سیبم را گاز میزدم و خوشحال بودم ، به خانه رسیدم، در نیمه باز بود و این مسئله مرا کمی نگران کرد، آرام در را باز کردم و چهره ی غم زده ی او را در چهار چوب پنجره دیدم، آن زن فقط به جایی مبهم نگاه میکرد و هیچ کاری نمیکرد، کمی آن طرف تر، آن مرد را دیدم که دستش را به در تکیه داده است و وزن خود را روی دستش انداخته و سرش را به علامت تاسف تکان میدهد.
اول گمان کردم، دزد به خانه زده و پول های پس انداز را دزدیده، برای همین برای اظهار همدردی، از خوردن ادامه ی سیب که دیگر مزه اش برایم تلخ بود اجتناب کردم و آن را در باغچه انداختم،
کمی جلو رفتم، آن مرد نگذاشت داخل خانه شوم، آن زن هم همان جا پشت پنجره مانده بود.
من فکر میکردم دزد پولمان را زده، ولی این طور نبود، حادثه ای اتفاق افتاده بود که بسی برایم ترسناک و دردناک بود، بله آن دخترک مُرده بود.
علتِ مردنش مشخص نبود ولی زمزمه هایی که بود این بود که پسرکِ احمقِ خانواده، با تشویق های پدرِ نا جوانمردِ خانواده، تشک ها را روی دخترکِ چند ماهه ریخته و او آن زیر خفه شده و مرده بود.
او را ندیدم، هرگز، وقتی مُرد، او را ندیدم، فقط شب او را غسل دادند در حیاطِ خانه و همسایه ی روبرویی، کفنی برای او درست کرد و او را مخفیانه در کفن گذاشتند و همان شب، در قبرستان، داخل قبر گذاشتند و تمام شد.
دخترک بدون خداحافظی رفت و فقط سنگینی رفتنش را بر همه جا گذاشت.
صدای قلبِ دخترک هنوز در گوشم پیچیده و گاهی از دور صدایم میزند، ولی من به هر سمت میروم او را پیدا نمیکنم، چون آن شب، در آن لحظه، در تاریکی خودم را همراه او گُم کردم، او داخلِ قبر شد و گُم شد و من داخلِ درد شدم و گُم شدم.