صداش در نمیومد، نفسش گرفته بود، به یک نقطه خیره شده بود، چند بار تکونش دادم ولی بازم، بی حس و لمس یک گوشه افتاده بود.
داد زدم، بلند صداش کردم، ولی فقط یک لحظه به من نگاه کرد و دوباره به جایی نامعلوم خیره شد.
گریه کردم، زدم تو صورتم، از شونه هاش گرفتمو محکم تکونش میدادم ولی فقط برای چند ثانیه به چشمام خیره میشد و دوباره .....
بهش گفتم: یا پاشو همین الان بریم بیرون یا خودتو و خونتو آتش میزنم.
دوباره فقط برای چند ثانیه به چشمام خیره شد و بعد....
صداش زدم نرگس تا کی میخوای زانوی غم بغل بگیری تا کی میخوای غصه ی اونی که رفته رو بخوری؟
اینو که گفتم، داد زد: اونی که رفته اونی که تنهام گذاشته مادرمه، یک پسر نیست که دو روز گریه کنم براش بعدش یکی دیگه رو بیارم جاش.
بهش گفتم: نرگس تو رو خدا، تو و هر کی قبول داری، بیا فکر کن، اصلا مادر نداری، باشه؟
گفت: مگه میشه؟
گفتم : نرگس اصلا بیا من مادرت، من قربون صدقه ات میرم، من دوستت دارم، من برات غذا درست میکنم، من موهاتو ناز میکنم، من هر شب بهت شب بخیر میگم، من هر جا بخوای بری باهات میام.
بهم نگاه کرد، اشکاش سرازیر شد، بهم گفت: راست میگی؟
گفتم: پس چی؟!
گفت: فاطمه دوست دارم بمیرم.
گفتم: چرا؟
گفت: چون خیلی تنهایم.
گفتم: اولا تنها نیستی، چون خدا هست، دوما من هستم، سوما خودت هستی.
گفت: میخوام بخوابم، خسته ام.
گفتم: باشه تو بخواب، منم میرم یک غذای خوشمزه درست میکنم، بعد بیدارت میکنم غذا بخوری، حالا بخواب دختر کوچولوی من.
پتو رو آروم کشید رو سرش و انگار که هزار سال نخوابیده بود، به خواب عمیقی فرو رفت.
از قدیم گفتن گذشت از بزرگان است، هیچ وقت با بچه هاتون قهر نکنید، خیلی محکم حرفتونو و خواستتونو بهشون بگید ولی قهر نکنید، اگر هم به حرف شما گوش نکردند، روی خودتون کار کنید که بتونید نظر بچهتونو بپذیرید.