضی که خلاف اش را ثابت کند از پنجره بیرون را نگاه می کردم. آسمان با ابر ها در حرکت بود و ماه از پشت شان خاکستری می تابید ،از زیبایی جاده چالوس تنها پیچ ها مانده بود و درخت هایی که در تاریکی بی چراغ جاده فرو رفته بودند، چشم هایم را تازه بسته بودم که سیاهی محض پشت پلک هایم با صدای بوقی ممتد روشن شد . ماشینی با سرعت به سمت مان آمده و در آخرین لحظه از کنارمان عبور کرده بود ، راننده بی توجه به آنچه رخ داده همچنان با سرعت ،از ماشین ها سبقت می گرفت .تند می رفت ، تند تر از آنچه که حتی بین سواری های خط مرسوم بود . تند می رفت ، نه برای زود رسیدن . چیزی شبیه به نرسیدن بود. همزمان از پشت تلفن با کسی دعوا می کرد، می گفت که تا نیم ساعت دیگر خودش را به آنجا می رساند و او را می کشد.

جز من یک خانواده ی دیگر در ماشین بود ، عراقی بودند و‌ چون به ایما و اشاره متوسل می شدند معلوم بود که فارسی نمی دانستند. ‌در ابتدای راه کمی باهم پچ پچ کرده و بعد خوابیده بودند .بی آنکه سرم را برگردانم هر از چند گاهی از آینه ی جلوی ماشین نگاه شان می کردم .زن ترسیده،با یک دست پسرخردسالشان که در خواب عمیقی فرو رفته بود را به خود می فشرد و با دست دیگرش به دستیگره ی در چنگ می زد . شوهرش را بیدار نکرده بود ، شاید چون می ترسید اینگونه همه چیز بدتر شود و شاید چون پیشاپیش حدس می زد کاری از او برنمی آید و چشم های مرد فقط از فریاد های راننده گاهی تا نیمه باز و بعد دوباره بسته می شد . چشم های راننده اما بر خلاف او‌ گشاده از خشم بود ، هر لحظه باز تر می شد و با این حال چیزی نمی دید،تمام خشم اش را روی پدال گاز می داد ،انگار که می خواست زمان را متوقف کند و خودش در آن بدَود. یک شماره را چند بار می گرفت ، جوابش را نمی داد و باز زنگ می زد ، در میان تماس های بی پاسخ اش به کسان دیگر زنگ می زد . دوست و آشنا هایی مشترک که می توانستند حرف هایش را منتقل کنند . تهدید هایش که به مرور جزئیات بیشتری به خود گرفته بودند ،را برای شان بازگو می کرد . می خواست او را جلوی فرزندانش بکشد ، چاقویش همین حالا در ماشین بود ، بعد از کشتن اش شخصا خودش را به پلیس معرفی می کرد و اگر نه به زندگیش پایان می داد ،چیزی برای از دست دادن نداشت و همین حالا هم مرده بود .با صدایی لرزان و لحنی مصمم این ها را می گفت و بعد بی آنکه به حرف های شان گوش کند تلفن را قطع می کرد ، بعد از ترس آنکه آن ها چیزی از حرف هایش را جا بیاندازند دوباره همه ی آن ها را می نوشت و ارسال می کرد . یک دستش به نوشتن پیام بود و دست دیگرش روی فرمان می لرزید.

باید چه کار می کردم؟ ترسیده بودم ، درست مثل وقتی که کودکی چند ساله بودم ، پدر و مادرم در راه دعوایشان شده بود ، پدرم تند می رفت تا مادرم را بترساند ، پیچ های منجیل بود و او با سرعت به سمت کوه ها می رفت و در لحظه ی اخر فرمان را می چرخاند ، یادم می آمد که هر فریاد و اعتراضی از سوی مادرم اوضاع را وخیم تر و التماس هایش مثل یک تشویق او را بیشتر مصر کرده بود.

باید چیزی می گفتم ، باید کاری می کردم و جز روانشناس بودن دست آویزی نداشتم ، می دانستم که یک کلمه ی اشتباه می تواند همه چیز را بدتر کند پس همه ی آنچه که از حرف هایش فهمیده بودم را در ذهنم جمع کردم و شروع کردم به حرف زدن . همچو بند بازی آرام کلماتم را بر می داشتم و بعد هر جمله نگاهش می کردم .برای مدتی بی هیچ واکنشی ساکت به حرف هایم گوش داده بود ،چیزی نمی گفت و حتی مکث هایم را بی جواب می گذاشت . نمی دانستم که این بیراهه ی مسکوت به کدام سو می رود اما ادامه داده بودم .ادامه داده بودم تا حرف بزند.

با گفتن اولین جمله خشم اش مبدل به غم و پاهایش روی پدال شل شده بود،با خشم رد غم هایش را پوشانده بود ، نیمی از وجودش را چند هفته ی پیش به خاک سپرده و نیم دیگرش را چند سالی ندیده بود . نبودن ها بر بودنش پیشی گرفته بودند و در تمام مسیر زخم هاشان هر لحظه به یک شکل در می آمدند ،از یادآوری خاطره ها می خندید ، از خنده اش به گریه می افتاد و به الفبای بعضی اسم ها که می رسید سکوت می کرد .

به میدان آزادی که رسیدیم دمدمای صبح بود. در حالی که احساس می کردم از نبردی ده ساله بازگشته ام از آینه پسر بچه را دیدم که خوشحال از زود رسیدن شان حالا بیدار شده بود .

دیگر از پشت پنجره ها دنبال سیاه محض نمی گشتم ،به طبیعت رنگ های خودمان فکر می کردم .

همه ی ما کم و بیش یک جور می خندیم .شنیدن خبری خوش و یا لطیفه ای بامزه اثری یکسان بر انحنای لب هامان می گذارد ، خشم اغلب ابرو هامان را پرچین می کند و ترس چشم هایمان را گرد .وقتی

کسی از تنفرش می گوید به طور تقریبی می توانیم بفهمیم در حال تجربه ی چه احساسی است اما غم یک مستثنی بی شمار است . گاهی گریه می شود ، گاهی خنده و گاهی دیگر یک مکث طولانی . ماهیتی سیال با تظاهرات گوناگون که با هیجان های دیگر می آمیزد و احساس هایی ایجاد می کند که به شماره نمی آیند همانطور که در اثر آمیختن سه رنگ اصلی با سیاه ، تنوعی از رنگ های خاکستری به وجود می آید که بی نهایت اند.


بر دروازه ی ابدیت ،اثر ونسان ون گوگ (۱۹۸۰)
بر دروازه ی ابدیت ،اثر ونسان ون گوگ (۱۹۸۰)


فارغ التحصیل روانشناسی بالینی/نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید