سلام به تک تکتون.
امروز توی خونمون، یادِِ مادربزرگم افتادم، مادرِ مادرم. دلم براشون تنگ شد، دلم برای شمال تنگ شد، مادربزرگم شمال زندگی میکنن، من عاشق شمالم و آب و هواش، حتی تابستوناشو دوست دارم.
نمیدونم چرا اینقدر سر زندگی توی خونه ی مادربزرگم هست، اینقدر اونجا شادی هست ولی نمیدونم چرا یا چه جوری.
اِ الان یکم فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که شادی توی خونه ی اونا به خاطر اینه که مادر بزرگم شدیدا مرتبه، همه جای خونش برق میزنه، اینقدر تمییزه که آدم میمونه چه جوری همه جا رو اینقدر تمییز میکنه.
البته الان که بیشتر فکر میکنم میبینم این تنها دلیلش نیست، چون جاهای دیگه هم تمییزه ولی اون شادی و نور و امید توشون نیست.
پس یک چیز دیگه هم هست، فکر میکنم مادربزرگم خیلی امیدواره، امیدش همه جا پخش میشه و همه چیز و روشن میکنه، البته معنویت هم باید بهش اضافه کنی، مادر بزرگم نمازاشو تا جایی که میتونه سر وقت میخونه، بعدشم قرآن میخونه خیلی، دقیقا مثل یکی از خاله هام ایشونم روزی حداقل چندین صفحه قرآن میخونه و وقتی توی خونه اش میری هم خیلی تمییزه هم اون امید و نور و روشنی توی خونه ی ایشونم هست.
دلم زندگی به سبکِ اینا رو میخواد، تازه همیشه بوی هِل و زیره توی خونشون هست، همچنین بوی مرغِ سرخ کرده.
صبح ها قل قل سماورِ مادربزرگم همیشه بلنده، بعدش سفره ی صبحانه ی زیبا که خیلی قشنگه، بانون تازه و داغ، همون صبح مقدمات غذای ناهار رو آماده میکنه، بوهایی که میپیچه توی خونه آدمو دیوونه میکنه، بعد از ظهر هم بعد از یک خوابِ کم مقدمات شام و تا دیر وقت بیدار موندن و حرف زدن با خاله و مامان و دخترخاله!!!
دلم زندگی به سبک اونا میخواد، آره من شمال رو میارم توی قم، سماور ندارم که صبح ها صدای قلقلش همه جا بپیچه ولی در حد خودم خونه رو تمییز میکنم، بوی هل و زیره رو توی خونه راه میندازم، من شمال رو میارم توی خونمون.