ویرگول
ورودثبت نام
سوپ‌مرغ
سوپ‌مرغ
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

اولین روز بازگشت به زندگی هیجان انگیز

دیروز تصمیم گرفتم به زندگی هیجان انگیزم در طی سال تحصیلی برگردم،به نفس کشیدن،لذت بردن،خندیدن و یک شخصیت اصلی بودن.

اما توانستم؟البته که نه!

من از خانه بیرون رفتم،تا 9 شب،خیال کردم شاید مانند آن دفعه ای که تا فرار کردم و تا 9 و نیم شب به خانه بازنگشتم و گم شدم،به همان اندازه اتفاقات جالب رخ می‌دهد.

اما هیچ چیز جالب نبود،هیچ اتفاقی جز اینکه مردم با انزجار به منی که تنها روی نیمکت همیشگی ام در پارک نشسته بودم نگاه میکردنند،شاید چون هیچ بنی بشری مانند من در آن پارک مسخره تنها نبود؟شاید چون مانند اراذل نشسته بودم و در جیب پشتی ام یک چاقو دارم؟ شاید چون شالم عقب میرفت اما نمیگذاشتم بی افتد چون ممکن بود میان آن دخترهای ستاره ای با موهای رنگ شده و صورتی،موهای پسرانه ی من باعث شود عجیب تر به نظر برسم؟

مغز من خرعبلات بهم می بافد،مسخره است!اینطور نیست که هیچکدام از این احتمالات واقعی باشد،اینها فقط فکرهای مزخرف غیرواقعی مغزم است که فقط باعث میشود حساس تر شوم، اما قطعا سناریو اینکه روزی کسی می آید و کنار من مینشیند و با من حرف میزند و میشود تک دوستی که در به دنبالش میگردم هم مسخره و غیرممکن است،چون آن هم مغزم صدها بار ساخته است!

وقتی روی چمن ها نشسته بودم و قطره های آب به صورتم میخورد،هزاران ایده برای اینکه یک اتفاق جالب را رقم بزنم به مغزم هجوم آورد،اما نمیتوانستم،پاهایم نمی خواستند بلند شوند و به سمت شیر آب محفظه دار پارک بروند و بازش کنند،یک باران درست شود و سپس از پارک بان فرار کنند!

شاید پاهایم مانند خودم از نگاه عجیب مردم و اینکه شبیه یک دیوانه به نظر برسم میترسیدنند.

چیزی که من را میترساند،یا شاید ناامید میکند این است که تا دو ماه پیش،من می ‌توانستم این کار را انجام بدهم،نمیترسیدم!

خلاصه که،من سعیم را کردم،اما فقط توانستم یک دختر تنها روی نیمکت پارک که مثل ازاذل نشسته است و به مردم مانند قاتلان نگاه میکند باشم.

هرچند می‌دانم،البته که می‌دانم،همه ی اینها بخاطر این است که در مغزم این باور را که "من تنها هستم،و تنها هیچ کاری نمی‌توانم انجام بدهم،من دیگر،منِ قبل نیستم،می‌ترسم،نمیتوانم،عجیب هستم،مسخره ام و هیچ اتفاق جالبی نمی افتد" را فرو کرده ام و آن احمق هم سفت و محکم باورش کرده است!

اما من می‌توانم،باید بتوانم،این تابستان را دیگر هدر نمیدهم،این تابستانم را نابود نمی‌کنم،تسلیم نمیشوم و آنقدر میروم و می آیم تا بلاخره به زندگی بازگردم.

  • چاکر شما،دختری که سعی کرد در نوشتن این متن نترسد.
زندگی هیجان انگیزبازگشت به زندگیاتفاقات جالبنفس کشیدننتوانستن
شخصیت اصلی هیچوقت خسته کننده نیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید